زهرا سنگسار شد -----عزت گوشه گير

ــ‌ بچه هام . . .
و زردابه اي تلخ و رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت.
زن قلچماق، در ØØ§Ù„ÙŠ كه دست هايش را با خشونت به چادر "زهرا" مي ماليد، با چشم هاي زرد Ùˆ درشت به "زهرا" چشم غره Ø±ÙØª Ùˆ زير لب Ú¯ÙØª:
ــ جنده . . . اينجا هم دست از گندكاريش برنمي داره . . .
زني كاسه ÙŠ آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. زهرا Ú¯ÙØª: نه . . . Ùˆ رويش را برگرداند. اما بعد ناگهان تن "زهرا" گرم شد. آنقدر گرم شد كه عرق بالاي لبش شبنم زد. بعد با ØØ³ÙŠ Ø¨Ù‡ شدت بي اعتنا به خودش Ú¯ÙØª:
ــ هيچكس . . . هيچكس . . . هيچكس . . .
Ùˆ پلك ضخيم Ùˆ ورم كرده ÙŠ چشمهايش روي هم Ø§ÙØªØ§Ø¯. آن دايره هاي زرد Ùˆ خشن چشم هاي زن قلچماق او را به درون ØÙ…ام نموري برد كه در Ùˆ ديوارش را خزه پوشانده بود Ùˆ سرماي غريبي داشت Ùˆ ÙƒÙ ØÙ…ام ليز Ùˆ چندش آور. مثل غسالخانه بود.
بعد از صدور ØÙƒÙ… بود كه او را به ØÙ…ام آورده بودند.
ØØ§ÙƒÙ… گوشه ÙŠ عبايش را تكان داد Ùˆ با گردن Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ Ùˆ چشماني مغرور به "زهرا" كه توي چادر پاره پوره اش مچاله شده بود نگاه كرد Ùˆ پرسيد:
ــ چند سال داريد؟‌
ــ نمي دونم . . . بيست و چهار . . . بيست و پنج سال. . .
ــ چند تا بچه داريد؟
اشك، زهرا، بي صدا از چشم هايش سرازير شد. "زهرا" چادرش را لاي دندان هايش تپاند.
صداي Ù…ØÙƒÙ… ØØ§ÙƒÙ… بلند Ùˆ رسا به گوش رسيد:
ــ پرسيدم چند تا بچه داريد؟‌
ــ دو تا دختر دارم آقا . . .
مردي كه در ميان ØØ¶Ø§Ø± نشسته بود Ú¯ÙØª:
ــ نكبتي توله هاشم دخترن! . . .
"زهرا" نگاهش را به ØØ§ÙƒÙ… دوخت. به زبانش كه مي چرخيد دور لب هايش. به دندانهايش كه وسط باز بود Ùˆ به پيشاني بلند ØØ§ÙƒÙ… كه مي Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ شانس Ùˆ اقبال مي آورد. Ùˆ به دستش كه پيوسته شكم گنده اي را مي خاراند Ùˆ به چشمهايش كه هيچ عاطÙÙ‡ اي در آنها نبود. نگاهش مثل نگاه شيخ مصطÙÙŠ ملاي دهشان بود كه Ù‡ÙØªÙ‡ اي يك بار با ارباب از شهر به ده مي آمد Ùˆ مي Ø±ÙØª سر منبر Ùˆ تا مي توانست گريه ÙŠ مرم را درمي آورد‌. . . Ùˆ پدرش را به ياد آورد كه در يك روز ØªÙˆÙØ§Ù†ÙŠ Ø¨Ø§ ماديان از رودخانه اي طغيان زده عبور مي كرد Ùˆ شيخ مصطÙÙŠ را هم پشتش سوار كرده بود. شيخ مصطÙÙŠ پيوسته دعا مي خواند Ùˆ پدرش كه از آمدن شيخ دل سنگين شده بود، در ØØ§Ù„ÙŠ كه با شلاق به پشت ماديان مي كوبيد، سرش را به طر٠آسمان بلند كرد Ùˆ هر Ú†Ù‡ ÙØØ´ Ùˆ ناسزا در خاطر داشت، نثار خدا كرد: اي قرمساق كه هي ميري بالاتر به ته آسمون Ùˆ ما رو هي مي ÙØ±Ø³ØªÙŠ Ø¨Ù‡ قعر زمين . . . كجايي كه ببيني ما چطور توي Ú¯Ù„ گير كرده ايم!"
"زهرا" ترسيد كه نكند شيخ مصطÙÙŠ پدرش را Ù†ÙØ±ÙŠÙ† كند . . . بدتر از همه اين بود كه بايد يك جوجه هم برايش كباب مي كردند. "زهرا" مي دانست كه وقتي پدرش دنبال جوجه هاي چاق Ùˆ چله دست هايش را در لانه به ØØ±ÙƒØª درمي آورد، سعي مي كند جوجه اي به Ú†Ù†Ú¯ نياورد تا شيخ بگويد كه ما به تخم مرغش هم راضي هستيم!
وگرنه اگر پدرش به اينكار دل مي داد، با يك جست مي توانست سه تا مرغ را بدون دردسر بگيرد، راهش را خوب مي دانست.
Ùˆ ØØ§Ù„ا ØØ§ÙƒÙ… مثل شيخ مصطÙÙŠ نشسته بود روبرويش Ùˆ به جاي تار Ùˆ تنبك، ناله Ùˆ ضجه به ارمغان آورده بود Ùˆ ØÙƒÙ… صادر مي كرد.
صداي ØØ§ÙƒÙ… Ùكر Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ÙŠ "زهرا" را تكان داد:
ــ‌ چه‌ چيزي باعث شد كه شما به اين راه ناشايست كشيده شويد؟
"زهرا" بر Ùˆ بر نگاهش كرد‌ كه آخر منظور از اين پرسش چيست؟ Ùˆ ØØ§ÙƒÙ… كه Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª پرسش را خيلي زود Ù…Ø·Ø±Ø ÙƒØ±Ø¯Ù‡ است، سئوال را عوض كرد:
ــ از چه زماني آن مرد‌ را مي شناسيد؟
ØØ³ غريبي در تن زهرا پيچيد، عرق بالاي لبش شبنم زد. در بازجويي آخر بايد اعترا٠مي كرد، ØØ§ÙƒÙ… با كنجكاوي "زهرا" را برانداز كرد:
ــ Ø´Ø±Ø Ù…Ø§Ø¬Ø±Ø§ را بگوييد.
"زهرا" در چنبره ÙŠ تنگي ØªÙ†ÙØ³ Ú¯ÙØª:
ــ Ø±ÙØªÙ‡ بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه مستاجر اقدسه . . .
ــ‌ آيا ايشان در دادگاه ØØ¶ÙˆØ± دارند؟
"زهرا" به پشت سرش، به ردي٠زنها نگاه كرد. صديقه را نديد. اما در عوض اقدس را ديد كه نشسته است ردي٠جلو و مثل يك زن هر جايي نگاهش مي كرد.
"زهرا" با Ù†ÙØ±ØªÙŠ Ù¾Ù†Ù‡Ø§Ù† شده Ú¯ÙØª:
ــ نه آقا . . .
ــ خوب . . . ادامه بدهيد‌ . . .
Ø±ÙØªÙ‡ بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه يه ميخ طويله بگيرم. دختر كوچكم يه ماهه بود Ùˆ يكي از ميخ طويله هاي گهواره شو پدرش برده بود . .
ــ شوهر شما ميخ طويله را براي چه چيزي مي خواست؟
ــ شوهرم معتاده آقا . .. هروئيني Ùˆ مشروبيه آقا . . . تموم زندگيمونو برده بود ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ بود. Ùقط يه دولچه Ùˆ تشتي Ùˆ گليم جهازم برام مونده بود. من نذاشتم كه اين چند تيكه ديگه رو ببره Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù‡ . . . اونم سير كتكم زد. . . موهامو پيچوند دور دستشو انداخت منو وسط اتاق . .. ميخ طويله گهواره Ùˆ كه از ديوار كنده بود، كرد توي سرم . . . درست وسط سرم . . . هوش نبود . . . گرد مي خواست . . .
بچه ي شيرخواره ي "زهرا" نعره زد. "زهرا" از كنار گهواره اي نيمه آويزان بچه گذشت. صورتش را به چهره ي بچه نزديك كرد و توي صورتش جيغ كشيد:
ــ تخم ØØ±ÙˆÙ… بچه سگ . . .
خوني كه از شقيقه اش پايين مي آمد چكيد توي دهان بچه . . . بچه خون را مزمزه كرد Ùˆ قورتش داد Ùˆ اندكي ساكت شد . . . مثل آن شب هاي سرد كسالت بار كه به جاي شير، پستانگ چايي تپانده مي شد توي دهانش . .. Ùˆ "زهرا" گوشه موهايش را مي جويد Ùˆ خيره چشم مي دوخت به يك نقطه . . . Ùˆ Ùكر مي كرد‌. . .
شوهرش خشن Ùˆ بي قرار بود. همه ÙŠ اهل ده ØØ§Ù„ Ùˆ روزشان اين طور شده بود. همه بار Ùˆ بنديلشان را بسته بودند Ùˆ راهي شهرهاي بزرگ شده بودند. زهرا هم تشتي Ùˆ دولچه ÙŠ مسي Ùˆ منقل Ùˆ گليمي را كه جهازش بود، گذاشت روي كولش Ùˆ همراه شوهرش راهي شهر شد. شهر روياانگيز بود برايش. كار ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ØŒ آب ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ØŒ نان ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ØŒ خانه Ùˆ هر چيزي كه ماوراء روياهاي او بود.
ابتدا زندگي در شهر غريبانه بود. "زهرا" Ùكر مي كرد كه جاي واقعي او توي ده است Ùˆ هيچ گاه نخواهد توانست به شهر خو بگيرد. اما وقتي كه شوهرش كارگر ساختماني شد Ùˆ دخترش به دنيا آمد، مدتي بود كه به اتاق كوچك كرايه نشيني Ùˆ به ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø±Ù†Ú¯ÙŠÙ† شهر عادت كرده بود.
زمستان كه بر٠تا زانو بالا مي آمد. شوهرش مي نشست تنگ دلش Ùˆ بهانه مي Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ دق دلي اش را سر "زهرا" در مي آورد. خرج بالا بود. شير "زهرا" هم از دو ماهگي خشك شده بود. بچه شير قوطي مي خواست Ùˆ آ‌نها هم نان مي خواستند Ùˆ پول كرايه ÙŠ اتاق . . .
شوهرش از كار باك نداشت. جان مي كند وقتي كه كار بود. اما با بيكاري زمستاني Ùˆ مسئوليت نان دهي، موش جونده اي در سرش پرواز مي شد‌كه آرام آرام مغزش را مي جويد Ùˆ شتابان از ØÙ„قومش پايين مي آمد تا اندك اندك قلبش را هم بجود . . .
بچه دوم "زهرا" توي شكمش بود كه شوهرش Ø±ÙØª Ùˆ پيدايش نشد. ماهها بعد كه سر Ùˆ كله اش در خانه پيدا شد ديگر آن شوهر خشن Ùˆ عصباني Ùˆ تنومند نبود. چشم هاي Ú¯ÙˆØ¯Ø±ÙØªÙ‡ØŒ پوستش كدر Ùˆ چروكيده Ùˆ سياه Ùˆ نگاهش بي عمق بود. Ùˆ آب دهانش لزج Ùˆ آويزان، Ùˆ دستهايش به طور چندش آوري لرزان Ùˆ به هم گره خورده بود. پا به ماه بود كه شوهرش مثل بيد لرزان به خانه آمد. "زهرا" Ø±ÙØª كه بغلش كند. داشت مي Ø§ÙØªØ§Ø¯. كه غلظت بخار دانش Ùˆ بوي متعÙÙ† تنش تا سلولهاي مغزش ÙØ±Ùˆ نشست Ùˆ تا توانست روي شانه هاي "زهرا" Ø§Ø³ØªÙØ±Ø§Øº كرد. بوي ØªÙ†ÙØ³ او Ùˆ آن تركيب اسيدي سبز رنگي كه از معده اش بيرون مي ريخت، "زهرا" را عاصي كرد Ùˆ تا توانست با مشت هايش كويبد روي سرش. . .
ــ عرقي گردي بي غيرت . . . تو دل كار كردن نداري . . . الهي كه ØØ¶Ø±Øª عباس بزنه توي كمرت. الهي كه جون به جون بشي. بري Ùˆ ديگه برنگردي . . . الهي كه ماشين Ù‡ÙØª Ø¯ÙØ¹Ù‡ از روت بگذره نامرد . . . الهي
شوهرش با ناله هاي دردناك از ته سينه اش گريه كرد . . . Ùˆ "زهرا" نيمه Ù†ÙØ³ ولو شد روي زمين . . .
صداي برنده ØØ§ÙƒÙ… مثل نيش ماري توي تنش ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª.
ــ ØØ§Ø´ÙŠÙ‡ نرويد، اصل قضيه را بگوييد.
مردمك چشمهاي ØØ§ÙƒÙ…ØŒ عميق Ùˆ كنجكاو، واكنش "زهرا" را در مقابل پرسش ها مي سنجيد Ùˆ گاه به گاه به ذرات چهره ÙŠ "زهرا" دقيق مي شد Ùˆ وانمود مي كرد كه نمي خواهد چشم بر Ù†Ø§Ù…ØØ±Ù… بدوزد. همان طور كه "زهرا" سرش را به سينه اش چسبانده بود. نگاهش به زير ميز ØØ§ÙƒÙ… خزيد. به انگشتان نرم Ùˆ گوشتي ØØ§ÙƒÙ… نگاه كرد كه چيز سياهي را توي انگشتانش گلوله مي كرد. Ùˆ يكي از پاهايش را روي تخته جا پايي ميز تكان مي داد. "زهرا" Ùكر كرد كه انگشتان زنان Ù…ØÙ„Ù‡ Ùˆ دهشان هرگز مثل انگشتان شكرپنيري ØØ§ÙƒÙ… سÙيد Ùˆ تر Ùˆ تميز نيست. Ùˆ ياد دست هاي استخواني چاك خورده Ùˆ كبره بسته ÙŠ شوهرش Ø§ÙØªØ§Ø¯ ياد آن روز كه مثل يك پلنگ تيرخورده پريده بود Ø·Ø±ÙØ´ Ùˆ ميخ طويله را كرده بود توي سرش. درست وسط سرش.
دختر دومش يك ماهه بود كه بعد از چند ماه بي خبري، با لب Ùˆ لوچه ÙŠ آويزان Ùˆ آب دهاني كه سينه ÙŠ پيراهنش را خيس كرده بود، آمده بود تا خرج گرد Ùˆ دوايش را تامين كند "زهرا" با دلتنگي از جدار پاره ÙŠ Ù„ØØ§Ù پنبه ÙŠ چركيني درآورد Ùˆ گذاشت روي زخمي كه خون از آن مي توÙيد. پستانش را گذاشت دهان دخترش. Ùˆ ديد كه يك قطره شير هم ندارد. همان طوري كه به خودش دشنام مي داد، Ú¯ÙØª: "خونه خراب شدم، ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ خاكي به سرم كنم. نان Ùˆ عسلم مهياست كه شيرم دوباره برگرده؟!"
دولچه Ùˆ تشتي مسي را شوهرش ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ بود. ØØ§Ù„ا بجز همين گليم، دارايي ديگري نداشت. چند بار خواسته بود كه برود كلانتري شكايت كند. اما در Ùˆ همسايه همه Ú¯ÙØªÙ‡ بودند كه صبر داشته باش، شوهرت سر به راه مي شود. زن جواني توي اين ولايت غريب اطمينان نيست كه بدون سرپناه باشد. تازه بچه هايت سايه ÙŠ پدرشان را روي سرشان مي خواهند.
"زهرا" چادرش را سرش كرد Ùˆ همان طور كه هق هق مي كرد Ø±ÙØª منزل صديقه هم ولايتي شان. تا از او يك ميخ طويله براي گهواره ÙŠ دخترش بگيرد. Ùˆ درد دلش را هم برايش بكند. خدا خدا كرد كه اقدس ØµØ§ØØ¨Ø®Ø§Ù†Ù‡ صديقه منزل نباشد. از اقدس بدش مي آمد. Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ طوري بود كه انگار طلبكار آدم است. در منزل باز بود. از پله ها كه پايين آمد، چند بار صديقه را صدا زد. اما جوابي نشنيد. روي در اتاق صديقه يك Ù‚ÙÙ„ بزرگ آويزان بود. مردي در ØØ§Ù„ÙŠ كه پايه ÙŠ ميز شكسته اي را تعمير مي كرد Ùˆ با چكش روي آن مي كوبيد. Ú¯ÙØª:
ــ صديقه با اقدس خانم Ø±ÙØªÙ† شاه عبدالعظيم . . .
مرد هم مستاجر اقدس بود. توي كارخانه شيشه سازي كار مي كرد. "زهرا" مستاصل به Ù‚ÙÙ„ در اتاق صديقه Ùˆ سپس به مرد نگاه كرد. نگاه مرد مدتها بود كه خيره Ùˆ كنجكاو به خون روي گونه ÙŠ "زهرا" ثابت مانده بود. "زهرا" شتابان Ú¯ÙØª:
ــ مي خواستم از صديقه يك ميخ طويله بگيرم براي گهواره ي بچه ام . . .
قطره اي از خون چكيد روي چادرش. "زهرا" با گوشه ي چادرش خون را پاك كرد. اشك چشم هايش را سوزاند. رويش را كرد طر٠ديوار و هق هق گريه اش بلند شد. مرد چكش را گذاشت زمين و دويد طر٠"زهرا".
پارچه اي را كه سر بند آويزان بود، برداشت Ùˆ به "زهرا" داد تا دور سرش بپيچد. در ØØ§Ù„ÙŠ كه به رنگ پريده اش نگاه مي كرد،‌ با مهرباني Ú¯ÙØª:
ــ چيزي نمي خواي؟ هيچ چيز ديگه اي؟
"زهرا" شتابزده Ú¯ÙØª:
ــ نه . . . خدا عمرت بده . . . خدا از آقايي كمت نكند . . .
Ùˆ راهي منزل شد. اما ØÙ‚يقت اين بود كه "زهرا" گرسنه اش بود. بچه اش هم شير مي خواست، همانطور كه قدم بر مي داشت پيش خود Ùكر كرد: "تا كي مي تونم صورتمو با سيلي سرخ Ù†Ú¯Ù‡ دارم؟"
دل به دريا زد Ùˆ به عقب سرش نگاه كرد. مرد هنوز در نيمه ÙŠ در ايستاده بود. "زهرا" برگشت Ùˆ با شرم Ú¯ÙØª:
ــ اگه داريد‌ چند تومني قرض مي خواستم . . .
مرد دستش را كرد توي جيبش Ùˆ چند تومان گذاشت دست "زهرا". انگشتان گرم مرد اندكي روي سردي ك٠دست "زهرا" مكث كرد. نگاهشان مثل يك مدار نامريي انرژي، چيزي را در درونشان جابجا كرد. طوري كه "زهرا" Ù†Ùهميد چطور به در دكان نانوايي رسيده است. به شعله هاي آتش تنور زل زد . . . به شعله ها . . .
ØØ§ÙƒÙ… زير لب Ú¯ÙØª:
ــ Ø§Ø³ØªØºÙØ±Ø§Ù„له ربي Ùˆ اتوب Ùˆ اليه . . .
"زهرا" از گوشه ÙŠ چشم به زنان قلچماق Ùˆ بعد تÙنگدارها نگاه كرد Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ كه بايد سردي غريبي در تن آنان دويده باشد.
زخم سر "زهرا" خوب شده بود. ØØ§Ù„ا كنار مرد نشسته بود روي يكي از صندلي هاي طبقه دوم اتوبوس Ùˆ از آن بالا همه چيز به نظرش Ø´ÙØ§Ù تر Ùˆ زيباتر شده بود.
مرد چند قوطي شير براي بچه اش خريده بود و براي او هم يك پيراهن.
روز جمعه بود Ùˆ "زهرا" يك روز تمام را در كنار مرد گذرانده بود. "زهرا" مثل يك دختر شانزده ساله Ú¯ÙØª:
ــ Ù…ØØ³Ù† . . . امروز Ú†Ù‡ روز خوبي بود . . .
Ù…ØØ³Ù† دختر بزرگ "زهرا" را روي شانه هايش نشاند Ùˆ از اتوبوس پياده شد.
ØØ§ÙƒÙ… با Ù„ØÙ† نيشداري پرسيد:
ــ در مدتي كه همسرتان به خانه نمي آمد. خرج شما را چه كسي عهده دار مي شد؟
ــ من از مدتها پيش منزل اين و آن كار مي كردم آقا . . .
"زهرا" متوجه شد كه با اين جور كار كردن ها خرج كرايه اتاقش هم در نمي آيد. تازه بچه هايش هم به پرت Ùˆ پيسي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودند. ØØªÙŠ Ù…ÙˆÙ‚Ø¹ÙŠ كه Ù…ØØ³Ù† برايش توي يك مهدكودك كار پيدا كرد. ØµØ§ØØ¨ مهدكودك عذر بچه هايش را خواست Ùˆ Ùقط در صورتي مي توانست بچه هايش را در آنجا Ù†Ú¯Ù‡ دارد كه از ØÙ‚وقش كم كند Ùˆ تازه باز هم Ùقط كرايه اتاقش درمي آمد.
"زهرا" به همين هم قانع بود. تا كي مي توانست بچه هايش را به اين همسايه Ùˆ آ‌ن همسايه بسپرد Ùˆ همسايه به بچه هايش ترياك بخوراند! علاوه بر همه ÙŠ اينها هزار جور ØØ±Ù برايش درآورده بودند. همين اقدس كه پسرش تازه تÙنگدار شده بود Ùˆ از بركت تÙÙ†Ú¯ پسرش توي Ù…ØÙ„Ù‡ براي خودش كسي شده بود، بناي ناسازگاري را با "زهرا" گذاشته بود كه زني تنها چقدر تا دير وقت اين Ùˆ آن ور بپلكد؟! . . .
يك بار هم Ú¯ÙØªÙ‡ بود كه: "قسم مي خورم انگاري ÙÙ„ÙÙ„ تو تنكه اش كردن، ديدي لپ ورداشته!"‌
"زهرا" از Ù„ØØ¸Ù‡ اي كه آمده بود توي اين Ù…ØÙ„Ù‡ از اقدس بدش مي آمد. چشم هاي سبز ورقلمبيده، هيكل لندهور Ùˆ صداي بلند Ùˆ مردانه اش كه با لهجه هم ØµØØ¨Øª مي كرد. او را مي لرزاند. هميشه اقدس را مي ديد كه با قصاب Ùˆ سبزي ÙØ±ÙˆØ´ گرم ØµØØ¨Øª بود Ùˆ يا كمركش Ø¢ÙØªØ§Ø¨ سر كوچه مي نشست Ùˆ دست هايش را سايه بان چشم هايش مي كرد Ùˆ عبور Ùˆ مرور عابران را زير نظر داشت. از زير تنبانش پاهاي بزرگ با موهاي ÙØ±Ùري Ùˆ مردانه اش مي زد بيرون Ùˆ مردم Ù…ØÙ„ را بازخواست مي كرد. Ùˆ يا با مستاجرهايش سر هيچ دعوا راه مي انداخت.
از وقتي كه Ù…ØØ³Ù† با "زهرا" Ø¬ÙØª شده بود Ùˆ خرجش را به گردن Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. زندگي "زهرا" جور ديگري شده بود. مثل يك اسب جوان كار مي كرد تا سر Ù‡ÙØªÙ‡ برود Ùˆ Ù…ØØ³Ù† را ببيند Ùˆ او هم كم Ùˆ كسري هاي زندگيش را جبران كند.
Ù…ØØ³Ù† زبان دل "زهرا" را مي Ùهميد. با تمام جواني اش، پخته Ùˆ كاركشته بود.
مدتي بود كه Ø§ØµÙ„Ø§ØØ§ØªÙŠ Ø¯Ø± تمام شهر انجام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. اما نه وضع "زهرا" تغيير كرد Ùˆ نه Ù…ØØ³Ù†.
"زهرا" مي Ú¯ÙØª اگر صبر كنيم شايد خيلي چيزها عوض بشه. اما Ù…ØØ³Ù† چشمش آب نمي خورد. هميشه مي Ú¯ÙØª: درد ما اين طوري درمون نمي شه كه از جيب يكي در بيارن، بذارن توي جيب يكي ديگر. . . اين وسط هم يه عده Ù…ÙØª خور چيزايي گيرشون بياد. بايد پي درمون واقعي باشيم.
"زهرا" توي مهدكودك در ØØ§Ù„ÙŠ كه به ØØ±Ùهاي Ù…ØØ³Ù† Ùكر مي كرد، روياي روز جمعه را هم در سر مي پروراند. روزهاي جمعه خستگي يك Ù‡ÙØªÙ‡ كار از تنش بيرون مي Ø±ÙØª. همراه بچه ها Ùˆ Ù…ØØ³Ù† در صندلي عقب اتوبوس دو طبقه مي نشست Ùˆ از بالا شهر را با ولع نگاه مي كرد.
آخر شب بود كه از اتوبوس پياده شدند. Ù…ØÙ„Ù‡ تاريك بود. "زهرا" به آهستگي در اتاق را گشود. آنطور كه هيچ مستاجري صداي چرخش در را نشنود. بچه ها را در جايشان خواباندند. Ù…ØØ³Ù† توي تاريكي ايستاد Ùˆ تن ملتهب Ùˆ تبدارش را مي خواست با آغوش "زهرا" آرام كند. گونه ÙŠ "زهرا" را بوسيد Ùˆ جاي زخم سرش را . . .
ØØ§ÙƒÙ… روي ميز كويبد Ùˆ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯â€Œ كشيد:
ــ شما به عنوان يك زن مسلمان چگونه به خود اجازه داديد كه . . .
Ù…ØØ³Ù† با هيجان Ú¯ÙØª:
ــ تصدقت بروم "زهرا".
هيكل لاغر Ùˆ تكيده ÙŠ "زهرا" مثل يك بانوي خوشبخت راست شد. با چهره اي پريده رنگ بازوانش را دور تن Ù…ØØ³Ù† ØÙ„قه كرد Ùˆ Ù†Ùهميد چند بار زير لب Ú¯ÙØª Ù…ØØ³Ù† . . .
زن قلچماق گوشه ÙŠ لبش را به دندان گزيد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ــ اي شيطان گور به گورت بكنه انشاالله زن!
و "زهرا" صداي همهمه شنيد و دشنام . . .
ــ به نام خدا سنگسارش كنيد . . .
ØØ§ÙƒÙ… مشت بر ميز كوبيد Ùˆ Ø¨Ø±Ø§ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ‡ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ كشيد:
ــ ساكت . . . ساكت . . .!!
"زهرا" در كنار Ù…ØØ³Ù† اولين بار بود‌كه ØØ³ داشتن يك ØØ§Ù…ÙŠ را Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد. Ù…ØØ³Ù† "زهرا" را به نرمي كشاند روي سينه اش Ùˆ درون ØÙ„قه ÙŠ بازوانش جايش داد. در اين ØÙ„قه بود كه "زهرا" در ضمن گريه خنديد. . .
اقدس كه در جايگاه شاهد ‌نشسته بود، وقتي دهانش را باز كرد. از هرم Ù†ÙØ³Ø´ كه بوي كشتارگاه مي داد، "زهرا" چادرش را روي بيني اش كشي.
ــ بله آقا . . . خودم به چشم خودم ديدم. زنيكه توي خونه ÙŠ خودش بند نمي شد. انگار خونه ÙŠ من دروازه ÙŠ شهر شده بود. هي مي آمد Ùˆ هي مي Ø±ÙØª. آقا به عصمت ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ زهرا قسم كه چهار گوشه ÙŠ خونه ام مهر تبرك امام رضا رو نشوندم كه روزي سر خشت خشتش كه با خون Ùˆ دل بالا بردم مهر بي ناموسي نخوره. من Ú†Ù‡ مي دونستم آقا. ك٠دستمو بو نكرده بودم كه بدونم يارو Ø¹ÙØªØ´Ùˆ سر دروازه جا گذاشته يا نه؟ . . . آقا Ú†ÙŠ بگم . . .
ــ آيا روابط غيرشرعي را مشاهده نموده ايد؟
ــ بله آقا . . . به ØØ¶Ø±Øª عباس خودم به چشم خودم ديدم آقا . . .
ــ شهادت مي دهيد؟
ــ بله آقا از هر دو تا چشمش كور بشه هر كي بخواد دروغ بباÙÙ‡ . . .
ــ Ø¨ÙØ±Ù…اييد بنشينيد.
زن قلچماق سقلمه اي به پهلوي "زهرا" زد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ــ چادرتو درست بپيچون بدبخت!
"زهرا" Ùكر كرد: چرا متهم اوست؟ چرا اقدس نيست؟ چرا آنهمه آدم. آنهمه آدم. آنهمه آدم كه مثل سايه هاي نامريي در روز روشن خون آن همه آدم را مي ريزند متهم نمي شوند؟ . . . خوب . . . آنها لابد همانهايي هستند كه متهم مي كنند . . .
مگر او چه كرده است جز اينكه مرد مهرباني را بوسيده است و مهرباني تنش را با مهرباني به مردي كه مهربان بوده است بخشيده است.
ØØ§ÙƒÙ… دهن دره اي كرد Ùˆ منشي دادگاه مثل ملا مكتبي ها ØÙƒÙ… را روي ورقه خواند. "زهرا" Ùقط چند كلمه را شنيد:
ــ بانو زهرا . . . ØÙƒÙ… صادر شد‌. . . سنگسار . . .
تن زهرا يك باره لرزيد.
صداي الله اكبر ÙØ¶Ø§ÙŠ Ù¾Ø± هيجان دادگاه را تركاند. "زهرا" ناگهان از جايش بلند شد. زل زد توي چشم هاي ØØ§ÙƒÙ… Ùˆ دويد . . . نعره كشان عباي ØØ§ÙƒÙ… را Ú†Ù†Ú¯ زد. سعي كرد توي صورت ØØ§ÙƒÙ… ت٠كند. اما آب دهانش خشكيده بود . . . تÙنگدارها به Ø·Ø±ÙØ´ ØÙ…له بردند. . . همهمه در دادگاه پيچيد.
دو زن قلچماق "زهرا" را كشان كشان به ØÙ…ام بردند.
ــ لباس تو بكن مادر Ù‚ØØ¨Ù‡ . . .
زمين ليز Ùˆ Ù…ÙØ±ÙˆØ´ از خزه بود. بوي مرگ مي داد Ùˆ بوي غسالخانه . . . Ùˆ بوي ÙØ§Ø¶Ù„اب هاي نزديك خانه شان. چند بار نزديك بود روي كاشي هاي رنگ مرده بلغزد. دو زن قلچماق روي سرش آب ريختند . . . نه يك بار . . . نه دوبار . .. ده بار . . . صد بار آب سرد ريختند . . .
ــ جلوي خدا روت سياه نشد بدبخت؟
ــ غسل كن زن!
ــ از خدا طلب Ù…ØºÙØ±Øª كن . . . از خدا . . .
"زهرا" نعره زد: خدا . . .
بعد ناگهان سكوت كرد. . . ناگهان . . . سكوت كرد. همانجا بود. آن Ù„ØØ¸Ù‡ . . . آن Ù„ØØ¸Ù‡ كه ناگهان چيزي در ذهنش جرقه زد. از خود پرسيد: خدا؟ من Ú†Ù‡ موهوم اين كلمه را صدا مي زنم. اصلا خدا كيست؟ خدا چيست؟ خدا يعني چه؟ اصلا براي Ú†Ù‡ به دنيا آمده ام؟ براي Ú†Ù‡ دارم مجازات مي شوم؟ براي Ú†Ù‡ دارم مي ميرم؟ آن هم چنين مرگي؟
مرد سياهپوش با ÙƒÙÙ† سÙيد در دست آرام آرام نزديك شد. "زهرا" به آرامي Ú¯ÙØª: بچه هام . . . Ùˆ زردابه اي تلخ Ùˆ رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت . . . زني كاسه ÙŠ آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. "زهرا" Ú¯ÙØª نه . . . Ùˆ رويش را برگرداند. براي اولين بار ناگهاني هستي كه ــ هرگز تا آن Ù„ØØ¸Ù‡ به آن Ùكر نكرده بود ــ برايش از معنا خالي شد. توي سرش پر از پرسش بود. پر از Ùكر . . . گويي در اين مدت كوتاه تجربه هاي بي شماري اندوخته . . . گويي تا اين Ù„ØØ¸Ù‡ هيچ چيز را نمي دانسته . . . دلش خواست بچه هايش را ببيند. نه . .. دلش نمي خواست بچه هايش را ببيند . . . براي Ú†Ù‡ ببيند وقتي كه خودش نمي داند چطور Ùˆ براي تو Ú†Ù‡ توي اين دنيا پرتاب شده است . . . نه . . . هيچكس را دلش نمي خواست ببيند . . . هيچكس . . . هيچكس را.
دو زن قلچماق "زهرا" را توي ÙƒÙÙ† سÙيد پيچاندند . . . Ùˆ او را به ميدان ‌آوردند. "زهرا" از پشت ÙƒÙÙ† سÙيد، سايه ÙŠ Ù…ØÙˆ آدم ها را مي ديد كه با دندان هاي زرد كج Ùˆ كوله مي خنديدند. كه هر كدام قلوه سنگي بزرگ در دست داشتند Ùˆ درباره ÙŠ بزرگي قلوه سنگ هايشان با هم Ù…Ø¨Ø§ØØ«Ù‡ مي كردند. Ú†Ù‡ هيجاني براي كشتن توي پيكرشان بود . . . Ú†Ù‡ لذتي . . . Ú†Ù‡ لذت پرتشنجي توي پيكرهاي ØÙ‚يرشان بود . . .
پيكر ÙƒÙÙ† پيچ "زهرا" را توي گودال گذاشتند تا گردن . . Ú†Ù‡ سرد بود خاك Ú†Ù‡ سرد‌. . .
ناگهان سكوت شد.
"زهرا" از پشت ÙƒÙن، سايه مردي را ديد‌ با عمامه Ùˆ رداي تيره كه سوره اي از قرآن را خواند:‌ اعوذو بالله من الشيطان الرجيم . . . Ùˆ . . .
اولين سنگ رگ شقيقه اش را تركاند و دومين سنگ تخم چشمش را و . . .
. سنگ ها . . . سنگ ها . . . سنگ هاي ديگر . . .
تهران 1358 و 1359
مینو نوشت