كيوان بهادري
زنی هميشه درگوش من جيغ می کشد
تمام تنم مي لرزد . چشم كه باز ميكنم تاريكي نمناك كلبه مرا به خودم مي آورد.در وديوار هنوز از صداي غرش رعد تكان مي خورد.لعنتي همه اش را از سرم پراند.پتو را كنار ميزنم.نزديك بخاري ميروم.تكه هاي چوب را داخل آتش مي اندازم چادر زن ميان رقص شعله ها تكان مي
خورد.موجهاي دريا بالاي سرش ميرسند چادرش در باد ميرقصد.نمي دانم كجاي زمين ايستاده ام Ùقط Ùرياد ميزنم تا از موجها دورش كنم.موجي بلند روي سرش پائين مي آيد.دوباره چوب مي اندازم تا آتش گر بگيرد.همه جا زير نور رعد روشن مي شود.همه اشياي آويزان را مي لرزاند.نيم تيغي در استكان چاي ØÙ„ ميكنم.سرم را توي دستهام مي Ùشارم.سعي ميكنم به تلخي دهانم Ùكر نكنم.گوشم را به آهنگ نشستن باران روي شيشه ها تيز ميكنم.باران تند ميشود.صداها درهم مي پيچند .پنجره ها مي لرزند.كسي شيشه را مي كوبد.سر مي چرخانم .زن با چادر باران خورده از پشت پنجره به من نگاه مي كند.سر مي چرخانم تا سرم را دو باره توي دستم Ùشار دهم ولي با نگاهش اشاره ام ميكند به طرÙØ´ بروم.ترسي كه مرا به صندلي چسبانده دورمي كنموبه طر٠پنجره مي روم ولي او خودش را به عقب مي كشاند.در را باز مي كنم. پشت نرده هاي كلبه
همانطور نگاهم مي كند.نمي دانم در چشمانم دنبال Ú†Ù‡ چيز ميگردد.به طرÙØ´ مي روم.گامهايم رابلندتر بر مي دارم ولي او بدون هيچ تغييري در راه رÙتنش هميشه از من جلو تر ميرود.
به جاده جنگلي مي رسد،مي ايستم .باد درختان را تكان مي دهد.سر خم مي كنند وبه پيشبازمان مي آيند.مي خواهم به كلبه برگردم ولي دوباره در خواهش نگاهش خودم را مي بازم.جنگل تا ريكتر از هميشه پر از سر وصداهاي نا آشناست.در سياهي جنگل Ú¯Ù… مي شود،بار سنگين نگاهش راجلوي خودم Øس مي كنم.شاخه هاي خيس دوره ام ميكنند.از ميان درختان صداي ناله هاي زن مي آيد،به طر٠صدا ميدّوّم.دست دراز مي كنم،دستش را مي گيرم،جيغ ميكشد.عطر خيس گلهاي چادرش در باد مي پيچد ،گوشه چادرش را ميگيرم.دوباره جيغ ميكشد ÙˆÙرار ميكند .تكه اي از چادرش مي كند ودر مشتم جامي ماند.طرØÙŠ از برهنگي اندامش درخاطرم ميزنم،دوباره جيغ ميزند Ùˆ از ذهنم ميگريزد.شاخ وبرگها، گلويم رامØكم Ùشار ميدهند.جيغ وگريه هايش گيجم مي كند.شاخ وبرگها تمام تنم را زخمي ميكنند.صدا ها يك Ù„Øظه هم قطع نمي شوند.جلو تر كه ميروم از انبوه درختان كم مي شود.دريا با صداي موجهايش نزديك مي شود.ديگر جيغ نمي كشد.روي ماسه ها ايستاده وبه من خيره شده،به پشت سر بر مي گردم،جاده جنگلي در تاريكي درختان كور مي شود.هنوز دست وپايم ميلرزد.نگاهش ميكنم ،براي Ù„Øظه اي در چشمانم خيره مي شود،سرش رابرميگرداندوبه طر٠دريا ميرود.از موج شكن با لا مي رود.ديگر Øتي يكبار هم نمي توانم Øالت نگاهش را مجسم كنم.از Ù„Øظه اي كه اوراديدم اين اولين باراست كه نگاهش بامن نيست.مي خواهم دنبالش كنم ولي پاهايمدرماسه هاگيركرده.به بالاي موج شكن ميرسد.چادرش در بادميرقصدوتمام تنم درآتش اين رقص مي سوزد.دريا موجهايش را به آسمان بالا ميكشد.پاهايم درماسه ها بيشتر Ùروميروند،ديگرØركت نميكنند.Ùرياد ميزنم كه از زير موجها دور شودولي صدايم در گلوجامي ماند، انگار تمام جهان راصداي امواج پركرده.موج بلندي روي قامتش ميشكند.روي ماسه هازانومي زنم.تكه چادرش راروي صورتم پهن ميكنم،نÙس عميقي ميكشم.گلهاي قرمزرنگش بوي خون گرÙته.نمي Ùهمم Ú†Ù‡ موقع روي ماسه هامي اÙتم.گرماي ملايم خورشيدروي صورتم مينشيند.روي ÙƒÙنده اي كنار ساØÙ„ مينشينم.صداي دريا آرامم ميكند.نيم تيغي در دهانم مي اندازم دهانم تلخ مي شود.پاي يكي از درختان جنگل را ميكنم، تكه چادر را همانجا چال ميكنم.برميگردم ودر امتداد ساØÙ„ به دنبال تكه هاي ديگر ميگردم.
پايان
كيوان بهادري
تمام تنم مي لرزد . چشم كه باز ميكنم تاريكي نمناك كلبه مرا به خودم مي آورد.در وديوار هنوز از صداي غرش رعد تكان مي خورد.لعنتي همه اش را از سرم پراند.پتو را كنار ميزنم.نزديك بخاري ميروم.تكه هاي چوب را داخل آتش مي اندازم چادر زن ميان رقص شعله ها تكان مي
خورد.موجهاي دريا بالاي سرش ميرسند چادرش در باد ميرقصد.نمي دانم كجاي زمين ايستاده ام Ùقط Ùرياد ميزنم تا از موجها دورش كنم.موجي بلند روي سرش پائين مي آيد.دوباره چوب مي اندازم تا آتش گر بگيرد.همه جا زير نور رعد روشن مي شود.همه اشياي آويزان را مي لرزاند.نيم تيغي در استكان چاي ØÙ„ ميكنم.سرم را توي دستهام مي Ùشارم.سعي ميكنم به تلخي دهانم Ùكر نكنم.گوشم را به آهنگ نشستن باران روي شيشه ها تيز ميكنم.باران تند ميشود.صداها درهم مي پيچند .پنجره ها مي لرزند.كسي شيشه را مي كوبد.سر مي چرخانم .زن با چادر باران خورده از پشت پنجره به من نگاه مي كند.سر مي چرخانم تا سرم را دو باره توي دستم Ùشار دهم ولي با نگاهش اشاره ام ميكند به طرÙØ´ بروم.ترسي كه مرا به صندلي چسبانده دورمي كنموبه طر٠پنجره مي روم ولي او خودش را به عقب مي كشاند.در را باز مي كنم. پشت نرده هاي كلبه
همانطور نگاهم مي كند.نمي دانم در چشمانم دنبال Ú†Ù‡ چيز ميگردد.به طرÙØ´ مي روم.گامهايم رابلندتر بر مي دارم ولي او بدون هيچ تغييري در راه رÙتنش هميشه از من جلو تر ميرود.
به جاده جنگلي مي رسد،مي ايستم .باد درختان را تكان مي دهد.سر خم مي كنند وبه پيشبازمان مي آيند.مي خواهم به كلبه برگردم ولي دوباره در خواهش نگاهش خودم را مي بازم.جنگل تا ريكتر از هميشه پر از سر وصداهاي نا آشناست.در سياهي جنگل Ú¯Ù… مي شود،بار سنگين نگاهش راجلوي خودم Øس مي كنم.شاخه هاي خيس دوره ام ميكنند.از ميان درختان صداي ناله هاي زن مي آيد،به طر٠صدا ميدّوّم.دست دراز مي كنم،دستش را مي گيرم،جيغ ميكشد.عطر خيس گلهاي چادرش در باد مي پيچد ،گوشه چادرش را ميگيرم.دوباره جيغ ميكشد ÙˆÙرار ميكند .تكه اي از چادرش مي كند ودر مشتم جامي ماند.طرØÙŠ از برهنگي اندامش درخاطرم ميزنم،دوباره جيغ ميزند Ùˆ از ذهنم ميگريزد.شاخ وبرگها، گلويم رامØكم Ùشار ميدهند.جيغ وگريه هايش گيجم مي كند.شاخ وبرگها تمام تنم را زخمي ميكنند.صدا ها يك Ù„Øظه هم قطع نمي شوند.جلو تر كه ميروم از انبوه درختان كم مي شود.دريا با صداي موجهايش نزديك مي شود.ديگر جيغ نمي كشد.روي ماسه ها ايستاده وبه من خيره شده،به پشت سر بر مي گردم،جاده جنگلي در تاريكي درختان كور مي شود.هنوز دست وپايم ميلرزد.نگاهش ميكنم ،براي Ù„Øظه اي در چشمانم خيره مي شود،سرش رابرميگرداندوبه طر٠دريا ميرود.از موج شكن با لا مي رود.ديگر Øتي يكبار هم نمي توانم Øالت نگاهش را مجسم كنم.از Ù„Øظه اي كه اوراديدم اين اولين باراست كه نگاهش بامن نيست.مي خواهم دنبالش كنم ولي پاهايمدرماسه هاگيركرده.به بالاي موج شكن ميرسد.چادرش در بادميرقصدوتمام تنم درآتش اين رقص مي سوزد.دريا موجهايش را به آسمان بالا ميكشد.پاهايم درماسه ها بيشتر Ùروميروند،ديگرØركت نميكنند.Ùرياد ميزنم كه از زير موجها دور شودولي صدايم در گلوجامي ماند، انگار تمام جهان راصداي امواج پركرده.موج بلندي روي قامتش ميشكند.روي ماسه هازانومي زنم.تكه چادرش راروي صورتم پهن ميكنم،نÙس عميقي ميكشم.گلهاي قرمزرنگش بوي خون گرÙته.نمي Ùهمم Ú†Ù‡ موقع روي ماسه هامي اÙتم.گرماي ملايم خورشيدروي صورتم مينشيند.روي ÙƒÙنده اي كنار ساØÙ„ مينشينم.صداي دريا آرامم ميكند.نيم تيغي در دهانم مي اندازم دهانم تلخ مي شود.پاي يكي از درختان جنگل را ميكنم، تكه چادر را همانجا چال ميكنم.برميگردم ودر امتداد ساØÙ„ به دنبال تكه هاي ديگر ميگردم.
پايان
كيوان بهادري
ariyobarzan نوشت
bad bakhtane emrooz afiyon panah gahe javanane mast .khub midanam mihanam anbooh az matam va mosibat ast va poshte javanan ra manande pirmardan kham karde ama be rasti aya eshghe gom shode ra mitavan dar miyane tasavorate afiyoni peyda kard,man ham be khubi nemidanam.
ba sepas az ghalame shoma
ariyobarzan parsinezhad