ØØ¨ÛŒØ¨ نبی اللهی ------ " به هیچکس Ù†Ú¯ÙØªÙ… "
به هیچکس Ù†Ú¯ÙØªÙ… "

- یه Ú©Ù…ÛŒ به این پسر Ù†ØµÛŒØØª Ú©Ù†.
-مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی
-اون که همه اش دوروبرکتابهاشه.
-همین دیگه ، ازبس کتاب می خونه.
- می خوای بگی خل شده ؟
- نه، Ú©ÛŒ این رو Ú¯ÙØªÙ…ØŸ
- پس چی؟
- نه ØØ±ÙÛŒ Ù…ÛŒ زنه ØŒ نه غذای درستی Ù…ÛŒ خوره.
- می گی مریض شده؟
- Ùکرنمی کنم، اما خیلی توی خودشه.
- خب ازش می پرسیدی چشه ؟
- به من چیزی نمی گه ، خودت ازش بپرس.
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم. مادرم نگران ØØ§Ù„ من بود وداشت Ø¨Ø§Ù¾Ø¯Ø±ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. به هیچکس Ù†Ú¯ÙØªÙ…. اگر Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… هم ØŒ کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی Ú¯ÙØª. ØÙ‚ هم دارند. چون با ØÙˆØ§Ø³ معمولی قابل ØØ³ ولمس نیستند. همه این گونه ØÙˆØ§Ø³ را تجربه کرده اند. وقتی نسیم به صورتمان Ù…ÛŒ خورد آنرا ØØ³ Ù…ÛŒ کنیم وهمینطور زبری ØŒ نرمی ØŒ گرمی ØŒ سردی ØŒ بو Ùˆ صدا بوسیله یکی از این ØÙˆØ§Ø³ برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی Ú©Ù‡ من دیدم به ØÙˆØ§Ø³ معمولی هیچ ارتباطی نداشت ÙˆØØ³ دیگری بود. اسم آنرا نمی دانم ولی وجود دارد ومن آن را تجربه کرده ام. همه ÛŒ ما هر روز درکوچه وخیابان از کنار آدمها واشیاء Ù…ØªÙØ§ÙˆØªÛŒ پیر، جوان، زن، مرد، بچه ØŒ مغازه ØŒ اتومبیل ودرخت به Ø±Ø§ØØªÛŒ Ù…ÛŒ گذریم وهیچ توجهی به آنها نمی کنیم وانگار آنها برای ما وجودخارجی ندارند وتاثیری هم روی مانمی گذارند واگر راجع به آنها باکسی ØµØØ¨Øª کنیم خیلی عادی وجود آن ها رامی پذیرند ولی Ú¯ÙØªÙ† بعضی ازچیزها غیرعادی است وچون هضمش برای دیگران مشکل است اولا" کسی باور نمی کند دوما" اگر به کسی Ú¯ÙØªÛŒØŒ ÙØ±Ø¯ÛŒ دروغگو ویا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ من سکوت کردم. هنوز صدای آن ها را Ù…ÛŒ شنیدم.
-لابد از بی خوابی و... ؟
- و اون کتابها
- راست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ØŒ مطالعه هم ØØ¯ÛŒ داره؟
- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار واینقدرنخونه.
- تازگی ها با کسی Ø±ÙØª Ùˆ اومد نمی کنه؟
- نه ، خیلی وقته که بیرون نمی ره.
- Ù…ØØ¶ Ø§ØØªÛŒØ§Ø· Ú¯ÙØªÙ…ØŒ Ù…ÛŒ دونم اهل چیزی نیست. ØØ§Ù„ا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه.
- بیا بریم توی آشپزخونه.
- بچه ها چی؟
- اونها خوردن و خوابیدن.
- الان خوابه یا بیداره؟
- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه.
عشق وعلاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب یک کتاب داستان را به دست Ù…ÛŒ گیرم وشروع به خواندن Ù…ÛŒ کنم وتا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یک شب تا دیروقت بیدار مانده بودم وکتابی را به پایان رساندم سپس Ø±ÙØªÙ… روی تخت درازکشیدم. چند Ù„ØØ¸Ù‡ بعد آرامش خاصی سراسر وجودم Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ú¯Ø±Ùت ÙˆØØ§Ù„ت عجیبی پیداکردم. ØØ§Ù„تی بین خواب وبیداری بود. نورمهتاب از پنجره به داخل اتاق Ù…ÛŒ تابید Ùˆ نسبتا" آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سÙید آمد توی اتاقم Ùˆ مستقیم Ø±ÙØª به طر٠کتابخانه ام . مقابل آن ایستاد Ùˆ انگشتش را روی شیرازه های کتاب ØŒ ازردی٠بالا تا پایین کشید Ùˆ روی یک کتاب متوق٠شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم Ù…ÛŒ لرزیدم Ú©Ù‡ دستی بازویم را ÙØ´Ø§Ø±Ø¯Ø§Ø¯ Ùˆ Ú¯ÙØª: « اØÙ…د Ú†ÛŒ شده ØŸ سردت شده؟ خواب دیدی ØŸ ». مادرم بود. برخاستم وروی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود هیچکس. Ú¯ÙØªÙ… آره خواب دیدم Ùˆ دوباره Ú¯Ø±ÙØªÙ… خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم ØŒ هم نگران بود وهم به Ø±ÙØªØ§Ø± من مشکوک شده بود ومرا زیر نظر داشت وگاهگاهی به اتاقم سر Ù…ÛŒ زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شده بودم Ùˆ دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطرشبهای دیگر بجای مطالعه ÛŒ کتاب ØŒ روی تخت دراز Ù…ÛŒ شدم وانتظار Ù…ÛŒ کشیدم تا دوباره آن ØØ§Ù„ت به من دست دهد وصورت آن زن راببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم. هنوز پدر Ùˆ مادرم داشتند با هم ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کردند Ú©Ù‡ دوباره آن ØØ§Ù„ت برایم بوجودآمد Ùˆ آن زن را دیدم اما این بار تنها نبود Ùˆ چند Ù†ÙØ± دیگرهم آمده بودند. همه دوروبراو را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند. یکی یکی آن ها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. چون همه ÛŒ آنهارا Ù…ÛŒ شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم . دیدم ØØ¯Ø³Ù… درست است. آن زن زیبا Ùˆ خوش اندام با آن لباس سÙید « ربه کا» بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی » . سعی کردم برخیزم وبروم نزد آن ها ØŒ اما نتوانستم انگار مرا به تخت بسته بودند. آن ها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچکدام صدایم را نشنیدند. Ú†Ù†Ø¯Ù„ØØ¸Ù‡ بعد « Ú¯Ù„ Ù…ØÙ…د » باوقارخاصی آمد توی اتاق وبه دنبال او « مارال »، باهمان قد وقامت Ùˆ به آن ها پیوست. سپس « هیت کلی٠» با قیاÙÙ‡ ای خشن درچارچوب در نمایان شد. « کاترین » با Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ بازوی « ادگار» را Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª:« ببین هیت کلی٠هم اومد». « ادگار» باعصبانیت Ú¯ÙØª:« بیا ازاینجابریم» کاترین Ú¯ÙØª:« تو هیچوقت از او خوشت نمی آمد». Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ±Â« Ù…Ú¯ÛŒ » با چهره ای غم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ایستاده بود وبه آنها نگاه Ù…ÛŒ کرد. Ù…Ú¯ÛŒ ÛŒ دوست داشتنی Ú©Ù‡ مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ ØŒ ک٠دستش گذاشت واز آشپزخانه بیرونش کرد واوبیرون خانه بسته رابازکردوچشمش به عروسکی Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ در کاغذ مچاله شده درخواب ناز ÙØ±ÙˆØ±Ùته بود. ربه کا متوجه او شد Ùˆ به Ø·Ø±ÙØ´ Ø±ÙØª. دستان او را دردست Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:« خانم اونیل برای دین متاسÙم» . Ù…Ú¯ÛŒ پاسخ داد:« ممنونم» Ùˆ سرش را پایین انداخت. « کارولین » Ù…ØÙˆ تماشای ربه کا Ùˆ راه Ø±ÙØªÙ† اوشده بود اما بخاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش ایستاده بود. جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند Ùˆ دوباره با نگاهش به او بگوید « تو بانوی با وقاری نیستی، Ø¶Ø¹ÛŒÙØŒ خجالتی Ùˆ ÙØ§Ù‚د اعتماد Ø¨Ù†ÙØ³ÛŒ.» ÙˆØ±ÙØª به طر٠« جین ایر». لبخندی زد ÙˆÚ¯ÙØª: « Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی ØŒ از آدل هم خبر داری؟». جین ایر Ú¯ÙØª: « بله یکبار به او سرزدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود.». کارولین پرسید: « راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟» جین ایر پاسخ داد: « بعدازمعالجه در لندن، بایکی از چشمانش نسبتا" قادر به دیدن است.» . چشمم به« الیورتویست » Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ آهسته ازکنارهمه ÛŒ آنها گذشت وبدون آنکه کسی بÙهمد به کتابخانه نزدیک شد. کتابش را برداشت وبه سرعت ازاتاق Ø±ÙØª بیرون. او را صدا زدم Ú©Ù‡ برگردد Ùˆ کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد. با سعی وتلاش زیادی از روی تخت برخاستم ودنبال او دویدم بیرون.
- ØØ³ÛŒÙ† آقا ! انگار در زدن.
- در؟
- بله! برم ببینم کیه؟
- بشین ، اگه کسی بود که زنگ می زد.
- این آخر شبی ، کی می تونه باشه؟
-لابد گربه هان.
- نه بابا ، صدای در بود.
- خب برم ببینم کیه؟
- منم میام.
- باشه، بیا.
- خاک عالم، چرا اØÙ…د اینجا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ØŸ
- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟
- بله ، خوابیده بود.
- پس چرا اینجاست؟
- دیدی بهت Ú¯ÙØªÙ…ØŒ ØØ§Ù„ا با چشمهای خودت ببین؟
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم . مادرم نگران ØØ§Ù„ من بود وداشت باپدر ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. پدر دستش را زیر گردنم برد ÙˆÚ¯ÙØª: « Ú†ÛŒ شده پسرم؟» ÙˆÚ©Ù…Ú© کرد تا بنشینم. چشمانم را باز کردم. پیشانی ام به شدت درد Ù…ÛŒ کرد. به اطرا٠نگاهی انداختم . کتاب« الیورتویست » کنار درب ØÛŒØ§Ø· Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود!.
ØØ¨ÛŒØ¨ ا... نبی اللهی

- یه Ú©Ù…ÛŒ به این پسر Ù†ØµÛŒØØª Ú©Ù†.
-مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی
-اون که همه اش دوروبرکتابهاشه.
-همین دیگه ، ازبس کتاب می خونه.
- می خوای بگی خل شده ؟
- نه، Ú©ÛŒ این رو Ú¯ÙØªÙ…ØŸ
- پس چی؟
- نه ØØ±ÙÛŒ Ù…ÛŒ زنه ØŒ نه غذای درستی Ù…ÛŒ خوره.
- می گی مریض شده؟
- Ùکرنمی کنم، اما خیلی توی خودشه.
- خب ازش می پرسیدی چشه ؟
- به من چیزی نمی گه ، خودت ازش بپرس.
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم. مادرم نگران ØØ§Ù„ من بود وداشت Ø¨Ø§Ù¾Ø¯Ø±ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. به هیچکس Ù†Ú¯ÙØªÙ…. اگر Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… هم ØŒ کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی Ú¯ÙØª. ØÙ‚ هم دارند. چون با ØÙˆØ§Ø³ معمولی قابل ØØ³ ولمس نیستند. همه این گونه ØÙˆØ§Ø³ را تجربه کرده اند. وقتی نسیم به صورتمان Ù…ÛŒ خورد آنرا ØØ³ Ù…ÛŒ کنیم وهمینطور زبری ØŒ نرمی ØŒ گرمی ØŒ سردی ØŒ بو Ùˆ صدا بوسیله یکی از این ØÙˆØ§Ø³ برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی Ú©Ù‡ من دیدم به ØÙˆØ§Ø³ معمولی هیچ ارتباطی نداشت ÙˆØØ³ دیگری بود. اسم آنرا نمی دانم ولی وجود دارد ومن آن را تجربه کرده ام. همه ÛŒ ما هر روز درکوچه وخیابان از کنار آدمها واشیاء Ù…ØªÙØ§ÙˆØªÛŒ پیر، جوان، زن، مرد، بچه ØŒ مغازه ØŒ اتومبیل ودرخت به Ø±Ø§ØØªÛŒ Ù…ÛŒ گذریم وهیچ توجهی به آنها نمی کنیم وانگار آنها برای ما وجودخارجی ندارند وتاثیری هم روی مانمی گذارند واگر راجع به آنها باکسی ØµØØ¨Øª کنیم خیلی عادی وجود آن ها رامی پذیرند ولی Ú¯ÙØªÙ† بعضی ازچیزها غیرعادی است وچون هضمش برای دیگران مشکل است اولا" کسی باور نمی کند دوما" اگر به کسی Ú¯ÙØªÛŒØŒ ÙØ±Ø¯ÛŒ دروغگو ویا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ من سکوت کردم. هنوز صدای آن ها را Ù…ÛŒ شنیدم.
-لابد از بی خوابی و... ؟
- و اون کتابها
- راست Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ ØŒ مطالعه هم ØØ¯ÛŒ داره؟
- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار واینقدرنخونه.
- تازگی ها با کسی Ø±ÙØª Ùˆ اومد نمی کنه؟
- نه ، خیلی وقته که بیرون نمی ره.
- Ù…ØØ¶ Ø§ØØªÛŒØ§Ø· Ú¯ÙØªÙ…ØŒ Ù…ÛŒ دونم اهل چیزی نیست. ØØ§Ù„ا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه.
- بیا بریم توی آشپزخونه.
- بچه ها چی؟
- اونها خوردن و خوابیدن.
- الان خوابه یا بیداره؟
- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه.
عشق وعلاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب یک کتاب داستان را به دست Ù…ÛŒ گیرم وشروع به خواندن Ù…ÛŒ کنم وتا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یک شب تا دیروقت بیدار مانده بودم وکتابی را به پایان رساندم سپس Ø±ÙØªÙ… روی تخت درازکشیدم. چند Ù„ØØ¸Ù‡ بعد آرامش خاصی سراسر وجودم Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ú¯Ø±Ùت ÙˆØØ§Ù„ت عجیبی پیداکردم. ØØ§Ù„تی بین خواب وبیداری بود. نورمهتاب از پنجره به داخل اتاق Ù…ÛŒ تابید Ùˆ نسبتا" آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سÙید آمد توی اتاقم Ùˆ مستقیم Ø±ÙØª به طر٠کتابخانه ام . مقابل آن ایستاد Ùˆ انگشتش را روی شیرازه های کتاب ØŒ ازردی٠بالا تا پایین کشید Ùˆ روی یک کتاب متوق٠شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم Ù…ÛŒ لرزیدم Ú©Ù‡ دستی بازویم را ÙØ´Ø§Ø±Ø¯Ø§Ø¯ Ùˆ Ú¯ÙØª: « اØÙ…د Ú†ÛŒ شده ØŸ سردت شده؟ خواب دیدی ØŸ ». مادرم بود. برخاستم وروی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود هیچکس. Ú¯ÙØªÙ… آره خواب دیدم Ùˆ دوباره Ú¯Ø±ÙØªÙ… خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم ØŒ هم نگران بود وهم به Ø±ÙØªØ§Ø± من مشکوک شده بود ومرا زیر نظر داشت وگاهگاهی به اتاقم سر Ù…ÛŒ زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شده بودم Ùˆ دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطرشبهای دیگر بجای مطالعه ÛŒ کتاب ØŒ روی تخت دراز Ù…ÛŒ شدم وانتظار Ù…ÛŒ کشیدم تا دوباره آن ØØ§Ù„ت به من دست دهد وصورت آن زن راببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم. هنوز پدر Ùˆ مادرم داشتند با هم ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کردند Ú©Ù‡ دوباره آن ØØ§Ù„ت برایم بوجودآمد Ùˆ آن زن را دیدم اما این بار تنها نبود Ùˆ چند Ù†ÙØ± دیگرهم آمده بودند. همه دوروبراو را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند. یکی یکی آن ها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. چون همه ÛŒ آنهارا Ù…ÛŒ شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم . دیدم ØØ¯Ø³Ù… درست است. آن زن زیبا Ùˆ خوش اندام با آن لباس سÙید « ربه کا» بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی » . سعی کردم برخیزم وبروم نزد آن ها ØŒ اما نتوانستم انگار مرا به تخت بسته بودند. آن ها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچکدام صدایم را نشنیدند. Ú†Ù†Ø¯Ù„ØØ¸Ù‡ بعد « Ú¯Ù„ Ù…ØÙ…د » باوقارخاصی آمد توی اتاق وبه دنبال او « مارال »، باهمان قد وقامت Ùˆ به آن ها پیوست. سپس « هیت کلی٠» با قیاÙÙ‡ ای خشن درچارچوب در نمایان شد. « کاترین » با Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ بازوی « ادگار» را Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª:« ببین هیت کلی٠هم اومد». « ادگار» باعصبانیت Ú¯ÙØª:« بیا ازاینجابریم» کاترین Ú¯ÙØª:« تو هیچوقت از او خوشت نمی آمد». Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ±Â« Ù…Ú¯ÛŒ » با چهره ای غم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ایستاده بود وبه آنها نگاه Ù…ÛŒ کرد. Ù…Ú¯ÛŒ ÛŒ دوست داشتنی Ú©Ù‡ مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ ØŒ ک٠دستش گذاشت واز آشپزخانه بیرونش کرد واوبیرون خانه بسته رابازکردوچشمش به عروسکی Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ در کاغذ مچاله شده درخواب ناز ÙØ±ÙˆØ±Ùته بود. ربه کا متوجه او شد Ùˆ به Ø·Ø±ÙØ´ Ø±ÙØª. دستان او را دردست Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:« خانم اونیل برای دین متاسÙم» . Ù…Ú¯ÛŒ پاسخ داد:« ممنونم» Ùˆ سرش را پایین انداخت. « کارولین » Ù…ØÙˆ تماشای ربه کا Ùˆ راه Ø±ÙØªÙ† اوشده بود اما بخاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش ایستاده بود. جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند Ùˆ دوباره با نگاهش به او بگوید « تو بانوی با وقاری نیستی، Ø¶Ø¹ÛŒÙØŒ خجالتی Ùˆ ÙØ§Ù‚د اعتماد Ø¨Ù†ÙØ³ÛŒ.» ÙˆØ±ÙØª به طر٠« جین ایر». لبخندی زد ÙˆÚ¯ÙØª: « Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی ØŒ از آدل هم خبر داری؟». جین ایر Ú¯ÙØª: « بله یکبار به او سرزدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود.». کارولین پرسید: « راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟» جین ایر پاسخ داد: « بعدازمعالجه در لندن، بایکی از چشمانش نسبتا" قادر به دیدن است.» . چشمم به« الیورتویست » Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ آهسته ازکنارهمه ÛŒ آنها گذشت وبدون آنکه کسی بÙهمد به کتابخانه نزدیک شد. کتابش را برداشت وبه سرعت ازاتاق Ø±ÙØª بیرون. او را صدا زدم Ú©Ù‡ برگردد Ùˆ کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد. با سعی وتلاش زیادی از روی تخت برخاستم ودنبال او دویدم بیرون.
- ØØ³ÛŒÙ† آقا ! انگار در زدن.
- در؟
- بله! برم ببینم کیه؟
- بشین ، اگه کسی بود که زنگ می زد.
- این آخر شبی ، کی می تونه باشه؟
-لابد گربه هان.
- نه بابا ، صدای در بود.
- خب برم ببینم کیه؟
- منم میام.
- باشه، بیا.
- خاک عالم، چرا اØÙ…د اینجا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ØŸ
- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟
- بله ، خوابیده بود.
- پس چرا اینجاست؟
- دیدی بهت Ú¯ÙØªÙ…ØŒ ØØ§Ù„ا با چشمهای خودت ببین؟
صدایشان را Ù…ÛŒ شنیدم . مادرم نگران ØØ§Ù„ من بود وداشت باپدر ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. پدر دستش را زیر گردنم برد ÙˆÚ¯ÙØª: « Ú†ÛŒ شده پسرم؟» ÙˆÚ©Ù…Ú© کرد تا بنشینم. چشمانم را باز کردم. پیشانی ام به شدت درد Ù…ÛŒ کرد. به اطرا٠نگاهی انداختم . کتاب« الیورتویست » کنار درب ØÛŒØ§Ø· Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود!.
ØØ¨ÛŒØ¨ ا... نبی اللهی