« دقایق ِ درد ناک ِ دیوانگی »
www.tvparty.com

- درست یک ساعت از ظهر گذشته بود ؛ چه فرق می کند، حالا یک کم بیشتر، که ناگهان همه جا سرخ شد !


دوباره صدا یش ، دیوار تنهایی را فروریخت . دوباره ترسیدم ، جمع شدم ، مثل همیشه سریع ، زیرچشمی نیم نگاهی به دست هایم انداختم – مدتی طول می کشید تا صورتم سرخ بشود- بعد ؛ ساکت ماندم و زل زدم به او ؛ به او که هنوز غبار ِ داغ ِ تابستان - انگار قهوه ای - روی کرک های طلایی حاشیه ی صورتش ، پشت ِ بخارِ فنجان پیدا و پنهان می شد.

وقتی مطمئن شد به خودم آمده ام ، خنده اش کمرنگ شد؛ کم کم از لب ها یش پرید. پرسید : یعنی اینقدر!...حتا دریغ از یک جواب سلام ِ کوتاه ؟!

سلام کرده بود ، یا فقط صدای حضورش را شنیده بودم ؟...اما رنجش را نگفت . هیچ وقت نمی گوید؛ نه او، نه من ؛ ما که نمی دانیم کدام یک از دیگری رنجیده است ؛ یا کدام یک رنجیده تر....

بعد، لب ها یش را به هم فشرد و در سکوتی سوگوار چشم دوخت به دانه های درشت ِ برف که چرخ زنان پایین می آمدند تا آرام آرام همه کس و همه چیز را در خود بپو شا نند ؛ آنهم با چه دقتی .

بیرون ، خش خش ِ ریزش ِ برف بودو غار غارِ هرازگاهی کلاغی؛ و دا خل ، یکی در کنج ِ تاریکی ِ خیس ، کوچه باغی می خواند ؛ بی آن که حزن ِ صدایش از لای میله ها بیرون برود . فاصله ی بین مارا خلأ پر کرده بود .

سینه ام را صا ف کردم ، آماده ی پرسید ن ، که دوباره لای دندانه های « بیشتر» گیر ا فتادم : مثلا" چقدر بیشتر؟...چند ساعت ؟ یک روز ...یک ماه ...یا یک عمر؟... مگر می شود یک عمررا به دندانه های بیشتر اضافه کرد؟...چند تا می شود؟...

پچ پچه ام در زوایای ذهنم خلید: هرکس برای خودش از زیبایی تعریفی دارد که بنا به سلیقه ، درک و جنسیت اش متفاوت است با تعریف ِ دیگری .

تکان خوردم . بیشتر به خود آمدم . رعشه سردی درستون فقراتم دوید . این زنگ ِ آغاز بود ، مثل همیشه ، هر چند هنوز هیچ یک مهر سکوت برنداشته بودیم از لب ، حتا برای یک کلمه , برای یک آه ، یک ....

چشم به د ل ِ دنیای خاکستری دراندم تا صاحب ِ صدا را ببینم . بوی نا روی نگاهم نشست . سردم شد. لرزیدم . باید به تجسم ِ چهره ی دلخواه خودم می پرداختم تا گرمم کند، تا بگوید : عشق وقتی مهار بگسلد، به هیئت ِ جنون در می آید ؛ اصلا" عشق خودش چهره ای از چهره های متنوع جنون ا ست !

هر دو بار جنون را رو به من بگوید ، قهقهه بزند و فرار کند . ومن که دنبا لش می دوم ، از خودم بپرسم : از اول هم عشق بود یا برخورد ِ دو نگاه برحسب ِ اتفاق ؟... کی و کجا یش چه ، مهم است ؟ این که اول کدام یک لبخند زدیم ، اشاره کردیم ، یا دست تکان دادیم ؟

ووقتی که گوشه ی بلوزش را گرفتم ، روی زمین که انداختمش ، کنارش که دراز شدم ، نفس نفس زنان جواب دادم : برای من ، تو نهایت ٍِ تعریف ِ زیبایی هستی ، عصاره ی زیبایی هستی فیلسوفک ِ ملوس ِمن . فقط صورتت نه ، همه ی اندامت ، حرکاتت، صدایت ، حتا عطری که حضورت ، هر حرکت ِ وجودت در هوا می پراکند .

قهقهه زد: اووووه ، چه شاعرانه !

- شاعرم ، ادیبم ، فیلسوفم ، هرچه تو دوست داری . می بینی ؟ حتا مثل تو هم حرف می زنم !

- حالا آرزو می کنم هیچ چیز در حد کمال اش نباشد که مایه ی عذاب می شود.

عاقبت لب گشودم ، نخستین جمله را گفتم ، با صدای بغض آلود ، زود هم ساکت ماندم تا متوجه نشود عصبی شده ام ؛ تا یکباره داد نزنم : خب ، راحت شدی یا می خواهی از این هم جلو تر بروم ؟

به هرحال باید جلو تر می رفتم ؛ نه تنها جلو ، از اول تا آخر ِ ماجرا. دفعه ی اولم که نبود . پس صبر کردم تا لبخندش محزون تر بشود . چشم از برف بگیرد و به حرف بیاید : این عشق نیست که همیشه هلاک ، یا موجب هلا کت می شود. گاهی حتا خواسته هایمان هم مارا روبه نابودی می برند؛ یا ناخواسته هایمان . مامی کشیم یاآنها ، معلوم نیست. خواه ناخواه یکی کشته می شود!

بدن ا ش ، از پا تا گردن ، پشت ِهاله ای سرخ پنهان مانده بود. تعجب کردم ، مثل همیشه : من که یا تن ا ش کاری نکرده ام !

نالیدم:چرا دست از سرم برنمی داری؟

فقط دردلم ؛ هنوز جرأ تِ پرسش نداشتم. او هم فقط نگاهم کردبا چشم هایی که مثل دو بلور ِ کوچک اما بی انتها بود.

ازپشت ِ دیوار ، هلهله ی زنجیر و آ ه های مکرر می آمد؛ باسوز سردی که تا مغزِ استخوان رخنه می کرد.

دقایقی طول کشید تا دوباره سیاهی ِ سکوت را پس بزند: خب ، البته ، شاید گشته ای ، نه دنبال ِ من ، من ، یعنی ا ین قد و قواره ، ا ین ویژه گی های ظاهری و باطنی که از اول درذهن ات حک نبوده است ؛ دنبال ِ عشق ا ت ، یا هر چیزی به هرشکل ِ ممکن که به زندگی سخت پیوندت بدهد ؛ اما حتما"نباید یکی دنبا ل ِ دیگری بگردد ؛ گاهی محتمل ا ست دوتن در پی هم بگردند بدون این که از جستجوی یکد یگر آگاه با شند. ضرورت هم ندارد هردو همنوع باشند؛ یک طرف ِ قضیه می تواند هرچیزی باشد جدا از جنس ِ خودش ؛ مثل شکار و شکارچی و این که کدام شان جدی تر دنبال ِ دیگری بگردد. یا انسان و آرزو ، انسان و قضاو قدر، بخت و ا قبال، حتا مرگ . اصلا" اسم یک طرف را بگذا ریم مقصد؛ چطور است ؟

نگذاشت جوا ب بدهم ، دا ستان را شروع کرد ، با همان آغاز ِ تکراری : او به دنبا ل ِ مقصد بود یا مقصد به دنبال او ؛ اودلباخته ی مقصد بود یا مقصد دلباخته ی ا و ، ا ز هم که خبر نداشتند؛ فقط دنبا ل ِ هم می گشتند ، آنهم یک عمر!

-عاقبت پیداش کرد؟

- عاقبت پیداش کرد.

جوابی نیامد ، سوا لی هم نشد . آنچه شنیدم ، پژواک صدای خودم بود خالی از پرسش، در فضایی بسته ، تهی ، دور از گوش های حسا س ِ او ؛ تا دقایقی بعد که دوباره شاخک های همان پچ پچه به جنبش درآمد ؛ اما امان ندادم . هراسان پرسیدم : صورت اش ، صورت ا ش چه شکلی بود ... قد و قواره ا ش ؟

نمی دانم می خواستم مطمئن بشوم نظرش بر نمی گرددیا منتظر شنیدن ِ چیزی جدا ازآن بودم که همیشه می گفت ، هر دو صورت هم همراه بود با نگرانی . اگر تغییر رأ ی می دادو دیگر به سراغم نمی آمد ، چه ، تکلیفم چه بود ... چطور می توا نستم این تنهایی تبدار ِ خاکستری رنگ را تحمل کنم ؛ و اگر همچنان ادامه می داد ، تا کی ؟...

و او ، همان پاسخ را داد : به شکل ِ هرکس که از همه بیشتر دوست اش داری . قد و قواره اش هم همانی بود که فقط در خیال می گنجد!

زدم زیر خنده : ولی طرف ِ من که یک لعبت ِ درست و حسابی بود ؛ یک لقمه ی چرب و چیلی ِ خوشمزه!

توصیف را که شروع کردم ، عبور ِ پُرهیاهوی کاروان ِ شادی ، آوای یکنوا خت ِ کوچه باغی را در خود تحلیل برد. کاروان ا ز پشت ِ دیوار ِ بلند ِ سیمانی گذشت ؛ خیلی دور تر ا زپنجره ا ترا ق کرد ؛ جایی که فقط هلهله ا ش را می دیدم ، غلتان در زمینه ی خاکستری ِ آسمان . اضافه کردم : ماه! همین که دیدمش ، یکهو د لم لرزید . عجله دا شتم ، یا آرام قدم می زدم ، درست یادم نیست . فرقی هم که ندارد به قول ِ تو . در هرصورت عشق آمده بودبا همه ی توا نش ، مثل همه ی داستان های عاشقانه ی دیگربا همان مقدمات و ملزومات و حتا بعد از دوران دوری و نا صبوری ، فصل وصا ل هم رسیده بود با همه ی شیرینی ا ش ، فقط رگه ای تلخ دا شت . رگه ای که روز به روز طعم شیرینی را تلخ تر می کرد ... می دانی چرا؟

هنوز از فنجان بخار برمی خوا ست . هنوز بیرون برف می بارید . خیابان یکپارچه سپید بود . آدم ها و ماشین ها بسرعت می آمدند و می رفتند . یکی از کارکنان ِ کافه ، مرتب بخار شیشه ها را پاک می کرد.

گفت : به هر چیزی که تو قبول داری ؛ به هر چیزی که تو می پرستی ...اصلا" به این فنجان قسم ....دیگر شورش را درآورده ای !

بین عصبا نیت ، ناگهان خندید: ماجرای آن دو نفر را شنیدی که تو ی بیا با ن یکی شان به مال ِ دگیری طمع می کند ، وقتی می خواهد سرِ رفیق ا ش را ببرد ، رفیق ِ بیچاره دو تا کبک را شاهدِ قتل و بی گناهی خودش می گیرد؟ حالا این فنجان هم شاهد عهدِ من و تو که تا ابد به هم وفا دار باشیم ، خوب است ؟

روز های رنگی مان ، هراز چندی ، پشت ِ چشم نازک می کرد و نه از رنجش ، بر تأ یید، با اخمی خندان گلایه می کرد: لات ِ جنتلمن به تو می گویند . خوب می پوشی ، خوب می گویی ، رفتارت هم حسا ب شده ا ست ؛ اما رگه های ضخیم ِ لاتی هیچوقت رهایت نمی کند ؛ حتا تو کردار و رفتار ِ سنجیده ات هست. حس کرده ای ؟

- ولی حالا دیگر تو ازمن لات تری . لات تر . می فهمی ؟

پیدا بود کلافه شده ا ست . از گارسن خواست تا صبط ِ صوت را خاموش کند . یکباره همه جا در سکوت فرو رفت . سکوتی منتظر ، مضطرب و تیره که مارا به تاریکخانه ی دیدارمان بر گرداند.

دقایقی به جای خالی ِ کاروان گوش دادیم ، وبه کسی که در فاصله ی بین ِ ما ، در نقطه ای خیلی دور ، پشت ِ پرده ی لحظا ت ، پیاپی آه می کشید و برف ، نفس ها یش را هاشور می زد.

همین که دوباره زمزمه ی کوچه باغی برخا ست ، جوا ب داد: نه مثل غذای لذیذ، نه مثل عشق های رمانتیک ، نه برای هماغوشی ، هرچند اغلب ِ شب ها خیال اش را در آغوش می فشردم ، یا خیالم را تنگ در بر می گرفت و نه برای لذت ، اگر چه از حضور ِ یکدیگر لذت می بردیم و نه برای هرچه تو می گویی و تو می پنداری ، که ما برای هم تعبیر های دیگری داشتیم فراتر از جنسیت . مثل یک نیاز ، مثل سعادت . مثل آرامشی مطلق کنار مشرف ترین دریچه به دنیا . او که نمی دانست کی باید دنبال ِ من بگردد ، یا ا ز کی گشته است ، یک بی خبری ِ معصومانه ؛ نا آگاهی ای که مختص پسر بچه هاست . اما من یادم بود که از ازل دنبالش بوده ام ، مقدرش بوده ام ؛ و هربارکه نزدیک شده ام ، یا او به من نزدیک ، با دیدن ِ آن سیاهی ، با دیدن ِ آن سایه ی عبوس ِ ابدی ، هراسیده ام !

من هم می ترسیدم ، من هم دلهره داشتم . همین ترس و دلهره زندگی ام را تلخ کرده بود . دلم می خواست تنهایی بخورمش . هیچ کس مزه که هیچ، حتا عطرش را هم نچشد . به همین خاطر همیشه زیر چشمی می پاییدم اش ، هر جا که می رفتیم ؛ هر جاکه بودیم . فقط کافی بود اتفاقی نگاه اش گره بخورد در نگاه ِ دیگری تا یکپارچه آتش شوم . بمیرم از حسا دت . خدا کند هیزم های جهنم واقعی باشند نه خیالی ، نه مشکوک . شک و خیال پدر ِ آدم را درمی آورد .آنهم شک به کی ؟... به کسی که همه چیز ت را به پایش ریخته ای . دنیا را بدون او نمی خواهی !
به موقع رشته ی کلامم را برید . همه را بارها شنیده بود. گفت : خواستن ، اساسی ترین ا نگیزه ی حیا ت ا ست اما متاسفانه هر خواسته ای هر قدر خوب ، یا رو به نابودیست یا نابود کننده ا ست ؛ درست مثل من و او که یکدیگر را می خواستیم،و وقتی که زمان ِ جلوه رسید ، زمان ِ جلوس به دلخواه ، سیاهی هم آمد و کنار ِ ما نشست . دلم از این می سوخت که خواسته و نا خواسته یکه عمر با خیالم ، با آرزویم سرکرده بود غافل از آنچه تهدیدش می کرد ؛ و در این همه مدت من مدام پا پس کشیده بودم تا شاهد ِ نابودی اش نباشم ؛ اما عاقبت مهلت تمام شد . دوران ِ دوری سر آمده بود و می بایست سرانجام بگیرد به هر شکل ِ ممکن . راه ِ تو این بود که عاشق یک زن بشوی ، عشقی جنون آمیز. زنی عاشق ِِ به ظاهر عاقله مردی دیگر شود . کسی به شغل ِ دلخواه ، به منصب ِ دلخواه ، به ثروت ِ دلخواه اش برسد. شاعری زیباترین شعرش را بسراید ، نقاشی خیال انگیز ترین تابلو ، نویسنده ای بهترین داستان ، مجسمه سازی تندیسی بی نظیر یا هر کس و هر چیز ِ دیگر که نهایت ِ آرزویش است ، بااین تفاوت که همه ی سرانجام ها به یک شکل نیست ، برخی ناگهانی ، برخی تدریجی ، بعضی ناقص....
ضجه ی ناگهانی یکی دیگر از دیوانگان رشته ی کل امش را برید. چشم به خاکفرش ِ چرک ِ زمین دوخت و به د قت گوش داد. انگار صاحب ِ ضجه را می شناخت . سکوت ا ش سرشار از رمزو راز بود . ماندم از زیبایی اش لذت ببرم یا بترسم ؛ اگر چه از او همچنان فقط سر و صورتی را می دیدم ، و جعد ِ معطر ِ گیسو ؛ و گرمای تابستانی که هنوز روی لباس اش _ لباسی که پشت ِ مهی سرخ پنهان بود _ نگرانم می کرد ؛ اما هنوز نه به دشت رفته بودیم و نه قدم زنان زیر سایه ی درخت ها . حتا توی چشمه ای هم که بعد ها تعریف می کرد دست و صورت خنک نکرده بودیم . پس باید صبر می کردم و فقط به آه های بلندی که از لابلای تاریکی برمی خواست گوش می دادم و دل دل می کردم بپرسم : تاکی می خواهی دم به ساعت بیایی و همین حرف ها را بزنی ، عذابم بدهی ...آخر تا کی ؟..
می دانستم جرأ ت ِ پرسیدن ندارم . می دانستم ناگزیرم ، اصلا ً مقدرم این ا ست که به محض ِ حضورش ، نزول اش ، ظهورش ، یا هرچه ، حتا اگر لب هم نگشایم ، همه ی ماجرا را بی کم و کاست ، با کمک ِ خودش البته ، ا ز آ غاز تا انجام ، هرچقدر هم تکراری ، مرور کنیم .
ادامه دادم : اوایل خوب بود. تحملم می کرد. بعد ، یواش یواش شروع کرد به غر زدن « کنیز ِ زر خرید ت که نیستم » زنگ ِ خطری بود دردناک . از لابلای همین حرف ، بوی جدایی می آمد .
وقتی که دیداوضاع خراب تر شده ا ست ، شروع کرد یه ا ثبات ِ وفاداری اش ، با حرف ، با چادرو چاقچور ، با سکوت ِ تعمدی در کوچه و بازار ، سربه زیر انداختن های شکنجه گر ، با هزار تمهید. ولی مگر من آرام می گرفتم ؟ روز به روز آتش ِ حسادتم تیز تر می شد. حتا دوست نداشتم صاحب ِ بچه بشویم ، باورت می شود ؟ تا عاقبت کاسه ی صبرش لبریز شد. رفت . نمی دانم چه کسی زیر گوشم گفت « نشان شده ی دیگری دارد » و چرا شب ها و روز های زیادی را صرف ِ تأ کید روی محسنا ت ِ بی شمار ِ آن دیگری کرد و یک بند تکرار کرد« تو که نمی خواهی ا ز دست اش بدهی . تو که نمی خواهی ا زد ست اش بدهی ؟ ...می خواهی ...می خواهی ؟....» نه ، نمی خواستم ، به هر قیمتی که می شد . پس نقشه ی اساسی را کشیدم !
برقی که در چشم ها یش درخشید باعث شد برای لحظه ای از گفتن بمانم و چشم بدوزم به دست هایم . حالا دیگر صورتم از سرخی گُرگرفته بود . پلک هایم میلی به بلند شدن نداشت . از لابلای تحریر های آن که می خواند بوی خون و خنجر می آمد .
دقایقی بعد ، بغض گلویمان را گرفت . اشک حلقه زد بر دیده هایمان . دیگر نه خش خش ِ ریزش برف را شنیدیم و نه پی جو شدیم کنار همیم یا هاشورهای فلزی فاصله انداخته است بین ما. حتا نیازی هم به امر و اعتراض نبود. هر وقت که به این قسمت از ماجرا می رسیدیم ، خود بخود کلام سرریز می شد از دهانمان : حالا که دقت می کنم می بینم درواقع خودم مشکل داشتم نه او . او برای ادامه ِ زندگی مان ، برای زدودن ِ تلخی ها ، لحظه ای از پا ننشست . عشق ورزید ، جانانه . بارها و با رها قربان صدقه ام رفت ، صادقانه ، به همه ی حرف هایم ، به همه ی خواسته هایم تن داد . بی آ ن که جایی برای کمترین گلایه بگذارد ؛ امامن
از خودم مطمئن نبودم. می ترسیدم نتوانم نگهش دارم . برای نگهداری ا ش تا ابد تنها ترفندی که به نظرم رسید این بود که دنبا ل اش بروم ، خانه ی پدرش ، خانه ی عمویش ، دایی اش ، هر جا که شد ؛ پیدا یش کنم . به پا یش بیفتم . عذر بخواهم . اشک بریزم . قسم بخورم. آ نقدر تا دلش نرم بشود ؛ با من بیاید . از شهر بزنیم بیرون ، که همه ی شب ِ شهر را صرف ِ دلجویی کرده بودیم ؛ که در هوای خنک ِ صبحگاهی روی گُل و گیاه قهقهه بزنیم . لابلای سکوت ِ مهربانانه ی سنگ ِ قبر ها قایم بشویم ، با پرواز ِ پرنده ها دنبا ل ِ هم بدویم . بخندیم . بغلتیم . لقمه های ساندویج را با عطر ِ سبزه های مواج فرو بدهیم . از نوا زش ِ آفتاب لذت ببریم . بعد ، روانه ی در و دشت بشویم . به بهار سلام کنیم ، دست در دست ِ هم .
- درآ غاز همیشه بهاراست ؛ و راهی که انسان را با خود می برد؛ مثلا ً از لا بلای بوته های بزرگ ِ گُل های خود رو ، از کنارِ نهر های زمزمه گر، از زیرِ پرواز ِ پرنده ها ، از حاشیه ی چهچهه ی بلبل ها ، آواز ِ قمری ها ، درست مثل ما که می رفتیم ، گاهی د ست درد ست ِ هم به گفته ی تو ، گاهی یکی از ماپیش می افتاد ، می رفت ، آنقدر دور که مجبور بودیم اینطرف ، آ ن طرف را سر بکشیم ، یکدیگر را صدا کنیم ، ا ز پرنده ها بخواهیم لحظه ای ساکت بمانند تا پاسخ ِ هم را بشنویم ، بایستیم تا دیگری برسد ، یکی از ما دو تن ، با ترکه ی نازکی ، قدم به قدم به سرو تنه ی بوته ها می زدو گلبرگ ها را به زمین می ریخت ، غا فل ا ز دردی که با هر ضربه بر درد های دل ِ د یگری می افزود و نا آگاه از سیاهی ؛ سیاهی ناپیدایی که پیاپی می آمد از کنارِ ما ، از بین ما می گذشت ، اشاره می کرد ، با چشم ، با ابرو ، اخم آلود ، با سرو دست ، تهدید گر ، تمهید گر « حالا وقت اش ا ست . حالا وقت اش ا ست !» و می رفت مسافتی دورتر ، دور از چشم ِآ ن دیگری - که هرگز نمی دیدش - می ایستاد و به تشویق و ترغیب هایش ادامه می داد!
دوباره یورش ِ موریانه های پرسش به کاسه ی سرم شروع شد . نمی توانستم همه ی حرف ها یش را باور کنم . نشانه ها درست بود ؛ ترکه زدن ، قدم زدن ؛ اماسیاهی چه ؟ ...یا ایستادن و دیگری را صدا زدن ؟... باید می پرسیدم ، ا ز شباهت ها - نمی دانم فقط شباهت ا ست یا ... - از حضورهای ناگهانی اش ، از این که توی ا ین تاریکی - شاید تاریکی ! – توی این دخمه د ست از سرم برنمی دارد – خصوصاً از این سؤا ل می ترسیدم ، نکند برنجد ، برود ، تنها بشوم برای همیشه – از این که چرا پشت ِ هر فنجان ، چه قهوه یا چای – مدت ها ست قهوه نخورده ام ! – حاضر است و هرگز فنجان اش را خالی نمی کند . اگرا ونیست ، پس کیست ؛ چرا اینقدر می داند ؛ چرا عین ِ خودش ا ست ؟ ولی خودش که ... نه ، نمی تواند آن همه راه را بیاید ، آخر چطوری ؟... چرا نمی توانم این همه سؤ ا ل را به زبان بیاورم . چرا باید فقط همان چیزی را بگویم که او دنبا ل ِ شنیدن ا ش است ، آنهم تاکی ، برای ابد؟.... به خدا دیگر خسته شده ام ، ذله شده ام آخر !
گفت : حیف است نیمه کاره رهایش کنیم ، ادامه بده !
صورتش رو به من بود امابا گوشه ی چشم ، کنجی از تاریکی را می پا یید . ناچار ادامه دادم : تاکوه خیلی مانده بود . هوا کم کم گرم می شد ، شرجی . هُرم ِ سبزه زار صورتمان را گُل انداخته بود . کنارِ چشمه که رسیدیم ، ولو شدیم روی زمین . گفت « حالا نه ، دل درد می گیری ، بگذار خستگی مان در برود ، بعد بخور » تشنه لب زل زدیم به خودمان . نقش مان با هر نفسی که بیرون می آمد ، به آرامی تاب برمی دا شت و گوشه هایی از آن در زوایای تاریک ِ چشمه پیدا
و پنهان می شد . قسمتی از یک لکه ابر ِ سپید و دایره ای ازآسمان ِ آبی مارا درخود گرفته بود . محو سکوت و آرامش ِ محیط بودیم و گوش می دادیم به آواز ِ غمنا ک ِ قمریی در دور دست که انگار جفت اش را صدا می کرد . بعد ، خارِ شیطنت در دلم خلید . پنهانی سنگ ریزه ای برداشتم و نا گهان توی چشمه انداختم
، قُلُپ ، صدا کرد . پشنگه های آب به صورتمان پاشیده شد . به عقب پرت شدیم ، خنده کنان . دوباره که نگاه کردم ، دیگر سر و صورتمان را ندیدم توی آ ب ، به جای آن ، سایه های شکسته ی لرزانی بود که حلقه حلقه به دیواره می خورد . از هم می گسست .
همراه با همه ی اشباح ِ گوشه و کنار آه کشید . دوباره بیرون را نگاه کرد – از پشت ِ همان مسطیل ِ کوچک ِ نزد یک ِ سقف که اورا بین زمین و آ سمان معلق نگه می دا شت – به برف که کولا ک می کرد ؛ به عده ای سفید پوش که حتماًً در آن دور دور ها ، زیر ِ سوز ِ اندوه گم شده بودند ؛ به پرده های تیره ی تحریر های آن که غزل ِ خدا حافظی را می خواند . قطره ای اشک روی گونه اش راه گرفت . سر به تأ یید تکان داد : خیلی زود خودمان را شکستیم . خب ، باید سنگ را پرتا ب می کرد چه توی چشمه ، یا هر جای د یگر ، فرقی نداشت . من هم هیچ اعتراض نکردم . گذاشتم این دقایق را خوش باشد ، مثل ِ کودک ِ معصوم ِ سرشار از شیطنت هرقدر دلش می خواهد ورجه ورجه کند ، تا برسیم به وادی ِ بی رحم ِ تابستان ،زیر ِ نور ِ طاقت فرسایی که مطلوب ِ سیاهی بود . بعد ، دیگر حواس ام را جمع کردم که گم ام نکند . پا به پا پشت ِ سرم بیاید .هر وقت که جا می ماند ، دست اش را می گرفتم و به دنبا ل ِ خودم می کشاندمش ، آنهم در سکوتی سنگین ، را ز آلود ، نفوذ نا پذیر ، آنقدر که حتا خنده هاو گفته ها یش هیچ از آن نمی کاست !
این هم یکی دیگر از همان تفاوت هایی بود که کلافه ام می کرد ؛ که باعث می شد شک بکنم ، اعتراص بکنم : اما ما که ساکت نبودیم . جدا از هم نبودیم . گاهی دست دردست ِ هم ؛ گاهی به فاصله ی خیلی کم ، دنبا ل ِ هم می دویدیم ، قهقهه می زدیم . پچ پچ می کردیم . فریاد می زدیم . به شوخی یکدیگر را هل می دادیم . پُر شور . خنده مان سر به صخره ها می کوبید . از همان راه ِ همیشگی بالا می رفتیم ، خیس ِ عرق ، نفس نفس زنا ن ؛ تا به کمر کش ِ کوه رسیدیم. روی کنُده ی درختی نشستیم که شاخه و برگ هایش خشک بود . از هم نپرسیدیم این درخت این جا چه می کند ؛ کی آمده بالا ، چطوری ؟... نیازی هم به پرس و جو نداشتیم ؛ همین که کنار ِ هم بودیم همه ی مشکلات حل بود، همه ی سؤا ل ها پاسخ داده شده بود . بالذت به غباری که سرو صورت ا ش را آراسته بود نگاه کردم . اگر بدانی چقدر خوشگل تر شده بود ، با آن صورت ِ خیس ِ ملتهب ، با آن لایه ی نازک ِ غبار – قهوه ای رنگ انگار - روی ابروهای نازک ِ کشیده ا ش ، روی مژ ه های بلندش ، روی کرک های طلایی حاشیه ی صورت اش ، با آن بدن ِ ظریف ، شکننده ، درعین ِ حال وسوسه گر ، اغوا کننده ، چه عصمتی ، چه لعبتی شده بود ، چه عطر مست کننده ای از نفس های گرم اش ، از عرق ِ تن اش فضا را می انبا شت . همان وقت دلم سوخت که چرا کمی آ ب با خودم نیاورده ام بالا، حتما ً هلاک ِ یک جرعه بود ، اگر چه حرف نمی زد، به رویم نمی آورد . گذاشتم حسابی خستگی بثیرد . به صورت اش فوت کردم ، به موها یش هم تا هم خنک اش بشود و هم کمتر چشم بدوزد به چشم ام . بالا رفتن را هم طول دادم ؛ آنقدر که انگار دلم نمی خواست هرگز به مقصد برسم - راستی گفتی مقصد ؟ - ... تعجب کرده بود. یک ریز می پرسید : « خسته شدی ؟... می خواهی کول ا ت بگیرم ؟...» شوخی می کرد . آ ن جثه ی ریزه ی نحیف ، آ ن بدن که مثل بلوری نازک به تلنگری می شکست چطور می توانست این غول ِ بی شاخ و دُ م را حتا برای لحظه ای تحمل کند .
عاقبت به قله رسیدیم ؛ جایی که آفتاب با تحکم برایمان دست تکان می داد .
دیگر تحمل ام تمام شده بود . دیگر نمی توا نستم بیشتر از آن طول اش بدهم . می ترسیم از غصه دق کنم ، بترکم . نگذا شتم خستگی از تن بگیرد - هیاهوی نفس ا ش به چهره ی سکوت ِ مرموزانه ی محیط چنگ می زد - حتا نگذاشتم بنشیند – مگر دقیقه ی آخر ، که آنهم زانو های خودش لرزید ، پاهای خودش نا توان شد . خودش زانو زد در مقابل ِ این نکره ی بی رحم - نا لیدم « عزیزم ، حالا وقت اش است » . پژواک ِصدایم در کوه پیچید ، هزاران صدا تکرار کردند : « حالا وقت اش ا ست . حالا وقت اش ا ست » . اول متوجه موضوع نشد .پرسید : « وقتِ چه ؟ » . زار زدم :« ناچارم عزیزم ، می ترسم از دستم بروی . می ترسم ترکم بکنی برای همیشه ! » روبه روی هم ایستاده بودیم ، روی بلند ترین نقطه ی قله . خیال کرد شوخی می کنم . نگاهی به دور دست ها انداخت ، جایی که دشت ِ زرد درهُرمی لرزان محو می شد . لب به خنده گشود وسربه سویم چرخاند . ناگهان عمق ِ چشم هایم را دید. جا خورد . نا خود آگاه یک قدم پس رفت . نزد یک بود از آ ن بالا پرت شود پا یین که بازویش را گرفتم . سرش توی سینه ام افتاد . لب ها یش خشک بود. یک قطره ا شک از آسمان چکید، روی گونه اش ا فتاد ، می رفت تا کنارِ دها نش ، که خودش را رها کرد . کمی فاصله گرفت :« می خواهی چکار کنی ؟... چرا گریه می کنی ؟» . بغض ام ترکید:« حلا لم بکن .حلا لم بکن دردت به جانم ! » کم کم تردید و ترس رنگ ِ نگاه اش را عوض کرد : « می خواهی از این بالا خودت را پرت کنی پایین ؟!» . « هیچ تفاوتی ندارد . ا ین هم نوعی خود کشی است . به خدا خود کشی است ! » . گفت « پس آن همه عشق و علاقه چه ؟» . گفتم : « فقط برای آ ن همه عشق و علاقه ! » صورت اش رنگ باخت . صدایش لرزید : « من که کاری نکرده ام . من که قصد ِ جدایی نداشته ام . همه ی آن قهر و دعوا هاهم برای این بود که سر ِ عقل بیایی . کم تر به پر و پایم بپیچی !» . « می دانم » . « من پاکم ، پاک . باور می کنی ؟ » . « به پاکی مریم ِ مقدس . چرا باور نکنم ؟ فقط می ترسم . می ترسم یک روز ا ز دستم بروی » . « اما برا یت قسم خوردم . به همه کس ، به همه چیز، حتا به فنجان ، کافه ، فنجان ، یادت نیست ؟ » . « فنجان توی سرم بخورد ، دست ِ خودم نیست که . از بس دوستت دارم . دوستت دارم !» . انگار دوستی ام را باور ندا شت . انگار حرف هایم را باور نمی کرد ؛ چه آنچه گفته بودم و چه آنچه تا لحظه ی آخر برزبانم جاری شد . نه فقط حرف ، حرکاتم را ، تصمیمی را که گرفته بودم . خودم هم باورم نمی شد . هیچ کس هم باور نمی کرد ، هیچ چیز ، حتا آن تخته سنگ ِ بزرگی که برای لحظه ای روی سرش سایه انداخت - نمی دانم جلو تا بش ِ بی امان ِ آفتاب را گرفت یانه - همان وقتی که یکی ، کسی زیر گوشم گفت : « هیچ کس باور نخواهد کرد ، حتا وقتی که جنا یت در حال ِ وقوع است ، حالا چه باد ست ، با گلوله ، با طناب ؛ یا این که تنها یش بگذاری در سرابی سوزان تا هلاک شود ، باید انجام بگیرد ، خواسته یا نا خواسته » بعد ، ناگهان همه جا سرخ شد . همه چیز سرخ شد ؛ حتا اشک هایم ، دست هایم ....
از صخره ها که پایین می آمدم ، پاهایم حس ندا شت . چنگ می زدم و خودم را پایین می بردم . ا نگار خودم را نه با پا ، با دست ِ خودم به اعماق می بردم ، فرو ، فروتر .... نگاهم به بالا بود ، به رد ِ پنجه های سرخی که روی صخره ها می ماند ؛ به کومه ی سیاه ِ آخرین کلمه هایم ، که کنار ِ سنگ ، روی لخته های خون جا مانده بود .یادت می آید ؟ گفته بودم : « می خواهم بخورمت ، مثل یک غذای لذیذ ، یک تنه !» ولی تن ات سالم ماند ، سالم ِ سالم ، حتا یک خراش ِ جزئی ؛ من که ندیدم . حالا چه ، حالا راحت شدی ؟

حالا دیگر خودش نبود . رفته بود تا روزی دیگر ، ساعتی دیگر ، یا دقیقه ای د یگر که بیاید و باهمهمه ی حضورش این سکوت ِ مرگبار ، این سکوت ِ خاکستری ، این سرمای بی امان را به هم بریز؛ اما صدایش هنوز به دنبا ل اش نرفته بود. هنوز ته مانده ا ش در لابلای اشک هایم به گوش می رسید که بعد از آه بلندی می گفت : همان وقت راحت شدم ؛ وقتی که با آخرین توان به قله کشاندمت و تخته سنگ را در دست ها یت گذاشتم . اشتباه نکن ، سایه روی سرِ هر دوی ما بود ، تا وقتی که سیاهی خود ش را بالا کشید ، کنارِ ما رسید ، در شکاف ِ یکی از تخته سنگ ها ا یستاد ، نفس نفس زنان نهیب زد : « معطل نکنید . حالا وقت اش است ! » بعد، من دیگر از جایم جنب نخوردم ، گذاشتم بروی ، دور بشوی ؛ آ نقدر تا لکه ابری بیاید روی خورشید را بگیرد . ا ول باران خون های خشکیده را ، خون های سیاه شده را که به صخره چسبیده بود ، بشوید ؛ چند بار . بعد ، برف آمدو حتا سنگ ها راهم از دید پنهان کرد . آنچه ماند ، دنیای سپید ِ ناهمواری بود بی کران ؛ دنیایی یکنوا خت ، کسل کننده . حوصله ام سررفت و تصمیم گرفتم دو پاره بشوم . یک پاره – همانی که سالم ماند – همانجا ، همچنان منتظرت بماند و پاره ی دیگر ، که مشتی پوست و ا ستخوان ِ لهیده بود ، بیاید ، ببیند آنچه باید ، کرده ای ؛ آنجا که باید ، رفته ای ؟ راستی که چقدر گوش بفرمانیم ما !...اما نگفتی توی این مدت ، چه کسی بجای من می آمده است به دیدارت ؟



اسماعیل زرعی

16/1/82 – کرمانشاه

7 / 2 /82- کرمانشاه