اميرعلي--مجید اسطیری
به نام تو
Ùˆ زعÙرون
به اميرعلي Ú¯Ùتم اگر با من Ùˆ مامانش به خانه ÙŠ همكارم بيايد Ùˆ با بچه شان بازي كند آخر Ù‡Ùته اورا به پارك مي برم . وسوسه شد Ùˆ قبول كرد
در ماشين مي توانستم از قياÙÙ‡ ÙŠ او بÙهمم كه خيلي راضي نيست . لب هايش را روي هم Ùشار مي داد Ùˆ صورتش سرخ شده بود . توي بغل مادرش مدام تكان مي خورد . پرسيد : " بابا منو كدوم پارك مي بري ØŸ " مادرش دستي به سرش كشيد Ùˆ Ú¯Ùت : " هرجا شما بگي خوشگلم ." Ú¯Ùت : " اصلا بريم سرزمين عجايب ." مادرش Ú¯Ùت :" چشم عزيزم ميريم سرزمين عجايب ." Ú¯Ùتم :" خانوم لوس نكن اين بچه رو شايد وقت نكردم ." اميرعلي انگار منتظر همين Øر٠بود . غر زد :" ا... من نميام . اصلا من با اون بچه ÙŠ ديوونه شون بازي نمي كنم . " Ú¯Ùتم :" اگه اين كلمه جلوي ننه باباش از دهنت در بياد ديگه اصلا از پارك خبري نيس ." داشت مي زد زير گريه :" خب هيچي نمي Ùهمه . همه Ø´ مي خنده . بازي هم كه بلد نيس . كامپيوترم كه ندارن . اه هيچي Øاليش نمي شه . خب ديوونه س ديگه ..." Ùرمان را با يك دستم Ù†Ú¯Ù‡ داشتم Ùˆ آمدم با دست ديگرم بزنم توي سرش اما مادرش Ù…Øكم بغلش كرد . ماشين تكان سختي خورد وماشين پشت سرمان بوق زد . Ú¯Ùتم :" Ùقط دوس دارم جلوي باباش بگي ديوونه . چنان كتكي بخوري كه يادت نره . " زد زير گريه . مادرش به رويم اخم كرد : " صد دÙÙ‡ بهت Ú¯Ùتم با زور بچه چيزي ياد نمي گيره . اگه Øر٠توي كله ÙŠ تو رÙت . " صدايم را بردم بالا :" تو هي روي Øر٠من Øر٠بزن . هي روي Øر٠من Øر٠بزن . جمش كن بابا توله تو . "
ديگر ادامه نداد . آرام زير گوش اميرعلي زمزمه مي كرد : " عيب نداره عزيزم . گريه نكن ماماني . ببين بچه ÙŠ اونا Ùقط يه كم عقب موندگي ذهني داره . Ùهميدي مامان . بهش Ù†Ú¯ÙŠ ديوونه ها . باشه خوشگلم ØŸ Ø¢Ùرين پسر گلم . اصلا اين كاري كه ميگم بكن . تا رسيديم خونه شون دست بچه شونو بگير ببرش توي كوچه . اون جا اگه خواستي باهاش بازي نكن . باشه مامان ØŸ قربونت برم . " بعد هم به اميرعلي قول داد كه اگر اين كار را بكند يك سي دي بازي جديد برايش بخرد . اميرعلي ديگر غر نزد تا رسيديم .
رسيديم Ùˆ جلوي آپارتمانشان پارك كردم . صداي شكستن شيشه اي آمد Ùˆ يك گلدان سÙالي با انبوهي شيشه ريخت روي آسÙالت كوچه . از ماشين پياده شديم Ùˆ به پنجره ÙŠ شكسته نگاه كرديم . صداي جيغ Ùˆ داد از آن پنجره بيرون مي آمد . راغبي هاج Ùˆ واج سرش را از پنجره اي در طبقه ÙŠ بالاتر بيرون آورده بود . به ماشين من نگاه كرد Ùˆ من را كه ديد داد زد : " ا ... شما اومدين . بÙرمايين . بÙرمايين . الآن درو باز مي كنم . " در بزرگ آهني باز شد Ùˆ رÙتيم بالا . خودش در خانه را برايمان باز كرد Ùˆ Øسابي خوش آمد Ú¯Ùت . Ú¯Ùت : " اين طبقه پاييني خيلي سرو صدا داره . يه مدته كه همه Ø´ دعوا دارن . " زن ها داشتند با هم روبوسي مي كردند كه ديدم اميرعلي دست بچه شان را گرÙته Ùˆ دارد يواشكي دنبال خودش مي برد . زن راغبي دست بچه اش را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : " كجا ميريد آقا Øميد هنوز نرسيده ØŸ " اميرعلي Ú¯Ùت :" من اسمم اميرعليه . داريم ميريم كوچه " Ú¯Ùتم : " بذارين برن خانوم . بچه Ù† ديگه بايد بازي كنن برن كوچه وگرنه تو خونه شيطوني مي كنن مي زنن چيز مي شكونن ." راغبي با لب هايي كه از هم جدا شده بودند سرش را به طرÙÙŠ تكان داد Ùˆ چيزي Ù†Ú¯Ùت . زنم آرام دست بچه را از دست مادرش بيرون كشيد Ùˆ خنديد :" اوا ... نترس بابا بچه بايد اون قدر بخوره زمين تا بزرگ بشه . تازه اميرعلي هم مواظبشه . " توي دلم خنديدم : " اميرعلي هم مواظبشه !!!" اميرعلي دوباره او را به دمبال خود كشيد . بچه مي خنديد .
نشستيم روي مبل هاي مجلسي شان كه رنگ طلايي شان برق مي زد . زنش به آشپزخانه رÙت . سر زن من همين طور مي چرخيد Ùˆ گاهي چند ثانيه اي ثابت مي ماند . راغبي كنارم نشست Ùˆ شروع كرد به Øر٠زدن كه چند سال است ازدواج كرده اند Ùˆ خانمش كجايي است Ùˆ پدرخانمش Ú†Ù‡ كاره است . من گهگاه مي ديدم اين ها را قبلا شنيده ام . زنش با سيني چاي آمد . كمي از چاي ها در نعلبكي ريخته بود . Ú¯Ùت :" خوش اومدين ." چاي ها را تعار٠كرد Ùˆ ديگر چيزي Ù†Ú¯Ùت . سرجايش نشست Ùˆ به راغبي خيره شد . صداي عبور يه موتور سيكلت از كوچه آمد . راغبي روي صندلي اش جا به جا شد Ùˆ آب دهانش را قورت داد . زنش از جايش بلند شد Ùˆ از پنجره بيرون را نگاه كرد . چشمكي به زنم زدم . زنم Ú¯Ùت : " واي تو رو خدا . شما چقدر اين بچه رو لوس مي كنيد . بابا چيزي نمي شه . رÙتن كوچه ديگه . " زن راغبي برگشت Ùˆ سرجايش نشست . پرسيدم : " Ú¯Ùتي خونه تون چند متره ØŸ " ولي به جواب راغبي گوش ندادم . از طبقه ÙŠ پايين صداي گريه ÙŠ زني مي آمد .
همه چيز در Øال تمام شدن بود Ùˆ گرچه زن راغبي سه چار بار Ùˆ خودش هم يك بار به كوچه سرك كشيده بودن اما در مجموع بد نبود . آخرين چاي را كه خورديم به زنم Ùهماندم كه " بريم " .
Ú¯Ùتم : " راغبي جان امري ØŸ Ùرمايشي ØŸ " بچه ها آمدند . اميرعلي اول وارد شد Ùˆ با اخم داد زد : " اه ديدي مامان ØŒ ديدي ØŸ اين بچه ÙŠ ديوونه شون با توپ جوبي زد به لباسم . اه ديدي ديوونه س . اصلا بايد دو تا سي دي برام بخري كه باهاش بازي كردم . اصلا يكي قبول نيس . " زنم لبش را گاز مي گرÙت Ùˆ ابروهايش Øسابي بالا رÙته بود . من به اميرعلي اخم كردم اما به من Ú¯Ùت : " تو اخم نكن . اصلا خيلي زياد نشستين . كلي زياد شد . بايد به جاي يه Ù‡Ùته دو Ù‡Ùته منو ببري سرزمين عجايب . "
راغبي Ùˆ زنش ماتشان برده بود . در صورت راغبي چيزي Ú¯Ù… شده بود . زنش دست پسرشان را گرÙت Ùˆ او را به طر٠دستشويي برد . خيز برداشتم كه يك كشيده بخوابانم توي گوش اميرعلي . چنان Ùرار كرد كه جلوي در زمين خورد Ùˆ بعد تند تند از پله هاي آپارتمان پائين دويد . زنم Ú¯Ùت :" تورو خدا ببخشيد . مي دونيد ØŒ بچه س ديگه . ا ... " راغبي كه سرش را پائين انداخته بود زير لب Ú¯Ùت :" بله بله "
نمي دانم چطور از راغبي معذرت خواهي Ùˆ خداØاÙظي كردم . زنش از دستشويي بيرون نيامد تا ما برويم . Øتي وقتي زنم از پشت در عذرخواهي مي كرد هم در را باز نكرد .
ماشين را كه روشن كردم مي خواستم كشيده ام را به صورت پسرم بزنم ولي مادرش Ù…Øكم بغلش كرده بود . هنوز راه نيÙتاده بودم . پسر راغبي سرش را از پنجره بيرون آورده بود Ùˆ به ما مي خنديد Ùˆ دست تكان مي داد . از پنجره ÙŠ شكسته ÙŠ طبقه ÙŠ پايين صداي گريه ÙŠ زني مي آمد . دست هايي آمد Ùˆ كودك را از پنجره كنار كشيد Ùˆ پنجره را بست .