زنی هميشه درگوش من جيغ می کشد
تمام تنم مي لرزد . چشم كه باز ميكنم تاريكي نمناك كلبه مرا به خودم مي آورد.در وديوار هنوز از صداي غرش رعد تكان مي خورد.لعنتي همه اش را از سرم پراند.پتو را كنار ميزنم.نزديك بخاري ميروم.تكه هاي چوب را داخل آتش مي اندازم چادر زن ميان رقص شعله ها تكان مي

خورد.موجهاي دريا بالاي سرش ميرسند چادرش در باد ميرقصد.نمي دانم كجاي زمين ايستاده ام فقط فرياد ميزنم تا از موجها دورش كنم.موجي بلند روي سرش پائين مي آيد.دوباره چوب مي اندازم تا آتش گر بگيرد.همه جا زير نور رعد روشن مي شود.همه اشياي آويزان را مي لرزاند.نيم تيغي در استكان چاي حل ميكنم.سرم را توي دستهام مي فشارم.سعي ميكنم به تلخي دهانم فكر نكنم.گوشم را به آهنگ نشستن باران روي شيشه ها تيز ميكنم.باران تند ميشود.صداها درهم مي پيچند .پنجره ها مي لرزند.كسي شيشه را مي كوبد.سر مي چرخانم .زن با چادر باران خورده از پشت پنجره به من نگاه مي كند.سر مي چرخانم تا سرم را دو باره توي دستم فشار دهم ولي با نگاهش اشاره ام ميكند به طرفش بروم.ترسي كه مرا به صندلي چسبانده دورمي كنموبه طرف پنجره مي روم ولي او خودش را به عقب مي كشاند.در را باز مي كنم. پشت نرده هاي كلبه
همانطور نگاهم مي كند.نمي دانم در چشمانم دنبال چه چيز ميگردد.به طرفش مي روم.گامهايم رابلندتر بر مي دارم ولي او بدون هيچ تغييري در راه رفتنش هميشه از من جلو تر ميرود.
به جاده جنگلي مي رسد،مي ايستم .باد درختان را تكان مي دهد.سر خم مي كنند وبه پيشبازمان مي آيند.مي خواهم به كلبه برگردم ولي دوباره در خواهش نگاهش خودم را مي بازم.جنگل تا ريكتر از هميشه پر از سر وصداهاي نا آشناست.در سياهي جنگل گم مي شود،بار سنگين نگاهش راجلوي خودم حس مي كنم.شاخه هاي خيس دوره ام ميكنند.از ميان درختان صداي ناله هاي زن مي آيد،به طرف صدا ميدّوّم.دست دراز مي كنم،دستش را مي گيرم،جيغ ميكشد.عطر خيس گلهاي چادرش در باد مي پيچد ،گوشه چادرش را ميگيرم.دوباره جيغ ميكشد وفرار ميكند .تكه اي از چادرش مي كند ودر مشتم جامي ماند.طرحي از برهنگي اندامش درخاطرم ميزنم،دوباره جيغ ميزند و از ذهنم ميگريزد.شاخ وبرگها، گلويم رامحكم فشار ميدهند.جيغ وگريه هايش گيجم مي كند.شاخ وبرگها تمام تنم را زخمي ميكنند.صدا ها يك لحظه هم قطع نمي شوند.جلو تر كه ميروم از انبوه درختان كم مي شود.دريا با صداي موجهايش نزديك مي شود.ديگر جيغ نمي كشد.روي ماسه ها ايستاده وبه من خيره شده،به پشت سر بر مي گردم،جاده جنگلي در تاريكي درختان كور مي شود.هنوز دست وپايم ميلرزد.نگاهش ميكنم ،براي لحظه اي در چشمانم خيره مي شود،سرش رابرميگرداندوبه طرف دريا ميرود.از موج شكن با لا مي رود.ديگر حتي يكبار هم نمي توانم حالت نگاهش را مجسم كنم.از لحظه اي كه اوراديدم اين اولين باراست كه نگاهش بامن نيست.مي خواهم دنبالش كنم ولي پاهايمدرماسه هاگيركرده.به بالاي موج شكن ميرسد.چادرش در بادميرقصدوتمام تنم درآتش اين رقص مي سوزد.دريا موجهايش را به آسمان بالا ميكشد.پاهايم درماسه ها بيشتر فروميروند،ديگرحركت نميكنند.فرياد ميزنم كه از زير موجها دور شودولي صدايم در گلوجامي ماند، انگار تمام جهان راصداي امواج پركرده.موج بلندي روي قامتش ميشكند.روي ماسه هازانومي زنم.تكه چادرش راروي صورتم پهن ميكنم،نفس عميقي ميكشم.گلهاي قرمزرنگش بوي خون گرفته.نمي فهمم چه موقع روي ماسه هامي افتم.گرماي ملايم خورشيدروي صورتم مينشيند.روي كُنده اي كنار ساحل مينشينم.صداي دريا آرامم ميكند.نيم تيغي در دهانم مي اندازم دهانم تلخ مي شود.پاي يكي از درختان جنگل را ميكنم، تكه چادر را همانجا چال ميكنم.برميگردم ودر امتداد ساحل به دنبال تكه هاي ديگر ميگردم.
پايان
كيوان بهادري