قارچ هاي روي سينه مادر

 by Daphne Odjig

عزت السادات گوشه گير

مادر گفت: روي سينه ام چهار تا قارچ روييده!


مادر دکمه هاي پيراهنش را باز کرد و سينه استخوانيش را به نرگس نشان داد. از لاي دو پستان چروکيده که هشت تا بچه از آنها شير مکيده بودند، چهار تا قارچ ظاهر شد که به گونه لوازم آشپزخانه بودند.

رنگ مادر پريده بود و لبهايش سفيد بود. مثل گچ، کلمات به سختي از حلقومش رها ميشدند. گويي در ميانه راه تکه تکه ميشدند... سلاخي ميشدند... يا به کلي ناپديد ميشدند.

فضا براي نرگس فضاي يک ظهر پيشين تابستان بود که در يک سيلاسوکول(۱) قتلي رخ داده باشد. سکوت، سراسيمگي گرما، خواب رخوتناک پوست و خون و استخوان، مليس مردالگي(۲) برگهاي درختان و نگاه لرزان و متزلزل ريزنده خون... فاجعه چه آسان رخ ميدهد، به آساني پرواز يک گنجشک چابک از سر شاخه يک درخت.

مادر تمام کلامش را در نگاهش ريخت و با سکوت دردناکي به دخترش چشم دوخت. نرگس مثل عقاب چنگ انداخت توي سينه مادرش و قارچ ها را بيرون کشيد.

بعد از آن همه رنج، ديگر اين رويش قارچ ها چه بلايي بود که بر سر مادرش آمده بود؟! يکي از قارچ ها درشت بود مثل يک قوري چيني قهوه اي رنگ با نقش يک گل نارنجي درست مثل همان قوري اي که مادرش سالها چاي عصرانه را روي سماور دم ميکرد و هشت بچه قد و نيم قد دور آن حلقه ميزدند و چاي مينوشيدند. اولين فنجان چاي را پدر در سکوت مينوشيد و بچه ها صبر ميکردند پدر چايش را تمام کند و برود. بعد آنها با خيال راحت چايشان را سر بکشند.

قوري توي انگشتان نرگس مثل يک قارچ بزرگ باغچه از هم وا رفت. جنس گوشتي آن نمناک و مرطوب بود. نرگس برآشفته قارچ را له کرد. رنگ قهوه اي لعابي با يک گل نارنجي توي ذرات له شده قارچ گم شد. مادرش با سکوت به نرگس چشم دوخت. دندان هايش به هم چفت بود مثل دندان هاي يک مرده و نميگذاشت زبانش بچرخد. بعد از اندکي تقلا، مادر که صدايش گويي از ته چاه بيرون مي آمد گفت:

ـ قارچ ها دوباره خواهند روييد، ريشه شان توي سينه ام است.


مگر قارچ ريشه دارد؟

نرگس به سينه استخواني مادرش دست کشيد. به نقطه رويش قارچ ها... وسط استخوان سينه مادر ريشه اي از جنس استخوان بود. استخوان در استخوان بافته شده بود، استحاله شده بود. نرگس به ديوارهاي ساکت اتاق نگاه کرد. احساس کرد که ميخواهد کاغذ ديواري ها را پاره کند. آجرها را يکي يکي از ديوارها بکند و به ديوار ديگر بکوبد. به چه کسي ميتوانست پرخاش کند؟ بي قراري اش را چگونه آرام کند؟ مادر و نرگس روبه روي هم ايستاده بودند و قارچ هاي مرده و له شده روي گل هاي قالي را پوشانده بودند، هيچ کاري نميشد کرد.

مادر کفش هايش را پوشيد، ساق پاهايش چون دو چوب خشک، و کفش هايش براي پاهايش بزرگ بودند. مادر در را باز کرد و از خانه بيرون رفت. نرگس حرکت لرزان مادرش را در کوچه ديد و آن قدر نگاهش کرد که در خيابان گم شد. گويي مادر تمام روز را پشت در شيشه اي منتظر مانده بود تا شايد نرگس بيايد و او کفش هايش را به پا کند و برود و در مه و غبار گم شود.

نرگس تازه آمده بود. هنوز يکساعت نميشد! در خيابان شتاب آلود اما بي اميد مي آمد. هوا ابري بود. حالا از آسمان داشت نم نم باران ميباريد و باران اندک اندک شديدتر ميشد، صدا در ناودان ميپيچيد.

نميتوانست گريه کند نرگس... نميتوانست فکر کند نرگس، نميتوانست حرکت کند نرگس...

نرگس ايستاده بود بر درگاه... روبه رويش يک خيابان غبارآلود و بي انتها، پشت سرش خانه پدر در سکوت و در پس ديوارها پدرش غلطيده در مدفوعش با دو چشم سخنگو... پر ابهام...

صداي ناله ضعيفي از زيرزمين آمد. صداي پدرش بود. هشت اتاق خالي دهان باز کرده بودند، اما لال... زماني در موقع چاي عصرانه يا ناهار يا شام صداي بچه ها در تمام ذرات خانه ميپچيد، ديوارها به اين صداها عادت داشتند. فرشها، اشياء خانه، قوري چيني قهوه اي با يک گل نارنجي... و درخت ها و گلها...

وقتي که پدرش سلامت و نيرومند بود، اطاقش در طبقه سوم بود. حالا سالها بود که توي زيرزمين زندگي ميکرد و از هشت بچه، هفت تايشان از شهر رفته بودند و هر کدامشان خانه و کار و ساماني داشتند... بچه اي و عائله اي...


چه زماني از روز بود؟ عصر بود يا غروب؟ غروب دير يا صبح زود؟ بهار بود يا زمستان؟

نرگس احساس سرما کرد، در خانه را بست و به ديوار تکيه کرد. آسمان جرقه اي زد و صداي رعد در خانه پيچيد.

چند ساله بود؟

گويا ده ساله بود که نشسته بود روي پله حياط... افسرده... و نميدانست چرا افسرده است. هوا ابري بود و وقتي که رگه مارپيچي برق را توي آسمان ديد، يک لذت دردناک و پرالتهاب در عضو جنسي اش پيچيد و تا قلبش تير کشيد. رخوت در تنش حبس مانده بود و نميتوانست خودش را تکان بدهد. آنقدر روي پله نشست تا سراپا خيس شد. بعد، مادرش از پشت پنجره سرش داد کشيد:

ـ برق، درخت ميسوزاند. ميخواهي ترا نسوزاند؟!

درختان زيادي از برق سوخته بودند... رمه هاي زيادي در سر تپه ها مرده بودند و چوپان ها با ني لبک هايشان خاکستر شده بودند.

نرگس گفت: کفش هايم لاستيکي است، مادر...

ميدانست که اگر دستش را به نرده هاي فلزي کناره پله ها بکشد برق خونش را ميخشکاند. يک سيم لخت با يک صداي الکتريکي جرقه زد مثل فشفشه... اگر شاخه درخت به سيم لخت ميخورد، خانه آتش ميگرفت. مادر داد کشيد:

ـ يکي برود غلام عباس برق کش را خبر کند...

صداي مادر در صداي باران گم شد.


باران چقدر تند ميباريد.

هفته گذشته که نرگس به ديدار پدر و مادرش آمده بود، مادرش فقط يک جمله را مرتب تکرار ميکرد:

ـ«من خسته ام!»

و پدرش فقط با چشم هايش حرف ميزد. سالها بود که تارهاي صوتي اش مرده بودند. قدرت حرکت و بيان را از دست داده بود... حتي گاه قدرت جويدن را... و گاه بلعيدن را...

زيرزمين بوي آغل احشام را ميداد. بوي تعفن شاش، اتاق پدرش از يک تختخواب مندرس تشکيل شده بود، يک قالي، يک تلويزيون کوچک سياه و سفيد، يک راديو و قاب عکس پدر بزرگش روي ديوار، از تلويزيون هميشه آهنگ عزا پخش ميشد و در راديو هميشه مردي قرآن ميخواند... و نعشي برده ميشد و نعشي آورده ميشد.

نرگس براي پدرش ملافه سبز خريده بود تا شايد قدري به اتاق رنگ و زندگي بدهد. يک گلدان گل سبز هم ماه پيش آورده بود و گذاشته بودش کنار پنجره رو به آفتاب. هيچکس به گلدان آب نداده بود. هفته گذشته گلدان خشک شده را توي آشغالداني انداخت. اما پنجره هاي بزرگ رو به حياط، به اتاق پدر آفتاب مي آورد. و بعد هم ميتوانست رنگ سبز درختها را ببيند.

پدر هفته گذشته با اشاره به نرگس فهماند:«بهار امسال يک درخت نارنج رو به روي اتاقم بکار...»

نرگس با لبخندي غمگين گفت:«بسيار خوب»

پدر دست کرد زير بالشش و دو تا تخم نارنج درآورد و توي دست نرگس گذاشت.

نرگس گفت:«بسيار خوب»

و رفت توي حياط و تخم ها را توي خاک باغچه کاشت. پدر از پشت شيشه نگاهش کرد. نرگس به خود گفت:«اگر به جاي آب باران، خونم را هم پاي اين تخم ها بريزم، درختي سبز نخواهد شد».

و پدرش با شوق به درخت نارنج نروئيده تصوري چشم دوخت که بهار سال ديگر عطر غريب آن خانه را ميپوشاند و تابستان وقتي که ميوه هايش را ميچيند و پوست نارنجي را ميشکافد، دختر نارنج و ترنج خواهد گفت:... آب... نان... و... آنچه که از پوست نارنج ميتراود، آيا گريه پنهاني دختر نارنج و ترنج نيست؟


هوا به طرز غريبي سترون بود. باران هم که ميباريد باران ملال بود، مادر چند بار زير لب زمزمه کرده بود:«من خسته ام...»

نرگس ميدانست چرا مادرش خسته است و نميخواست بپرسد چرا. بعد مادر نگاه عميقي به نرگس کرد و گفت:«نرگس»...

و بعد سکوت کرد و به لکه سياه زير چشم نرگس چشم دوخت. نرگس ميدانست که مادرش چه ميخواهد بگويد.

نرگس گفت:«ميدانم مادر...»

مادر که صدايش با افسردگي آغشته بود گفت:«ترکش کن... او مرد زندگي تو نيست. دارد تو را تا سر استخوان ميليسد. سيب سرخ براي دندان خرس نيست...»

و نگاهش را گرداند و روي سينه استخوانيش، آنجا که قارچ ها روئيده بودند دست کشيد. نرگس دچار طغيان و آشوب غريبي شد. هر وقت مادرش از حميد حرف ميزد، ميخواست سر خودش را به ديوار بکوبد. آنقدر که ديگر هيچ کلمه اي نشنود جز گردش پرخروش خون را در رگهايش...

آهسته گفت:«دوستش دارم.»

بعد از خود پرسيد:«آيا واقعا دوستش دارم؟ دوستش دارم يا ميترسم؟... از چه ميترسم؟...»

يک چيز جادويي در چشم هاي حميد بود که مثل اختاپوس تمام جسم نرگس را در خود احاطه ميکرد و فضاي اطرافش را با يک ماده اثيري غليظ و مه آلود ميپوشاند. و نرگس فراموش ميکرد که مشت سنگين او زير چشم هايش را سياه کرده است. نرگس که بر سينه حميد مشت ميکوبيد، مشتهايش چون آب در هاون کوبيدن بود، و ناخن هايش نه چون پنجه هايش پلنگ... و دندان هايش نه چون آرواره هاي گراز...

ظهر بود، ظهر امروز که رو به حميد کرد و گفت:

ديگر تمام شد.

حميد گفت:

ـ چه چيزي؟

هميشه در چنين مواقعي حميد خودش را به نفهمي ميزد که انگار هيچ حادثه اي رخ نداده است. با يک پنبه الکلي که ميکشيد زير چشم هاي نرگس و بعد زار زار گريه کردن و پاهاي او را بوسيدن و بعد يک عشق ورزي نامعمول و نامتصور. حادثه را ظاهرا تمام ميکرد. انگار به طور مادرزاد آموخته بود که چطور زنها را شيفته کند.

نرگس با حيرت و کنجکاوي نميتوانست بفهمد چيست اين راز شيفتگي! انگار ميخواست تا مرگ پيش برود تا اين راز را کشف کند!

نرگس منتظر نماند تا اختاپوس چشمهاي حميد جسم او را بربايد. رويش را برگرداند و شروع کرد به دويدن و از خانه گريخت. اگر ميماند چشم هاي حميد او را در لعابي از يک ماده ماورا زيستن زنداني ميکرد. تمام راه را دويد. آسمان گرفته بود و او تمام راه را تا خانه پدرش دويد.

وسوسه توي جان نرگس افتاد:«کاش براي آخرين بار با او عشق ميورزيد» چقدر لحظاتي را که برق مارپيچي لذت در گودال هاي پيچ در پيچ زير نافش ميپيچيد دوست داشت. وقتي که در تمامي جسم او حل ميشد و انگار رنج هايش مثل يخ زمستاني آب ميشدند، اما هميشه آخرين عشق بازي شروع زندگي معمولي دوباره بود و حميد هر بار بر او بيشتر غالب ميشد.

ساعت چند بود؟... هر چه بود شب شده بود و خانه در حلقوم تاريکي... نرگس هنوز همانطور به ديوار تکيه داده بود. ميبايست برود چراغ اتاق پدرش را روشن کند. لباس هاي پدرش را عوض کند. دندان هاي مصنوعي پدرش را بشويد و توي دهانش بگذارد. غذايش را بدهد. به مستراح ببردش. و با او کمي حرف بزند...

اما نميتوانست، ايستاده بود چون يک مجسمه از استخوان، قرنها روي دو پاي نحيف... خيره به يک نقطه بي انتها...

باران از پنجره يکي از اتاقها، پرده و ديوار اتاق را خيس کرده بود. قسمتي از فرش هم خيس شده بود. نکند پنجره اتاق پدرش هم باز باشد و آب باران به اتاق پدرش توفيده باشد؟!

چند ضربه آهسته به در خانه خورد و نرگس از پشت شيشه مات سايه حميد را ديد و دلش يکباره فرو ريخت. نرگس از او خواسته بود هرگز به در خانه پدرش نيايد.

حميد از پشت در گفت:

ـ نرگس، در را باز کن.

انگار حس حساس و حيواني بويايي او فضا را بوئيده بود که جز نرگس کسي ديگر آن سوي در خانه نيست.

ناگهان ميلي وحشي مثل يک مارپيچ برق تا نوک انگشتان پاي نرگس و تا درازاي موهايش کشيده شد.

نرگس به خود گفت:«نه... در را باز نکن.»

صداي مادرش در گوش هايش پيچيد:«اگر در را باز کني، تمام است، تمام رشته هايت پنبه ميشود.»

و بعد صداي مادرش از سالهاي دور قوت گرفت، يک صداي جوان که قصه شنگول و منگول و حبه انگور را براي او ميگفت.

ـ کي خورده شنگول من، کي خورده منگول من، کي مياد به جنگ من؟

نرگس ايستاده بود پشت در مثل شنگول يا منگول يا حبه انگور، و نميخواست فريب دستهاي حنايي سايه پشت در را بخورد. خانه در تاريکي کامل بود. پدرش حتما از تاريکي وحشت ميکرد. پدرش گرسنه بود. و حتما پيژامايش را تا الان پنج شش بار خيس کرده بود و شايد هم در مدفوع خودش غلطيده بود.

نرگس ناگهان مثل زمان بچگي اش داد زد: مادر...

و خودش نفهميد چرا مادرش را صدا زد.

مادرش کجا رفته بود؟ نرگس اصلا نپرسيده بود که به کجا ميروي و او هم اصلا نگفته بود که به کجا خواهد رفت. فقط در را باز کرده بود و رفته بود. در حالي که کفش هاي گشادش تلق تلق صدا ميکرد.

باران که از پنجره ميتوفيد قسمتي از فرش را خيس ميکرد. نرگس نتوانست که دستش را دراز کند و پنجره را ببندد.

حميد دوباره چند ضربه به در کوبيد و گفت: نرگس...

با يک صداي نرم و حريري، آن طوري که ميدانست ميتوان قلب نرگس را ذوب کند، يک حس نامرئي مثل غبار و مه نرگس را احاطه کرد. دستش را دراز کرد. دستي که گويي ديگر به هيچ نقطه از جسمش متصل نبود. در خانه را باز کرد. حميد سراپا خيس بود. يک قطره باران از روي مژه هايش چکيد روي لبهايش و محو شد لابه لاي دندان هايش و زبانش که به آرامي چرخيد و گفت:

ـ زن عجيب من...

و بعد دستهايش را دور بدن نرگس حلقه کرد و لبهايش را بوسيد و قطره شبنم گونه باران محو شد روي لبهاي نرگس، نرگس ناليد و خون تا نوک مژه هايش دويد.

حميد گفت:

ـ چطور ميتواني مرا ترک کني؟ تمامي تن و جانم به تو نياز دارد.

آسمان جرقه زد و صداي رعد مثل بمباران خانه را به رعشه انداخت. از گرماي بدن نرگس و حميد فرش زير پايشان خشک شد. دست مرد پستان هاي نرم نرگس را نوازش کرد. پايين تر آمد و زير نافش ساکن ماند و نرگس از زمين و زمان و مکان کنده شد. شناور شد در ماده اي نه از جنس آب يا هوا... نرگس پراشتياق سرش را ميان سينه حميد پنهان کرد و هر دو روي پشم قالي در هم پيچيدند.

پدر وحشت زده از تاريکي و صداي رعد و برق مثل يک خزنده زخمي روي تخت اين رو به آن رو شد. روي شيشه پنجره اشکالي نقش ميبست که هيولاهايي را براي او تداعي ميکرد. هيچ وقت سابقه نداشت اين طور در تاريکي بماند. زنش کجا بود. با ناله خفيفي زنش را صدا زد. هيچ صدايي نيامد جز صداي باران و آواز ملال آور قرآن که از راديو پخش ميشد. دستش به راديو نميرسيد که آن را خاموش کند.

شلوارش از شاش خيس بود. خودش را از تخت به زير انداخت. به سختي روي زمين ميخزيد. اگر باران نميباريد صداي افتادنش از تخت مثل بمب در خانه صدا ميکرد. اما همه صداها درهم آميخته بودند. نرگس هيچ صدايي نميشنيد. در لذت دردناک و تب آلود عشق ورزي اش تصوير لرزان پدرش را ديد که از يک ارتفاع فراخناک سقوط کرد و مادرش بين زمين و آسمان معلق مانده بود با دو چشم گشاد از وحشت... و ناگهان شتاب نفسش آرام گرفت و بدنش سرد شد.

گويا باران بند آمده بود. صداي ناودان مي آمد که قطرات منقطع باران بر لبه آن ميکوبيد.

هر دو برهنه بودند روي قالي. جسم حميد هنوز در درون نرگس بود. و آن جفت شدگي که نرگس در آن لحظه دوست داشت ابدي اش کند. براي قرنها همانطور دراز بکشد روي يک ملافه يا قالي... دو جسم يگانه در يک جسم. بگذار دنيا بچرخد همان طور که ميچرخد، آدمها بگذرند در خيابان ها و دستهاي همديگر را قطع کنند. چشم هاي همديگر را از کاسه در بياورند يا همديگر را بدرند.

بگذار همه چيز همينطور بگذرد اما بدن هاي آن دو درهم آميخته شده باشد براي قرنها... و سکوت بينشان باشد... نه حتي کلمه اي... هيچ... جز سکوت... و عرق پيشاني و بوسه و فراموشي...

حميد غلتي زد و همه چيز گويي رنگ باخت. از سکون به چرخش، از آرامش به بي قراري...

حميد عرق پيشاني اش را پاک کرد و گفت:

ـ چقدر گرسنه ام...

نرگس شروع کرد به لرزيدن. اين جمله هراسانش ميکرد. موهايش که از گرماي عشق ورزي خيس عرق بود، حالا روي تنش که ميلغزيد، سردي و تيزي قنديل هاي يخ را داشت. نرگس همينطور که سعي کرد از جا برخيزد. ناگهان رطوبت قارچ ها را وسط پستان هايش احساس کرد. قارچ هاي له شده سينه مادرش به پستان هايش چسبيده بودند. با انزجار قارچ ها را از تنش زدود و در حالي که پيراهنش را ميپوشيد از جا برخاست.

حميد دوباره با صدايي از سر رخوت گفت:

ـ چقدر گرسنه ام...

و بعد در حالي که بي حرکت دراز کشيده بود گفت:

ـ تمام آب بدنم را ريختم توي بدنت...

نرگس خود را از او رهاند. ميدانست که حالا حميد از او چه ميخواهد. تمام زندگي حميد اينطور گذشته بود. مثل روباهي که پاي درختي کمين ميکرد و با چرب زباني خروسي را از بالاي درختي به زير مي آورد و ميبلعيدش. ميدانست که بايد لقمه را از دهان پدر و مادرش بدزدد و به دهان او فرو کند. حميد نرگس را از خود خودش دزديده بود. بي هويتش کرده بود.

نرگس چراغ را روشن کرد و مستقيم ايستاد و توي چشم هاي حميد نگريست.

حميد پرسيد:

ـ باز چه ات شده؟

نرگس سکوت کرد اما وقتي که توي چشم هاي حميد شکل گيري يک يوزپلنگ غران را ديد که هي بزرگتر و بزرگتر ميشد و چنگال هايش برنده تر، به خود گفت:

ـ دوباره دارد فاجعه شروع ميشود.

چيزي در ريشه دندانش ترکيد مثل يک انرژي وحشي در دانه که پوست را از هم ميدرد و سراسيمه به طرف نور ميشتابد. نرگس ناگهان احساس کرد دندانهايش دراز و تيز شده اند. اگر حميد فحشش ميداد و يا دست رويش بلند ميکرد ميتوانست با دندان هايش تکه تکه اش بکند. آنچه که از زبان حميد تراويد هزار قصه زنجير در زنجير همسان براي او تداعي کرد. از ميان آن همه صدا نرگس حالا ميتوانست صداي ناله ضعيف پدرش را بشنود غالب تر... و صداي مبهم مادرش را از دور دستها که ميگفت:

ـ خسته ام...

اگر نرگس در اتاق ميماند يک حادثه دلخراش رخ ميداد.

آرام گفت: پدر...

و با سرعت پله ها را پيمود و به طرف اتاق پدرش دويد و در زيرزمين را پشت سرش قفل کرد. حميد خشمگين چهار دست و پا دويد از پله ها پايين آمده چند ضربه اي به در بسته کوبيد و فرياد زد:

نرگس...

صداي حميد و صداي قرآن که از راديو پخش ميشد درهم ادغام شدند.

ـ قحبه زن... مادر سگ...

کلمات ميباريد مثل بمب در پشت در بسته.

بوي شاش دماغ نرگس را سوزاند. چراغ را که روشن کرد. پدرش سراپا خيس در کناره در روي زمين افتاده بود و از شقيقه اش باريکه اي از خون جاري بود. وقتي که پدر نرگس را ديد با التماس و پرسش به نرگس نگاه کرد و با ضعف و ناتواني آب دهانش را قورت داد.

نرگس گفت: پ... پ... پ...


کلمه شکل نميگرفت. کلمه مثل يک جنين شکل نگرفته ناقص سقط ميشد... اما در سرش کلمه شکل ميگرفت، زاده ميشد، رشد ميکرد.

نرگس مداوم و پي در پي در سرش گفت:

ـ پدر عزيزم... پدر خوبم... پدر...

دست پدرش را بوسيد، پيشاني اش را و سرش را، بعد بريده بريده گفت:

ـ ميدانم... گرسنه ات است... ميدانم که ... چقدر ترسيده اي... ميدانم که آب و باران اتاقت را...

و نتوانست ادامه بدهد. از کجا شروع کند؟ از زخم روي پيشاني پدر؟... آيا آنقدر نيرو در تنش موجود بود که پدرش را بغل کند، و روي تختخوابش بخواباندش؟ همانطور که لباس هاي پدرش را عوض ميکرد به دندان هاي مصنوعي پدرش فکر ميکرد و به سوپي که در آشپزخانه طبقه بالا بود و به حميد که مثل يک يوزپلنگ پشت در کمين کرده بود. و به مادرش در يک خيابان دراز و بي انتها با کفش هاي گشادش که تلق تلق صدا ميکرد.

در طبقه بالا صداي کوبيدن در مي آمد و کلماتي که ناهنجاريشان احتمالا موش هاي جونده را از جويدن باز ميداشت.

به کي تلفن بکند؟ چه کسي ميتواند به او کمک کند؟ به نرگس؟

يوزپلنگي پشت در ايستاده بود. بايد زبان يوزپلنگي را مي آموخت و به دامش مي انداخت. و يکي يکي چنگال هايش را با انبر بيرون ميکشيد... و دندان هايش را... و به جاي آنها پنبه ميکاشت... بعد رهايش ميکرد توي خيابان...

يک خارش نابهنگام به يادش مي آورد که قارچ هاي لهيده را از خانه بيرون نينداخته است. بايد آنها را در جوي آب ميريخت تا آب باران آنها را با خود ببرد.

چرا بايد از قارچ ها بترسد؟ در او چيز ديگري روئيده بود از جنس استخوان و عاج. سي و دو دندان نيش سخت و برنده از جنس عاج. پوستش ميخاريد، نه فقط پستانهايش... همه تنش ميخاريد، ميدانست که بايد برود تمام تنش را بشويد. حتي اگر حميد شاه لوله آب را قطع ميکرد. نرگس ميدانست که شب دوباره باران خواهد باريد. و او خواهد ايستاد روي خاک باغچه، عريان، مثل لحظه تولد. نه گردنبندي در گردنش، نه زنجيري در دستهايش... نه حلقه اي در انگشتانش.

باران آرام آرام ميبارد. پدر روي ملافه سبز تميز خوابيده است. حميد در خيابان راه ميرود. چانه اش به وسط سينه اش بين دو ميخ پستان هايش چسبيده است. نرگس آرام آرام عريان ميشود روي تخم هاي خاک شده نارنج... دستش را به آرامي روي پوست گونه اش ميکشد، آنجا که مشت هاي حميد يک بار در استخوانش ترک انداخته است. يک قطره باران از پوست به استخوان ميرسد. يک قطره از وسط پستان هايش ميلغزد و زير نافش را ميشويد. مادر کجاست؟ آيا مادر هم دارد زير باران راه ميرود؟


آيواسيتي ۱۹۸۸


پانويس:

۱ـ سيلا سوکول= در گويش دزفولي به معني، سوراخ هاي پيچ پيچ

۲ـ مليس مردالگي= در گويش دزفولي به معني، پلاسيدگي و چروکيدگي در اثر گرما يا بيماري