قارچ هاي روي سينه مادر -----عزت السادات گوشه گير
قارچ هاي روي سينه مادر

عزت السادات گوشه گير
مادر Ú¯ÙØª: روي سينه ام چهار تا قارچ روييده!
مادر دکمه هاي پيراهنش را باز کرد و سينه استخوانيش را به نرگس نشان داد. از لاي دو پستان چروکيده که هشت تا بچه از آنها شير مکيده بودند، چهار تا قارچ ظاهر شد که به گونه لوازم آشپزخانه بودند.
رنگ مادر پريده بود Ùˆ لبهايش سÙيد بود. مثل گچ، کلمات به سختي از ØÙ„قومش رها ميشدند. گويي در ميانه راه تکه تکه ميشدند... سلاخي ميشدند... يا به کلي ناپديد ميشدند.
ÙØ¶Ø§ براي نرگس ÙØ¶Ø§ÙŠ ÙŠÚ© ظهر پيشين تابستان بود Ú©Ù‡ در ÙŠÚ© سيلاسوکول(Û±) قتلي رخ داده باشد. سکوت، سراسيمگي گرما، خواب رخوتناک پوست Ùˆ خون Ùˆ استخوان، مليس مردالگي(Û²) برگهاي درختان Ùˆ نگاه لرزان Ùˆ متزلزل ريزنده خون... ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ Ú†Ù‡ آسان رخ ميدهد، به آساني پرواز ÙŠÚ© گنجشک چابک از سر شاخه ÙŠÚ© درخت.
مادر تمام کلامش را در نگاهش ريخت و با سکوت دردناکي به دخترش چشم دوخت. نرگس مثل عقاب چنگ انداخت توي سينه مادرش و قارچ ها را بيرون کشيد.
بعد از آن همه رنج، ديگر اين رويش قارچ ها Ú†Ù‡ بلايي بود Ú©Ù‡ بر سر مادرش آمده بود؟! ÙŠÚ©ÙŠ از قارچ ها درشت بود مثل ÙŠÚ© قوري چيني قهوه اي رنگ با نقش ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي درست مثل همان قوري اي Ú©Ù‡ مادرش سالها چاي عصرانه را روي سماور دم ميکرد Ùˆ هشت بچه قد Ùˆ نيم قد دور آن ØÙ„قه ميزدند Ùˆ چاي مينوشيدند. اولين Ùنجان چاي را پدر در سکوت مينوشيد Ùˆ بچه ها صبر ميکردند پدر چايش را تمام کند Ùˆ برود. بعد آنها با خيال Ø±Ø§ØØª چايشان را سر بکشند.
قوري توي انگشتان نرگس مثل ÙŠÚ© قارچ بزرگ باغچه از هم وا Ø±ÙØª. جنس گوشتي آن نمناک Ùˆ مرطوب بود. نرگس Ø¨Ø±Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ قارچ را له کرد. رنگ قهوه اي لعابي با ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي توي ذرات له شده قارچ Ú¯Ù… شد. مادرش با سکوت به نرگس چشم دوخت. دندان هايش به هم Ú†ÙØª بود مثل دندان هاي ÙŠÚ© مرده Ùˆ نميگذاشت زبانش بچرخد. بعد از اندکي تقلا، مادر Ú©Ù‡ صدايش گويي از ته چاه بيرون مي آمد Ú¯ÙØª:
ـ قارچ ها دوباره خواهند روييد، ريشه شان توي سينه ام است.
مگر قارچ ريشه دارد؟
نرگس به سينه استخواني مادرش دست کشيد. به نقطه رويش قارچ ها... وسط استخوان سينه مادر ريشه اي از جنس استخوان بود. استخوان در استخوان Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ شده بود، Ø§Ø³ØªØØ§Ù„Ù‡ شده بود. نرگس به ديوارهاي ساکت اتاق نگاه کرد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ ميخواهد کاغذ ديواري ها را پاره کند. آجرها را ÙŠÚ©ÙŠ ÙŠÚ©ÙŠ از ديوارها بکند Ùˆ به ديوار ديگر بکوبد. به Ú†Ù‡ کسي ميتوانست پرخاش کند؟ بي قراري اش را چگونه آرام کند؟ مادر Ùˆ نرگس روبه روي هم ايستاده بودند Ùˆ قارچ هاي مرده Ùˆ له شده روي Ú¯Ù„ هاي قالي را پوشانده بودند، هيچ کاري نميشد کرد.
مادر Ú©ÙØ´ هايش را پوشيد، ساق پاهايش چون دو چوب خشک، Ùˆ Ú©ÙØ´ هايش براي پاهايش بزرگ بودند. مادر در را باز کرد Ùˆ از خانه بيرون Ø±ÙØª. نرگس ØØ±Ú©Øª لرزان مادرش را در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ديد Ùˆ آن قدر نگاهش کرد Ú©Ù‡ در خيابان Ú¯Ù… شد. گويي مادر تمام روز را پشت در شيشه اي منتظر مانده بود تا شايد نرگس بيايد Ùˆ او Ú©ÙØ´ هايش را به پا کند Ùˆ برود Ùˆ در مه Ùˆ غبار Ú¯Ù… شود.
نرگس تازه آمده بود. هنوز يکساعت نميشد! در خيابان شتاب آلود اما بي اميد مي آمد. هوا ابري بود. ØØ§Ù„ا از آسمان داشت نم نم باران ميباريد Ùˆ باران اندک اندک شديدتر ميشد، صدا در ناودان ميپيچيد.
نميتوانست گريه کند نرگس... نميتوانست Ùکر کند نرگس، نميتوانست ØØ±Ú©Øª کند نرگس...
نرگس ايستاده بود بر درگاه... روبه رويش ÙŠÚ© خيابان غبارآلود Ùˆ بي انتها، پشت سرش خانه پدر در سکوت Ùˆ در پس ديوارها پدرش غلطيده در مدÙوعش با دو چشم سخنگو... پر ابهام...
صداي ناله ضعيÙÙŠ از زيرزمين آمد. صداي پدرش بود. هشت اتاق خالي دهان باز کرده بودند، اما لال... زماني در موقع چاي عصرانه يا ناهار يا شام صداي بچه ها در تمام ذرات خانه ميپچيد، ديوارها به اين صداها عادت داشتند. ÙØ±Ø´Ù‡Ø§ØŒ اشياء خانه، قوري چيني قهوه اي با ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي... Ùˆ درخت ها Ùˆ گلها...
وقتي Ú©Ù‡ پدرش سلامت Ùˆ نيرومند بود، اطاقش در طبقه سوم بود. ØØ§Ù„ا سالها بود Ú©Ù‡ توي زيرزمين زندگي ميکرد Ùˆ از هشت بچه، Ù‡ÙØª تايشان از شهر Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ùˆ هر کدامشان خانه Ùˆ کار Ùˆ ساماني داشتند... بچه اي Ùˆ عائله اي...
Ú†Ù‡ زماني از روز بود؟ عصر بود يا غروب؟ غروب دير يا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŸ بهار بود يا زمستان؟
نرگس Ø§ØØ³Ø§Ø³ سرما کرد، در خانه را بست Ùˆ به ديوار تکيه کرد. آسمان جرقه اي زد Ùˆ صداي رعد در خانه پيچيد.
چند ساله بود؟
گويا ده ساله بود Ú©Ù‡ نشسته بود روي پله ØÙŠØ§Ø·... Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡... Ùˆ نميدانست چرا Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡ است. هوا ابري بود Ùˆ وقتي Ú©Ù‡ رگه مارپيچي برق را توي آسمان ديد، ÙŠÚ© لذت دردناک Ùˆ پرالتهاب در عضو جنسي اش پيچيد Ùˆ تا قلبش تير کشيد. رخوت در تنش ØØ¨Ø³ مانده بود Ùˆ نميتوانست خودش را تکان بدهد. آنقدر روي پله نشست تا سراپا خيس شد. بعد، مادرش از پشت پنجره سرش داد کشيد:
ـ برق، درخت ميسوزاند. ميخواهي ترا نسوزاند؟!
درختان زيادي از برق سوخته بودند... رمه هاي زيادي در سر تپه ها مرده بودند و چوپان ها با ني لبک هايشان خاکستر شده بودند.
نرگس Ú¯ÙØª: Ú©ÙØ´ هايم لاستيکي است، مادر...
ميدانست Ú©Ù‡ اگر دستش را به نرده هاي Ùلزي کناره پله ها بکشد برق خونش را ميخشکاند. ÙŠÚ© سيم لخت با ÙŠÚ© صداي الکتريکي جرقه زد مثل ÙØ´Ùشه... اگر شاخه درخت به سيم لخت ميخورد، خانه آتش Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª. مادر داد کشيد:
ـ يکي برود غلام عباس برق کش را خبر کند...
صداي مادر در صداي باران گم شد.
باران چقدر تند ميباريد.
Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته Ú©Ù‡ نرگس به ديدار پدر Ùˆ مادرش آمده بود، مادرش Ùقط ÙŠÚ© جمله را مرتب تکرار ميکرد:
ـ«من خسته ام!»
Ùˆ پدرش Ùقط با چشم هايش ØØ±Ù ميزد. سالها بود Ú©Ù‡ تارهاي صوتي اش مرده بودند. قدرت ØØ±Ú©Øª Ùˆ بيان را از دست داده بود... ØØªÙŠ Ú¯Ø§Ù‡ قدرت جويدن را... Ùˆ گاه بلعيدن را...
زيرزمين بوي آغل Ø§ØØ´Ø§Ù… را ميداد. بوي تعÙÙ† شاش، اتاق پدرش از ÙŠÚ© تختخواب مندرس تشکيل شده بود، ÙŠÚ© قالي، ÙŠÚ© تلويزيون Ú©ÙˆÚ†Ú© سياه Ùˆ سÙيد، ÙŠÚ© راديو Ùˆ قاب عکس پدر بزرگش روي ديوار، از تلويزيون هميشه آهنگ عزا پخش ميشد Ùˆ در راديو هميشه مردي قرآن ميخواند... Ùˆ نعشي برده ميشد Ùˆ نعشي آورده ميشد.
نرگس براي پدرش ملاÙÙ‡ سبز خريده بود تا شايد قدري به اتاق رنگ Ùˆ زندگي بدهد. ÙŠÚ© گلدان Ú¯Ù„ سبز هم ماه پيش آورده بود Ùˆ گذاشته بودش کنار پنجره رو به Ø¢ÙØªØ§Ø¨. هيچکس به گلدان آب نداده بود. Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته گلدان خشک شده را توي آشغالداني انداخت. اما پنجره هاي بزرگ رو به ØÙŠØ§Ø·ØŒ به اتاق پدر Ø¢ÙØªØ§Ø¨ مي آورد. Ùˆ بعد هم ميتوانست رنگ سبز درختها را ببيند.
پدر Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته با اشاره به نرگس Ùهماند:«بهار امسال ÙŠÚ© درخت نارنج رو به روي اتاقم بکار...»
نرگس با لبخندي غمگين Ú¯ÙØª:«بسيار خوب»
پدر دست کرد زير بالشش و دو تا تخم نارنج درآورد و توي دست نرگس گذاشت.
نرگس Ú¯ÙØª:«بسيار خوب»
Ùˆ Ø±ÙØª توي ØÙŠØ§Ø· Ùˆ تخم ها را توي خاک باغچه کاشت. پدر از پشت شيشه نگاهش کرد. نرگس به خود Ú¯ÙØª:«اگر به جاي آب باران، خونم را هم پاي اين تخم ها بريزم، درختي سبز نخواهد شد».
Ùˆ پدرش با شوق به درخت نارنج نروئيده تصوري چشم دوخت Ú©Ù‡ بهار سال ديگر عطر غريب آن خانه را ميپوشاند Ùˆ تابستان وقتي Ú©Ù‡ ميوه هايش را ميچيند Ùˆ پوست نارنجي را Ù…ÙŠØ´Ú©Ø§ÙØ¯ØŒ دختر نارنج Ùˆ ترنج خواهد Ú¯ÙØª:... آب... نان... Ùˆ... آنچه Ú©Ù‡ از پوست نارنج ميتراود، آيا گريه پنهاني دختر نارنج Ùˆ ترنج نيست؟
هوا به طرز غريبي سترون بود. باران هم که ميباريد باران ملال بود، مادر چند بار زير لب زمزمه کرده بود:«من خسته ام...»
نرگس ميدانست چرا مادرش خسته است Ùˆ نميخواست بپرسد چرا. بعد مادر نگاه عميقي به نرگس کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:«نرگس»...
و بعد سکوت کرد و به لکه سياه زير چشم نرگس چشم دوخت. نرگس ميدانست که مادرش چه ميخواهد بگويد.
نرگس Ú¯ÙØª:«ميدانم مادر...»
مادر Ú©Ù‡ صدايش با Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ú¯ÙŠ Ø¢ØºØ´ØªÙ‡ بود Ú¯ÙØª:«ترکش Ú©Ù†... او مرد زندگي تو نيست. دارد تو را تا سر استخوان ميليسد. سيب سرخ براي دندان خرس نيست...»
Ùˆ نگاهش را گرداند Ùˆ روي سينه استخوانيش، آنجا Ú©Ù‡ قارچ ها روئيده بودند دست کشيد. نرگس دچار طغيان Ùˆ آشوب غريبي شد. هر وقت مادرش از ØÙ…يد ØØ±Ù ميزد، ميخواست سر خودش را به ديوار بکوبد. آنقدر Ú©Ù‡ ديگر هيچ کلمه اي نشنود جز گردش پرخروش خون را در رگهايش...
آهسته Ú¯ÙØª:«دوستش دارم.»
بعد از خود پرسيد:«آيا واقعا دوستش دارم؟ دوستش دارم يا ميترسم؟... از چه ميترسم؟...»
ÙŠÚ© چيز جادويي در چشم هاي ØÙ…يد بود Ú©Ù‡ مثل اختاپوس تمام جسم نرگس را در خود Ø§ØØ§Ø·Ù‡ ميکرد Ùˆ ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ را با ÙŠÚ© ماده اثيري غليظ Ùˆ مه آلود ميپوشاند. Ùˆ نرگس ÙØ±Ø§Ù…وش ميکرد Ú©Ù‡ مشت سنگين او زير چشم هايش را سياه کرده است. نرگس Ú©Ù‡ بر سينه ØÙ…يد مشت ميکوبيد، مشتهايش چون آب در هاون کوبيدن بود، Ùˆ ناخن هايش نه چون پنجه هايش پلنگ... Ùˆ دندان هايش نه چون آرواره هاي گراز...
ظهر بود، ظهر امروز Ú©Ù‡ رو به ØÙ…يد کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ديگر تمام شد.
ØÙ…يد Ú¯ÙØª:
ـ چه چيزي؟
هميشه در چنين مواقعي ØÙ…يد خودش را به Ù†Ùهمي ميزد Ú©Ù‡ انگار هيچ ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ اي رخ نداده است. با ÙŠÚ© پنبه الکلي Ú©Ù‡ ميکشيد زير چشم هاي نرگس Ùˆ بعد زار زار گريه کردن Ùˆ پاهاي او را بوسيدن Ùˆ بعد ÙŠÚ© عشق ورزي نامعمول Ùˆ نامتصور. ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ را ظاهرا تمام ميکرد. انگار به طور مادرزاد آموخته بود Ú©Ù‡ چطور زنها را Ø´ÙŠÙØªÙ‡ کند.
نرگس با ØÙŠØ±Øª Ùˆ کنجکاوي نميتوانست بÙهمد چيست اين راز Ø´ÙŠÙØªÚ¯ÙŠ! انگار ميخواست تا مرگ پيش برود تا اين راز را کش٠کند!
نرگس منتظر نماند تا اختاپوس چشمهاي ØÙ…يد جسم او را بربايد. رويش را برگرداند Ùˆ شروع کرد به دويدن Ùˆ از خانه گريخت. اگر ميماند چشم هاي ØÙ…يد او را در لعابي از ÙŠÚ© ماده ماورا زيستن زنداني ميکرد. تمام راه را دويد. آسمان Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ او تمام راه را تا خانه پدرش دويد.
وسوسه توي جان نرگس Ø§ÙØªØ§Ø¯:«کاش براي آخرين بار با او عشق ميورزيد» چقدر Ù„ØØ¸Ø§ØªÙŠ Ø±Ø§ Ú©Ù‡ برق مارپيچي لذت در گودال هاي پيچ در پيچ زير Ù†Ø§ÙØ´ ميپيچيد دوست داشت. وقتي Ú©Ù‡ در تمامي جسم او ØÙ„ ميشد Ùˆ انگار رنج هايش مثل يخ زمستاني آب ميشدند، اما هميشه آخرين عشق بازي شروع زندگي معمولي دوباره بود Ùˆ ØÙ…يد هر بار بر او بيشتر غالب ميشد.
ساعت چند بود؟... هر Ú†Ù‡ بود شب شده بود Ùˆ خانه در ØÙ„قوم تاريکي... نرگس هنوز همانطور به ديوار تکيه داده بود. ميبايست برود چراغ اتاق پدرش را روشن کند. لباس هاي پدرش را عوض کند. دندان هاي مصنوعي پدرش را بشويد Ùˆ توي دهانش بگذارد. غذايش را بدهد. به Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø¨Ø¨Ø±Ø¯Ø´. Ùˆ با او کمي ØØ±Ù بزند...
اما نميتوانست، ايستاده بود چون ÙŠÚ© مجسمه از استخوان، قرنها روي دو پاي Ù†ØÙŠÙ... خيره به ÙŠÚ© نقطه بي انتها...
باران از پنجره ÙŠÚ©ÙŠ از اتاقها، پرده Ùˆ ديوار اتاق را خيس کرده بود. قسمتي از ÙØ±Ø´ هم خيس شده بود. نکند پنجره اتاق پدرش هم باز باشد Ùˆ آب باران به اتاق پدرش توÙيده باشد؟!
چند ضربه آهسته به در خانه خورد Ùˆ نرگس از پشت شيشه مات سايه ØÙ…يد را ديد Ùˆ دلش يکباره ÙØ±Ùˆ ريخت. نرگس از او خواسته بود هرگز به در خانه پدرش نيايد.
ØÙ…يد از پشت در Ú¯ÙØª:
ـ نرگس، در را باز کن.
انگار ØØ³ ØØ³Ø§Ø³ Ùˆ ØÙŠÙˆØ§Ù†ÙŠ Ø¨ÙˆÙŠØ§ÙŠÙŠ او ÙØ¶Ø§ را بوئيده بود Ú©Ù‡ جز نرگس کسي ديگر آن سوي در خانه نيست.
ناگهان ميلي ÙˆØØ´ÙŠ Ù…Ø«Ù„ ÙŠÚ© مارپيچ برق تا نوک انگشتان پاي نرگس Ùˆ تا درازاي موهايش کشيده شد.
نرگس به خود Ú¯ÙØª:«نه... در را باز Ù†Ú©Ù†.»
صداي مادرش در گوش هايش پيچيد:«اگر در را باز کني، تمام است، تمام رشته هايت پنبه ميشود.»
Ùˆ بعد صداي مادرش از سالهاي دور قوت Ú¯Ø±ÙØªØŒ ÙŠÚ© صداي جوان Ú©Ù‡ قصه شنگول Ùˆ منگول Ùˆ ØØ¨Ù‡ انگور را براي او Ù…ÙŠÚ¯ÙØª.
ـ کي خورده شنگول من، کي خورده منگول من، کي مياد به جنگ من؟
نرگس ايستاده بود پشت در مثل شنگول يا منگول يا ØØ¨Ù‡ انگور، Ùˆ نميخواست ÙØ±ÙŠØ¨ دستهاي ØÙ†Ø§ÙŠÙŠ Ø³Ø§ÙŠÙ‡ پشت در را بخورد. خانه در تاريکي کامل بود. پدرش ØØªÙ…ا از تاريکي ÙˆØØ´Øª ميکرد. پدرش گرسنه بود. Ùˆ ØØªÙ…ا پيژامايش را تا الان پنج شش بار خيس کرده بود Ùˆ شايد هم در مدÙوع خودش غلطيده بود.
نرگس ناگهان مثل زمان بچگي اش داد زد: مادر...
Ùˆ خودش Ù†Ùهميد چرا مادرش را صدا زد.
مادرش کجا Ø±ÙØªÙ‡ بود؟ نرگس اصلا نپرسيده بود Ú©Ù‡ به کجا ميروي Ùˆ او هم اصلا Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ به کجا خواهد Ø±ÙØª. Ùقط در را باز کرده بود Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود. در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ هاي گشادش تلق تلق صدا ميکرد.
باران Ú©Ù‡ از پنجره ميتوÙيد قسمتي از ÙØ±Ø´ را خيس ميکرد. نرگس نتوانست Ú©Ù‡ دستش را دراز کند Ùˆ پنجره را ببندد.
ØÙ…يد دوباره چند ضربه به در کوبيد Ùˆ Ú¯ÙØª: نرگس...
با ÙŠÚ© صداي نرم Ùˆ ØØ±ÙŠØ±ÙŠØŒ آن طوري Ú©Ù‡ ميدانست ميتوان قلب نرگس را ذوب کند، ÙŠÚ© ØØ³ نامرئي مثل غبار Ùˆ مه نرگس را Ø§ØØ§Ø·Ù‡ کرد. دستش را دراز کرد. دستي Ú©Ù‡ گويي ديگر به هيچ نقطه از جسمش متصل نبود. در خانه را باز کرد. ØÙ…يد سراپا خيس بود. ÙŠÚ© قطره باران از روي Ù…Ú˜Ù‡ هايش چکيد روي لبهايش Ùˆ Ù…ØÙˆ شد لابه لاي دندان هايش Ùˆ زبانش Ú©Ù‡ به آرامي چرخيد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ـ زن عجيب من...
Ùˆ بعد دستهايش را دور بدن نرگس ØÙ„قه کرد Ùˆ لبهايش را بوسيد Ùˆ قطره شبنم گونه باران Ù…ØÙˆ شد روي لبهاي نرگس، نرگس ناليد Ùˆ خون تا نوک Ù…Ú˜Ù‡ هايش دويد.
ØÙ…يد Ú¯ÙØª:
ـ چطور ميتواني مرا ترک کني؟ تمامي تن و جانم به تو نياز دارد.
آسمان جرقه زد Ùˆ صداي رعد مثل بمباران خانه را به رعشه انداخت. از گرماي بدن نرگس Ùˆ ØÙ…يد ÙØ±Ø´ زير پايشان خشک شد. دست مرد پستان هاي نرم نرگس را نوازش کرد. پايين تر آمد Ùˆ زير Ù†Ø§ÙØ´ ساکن ماند Ùˆ نرگس از زمين Ùˆ زمان Ùˆ مکان کنده شد. شناور شد در ماده اي نه از جنس آب يا هوا... نرگس پراشتياق سرش را ميان سينه ØÙ…يد پنهان کرد Ùˆ هر دو روي پشم قالي در هم پيچيدند.
پدر ÙˆØØ´Øª زده از تاريکي Ùˆ صداي رعد Ùˆ برق مثل ÙŠÚ© خزنده زخمي روي تخت اين رو به آن رو شد. روي شيشه پنجره اشکالي نقش ميبست Ú©Ù‡ هيولاهايي را براي او تداعي ميکرد. هيچ وقت سابقه نداشت اين طور در تاريکي بماند. زنش کجا بود. با ناله Ø®ÙÙŠÙÙŠ زنش را صدا زد. هيچ صدايي نيامد جز صداي باران Ùˆ آواز ملال آور قرآن Ú©Ù‡ از راديو پخش ميشد. دستش به راديو نميرسيد Ú©Ù‡ آن را خاموش کند.
شلوارش از شاش خيس بود. خودش را از تخت به زير انداخت. به سختي روي زمين ميخزيد. اگر باران نميباريد صداي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø´ از تخت مثل بمب در خانه صدا ميکرد. اما همه صداها درهم آميخته بودند. نرگس هيچ صدايي نميشنيد. در لذت دردناک Ùˆ تب آلود عشق ورزي اش تصوير لرزان پدرش را ديد Ú©Ù‡ از ÙŠÚ© Ø§Ø±ØªÙØ§Ø¹ ÙØ±Ø§Ø®Ù†Ø§Ú© سقوط کرد Ùˆ مادرش بين زمين Ùˆ آسمان معلق مانده بود با دو چشم گشاد از ÙˆØØ´Øª... Ùˆ ناگهان شتاب Ù†ÙØ³Ø´ آرام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بدنش سرد شد.
گويا باران بند آمده بود. صداي ناودان مي آمد که قطرات منقطع باران بر لبه آن ميکوبيد.
هر دو برهنه بودند روي قالي. جسم ØÙ…يد هنوز در درون نرگس بود. Ùˆ آن Ø¬ÙØª شدگي Ú©Ù‡ نرگس در آن Ù„ØØ¸Ù‡ دوست داشت ابدي اش کند. براي قرنها همانطور دراز بکشد روي ÙŠÚ© ملاÙÙ‡ يا قالي... دو جسم يگانه در ÙŠÚ© جسم. بگذار دنيا بچرخد همان طور Ú©Ù‡ ميچرخد، آدمها بگذرند در خيابان ها Ùˆ دستهاي همديگر را قطع کنند. چشم هاي همديگر را از کاسه در بياورند يا همديگر را بدرند.
بگذار همه چيز همينطور بگذرد اما بدن هاي آن دو درهم آميخته شده باشد براي قرنها... Ùˆ سکوت بينشان باشد... نه ØØªÙŠ Ú©Ù„Ù…Ù‡ اي... هيچ... جز سکوت... Ùˆ عرق پيشاني Ùˆ بوسه Ùˆ ÙØ±Ø§Ù…وشي...
ØÙ…يد غلتي زد Ùˆ همه چيز گويي رنگ باخت. از سکون به چرخش، از آرامش به بي قراري...
ØÙ…يد عرق پيشاني اش را پاک کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ـ چقدر گرسنه ام...
نرگس شروع کرد به لرزيدن. اين جمله هراسانش ميکرد. موهايش Ú©Ù‡ از گرماي عشق ورزي خيس عرق بود، ØØ§Ù„ا روي تنش Ú©Ù‡ ميلغزيد، سردي Ùˆ تيزي قنديل هاي يخ را داشت. نرگس همينطور Ú©Ù‡ سعي کرد از جا برخيزد. ناگهان رطوبت قارچ ها را وسط پستان هايش Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد. قارچ هاي له شده سينه مادرش به پستان هايش چسبيده بودند. با انزجار قارچ ها را از تنش زدود Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ پيراهنش را ميپوشيد از جا برخاست.
ØÙ…يد دوباره با صدايي از سر رخوت Ú¯ÙØª:
ـ چقدر گرسنه ام...
Ùˆ بعد در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ بي ØØ±Ú©Øª دراز کشيده بود Ú¯ÙØª:
ـ تمام آب بدنم را ريختم توي بدنت...
نرگس خود را از او رهاند. ميدانست Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا ØÙ…يد از او Ú†Ù‡ ميخواهد. تمام زندگي ØÙ…يد اينطور گذشته بود. مثل روباهي Ú©Ù‡ پاي درختي کمين ميکرد Ùˆ با چرب زباني خروسي را از بالاي درختي به زير مي آورد Ùˆ ميبلعيدش. ميدانست Ú©Ù‡ بايد لقمه را از دهان پدر Ùˆ مادرش بدزدد Ùˆ به دهان او ÙØ±Ùˆ کند. ØÙ…يد نرگس را از خود خودش دزديده بود. بي هويتش کرده بود.
نرگس چراغ را روشن کرد Ùˆ مستقيم ايستاد Ùˆ توي چشم هاي ØÙ…يد نگريست.
ØÙ…يد پرسيد:
ـ باز چه ات شده؟
نرگس سکوت کرد اما وقتي Ú©Ù‡ توي چشم هاي ØÙ…يد Ø´Ú©Ù„ گيري ÙŠÚ© يوزپلنگ غران را ديد Ú©Ù‡ هي بزرگتر Ùˆ بزرگتر ميشد Ùˆ چنگال هايش برنده تر، به خود Ú¯ÙØª:
Ù€ دوباره دارد ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ شروع ميشود.
چيزي در ريشه دندانش ترکيد مثل ÙŠÚ© انرژي ÙˆØØ´ÙŠ Ø¯Ø± دانه Ú©Ù‡ پوست را از هم ميدرد Ùˆ سراسيمه به طر٠نور ميشتابد. نرگس ناگهان Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد دندانهايش دراز Ùˆ تيز شده اند. اگر ØÙ…يد ÙØØ´Ø´ ميداد Ùˆ يا دست رويش بلند ميکرد ميتوانست با دندان هايش تکه تکه اش بکند. آنچه Ú©Ù‡ از زبان ØÙ…يد تراويد هزار قصه زنجير در زنجير همسان براي او تداعي کرد. از ميان آن همه صدا نرگس ØØ§Ù„ا ميتوانست صداي ناله ضعي٠پدرش را بشنود غالب تر... Ùˆ صداي مبهم مادرش را از دور دستها Ú©Ù‡ Ù…ÙŠÚ¯ÙØª:
ـ خسته ام...
اگر نرگس در اتاق ميماند ÙŠÚ© ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ دلخراش رخ ميداد.
آرام Ú¯ÙØª: پدر...
Ùˆ با سرعت پله ها را پيمود Ùˆ به طر٠اتاق پدرش دويد Ùˆ در زيرزمين را پشت سرش Ù‚ÙÙ„ کرد. ØÙ…يد خشمگين چهار دست Ùˆ پا دويد از پله ها پايين آمده چند ضربه اي به در بسته کوبيد Ùˆ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ زد:
نرگس...
صداي ØÙ…يد Ùˆ صداي قرآن Ú©Ù‡ از راديو پخش ميشد درهم ادغام شدند.
Ù€ Ù‚ØØ¨Ù‡ زن... مادر سگ...
کلمات ميباريد مثل بمب در پشت در بسته.
بوي شاش دماغ نرگس را سوزاند. چراغ را Ú©Ù‡ روشن کرد. پدرش سراپا خيس در کناره در روي زمين Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ از شقيقه اش باريکه اي از خون جاري بود. وقتي Ú©Ù‡ پدر نرگس را ديد با التماس Ùˆ پرسش به نرگس نگاه کرد Ùˆ با ضع٠و ناتواني آب دهانش را قورت داد.
نرگس Ú¯ÙØª: Ù¾... Ù¾... Ù¾...
کلمه Ø´Ú©Ù„ Ù†Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª. کلمه مثل ÙŠÚ© جنين Ø´Ú©Ù„ Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ناقص سقط ميشد... اما در سرش کلمه Ø´Ú©Ù„ Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØªØŒ زاده ميشد، رشد ميکرد.
نرگس مداوم Ùˆ پي در پي در سرش Ú¯ÙØª:
ـ پدر عزيزم... پدر خوبم... پدر...
دست پدرش را بوسيد، پيشاني اش را Ùˆ سرش را، بعد بريده بريده Ú¯ÙØª:
ـ ميدانم... گرسنه ات است... ميدانم که ... چقدر ترسيده اي... ميدانم که آب و باران اتاقت را...
Ùˆ نتوانست ادامه بدهد. از کجا شروع کند؟ از زخم روي پيشاني پدر؟... آيا آنقدر نيرو در تنش موجود بود Ú©Ù‡ پدرش را بغل کند، Ùˆ روي تختخوابش بخواباندش؟ همانطور Ú©Ù‡ لباس هاي پدرش را عوض ميکرد به دندان هاي مصنوعي پدرش Ùکر ميکرد Ùˆ به سوپي Ú©Ù‡ در آشپزخانه طبقه بالا بود Ùˆ به ØÙ…يد Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© يوزپلنگ پشت در کمين کرده بود. Ùˆ به مادرش در ÙŠÚ© خيابان دراز Ùˆ بي انتها با Ú©ÙØ´ هاي گشادش Ú©Ù‡ تلق تلق صدا ميکرد.
در طبقه بالا صداي کوبيدن در مي آمد Ùˆ کلماتي Ú©Ù‡ ناهنجاريشان Ø§ØØªÙ…الا موش هاي جونده را از جويدن باز ميداشت.
به Ú©ÙŠ تلÙÙ† بکند؟ Ú†Ù‡ کسي ميتواند به او Ú©Ù…Ú© کند؟ به نرگس؟
يوزپلنگي پشت در ايستاده بود. بايد زبان يوزپلنگي را مي آموخت و به دامش مي انداخت. و يکي يکي چنگال هايش را با انبر بيرون ميکشيد... و دندان هايش را... و به جاي آنها پنبه ميکاشت... بعد رهايش ميکرد توي خيابان...
يک خارش نابهنگام به يادش مي آورد که قارچ هاي لهيده را از خانه بيرون نينداخته است. بايد آنها را در جوي آب ميريخت تا آب باران آنها را با خود ببرد.
چرا بايد از قارچ ها بترسد؟ در او چيز ديگري روئيده بود از جنس استخوان Ùˆ عاج. سي Ùˆ دو دندان نيش سخت Ùˆ برنده از جنس عاج. پوستش ميخاريد، نه Ùقط پستانهايش... همه تنش ميخاريد، ميدانست Ú©Ù‡ بايد برود تمام تنش را بشويد. ØØªÙŠ Ø§Ú¯Ø± ØÙ…يد شاه لوله آب را قطع ميکرد. نرگس ميدانست Ú©Ù‡ شب دوباره باران خواهد باريد. Ùˆ او خواهد ايستاد روي خاک باغچه، عريان، مثل Ù„ØØ¸Ù‡ تولد. نه گردنبندي در گردنش، نه زنجيري در دستهايش... نه ØÙ„قه اي در انگشتانش.
باران آرام آرام ميبارد. پدر روي ملاÙÙ‡ سبز تميز خوابيده است. ØÙ…يد در خيابان راه ميرود. چانه اش به وسط سينه اش بين دو ميخ پستان هايش چسبيده است. نرگس آرام آرام عريان ميشود روي تخم هاي خاک شده نارنج... دستش را به آرامي روي پوست گونه اش ميکشد، آنجا Ú©Ù‡ مشت هاي ØÙ…يد ÙŠÚ© بار در استخوانش ترک انداخته است. ÙŠÚ© قطره باران از پوست به استخوان ميرسد. ÙŠÚ© قطره از وسط پستان هايش ميلغزد Ùˆ زير Ù†Ø§ÙØ´ را ميشويد. مادر کجاست؟ آيا مادر هم دارد زير باران راه ميرود؟
آيواسيتي ۱۹۸۸
پانويس:
Û±Ù€ سيلا سوکول= در گويش دزÙولي به معني، سوراخ هاي پيچ پيچ
Û²Ù€ مليس مردالگي= در گويش دزÙولي به معني، پلاسيدگي Ùˆ چروکيدگي در اثر گرما يا بيماري

عزت السادات گوشه گير
مادر Ú¯ÙØª: روي سينه ام چهار تا قارچ روييده!
مادر دکمه هاي پيراهنش را باز کرد و سينه استخوانيش را به نرگس نشان داد. از لاي دو پستان چروکيده که هشت تا بچه از آنها شير مکيده بودند، چهار تا قارچ ظاهر شد که به گونه لوازم آشپزخانه بودند.
رنگ مادر پريده بود Ùˆ لبهايش سÙيد بود. مثل گچ، کلمات به سختي از ØÙ„قومش رها ميشدند. گويي در ميانه راه تکه تکه ميشدند... سلاخي ميشدند... يا به کلي ناپديد ميشدند.
ÙØ¶Ø§ براي نرگس ÙØ¶Ø§ÙŠ ÙŠÚ© ظهر پيشين تابستان بود Ú©Ù‡ در ÙŠÚ© سيلاسوکول(Û±) قتلي رخ داده باشد. سکوت، سراسيمگي گرما، خواب رخوتناک پوست Ùˆ خون Ùˆ استخوان، مليس مردالگي(Û²) برگهاي درختان Ùˆ نگاه لرزان Ùˆ متزلزل ريزنده خون... ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ Ú†Ù‡ آسان رخ ميدهد، به آساني پرواز ÙŠÚ© گنجشک چابک از سر شاخه ÙŠÚ© درخت.
مادر تمام کلامش را در نگاهش ريخت و با سکوت دردناکي به دخترش چشم دوخت. نرگس مثل عقاب چنگ انداخت توي سينه مادرش و قارچ ها را بيرون کشيد.
بعد از آن همه رنج، ديگر اين رويش قارچ ها Ú†Ù‡ بلايي بود Ú©Ù‡ بر سر مادرش آمده بود؟! ÙŠÚ©ÙŠ از قارچ ها درشت بود مثل ÙŠÚ© قوري چيني قهوه اي رنگ با نقش ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي درست مثل همان قوري اي Ú©Ù‡ مادرش سالها چاي عصرانه را روي سماور دم ميکرد Ùˆ هشت بچه قد Ùˆ نيم قد دور آن ØÙ„قه ميزدند Ùˆ چاي مينوشيدند. اولين Ùنجان چاي را پدر در سکوت مينوشيد Ùˆ بچه ها صبر ميکردند پدر چايش را تمام کند Ùˆ برود. بعد آنها با خيال Ø±Ø§ØØª چايشان را سر بکشند.
قوري توي انگشتان نرگس مثل ÙŠÚ© قارچ بزرگ باغچه از هم وا Ø±ÙØª. جنس گوشتي آن نمناک Ùˆ مرطوب بود. نرگس Ø¨Ø±Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ قارچ را له کرد. رنگ قهوه اي لعابي با ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي توي ذرات له شده قارچ Ú¯Ù… شد. مادرش با سکوت به نرگس چشم دوخت. دندان هايش به هم Ú†ÙØª بود مثل دندان هاي ÙŠÚ© مرده Ùˆ نميگذاشت زبانش بچرخد. بعد از اندکي تقلا، مادر Ú©Ù‡ صدايش گويي از ته چاه بيرون مي آمد Ú¯ÙØª:
ـ قارچ ها دوباره خواهند روييد، ريشه شان توي سينه ام است.
مگر قارچ ريشه دارد؟
نرگس به سينه استخواني مادرش دست کشيد. به نقطه رويش قارچ ها... وسط استخوان سينه مادر ريشه اي از جنس استخوان بود. استخوان در استخوان Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ شده بود، Ø§Ø³ØªØØ§Ù„Ù‡ شده بود. نرگس به ديوارهاي ساکت اتاق نگاه کرد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ ميخواهد کاغذ ديواري ها را پاره کند. آجرها را ÙŠÚ©ÙŠ ÙŠÚ©ÙŠ از ديوارها بکند Ùˆ به ديوار ديگر بکوبد. به Ú†Ù‡ کسي ميتوانست پرخاش کند؟ بي قراري اش را چگونه آرام کند؟ مادر Ùˆ نرگس روبه روي هم ايستاده بودند Ùˆ قارچ هاي مرده Ùˆ له شده روي Ú¯Ù„ هاي قالي را پوشانده بودند، هيچ کاري نميشد کرد.
مادر Ú©ÙØ´ هايش را پوشيد، ساق پاهايش چون دو چوب خشک، Ùˆ Ú©ÙØ´ هايش براي پاهايش بزرگ بودند. مادر در را باز کرد Ùˆ از خانه بيرون Ø±ÙØª. نرگس ØØ±Ú©Øª لرزان مادرش را در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ديد Ùˆ آن قدر نگاهش کرد Ú©Ù‡ در خيابان Ú¯Ù… شد. گويي مادر تمام روز را پشت در شيشه اي منتظر مانده بود تا شايد نرگس بيايد Ùˆ او Ú©ÙØ´ هايش را به پا کند Ùˆ برود Ùˆ در مه Ùˆ غبار Ú¯Ù… شود.
نرگس تازه آمده بود. هنوز يکساعت نميشد! در خيابان شتاب آلود اما بي اميد مي آمد. هوا ابري بود. ØØ§Ù„ا از آسمان داشت نم نم باران ميباريد Ùˆ باران اندک اندک شديدتر ميشد، صدا در ناودان ميپيچيد.
نميتوانست گريه کند نرگس... نميتوانست Ùکر کند نرگس، نميتوانست ØØ±Ú©Øª کند نرگس...
نرگس ايستاده بود بر درگاه... روبه رويش ÙŠÚ© خيابان غبارآلود Ùˆ بي انتها، پشت سرش خانه پدر در سکوت Ùˆ در پس ديوارها پدرش غلطيده در مدÙوعش با دو چشم سخنگو... پر ابهام...
صداي ناله ضعيÙÙŠ از زيرزمين آمد. صداي پدرش بود. هشت اتاق خالي دهان باز کرده بودند، اما لال... زماني در موقع چاي عصرانه يا ناهار يا شام صداي بچه ها در تمام ذرات خانه ميپچيد، ديوارها به اين صداها عادت داشتند. ÙØ±Ø´Ù‡Ø§ØŒ اشياء خانه، قوري چيني قهوه اي با ÙŠÚ© Ú¯Ù„ نارنجي... Ùˆ درخت ها Ùˆ گلها...
وقتي Ú©Ù‡ پدرش سلامت Ùˆ نيرومند بود، اطاقش در طبقه سوم بود. ØØ§Ù„ا سالها بود Ú©Ù‡ توي زيرزمين زندگي ميکرد Ùˆ از هشت بچه، Ù‡ÙØª تايشان از شهر Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ùˆ هر کدامشان خانه Ùˆ کار Ùˆ ساماني داشتند... بچه اي Ùˆ عائله اي...
Ú†Ù‡ زماني از روز بود؟ عصر بود يا غروب؟ غروب دير يا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ØŸ بهار بود يا زمستان؟
نرگس Ø§ØØ³Ø§Ø³ سرما کرد، در خانه را بست Ùˆ به ديوار تکيه کرد. آسمان جرقه اي زد Ùˆ صداي رعد در خانه پيچيد.
چند ساله بود؟
گويا ده ساله بود Ú©Ù‡ نشسته بود روي پله ØÙŠØ§Ø·... Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡... Ùˆ نميدانست چرا Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡ است. هوا ابري بود Ùˆ وقتي Ú©Ù‡ رگه مارپيچي برق را توي آسمان ديد، ÙŠÚ© لذت دردناک Ùˆ پرالتهاب در عضو جنسي اش پيچيد Ùˆ تا قلبش تير کشيد. رخوت در تنش ØØ¨Ø³ مانده بود Ùˆ نميتوانست خودش را تکان بدهد. آنقدر روي پله نشست تا سراپا خيس شد. بعد، مادرش از پشت پنجره سرش داد کشيد:
ـ برق، درخت ميسوزاند. ميخواهي ترا نسوزاند؟!
درختان زيادي از برق سوخته بودند... رمه هاي زيادي در سر تپه ها مرده بودند و چوپان ها با ني لبک هايشان خاکستر شده بودند.
نرگس Ú¯ÙØª: Ú©ÙØ´ هايم لاستيکي است، مادر...
ميدانست Ú©Ù‡ اگر دستش را به نرده هاي Ùلزي کناره پله ها بکشد برق خونش را ميخشکاند. ÙŠÚ© سيم لخت با ÙŠÚ© صداي الکتريکي جرقه زد مثل ÙØ´Ùشه... اگر شاخه درخت به سيم لخت ميخورد، خانه آتش Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª. مادر داد کشيد:
ـ يکي برود غلام عباس برق کش را خبر کند...
صداي مادر در صداي باران گم شد.
باران چقدر تند ميباريد.
Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته Ú©Ù‡ نرگس به ديدار پدر Ùˆ مادرش آمده بود، مادرش Ùقط ÙŠÚ© جمله را مرتب تکرار ميکرد:
ـ«من خسته ام!»
Ùˆ پدرش Ùقط با چشم هايش ØØ±Ù ميزد. سالها بود Ú©Ù‡ تارهاي صوتي اش مرده بودند. قدرت ØØ±Ú©Øª Ùˆ بيان را از دست داده بود... ØØªÙŠ Ú¯Ø§Ù‡ قدرت جويدن را... Ùˆ گاه بلعيدن را...
زيرزمين بوي آغل Ø§ØØ´Ø§Ù… را ميداد. بوي تعÙÙ† شاش، اتاق پدرش از ÙŠÚ© تختخواب مندرس تشکيل شده بود، ÙŠÚ© قالي، ÙŠÚ© تلويزيون Ú©ÙˆÚ†Ú© سياه Ùˆ سÙيد، ÙŠÚ© راديو Ùˆ قاب عکس پدر بزرگش روي ديوار، از تلويزيون هميشه آهنگ عزا پخش ميشد Ùˆ در راديو هميشه مردي قرآن ميخواند... Ùˆ نعشي برده ميشد Ùˆ نعشي آورده ميشد.
نرگس براي پدرش ملاÙÙ‡ سبز خريده بود تا شايد قدري به اتاق رنگ Ùˆ زندگي بدهد. ÙŠÚ© گلدان Ú¯Ù„ سبز هم ماه پيش آورده بود Ùˆ گذاشته بودش کنار پنجره رو به Ø¢ÙØªØ§Ø¨. هيچکس به گلدان آب نداده بود. Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته گلدان خشک شده را توي آشغالداني انداخت. اما پنجره هاي بزرگ رو به ØÙŠØ§Ø·ØŒ به اتاق پدر Ø¢ÙØªØ§Ø¨ مي آورد. Ùˆ بعد هم ميتوانست رنگ سبز درختها را ببيند.
پدر Ù‡ÙØªÙ‡ گذشته با اشاره به نرگس Ùهماند:«بهار امسال ÙŠÚ© درخت نارنج رو به روي اتاقم بکار...»
نرگس با لبخندي غمگين Ú¯ÙØª:«بسيار خوب»
پدر دست کرد زير بالشش و دو تا تخم نارنج درآورد و توي دست نرگس گذاشت.
نرگس Ú¯ÙØª:«بسيار خوب»
Ùˆ Ø±ÙØª توي ØÙŠØ§Ø· Ùˆ تخم ها را توي خاک باغچه کاشت. پدر از پشت شيشه نگاهش کرد. نرگس به خود Ú¯ÙØª:«اگر به جاي آب باران، خونم را هم پاي اين تخم ها بريزم، درختي سبز نخواهد شد».
Ùˆ پدرش با شوق به درخت نارنج نروئيده تصوري چشم دوخت Ú©Ù‡ بهار سال ديگر عطر غريب آن خانه را ميپوشاند Ùˆ تابستان وقتي Ú©Ù‡ ميوه هايش را ميچيند Ùˆ پوست نارنجي را Ù…ÙŠØ´Ú©Ø§ÙØ¯ØŒ دختر نارنج Ùˆ ترنج خواهد Ú¯ÙØª:... آب... نان... Ùˆ... آنچه Ú©Ù‡ از پوست نارنج ميتراود، آيا گريه پنهاني دختر نارنج Ùˆ ترنج نيست؟
هوا به طرز غريبي سترون بود. باران هم که ميباريد باران ملال بود، مادر چند بار زير لب زمزمه کرده بود:«من خسته ام...»
نرگس ميدانست چرا مادرش خسته است Ùˆ نميخواست بپرسد چرا. بعد مادر نگاه عميقي به نرگس کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:«نرگس»...
و بعد سکوت کرد و به لکه سياه زير چشم نرگس چشم دوخت. نرگس ميدانست که مادرش چه ميخواهد بگويد.
نرگس Ú¯ÙØª:«ميدانم مادر...»
مادر Ú©Ù‡ صدايش با Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ú¯ÙŠ Ø¢ØºØ´ØªÙ‡ بود Ú¯ÙØª:«ترکش Ú©Ù†... او مرد زندگي تو نيست. دارد تو را تا سر استخوان ميليسد. سيب سرخ براي دندان خرس نيست...»
Ùˆ نگاهش را گرداند Ùˆ روي سينه استخوانيش، آنجا Ú©Ù‡ قارچ ها روئيده بودند دست کشيد. نرگس دچار طغيان Ùˆ آشوب غريبي شد. هر وقت مادرش از ØÙ…يد ØØ±Ù ميزد، ميخواست سر خودش را به ديوار بکوبد. آنقدر Ú©Ù‡ ديگر هيچ کلمه اي نشنود جز گردش پرخروش خون را در رگهايش...
آهسته Ú¯ÙØª:«دوستش دارم.»
بعد از خود پرسيد:«آيا واقعا دوستش دارم؟ دوستش دارم يا ميترسم؟... از چه ميترسم؟...»
ÙŠÚ© چيز جادويي در چشم هاي ØÙ…يد بود Ú©Ù‡ مثل اختاپوس تمام جسم نرگس را در خود Ø§ØØ§Ø·Ù‡ ميکرد Ùˆ ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ را با ÙŠÚ© ماده اثيري غليظ Ùˆ مه آلود ميپوشاند. Ùˆ نرگس ÙØ±Ø§Ù…وش ميکرد Ú©Ù‡ مشت سنگين او زير چشم هايش را سياه کرده است. نرگس Ú©Ù‡ بر سينه ØÙ…يد مشت ميکوبيد، مشتهايش چون آب در هاون کوبيدن بود، Ùˆ ناخن هايش نه چون پنجه هايش پلنگ... Ùˆ دندان هايش نه چون آرواره هاي گراز...
ظهر بود، ظهر امروز Ú©Ù‡ رو به ØÙ…يد کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ديگر تمام شد.
ØÙ…يد Ú¯ÙØª:
ـ چه چيزي؟
هميشه در چنين مواقعي ØÙ…يد خودش را به Ù†Ùهمي ميزد Ú©Ù‡ انگار هيچ ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ اي رخ نداده است. با ÙŠÚ© پنبه الکلي Ú©Ù‡ ميکشيد زير چشم هاي نرگس Ùˆ بعد زار زار گريه کردن Ùˆ پاهاي او را بوسيدن Ùˆ بعد ÙŠÚ© عشق ورزي نامعمول Ùˆ نامتصور. ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ را ظاهرا تمام ميکرد. انگار به طور مادرزاد آموخته بود Ú©Ù‡ چطور زنها را Ø´ÙŠÙØªÙ‡ کند.
نرگس با ØÙŠØ±Øª Ùˆ کنجکاوي نميتوانست بÙهمد چيست اين راز Ø´ÙŠÙØªÚ¯ÙŠ! انگار ميخواست تا مرگ پيش برود تا اين راز را کش٠کند!
نرگس منتظر نماند تا اختاپوس چشمهاي ØÙ…يد جسم او را بربايد. رويش را برگرداند Ùˆ شروع کرد به دويدن Ùˆ از خانه گريخت. اگر ميماند چشم هاي ØÙ…يد او را در لعابي از ÙŠÚ© ماده ماورا زيستن زنداني ميکرد. تمام راه را دويد. آسمان Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ او تمام راه را تا خانه پدرش دويد.
وسوسه توي جان نرگس Ø§ÙØªØ§Ø¯:«کاش براي آخرين بار با او عشق ميورزيد» چقدر Ù„ØØ¸Ø§ØªÙŠ Ø±Ø§ Ú©Ù‡ برق مارپيچي لذت در گودال هاي پيچ در پيچ زير Ù†Ø§ÙØ´ ميپيچيد دوست داشت. وقتي Ú©Ù‡ در تمامي جسم او ØÙ„ ميشد Ùˆ انگار رنج هايش مثل يخ زمستاني آب ميشدند، اما هميشه آخرين عشق بازي شروع زندگي معمولي دوباره بود Ùˆ ØÙ…يد هر بار بر او بيشتر غالب ميشد.
ساعت چند بود؟... هر Ú†Ù‡ بود شب شده بود Ùˆ خانه در ØÙ„قوم تاريکي... نرگس هنوز همانطور به ديوار تکيه داده بود. ميبايست برود چراغ اتاق پدرش را روشن کند. لباس هاي پدرش را عوض کند. دندان هاي مصنوعي پدرش را بشويد Ùˆ توي دهانش بگذارد. غذايش را بدهد. به Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø¨Ø¨Ø±Ø¯Ø´. Ùˆ با او کمي ØØ±Ù بزند...
اما نميتوانست، ايستاده بود چون ÙŠÚ© مجسمه از استخوان، قرنها روي دو پاي Ù†ØÙŠÙ... خيره به ÙŠÚ© نقطه بي انتها...
باران از پنجره ÙŠÚ©ÙŠ از اتاقها، پرده Ùˆ ديوار اتاق را خيس کرده بود. قسمتي از ÙØ±Ø´ هم خيس شده بود. نکند پنجره اتاق پدرش هم باز باشد Ùˆ آب باران به اتاق پدرش توÙيده باشد؟!
چند ضربه آهسته به در خانه خورد Ùˆ نرگس از پشت شيشه مات سايه ØÙ…يد را ديد Ùˆ دلش يکباره ÙØ±Ùˆ ريخت. نرگس از او خواسته بود هرگز به در خانه پدرش نيايد.
ØÙ…يد از پشت در Ú¯ÙØª:
ـ نرگس، در را باز کن.
انگار ØØ³ ØØ³Ø§Ø³ Ùˆ ØÙŠÙˆØ§Ù†ÙŠ Ø¨ÙˆÙŠØ§ÙŠÙŠ او ÙØ¶Ø§ را بوئيده بود Ú©Ù‡ جز نرگس کسي ديگر آن سوي در خانه نيست.
ناگهان ميلي ÙˆØØ´ÙŠ Ù…Ø«Ù„ ÙŠÚ© مارپيچ برق تا نوک انگشتان پاي نرگس Ùˆ تا درازاي موهايش کشيده شد.
نرگس به خود Ú¯ÙØª:«نه... در را باز Ù†Ú©Ù†.»
صداي مادرش در گوش هايش پيچيد:«اگر در را باز کني، تمام است، تمام رشته هايت پنبه ميشود.»
Ùˆ بعد صداي مادرش از سالهاي دور قوت Ú¯Ø±ÙØªØŒ ÙŠÚ© صداي جوان Ú©Ù‡ قصه شنگول Ùˆ منگول Ùˆ ØØ¨Ù‡ انگور را براي او Ù…ÙŠÚ¯ÙØª.
ـ کي خورده شنگول من، کي خورده منگول من، کي مياد به جنگ من؟
نرگس ايستاده بود پشت در مثل شنگول يا منگول يا ØØ¨Ù‡ انگور، Ùˆ نميخواست ÙØ±ÙŠØ¨ دستهاي ØÙ†Ø§ÙŠÙŠ Ø³Ø§ÙŠÙ‡ پشت در را بخورد. خانه در تاريکي کامل بود. پدرش ØØªÙ…ا از تاريکي ÙˆØØ´Øª ميکرد. پدرش گرسنه بود. Ùˆ ØØªÙ…ا پيژامايش را تا الان پنج شش بار خيس کرده بود Ùˆ شايد هم در مدÙوع خودش غلطيده بود.
نرگس ناگهان مثل زمان بچگي اش داد زد: مادر...
Ùˆ خودش Ù†Ùهميد چرا مادرش را صدا زد.
مادرش کجا Ø±ÙØªÙ‡ بود؟ نرگس اصلا نپرسيده بود Ú©Ù‡ به کجا ميروي Ùˆ او هم اصلا Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ به کجا خواهد Ø±ÙØª. Ùقط در را باز کرده بود Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود. در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´ هاي گشادش تلق تلق صدا ميکرد.
باران Ú©Ù‡ از پنجره ميتوÙيد قسمتي از ÙØ±Ø´ را خيس ميکرد. نرگس نتوانست Ú©Ù‡ دستش را دراز کند Ùˆ پنجره را ببندد.
ØÙ…يد دوباره چند ضربه به در کوبيد Ùˆ Ú¯ÙØª: نرگس...
با ÙŠÚ© صداي نرم Ùˆ ØØ±ÙŠØ±ÙŠØŒ آن طوري Ú©Ù‡ ميدانست ميتوان قلب نرگس را ذوب کند، ÙŠÚ© ØØ³ نامرئي مثل غبار Ùˆ مه نرگس را Ø§ØØ§Ø·Ù‡ کرد. دستش را دراز کرد. دستي Ú©Ù‡ گويي ديگر به هيچ نقطه از جسمش متصل نبود. در خانه را باز کرد. ØÙ…يد سراپا خيس بود. ÙŠÚ© قطره باران از روي Ù…Ú˜Ù‡ هايش چکيد روي لبهايش Ùˆ Ù…ØÙˆ شد لابه لاي دندان هايش Ùˆ زبانش Ú©Ù‡ به آرامي چرخيد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ـ زن عجيب من...
Ùˆ بعد دستهايش را دور بدن نرگس ØÙ„قه کرد Ùˆ لبهايش را بوسيد Ùˆ قطره شبنم گونه باران Ù…ØÙˆ شد روي لبهاي نرگس، نرگس ناليد Ùˆ خون تا نوک Ù…Ú˜Ù‡ هايش دويد.
ØÙ…يد Ú¯ÙØª:
ـ چطور ميتواني مرا ترک کني؟ تمامي تن و جانم به تو نياز دارد.
آسمان جرقه زد Ùˆ صداي رعد مثل بمباران خانه را به رعشه انداخت. از گرماي بدن نرگس Ùˆ ØÙ…يد ÙØ±Ø´ زير پايشان خشک شد. دست مرد پستان هاي نرم نرگس را نوازش کرد. پايين تر آمد Ùˆ زير Ù†Ø§ÙØ´ ساکن ماند Ùˆ نرگس از زمين Ùˆ زمان Ùˆ مکان کنده شد. شناور شد در ماده اي نه از جنس آب يا هوا... نرگس پراشتياق سرش را ميان سينه ØÙ…يد پنهان کرد Ùˆ هر دو روي پشم قالي در هم پيچيدند.
پدر ÙˆØØ´Øª زده از تاريکي Ùˆ صداي رعد Ùˆ برق مثل ÙŠÚ© خزنده زخمي روي تخت اين رو به آن رو شد. روي شيشه پنجره اشکالي نقش ميبست Ú©Ù‡ هيولاهايي را براي او تداعي ميکرد. هيچ وقت سابقه نداشت اين طور در تاريکي بماند. زنش کجا بود. با ناله Ø®ÙÙŠÙÙŠ زنش را صدا زد. هيچ صدايي نيامد جز صداي باران Ùˆ آواز ملال آور قرآن Ú©Ù‡ از راديو پخش ميشد. دستش به راديو نميرسيد Ú©Ù‡ آن را خاموش کند.
شلوارش از شاش خيس بود. خودش را از تخت به زير انداخت. به سختي روي زمين ميخزيد. اگر باران نميباريد صداي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø´ از تخت مثل بمب در خانه صدا ميکرد. اما همه صداها درهم آميخته بودند. نرگس هيچ صدايي نميشنيد. در لذت دردناک Ùˆ تب آلود عشق ورزي اش تصوير لرزان پدرش را ديد Ú©Ù‡ از ÙŠÚ© Ø§Ø±ØªÙØ§Ø¹ ÙØ±Ø§Ø®Ù†Ø§Ú© سقوط کرد Ùˆ مادرش بين زمين Ùˆ آسمان معلق مانده بود با دو چشم گشاد از ÙˆØØ´Øª... Ùˆ ناگهان شتاب Ù†ÙØ³Ø´ آرام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بدنش سرد شد.
گويا باران بند آمده بود. صداي ناودان مي آمد که قطرات منقطع باران بر لبه آن ميکوبيد.
هر دو برهنه بودند روي قالي. جسم ØÙ…يد هنوز در درون نرگس بود. Ùˆ آن Ø¬ÙØª شدگي Ú©Ù‡ نرگس در آن Ù„ØØ¸Ù‡ دوست داشت ابدي اش کند. براي قرنها همانطور دراز بکشد روي ÙŠÚ© ملاÙÙ‡ يا قالي... دو جسم يگانه در ÙŠÚ© جسم. بگذار دنيا بچرخد همان طور Ú©Ù‡ ميچرخد، آدمها بگذرند در خيابان ها Ùˆ دستهاي همديگر را قطع کنند. چشم هاي همديگر را از کاسه در بياورند يا همديگر را بدرند.
بگذار همه چيز همينطور بگذرد اما بدن هاي آن دو درهم آميخته شده باشد براي قرنها... Ùˆ سکوت بينشان باشد... نه ØØªÙŠ Ú©Ù„Ù…Ù‡ اي... هيچ... جز سکوت... Ùˆ عرق پيشاني Ùˆ بوسه Ùˆ ÙØ±Ø§Ù…وشي...
ØÙ…يد غلتي زد Ùˆ همه چيز گويي رنگ باخت. از سکون به چرخش، از آرامش به بي قراري...
ØÙ…يد عرق پيشاني اش را پاک کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
ـ چقدر گرسنه ام...
نرگس شروع کرد به لرزيدن. اين جمله هراسانش ميکرد. موهايش Ú©Ù‡ از گرماي عشق ورزي خيس عرق بود، ØØ§Ù„ا روي تنش Ú©Ù‡ ميلغزيد، سردي Ùˆ تيزي قنديل هاي يخ را داشت. نرگس همينطور Ú©Ù‡ سعي کرد از جا برخيزد. ناگهان رطوبت قارچ ها را وسط پستان هايش Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد. قارچ هاي له شده سينه مادرش به پستان هايش چسبيده بودند. با انزجار قارچ ها را از تنش زدود Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ پيراهنش را ميپوشيد از جا برخاست.
ØÙ…يد دوباره با صدايي از سر رخوت Ú¯ÙØª:
ـ چقدر گرسنه ام...
Ùˆ بعد در ØØ§Ù„ÙŠ Ú©Ù‡ بي ØØ±Ú©Øª دراز کشيده بود Ú¯ÙØª:
ـ تمام آب بدنم را ريختم توي بدنت...
نرگس خود را از او رهاند. ميدانست Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا ØÙ…يد از او Ú†Ù‡ ميخواهد. تمام زندگي ØÙ…يد اينطور گذشته بود. مثل روباهي Ú©Ù‡ پاي درختي کمين ميکرد Ùˆ با چرب زباني خروسي را از بالاي درختي به زير مي آورد Ùˆ ميبلعيدش. ميدانست Ú©Ù‡ بايد لقمه را از دهان پدر Ùˆ مادرش بدزدد Ùˆ به دهان او ÙØ±Ùˆ کند. ØÙ…يد نرگس را از خود خودش دزديده بود. بي هويتش کرده بود.
نرگس چراغ را روشن کرد Ùˆ مستقيم ايستاد Ùˆ توي چشم هاي ØÙ…يد نگريست.
ØÙ…يد پرسيد:
ـ باز چه ات شده؟
نرگس سکوت کرد اما وقتي Ú©Ù‡ توي چشم هاي ØÙ…يد Ø´Ú©Ù„ گيري ÙŠÚ© يوزپلنگ غران را ديد Ú©Ù‡ هي بزرگتر Ùˆ بزرگتر ميشد Ùˆ چنگال هايش برنده تر، به خود Ú¯ÙØª:
Ù€ دوباره دارد ÙØ§Ø¬Ø¹Ù‡ شروع ميشود.
چيزي در ريشه دندانش ترکيد مثل ÙŠÚ© انرژي ÙˆØØ´ÙŠ Ø¯Ø± دانه Ú©Ù‡ پوست را از هم ميدرد Ùˆ سراسيمه به طر٠نور ميشتابد. نرگس ناگهان Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد دندانهايش دراز Ùˆ تيز شده اند. اگر ØÙ…يد ÙØØ´Ø´ ميداد Ùˆ يا دست رويش بلند ميکرد ميتوانست با دندان هايش تکه تکه اش بکند. آنچه Ú©Ù‡ از زبان ØÙ…يد تراويد هزار قصه زنجير در زنجير همسان براي او تداعي کرد. از ميان آن همه صدا نرگس ØØ§Ù„ا ميتوانست صداي ناله ضعي٠پدرش را بشنود غالب تر... Ùˆ صداي مبهم مادرش را از دور دستها Ú©Ù‡ Ù…ÙŠÚ¯ÙØª:
ـ خسته ام...
اگر نرگس در اتاق ميماند ÙŠÚ© ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ دلخراش رخ ميداد.
آرام Ú¯ÙØª: پدر...
Ùˆ با سرعت پله ها را پيمود Ùˆ به طر٠اتاق پدرش دويد Ùˆ در زيرزمين را پشت سرش Ù‚ÙÙ„ کرد. ØÙ…يد خشمگين چهار دست Ùˆ پا دويد از پله ها پايين آمده چند ضربه اي به در بسته کوبيد Ùˆ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ زد:
نرگس...
صداي ØÙ…يد Ùˆ صداي قرآن Ú©Ù‡ از راديو پخش ميشد درهم ادغام شدند.
Ù€ Ù‚ØØ¨Ù‡ زن... مادر سگ...
کلمات ميباريد مثل بمب در پشت در بسته.
بوي شاش دماغ نرگس را سوزاند. چراغ را Ú©Ù‡ روشن کرد. پدرش سراپا خيس در کناره در روي زمين Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود Ùˆ از شقيقه اش باريکه اي از خون جاري بود. وقتي Ú©Ù‡ پدر نرگس را ديد با التماس Ùˆ پرسش به نرگس نگاه کرد Ùˆ با ضع٠و ناتواني آب دهانش را قورت داد.
نرگس Ú¯ÙØª: Ù¾... Ù¾... Ù¾...
کلمه Ø´Ú©Ù„ Ù†Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª. کلمه مثل ÙŠÚ© جنين Ø´Ú©Ù„ Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ناقص سقط ميشد... اما در سرش کلمه Ø´Ú©Ù„ Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØªØŒ زاده ميشد، رشد ميکرد.
نرگس مداوم Ùˆ پي در پي در سرش Ú¯ÙØª:
ـ پدر عزيزم... پدر خوبم... پدر...
دست پدرش را بوسيد، پيشاني اش را Ùˆ سرش را، بعد بريده بريده Ú¯ÙØª:
ـ ميدانم... گرسنه ات است... ميدانم که ... چقدر ترسيده اي... ميدانم که آب و باران اتاقت را...
Ùˆ نتوانست ادامه بدهد. از کجا شروع کند؟ از زخم روي پيشاني پدر؟... آيا آنقدر نيرو در تنش موجود بود Ú©Ù‡ پدرش را بغل کند، Ùˆ روي تختخوابش بخواباندش؟ همانطور Ú©Ù‡ لباس هاي پدرش را عوض ميکرد به دندان هاي مصنوعي پدرش Ùکر ميکرد Ùˆ به سوپي Ú©Ù‡ در آشپزخانه طبقه بالا بود Ùˆ به ØÙ…يد Ú©Ù‡ مثل ÙŠÚ© يوزپلنگ پشت در کمين کرده بود. Ùˆ به مادرش در ÙŠÚ© خيابان دراز Ùˆ بي انتها با Ú©ÙØ´ هاي گشادش Ú©Ù‡ تلق تلق صدا ميکرد.
در طبقه بالا صداي کوبيدن در مي آمد Ùˆ کلماتي Ú©Ù‡ ناهنجاريشان Ø§ØØªÙ…الا موش هاي جونده را از جويدن باز ميداشت.
به Ú©ÙŠ تلÙÙ† بکند؟ Ú†Ù‡ کسي ميتواند به او Ú©Ù…Ú© کند؟ به نرگس؟
يوزپلنگي پشت در ايستاده بود. بايد زبان يوزپلنگي را مي آموخت و به دامش مي انداخت. و يکي يکي چنگال هايش را با انبر بيرون ميکشيد... و دندان هايش را... و به جاي آنها پنبه ميکاشت... بعد رهايش ميکرد توي خيابان...
يک خارش نابهنگام به يادش مي آورد که قارچ هاي لهيده را از خانه بيرون نينداخته است. بايد آنها را در جوي آب ميريخت تا آب باران آنها را با خود ببرد.
چرا بايد از قارچ ها بترسد؟ در او چيز ديگري روئيده بود از جنس استخوان Ùˆ عاج. سي Ùˆ دو دندان نيش سخت Ùˆ برنده از جنس عاج. پوستش ميخاريد، نه Ùقط پستانهايش... همه تنش ميخاريد، ميدانست Ú©Ù‡ بايد برود تمام تنش را بشويد. ØØªÙŠ Ø§Ú¯Ø± ØÙ…يد شاه لوله آب را قطع ميکرد. نرگس ميدانست Ú©Ù‡ شب دوباره باران خواهد باريد. Ùˆ او خواهد ايستاد روي خاک باغچه، عريان، مثل Ù„ØØ¸Ù‡ تولد. نه گردنبندي در گردنش، نه زنجيري در دستهايش... نه ØÙ„قه اي در انگشتانش.
باران آرام آرام ميبارد. پدر روي ملاÙÙ‡ سبز تميز خوابيده است. ØÙ…يد در خيابان راه ميرود. چانه اش به وسط سينه اش بين دو ميخ پستان هايش چسبيده است. نرگس آرام آرام عريان ميشود روي تخم هاي خاک شده نارنج... دستش را به آرامي روي پوست گونه اش ميکشد، آنجا Ú©Ù‡ مشت هاي ØÙ…يد ÙŠÚ© بار در استخوانش ترک انداخته است. ÙŠÚ© قطره باران از پوست به استخوان ميرسد. ÙŠÚ© قطره از وسط پستان هايش ميلغزد Ùˆ زير Ù†Ø§ÙØ´ را ميشويد. مادر کجاست؟ آيا مادر هم دارد زير باران راه ميرود؟
آيواسيتي ۱۹۸۸
پانويس:
Û±Ù€ سيلا سوکول= در گويش دزÙولي به معني، سوراخ هاي پيچ پيچ
Û²Ù€ مليس مردالگي= در گويش دزÙولي به معني، پلاسيدگي Ùˆ چروکيدگي در اثر گرما يا بيماري