- سیکل -
null


اگرچه پرستوها رفته بودن، اما کوچه هنوز پُر بچه بود و زنایی که دم درا نشسته بودن. ما بچه ها با توپ قلقلی بازی می کردیم. نه، توپ نبود. اما سنگ زیاد بود. با سنگهای قلقلی بازی می کردیم.

دوران قبل از تناسب بود و تلویزیونا هنوز سیاه و سفید. نه اصلن تو محله ی ما تلویزیونی نبود. اما مادر بزرگ قصه خوب می گفت. یه روز نیازعلی ندارد دنبالم اومد تا با هم به مدرسه بریم. تو مدرسه بچه ها همه یه اسم داشتن. همه ندارد بودن. کلاسها بوی نون می دادن و معلما بوی درخت. کتابها از بوی خمیرکپک زده بودن و نیمکت ها از سرما می لرزیدن. تو مدرسه گریه کردن واقعی رو یاد گرفتم. یه چیز دیگه هم. بابا نان داد. اگر چه همه ی باباها نون نداشتن، ولی دل مهربونی داشتن. تازه خیلی ها هم بابا نداشتن.

بعد از مدرسه نیازعلی دنبالم میومد تا با هم بازی کنیم. روزای خاکستری رو با هم داشتیم. یه روز با هم برا دیدن ماهی سیاه کوچولوکنار رودخونه رفتیم. نیازعلی هم سیاه بود. اونا حرف همو خوب می فهمیدن. رودخانه هم چنان می رفت. روزهای بچه گی ماهم.

بزرگتر شدم. بزرگتر و بزرگتر، موقه ی پیدا کردن ژولیت رسیده بود. اما من اسبی نداشتم. اسب دیگه قدیمی شده بود، ماشین اومده بود. ماشین هم نداشتم. پیاده رفتم و توی پنجره های مدرسه مون پیداش کردم.

نمی تونست حرف بزنه. اماخط قشنگی داشت. منم براش می نوشتم. دزدکی. آخر داستان ما جوردیگه ای شد. ژولیت رفت گل بچینه. شکسپیر دیگه مرده بود اما مُشیری هنوز توکوچه ها بود و داشت سنگها رو جمع می کرد و فروغ داشت کنار باغچه خواب می دید و سهراب توی بنارس شب دهکده هارو وزن می کرد و به دنبال فصول ازسرگلها می پرید.

مدتی از ژولیت بی خبر بودم. می خواستم به اش تلفن بزنم اما توکوچه مون هیچ کدوم تلفن نداشتیم.

اون وقتا خیلی چیزا نداشتیم. چون ساختمان های کوچه مون همه گِلی بودند و برق نداشتن مراد برقی هم هیچ وقت نیومد توکوچه مون. اما پوران هرروزتوی پنجره هاش می خوند. َبنان و مرضیه هم. بعضی وقتام امُ کلثوم برا بابام می خوند. ما حرفاشو نمی فهمیدیم. چون ما کرٌد بودیم. و برا اینکه ثابت کنیم که ما هم ایرانی هستیم باید فارسی رو یاد می گرفتیم. اجباری بود. اون زمان خیلی چیزا اجباری بود. مث دوریقه زدن و سر تراشیدن برا مدرسه. مث هوراکشیدن، مث سلام کردن، مث قبول کردن لباسای گشاد عید.

محله ی پر از شوقی داشتیم و من همه جا شوبلد بودم. می دونستم که ظهرها کجاش سایه لنگر می اندازه و کجاش شیطنت می دووه. شبا تو محله مون ستاره می بارید و بازی هامون لای تاریکی کوچه گم می شد و من به خونه میومدم و روی چروکهای رختخوابم آروم می گرفتم و چشمک زدن ستاره ها رو روی پیرهن سورمه ای مادرم می شمردم. کمی اونطرفتر، خواهرم به لالایی های مادرم میک میزد و بابام به دلواپسی های روی چوب سیگارش.

بزرگ شدم، بزرگتر و بزرگتر. آلنده دیگه مرده بود نه کشته بودنش و آپولو یازده رو ماه نشسته بود و تلویزیونا دیگه رنگی شده بودن. اما زندگی ما هنوزسیاه و سفید بود. از روزی که ژولیت رفته بود گل بچینه دیگه ندیده بودمش و من بی اونکه ازیادش بکاهم چشم به راش بودم.

نیازعلی دیگه مدرسه نمی اومد توی گِلپزخانه جونی ش رو له می کرد و دوده ی روزا شو به باد می داد. اما یادش همیشه توی ذهن کوچه ُقل می زد.

شبا روی پشت بومها پریا زار می زدن و هوا هنوز تازه نشده بود. هیچ صدایی نبود. فقط صدای کفشهای قیصر بود که ازکوچه می گذشت. یه صدای دیگه هم بود، صدای کسی که پشت دیوار بلندی جون می کند. زمستونا گلهای یخ توی دل خیلی ها جونه می زد. و بعضی ها ایمان می آوردن به آغاز فصل سرد. شبای جمعه گوگوش از توی پنجره به بابام چشمک می زد و ما مشق می نوشتیم. داریوش و ستار از ترس پدرم پشت جلدکتابای خواهرم قایم شده بودن. و محمد علی کلی توی کیف مدرسه ام به خرده های نان مشت می زد.

سالها گذشت و من بزرگتر شدم. درست اندازه ی بابام. حالا تو خونه مون دوتا مرد داشتیم. نه سه تا! اولش سه تا بودیم. دادش بزرگم هم بود که معلم روستا شده بود. چون ارَس ازشهر ما دور بود. برده بودنش اوین آبتنی ش بدن و ناخوناشو بچینن که دیگه برنگشت. خیلی ها توخونه شون حتا یه مرد هم نداشتن. مردهاشون کشاورز بودن اما چون زمین نداشتن، رفته بودن خوزستان لوله بکارن.

تو محله مون چون مردها رفته بودن ، زنها نون می دادن. اما توکتابا هنوز باباها. به هرحال نون، نون بود چه فرقی می کرد که کی نون میده. من تا اون موقع نمی دونستم که بابام چه جوری و از کجا نونو پیدا می کنه. اما می دونستم که ناصر چند نفر رو توکاباره می زنه و کرایُف چندگل و خواهرم می دونست که فارافاست موهاش چه مدلیه.

بابام دیگه نمی تونست نون بده. پیر شده بود. اما من جوون بودم. مامان می گفت باید خودت بابا بشی. اما من نمی خواستم. چون ژولیت مامان شده بود. وقتی رفتم نون در بیارم تازه فهمیدم که چقدر سخته! مث ساکت نشستن کنار هفت سین.

بابام چون دیگه نمی تونست نون بده ازخونه مون رفت. دنبالش رفتم تا پیداش کنم. اما نمی دونستم کجا. توی کتابای فارسی دنبالش گشتم اما رد پای بابام زیر چرخ دُرشکه والدوله ها و حوض السلطنه ها گم شده بود و هیچ اثری ازش نبود. پس کجا رفته بود؟

مامانم گفت که برو از سروانتس بپرس. پیش سروانتس رفتم زیرسایه ی آسیابی ازکار افتاده داشت نقاشی ای که از بابام کشیده بود به پرده ی آسیابی آویزون می کرد. پرسیدم: بابام کجاست؟

گفت: که از اینجا رفته.

پرسیدم: کجا؟

گفت"به هیچستان. دنبالش رفتم تا بالاخره پیداش کردم. پیش دون خوان داشت چپُق می کشید. یه کلاه حصیری سرش گذاشته بود و اسم خودشو گذاشته بود آﺋورلیانو و داشت رباعیات خیامو می خوند. دود چُپقش گرسنه ام کرد. رفتم تویه رستوران سوری گابریلا برام یه پرس میخک آورد. بعد از اونجا حرکت کردم از رودخانه می سی سی پی گذشتم و معدن کارای سیاه رو دیدم. که تو اون ظهرگرم تابستونی بیل های زنگ زده شونو کنارشون روی سنگها گذاشتن و دارن به زغال سنگهای خشک گاز می زنن. ازدور سلامی دادم و ازاونجا به سرزمین شورآبادرفتم. ازکنار رود ولگا گذشتم. رپین رو دیدم که داشت کشتی چوبی بزرگی رو توآب می کشید. رد شدم و رفتم. پیرمرد شخم زنی رو دیدم که باریش سفید و بلندش زیرسایه درخت سیبی درازکشیده بود. سلام کردم بلند شد و نشست. برام ازجنگ و صلح گفت. بعد به قمارخونه های سن پترزبورگ رفتم. هنوز لنینگراد نشده بود و نازیها به اش حمله نکرده بودن. کوچه هاش پُر فقر بود و تیره بختی به درو دیوارش چسبیده بود.

سوار درشکه ای شدم و تو اون نیمه شب از یه کوچه ی تنگ و سنگفرش شده رد شدم. از پشت تنها پنجره ی روشن اون کوچه صدای چق چق نوشتن آناگریگوریانا رو شنیدم. بعد از اونجا به ِکرت رفتم. زوربا رو دیدم. درحالی که بطری نیمه خالی ای رو تودست داشت، مست، مست، تلوتلوخوران توکوچه های رندی می رفت و حافظ می خوند. شایدم خودشو به مستی زده بود. دنبالش راه افتادم. وقتی به اش رسیدم گفت: دنبال من نیا پسر.

گفتم: تشنه ی زمزمه ام.

گفت: برو به مغولستان خارجی.

کوله پشتی مو برداشتم و به کوه زدم. توی غبارهای راه گم شدم. و سر از ماداگاسکار در آوردم. همون جایی که کوچه هاش پُرکروموزومن و هیچ چشمی به زمین خیره نیست و هیچ کسی زاغچه ها را جدی نمی گیره. و پرنده ها نمی خونن و ناقوسها گریه می کنن. و کارناوالهای سیاه و گل آلود داره و نور زنجیراش چشم کبوترا رو زخم می کنه.

در انحنای فکرم یاد ماه زنده ی بومی کرده بودم. به تهران برگشتم. زمستون سراومده و بهارشکفته بود. لاله ها بیدار شده بودن و توکوههای توچال داشتن آفتابو می کاشتن. شبا که نگاه می کردی رو سینه ش یه جنگل ستاره داشت. تا اینکه دوباره پائیز شد و همه جا ابری. ابرهای سیاه و هزارساله تمامی آبی آسمان رو بلعیدن. از تهران به شهرمون برگشتم. وقتی برگشتم شنیدم که پدرم پشت چپرها مرده. و وقتی پدرم مُرد تو شهرمون پاسبونا نمی دونستن که شعر چیه. اما زدن و شلیک کردن رو خوب بلد بودن.

حالادیگه بابای منم مُرده بود. اما بابای نیازعلی خونه بود و نرفته بود خوزستان لوله بکاره. می گفت که صدام داره اونجا روشخم می زنه.

سیماخواهرم هم دیگه مدرسه نمی رفت تو خونه همش زیرتنها درخت حیاطمون، نون و دیالتیک می خورد. مادرم خیلی نگرانش بود. می گفت: باید شوهرکنه.

اما شوهرکجا بود؟. جوونا رو همه برده بودن اوین ارشاد کنن. نیازعلی رو هم که دیگه بزرگ شده بود و می خواسته تا با ماهی سیاه کوچولو پیچ رود خونه رو عوض کنن می گیرنش.

تا اینکه یه روز، نه روز نبود، شب بود. چند تا سیاهپوش اومدن و سیما رو با خودشون بردن. بالاخره هردختری روزی باید ازخونه ی بابا بره. وقتی که بردنش تفنگها ِکل می زدن.

چون فقیر بودیم مادرم براجهیزیه ش اشکها شونخ کرد و گردنبند ی براش بافت.

بعد ازرفتن سیما من تنها شدم. از بیکاری رفتم و معلم شدم. روز اول که سرکلاس رفتم از بچه هاخواستم که خودشونو معرفی کنن. یکی یکی از جاشون بلند شدن:

- آرش ندارد

- بهمن ندارد

- پرویز ندارد

- اکبر خیلی خیلی دارد.





هژبر


روتردام - اکتبر05


hojabr21@wanadoo.nl