Øبیب نبی اللهی ------ " به هیچکس Ù†Ú¯Ùتم "
به هیچکس Ù†Ú¯Ùتم "
- یه Ú©Ù…ÛŒ به این پسر نصیØت Ú©Ù†.
-مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی
-اون که همه اش دوروبرکتابهاشه.
-همین دیگه ، ازبس کتاب می خونه.
- می خوای بگی خل شده ؟
- نه، Ú©ÛŒ این رو Ú¯Ùتم؟
- پس چی؟
- نه ØرÙÛŒ Ù…ÛŒ زنه ØŒ نه غذای درستی Ù…ÛŒ خوره.
- می گی مریض شده؟
- Ùکرنمی کنم، اما خیلی توی خودشه.
- خب ازش می پرسیدی چشه ؟
- به من چیزی نمی گه ، خودت ازش بپرس.
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم. مادرم نگران Øال من بود وداشت باپدرصØبت Ù…ÛŒ کرد. به هیچکس Ù†Ú¯Ùتم. اگر Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم هم ØŒ کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی Ú¯Ùت. ØÙ‚ هم دارند. چون با Øواس معمولی قابل Øس ولمس نیستند. همه این گونه Øواس را تجربه کرده اند. وقتی نسیم به صورتمان Ù…ÛŒ خورد آنرا Øس Ù…ÛŒ کنیم وهمینطور زبری ØŒ نرمی ØŒ گرمی ØŒ سردی ØŒ بو Ùˆ صدا بوسیله یکی از این Øواس برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی Ú©Ù‡ من دیدم به Øواس معمولی هیچ ارتباطی نداشت ÙˆØس دیگری بود. اسم آنرا نمی دانم ولی وجود دارد ومن آن را تجربه کرده ام. همه ÛŒ ما هر روز درکوچه وخیابان از کنار آدمها واشیاء متÙاوتی پیر، جوان، زن، مرد، بچه ØŒ مغازه ØŒ اتومبیل ودرخت به راØتی Ù…ÛŒ گذریم وهیچ توجهی به آنها نمی کنیم وانگار آنها برای ما وجودخارجی ندارند وتاثیری هم روی مانمی گذارند واگر راجع به آنها باکسی صØبت کنیم خیلی عادی وجود آن ها رامی پذیرند ولی Ú¯Ùتن بعضی ازچیزها غیرعادی است وچون هضمش برای دیگران مشکل است اولا" کسی باور نمی کند دوما" اگر به کسی Ú¯Ùتی، Ùردی دروغگو ویا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ من سکوت کردم. هنوز صدای آن ها را Ù…ÛŒ شنیدم.
-لابد از بی خوابی و... ؟
- و اون کتابها
- راست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ØŒ مطالعه هم Øدی داره؟
- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار واینقدرنخونه.
- تازگی ها با کسی رÙت Ùˆ اومد نمی کنه؟
- نه ، خیلی وقته که بیرون نمی ره.
- Ù…Øض اØتیاط Ú¯Ùتم، Ù…ÛŒ دونم اهل چیزی نیست. Øالا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه.
- بیا بریم توی آشپزخونه.
- بچه ها چی؟
- اونها خوردن و خوابیدن.
- الان خوابه یا بیداره؟
- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه.
عشق وعلاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب یک کتاب داستان را به دست Ù…ÛŒ گیرم وشروع به خواندن Ù…ÛŒ کنم وتا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یک شب تا دیروقت بیدار مانده بودم وکتابی را به پایان رساندم سپس رÙتم روی تخت درازکشیدم. چند Ù„Øظه بعد آرامش خاصی سراسر وجودم راÙراگرÙت ÙˆØالت عجیبی پیداکردم. Øالتی بین خواب وبیداری بود. نورمهتاب از پنجره به داخل اتاق Ù…ÛŒ تابید Ùˆ نسبتا" آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سÙید آمد توی اتاقم Ùˆ مستقیم رÙت به طر٠کتابخانه ام . مقابل آن ایستاد Ùˆ انگشتش را روی شیرازه های کتاب ØŒ ازردی٠بالا تا پایین کشید Ùˆ روی یک کتاب متوق٠شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم Ù…ÛŒ لرزیدم Ú©Ù‡ دستی بازویم را Ùشارداد Ùˆ Ú¯Ùت: « اØمد Ú†ÛŒ شده ØŸ سردت شده؟ خواب دیدی ØŸ ». مادرم بود. برخاستم وروی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود هیچکس. Ú¯Ùتم آره خواب دیدم Ùˆ دوباره گرÙتم خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم ØŒ هم نگران بود وهم به رÙتار من مشکوک شده بود ومرا زیر نظر داشت وگاهگاهی به اتاقم سر Ù…ÛŒ زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شده بودم Ùˆ دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطرشبهای دیگر بجای مطالعه ÛŒ کتاب ØŒ روی تخت دراز Ù…ÛŒ شدم وانتظار Ù…ÛŒ کشیدم تا دوباره آن Øالت به من دست دهد وصورت آن زن راببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم. هنوز پدر Ùˆ مادرم داشتند با هم صØبت Ù…ÛŒ کردند Ú©Ù‡ دوباره آن Øالت برایم بوجودآمد Ùˆ آن زن را دیدم اما این بار تنها نبود Ùˆ چند Ù†Ùر دیگرهم آمده بودند. همه دوروبراو را گرÙته بودند. یکی یکی آن ها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. چون همه ÛŒ آنهارا Ù…ÛŒ شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم . دیدم Øدسم درست است. آن زن زیبا Ùˆ خوش اندام با آن لباس سÙید « ربه کا» بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی » . سعی کردم برخیزم وبروم نزد آن ها ØŒ اما نتوانستم انگار مرا به تخت بسته بودند. آن ها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچکدام صدایم را نشنیدند. چندلØظه بعد « Ú¯Ù„ Ù…Øمد » باوقارخاصی آمد توی اتاق وبه دنبال او « مارال »، باهمان قد وقامت Ùˆ به آن ها پیوست. سپس « هیت کلی٠» با قیاÙÙ‡ ای خشن درچارچوب در نمایان شد. « کاترین » با خوشØالی بازوی « ادگار» را گرÙت ÙˆÚ¯Ùت:« ببین هیت کلی٠هم اومد». « ادگار» باعصبانیت Ú¯Ùت:« بیا ازاینجابریم» کاترین Ú¯Ùت:« تو هیچوقت از او خوشت نمی آمد». Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙتر« Ù…Ú¯ÛŒ » با چهره ای غم گرÙته ایستاده بود وبه آنها نگاه Ù…ÛŒ کرد. Ù…Ú¯ÛŒ ÛŒ دوست داشتنی Ú©Ù‡ مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ ØŒ ک٠دستش گذاشت واز آشپزخانه بیرونش کرد واوبیرون خانه بسته رابازکردوچشمش به عروسکی اÙتاد Ú©Ù‡ در کاغذ مچاله شده درخواب ناز ÙرورÙته بود. ربه کا متوجه او شد Ùˆ به طرÙØ´ رÙت. دستان او را دردست گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:« خانم اونیل برای دین متاسÙم» . Ù…Ú¯ÛŒ پاسخ داد:« ممنونم» Ùˆ سرش را پایین انداخت. « کارولین » Ù…ØÙˆ تماشای ربه کا Ùˆ راه رÙتن اوشده بود اما بخاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش ایستاده بود. جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند Ùˆ دوباره با نگاهش به او بگوید « تو بانوی با وقاری نیستی، ضعیÙØŒ خجالتی Ùˆ Ùاقد اعتماد بنÙسی.» ورÙت به طر٠« جین ایر». لبخندی زد ÙˆÚ¯Ùت: « خوشØالم Ú©Ù‡ بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی ØŒ از آدل هم خبر داری؟». جین ایر Ú¯Ùت: « بله یکبار به او سرزدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود.». کارولین پرسید: « راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟» جین ایر پاسخ داد: « بعدازمعالجه در لندن، بایکی از چشمانش نسبتا" قادر به دیدن است.» . چشمم به« الیورتویست » اÙتاد Ú©Ù‡ آهسته ازکنارهمه ÛŒ آنها گذشت وبدون آنکه کسی بÙهمد به کتابخانه نزدیک شد. کتابش را برداشت وبه سرعت ازاتاق رÙت بیرون. او را صدا زدم Ú©Ù‡ برگردد Ùˆ کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد. با سعی وتلاش زیادی از روی تخت برخاستم ودنبال او دویدم بیرون.
- Øسین آقا ! انگار در زدن.
- در؟
- بله! برم ببینم کیه؟
- بشین ، اگه کسی بود که زنگ می زد.
- این آخر شبی ، کی می تونه باشه؟
-لابد گربه هان.
- نه بابا ، صدای در بود.
- خب برم ببینم کیه؟
- منم میام.
- باشه، بیا.
- خاک عالم، چرا اØمد اینجا اÙتاده ØŸ
- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟
- بله ، خوابیده بود.
- پس چرا اینجاست؟
- دیدی بهت Ú¯Ùتم، Øالا با چشمهای خودت ببین؟
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم . مادرم نگران Øال من بود وداشت باپدر صØبت Ù…ÛŒ کرد. پدر دستش را زیر گردنم برد ÙˆÚ¯Ùت: « Ú†ÛŒ شده پسرم؟» ÙˆÚ©Ù…Ú© کرد تا بنشینم. چشمانم را باز کردم. پیشانی ام به شدت درد Ù…ÛŒ کرد. به اطرا٠نگاهی انداختم . کتاب« الیورتویست » کنار درب Øیاط اÙتاده بود!.
Øبیب ا... نبی اللهی
- یه Ú©Ù…ÛŒ به این پسر نصیØت Ú©Ù†.
-مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی
-اون که همه اش دوروبرکتابهاشه.
-همین دیگه ، ازبس کتاب می خونه.
- می خوای بگی خل شده ؟
- نه، Ú©ÛŒ این رو Ú¯Ùتم؟
- پس چی؟
- نه ØرÙÛŒ Ù…ÛŒ زنه ØŒ نه غذای درستی Ù…ÛŒ خوره.
- می گی مریض شده؟
- Ùکرنمی کنم، اما خیلی توی خودشه.
- خب ازش می پرسیدی چشه ؟
- به من چیزی نمی گه ، خودت ازش بپرس.
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم. مادرم نگران Øال من بود وداشت باپدرصØبت Ù…ÛŒ کرد. به هیچکس Ù†Ú¯Ùتم. اگر Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم هم ØŒ کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی Ú¯Ùت. ØÙ‚ هم دارند. چون با Øواس معمولی قابل Øس ولمس نیستند. همه این گونه Øواس را تجربه کرده اند. وقتی نسیم به صورتمان Ù…ÛŒ خورد آنرا Øس Ù…ÛŒ کنیم وهمینطور زبری ØŒ نرمی ØŒ گرمی ØŒ سردی ØŒ بو Ùˆ صدا بوسیله یکی از این Øواس برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی Ú©Ù‡ من دیدم به Øواس معمولی هیچ ارتباطی نداشت ÙˆØس دیگری بود. اسم آنرا نمی دانم ولی وجود دارد ومن آن را تجربه کرده ام. همه ÛŒ ما هر روز درکوچه وخیابان از کنار آدمها واشیاء متÙاوتی پیر، جوان، زن، مرد، بچه ØŒ مغازه ØŒ اتومبیل ودرخت به راØتی Ù…ÛŒ گذریم وهیچ توجهی به آنها نمی کنیم وانگار آنها برای ما وجودخارجی ندارند وتاثیری هم روی مانمی گذارند واگر راجع به آنها باکسی صØبت کنیم خیلی عادی وجود آن ها رامی پذیرند ولی Ú¯Ùتن بعضی ازچیزها غیرعادی است وچون هضمش برای دیگران مشکل است اولا" کسی باور نمی کند دوما" اگر به کسی Ú¯Ùتی، Ùردی دروغگو ویا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ من سکوت کردم. هنوز صدای آن ها را Ù…ÛŒ شنیدم.
-لابد از بی خوابی و... ؟
- و اون کتابها
- راست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ØŒ مطالعه هم Øدی داره؟
- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار واینقدرنخونه.
- تازگی ها با کسی رÙت Ùˆ اومد نمی کنه؟
- نه ، خیلی وقته که بیرون نمی ره.
- Ù…Øض اØتیاط Ú¯Ùتم، Ù…ÛŒ دونم اهل چیزی نیست. Øالا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه.
- بیا بریم توی آشپزخونه.
- بچه ها چی؟
- اونها خوردن و خوابیدن.
- الان خوابه یا بیداره؟
- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه.
عشق وعلاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب یک کتاب داستان را به دست Ù…ÛŒ گیرم وشروع به خواندن Ù…ÛŒ کنم وتا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یک شب تا دیروقت بیدار مانده بودم وکتابی را به پایان رساندم سپس رÙتم روی تخت درازکشیدم. چند Ù„Øظه بعد آرامش خاصی سراسر وجودم راÙراگرÙت ÙˆØالت عجیبی پیداکردم. Øالتی بین خواب وبیداری بود. نورمهتاب از پنجره به داخل اتاق Ù…ÛŒ تابید Ùˆ نسبتا" آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سÙید آمد توی اتاقم Ùˆ مستقیم رÙت به طر٠کتابخانه ام . مقابل آن ایستاد Ùˆ انگشتش را روی شیرازه های کتاب ØŒ ازردی٠بالا تا پایین کشید Ùˆ روی یک کتاب متوق٠شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم Ù…ÛŒ لرزیدم Ú©Ù‡ دستی بازویم را Ùشارداد Ùˆ Ú¯Ùت: « اØمد Ú†ÛŒ شده ØŸ سردت شده؟ خواب دیدی ØŸ ». مادرم بود. برخاستم وروی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود هیچکس. Ú¯Ùتم آره خواب دیدم Ùˆ دوباره گرÙتم خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم ØŒ هم نگران بود وهم به رÙتار من مشکوک شده بود ومرا زیر نظر داشت وگاهگاهی به اتاقم سر Ù…ÛŒ زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شده بودم Ùˆ دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطرشبهای دیگر بجای مطالعه ÛŒ کتاب ØŒ روی تخت دراز Ù…ÛŒ شدم وانتظار Ù…ÛŒ کشیدم تا دوباره آن Øالت به من دست دهد وصورت آن زن راببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم. هنوز پدر Ùˆ مادرم داشتند با هم صØبت Ù…ÛŒ کردند Ú©Ù‡ دوباره آن Øالت برایم بوجودآمد Ùˆ آن زن را دیدم اما این بار تنها نبود Ùˆ چند Ù†Ùر دیگرهم آمده بودند. همه دوروبراو را گرÙته بودند. یکی یکی آن ها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. چون همه ÛŒ آنهارا Ù…ÛŒ شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم . دیدم Øدسم درست است. آن زن زیبا Ùˆ خوش اندام با آن لباس سÙید « ربه کا» بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی » . سعی کردم برخیزم وبروم نزد آن ها ØŒ اما نتوانستم انگار مرا به تخت بسته بودند. آن ها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچکدام صدایم را نشنیدند. چندلØظه بعد « Ú¯Ù„ Ù…Øمد » باوقارخاصی آمد توی اتاق وبه دنبال او « مارال »، باهمان قد وقامت Ùˆ به آن ها پیوست. سپس « هیت کلی٠» با قیاÙÙ‡ ای خشن درچارچوب در نمایان شد. « کاترین » با خوشØالی بازوی « ادگار» را گرÙت ÙˆÚ¯Ùت:« ببین هیت کلی٠هم اومد». « ادگار» باعصبانیت Ú¯Ùت:« بیا ازاینجابریم» کاترین Ú¯Ùت:« تو هیچوقت از او خوشت نمی آمد». Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙتر« Ù…Ú¯ÛŒ » با چهره ای غم گرÙته ایستاده بود وبه آنها نگاه Ù…ÛŒ کرد. Ù…Ú¯ÛŒ ÛŒ دوست داشتنی Ú©Ù‡ مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ ØŒ ک٠دستش گذاشت واز آشپزخانه بیرونش کرد واوبیرون خانه بسته رابازکردوچشمش به عروسکی اÙتاد Ú©Ù‡ در کاغذ مچاله شده درخواب ناز ÙرورÙته بود. ربه کا متوجه او شد Ùˆ به طرÙØ´ رÙت. دستان او را دردست گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:« خانم اونیل برای دین متاسÙم» . Ù…Ú¯ÛŒ پاسخ داد:« ممنونم» Ùˆ سرش را پایین انداخت. « کارولین » Ù…ØÙˆ تماشای ربه کا Ùˆ راه رÙتن اوشده بود اما بخاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش ایستاده بود. جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند Ùˆ دوباره با نگاهش به او بگوید « تو بانوی با وقاری نیستی، ضعیÙØŒ خجالتی Ùˆ Ùاقد اعتماد بنÙسی.» ورÙت به طر٠« جین ایر». لبخندی زد ÙˆÚ¯Ùت: « خوشØالم Ú©Ù‡ بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی ØŒ از آدل هم خبر داری؟». جین ایر Ú¯Ùت: « بله یکبار به او سرزدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود.». کارولین پرسید: « راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟» جین ایر پاسخ داد: « بعدازمعالجه در لندن، بایکی از چشمانش نسبتا" قادر به دیدن است.» . چشمم به« الیورتویست » اÙتاد Ú©Ù‡ آهسته ازکنارهمه ÛŒ آنها گذشت وبدون آنکه کسی بÙهمد به کتابخانه نزدیک شد. کتابش را برداشت وبه سرعت ازاتاق رÙت بیرون. او را صدا زدم Ú©Ù‡ برگردد Ùˆ کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد. با سعی وتلاش زیادی از روی تخت برخاستم ودنبال او دویدم بیرون.
- Øسین آقا ! انگار در زدن.
- در؟
- بله! برم ببینم کیه؟
- بشین ، اگه کسی بود که زنگ می زد.
- این آخر شبی ، کی می تونه باشه؟
-لابد گربه هان.
- نه بابا ، صدای در بود.
- خب برم ببینم کیه؟
- منم میام.
- باشه، بیا.
- خاک عالم، چرا اØمد اینجا اÙتاده ØŸ
- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟
- بله ، خوابیده بود.
- پس چرا اینجاست؟
- دیدی بهت Ú¯Ùتم، Øالا با چشمهای خودت ببین؟
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم . مادرم نگران Øال من بود وداشت باپدر صØبت Ù…ÛŒ کرد. پدر دستش را زیر گردنم برد ÙˆÚ¯Ùت: « Ú†ÛŒ شده پسرم؟» ÙˆÚ©Ù…Ú© کرد تا بنشینم. چشمانم را باز کردم. پیشانی ام به شدت درد Ù…ÛŒ کرد. به اطرا٠نگاهی انداختم . کتاب« الیورتویست » کنار درب Øیاط اÙتاده بود!.
Øبیب ا... نبی اللهی