ØØ¨ÛŒØ¨ ا... نبی اللهی
دیگرخیلی دیرشده! 
باران ریزی Ù…ÛŒ بارید.دریاچتررابالای سرش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودودرپیاده رو چندمترجلوترازمن آرام قدم برمی داشت Ú©Ù‡ اورادیدم.دلم برایش تنگ شده بود.چندین بار تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم با خانواده ام بروم خانه ÛŒ آنها Ùˆ مجددا" از او خواستگاری کنم ولی مطمئن بودم Ú©Ù‡ جواب رد خواهم شنید Ùˆ سنگ روی یخ Ù…ÛŒ شوم
به این دلیل Ø§Ø²Ø±ÙØªÙ† منصر٠می شدم ولی دلم Ù…ÛŒ خواست زمانیکه با او مواجه Ù…ÛŒ شوم بتوانم اورا راضی کنم تا ازخطای من بگذرد.ازکاری Ú©Ù‡ کردم پشیمان بودم.آن شب وقتی مهتاب مانتواش رابیرون آورد.پیراهن آبی وبراقش دراندامی موزون هرنگاهی رابه خودجلب Ù…ÛŒ کرد.ازهمان شب به بعد بودکه Ø±ÙØªØ§Ø±Ù… تغییرکردو باهمه ÛŒ علاقه ای Ú©Ù‡ به دریا داشتم از او دورشدم.انگار یکباره عقل خودراازدست داده بودم.باورش Ú©Ù…ÛŒ مشکل است.اگر Ùقط مهتاب را دعوت نکرده بودکار به اینجانمی کشید.
دریا شمع هارا Ùوت کرد Ùˆ تقسیم کیک را به مهتاب واگذارنمود.اوهم Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ شروع کرد به قاچ کردن Ùˆ توزیع کیک برای میهمان ها. چشم ازاو برنمی داشتم. یک قطعه کیک توی بشقاب گذاشت Ùˆ یکراست آمدطر٠من. مقابلم Ú©Ù‡ رسید خم شدلبخندی زد ÙˆÚ¯ÙØª:
- Ø¨ÙØ±Ù…ایید اینهم کیک شما
بشقاب را طوری Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ قلب گردن بندش درست روی کیک نشسته بود.چهره ÛŒ جذاب Ùˆ شادی داشت وهمان Ù„ØØ¸Ù‡ متوجه شد Ú©Ù‡ مرا مات کرده است. سپس گردن بند راهمراه یقه اش بادست جمع کرد. بشقاب را از دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ… وتشکرکردم.او برگشت ÙˆØ±ÙØª برای توزیع بقیه کیک.تاپایان جشن همه ÛŒ Ùکر ÙˆØÙˆØ§Ø³Ù… به او مشغول بود.دریا هیچ ØµØØ¨ØªÛŒ درباره اونکرده بود.شایدهمکلاسی سابقش بود ویاتازگی با او دوست شده بود.
قدم هایم راتندکردم تا به اوبرسم وقتی کنارش رسیدم سلام کردم صورتش رابرگرداندنگاهی به من کردو ازتعجب چشمانش Ø§Ø²ØØ¯Ù…عمول بازتر شد.انتظار هم نداشتم Ú©Ù‡ تØÙˆÛŒÙ„Ù… بگیرد چندین ماه Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ اورا ترک کرده بودم. باکمی تاخیر جواب سلامم را داد.Ø¨Ø¹Ø¯Ú¯ÙØªÙ…:
- خوبی؟
Ú¯ÙØª:
- ای، بدنیستم!
چندقدم بیشتر با او برنداشته بودم Ú©Ù‡ چترش را طوری Ú¯Ø±ÙØª تا من هم بتوانم در زیر آن قراربگیرم.از اینکه به او نزدیکتر شدم Ø§ØØ³Ø§Ø³ خوبی به من دست داد.دلگرم شدم.از این ØØ±Ú©ØªØ´ خیلی خوشم آمد وازاوتشکرکردم.اما برخلا٠قبل Ú©Ù‡ وقتی باهم بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… وازهردری برایم ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد ØØ§Ù„ا سکوت کرده Ø¨ÙˆØ¯ÙˆØØ±Ù نمی زد.ØÙ‚ هم داشت هرکس دیگری هم به جای او بود همین کاررا Ù…ÛŒ کرد.به این خاطربه او Ú¯ÙØªÙ…:
- ازم دلخوری؟
Ùقط آهی کشید وپاسخم رانداد.نمی خواستم آن خاطره تلخ گذشته برایش زنده شود هرچند بادیدن من آنرا بیاد آورده بود.باآن ظلمی Ú©Ù‡ درØÙ‚ اوکردم وهمه ÛŒ رنجی Ú©Ù‡ کشید نمی دانستم درباره ام Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کند آیا هنوز هم برایش ذره ای ارزش واعتبار دارم یانه.شاید با سکوتش Ù…ÛŒ خواست این ÙØ±ØµØª رابه من بدهد Ú©Ù‡ خطای خودرابیشترمرورکنم.خطایی Ú©Ù‡ در آن جشن شروع شد وبعد ادامه ÛŒØ§ÙØª.همان جشنی Ú©Ù‡ وقتی تمام شدهمه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ÙˆÙقط او مانده بودتابه دریاکمک کند. باهمدیگر سالن راجمع Ùˆ جورکردندبعدقرارشد اورابه خانه اش برسانیم. Ø¯Ø±ÛŒØ§Ú¯ÙØª:
- من نمیام خسته ام
آهسته به Ø¯Ø±ÛŒØ§Ú¯ÙØªÙ…:
- تنهایی بریم
- چه عیبی داره؟
- آخه...
- تو هنوز او نو نشناختی
مهتاب مانتواش راپوشید ØŒ Ú©ÛŒÙØ´ را روی شانه اش انداخت Ùˆ آماده شد برای Ø±ÙØªÙ†.Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرد.باهم Ø±ÙØªÛŒÙ… سوارخودرو شدیم.وقتی ØØ±Ú©Øª کردم Ú¯ÙØªÙ…:
- Ù„Ø·ÙØ§" آدرس
آدرس خانه اشان راداد ÙˆÚ¯ÙØª:
- تلÙÙ† هم بدم.
Ú¯ÙØªÙ…:
- خیلی شیطونی
خیابانها خلوت بودو من آرام Ù…ÛŒ راندم .به او نگاهی کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- خسته شدی ، نه!
باخنده Ú¯ÙØª:
- کاری نکردم
- دریاچیزی به من Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود
- ازچی؟
- از دوست شیطونش
- ما همکلاسی بودیم
- چه خوب امانقطه مقابل هم!
- ØØ§Ù„ا کجاشو دیدی
- پس خدابه دادم برسه
- شوخی کردم
- برخوردت که جالبه
- ازم خوشت اومد، نه!
- بی اندازه
- نه اینقدر دیگه
- جدی می گم
- شما لط٠دارین
به آدرسی Ú©Ù‡ داده بود رسیدیم. تشکر کرد Ùˆ پیاده شد.Ú¯ÙØªÙ…:
- می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی Ø²Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:
- چراکه نه!
Ú¯ÙØªÙ…:
- ÙØ±Ø¯Ø§ چطوره
- به این زودی!
نگاهی به صورت دریا انداختم دیدم خط اشکی Ú©Ù‡ ازچشمانش سرازیر شده تا کنار لبش ادامه ÛŒØ§ÙØªÙ‡ است .طاقت دیدن قطره ای اشک درچشمانش رانداشتم.به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- توداری گریه می کنی؟
باصدای Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای Ú¯ÙØª:
- توبه من بدکردی!
چشمانش پرازاشک شده بود. بغض گلویم Ø±Ø§ÙØ´Ø±Ø¯ وقادر نبودم ازاوطلب بخشش کنم.چگونه دلم آمد آن Ù„ØØ¸Ø§Øª شیرینی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª به خاطره های زندگی اش Ø§ÙØ²ÙˆØ¯Ù‡ شود یکباره از او دریغ کنم Ùˆ او را تنها Ùˆ مبهوت بگذارم Ùˆ درهمان ابتداء چهره ÛŒ مرد را اینگونه برایش ترسیم نمایم.. به سختی Ùˆ با تضرع به او Ú¯ÙØªÙ…:
- می دونم بدکردم.خیلی هم بدکردم.جبران می کنم.
توی چشمانم نگاه Ú©Ø±Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:
- خیلی دوستش داری؟
Ø§ØØ³Ø§Ø³ کردم قلبم از Ú©Ø§Ø±Ø§ÙØªØ§Ø¯.عرق سردی به تنم نشست.با او Ú†Ù‡ کردم. Ù…ÛŒ بایست زمان بگذرد تا انسان به Ø±ÙØªØ§Ø±Ø®ÙˆØ¯ Ù¾ÛŒ ببرد.آن وقت است Ú©Ù‡ اÙکار واندیشه های خودرا به دودسته تقسیم Ù…ÛŒ کند،خوب Ùˆ بد را بررسی Ùˆ در مورد خطاها خودرا سرزنش خواهدکرد.اما قبل از اینکه به این نقطه برسد تابع Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªÛŒ است Ú©Ù‡ براو غلبه ÛŒØ§ÙØªÙ‡ است.ای کاش Ù…ÛŒ توانستم Ùقط Ùˆ Ùقط این خاطره راازذهنش پاک کنم.نمی دانستم Ú†Ù‡ جوابی به این سوالش بدهم تا ØØ±ÙÙ… را باور کند Ùˆ بداند Ú©Ù‡ ارتباط Ùˆ توجه من به مهتاب بیش ازدو Ù‡ÙØªÙ‡ دوام نداشت Ùˆ به او بگویم مگر موجودی دوست داشتنی تر ازتو هم وجودداردوازدیدمن تو با آن Ø±ÙˆØ Ù¾Ø§Ú© وقلب رئو٠ومهربانت باهیچکس قابل مقایسه نیستی.باشرمندگی به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- باورکن خیلی زود پشیمان شدم Ùˆ زودترازآنچه Ùکرکنی رابطه ما قطع شد.ØØªÙ…ا" خبرداشتی؟
- نه،با او قهرکردم.
تلاش Ù…ÛŒ کردم خطای خودراسبک ترکنم به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- من بی گناهم ، دست خودم نبود.
یک Ù„ØØ¸Ù‡ ایستاد ÙˆÚ¯ÙØª:
- پس دست کی بود؟
Ù…ÛŒ خواستم به او بگویم توهم یک مقداری دراین مورد مقصربودی چون توبودی Ú©Ù‡ او را به جشن تولدت دعوت کردی اما دیدم Ø®ÙˆØ§Ù‡Ø¯Ú¯ÙØª توچرا اینقدرضعی٠بودی .به این خاطر منصر٠شدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- ØØ§Ù„ادیگه تموم شده. بهتر است به Ùکرگذشته نباشیم ودرموردخودمون ØµØØ¨Øª کنیم.اصلا"امشب باخانواده ام میام خونه تون .
متوجه شدم Ú©Ù‡ نیمه لبخندی روی لبانش ظاهرشداما مواÙقتی ابرازنکرد.Ú¯ÙØªÙ…:
- یه چیزی بگو
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم.انتهای ص٠ایستاد.آهسته به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- نمی شه کمی بمونین
Ú¯ÙØª:
- نه،نمی تونم
- ØØªÛŒ تااتوبوس بعدی
- Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ نمی تونم
- پس می تونم باز ببینمت؟
- دیگه خیلی دیرشده!
ØØ±Ù آخرش معنی دیگری Ù…ÛŒ داد.یعنی Ú†ÛŒ دیرشده. Ú¯ÙØªÙ…:
- قهرکردی
Ú¯ÙØª:
- از این ØØ±Ùها گذشته
- یه ÙØ±ØµØª دیگه به من بده
- Ø¨Ø§ÛŒØ¯ÙØ±Ø§Ù…وشم Ú©Ù†ÛŒ
تا زمانی Ú©Ù‡ اتوبوس آمد Ùˆ مقابل ایستگاه ایستاد هرچه التماس کردم اعتنایی نکرد. چترش راجمع کرد Ùˆ سرش راانداخت پایین وبه دنبال سایر Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÛŒÙ† Ø±ÙØª Ùˆ سواراتوبوس شد.بانگاهم اورادنبال کردم تا هنگامی Ú©Ù‡ روی صندلی نشست. درست همان طرÙÛŒ Ú©Ù‡ ایستاده بودم.هرچه اشاره کردم توجهی ننمود.وقتی اتوبوس ØØ±Ú©Øª کرد .سرش را بطر٠من برگرداند Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شدم.روزنه امیدی برویم گشوده شد. دستش راآهسته بلندکردبرایم تکان دادو آن را روی شیشه اتوبوس گذاشت. همه چیز را Ùهمیدم.Ø§ØØ³Ø§Ø³ بیهودگی کردم.سرم Ø¯Ø±Ø¯Ú¯Ø±ÙØª.قادربه ایستادن نبودم .Ø±ÙØªÙ… کنار دیوار همانجا نشستم وچشمانم رابستم.نمی دانم Ú†Ù‡ مدتی آنجا بودم Ú©Ù‡ سروصدای زیادی بالای سرم آمد.Ø§Ù†Ú¯Ø§Ø±Ú†Ù†Ø¯Ù†ÙØ±Ø¨Ø§Ù‡Ù… ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند.
- برین کنارببینم چی شده
- خانوم داره می لرزه.سردشه
- دور اونو خلوت کنین
- خانوم داشت باخودش ØØ±Ù Ù…ÛŒ زد
چشمانم را بازکردم مهتاب بالای سرم ایستاده بود.
***
ØØ¨ÛŒØ¨ ا... نبی اللهی

باران ریزی Ù…ÛŒ بارید.دریاچتررابالای سرش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودودرپیاده رو چندمترجلوترازمن آرام قدم برمی داشت Ú©Ù‡ اورادیدم.دلم برایش تنگ شده بود.چندین بار تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم با خانواده ام بروم خانه ÛŒ آنها Ùˆ مجددا" از او خواستگاری کنم ولی مطمئن بودم Ú©Ù‡ جواب رد خواهم شنید Ùˆ سنگ روی یخ Ù…ÛŒ شوم
به این دلیل Ø§Ø²Ø±ÙØªÙ† منصر٠می شدم ولی دلم Ù…ÛŒ خواست زمانیکه با او مواجه Ù…ÛŒ شوم بتوانم اورا راضی کنم تا ازخطای من بگذرد.ازکاری Ú©Ù‡ کردم پشیمان بودم.آن شب وقتی مهتاب مانتواش رابیرون آورد.پیراهن آبی وبراقش دراندامی موزون هرنگاهی رابه خودجلب Ù…ÛŒ کرد.ازهمان شب به بعد بودکه Ø±ÙØªØ§Ø±Ù… تغییرکردو باهمه ÛŒ علاقه ای Ú©Ù‡ به دریا داشتم از او دورشدم.انگار یکباره عقل خودراازدست داده بودم.باورش Ú©Ù…ÛŒ مشکل است.اگر Ùقط مهتاب را دعوت نکرده بودکار به اینجانمی کشید.
دریا شمع هارا Ùوت کرد Ùˆ تقسیم کیک را به مهتاب واگذارنمود.اوهم Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ شروع کرد به قاچ کردن Ùˆ توزیع کیک برای میهمان ها. چشم ازاو برنمی داشتم. یک قطعه کیک توی بشقاب گذاشت Ùˆ یکراست آمدطر٠من. مقابلم Ú©Ù‡ رسید خم شدلبخندی زد ÙˆÚ¯ÙØª:
- Ø¨ÙØ±Ù…ایید اینهم کیک شما
بشقاب را طوری Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ قلب گردن بندش درست روی کیک نشسته بود.چهره ÛŒ جذاب Ùˆ شادی داشت وهمان Ù„ØØ¸Ù‡ متوجه شد Ú©Ù‡ مرا مات کرده است. سپس گردن بند راهمراه یقه اش بادست جمع کرد. بشقاب را از دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ… وتشکرکردم.او برگشت ÙˆØ±ÙØª برای توزیع بقیه کیک.تاپایان جشن همه ÛŒ Ùکر ÙˆØÙˆØ§Ø³Ù… به او مشغول بود.دریا هیچ ØµØØ¨ØªÛŒ درباره اونکرده بود.شایدهمکلاسی سابقش بود ویاتازگی با او دوست شده بود.
قدم هایم راتندکردم تا به اوبرسم وقتی کنارش رسیدم سلام کردم صورتش رابرگرداندنگاهی به من کردو ازتعجب چشمانش Ø§Ø²ØØ¯Ù…عمول بازتر شد.انتظار هم نداشتم Ú©Ù‡ تØÙˆÛŒÙ„Ù… بگیرد چندین ماه Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ اورا ترک کرده بودم. باکمی تاخیر جواب سلامم را داد.Ø¨Ø¹Ø¯Ú¯ÙØªÙ…:
- خوبی؟
Ú¯ÙØª:
- ای، بدنیستم!
چندقدم بیشتر با او برنداشته بودم Ú©Ù‡ چترش را طوری Ú¯Ø±ÙØª تا من هم بتوانم در زیر آن قراربگیرم.از اینکه به او نزدیکتر شدم Ø§ØØ³Ø§Ø³ خوبی به من دست داد.دلگرم شدم.از این ØØ±Ú©ØªØ´ خیلی خوشم آمد وازاوتشکرکردم.اما برخلا٠قبل Ú©Ù‡ وقتی باهم بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… وازهردری برایم ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد ØØ§Ù„ا سکوت کرده Ø¨ÙˆØ¯ÙˆØØ±Ù نمی زد.ØÙ‚ هم داشت هرکس دیگری هم به جای او بود همین کاررا Ù…ÛŒ کرد.به این خاطربه او Ú¯ÙØªÙ…:
- ازم دلخوری؟
Ùقط آهی کشید وپاسخم رانداد.نمی خواستم آن خاطره تلخ گذشته برایش زنده شود هرچند بادیدن من آنرا بیاد آورده بود.باآن ظلمی Ú©Ù‡ درØÙ‚ اوکردم وهمه ÛŒ رنجی Ú©Ù‡ کشید نمی دانستم درباره ام Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کند آیا هنوز هم برایش ذره ای ارزش واعتبار دارم یانه.شاید با سکوتش Ù…ÛŒ خواست این ÙØ±ØµØª رابه من بدهد Ú©Ù‡ خطای خودرابیشترمرورکنم.خطایی Ú©Ù‡ در آن جشن شروع شد وبعد ادامه ÛŒØ§ÙØª.همان جشنی Ú©Ù‡ وقتی تمام شدهمه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ÙˆÙقط او مانده بودتابه دریاکمک کند. باهمدیگر سالن راجمع Ùˆ جورکردندبعدقرارشد اورابه خانه اش برسانیم. Ø¯Ø±ÛŒØ§Ú¯ÙØª:
- من نمیام خسته ام
آهسته به Ø¯Ø±ÛŒØ§Ú¯ÙØªÙ…:
- تنهایی بریم
- چه عیبی داره؟
- آخه...
- تو هنوز او نو نشناختی
مهتاب مانتواش راپوشید ØŒ Ú©ÛŒÙØ´ را روی شانه اش انداخت Ùˆ آماده شد برای Ø±ÙØªÙ†.Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرد.باهم Ø±ÙØªÛŒÙ… سوارخودرو شدیم.وقتی ØØ±Ú©Øª کردم Ú¯ÙØªÙ…:
- Ù„Ø·ÙØ§" آدرس
آدرس خانه اشان راداد ÙˆÚ¯ÙØª:
- تلÙÙ† هم بدم.
Ú¯ÙØªÙ…:
- خیلی شیطونی
خیابانها خلوت بودو من آرام Ù…ÛŒ راندم .به او نگاهی کردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- خسته شدی ، نه!
باخنده Ú¯ÙØª:
- کاری نکردم
- دریاچیزی به من Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود
- ازچی؟
- از دوست شیطونش
- ما همکلاسی بودیم
- چه خوب امانقطه مقابل هم!
- ØØ§Ù„ا کجاشو دیدی
- پس خدابه دادم برسه
- شوخی کردم
- برخوردت که جالبه
- ازم خوشت اومد، نه!
- بی اندازه
- نه اینقدر دیگه
- جدی می گم
- شما لط٠دارین
به آدرسی Ú©Ù‡ داده بود رسیدیم. تشکر کرد Ùˆ پیاده شد.Ú¯ÙØªÙ…:
- می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی Ø²Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:
- چراکه نه!
Ú¯ÙØªÙ…:
- ÙØ±Ø¯Ø§ چطوره
- به این زودی!
نگاهی به صورت دریا انداختم دیدم خط اشکی Ú©Ù‡ ازچشمانش سرازیر شده تا کنار لبش ادامه ÛŒØ§ÙØªÙ‡ است .طاقت دیدن قطره ای اشک درچشمانش رانداشتم.به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- توداری گریه می کنی؟
باصدای Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای Ú¯ÙØª:
- توبه من بدکردی!
چشمانش پرازاشک شده بود. بغض گلویم Ø±Ø§ÙØ´Ø±Ø¯ وقادر نبودم ازاوطلب بخشش کنم.چگونه دلم آمد آن Ù„ØØ¸Ø§Øª شیرینی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª به خاطره های زندگی اش Ø§ÙØ²ÙˆØ¯Ù‡ شود یکباره از او دریغ کنم Ùˆ او را تنها Ùˆ مبهوت بگذارم Ùˆ درهمان ابتداء چهره ÛŒ مرد را اینگونه برایش ترسیم نمایم.. به سختی Ùˆ با تضرع به او Ú¯ÙØªÙ…:
- می دونم بدکردم.خیلی هم بدکردم.جبران می کنم.
توی چشمانم نگاه Ú©Ø±Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:
- خیلی دوستش داری؟
Ø§ØØ³Ø§Ø³ کردم قلبم از Ú©Ø§Ø±Ø§ÙØªØ§Ø¯.عرق سردی به تنم نشست.با او Ú†Ù‡ کردم. Ù…ÛŒ بایست زمان بگذرد تا انسان به Ø±ÙØªØ§Ø±Ø®ÙˆØ¯ Ù¾ÛŒ ببرد.آن وقت است Ú©Ù‡ اÙکار واندیشه های خودرا به دودسته تقسیم Ù…ÛŒ کند،خوب Ùˆ بد را بررسی Ùˆ در مورد خطاها خودرا سرزنش خواهدکرد.اما قبل از اینکه به این نقطه برسد تابع Ø§ØØ³Ø§Ø³Ø§ØªÛŒ است Ú©Ù‡ براو غلبه ÛŒØ§ÙØªÙ‡ است.ای کاش Ù…ÛŒ توانستم Ùقط Ùˆ Ùقط این خاطره راازذهنش پاک کنم.نمی دانستم Ú†Ù‡ جوابی به این سوالش بدهم تا ØØ±ÙÙ… را باور کند Ùˆ بداند Ú©Ù‡ ارتباط Ùˆ توجه من به مهتاب بیش ازدو Ù‡ÙØªÙ‡ دوام نداشت Ùˆ به او بگویم مگر موجودی دوست داشتنی تر ازتو هم وجودداردوازدیدمن تو با آن Ø±ÙˆØ Ù¾Ø§Ú© وقلب رئو٠ومهربانت باهیچکس قابل مقایسه نیستی.باشرمندگی به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- باورکن خیلی زود پشیمان شدم Ùˆ زودترازآنچه Ùکرکنی رابطه ما قطع شد.ØØªÙ…ا" خبرداشتی؟
- نه،با او قهرکردم.
تلاش Ù…ÛŒ کردم خطای خودراسبک ترکنم به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- من بی گناهم ، دست خودم نبود.
یک Ù„ØØ¸Ù‡ ایستاد ÙˆÚ¯ÙØª:
- پس دست کی بود؟
Ù…ÛŒ خواستم به او بگویم توهم یک مقداری دراین مورد مقصربودی چون توبودی Ú©Ù‡ او را به جشن تولدت دعوت کردی اما دیدم Ø®ÙˆØ§Ù‡Ø¯Ú¯ÙØª توچرا اینقدرضعی٠بودی .به این خاطر منصر٠شدم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
- ØØ§Ù„ادیگه تموم شده. بهتر است به Ùکرگذشته نباشیم ودرموردخودمون ØµØØ¨Øª کنیم.اصلا"امشب باخانواده ام میام خونه تون .
متوجه شدم Ú©Ù‡ نیمه لبخندی روی لبانش ظاهرشداما مواÙقتی ابرازنکرد.Ú¯ÙØªÙ…:
- یه چیزی بگو
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم.انتهای ص٠ایستاد.آهسته به Ø§ÙˆÚ¯ÙØªÙ…:
- نمی شه کمی بمونین
Ú¯ÙØª:
- نه،نمی تونم
- ØØªÛŒ تااتوبوس بعدی
- Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ نمی تونم
- پس می تونم باز ببینمت؟
- دیگه خیلی دیرشده!
ØØ±Ù آخرش معنی دیگری Ù…ÛŒ داد.یعنی Ú†ÛŒ دیرشده. Ú¯ÙØªÙ…:
- قهرکردی
Ú¯ÙØª:
- از این ØØ±Ùها گذشته
- یه ÙØ±ØµØª دیگه به من بده
- Ø¨Ø§ÛŒØ¯ÙØ±Ø§Ù…وشم Ú©Ù†ÛŒ
تا زمانی Ú©Ù‡ اتوبوس آمد Ùˆ مقابل ایستگاه ایستاد هرچه التماس کردم اعتنایی نکرد. چترش راجمع کرد Ùˆ سرش راانداخت پایین وبه دنبال سایر Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÛŒÙ† Ø±ÙØª Ùˆ سواراتوبوس شد.بانگاهم اورادنبال کردم تا هنگامی Ú©Ù‡ روی صندلی نشست. درست همان طرÙÛŒ Ú©Ù‡ ایستاده بودم.هرچه اشاره کردم توجهی ننمود.وقتی اتوبوس ØØ±Ú©Øª کرد .سرش را بطر٠من برگرداند Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شدم.روزنه امیدی برویم گشوده شد. دستش راآهسته بلندکردبرایم تکان دادو آن را روی شیشه اتوبوس گذاشت. همه چیز را Ùهمیدم.Ø§ØØ³Ø§Ø³ بیهودگی کردم.سرم Ø¯Ø±Ø¯Ú¯Ø±ÙØª.قادربه ایستادن نبودم .Ø±ÙØªÙ… کنار دیوار همانجا نشستم وچشمانم رابستم.نمی دانم Ú†Ù‡ مدتی آنجا بودم Ú©Ù‡ سروصدای زیادی بالای سرم آمد.Ø§Ù†Ú¯Ø§Ø±Ú†Ù†Ø¯Ù†ÙØ±Ø¨Ø§Ù‡Ù… ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند.
- برین کنارببینم چی شده
- خانوم داره می لرزه.سردشه
- دور اونو خلوت کنین
- خانوم داشت باخودش ØØ±Ù Ù…ÛŒ زد
چشمانم را بازکردم مهتاب بالای سرم ایستاده بود.
***
ØØ¨ÛŒØ¨ ا... نبی اللهی