هژبر -----سیکل -
- سیکل -
اگرچه پرستوها رÙته بودن، اما Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هنوز Ù¾Ùر بچه بود Ùˆ زنایی Ú©Ù‡ دم درا نشسته بودن. ما بچه ها با توپ قلقلی بازی Ù…ÛŒ کردیم. نه، توپ نبود. اما سنگ زیاد بود. با سنگهای قلقلی بازی Ù…ÛŒ کردیم.
دوران قبل از تناسب بود Ùˆ تلویزیونا هنوز سیاه Ùˆ سÙید. نه اصلن تو Ù…Øله ÛŒ ما تلویزیونی نبود. اما مادر بزرگ قصه خوب Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. یه روز نیازعلی ندارد دنبالم اومد تا با هم به مدرسه بریم. تو مدرسه بچه ها همه یه اسم داشتن. همه ندارد بودن. کلاسها بوی نون Ù…ÛŒ دادن Ùˆ معلما بوی درخت. کتابها از بوی خمیرکپک زده بودن Ùˆ نیمکت ها از سرما Ù…ÛŒ لرزیدن. تو مدرسه گریه کردن واقعی رو یاد گرÙتم. یه چیز دیگه هم. بابا نان داد. اگر Ú†Ù‡ همه ÛŒ باباها نون نداشتن، ولی دل مهربونی داشتن. تازه خیلی ها هم بابا نداشتن.
بعد از مدرسه نیازعلی دنبالم میومد تا با هم بازی کنیم. روزای خاکستری رو با هم داشتیم. یه روز با هم برا دیدن ماهی سیاه کوچولوکنار رودخونه رÙتیم. نیازعلی هم سیاه بود. اونا Øر٠همو خوب Ù…ÛŒ Ùهمیدن. رودخانه هم چنان Ù…ÛŒ رÙت. روزهای بچه Ú¯ÛŒ ماهم.
بزرگتر شدم. بزرگتر Ùˆ بزرگتر، موقه ÛŒ پیدا کردن ژولیت رسیده بود. اما من اسبی نداشتم. اسب دیگه قدیمی شده بود، ماشین اومده بود. ماشین هم نداشتم. پیاده رÙتم Ùˆ توی پنجره های مدرسه مون پیداش کردم.
نمی تونست Øر٠بزنه. اماخط قشنگی داشت. منم براش Ù…ÛŒ نوشتم. دزدکی. آخر داستان ما جوردیگه ای شد. ژولیت رÙت Ú¯Ù„ بچینه. شکسپیر دیگه مرده بود اما Ù…Ùشیری هنوز توکوچه ها بود Ùˆ داشت سنگها رو جمع Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ùروغ داشت کنار باغچه خواب Ù…ÛŒ دید Ùˆ سهراب توی بنارس شب دهکده هارو وزن Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به دنبال Ùصول ازسرگلها Ù…ÛŒ پرید.
مدتی از ژولیت بی خبر بودم. Ù…ÛŒ خواستم به اش تلÙÙ† بزنم اما توکوچه مون هیچ کدوم تلÙÙ† نداشتیم.
اون وقتا خیلی چیزا نداشتیم. چون ساختمان های Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مون همه Ú¯ÙÙ„ÛŒ بودند Ùˆ برق نداشتن مراد برقی هم هیچ وقت نیومد توکوچه مون. اما پوران هرروزتوی پنجره هاش Ù…ÛŒ خوند. َبنان Ùˆ مرضیه هم. بعضی وقتام ام٠کلثوم برا بابام Ù…ÛŒ خوند. ما ØرÙاشو نمی Ùهمیدیم. چون ما کرٌد بودیم. Ùˆ برا اینکه ثابت کنیم Ú©Ù‡ ما هم ایرانی هستیم باید Ùارسی رو یاد Ù…ÛŒ گرÙتیم. اجباری بود. اون زمان خیلی چیزا اجباری بود. مث دوریقه زدن Ùˆ سر تراشیدن برا مدرسه. مث هوراکشیدن، مث سلام کردن، مث قبول کردن لباسای گشاد عید.
Ù…Øله ÛŒ پر از شوقی داشتیم Ùˆ من همه جا شوبلد بودم. Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ ظهرها کجاش سایه لنگر Ù…ÛŒ اندازه Ùˆ کجاش شیطنت Ù…ÛŒ دووه. شبا تو Ù…Øله مون ستاره Ù…ÛŒ بارید Ùˆ بازی هامون لای تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شد Ùˆ من به خونه میومدم Ùˆ روی چروکهای رختخوابم آروم Ù…ÛŒ گرÙتم Ùˆ چشمک زدن ستاره ها رو روی پیرهن سورمه ای مادرم Ù…ÛŒ شمردم. Ú©Ù…ÛŒ اونطرÙتر، خواهرم به لالایی های مادرم میک میزد Ùˆ بابام به دلواپسی های روی چوب سیگارش.
بزرگ شدم، بزرگتر Ùˆ بزرگتر. آلنده دیگه مرده بود نه کشته بودنش Ùˆ آپولو یازده رو ماه نشسته بود Ùˆ تلویزیونا دیگه رنگی شده بودن. اما زندگی ما هنوزسیاه Ùˆ سÙید بود. از روزی Ú©Ù‡ ژولیت رÙته بود Ú¯Ù„ بچینه دیگه ندیده بودمش Ùˆ من بی اونکه ازیادش بکاهم چشم به راش بودم.
نیازعلی دیگه مدرسه نمی اومد توی Ú¯Ùلپزخانه جونی Ø´ رو له Ù…ÛŒ کرد Ùˆ دوده ÛŒ روزا شو به باد Ù…ÛŒ داد. اما یادش همیشه توی ذهن Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùقل Ù…ÛŒ زد.
شبا روی پشت بومها پریا زار Ù…ÛŒ زدن Ùˆ هوا هنوز تازه نشده بود. هیچ صدایی نبود. Ùقط صدای Ú©Ùشهای قیصر بود Ú©Ù‡ ازکوچه Ù…ÛŒ گذشت. یه صدای دیگه هم بود، صدای کسی Ú©Ù‡ پشت دیوار بلندی جون Ù…ÛŒ کند. زمستونا گلهای یخ توی دل خیلی ها جونه Ù…ÛŒ زد. Ùˆ بعضی ها ایمان Ù…ÛŒ آوردن به آغاز Ùصل سرد. شبای جمعه گوگوش از توی پنجره به بابام چشمک Ù…ÛŒ زد Ùˆ ما مشق Ù…ÛŒ نوشتیم. داریوش Ùˆ ستار از ترس پدرم پشت جلدکتابای خواهرم قایم شده بودن. Ùˆ Ù…Øمد علی Ú©Ù„ÛŒ توی کی٠مدرسه ام به خرده های نان مشت Ù…ÛŒ زد.
سالها گذشت Ùˆ من بزرگتر شدم. درست اندازه ÛŒ بابام. Øالا تو خونه مون دوتا مرد داشتیم. نه سه تا! اولش سه تا بودیم. دادش بزرگم هم بود Ú©Ù‡ معلم روستا شده بود. چون ارَس ازشهر ما دور بود. برده بودنش اوین آبتنی Ø´ بدن Ùˆ ناخوناشو بچینن Ú©Ù‡ دیگه برنگشت. خیلی ها توخونه شون Øتا یه مرد هم نداشتن. مردهاشون کشاورز بودن اما چون زمین نداشتن، رÙته بودن خوزستان لوله بکارن.
تو Ù…Øله مون چون مردها رÙته بودن ØŒ زنها نون Ù…ÛŒ دادن. اما توکتابا هنوز باباها. به هرØال نون، نون بود Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú©ÛŒ نون میده. من تا اون موقع نمی دونستم Ú©Ù‡ بابام Ú†Ù‡ جوری Ùˆ از کجا نونو پیدا Ù…ÛŒ کنه. اما Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ ناصر چند Ù†Ùر رو توکاباره Ù…ÛŒ زنه Ùˆ کرایÙ٠چندگل Ùˆ خواهرم Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ ÙاراÙاست موهاش Ú†Ù‡ مدلیه.
بابام دیگه نمی تونست نون بده. پیر شده بود. اما من جوون بودم. مامان Ù…ÛŒ Ú¯Ùت باید خودت بابا بشی. اما من نمی خواستم. چون ژولیت مامان شده بود. وقتی رÙتم نون در بیارم تازه Ùهمیدم Ú©Ù‡ چقدر سخته! مث ساکت نشستن کنار Ù‡Ùت سین.
بابام چون دیگه نمی تونست نون بده ازخونه مون رÙت. دنبالش رÙتم تا پیداش کنم. اما نمی دونستم کجا. توی کتابای Ùارسی دنبالش گشتم اما رد پای بابام زیر چرخ دÙرشکه والدوله ها Ùˆ Øوض السلطنه ها Ú¯Ù… شده بود Ùˆ هیچ اثری ازش نبود. پس کجا رÙته بود؟
مامانم Ú¯Ùت Ú©Ù‡ برو از سروانتس بپرس. پیش سروانتس رÙتم زیرسایه ÛŒ آسیابی ازکار اÙتاده داشت نقاشی ای Ú©Ù‡ از بابام کشیده بود به پرده ÛŒ آسیابی آویزون Ù…ÛŒ کرد. پرسیدم: بابام کجاست؟
Ú¯Ùت: Ú©Ù‡ از اینجا رÙته.
پرسیدم: کجا؟
Ú¯Ùت"به هیچستان. دنبالش رÙتم تا بالاخره پیداش کردم. پیش دون خوان داشت Ú†Ù¾ÙÙ‚ Ù…ÛŒ کشید. یه کلاه Øصیری سرش گذاشته بود Ùˆ اسم خودشو گذاشته بود آﺋورلیانو Ùˆ داشت رباعیات خیامو Ù…ÛŒ خوند. دود Ú†Ùپقش گرسنه ام کرد. رÙتم تویه رستوران سوری گابریلا برام یه پرس میخک آورد. بعد از اونجا Øرکت کردم از رودخانه Ù…ÛŒ سی سی Ù¾ÛŒ گذشتم Ùˆ معدن کارای سیاه رو دیدم. Ú©Ù‡ تو اون ظهرگرم تابستونی بیل های زنگ زده شونو کنارشون روی سنگها گذاشتن Ùˆ دارن به زغال سنگهای خشک گاز Ù…ÛŒ زنن. ازدور سلامی دادم Ùˆ ازاونجا به سرزمین شورآبادرÙتم. ازکنار رود ولگا گذشتم. رپین رو دیدم Ú©Ù‡ داشت کشتی چوبی بزرگی رو توآب Ù…ÛŒ کشید. رد شدم Ùˆ رÙتم. پیرمرد شخم زنی رو دیدم Ú©Ù‡ باریش سÙید Ùˆ بلندش زیرسایه درخت سیبی درازکشیده بود. سلام کردم بلند شد Ùˆ نشست. برام ازجنگ Ùˆ ØµÙ„Ø Ú¯Ùت. بعد به قمارخونه های سن پترزبورگ رÙتم. هنوز لنینگراد نشده بود Ùˆ نازیها به اش Øمله نکرده بودن. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هاش Ù¾Ùر Ùقر بود Ùˆ تیره بختی به درو دیوارش چسبیده بود.
سوار درشکه ای شدم Ùˆ تو اون نیمه شب از یه Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ÛŒ تنگ Ùˆ سنگÙرش شده رد شدم. از پشت تنها پنجره ÛŒ روشن اون Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای Ú†Ù‚ Ú†Ù‚ نوشتن آناگریگوریانا رو شنیدم. بعد از اونجا به Ùکرت رÙتم. زوربا رو دیدم. درØالی Ú©Ù‡ بطری نیمه خالی ای رو تودست داشت، مست، مست، تلوتلوخوران توکوچه های رندی Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ ØاÙظ Ù…ÛŒ خوند. شایدم خودشو به مستی زده بود. دنبالش راه اÙتادم. وقتی به اش رسیدم Ú¯Ùت: دنبال من نیا پسر.
Ú¯Ùتم: تشنه ÛŒ زمزمه ام.
Ú¯Ùت: برو به مغولستان خارجی.
کوله پشتی مو برداشتم Ùˆ به کوه زدم. توی غبارهای راه Ú¯Ù… شدم. Ùˆ سر از ماداگاسکار در آوردم. همون جایی Ú©Ù‡ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هاش Ù¾Ùرکروموزومن Ùˆ هیچ چشمی به زمین خیره نیست Ùˆ هیچ کسی زاغچه ها را جدی نمی گیره. Ùˆ پرنده ها نمی خونن Ùˆ ناقوسها گریه Ù…ÛŒ کنن. Ùˆ کارناوالهای سیاه Ùˆ Ú¯Ù„ آلود داره Ùˆ نور زنجیراش چشم کبوترا رو زخم Ù…ÛŒ کنه.
در انØنای Ùکرم یاد ماه زنده ÛŒ بومی کرده بودم. به تهران برگشتم. زمستون سراومده Ùˆ بهارشکÙته بود. لاله ها بیدار شده بودن Ùˆ توکوههای توچال داشتن Ø¢Ùتابو Ù…ÛŒ کاشتن. شبا Ú©Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کردی رو سینه Ø´ یه جنگل ستاره داشت. تا اینکه دوباره پائیز شد Ùˆ همه جا ابری. ابرهای سیاه Ùˆ هزارساله تمامی آبی آسمان رو بلعیدن. از تهران به شهرمون برگشتم. وقتی برگشتم شنیدم Ú©Ù‡ پدرم پشت چپرها مرده. Ùˆ وقتی پدرم Ù…Ùرد تو شهرمون پاسبونا نمی دونستن Ú©Ù‡ شعر چیه. اما زدن Ùˆ شلیک کردن رو خوب بلد بودن.
Øالادیگه بابای منم Ù…Ùرده بود. اما بابای نیازعلی خونه بود Ùˆ نرÙته بود خوزستان لوله بکاره. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ صدام داره اونجا روشخم Ù…ÛŒ زنه.
سیماخواهرم هم دیگه مدرسه نمی رÙت تو خونه همش زیرتنها درخت Øیاطمون، نون Ùˆ دیالتیک Ù…ÛŒ خورد. مادرم خیلی نگرانش بود. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: باید شوهرکنه.
اما شوهرکجا بود؟. جوونا رو همه برده بودن اوین ارشاد کنن. نیازعلی رو هم که دیگه بزرگ شده بود و می خواسته تا با ماهی سیاه کوچولو پیچ رود خونه رو عوض کنن می گیرنش.
تا اینکه یه روز، نه روز نبود، شب بود. چند تا سیاهپوش اومدن Ùˆ سیما رو با خودشون بردن. بالاخره هردختری روزی باید ازخونه ÛŒ بابا بره. وقتی Ú©Ù‡ بردنش تÙنگها ÙÚ©Ù„ Ù…ÛŒ زدن.
چون Ùقیر بودیم مادرم براجهیزیه Ø´ اشکها شونخ کرد Ùˆ گردنبند ÛŒ براش باÙت.
بعد ازرÙتن سیما من تنها شدم. از بیکاری رÙتم Ùˆ معلم شدم. روز اول Ú©Ù‡ سرکلاس رÙتم از بچه هاخواستم Ú©Ù‡ خودشونو معرÙÛŒ کنن. یکی یکی از جاشون بلند شدن:
- آرش ندارد
- بهمن ندارد
- پرویز ندارد
- اکبر خیلی خیلی دارد.
هژبر
روتردام - اکتبر05
hojabr21@wanadoo.nl
اگرچه پرستوها رÙته بودن، اما Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هنوز Ù¾Ùر بچه بود Ùˆ زنایی Ú©Ù‡ دم درا نشسته بودن. ما بچه ها با توپ قلقلی بازی Ù…ÛŒ کردیم. نه، توپ نبود. اما سنگ زیاد بود. با سنگهای قلقلی بازی Ù…ÛŒ کردیم.
دوران قبل از تناسب بود Ùˆ تلویزیونا هنوز سیاه Ùˆ سÙید. نه اصلن تو Ù…Øله ÛŒ ما تلویزیونی نبود. اما مادر بزرگ قصه خوب Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. یه روز نیازعلی ندارد دنبالم اومد تا با هم به مدرسه بریم. تو مدرسه بچه ها همه یه اسم داشتن. همه ندارد بودن. کلاسها بوی نون Ù…ÛŒ دادن Ùˆ معلما بوی درخت. کتابها از بوی خمیرکپک زده بودن Ùˆ نیمکت ها از سرما Ù…ÛŒ لرزیدن. تو مدرسه گریه کردن واقعی رو یاد گرÙتم. یه چیز دیگه هم. بابا نان داد. اگر Ú†Ù‡ همه ÛŒ باباها نون نداشتن، ولی دل مهربونی داشتن. تازه خیلی ها هم بابا نداشتن.
بعد از مدرسه نیازعلی دنبالم میومد تا با هم بازی کنیم. روزای خاکستری رو با هم داشتیم. یه روز با هم برا دیدن ماهی سیاه کوچولوکنار رودخونه رÙتیم. نیازعلی هم سیاه بود. اونا Øر٠همو خوب Ù…ÛŒ Ùهمیدن. رودخانه هم چنان Ù…ÛŒ رÙت. روزهای بچه Ú¯ÛŒ ماهم.
بزرگتر شدم. بزرگتر Ùˆ بزرگتر، موقه ÛŒ پیدا کردن ژولیت رسیده بود. اما من اسبی نداشتم. اسب دیگه قدیمی شده بود، ماشین اومده بود. ماشین هم نداشتم. پیاده رÙتم Ùˆ توی پنجره های مدرسه مون پیداش کردم.
نمی تونست Øر٠بزنه. اماخط قشنگی داشت. منم براش Ù…ÛŒ نوشتم. دزدکی. آخر داستان ما جوردیگه ای شد. ژولیت رÙت Ú¯Ù„ بچینه. شکسپیر دیگه مرده بود اما Ù…Ùشیری هنوز توکوچه ها بود Ùˆ داشت سنگها رو جمع Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ùروغ داشت کنار باغچه خواب Ù…ÛŒ دید Ùˆ سهراب توی بنارس شب دهکده هارو وزن Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به دنبال Ùصول ازسرگلها Ù…ÛŒ پرید.
مدتی از ژولیت بی خبر بودم. Ù…ÛŒ خواستم به اش تلÙÙ† بزنم اما توکوچه مون هیچ کدوم تلÙÙ† نداشتیم.
اون وقتا خیلی چیزا نداشتیم. چون ساختمان های Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مون همه Ú¯ÙÙ„ÛŒ بودند Ùˆ برق نداشتن مراد برقی هم هیچ وقت نیومد توکوچه مون. اما پوران هرروزتوی پنجره هاش Ù…ÛŒ خوند. َبنان Ùˆ مرضیه هم. بعضی وقتام ام٠کلثوم برا بابام Ù…ÛŒ خوند. ما ØرÙاشو نمی Ùهمیدیم. چون ما کرٌد بودیم. Ùˆ برا اینکه ثابت کنیم Ú©Ù‡ ما هم ایرانی هستیم باید Ùارسی رو یاد Ù…ÛŒ گرÙتیم. اجباری بود. اون زمان خیلی چیزا اجباری بود. مث دوریقه زدن Ùˆ سر تراشیدن برا مدرسه. مث هوراکشیدن، مث سلام کردن، مث قبول کردن لباسای گشاد عید.
Ù…Øله ÛŒ پر از شوقی داشتیم Ùˆ من همه جا شوبلد بودم. Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ ظهرها کجاش سایه لنگر Ù…ÛŒ اندازه Ùˆ کجاش شیطنت Ù…ÛŒ دووه. شبا تو Ù…Øله مون ستاره Ù…ÛŒ بارید Ùˆ بازی هامون لای تاریکی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شد Ùˆ من به خونه میومدم Ùˆ روی چروکهای رختخوابم آروم Ù…ÛŒ گرÙتم Ùˆ چشمک زدن ستاره ها رو روی پیرهن سورمه ای مادرم Ù…ÛŒ شمردم. Ú©Ù…ÛŒ اونطرÙتر، خواهرم به لالایی های مادرم میک میزد Ùˆ بابام به دلواپسی های روی چوب سیگارش.
بزرگ شدم، بزرگتر Ùˆ بزرگتر. آلنده دیگه مرده بود نه کشته بودنش Ùˆ آپولو یازده رو ماه نشسته بود Ùˆ تلویزیونا دیگه رنگی شده بودن. اما زندگی ما هنوزسیاه Ùˆ سÙید بود. از روزی Ú©Ù‡ ژولیت رÙته بود Ú¯Ù„ بچینه دیگه ندیده بودمش Ùˆ من بی اونکه ازیادش بکاهم چشم به راش بودم.
نیازعلی دیگه مدرسه نمی اومد توی Ú¯Ùلپزخانه جونی Ø´ رو له Ù…ÛŒ کرد Ùˆ دوده ÛŒ روزا شو به باد Ù…ÛŒ داد. اما یادش همیشه توی ذهن Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùقل Ù…ÛŒ زد.
شبا روی پشت بومها پریا زار Ù…ÛŒ زدن Ùˆ هوا هنوز تازه نشده بود. هیچ صدایی نبود. Ùقط صدای Ú©Ùشهای قیصر بود Ú©Ù‡ ازکوچه Ù…ÛŒ گذشت. یه صدای دیگه هم بود، صدای کسی Ú©Ù‡ پشت دیوار بلندی جون Ù…ÛŒ کند. زمستونا گلهای یخ توی دل خیلی ها جونه Ù…ÛŒ زد. Ùˆ بعضی ها ایمان Ù…ÛŒ آوردن به آغاز Ùصل سرد. شبای جمعه گوگوش از توی پنجره به بابام چشمک Ù…ÛŒ زد Ùˆ ما مشق Ù…ÛŒ نوشتیم. داریوش Ùˆ ستار از ترس پدرم پشت جلدکتابای خواهرم قایم شده بودن. Ùˆ Ù…Øمد علی Ú©Ù„ÛŒ توی کی٠مدرسه ام به خرده های نان مشت Ù…ÛŒ زد.
سالها گذشت Ùˆ من بزرگتر شدم. درست اندازه ÛŒ بابام. Øالا تو خونه مون دوتا مرد داشتیم. نه سه تا! اولش سه تا بودیم. دادش بزرگم هم بود Ú©Ù‡ معلم روستا شده بود. چون ارَس ازشهر ما دور بود. برده بودنش اوین آبتنی Ø´ بدن Ùˆ ناخوناشو بچینن Ú©Ù‡ دیگه برنگشت. خیلی ها توخونه شون Øتا یه مرد هم نداشتن. مردهاشون کشاورز بودن اما چون زمین نداشتن، رÙته بودن خوزستان لوله بکارن.
تو Ù…Øله مون چون مردها رÙته بودن ØŒ زنها نون Ù…ÛŒ دادن. اما توکتابا هنوز باباها. به هرØال نون، نون بود Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú©ÛŒ نون میده. من تا اون موقع نمی دونستم Ú©Ù‡ بابام Ú†Ù‡ جوری Ùˆ از کجا نونو پیدا Ù…ÛŒ کنه. اما Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ ناصر چند Ù†Ùر رو توکاباره Ù…ÛŒ زنه Ùˆ کرایÙ٠چندگل Ùˆ خواهرم Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ ÙاراÙاست موهاش Ú†Ù‡ مدلیه.
بابام دیگه نمی تونست نون بده. پیر شده بود. اما من جوون بودم. مامان Ù…ÛŒ Ú¯Ùت باید خودت بابا بشی. اما من نمی خواستم. چون ژولیت مامان شده بود. وقتی رÙتم نون در بیارم تازه Ùهمیدم Ú©Ù‡ چقدر سخته! مث ساکت نشستن کنار Ù‡Ùت سین.
بابام چون دیگه نمی تونست نون بده ازخونه مون رÙت. دنبالش رÙتم تا پیداش کنم. اما نمی دونستم کجا. توی کتابای Ùارسی دنبالش گشتم اما رد پای بابام زیر چرخ دÙرشکه والدوله ها Ùˆ Øوض السلطنه ها Ú¯Ù… شده بود Ùˆ هیچ اثری ازش نبود. پس کجا رÙته بود؟
مامانم Ú¯Ùت Ú©Ù‡ برو از سروانتس بپرس. پیش سروانتس رÙتم زیرسایه ÛŒ آسیابی ازکار اÙتاده داشت نقاشی ای Ú©Ù‡ از بابام کشیده بود به پرده ÛŒ آسیابی آویزون Ù…ÛŒ کرد. پرسیدم: بابام کجاست؟
Ú¯Ùت: Ú©Ù‡ از اینجا رÙته.
پرسیدم: کجا؟
Ú¯Ùت"به هیچستان. دنبالش رÙتم تا بالاخره پیداش کردم. پیش دون خوان داشت Ú†Ù¾ÙÙ‚ Ù…ÛŒ کشید. یه کلاه Øصیری سرش گذاشته بود Ùˆ اسم خودشو گذاشته بود آﺋورلیانو Ùˆ داشت رباعیات خیامو Ù…ÛŒ خوند. دود Ú†Ùپقش گرسنه ام کرد. رÙتم تویه رستوران سوری گابریلا برام یه پرس میخک آورد. بعد از اونجا Øرکت کردم از رودخانه Ù…ÛŒ سی سی Ù¾ÛŒ گذشتم Ùˆ معدن کارای سیاه رو دیدم. Ú©Ù‡ تو اون ظهرگرم تابستونی بیل های زنگ زده شونو کنارشون روی سنگها گذاشتن Ùˆ دارن به زغال سنگهای خشک گاز Ù…ÛŒ زنن. ازدور سلامی دادم Ùˆ ازاونجا به سرزمین شورآبادرÙتم. ازکنار رود ولگا گذشتم. رپین رو دیدم Ú©Ù‡ داشت کشتی چوبی بزرگی رو توآب Ù…ÛŒ کشید. رد شدم Ùˆ رÙتم. پیرمرد شخم زنی رو دیدم Ú©Ù‡ باریش سÙید Ùˆ بلندش زیرسایه درخت سیبی درازکشیده بود. سلام کردم بلند شد Ùˆ نشست. برام ازجنگ Ùˆ ØµÙ„Ø Ú¯Ùت. بعد به قمارخونه های سن پترزبورگ رÙتم. هنوز لنینگراد نشده بود Ùˆ نازیها به اش Øمله نکرده بودن. Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هاش Ù¾Ùر Ùقر بود Ùˆ تیره بختی به درو دیوارش چسبیده بود.
سوار درشکه ای شدم Ùˆ تو اون نیمه شب از یه Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ÛŒ تنگ Ùˆ سنگÙرش شده رد شدم. از پشت تنها پنجره ÛŒ روشن اون Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای Ú†Ù‚ Ú†Ù‚ نوشتن آناگریگوریانا رو شنیدم. بعد از اونجا به Ùکرت رÙتم. زوربا رو دیدم. درØالی Ú©Ù‡ بطری نیمه خالی ای رو تودست داشت، مست، مست، تلوتلوخوران توکوچه های رندی Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ ØاÙظ Ù…ÛŒ خوند. شایدم خودشو به مستی زده بود. دنبالش راه اÙتادم. وقتی به اش رسیدم Ú¯Ùت: دنبال من نیا پسر.
Ú¯Ùتم: تشنه ÛŒ زمزمه ام.
Ú¯Ùت: برو به مغولستان خارجی.
کوله پشتی مو برداشتم Ùˆ به کوه زدم. توی غبارهای راه Ú¯Ù… شدم. Ùˆ سر از ماداگاسکار در آوردم. همون جایی Ú©Ù‡ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هاش Ù¾Ùرکروموزومن Ùˆ هیچ چشمی به زمین خیره نیست Ùˆ هیچ کسی زاغچه ها را جدی نمی گیره. Ùˆ پرنده ها نمی خونن Ùˆ ناقوسها گریه Ù…ÛŒ کنن. Ùˆ کارناوالهای سیاه Ùˆ Ú¯Ù„ آلود داره Ùˆ نور زنجیراش چشم کبوترا رو زخم Ù…ÛŒ کنه.
در انØنای Ùکرم یاد ماه زنده ÛŒ بومی کرده بودم. به تهران برگشتم. زمستون سراومده Ùˆ بهارشکÙته بود. لاله ها بیدار شده بودن Ùˆ توکوههای توچال داشتن Ø¢Ùتابو Ù…ÛŒ کاشتن. شبا Ú©Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کردی رو سینه Ø´ یه جنگل ستاره داشت. تا اینکه دوباره پائیز شد Ùˆ همه جا ابری. ابرهای سیاه Ùˆ هزارساله تمامی آبی آسمان رو بلعیدن. از تهران به شهرمون برگشتم. وقتی برگشتم شنیدم Ú©Ù‡ پدرم پشت چپرها مرده. Ùˆ وقتی پدرم Ù…Ùرد تو شهرمون پاسبونا نمی دونستن Ú©Ù‡ شعر چیه. اما زدن Ùˆ شلیک کردن رو خوب بلد بودن.
Øالادیگه بابای منم Ù…Ùرده بود. اما بابای نیازعلی خونه بود Ùˆ نرÙته بود خوزستان لوله بکاره. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ صدام داره اونجا روشخم Ù…ÛŒ زنه.
سیماخواهرم هم دیگه مدرسه نمی رÙت تو خونه همش زیرتنها درخت Øیاطمون، نون Ùˆ دیالتیک Ù…ÛŒ خورد. مادرم خیلی نگرانش بود. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: باید شوهرکنه.
اما شوهرکجا بود؟. جوونا رو همه برده بودن اوین ارشاد کنن. نیازعلی رو هم که دیگه بزرگ شده بود و می خواسته تا با ماهی سیاه کوچولو پیچ رود خونه رو عوض کنن می گیرنش.
تا اینکه یه روز، نه روز نبود، شب بود. چند تا سیاهپوش اومدن Ùˆ سیما رو با خودشون بردن. بالاخره هردختری روزی باید ازخونه ÛŒ بابا بره. وقتی Ú©Ù‡ بردنش تÙنگها ÙÚ©Ù„ Ù…ÛŒ زدن.
چون Ùقیر بودیم مادرم براجهیزیه Ø´ اشکها شونخ کرد Ùˆ گردنبند ÛŒ براش باÙت.
بعد ازرÙتن سیما من تنها شدم. از بیکاری رÙتم Ùˆ معلم شدم. روز اول Ú©Ù‡ سرکلاس رÙتم از بچه هاخواستم Ú©Ù‡ خودشونو معرÙÛŒ کنن. یکی یکی از جاشون بلند شدن:
- آرش ندارد
- بهمن ندارد
- پرویز ندارد
- اکبر خیلی خیلی دارد.
هژبر
روتردام - اکتبر05
hojabr21@wanadoo.nl
بهروز نوشت