null

به نام تو
و زعفرون

به اميرعلي گفتم اگر با من و مامانش به خانه ي همكارم بيايد و با بچه شان بازي كند آخر هفته اورا به پارك مي برم . وسوسه شد و قبول كرد


در ماشين مي توانستم از قيافه ي او بفهمم كه خيلي راضي نيست . لب هايش را روي هم فشار مي داد و صورتش سرخ شده بود . توي بغل مادرش مدام تكان مي خورد . پرسيد : " بابا منو كدوم پارك مي بري ؟ " مادرش دستي به سرش كشيد و گفت : " هرجا شما بگي خوشگلم ." گفت : " اصلا بريم سرزمين عجايب ." مادرش گفت :" چشم عزيزم ميريم سرزمين عجايب ." گفتم :" خانوم لوس نكن اين بچه رو شايد وقت نكردم ." اميرعلي انگار منتظر همين حرف بود . غر زد :" ا... من نميام . اصلا من با اون بچه ي ديوونه شون بازي نمي كنم . " گفتم :" اگه اين كلمه جلوي ننه باباش از دهنت در بياد ديگه اصلا از پارك خبري نيس ." داشت مي زد زير گريه :" خب هيچي نمي فهمه . همه ش مي خنده . بازي هم كه بلد نيس . كامپيوترم كه ندارن . اه هيچي حاليش نمي شه . خب ديوونه س ديگه ..." فرمان را با يك دستم نگه داشتم و آمدم با دست ديگرم بزنم توي سرش اما مادرش محكم بغلش كرد . ماشين تكان سختي خورد وماشين پشت سرمان بوق زد . گفتم :" فقط دوس دارم جلوي باباش بگي ديوونه . چنان كتكي بخوري كه يادت نره . " زد زير گريه . مادرش به رويم اخم كرد : " صد دفه بهت گفتم با زور بچه چيزي ياد نمي گيره . اگه حرف توي كله ي تو رفت . " صدايم را بردم بالا :" تو هي روي حرف من حرف بزن . هي روي حرف من حرف بزن . جمش كن بابا توله تو . "
ديگر ادامه نداد . آرام زير گوش اميرعلي زمزمه مي كرد : " عيب نداره عزيزم . گريه نكن ماماني . ببين بچه ي اونا فقط يه كم عقب موندگي ذهني داره . فهميدي مامان . بهش نگي ديوونه ها . باشه خوشگلم ؟ آفرين پسر گلم . اصلا اين كاري كه ميگم بكن . تا رسيديم خونه شون دست بچه شونو بگير ببرش توي كوچه . اون جا اگه خواستي باهاش بازي نكن . باشه مامان ؟ قربونت برم . " بعد هم به اميرعلي قول داد كه اگر اين كار را بكند يك سي دي بازي جديد برايش بخرد . اميرعلي ديگر غر نزد تا رسيديم .
رسيديم و جلوي آپارتمانشان پارك كردم . صداي شكستن شيشه اي آمد و يك گلدان سفالي با انبوهي شيشه ريخت روي آسفالت كوچه . از ماشين پياده شديم و به پنجره ي شكسته نگاه كرديم . صداي جيغ و داد از آن پنجره بيرون مي آمد . راغبي هاج و واج سرش را از پنجره اي در طبقه ي بالاتر بيرون آورده بود . به ماشين من نگاه كرد و من را كه ديد داد زد : " ا ... شما اومدين . بفرمايين . بفرمايين . الآن درو باز مي كنم . " در بزرگ آهني باز شد و رفتيم بالا . خودش در خانه را برايمان باز كرد و حسابي خوش آمد گفت . گفت : " اين طبقه پاييني خيلي سرو صدا داره . يه مدته كه همه ش دعوا دارن . " زن ها داشتند با هم روبوسي مي كردند كه ديدم اميرعلي دست بچه شان را گرفته و دارد يواشكي دنبال خودش مي برد . زن راغبي دست بچه اش را گرفت و گفت : " كجا ميريد آقا حميد هنوز نرسيده ؟ " اميرعلي گفت :" من اسمم اميرعليه . داريم ميريم كوچه " گفتم : " بذارين برن خانوم . بچه ن ديگه بايد بازي كنن برن كوچه وگرنه تو خونه شيطوني مي كنن مي زنن چيز مي شكونن ." راغبي با لب هايي كه از هم جدا شده بودند سرش را به طرفي تكان داد و چيزي نگفت . زنم آرام دست بچه را از دست مادرش بيرون كشيد و خنديد :" اوا ... نترس بابا بچه بايد اون قدر بخوره زمين تا بزرگ بشه . تازه اميرعلي هم مواظبشه . " توي دلم خنديدم : " اميرعلي هم مواظبشه !!!" اميرعلي دوباره او را به دمبال خود كشيد . بچه مي خنديد .
نشستيم روي مبل هاي مجلسي شان كه رنگ طلايي شان برق مي زد . زنش به آشپزخانه رفت . سر زن من همين طور مي چرخيد و گاهي چند ثانيه اي ثابت مي ماند . راغبي كنارم نشست و شروع كرد به حرف زدن كه چند سال است ازدواج كرده اند و خانمش كجايي است و پدرخانمش چه كاره است . من گهگاه مي ديدم اين ها را قبلا شنيده ام . زنش با سيني چاي آمد . كمي از چاي ها در نعلبكي ريخته بود . گفت :" خوش اومدين ." چاي ها را تعارف كرد و ديگر چيزي نگفت . سرجايش نشست و به راغبي خيره شد . صداي عبور يه موتور سيكلت از كوچه آمد . راغبي روي صندلي اش جا به جا شد و آب دهانش را قورت داد . زنش از جايش بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه كرد . چشمكي به زنم زدم . زنم گفت : " واي تو رو خدا . شما چقدر اين بچه رو لوس مي كنيد . بابا چيزي نمي شه . رفتن كوچه ديگه . " زن راغبي برگشت و سرجايش نشست . پرسيدم : " گفتي خونه تون چند متره ؟ " ولي به جواب راغبي گوش ندادم . از طبقه ي پايين صداي گريه ي زني مي آمد .

همه چيز در حال تمام شدن بود و گرچه زن راغبي سه چار بار و خودش هم يك بار به كوچه سرك كشيده بودن اما در مجموع بد نبود . آخرين چاي را كه خورديم به زنم فهماندم كه " بريم " .
گفتم : " راغبي جان امري ؟ فرمايشي ؟ " بچه ها آمدند . اميرعلي اول وارد شد و با اخم داد زد : " اه ديدي مامان ، ديدي ؟ اين بچه ي ديوونه شون با توپ جوبي زد به لباسم . اه ديدي ديوونه س . اصلا بايد دو تا سي دي برام بخري كه باهاش بازي كردم . اصلا يكي قبول نيس . " زنم لبش را گاز مي گرفت و ابروهايش حسابي بالا رفته بود . من به اميرعلي اخم كردم اما به من گفت : " تو اخم نكن . اصلا خيلي زياد نشستين . كلي زياد شد . بايد به جاي يه هفته دو هفته منو ببري سرزمين عجايب . "
راغبي و زنش ماتشان برده بود . در صورت راغبي چيزي گم شده بود . زنش دست پسرشان را گرفت و او را به طرف دستشويي برد . خيز برداشتم كه يك كشيده بخوابانم توي گوش اميرعلي . چنان فرار كرد كه جلوي در زمين خورد و بعد تند تند از پله هاي آپارتمان پائين دويد . زنم گفت :" تورو خدا ببخشيد . مي دونيد ، بچه س ديگه . ا ... " راغبي كه سرش را پائين انداخته بود زير لب گفت :" بله بله "
نمي دانم چطور از راغبي معذرت خواهي و خداحافظي كردم . زنش از دستشويي بيرون نيامد تا ما برويم . حتي وقتي زنم از پشت در عذرخواهي مي كرد هم در را باز نكرد .
ماشين را كه روشن كردم مي خواستم كشيده ام را به صورت پسرم بزنم ولي مادرش محكم بغلش كرده بود . هنوز راه نيفتاده بودم . پسر راغبي سرش را از پنجره بيرون آورده بود و به ما مي خنديد و دست تكان مي داد . از پنجره ي شكسته ي طبقه ي پايين صداي گريه ي زني مي آمد . دست هايي آمد و كودك را از پنجره كنار كشيد و پنجره را بست .