Øبیب ا... نبی اللهی
دیگرخیلی دیرشده!
باران ریزی Ù…ÛŒ بارید.دریاچتررابالای سرش گرÙته بودودرپیاده رو چندمترجلوترازمن آرام قدم برمی داشت Ú©Ù‡ اورادیدم.دلم برایش تنگ شده بود.چندین بار تصمیم گرÙته بودم با خانواده ام بروم خانه ÛŒ آنها Ùˆ مجددا" از او خواستگاری کنم ولی مطمئن بودم Ú©Ù‡ جواب رد خواهم شنید Ùˆ سنگ روی یخ Ù…ÛŒ شوم
به این دلیل ازرÙتن منصر٠می شدم ولی دلم Ù…ÛŒ خواست زمانیکه با او مواجه Ù…ÛŒ شوم بتوانم اورا راضی کنم تا ازخطای من بگذرد.ازکاری Ú©Ù‡ کردم پشیمان بودم.آن شب وقتی مهتاب مانتواش رابیرون آورد.پیراهن آبی وبراقش دراندامی موزون هرنگاهی رابه خودجلب Ù…ÛŒ کرد.ازهمان شب به بعد بودکه رÙتارم تغییرکردو باهمه ÛŒ علاقه ای Ú©Ù‡ به دریا داشتم از او دورشدم.انگار یکباره عقل خودراازدست داده بودم.باورش Ú©Ù…ÛŒ مشکل است.اگر Ùقط مهتاب را دعوت نکرده بودکار به اینجانمی کشید.
دریا شمع هارا Ùوت کرد Ùˆ تقسیم کیک را به مهتاب واگذارنمود.اوهم بلاÙاصله شروع کرد به قاچ کردن Ùˆ توزیع کیک برای میهمان ها. چشم ازاو برنمی داشتم. یک قطعه کیک توی بشقاب گذاشت Ùˆ یکراست آمدطر٠من. مقابلم Ú©Ù‡ رسید خم شدلبخندی زد ÙˆÚ¯Ùت:
- بÙرمایید اینهم کیک شما
بشقاب را طوری گرÙته بود Ú©Ù‡ قلب گردن بندش درست روی کیک نشسته بود.چهره ÛŒ جذاب Ùˆ شادی داشت وهمان Ù„Øظه متوجه شد Ú©Ù‡ مرا مات کرده است. سپس گردن بند راهمراه یقه اش بادست جمع کرد. بشقاب را از دستش گرÙتم وتشکرکردم.او برگشت ورÙت برای توزیع بقیه کیک.تاپایان جشن همه ÛŒ Ùکر ÙˆØواسم به او مشغول بود.دریا هیچ صØبتی درباره اونکرده بود.شایدهمکلاسی سابقش بود ویاتازگی با او دوست شده بود.
قدم هایم راتندکردم تا به اوبرسم وقتی کنارش رسیدم سلام کردم صورتش رابرگرداندنگاهی به من کردو ازتعجب چشمانش ازØدمعمول بازتر شد.انتظار هم نداشتم Ú©Ù‡ تØویلم بگیرد چندین ماه Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ اورا ترک کرده بودم. باکمی تاخیر جواب سلامم را داد.بعدگÙتم:
- خوبی؟
Ú¯Ùت:
- ای، بدنیستم!
چندقدم بیشتر با او برنداشته بودم Ú©Ù‡ چترش را طوری گرÙت تا من هم بتوانم در زیر آن قراربگیرم.از اینکه به او نزدیکتر شدم اØساس خوبی به من دست داد.دلگرم شدم.از این Øرکتش خیلی خوشم آمد وازاوتشکرکردم.اما برخلا٠قبل Ú©Ù‡ وقتی باهم بیرون Ù…ÛŒ رÙتیم وازهردری برایم صØبت Ù…ÛŒ کرد Øالا سکوت کرده بودوØر٠نمی زد.ØÙ‚ هم داشت هرکس دیگری هم به جای او بود همین کاررا Ù…ÛŒ کرد.به این خاطربه او Ú¯Ùتم:
- ازم دلخوری؟
Ùقط آهی کشید وپاسخم رانداد.نمی خواستم آن خاطره تلخ گذشته برایش زنده شود هرچند بادیدن من آنرا بیاد آورده بود.باآن ظلمی Ú©Ù‡ درØÙ‚ اوکردم وهمه ÛŒ رنجی Ú©Ù‡ کشید نمی دانستم درباره ام Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کند آیا هنوز هم برایش ذره ای ارزش واعتبار دارم یانه.شاید با سکوتش Ù…ÛŒ خواست این Ùرصت رابه من بدهد Ú©Ù‡ خطای خودرابیشترمرورکنم.خطایی Ú©Ù‡ در آن جشن شروع شد وبعد ادامه یاÙت.همان جشنی Ú©Ù‡ وقتی تمام شدهمه رÙتندوÙقط او مانده بودتابه دریاکمک کند. باهمدیگر سالن راجمع Ùˆ جورکردندبعدقرارشد اورابه خانه اش برسانیم. دریاگÙت:
- من نمیام خسته ام
آهسته به دریاگÙتم:
- تنهایی بریم
- چه عیبی داره؟
- آخه...
- تو هنوز او نو نشناختی
مهتاب مانتواش راپوشید ØŒ Ú©ÛŒÙØ´ را روی شانه اش انداخت Ùˆ آماده شد برای رÙتن.خداØاÙظی کرد.باهم رÙتیم سوارخودرو شدیم.وقتی Øرکت کردم Ú¯Ùتم:
- لطÙا" آدرس
آدرس خانه اشان راداد ÙˆÚ¯Ùت:
- تلÙÙ† هم بدم.
Ú¯Ùتم:
- خیلی شیطونی
خیابانها خلوت بودو من آرام Ù…ÛŒ راندم .به او نگاهی کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- خسته شدی ، نه!
باخنده Ú¯Ùت:
- کاری نکردم
- دریاچیزی به من Ù†Ú¯Ùته بود
- ازچی؟
- از دوست شیطونش
- ما همکلاسی بودیم
- چه خوب امانقطه مقابل هم!
- Øالا کجاشو دیدی
- پس خدابه دادم برسه
- شوخی کردم
- برخوردت که جالبه
- ازم خوشت اومد، نه!
- بی اندازه
- نه اینقدر دیگه
- جدی می گم
- شما لط٠دارین
به آدرسی Ú©Ù‡ داده بود رسیدیم. تشکر کرد Ùˆ پیاده شد.Ú¯Ùتم:
- می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی زدوگÙت:
- چراکه نه!
Ú¯Ùتم:
- Ùردا چطوره
- به این زودی!
نگاهی به صورت دریا انداختم دیدم خط اشکی Ú©Ù‡ ازچشمانش سرازیر شده تا کنار لبش ادامه یاÙته است .طاقت دیدن قطره ای اشک درچشمانش رانداشتم.به اوگÙتم:
- توداری گریه می کنی؟
باصدای گرÙته ای Ú¯Ùت:
- توبه من بدکردی!
چشمانش پرازاشک شده بود. بغض گلویم راÙشرد وقادر نبودم ازاوطلب بخشش کنم.چگونه دلم آمد آن Ù„Øظات شیرینی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙت به خاطره های زندگی اش اÙزوده شود یکباره از او دریغ کنم Ùˆ او را تنها Ùˆ مبهوت بگذارم Ùˆ درهمان ابتداء چهره ÛŒ مرد را اینگونه برایش ترسیم نمایم.. به سختی Ùˆ با تضرع به او Ú¯Ùتم:
- می دونم بدکردم.خیلی هم بدکردم.جبران می کنم.
توی چشمانم نگاه کردوگÙت:
- خیلی دوستش داری؟
اØساس کردم قلبم از کاراÙتاد.عرق سردی به تنم نشست.با او Ú†Ù‡ کردم. Ù…ÛŒ بایست زمان بگذرد تا انسان به رÙتارخود Ù¾ÛŒ ببرد.آن وقت است Ú©Ù‡ اÙکار واندیشه های خودرا به دودسته تقسیم Ù…ÛŒ کند،خوب Ùˆ بد را بررسی Ùˆ در مورد خطاها خودرا سرزنش خواهدکرد.اما قبل از اینکه به این نقطه برسد تابع اØساساتی است Ú©Ù‡ براو غلبه یاÙته است.ای کاش Ù…ÛŒ توانستم Ùقط Ùˆ Ùقط این خاطره راازذهنش پاک کنم.نمی دانستم Ú†Ù‡ جوابی به این سوالش بدهم تا ØرÙÙ… را باور کند Ùˆ بداند Ú©Ù‡ ارتباط Ùˆ توجه من به مهتاب بیش ازدو Ù‡Ùته دوام نداشت Ùˆ به او بگویم مگر موجودی دوست داشتنی تر ازتو هم وجودداردوازدیدمن تو با آن Ø±ÙˆØ Ù¾Ø§Ú© وقلب رئو٠ومهربانت باهیچکس قابل مقایسه نیستی.باشرمندگی به اوگÙتم:
- باورکن خیلی زود پشیمان شدم Ùˆ زودترازآنچه Ùکرکنی رابطه ما قطع شد.Øتما" خبرداشتی؟
- نه،با او قهرکردم.
تلاش Ù…ÛŒ کردم خطای خودراسبک ترکنم به اوگÙتم:
- من بی گناهم ، دست خودم نبود.
یک Ù„Øظه ایستاد ÙˆÚ¯Ùت:
- پس دست کی بود؟
Ù…ÛŒ خواستم به او بگویم توهم یک مقداری دراین مورد مقصربودی چون توبودی Ú©Ù‡ او را به جشن تولدت دعوت کردی اما دیدم خواهدگÙت توچرا اینقدرضعی٠بودی .به این خاطر منصر٠شدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- Øالادیگه تموم شده. بهتر است به Ùکرگذشته نباشیم ودرموردخودمون صØبت کنیم.اصلا"امشب باخانواده ام میام خونه تون .
متوجه شدم Ú©Ù‡ نیمه لبخندی روی لبانش ظاهرشداما مواÙقتی ابرازنکرد.Ú¯Ùتم:
- یه چیزی بگو
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم.انتهای ص٠ایستاد.آهسته به اوگÙتم:
- نمی شه کمی بمونین
Ú¯Ùت:
- نه،نمی تونم
- Øتی تااتوبوس بعدی
- Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ نمی تونم
- پس می تونم باز ببینمت؟
- دیگه خیلی دیرشده!
Øر٠آخرش معنی دیگری Ù…ÛŒ داد.یعنی Ú†ÛŒ دیرشده. Ú¯Ùتم:
- قهرکردی
Ú¯Ùت:
- از این ØرÙها گذشته
- یه Ùرصت دیگه به من بده
- بایدÙراموشم Ú©Ù†ÛŒ
تا زمانی Ú©Ù‡ اتوبوس آمد Ùˆ مقابل ایستگاه ایستاد هرچه التماس کردم اعتنایی نکرد. چترش راجمع کرد Ùˆ سرش راانداخت پایین وبه دنبال سایر مساÙرین رÙت Ùˆ سواراتوبوس شد.بانگاهم اورادنبال کردم تا هنگامی Ú©Ù‡ روی صندلی نشست. درست همان طرÙÛŒ Ú©Ù‡ ایستاده بودم.هرچه اشاره کردم توجهی ننمود.وقتی اتوبوس Øرکت کرد .سرش را بطر٠من برگرداند خوشØال شدم.روزنه امیدی برویم گشوده شد. دستش راآهسته بلندکردبرایم تکان دادو آن را روی شیشه اتوبوس گذاشت. همه چیز را Ùهمیدم.اØساس بیهودگی کردم.سرم دردگرÙت.قادربه ایستادن نبودم .رÙتم کنار دیوار همانجا نشستم وچشمانم رابستم.نمی دانم Ú†Ù‡ مدتی آنجا بودم Ú©Ù‡ سروصدای زیادی بالای سرم آمد.انگارچندنÙرباهم Øر٠می زدند.
- برین کنارببینم چی شده
- خانوم داره می لرزه.سردشه
- دور اونو خلوت کنین
- خانوم داشت باخودش Øر٠می زد
چشمانم را بازکردم مهتاب بالای سرم ایستاده بود.
***
Øبیب ا... نبی اللهی
باران ریزی Ù…ÛŒ بارید.دریاچتررابالای سرش گرÙته بودودرپیاده رو چندمترجلوترازمن آرام قدم برمی داشت Ú©Ù‡ اورادیدم.دلم برایش تنگ شده بود.چندین بار تصمیم گرÙته بودم با خانواده ام بروم خانه ÛŒ آنها Ùˆ مجددا" از او خواستگاری کنم ولی مطمئن بودم Ú©Ù‡ جواب رد خواهم شنید Ùˆ سنگ روی یخ Ù…ÛŒ شوم
به این دلیل ازرÙتن منصر٠می شدم ولی دلم Ù…ÛŒ خواست زمانیکه با او مواجه Ù…ÛŒ شوم بتوانم اورا راضی کنم تا ازخطای من بگذرد.ازکاری Ú©Ù‡ کردم پشیمان بودم.آن شب وقتی مهتاب مانتواش رابیرون آورد.پیراهن آبی وبراقش دراندامی موزون هرنگاهی رابه خودجلب Ù…ÛŒ کرد.ازهمان شب به بعد بودکه رÙتارم تغییرکردو باهمه ÛŒ علاقه ای Ú©Ù‡ به دریا داشتم از او دورشدم.انگار یکباره عقل خودراازدست داده بودم.باورش Ú©Ù…ÛŒ مشکل است.اگر Ùقط مهتاب را دعوت نکرده بودکار به اینجانمی کشید.
دریا شمع هارا Ùوت کرد Ùˆ تقسیم کیک را به مهتاب واگذارنمود.اوهم بلاÙاصله شروع کرد به قاچ کردن Ùˆ توزیع کیک برای میهمان ها. چشم ازاو برنمی داشتم. یک قطعه کیک توی بشقاب گذاشت Ùˆ یکراست آمدطر٠من. مقابلم Ú©Ù‡ رسید خم شدلبخندی زد ÙˆÚ¯Ùت:
- بÙرمایید اینهم کیک شما
بشقاب را طوری گرÙته بود Ú©Ù‡ قلب گردن بندش درست روی کیک نشسته بود.چهره ÛŒ جذاب Ùˆ شادی داشت وهمان Ù„Øظه متوجه شد Ú©Ù‡ مرا مات کرده است. سپس گردن بند راهمراه یقه اش بادست جمع کرد. بشقاب را از دستش گرÙتم وتشکرکردم.او برگشت ورÙت برای توزیع بقیه کیک.تاپایان جشن همه ÛŒ Ùکر ÙˆØواسم به او مشغول بود.دریا هیچ صØبتی درباره اونکرده بود.شایدهمکلاسی سابقش بود ویاتازگی با او دوست شده بود.
قدم هایم راتندکردم تا به اوبرسم وقتی کنارش رسیدم سلام کردم صورتش رابرگرداندنگاهی به من کردو ازتعجب چشمانش ازØدمعمول بازتر شد.انتظار هم نداشتم Ú©Ù‡ تØویلم بگیرد چندین ماه Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ اورا ترک کرده بودم. باکمی تاخیر جواب سلامم را داد.بعدگÙتم:
- خوبی؟
Ú¯Ùت:
- ای، بدنیستم!
چندقدم بیشتر با او برنداشته بودم Ú©Ù‡ چترش را طوری گرÙت تا من هم بتوانم در زیر آن قراربگیرم.از اینکه به او نزدیکتر شدم اØساس خوبی به من دست داد.دلگرم شدم.از این Øرکتش خیلی خوشم آمد وازاوتشکرکردم.اما برخلا٠قبل Ú©Ù‡ وقتی باهم بیرون Ù…ÛŒ رÙتیم وازهردری برایم صØبت Ù…ÛŒ کرد Øالا سکوت کرده بودوØر٠نمی زد.ØÙ‚ هم داشت هرکس دیگری هم به جای او بود همین کاررا Ù…ÛŒ کرد.به این خاطربه او Ú¯Ùتم:
- ازم دلخوری؟
Ùقط آهی کشید وپاسخم رانداد.نمی خواستم آن خاطره تلخ گذشته برایش زنده شود هرچند بادیدن من آنرا بیاد آورده بود.باآن ظلمی Ú©Ù‡ درØÙ‚ اوکردم وهمه ÛŒ رنجی Ú©Ù‡ کشید نمی دانستم درباره ام Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کند آیا هنوز هم برایش ذره ای ارزش واعتبار دارم یانه.شاید با سکوتش Ù…ÛŒ خواست این Ùرصت رابه من بدهد Ú©Ù‡ خطای خودرابیشترمرورکنم.خطایی Ú©Ù‡ در آن جشن شروع شد وبعد ادامه یاÙت.همان جشنی Ú©Ù‡ وقتی تمام شدهمه رÙتندوÙقط او مانده بودتابه دریاکمک کند. باهمدیگر سالن راجمع Ùˆ جورکردندبعدقرارشد اورابه خانه اش برسانیم. دریاگÙت:
- من نمیام خسته ام
آهسته به دریاگÙتم:
- تنهایی بریم
- چه عیبی داره؟
- آخه...
- تو هنوز او نو نشناختی
مهتاب مانتواش راپوشید ØŒ Ú©ÛŒÙØ´ را روی شانه اش انداخت Ùˆ آماده شد برای رÙتن.خداØاÙظی کرد.باهم رÙتیم سوارخودرو شدیم.وقتی Øرکت کردم Ú¯Ùتم:
- لطÙا" آدرس
آدرس خانه اشان راداد ÙˆÚ¯Ùت:
- تلÙÙ† هم بدم.
Ú¯Ùتم:
- خیلی شیطونی
خیابانها خلوت بودو من آرام Ù…ÛŒ راندم .به او نگاهی کردم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- خسته شدی ، نه!
باخنده Ú¯Ùت:
- کاری نکردم
- دریاچیزی به من Ù†Ú¯Ùته بود
- ازچی؟
- از دوست شیطونش
- ما همکلاسی بودیم
- چه خوب امانقطه مقابل هم!
- Øالا کجاشو دیدی
- پس خدابه دادم برسه
- شوخی کردم
- برخوردت که جالبه
- ازم خوشت اومد، نه!
- بی اندازه
- نه اینقدر دیگه
- جدی می گم
- شما لط٠دارین
به آدرسی Ú©Ù‡ داده بود رسیدیم. تشکر کرد Ùˆ پیاده شد.Ú¯Ùتم:
- می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی زدوگÙت:
- چراکه نه!
Ú¯Ùتم:
- Ùردا چطوره
- به این زودی!
نگاهی به صورت دریا انداختم دیدم خط اشکی Ú©Ù‡ ازچشمانش سرازیر شده تا کنار لبش ادامه یاÙته است .طاقت دیدن قطره ای اشک درچشمانش رانداشتم.به اوگÙتم:
- توداری گریه می کنی؟
باصدای گرÙته ای Ú¯Ùت:
- توبه من بدکردی!
چشمانش پرازاشک شده بود. بغض گلویم راÙشرد وقادر نبودم ازاوطلب بخشش کنم.چگونه دلم آمد آن Ù„Øظات شیرینی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙت به خاطره های زندگی اش اÙزوده شود یکباره از او دریغ کنم Ùˆ او را تنها Ùˆ مبهوت بگذارم Ùˆ درهمان ابتداء چهره ÛŒ مرد را اینگونه برایش ترسیم نمایم.. به سختی Ùˆ با تضرع به او Ú¯Ùتم:
- می دونم بدکردم.خیلی هم بدکردم.جبران می کنم.
توی چشمانم نگاه کردوگÙت:
- خیلی دوستش داری؟
اØساس کردم قلبم از کاراÙتاد.عرق سردی به تنم نشست.با او Ú†Ù‡ کردم. Ù…ÛŒ بایست زمان بگذرد تا انسان به رÙتارخود Ù¾ÛŒ ببرد.آن وقت است Ú©Ù‡ اÙکار واندیشه های خودرا به دودسته تقسیم Ù…ÛŒ کند،خوب Ùˆ بد را بررسی Ùˆ در مورد خطاها خودرا سرزنش خواهدکرد.اما قبل از اینکه به این نقطه برسد تابع اØساساتی است Ú©Ù‡ براو غلبه یاÙته است.ای کاش Ù…ÛŒ توانستم Ùقط Ùˆ Ùقط این خاطره راازذهنش پاک کنم.نمی دانستم Ú†Ù‡ جوابی به این سوالش بدهم تا ØرÙÙ… را باور کند Ùˆ بداند Ú©Ù‡ ارتباط Ùˆ توجه من به مهتاب بیش ازدو Ù‡Ùته دوام نداشت Ùˆ به او بگویم مگر موجودی دوست داشتنی تر ازتو هم وجودداردوازدیدمن تو با آن Ø±ÙˆØ Ù¾Ø§Ú© وقلب رئو٠ومهربانت باهیچکس قابل مقایسه نیستی.باشرمندگی به اوگÙتم:
- باورکن خیلی زود پشیمان شدم Ùˆ زودترازآنچه Ùکرکنی رابطه ما قطع شد.Øتما" خبرداشتی؟
- نه،با او قهرکردم.
تلاش Ù…ÛŒ کردم خطای خودراسبک ترکنم به اوگÙتم:
- من بی گناهم ، دست خودم نبود.
یک Ù„Øظه ایستاد ÙˆÚ¯Ùت:
- پس دست کی بود؟
Ù…ÛŒ خواستم به او بگویم توهم یک مقداری دراین مورد مقصربودی چون توبودی Ú©Ù‡ او را به جشن تولدت دعوت کردی اما دیدم خواهدگÙت توچرا اینقدرضعی٠بودی .به این خاطر منصر٠شدم Ùˆ Ú¯Ùتم:
- Øالادیگه تموم شده. بهتر است به Ùکرگذشته نباشیم ودرموردخودمون صØبت کنیم.اصلا"امشب باخانواده ام میام خونه تون .
متوجه شدم Ú©Ù‡ نیمه لبخندی روی لبانش ظاهرشداما مواÙقتی ابرازنکرد.Ú¯Ùتم:
- یه چیزی بگو
به ایستگاه اتوبوس رسیده بودیم.انتهای ص٠ایستاد.آهسته به اوگÙتم:
- نمی شه کمی بمونین
Ú¯Ùت:
- نه،نمی تونم
- Øتی تااتوبوس بعدی
- Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ نمی تونم
- پس می تونم باز ببینمت؟
- دیگه خیلی دیرشده!
Øر٠آخرش معنی دیگری Ù…ÛŒ داد.یعنی Ú†ÛŒ دیرشده. Ú¯Ùتم:
- قهرکردی
Ú¯Ùت:
- از این ØرÙها گذشته
- یه Ùرصت دیگه به من بده
- بایدÙراموشم Ú©Ù†ÛŒ
تا زمانی Ú©Ù‡ اتوبوس آمد Ùˆ مقابل ایستگاه ایستاد هرچه التماس کردم اعتنایی نکرد. چترش راجمع کرد Ùˆ سرش راانداخت پایین وبه دنبال سایر مساÙرین رÙت Ùˆ سواراتوبوس شد.بانگاهم اورادنبال کردم تا هنگامی Ú©Ù‡ روی صندلی نشست. درست همان طرÙÛŒ Ú©Ù‡ ایستاده بودم.هرچه اشاره کردم توجهی ننمود.وقتی اتوبوس Øرکت کرد .سرش را بطر٠من برگرداند خوشØال شدم.روزنه امیدی برویم گشوده شد. دستش راآهسته بلندکردبرایم تکان دادو آن را روی شیشه اتوبوس گذاشت. همه چیز را Ùهمیدم.اØساس بیهودگی کردم.سرم دردگرÙت.قادربه ایستادن نبودم .رÙتم کنار دیوار همانجا نشستم وچشمانم رابستم.نمی دانم Ú†Ù‡ مدتی آنجا بودم Ú©Ù‡ سروصدای زیادی بالای سرم آمد.انگارچندنÙرباهم Øر٠می زدند.
- برین کنارببینم چی شده
- خانوم داره می لرزه.سردشه
- دور اونو خلوت کنین
- خانوم داشت باخودش Øر٠می زد
چشمانم را بازکردم مهتاب بالای سرم ایستاده بود.
***
Øبیب ا... نبی اللهی