به هیچکس نگفتم "
laughingsquid.com

- یه کمی به این پسر نصیحت کن.
-مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی

-اون که همه اش دوروبرکتابهاشه.

-همین دیگه ، ازبس کتاب می خونه.

- می خوای بگی خل شده ؟

- نه، کی این رو گفتم؟

- پس چی؟

- نه حرفی می زنه ، نه غذای درستی می خوره.

- می گی مریض شده؟

- فکرنمی کنم، اما خیلی توی خودشه.

- خب ازش می پرسیدی چشه ؟

- به من چیزی نمی گه ، خودت ازش بپرس.

صدایشان را می شنیدم. مادرم نگران حال من بود وداشت باپدرصحبت می کرد. به هیچکس نگفتم. اگر می گفتم هم ، کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی گفت. حق هم دارند. چون با حواس معمولی قابل حس ولمس نیستند. همه این گونه حواس را تجربه کرده اند. وقتی نسیم به صورتمان می خورد آنرا حس می کنیم وهمینطور زبری ، نرمی ، گرمی ، سردی ، بو و صدا بوسیله یکی از این حواس برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی که من دیدم به حواس معمولی هیچ ارتباطی نداشت وحس دیگری بود. اسم آنرا نمی دانم ولی وجود دارد ومن آن را تجربه کرده ام. همه ی ما هر روز درکوچه وخیابان از کنار آدمها واشیاء متفاوتی پیر، جوان، زن، مرد، بچه ، مغازه ، اتومبیل ودرخت به راحتی می گذریم وهیچ توجهی به آنها نمی کنیم وانگار آنها برای ما وجودخارجی ندارند وتاثیری هم روی مانمی گذارند واگر راجع به آنها باکسی صحبت کنیم خیلی عادی وجود آن ها رامی پذیرند ولی گفتن بعضی ازچیزها غیرعادی است وچون هضمش برای دیگران مشکل است اولا" کسی باور نمی کند دوما" اگر به کسی گفتی، فردی دروغگو ویا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت کنی و من سکوت کردم. هنوز صدای آن ها را می شنیدم.

-لابد از بی خوابی و... ؟

- و اون کتابها

- راست می گی ، مطالعه هم حدی داره؟

- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار واینقدرنخونه.

- تازگی ها با کسی رفت و اومد نمی کنه؟

- نه ، خیلی وقته که بیرون نمی ره.

- محض احتیاط گفتم، می دونم اهل چیزی نیست. حالا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه.

- بیا بریم توی آشپزخونه.

- بچه ها چی؟

- اونها خوردن و خوابیدن.

- الان خوابه یا بیداره؟

- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه.

عشق وعلاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب یک کتاب داستان را به دست می گیرم وشروع به خواندن می کنم وتا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یک شب تا دیروقت بیدار مانده بودم وکتابی را به پایان رساندم سپس رفتم روی تخت درازکشیدم. چند لحظه بعد آرامش خاصی سراسر وجودم رافراگرفت وحالت عجیبی پیداکردم. حالتی بین خواب وبیداری بود. نورمهتاب از پنجره به داخل اتاق می تابید و نسبتا" آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سفید آمد توی اتاقم و مستقیم رفت به طرف کتابخانه ام . مقابل آن ایستاد و انگشتش را روی شیرازه های کتاب ، ازردیف بالا تا پایین کشید و روی یک کتاب متوقف شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم می لرزیدم که دستی بازویم را فشارداد و گفت: « احمد چی شده ؟ سردت شده؟ خواب دیدی ؟ ». مادرم بود. برخاستم وروی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود هیچکس. گفتم آره خواب دیدم و دوباره گرفتم خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم ، هم نگران بود وهم به رفتار من مشکوک شده بود ومرا زیر نظر داشت وگاهگاهی به اتاقم سر می زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شده بودم و دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطرشبهای دیگر بجای مطالعه ی کتاب ، روی تخت دراز می شدم وانتظار می کشیدم تا دوباره آن حالت به من دست دهد وصورت آن زن راببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم. هنوز پدر و مادرم داشتند با هم صحبت می کردند که دوباره آن حالت برایم بوجودآمد و آن زن را دیدم اما این بار تنها نبود و چند نفر دیگرهم آمده بودند. همه دوروبراو را گرفته بودند. یکی یکی آن ها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. چون همه ی آنهارا می شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم . دیدم حدسم درست است. آن زن زیبا و خوش اندام با آن لباس سفید « ربه کا» بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی » . سعی کردم برخیزم وبروم نزد آن ها ، اما نتوانستم انگار مرا به تخت بسته بودند. آن ها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچکدام صدایم را نشنیدند. چندلحظه بعد « گل محمد » باوقارخاصی آمد توی اتاق وبه دنبال او « مارال »، باهمان قد وقامت و به آن ها پیوست. سپس « هیت کلیف » با قیافه ای خشن درچارچوب در نمایان شد. « کاترین » با خوشحالی بازوی « ادگار» را گرفت وگفت:« ببین هیت کلیف هم اومد». « ادگار» باعصبانیت گفت:« بیا ازاینجابریم» کاترین گفت:« تو هیچوقت از او خوشت نمی آمد». کمی آنطرفتر« مگی » با چهره ای غم گرفته ایستاده بود وبه آنها نگاه می کرد. مگی ی دوست داشتنی که مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ ، کف دستش گذاشت واز آشپزخانه بیرونش کرد واوبیرون خانه بسته رابازکردوچشمش به عروسکی افتاد که در کاغذ مچاله شده درخواب ناز فرورفته بود. ربه کا متوجه او شد و به طرفش رفت. دستان او را دردست گرفت و گفت:« خانم اونیل برای دین متاسفم» . مگی پاسخ داد:« ممنونم» و سرش را پایین انداخت. « کارولین » محو تماشای ربه کا و راه رفتن اوشده بود اما بخاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش ایستاده بود. جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند و دوباره با نگاهش به او بگوید « تو بانوی با وقاری نیستی، ضعیف، خجالتی و فاقد اعتماد بنفسی.» ورفت به طرف « جین ایر». لبخندی زد وگفت: « خوشحالم که بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی ، از آدل هم خبر داری؟». جین ایر گفت: « بله یکبار به او سرزدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود.». کارولین پرسید: « راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟» جین ایر پاسخ داد: « بعدازمعالجه در لندن، بایکی از چشمانش نسبتا" قادر به دیدن است.» . چشمم به« الیورتویست » افتاد که آهسته ازکنارهمه ی آنها گذشت وبدون آنکه کسی بفهمد به کتابخانه نزدیک شد. کتابش را برداشت وبه سرعت ازاتاق رفت بیرون. او را صدا زدم که برگردد و کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد. با سعی وتلاش زیادی از روی تخت برخاستم ودنبال او دویدم بیرون.

- حسین آقا ! انگار در زدن.

- در؟

- بله! برم ببینم کیه؟

- بشین ، اگه کسی بود که زنگ می زد.

- این آخر شبی ، کی می تونه باشه؟

-لابد گربه هان.

- نه بابا ، صدای در بود.

- خب برم ببینم کیه؟

- منم میام.

- باشه، بیا.

- خاک عالم، چرا احمد اینجا افتاده ؟

- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟

- بله ، خوابیده بود.

- پس چرا اینجاست؟

- دیدی بهت گفتم، حالا با چشمهای خودت ببین؟

صدایشان را می شنیدم . مادرم نگران حال من بود وداشت باپدر صحبت می کرد. پدر دستش را زیر گردنم برد وگفت: « چی شده پسرم؟» وکمک کرد تا بنشینم. چشمانم را باز کردم. پیشانی ام به شدت درد می کرد. به اطراف نگاهی انداختم . کتاب« الیورتویست » کنار درب حیاط افتاده بود!.


حبیب ا... نبی اللهی