اسماعیل زرعی---دقایق ٠درد ناک ٠دیوانگی
« دقایق ٠درد ناک ٠دیوانگی »

- درست یک ساعت از ظهر گذشته بود Ø› Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ Ù…ÛŒ کند، ØØ§Ù„ا یک Ú©Ù… بیشتر، Ú©Ù‡ ناگهان همه جا سرخ شد !
دوباره صدا یش ØŒ دیوار تنهایی را ÙØ±ÙˆØ±ÛŒØ®Øª . دوباره ترسیدم ØŒ جمع شدم ØŒ مثل همیشه سریع ØŒ زیرچشمی نیم نگاهی به دست هایم انداختم – مدتی طول Ù…ÛŒ کشید تا صورتم سرخ بشود- بعد Ø› ساکت ماندم Ùˆ زل زدم به او Ø› به او Ú©Ù‡ هنوز غبار ٠داغ ٠تابستان - انگار قهوه ای - روی کرک های طلایی ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ صورتش ØŒ پشت ٠بخار٠Ùنجان پیدا Ùˆ پنهان Ù…ÛŒ شد.
وقتی مطمئن شد به خودم آمده ام ØŒ خنده اش کمرنگ شد؛ Ú©Ù… Ú©Ù… از لب ها یش پرید. پرسید : یعنی اینقدر!...ØØªØ§ دریغ از یک جواب سلام ٠کوتاه ØŸ!
سلام کرده بود ØŒ یا Ùقط صدای ØØ¶ÙˆØ±Ø´ را شنیده بودم ØŸ...اما رنجش را Ù†Ú¯ÙØª . هیچ وقت نمی گوید؛ نه او، نه من Ø› ما Ú©Ù‡ نمی دانیم کدام یک از دیگری رنجیده است Ø› یا کدام یک رنجیده تر....
بعد، لب ها یش را به هم ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ در سکوتی سوگوار چشم دوخت به دانه های درشت ٠بر٠که چرخ زنان پایین Ù…ÛŒ آمدند تا آرام آرام همه کس Ùˆ همه چیز را در خود بپو شا نند Ø› آنهم با Ú†Ù‡ دقتی .
بیرون ØŒ خش خش ٠ریزش ٠بر٠بودو غار غار٠هرازگاهی کلاغی؛ Ùˆ دا خل ØŒ یکی در کنج ٠تاریکی ٠خیس ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی Ù…ÛŒ خواند Ø› بی آن Ú©Ù‡ ØØ²Ù† ٠صدایش از لای میله ها بیرون برود . ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ بین مارا خلأ پر کرده بود .
سینه ام را صا ٠کردم ØŒ آماده ÛŒ پرسید Ù† ØŒ Ú©Ù‡ دوباره لای دندانه های « بیشتر» گیر ا ÙØªØ§Ø¯Ù… : مثلا" چقدر بیشتر؟...چند ساعت ØŸ یک روز ...یک ماه ...یا یک عمر؟... مگر Ù…ÛŒ شود یک عمررا به دندانه های بیشتر اضاÙÙ‡ کرد؟...چند تا Ù…ÛŒ شود؟...
Ù¾Ú† Ù¾Ú†Ù‡ ام در زوایای ذهنم خلید: هرکس برای خودش از زیبایی تعریÙÛŒ دارد Ú©Ù‡ بنا به سلیقه ØŒ درک Ùˆ جنسیت اش Ù…ØªÙØ§ÙˆØª است با تعری٠٠دیگری .
تکان خوردم . بیشتر به خود آمدم . رعشه سردی درستون Ùقراتم دوید . این زنگ ٠آغاز بود ØŒ مثل همیشه ØŒ هر چند هنوز هیچ یک مهر سکوت برنداشته بودیم از لب ØŒ ØØªØ§ برای یک کلمه , برای یک آه ØŒ یک ....
چشم به د Ù„ ٠دنیای خاکستری دراندم تا ØµØ§ØØ¨ ٠صدا را ببینم . بوی نا روی نگاهم نشست . سردم شد. لرزیدم . باید به تجسم ٠چهره ÛŒ دلخواه خودم Ù…ÛŒ پرداختم تا گرمم کند، تا بگوید : عشق وقتی مهار بگسلد، به هیئت ٠جنون در Ù…ÛŒ آید Ø› اصلا" عشق خودش چهره ای از چهره های متنوع جنون ا ست !
هر دو بار جنون را رو به من بگوید ØŒ قهقهه بزند Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± کند . ومن Ú©Ù‡ دنبا لش Ù…ÛŒ دوم ØŒ از خودم بپرسم : از اول هم عشق بود یا برخورد ٠دو نگاه Ø¨Ø±ØØ³Ø¨ Ù Ø§ØªÙØ§Ù‚ ØŸ... Ú©ÛŒ Ùˆ کجا یش Ú†Ù‡ ØŒ مهم است ØŸ این Ú©Ù‡ اول کدام یک لبخند زدیم ØŒ اشاره کردیم ØŒ یا دست تکان دادیم ØŸ
ووقتی Ú©Ù‡ گوشه ÛŒ بلوزش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… ØŒ روی زمین Ú©Ù‡ انداختمش ØŒ کنارش Ú©Ù‡ دراز شدم ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان جواب دادم : برای من ØŒ تو نهایت Ù٠تعری٠٠زیبایی هستی ØŒ عصاره ÛŒ زیبایی هستی ÙیلسوÙÚ© ٠ملوس Ùمن . Ùقط صورتت نه ØŒ همه ÛŒ اندامت ØŒ ØØ±Ú©Ø§ØªØªØŒ صدایت ØŒ ØØªØ§ عطری Ú©Ù‡ ØØ¶ÙˆØ±Øª ØŒ هر ØØ±Ú©Øª ٠وجودت در هوا Ù…ÛŒ پراکند .
قهقهه زد: اووووه ، چه شاعرانه !
- شاعرم ØŒ ادیبم ØŒ ÙیلسوÙÙ… ØŒ هرچه تو دوست داری . Ù…ÛŒ بینی ØŸ ØØªØ§ مثل تو هم ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنم !
- ØØ§Ù„ا آرزو Ù…ÛŒ کنم هیچ چیز در ØØ¯ کمال اش نباشد Ú©Ù‡ مایه ÛŒ عذاب Ù…ÛŒ شود.
عاقبت لب گشودم ØŒ نخستین جمله را Ú¯ÙØªÙ… ØŒ با صدای بغض آلود ØŒ زود هم ساکت ماندم تا متوجه نشود عصبی شده ام Ø› تا یکباره داد نزنم : خب ØŒ Ø±Ø§ØØª شدی یا Ù…ÛŒ خواهی از این هم جلو تر بروم ØŸ
به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ باید جلو تر Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ø› نه تنها جلو ØŒ از اول تا آخر ٠ماجرا. Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ اولم Ú©Ù‡ نبود . پس صبر کردم تا لبخندش Ù…ØØ²ÙˆÙ† تر بشود . چشم از بر٠بگیرد Ùˆ به ØØ±Ù بیاید : این عشق نیست Ú©Ù‡ همیشه هلاک ØŒ یا موجب هلا کت Ù…ÛŒ شود. گاهی ØØªØ§ خواسته هایمان هم مارا روبه نابودی Ù…ÛŒ برند؛ یا ناخواسته هایمان . مامی کشیم یاآنها ØŒ معلوم نیست. خواه ناخواه یکی کشته Ù…ÛŒ شود!
بدن ا Ø´ ØŒ از پا تا گردن ØŒ پشت Ùهاله ای سرخ پنهان مانده بود. تعجب کردم ØŒ مثل همیشه : من Ú©Ù‡ یا تن ا Ø´ کاری نکرده ام !
نالیدم:چرا دست از سرم برنمی داری؟
Ùقط دردلم Ø› هنوز جرأ ت٠پرسش نداشتم. او هم Ùقط نگاهم کردبا چشم هایی Ú©Ù‡ مثل دو بلور Ù Ú©ÙˆÚ†Ú© اما بی انتها بود.
ازپشت ٠دیوار ، هلهله ی زنجیر و آ ه های مکرر می آمد؛ باسوز سردی که تا مغز٠استخوان رخنه می کرد.
دقایقی طول کشید تا دوباره سیاهی ٠سکوت را پس بزند: خب ØŒ البته ØŒ شاید گشته ای ØŒ نه دنبال ٠من ØŒ من ØŒ یعنی ا ین قد Ùˆ قواره ØŒ ا ین ویژه Ú¯ÛŒ های ظاهری Ùˆ باطنی Ú©Ù‡ از اول درذهن ات ØÚ© نبوده است Ø› دنبال ٠عشق ا ت ØŒ یا هر چیزی به هرشکل ٠ممکن Ú©Ù‡ به زندگی سخت پیوندت بدهد Ø› اما ØØªÙ…ا"نباید یکی دنبا Ù„ ٠دیگری بگردد Ø› گاهی Ù…ØØªÙ…Ù„ ا ست دوتن در Ù¾ÛŒ هم بگردند بدون این Ú©Ù‡ از جستجوی یکد یگر آگاه با شند. ضرورت هم ندارد هردو همنوع باشند؛ یک طر٠٠قضیه Ù…ÛŒ تواند هرچیزی باشد جدا از جنس ٠خودش Ø› مثل شکار Ùˆ شکارچی Ùˆ این Ú©Ù‡ کدام شان جدی تر دنبال ٠دیگری بگردد. یا انسان Ùˆ آرزو ØŒ انسان Ùˆ قضاو قدر، بخت Ùˆ ا قبال، ØØªØ§ مرگ . اصلا" اسم یک طر٠را بگذا ریم مقصد؛ چطور است ØŸ
نگذاشت جوا ب بدهم ØŒ دا ستان را شروع کرد ØŒ با همان آغاز ٠تکراری : او به دنبا Ù„ ٠مقصد بود یا مقصد به دنبال او Ø› اودلباخته ÛŒ مقصد بود یا مقصد دلباخته ÛŒ ا Ùˆ ØŒ ا ز هم Ú©Ù‡ خبر نداشتند؛ Ùقط دنبا Ù„ ٠هم Ù…ÛŒ گشتند ØŒ آنهم یک عمر!
-عاقبت پیداش کرد؟
- عاقبت پیداش کرد.
جوابی نیامد ØŒ سوا Ù„ÛŒ هم نشد . آنچه شنیدم ØŒ پژواک صدای خودم بود خالی از پرسش، در ÙØ¶Ø§ÛŒÛŒ بسته ØŒ تهی ØŒ دور از گوش های ØØ³Ø§ س ٠او Ø› تا دقایقی بعد Ú©Ù‡ دوباره شاخک های همان Ù¾Ú† Ù¾Ú†Ù‡ به جنبش درآمد Ø› اما امان ندادم . هراسان پرسیدم : صورت اش ØŒ صورت ا Ø´ Ú†Ù‡ Ø´Ú©Ù„ÛŒ بود ... قد Ùˆ قواره ا Ø´ ØŸ
نمی دانم Ù…ÛŒ خواستم مطمئن بشوم نظرش بر نمی گرددیا منتظر شنیدن ٠چیزی جدا ازآن بودم Ú©Ù‡ همیشه Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ØŒ هر دو صورت هم همراه بود با نگرانی . اگر تغییر رأ ÛŒ Ù…ÛŒ دادو دیگر به سراغم نمی آمد ØŒ Ú†Ù‡ ØŒ تکلیÙÙ… Ú†Ù‡ بود ... چطور Ù…ÛŒ توا نستم این تنهایی تبدار ٠خاکستری رنگ را تØÙ…Ù„ کنم Ø› Ùˆ اگر همچنان ادامه Ù…ÛŒ داد ØŒ تا Ú©ÛŒ ØŸ...
Ùˆ او ØŒ همان پاسخ را داد : به Ø´Ú©Ù„ ٠هرکس Ú©Ù‡ از همه بیشتر دوست اش داری . قد Ùˆ قواره اش هم همانی بود Ú©Ù‡ Ùقط در خیال Ù…ÛŒ گنجد!
زدم زیر خنده : ولی طر٠٠من Ú©Ù‡ یک لعبت ٠درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ بود Ø› یک لقمه ÛŒ چرب Ùˆ چیلی ٠خوشمزه!
توصی٠را Ú©Ù‡ شروع کردم ØŒ عبور Ù Ù¾ÙØ±Ù‡ÛŒØ§Ù‡ÙˆÛŒ کاروان ٠شادی ØŒ آوای یکنوا خت Ù Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی را در خود تØÙ„یل برد. کاروان ا ز پشت ٠دیوار ٠بلند ٠سیمانی گذشت Ø› خیلی دور تر ا زپنجره ا ترا Ù‚ کرد Ø› جایی Ú©Ù‡ Ùقط هلهله ا Ø´ را Ù…ÛŒ دیدم ØŒ غلتان در زمینه ÛŒ خاکستری ٠آسمان . اضاÙÙ‡ کردم : ماه! همین Ú©Ù‡ دیدمش ØŒ یکهو د لم لرزید . عجله دا شتم ØŒ یا آرام قدم Ù…ÛŒ زدم ØŒ درست یادم نیست . ÙØ±Ù‚ÛŒ هم Ú©Ù‡ ندارد به قول ٠تو . در هرصورت عشق آمده بودبا همه ÛŒ توا نش ØŒ مثل همه ÛŒ داستان های عاشقانه ÛŒ دیگربا همان مقدمات Ùˆ ملزومات Ùˆ ØØªØ§ بعد از دوران دوری Ùˆ نا صبوری ØŒ ÙØµÙ„ وصا Ù„ هم رسیده بود با همه ÛŒ شیرینی ا Ø´ ØŒ Ùقط رگه ای تلخ دا شت . رگه ای Ú©Ù‡ روز به روز طعم شیرینی را تلخ تر Ù…ÛŒ کرد ... Ù…ÛŒ دانی چرا؟
هنوز از Ùنجان بخار برمی خوا ست . هنوز بیرون بر٠می بارید . خیابان یکپارچه سپید بود . آدم ها Ùˆ ماشین ها بسرعت Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . یکی از کارکنان ٠کاÙÙ‡ ØŒ مرتب بخار شیشه ها را پاک Ù…ÛŒ کرد.
Ú¯ÙØª : به هر چیزی Ú©Ù‡ تو قبول داری Ø› به هر چیزی Ú©Ù‡ تو Ù…ÛŒ پرستی ...اصلا" به این Ùنجان قسم ....دیگر شورش را درآورده ای !
بین عصبا نیت ØŒ ناگهان خندید: ماجرای آن دو Ù†ÙØ± را شنیدی Ú©Ù‡ تو ÛŒ بیا با Ù† یکی شان به مال ٠دگیری طمع Ù…ÛŒ کند ØŒ وقتی Ù…ÛŒ خواهد سر٠رÙیق ا Ø´ را ببرد ØŒ رÙیق ٠بیچاره دو تا کبک را شاهد٠قتل Ùˆ بی گناهی خودش Ù…ÛŒ گیرد؟ ØØ§Ù„ا این Ùنجان هم شاهد عهد٠من Ùˆ تو Ú©Ù‡ تا ابد به هم ÙˆÙØ§ دار باشیم ØŒ خوب است ØŸ
روز های رنگی مان ØŒ هراز چندی ØŒ پشت ٠چشم نازک Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نه از رنجش ØŒ بر تأ یید، با اخمی خندان گلایه Ù…ÛŒ کرد: لات ٠جنتلمن به تو Ù…ÛŒ گویند . خوب Ù…ÛŒ پوشی ØŒ خوب Ù…ÛŒ گویی ØŒ Ø±ÙØªØ§Ø±Øª هم ØØ³Ø§ ب شده ا ست Ø› اما رگه های ضخیم ٠لاتی هیچوقت رهایت نمی کند Ø› ØØªØ§ تو کردار Ùˆ Ø±ÙØªØ§Ø± ٠سنجیده ات هست. ØØ³ کرده ای ØŸ
- ولی ØØ§Ù„ا دیگر تو ازمن لات تری . لات تر . Ù…ÛŒ Ùهمی ØŸ
پیدا بود کلاÙÙ‡ شده ا ست . از گارسن خواست تا صبط ٠صوت را خاموش کند . یکباره همه جا در سکوت ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª . سکوتی منتظر ØŒ مضطرب Ùˆ تیره Ú©Ù‡ مارا به تاریکخانه ÛŒ دیدارمان بر گرداند.
دقایقی به جای خالی ٠کاروان گوش دادیم ØŒ وبه کسی Ú©Ù‡ در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ بین ٠ما ØŒ در نقطه ای خیلی دور ØŒ پشت ٠پرده ÛŒ Ù„ØØ¸Ø§ ت ØŒ پیاپی آه Ù…ÛŒ کشید Ùˆ بر٠، Ù†ÙØ³ ها یش را هاشور Ù…ÛŒ زد.
همین Ú©Ù‡ دوباره زمزمه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی برخا ست ØŒ جوا ب داد: نه مثل غذای لذیذ، نه مثل عشق های رمانتیک ØŒ نه برای هماغوشی ØŒ هرچند اغلب ٠شب ها خیال اش را در آغوش Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯Ù… ØŒ یا خیالم را تنگ در بر Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ نه برای لذت ØŒ اگر Ú†Ù‡ از ØØ¶ÙˆØ± ٠یکدیگر لذت Ù…ÛŒ بردیم Ùˆ نه برای هرچه تو Ù…ÛŒ گویی Ùˆ تو Ù…ÛŒ پنداری ØŒ Ú©Ù‡ ما برای هم تعبیر های دیگری داشتیم ÙØ±Ø§ØªØ± از جنسیت . مثل یک نیاز ØŒ مثل سعادت . مثل آرامشی مطلق کنار مشر٠ترین دریچه به دنیا . او Ú©Ù‡ نمی دانست Ú©ÛŒ باید دنبال ٠من بگردد ØŒ یا ا ز Ú©ÛŒ گشته است ØŒ یک بی خبری ٠معصومانه Ø› نا آگاهی ای Ú©Ù‡ مختص پسر بچه هاست . اما من یادم بود Ú©Ù‡ از ازل دنبالش بوده ام ØŒ مقدرش بوده ام Ø› Ùˆ هربارکه نزدیک شده ام ØŒ یا او به من نزدیک ØŒ با دیدن ٠آن سیاهی ØŒ با دیدن ٠آن سایه ÛŒ عبوس ٠ابدی ØŒ هراسیده ام !
من هم Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ من هم دلهره داشتم . همین ترس Ùˆ دلهره زندگی ام را تلخ کرده بود . دلم Ù…ÛŒ خواست تنهایی بخورمش . هیچ کس مزه Ú©Ù‡ هیچ، ØØªØ§ عطرش را هم نچشد . به همین خاطر همیشه زیر چشمی Ù…ÛŒ پاییدم اش ØŒ هر جا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ø› هر جاکه بودیم . Ùقط کاÙÛŒ بود Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ نگاه اش گره بخورد در نگاه ٠دیگری تا یکپارچه آتش شوم . بمیرم از ØØ³Ø§ دت . خدا کند هیزم های جهنم واقعی باشند نه خیالی ØŒ نه مشکوک . Ø´Ú© Ùˆ خیال پدر ٠آدم را درمی آورد .آنهم Ø´Ú© به Ú©ÛŒ ØŸ... به کسی Ú©Ù‡ همه چیز ت را به پایش ریخته ای . دنیا را بدون او نمی خواهی !
به موقع رشته ÛŒ کلامم را برید . همه را بارها شنیده بود. Ú¯ÙØª : خواستن ØŒ اساسی ترین ا نگیزه ÛŒ ØÛŒØ§ ت ا ست اما Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ هر خواسته ای هر قدر خوب ØŒ یا رو به نابودیست یا نابود کننده ا ست Ø› درست مثل من Ùˆ او Ú©Ù‡ یکدیگر را Ù…ÛŒ خواستیم،و وقتی Ú©Ù‡ زمان ٠جلوه رسید ØŒ زمان ٠جلوس به دلخواه ØŒ سیاهی هم آمد Ùˆ کنار ٠ما نشست . دلم از این Ù…ÛŒ سوخت Ú©Ù‡ خواسته Ùˆ نا خواسته یکه عمر با خیالم ØŒ با آرزویم سرکرده بود غاÙÙ„ از آنچه تهدیدش Ù…ÛŒ کرد Ø› Ùˆ در این همه مدت من مدام پا پس کشیده بودم تا شاهد ٠نابودی اش نباشم Ø› اما عاقبت مهلت تمام شد . دوران ٠دوری سر آمده بود Ùˆ Ù…ÛŒ بایست سرانجام بگیرد به هر Ø´Ú©Ù„ ٠ممکن . راه ٠تو این بود Ú©Ù‡ عاشق یک زن بشوی ØŒ عشقی جنون آمیز. زنی عاشق Ù٠به ظاهر عاقله مردی دیگر شود . کسی به شغل ٠دلخواه ØŒ به منصب ٠دلخواه ØŒ به ثروت ٠دلخواه اش برسد. شاعری زیباترین شعرش را بسراید ØŒ نقاشی خیال انگیز ترین تابلو ØŒ نویسنده ای بهترین داستان ØŒ مجسمه سازی تندیسی بی نظیر یا هر کس Ùˆ هر چیز ٠دیگر Ú©Ù‡ نهایت ٠آرزویش است ØŒ بااین ØªÙØ§ÙˆØª Ú©Ù‡ همه ÛŒ سرانجام ها به یک Ø´Ú©Ù„ نیست ØŒ برخی ناگهانی ØŒ برخی تدریجی ØŒ بعضی ناقص....
ضجه ÛŒ ناگهانی یکی دیگر از دیوانگان رشته ÛŒ Ú©Ù„ امش را برید. چشم به Ø®Ø§Ú©ÙØ±Ø´ ٠چرک ٠زمین دوخت Ùˆ به د قت گوش داد. انگار ØµØ§ØØ¨ ٠ضجه را Ù…ÛŒ شناخت . سکوت ا Ø´ سرشار از رمزو راز بود . ماندم از زیبایی اش لذت ببرم یا بترسم Ø› اگر Ú†Ù‡ از او همچنان Ùقط سر Ùˆ صورتی را Ù…ÛŒ دیدم ØŒ Ùˆ جعد ٠معطر ٠گیسو Ø› Ùˆ گرمای تابستانی Ú©Ù‡ هنوز روی لباس اش _ لباسی Ú©Ù‡ پشت ٠مهی سرخ پنهان بود _ نگرانم Ù…ÛŒ کرد Ø› اما هنوز نه به دشت Ø±ÙØªÙ‡ بودیم Ùˆ نه قدم زنان زیر سایه ÛŒ درخت ها . ØØªØ§ توی چشمه ای هم Ú©Ù‡ بعد ها تعری٠می کرد دست Ùˆ صورت خنک نکرده بودیم . پس باید صبر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùقط به آه های بلندی Ú©Ù‡ از لابلای تاریکی برمی خواست گوش Ù…ÛŒ دادم Ùˆ دل دل Ù…ÛŒ کردم بپرسم : تاکی Ù…ÛŒ خواهی دم به ساعت بیایی Ùˆ همین ØØ±Ù ها را بزنی ØŒ عذابم بدهی ...آخر تا Ú©ÛŒ ØŸ..
Ù…ÛŒ دانستم جرأ ت ٠پرسیدن ندارم . Ù…ÛŒ دانستم ناگزیرم ØŒ اصلا Ù‹ مقدرم این ا ست Ú©Ù‡ به Ù…ØØ¶ Ù ØØ¶ÙˆØ±Ø´ ØŒ نزول اش ØŒ ظهورش ØŒ یا هرچه ØŒ ØØªØ§ اگر لب هم نگشایم ØŒ همه ÛŒ ماجرا را بی Ú©Ù… Ùˆ کاست ØŒ با Ú©Ù…Ú© ٠خودش البته ØŒ ا ز Ø¢ غاز تا انجام ØŒ هرچقدر هم تکراری ØŒ مرور کنیم .
ادامه دادم : اوایل خوب بود. تØÙ…لم Ù…ÛŒ کرد. بعد ØŒ یواش یواش شروع کرد به غر زدن « کنیز ٠زر خرید ت Ú©Ù‡ نیستم » زنگ ٠خطری بود دردناک . از لابلای همین ØØ±Ù ØŒ بوی جدایی Ù…ÛŒ آمد .
وقتی Ú©Ù‡ دیداوضاع خراب تر شده ا ست ØŒ شروع کرد یه ا ثبات Ù ÙˆÙØ§Ø¯Ø§Ø±ÛŒ اش ØŒ با ØØ±Ù ØŒ با چادرو چاقچور ØŒ با سکوت ٠تعمدی در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùˆ بازار ØŒ سربه زیر انداختن های شکنجه گر ØŒ با هزار تمهید. ولی مگر من آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… ØŸ روز به روز آتش Ù ØØ³Ø§Ø¯ØªÙ… تیز تر Ù…ÛŒ شد. ØØªØ§ دوست نداشتم ØµØ§ØØ¨ ٠بچه بشویم ØŒ باورت Ù…ÛŒ شود ØŸ تا عاقبت کاسه ÛŒ صبرش لبریز شد. Ø±ÙØª . نمی دانم Ú†Ù‡ کسی زیر گوشم Ú¯ÙØª « نشان شده ÛŒ دیگری دارد » Ùˆ چرا شب ها Ùˆ روز های زیادی را صر٠٠تأ کید روی Ù…ØØ³Ù†Ø§ ت ٠بی شمار ٠آن دیگری کرد Ùˆ یک بند تکرار کرد« تو Ú©Ù‡ نمی خواهی ا ز دست اش بدهی . تو Ú©Ù‡ نمی خواهی ا زد ست اش بدهی ØŸ ...Ù…ÛŒ خواهی ...Ù…ÛŒ خواهی ØŸ....» نه ØŒ نمی خواستم ØŒ به هر قیمتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد . پس نقشه ÛŒ اساسی را کشیدم !
برقی Ú©Ù‡ در چشم ها یش درخشید باعث شد برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای از Ú¯ÙØªÙ† بمانم Ùˆ چشم بدوزم به دست هایم . ØØ§Ù„ا دیگر صورتم از سرخی Ú¯ÙØ±Ú¯Ø±Ùته بود . پلک هایم میلی به بلند شدن نداشت . از لابلای ØªØØ±ÛŒØ± های آن Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواند بوی خون Ùˆ خنجر Ù…ÛŒ آمد .
دقایقی بعد ØŒ بغض گلویمان را Ú¯Ø±ÙØª . اشک ØÙ„قه زد بر دیده هایمان . دیگر نه خش خش ٠ریزش بر٠را شنیدیم Ùˆ نه Ù¾ÛŒ جو شدیم کنار همیم یا هاشورهای Ùلزی ÙØ§ØµÙ„Ù‡ انداخته است بین ما. ØØªØ§ نیازی هم به امر Ùˆ اعتراض نبود. هر وقت Ú©Ù‡ به این قسمت از ماجرا Ù…ÛŒ رسیدیم ØŒ خود بخود کلام سرریز Ù…ÛŒ شد از دهانمان : ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ دقت Ù…ÛŒ کنم Ù…ÛŒ بینم درواقع خودم مشکل داشتم نه او . او برای ادامه ٠زندگی مان ØŒ برای زدودن ٠تلخی ها ØŒ Ù„ØØ¸Ù‡ ای از پا ننشست . عشق ورزید ØŒ جانانه . بارها Ùˆ با رها قربان صدقه ام Ø±ÙØª ØŒ صادقانه ØŒ به همه ÛŒ ØØ±Ù هایم ØŒ به همه ÛŒ خواسته هایم تن داد . بی Ø¢ Ù† Ú©Ù‡ جایی برای کمترین گلایه بگذارد Ø› امامن
از خودم مطمئن نبودم. Ù…ÛŒ ترسیدم نتوانم نگهش دارم . برای نگهداری ا Ø´ تا ابد تنها ترÙندی Ú©Ù‡ به نظرم رسید این بود Ú©Ù‡ دنبا Ù„ اش بروم ØŒ خانه ÛŒ پدرش ØŒ خانه ÛŒ عمویش ØŒ دایی اش ØŒ هر جا Ú©Ù‡ شد Ø› پیدا یش کنم . به پا یش Ø¨ÛŒÙØªÙ… . عذر بخواهم . اشک بریزم . قسم بخورم. Ø¢ نقدر تا دلش نرم بشود Ø› با من بیاید . از شهر بزنیم بیرون ØŒ Ú©Ù‡ همه ÛŒ شب ٠شهر را صر٠٠دلجویی کرده بودیم Ø› Ú©Ù‡ در هوای خنک ٠صبØÚ¯Ø§Ù‡ÛŒ روی Ú¯ÙÙ„ Ùˆ گیاه قهقهه بزنیم . لابلای سکوت ٠مهربانانه ÛŒ سنگ ٠قبر ها قایم بشویم ØŒ با پرواز ٠پرنده ها دنبا Ù„ ٠هم بدویم . بخندیم . بغلتیم . لقمه های ساندویج را با عطر ٠سبزه های مواج ÙØ±Ùˆ بدهیم . از نوا زش Ù Ø¢ÙØªØ§Ø¨ لذت ببریم . بعد ØŒ روانه ÛŒ در Ùˆ دشت بشویم . به بهار سلام کنیم ØŒ دست در دست ٠هم .
- درآ غاز همیشه بهاراست Ø› Ùˆ راهی Ú©Ù‡ انسان را با خود Ù…ÛŒ برد؛ مثلا Ù‹ از لا بلای بوته های بزرگ Ù Ú¯ÙÙ„ های خود رو ØŒ از کنار٠نهر های زمزمه گر، از زیر٠پرواز ٠پرنده ها ØŒ از ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ چهچهه ÛŒ بلبل ها ØŒ آواز ٠قمری ها ØŒ درست مثل ما Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ گاهی د ست درد ست ٠هم به Ú¯ÙØªÙ‡ ÛŒ تو ØŒ گاهی یکی از ماپیش Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª ØŒ آنقدر دور Ú©Ù‡ مجبور بودیم اینطر٠، Ø¢ Ù† طر٠را سر بکشیم ØŒ یکدیگر را صدا کنیم ØŒ ا ز پرنده ها بخواهیم Ù„ØØ¸Ù‡ ای ساکت بمانند تا پاسخ ٠هم را بشنویم ØŒ بایستیم تا دیگری برسد ØŒ یکی از ما دو تن ØŒ با ترکه ÛŒ نازکی ØŒ قدم به قدم به سرو تنه ÛŒ بوته ها Ù…ÛŒ زدو گلبرگ ها را به زمین Ù…ÛŒ ریخت ØŒ غا ÙÙ„ ا ز دردی Ú©Ù‡ با هر ضربه بر درد های دل ٠د یگری Ù…ÛŒ Ø§ÙØ²ÙˆØ¯ Ùˆ نا آگاه از سیاهی Ø› سیاهی ناپیدایی Ú©Ù‡ پیاپی Ù…ÛŒ آمد از کنار٠ما ØŒ از بین ما Ù…ÛŒ گذشت ØŒ اشاره Ù…ÛŒ کرد ØŒ با چشم ØŒ با ابرو ØŒ اخم آلود ØŒ با سرو دست ØŒ تهدید گر ØŒ تمهید گر « ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست . ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست !» Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ù…Ø³Ø§ÙØªÛŒ دورتر ØŒ دور از چشم ÙØ¢ Ù† دیگری - Ú©Ù‡ هرگز نمی دیدش - Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ به تشویق Ùˆ ترغیب هایش ادامه Ù…ÛŒ داد!
دوباره یورش ٠موریانه های پرسش به کاسه ÛŒ سرم شروع شد . نمی توانستم همه ÛŒ ØØ±Ù ها یش را باور کنم . نشانه ها درست بود Ø› ترکه زدن ØŒ قدم زدن Ø› اماسیاهی Ú†Ù‡ ØŸ ...یا ایستادن Ùˆ دیگری را صدا زدن ØŸ... باید Ù…ÛŒ پرسیدم ØŒ ا ز شباهت ها - نمی دانم Ùقط شباهت ا ست یا ... - از ØØ¶ÙˆØ±Ù‡Ø§ÛŒ ناگهانی اش ØŒ از این Ú©Ù‡ توی ا ین تاریکی - شاید تاریکی ! – توی این دخمه د ست از سرم برنمی دارد – خصوصاً از این سؤا Ù„ Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ نکند برنجد ØŒ برود ØŒ تنها بشوم برای همیشه – از این Ú©Ù‡ چرا پشت ٠هر Ùنجان ØŒ Ú†Ù‡ قهوه یا چای – مدت ها ست قهوه نخورده ام ! – ØØ§Ø¶Ø± است Ùˆ هرگز Ùنجان اش را خالی نمی کند . اگرا ونیست ØŒ پس کیست Ø› چرا اینقدر Ù…ÛŒ داند Ø› چرا عین ٠خودش ا ست ØŸ ولی خودش Ú©Ù‡ ... نه ØŒ نمی تواند آن همه راه را بیاید ØŒ آخر چطوری ØŸ... چرا نمی توانم این همه سؤ ا Ù„ را به زبان بیاورم . چرا باید Ùقط همان چیزی را بگویم Ú©Ù‡ او دنبا Ù„ ٠شنیدن ا Ø´ است ØŒ آنهم تاکی ØŒ برای ابد؟.... به خدا دیگر خسته شده ام ØŒ ذله شده ام آخر !
Ú¯ÙØª : ØÛŒÙ است نیمه کاره رهایش کنیم ØŒ ادامه بده !
صورتش رو به من بود امابا گوشه ÛŒ چشم ØŒ کنجی از تاریکی را Ù…ÛŒ پا یید . ناچار ادامه دادم : تاکوه خیلی مانده بود . هوا Ú©Ù… Ú©Ù… گرم Ù…ÛŒ شد ØŒ شرجی . Ù‡ÙØ±Ù… ٠سبزه زار صورتمان را Ú¯ÙÙ„ انداخته بود . کنار٠چشمه Ú©Ù‡ رسیدیم ØŒ ولو شدیم روی زمین . Ú¯ÙØª « ØØ§Ù„ا نه ØŒ دل درد Ù…ÛŒ گیری ØŒ بگذار خستگی مان در برود ØŒ بعد بخور » تشنه لب زل زدیم به خودمان . نقش مان با هر Ù†ÙØ³ÛŒ Ú©Ù‡ بیرون Ù…ÛŒ آمد ØŒ به آرامی تاب برمی دا شت Ùˆ گوشه هایی از آن در زوایای تاریک ٠چشمه پیدا
Ùˆ پنهان Ù…ÛŒ شد . قسمتی از یک Ù„Ú©Ù‡ ابر ٠سپید Ùˆ دایره ای ازآسمان ٠آبی مارا درخود Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود . Ù…ØÙˆ سکوت Ùˆ آرامش Ù Ù…ØÛŒØ· بودیم Ùˆ گوش Ù…ÛŒ دادیم به آواز ٠غمنا Ú© ٠قمریی در دور دست Ú©Ù‡ انگار Ø¬ÙØª اش را صدا Ù…ÛŒ کرد . بعد ØŒ خار٠شیطنت در دلم خلید . پنهانی سنگ ریزه ای برداشتم Ùˆ نا گهان توی چشمه انداختم
ØŒ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ ØŒ صدا کرد . پشنگه های آب به صورتمان پاشیده شد . به عقب پرت شدیم ØŒ خنده کنان . دوباره Ú©Ù‡ نگاه کردم ØŒ دیگر سر Ùˆ صورتمان را ندیدم توی Ø¢ ب ØŒ به جای آن ØŒ سایه های شکسته ÛŒ لرزانی بود Ú©Ù‡ ØÙ„قه ØÙ„قه به دیواره Ù…ÛŒ خورد . از هم Ù…ÛŒ گسست .
همراه با همه ÛŒ Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù Ú¯ÙˆØ´Ù‡ Ùˆ کنار آه کشید . دوباره بیرون را نگاه کرد – از پشت ٠همان مسطیل Ù Ú©ÙˆÚ†Ú© ٠نزد یک ٠سق٠که اورا بین زمین Ùˆ Ø¢ سمان معلق Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دا شت – به بر٠که کولا Ú© Ù…ÛŒ کرد Ø› به عده ای سÙید پوش Ú©Ù‡ ØØªÙ…اًً در آن دور دور ها ØŒ زیر ٠سوز ٠اندوه Ú¯Ù… شده بودند Ø› به پرده های تیره ÛŒ ØªØØ±ÛŒØ± های آن Ú©Ù‡ غزل ٠خدا ØØ§Ùظی را Ù…ÛŒ خواند . قطره ای اشک روی گونه اش راه Ú¯Ø±ÙØª . سر به تأ یید تکان داد : خیلی زود خودمان را شکستیم . خب ØŒ باید سنگ را پرتا ب Ù…ÛŒ کرد Ú†Ù‡ توی چشمه ØŒ یا هر جای د یگر ØŒ ÙØ±Ù‚ÛŒ نداشت . من هم هیچ اعتراض نکردم . گذاشتم این دقایق را خوش باشد ØŒ مثل ٠کودک ٠معصوم ٠سرشار از شیطنت هرقدر دلش Ù…ÛŒ خواهد ورجه ورجه کند ØŒ تا برسیم به وادی ٠بی رØÙ… ٠تابستان ،زیر ٠نور ٠طاقت ÙØ±Ø³Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ مطلوب ٠سیاهی بود . بعد ØŒ دیگر ØÙˆØ§Ø³ ام را جمع کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ù… ام نکند . پا به پا پشت ٠سرم بیاید .هر وقت Ú©Ù‡ جا Ù…ÛŒ ماند ØŒ دست اش را Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به دنبا Ù„ ٠خودم Ù…ÛŒ کشاندمش ØŒ آنهم در سکوتی سنگین ØŒ را ز آلود ØŒ Ù†Ùوذ نا پذیر ØŒ آنقدر Ú©Ù‡ ØØªØ§ خنده هاو Ú¯ÙØªÙ‡ ها یش هیچ از آن نمی کاست !
این هم یکی دیگر از همان ØªÙØ§ÙˆØª هایی بود Ú©Ù‡ کلاÙÙ‡ ام Ù…ÛŒ کرد Ø› Ú©Ù‡ باعث Ù…ÛŒ شد Ø´Ú© بکنم ØŒ اعتراص بکنم : اما ما Ú©Ù‡ ساکت نبودیم . جدا از هم نبودیم . گاهی دست دردست ٠هم Ø› گاهی به ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ خیلی Ú©Ù… ØŒ دنبا Ù„ ٠هم Ù…ÛŒ دویدیم ØŒ قهقهه Ù…ÛŒ زدیم . Ù¾Ú† Ù¾Ú† Ù…ÛŒ کردیم . ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ زدیم . به شوخی یکدیگر را هل Ù…ÛŒ دادیم . Ù¾ÙØ± شور . خنده مان سر به صخره ها Ù…ÛŒ کوبید . از همان راه ٠همیشگی بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ خیس ٠عرق ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنا Ù† Ø› تا به کمر Ú©Ø´ ٠کوه رسیدیم. روی Ú©Ù†ÙØ¯Ù‡ ÛŒ درختی نشستیم Ú©Ù‡ شاخه Ùˆ برگ هایش خشک بود . از هم نپرسیدیم این درخت این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کند Ø› Ú©ÛŒ آمده بالا ØŒ چطوری ØŸ... نیازی هم به پرس Ùˆ جو نداشتیم Ø› همین Ú©Ù‡ کنار ٠هم بودیم همه ÛŒ مشکلات ØÙ„ بود، همه ÛŒ سؤا Ù„ ها پاسخ داده شده بود . بالذت به غباری Ú©Ù‡ سرو صورت ا Ø´ را آراسته بود نگاه کردم . اگر بدانی چقدر خوشگل تر شده بود ØŒ با آن صورت ٠خیس ٠ملتهب ØŒ با آن لایه ÛŒ نازک ٠غبار – قهوه ای رنگ انگار - روی ابروهای نازک ٠کشیده ا Ø´ ØŒ روی Ù…Ú˜ Ù‡ های بلندش ØŒ روی کرک های طلایی ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ صورت اش ØŒ با آن بدن ٠ظری٠، شکننده ØŒ درعین Ù ØØ§Ù„ وسوسه گر ØŒ اغوا کننده ØŒ Ú†Ù‡ عصمتی ØŒ Ú†Ù‡ لعبتی شده بود ØŒ Ú†Ù‡ عطر مست کننده ای از Ù†ÙØ³ های گرم اش ØŒ از عرق ٠تن اش ÙØ¶Ø§ را Ù…ÛŒ انبا شت . همان وقت دلم سوخت Ú©Ù‡ چرا Ú©Ù…ÛŒ Ø¢ ب با خودم نیاورده ام بالا، ØØªÙ…ا Ù‹ هلاک ٠یک جرعه بود ØŒ اگر Ú†Ù‡ ØØ±Ù نمی زد، به رویم نمی آورد . گذاشتم ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خستگی بثیرد . به صورت اش Ùوت کردم ØŒ به موها یش هم تا هم خنک اش بشود Ùˆ هم کمتر چشم بدوزد به چشم ام . بالا Ø±ÙØªÙ† را هم طول دادم Ø› آنقدر Ú©Ù‡ انگار دلم نمی خواست هرگز به مقصد برسم - راستی Ú¯ÙØªÛŒ مقصد ØŸ - ... تعجب کرده بود. یک ریز Ù…ÛŒ پرسید : « خسته شدی ØŸ... Ù…ÛŒ خواهی کول ا ت بگیرم ØŸ...» شوخی Ù…ÛŒ کرد . Ø¢ Ù† جثه ÛŒ ریزه ÛŒ Ù†ØÛŒÙ ØŒ Ø¢ Ù† بدن Ú©Ù‡ مثل بلوری نازک به تلنگری Ù…ÛŒ شکست چطور Ù…ÛŒ توانست این غول ٠بی شاخ Ùˆ د٠م را ØØªØ§ برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای تØÙ…Ù„ کند .
عاقبت به قله رسیدیم Ø› جایی Ú©Ù‡ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ با تØÚ©Ù… برایمان دست تکان Ù…ÛŒ داد .
دیگر تØÙ…Ù„ ام تمام شده بود . دیگر نمی توا نستم بیشتر از آن طول اش بدهم . Ù…ÛŒ ترسیم از غصه دق کنم ØŒ بترکم . نگذا شتم خستگی از تن بگیرد - هیاهوی Ù†ÙØ³ ا Ø´ به چهره ÛŒ سکوت ٠مرموزانه ÛŒ Ù…ØÛŒØ· Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد - ØØªØ§ نگذاشتم بنشیند – مگر دقیقه ÛŒ آخر ØŒ Ú©Ù‡ آنهم زانو های خودش لرزید ØŒ پاهای خودش نا توان شد . خودش زانو زد در مقابل ٠این نکره ÛŒ بی رØÙ… - نا لیدم « عزیزم ØŒ ØØ§Ù„ا وقت اش است » . پژواک ÙØµØ¯Ø§ÛŒÙ… در کوه پیچید ØŒ هزاران صدا تکرار کردند : « ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست . ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست » . اول متوجه موضوع نشد .پرسید : « وقت٠چه ØŸ » . زار زدم :« ناچارم عزیزم ØŒ Ù…ÛŒ ترسم از دستم بروی . Ù…ÛŒ ترسم ترکم بکنی برای همیشه ! » روبه روی هم ایستاده بودیم ØŒ روی بلند ترین نقطه ÛŒ قله . خیال کرد شوخی Ù…ÛŒ کنم . نگاهی به دور دست ها انداخت ØŒ جایی Ú©Ù‡ دشت ٠زرد Ø¯Ø±Ù‡ÙØ±Ù…ÛŒ لرزان Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ شد . لب به خنده گشود وسربه سویم چرخاند . ناگهان عمق ٠چشم هایم را دید. جا خورد . نا خود آگاه یک قدم پس Ø±ÙØª . نزد یک بود از Ø¢ Ù† بالا پرت شود پا یین Ú©Ù‡ بازویش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… . سرش توی سینه ام Ø§ÙØªØ§Ø¯ . لب ها یش خشک بود. یک قطره ا Ø´Ú© از آسمان چکید، روی گونه اش ا ÙØªØ§Ø¯ ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª تا کنار٠دها نش ØŒ Ú©Ù‡ خودش را رها کرد . Ú©Ù…ÛŒ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª :« Ù…ÛŒ خواهی چکار Ú©Ù†ÛŒ ØŸ... چرا گریه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ؟» . بغض ام ترکید:« ØÙ„ا لم بکن .ØÙ„ا لم بکن دردت به جانم ! » Ú©Ù… Ú©Ù… تردید Ùˆ ترس رنگ ٠نگاه اش را عوض کرد : « Ù…ÛŒ خواهی از این بالا خودت را پرت Ú©Ù†ÛŒ پایین ØŸ!» . « هیچ ØªÙØ§ÙˆØªÛŒ ندارد . ا ین هم نوعی خود Ú©Ø´ÛŒ است . به خدا خود Ú©Ø´ÛŒ است ! » . Ú¯ÙØª « پس آن همه عشق Ùˆ علاقه Ú†Ù‡ ؟» . Ú¯ÙØªÙ… : « Ùقط برای Ø¢ Ù† همه عشق Ùˆ علاقه ! » صورت اش رنگ باخت . صدایش لرزید : « من Ú©Ù‡ کاری نکرده ام . من Ú©Ù‡ قصد ٠جدایی نداشته ام . همه ÛŒ آن قهر Ùˆ دعوا هاهم برای این بود Ú©Ù‡ سر ٠عقل بیایی . Ú©Ù… تر به پر Ùˆ پایم بپیچی !» . « Ù…ÛŒ دانم » . « من پاکم ØŒ پاک . باور Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ » . « به پاکی مریم ٠مقدس . چرا باور نکنم ØŸ Ùقط Ù…ÛŒ ترسم . Ù…ÛŒ ترسم یک روز ا ز دستم بروی » . « اما برا یت قسم خوردم . به همه کس ØŒ به همه چیز، ØØªØ§ به Ùنجان ØŒ کاÙÙ‡ ØŒ Ùنجان ØŒ یادت نیست ØŸ » . « Ùنجان توی سرم بخورد ØŒ دست ٠خودم نیست Ú©Ù‡ . از بس دوستت دارم . دوستت دارم !» . انگار دوستی ام را باور ندا شت . انگار ØØ±Ù هایم را باور نمی کرد Ø› Ú†Ù‡ آنچه Ú¯ÙØªÙ‡ بودم Ùˆ Ú†Ù‡ آنچه تا Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ آخر برزبانم جاری شد . نه Ùقط ØØ±Ù ØŒ ØØ±Ú©Ø§ØªÙ… را ØŒ تصمیمی را Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم . خودم هم باورم نمی شد . هیچ کس هم باور نمی کرد ØŒ هیچ چیز ØŒ ØØªØ§ آن تخته سنگ ٠بزرگی Ú©Ù‡ برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای روی سرش سایه انداخت - نمی دانم جلو تا بش ٠بی امان Ù Ø¢ÙØªØ§Ø¨ را Ú¯Ø±ÙØª یانه - همان وقتی Ú©Ù‡ یکی ØŒ کسی زیر گوشم Ú¯ÙØª : « هیچ کس باور نخواهد کرد ØŒ ØØªØ§ وقتی Ú©Ù‡ جنا یت در ØØ§Ù„ ٠وقوع است ØŒ ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ باد ست ØŒ با گلوله ØŒ با طناب Ø› یا این Ú©Ù‡ تنها یش بگذاری در سرابی سوزان تا هلاک شود ØŒ باید انجام بگیرد ØŒ خواسته یا نا خواسته » بعد ØŒ ناگهان همه جا سرخ شد . همه چیز سرخ شد Ø› ØØªØ§ اشک هایم ØŒ دست هایم ....
از صخره ها Ú©Ù‡ پایین Ù…ÛŒ آمدم ØŒ پاهایم ØØ³ ندا شت . Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زدم Ùˆ خودم را پایین Ù…ÛŒ بردم . ا نگار خودم را نه با پا ØŒ با دست ٠خودم به اعماق Ù…ÛŒ بردم ØŒ ÙØ±Ùˆ ØŒ ÙØ±ÙˆØªØ± .... نگاهم به بالا بود ØŒ به رد ٠پنجه های سرخی Ú©Ù‡ روی صخره ها Ù…ÛŒ ماند Ø› به کومه ÛŒ سیاه ٠آخرین کلمه هایم ØŒ Ú©Ù‡ کنار ٠سنگ ØŒ روی لخته های خون جا مانده بود .یادت Ù…ÛŒ آید ØŸ Ú¯ÙØªÙ‡ بودم : « Ù…ÛŒ خواهم بخورمت ØŒ مثل یک غذای لذیذ ØŒ یک تنه !» ولی تن ات سالم ماند ØŒ سالم ٠سالم ØŒ ØØªØ§ یک خراش ٠جزئی Ø› من Ú©Ù‡ ندیدم . ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ ØŒ ØØ§Ù„ا Ø±Ø§ØØª شدی ØŸ
ØØ§Ù„ا دیگر خودش نبود . Ø±ÙØªÙ‡ بود تا روزی دیگر ØŒ ساعتی دیگر ØŒ یا دقیقه ای د یگر Ú©Ù‡ بیاید Ùˆ باهمهمه ÛŒ ØØ¶ÙˆØ±Ø´ این سکوت ٠مرگبار ØŒ این سکوت ٠خاکستری ØŒ این سرمای بی امان را به هم بریز؛ اما صدایش هنوز به دنبا Ù„ اش Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بود. هنوز ته مانده ا Ø´ در لابلای اشک هایم به گوش Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ بعد از آه بلندی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª : همان وقت Ø±Ø§ØØª شدم Ø› وقتی Ú©Ù‡ با آخرین توان به قله کشاندمت Ùˆ تخته سنگ را در دست ها یت گذاشتم . اشتباه Ù†Ú©Ù† ØŒ سایه روی سر٠هر دوی ما بود ØŒ تا وقتی Ú©Ù‡ سیاهی خود Ø´ را بالا کشید ØŒ کنار٠ما رسید ØŒ در شکا٠٠یکی از تخته سنگ ها ا یستاد ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان نهیب زد : « معطل نکنید . ØØ§Ù„ا وقت اش است ! » بعد، من دیگر از جایم جنب نخوردم ØŒ گذاشتم بروی ØŒ دور بشوی Ø› Ø¢ نقدر تا Ù„Ú©Ù‡ ابری بیاید روی خورشید را بگیرد . ا ول باران خون های خشکیده را ØŒ خون های سیاه شده را Ú©Ù‡ به صخره چسبیده بود ØŒ بشوید Ø› چند بار . بعد ØŒ بر٠آمدو ØØªØ§ سنگ ها راهم از دید پنهان کرد . آنچه ماند ØŒ دنیای سپید ٠ناهمواری بود بی کران Ø› دنیایی یکنوا خت ØŒ کسل کننده . ØÙˆØµÙ„Ù‡ ام Ø³Ø±Ø±ÙØª Ùˆ تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… دو پاره بشوم . یک پاره – همانی Ú©Ù‡ سالم ماند – همانجا ØŒ همچنان منتظرت بماند Ùˆ پاره ÛŒ دیگر ØŒ Ú©Ù‡ مشتی پوست Ùˆ ا ستخوان ٠لهیده بود ØŒ بیاید ØŒ ببیند آنچه باید ØŒ کرده ای Ø› آنجا Ú©Ù‡ باید ØŒ Ø±ÙØªÙ‡ ای ØŸ راستی Ú©Ù‡ چقدر گوش Ø¨ÙØ±Ù…انیم ما !...اما Ù†Ú¯ÙØªÛŒ توی این مدت ØŒ Ú†Ù‡ کسی بجای من Ù…ÛŒ آمده است به دیدارت ØŸ
اسماعیل زرعی
16/1/82 – کرمانشاه
7 / 2 /82- کرمانشاه

- درست یک ساعت از ظهر گذشته بود Ø› Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ Ù…ÛŒ کند، ØØ§Ù„ا یک Ú©Ù… بیشتر، Ú©Ù‡ ناگهان همه جا سرخ شد !
دوباره صدا یش ØŒ دیوار تنهایی را ÙØ±ÙˆØ±ÛŒØ®Øª . دوباره ترسیدم ØŒ جمع شدم ØŒ مثل همیشه سریع ØŒ زیرچشمی نیم نگاهی به دست هایم انداختم – مدتی طول Ù…ÛŒ کشید تا صورتم سرخ بشود- بعد Ø› ساکت ماندم Ùˆ زل زدم به او Ø› به او Ú©Ù‡ هنوز غبار ٠داغ ٠تابستان - انگار قهوه ای - روی کرک های طلایی ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ صورتش ØŒ پشت ٠بخار٠Ùنجان پیدا Ùˆ پنهان Ù…ÛŒ شد.
وقتی مطمئن شد به خودم آمده ام ØŒ خنده اش کمرنگ شد؛ Ú©Ù… Ú©Ù… از لب ها یش پرید. پرسید : یعنی اینقدر!...ØØªØ§ دریغ از یک جواب سلام ٠کوتاه ØŸ!
سلام کرده بود ØŒ یا Ùقط صدای ØØ¶ÙˆØ±Ø´ را شنیده بودم ØŸ...اما رنجش را Ù†Ú¯ÙØª . هیچ وقت نمی گوید؛ نه او، نه من Ø› ما Ú©Ù‡ نمی دانیم کدام یک از دیگری رنجیده است Ø› یا کدام یک رنجیده تر....
بعد، لب ها یش را به هم ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ در سکوتی سوگوار چشم دوخت به دانه های درشت ٠بر٠که چرخ زنان پایین Ù…ÛŒ آمدند تا آرام آرام همه کس Ùˆ همه چیز را در خود بپو شا نند Ø› آنهم با Ú†Ù‡ دقتی .
بیرون ØŒ خش خش ٠ریزش ٠بر٠بودو غار غار٠هرازگاهی کلاغی؛ Ùˆ دا خل ØŒ یکی در کنج ٠تاریکی ٠خیس ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی Ù…ÛŒ خواند Ø› بی آن Ú©Ù‡ ØØ²Ù† ٠صدایش از لای میله ها بیرون برود . ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ بین مارا خلأ پر کرده بود .
سینه ام را صا ٠کردم ØŒ آماده ÛŒ پرسید Ù† ØŒ Ú©Ù‡ دوباره لای دندانه های « بیشتر» گیر ا ÙØªØ§Ø¯Ù… : مثلا" چقدر بیشتر؟...چند ساعت ØŸ یک روز ...یک ماه ...یا یک عمر؟... مگر Ù…ÛŒ شود یک عمررا به دندانه های بیشتر اضاÙÙ‡ کرد؟...چند تا Ù…ÛŒ شود؟...
Ù¾Ú† Ù¾Ú†Ù‡ ام در زوایای ذهنم خلید: هرکس برای خودش از زیبایی تعریÙÛŒ دارد Ú©Ù‡ بنا به سلیقه ØŒ درک Ùˆ جنسیت اش Ù…ØªÙØ§ÙˆØª است با تعری٠٠دیگری .
تکان خوردم . بیشتر به خود آمدم . رعشه سردی درستون Ùقراتم دوید . این زنگ ٠آغاز بود ØŒ مثل همیشه ØŒ هر چند هنوز هیچ یک مهر سکوت برنداشته بودیم از لب ØŒ ØØªØ§ برای یک کلمه , برای یک آه ØŒ یک ....
چشم به د Ù„ ٠دنیای خاکستری دراندم تا ØµØ§ØØ¨ ٠صدا را ببینم . بوی نا روی نگاهم نشست . سردم شد. لرزیدم . باید به تجسم ٠چهره ÛŒ دلخواه خودم Ù…ÛŒ پرداختم تا گرمم کند، تا بگوید : عشق وقتی مهار بگسلد، به هیئت ٠جنون در Ù…ÛŒ آید Ø› اصلا" عشق خودش چهره ای از چهره های متنوع جنون ا ست !
هر دو بار جنون را رو به من بگوید ØŒ قهقهه بزند Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± کند . ومن Ú©Ù‡ دنبا لش Ù…ÛŒ دوم ØŒ از خودم بپرسم : از اول هم عشق بود یا برخورد ٠دو نگاه Ø¨Ø±ØØ³Ø¨ Ù Ø§ØªÙØ§Ù‚ ØŸ... Ú©ÛŒ Ùˆ کجا یش Ú†Ù‡ ØŒ مهم است ØŸ این Ú©Ù‡ اول کدام یک لبخند زدیم ØŒ اشاره کردیم ØŒ یا دست تکان دادیم ØŸ
ووقتی Ú©Ù‡ گوشه ÛŒ بلوزش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… ØŒ روی زمین Ú©Ù‡ انداختمش ØŒ کنارش Ú©Ù‡ دراز شدم ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان جواب دادم : برای من ØŒ تو نهایت Ù٠تعری٠٠زیبایی هستی ØŒ عصاره ÛŒ زیبایی هستی ÙیلسوÙÚ© ٠ملوس Ùمن . Ùقط صورتت نه ØŒ همه ÛŒ اندامت ØŒ ØØ±Ú©Ø§ØªØªØŒ صدایت ØŒ ØØªØ§ عطری Ú©Ù‡ ØØ¶ÙˆØ±Øª ØŒ هر ØØ±Ú©Øª ٠وجودت در هوا Ù…ÛŒ پراکند .
قهقهه زد: اووووه ، چه شاعرانه !
- شاعرم ØŒ ادیبم ØŒ ÙیلسوÙÙ… ØŒ هرچه تو دوست داری . Ù…ÛŒ بینی ØŸ ØØªØ§ مثل تو هم ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنم !
- ØØ§Ù„ا آرزو Ù…ÛŒ کنم هیچ چیز در ØØ¯ کمال اش نباشد Ú©Ù‡ مایه ÛŒ عذاب Ù…ÛŒ شود.
عاقبت لب گشودم ØŒ نخستین جمله را Ú¯ÙØªÙ… ØŒ با صدای بغض آلود ØŒ زود هم ساکت ماندم تا متوجه نشود عصبی شده ام Ø› تا یکباره داد نزنم : خب ØŒ Ø±Ø§ØØª شدی یا Ù…ÛŒ خواهی از این هم جلو تر بروم ØŸ
به Ù‡Ø±ØØ§Ù„ باید جلو تر Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ø› نه تنها جلو ØŒ از اول تا آخر ٠ماجرا. Ø¯ÙØ¹Ù‡ ÛŒ اولم Ú©Ù‡ نبود . پس صبر کردم تا لبخندش Ù…ØØ²ÙˆÙ† تر بشود . چشم از بر٠بگیرد Ùˆ به ØØ±Ù بیاید : این عشق نیست Ú©Ù‡ همیشه هلاک ØŒ یا موجب هلا کت Ù…ÛŒ شود. گاهی ØØªØ§ خواسته هایمان هم مارا روبه نابودی Ù…ÛŒ برند؛ یا ناخواسته هایمان . مامی کشیم یاآنها ØŒ معلوم نیست. خواه ناخواه یکی کشته Ù…ÛŒ شود!
بدن ا Ø´ ØŒ از پا تا گردن ØŒ پشت Ùهاله ای سرخ پنهان مانده بود. تعجب کردم ØŒ مثل همیشه : من Ú©Ù‡ یا تن ا Ø´ کاری نکرده ام !
نالیدم:چرا دست از سرم برنمی داری؟
Ùقط دردلم Ø› هنوز جرأ ت٠پرسش نداشتم. او هم Ùقط نگاهم کردبا چشم هایی Ú©Ù‡ مثل دو بلور Ù Ú©ÙˆÚ†Ú© اما بی انتها بود.
ازپشت ٠دیوار ، هلهله ی زنجیر و آ ه های مکرر می آمد؛ باسوز سردی که تا مغز٠استخوان رخنه می کرد.
دقایقی طول کشید تا دوباره سیاهی ٠سکوت را پس بزند: خب ØŒ البته ØŒ شاید گشته ای ØŒ نه دنبال ٠من ØŒ من ØŒ یعنی ا ین قد Ùˆ قواره ØŒ ا ین ویژه Ú¯ÛŒ های ظاهری Ùˆ باطنی Ú©Ù‡ از اول درذهن ات ØÚ© نبوده است Ø› دنبال ٠عشق ا ت ØŒ یا هر چیزی به هرشکل ٠ممکن Ú©Ù‡ به زندگی سخت پیوندت بدهد Ø› اما ØØªÙ…ا"نباید یکی دنبا Ù„ ٠دیگری بگردد Ø› گاهی Ù…ØØªÙ…Ù„ ا ست دوتن در Ù¾ÛŒ هم بگردند بدون این Ú©Ù‡ از جستجوی یکد یگر آگاه با شند. ضرورت هم ندارد هردو همنوع باشند؛ یک طر٠٠قضیه Ù…ÛŒ تواند هرچیزی باشد جدا از جنس ٠خودش Ø› مثل شکار Ùˆ شکارچی Ùˆ این Ú©Ù‡ کدام شان جدی تر دنبال ٠دیگری بگردد. یا انسان Ùˆ آرزو ØŒ انسان Ùˆ قضاو قدر، بخت Ùˆ ا قبال، ØØªØ§ مرگ . اصلا" اسم یک طر٠را بگذا ریم مقصد؛ چطور است ØŸ
نگذاشت جوا ب بدهم ØŒ دا ستان را شروع کرد ØŒ با همان آغاز ٠تکراری : او به دنبا Ù„ ٠مقصد بود یا مقصد به دنبال او Ø› اودلباخته ÛŒ مقصد بود یا مقصد دلباخته ÛŒ ا Ùˆ ØŒ ا ز هم Ú©Ù‡ خبر نداشتند؛ Ùقط دنبا Ù„ ٠هم Ù…ÛŒ گشتند ØŒ آنهم یک عمر!
-عاقبت پیداش کرد؟
- عاقبت پیداش کرد.
جوابی نیامد ØŒ سوا Ù„ÛŒ هم نشد . آنچه شنیدم ØŒ پژواک صدای خودم بود خالی از پرسش، در ÙØ¶Ø§ÛŒÛŒ بسته ØŒ تهی ØŒ دور از گوش های ØØ³Ø§ س ٠او Ø› تا دقایقی بعد Ú©Ù‡ دوباره شاخک های همان Ù¾Ú† Ù¾Ú†Ù‡ به جنبش درآمد Ø› اما امان ندادم . هراسان پرسیدم : صورت اش ØŒ صورت ا Ø´ Ú†Ù‡ Ø´Ú©Ù„ÛŒ بود ... قد Ùˆ قواره ا Ø´ ØŸ
نمی دانم Ù…ÛŒ خواستم مطمئن بشوم نظرش بر نمی گرددیا منتظر شنیدن ٠چیزی جدا ازآن بودم Ú©Ù‡ همیشه Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ØŒ هر دو صورت هم همراه بود با نگرانی . اگر تغییر رأ ÛŒ Ù…ÛŒ دادو دیگر به سراغم نمی آمد ØŒ Ú†Ù‡ ØŒ تکلیÙÙ… Ú†Ù‡ بود ... چطور Ù…ÛŒ توا نستم این تنهایی تبدار ٠خاکستری رنگ را تØÙ…Ù„ کنم Ø› Ùˆ اگر همچنان ادامه Ù…ÛŒ داد ØŒ تا Ú©ÛŒ ØŸ...
Ùˆ او ØŒ همان پاسخ را داد : به Ø´Ú©Ù„ ٠هرکس Ú©Ù‡ از همه بیشتر دوست اش داری . قد Ùˆ قواره اش هم همانی بود Ú©Ù‡ Ùقط در خیال Ù…ÛŒ گنجد!
زدم زیر خنده : ولی طر٠٠من Ú©Ù‡ یک لعبت ٠درست Ùˆ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ بود Ø› یک لقمه ÛŒ چرب Ùˆ چیلی ٠خوشمزه!
توصی٠را Ú©Ù‡ شروع کردم ØŒ عبور Ù Ù¾ÙØ±Ù‡ÛŒØ§Ù‡ÙˆÛŒ کاروان ٠شادی ØŒ آوای یکنوا خت Ù Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی را در خود تØÙ„یل برد. کاروان ا ز پشت ٠دیوار ٠بلند ٠سیمانی گذشت Ø› خیلی دور تر ا زپنجره ا ترا Ù‚ کرد Ø› جایی Ú©Ù‡ Ùقط هلهله ا Ø´ را Ù…ÛŒ دیدم ØŒ غلتان در زمینه ÛŒ خاکستری ٠آسمان . اضاÙÙ‡ کردم : ماه! همین Ú©Ù‡ دیدمش ØŒ یکهو د لم لرزید . عجله دا شتم ØŒ یا آرام قدم Ù…ÛŒ زدم ØŒ درست یادم نیست . ÙØ±Ù‚ÛŒ هم Ú©Ù‡ ندارد به قول ٠تو . در هرصورت عشق آمده بودبا همه ÛŒ توا نش ØŒ مثل همه ÛŒ داستان های عاشقانه ÛŒ دیگربا همان مقدمات Ùˆ ملزومات Ùˆ ØØªØ§ بعد از دوران دوری Ùˆ نا صبوری ØŒ ÙØµÙ„ وصا Ù„ هم رسیده بود با همه ÛŒ شیرینی ا Ø´ ØŒ Ùقط رگه ای تلخ دا شت . رگه ای Ú©Ù‡ روز به روز طعم شیرینی را تلخ تر Ù…ÛŒ کرد ... Ù…ÛŒ دانی چرا؟
هنوز از Ùنجان بخار برمی خوا ست . هنوز بیرون بر٠می بارید . خیابان یکپارچه سپید بود . آدم ها Ùˆ ماشین ها بسرعت Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . یکی از کارکنان ٠کاÙÙ‡ ØŒ مرتب بخار شیشه ها را پاک Ù…ÛŒ کرد.
Ú¯ÙØª : به هر چیزی Ú©Ù‡ تو قبول داری Ø› به هر چیزی Ú©Ù‡ تو Ù…ÛŒ پرستی ...اصلا" به این Ùنجان قسم ....دیگر شورش را درآورده ای !
بین عصبا نیت ØŒ ناگهان خندید: ماجرای آن دو Ù†ÙØ± را شنیدی Ú©Ù‡ تو ÛŒ بیا با Ù† یکی شان به مال ٠دگیری طمع Ù…ÛŒ کند ØŒ وقتی Ù…ÛŒ خواهد سر٠رÙیق ا Ø´ را ببرد ØŒ رÙیق ٠بیچاره دو تا کبک را شاهد٠قتل Ùˆ بی گناهی خودش Ù…ÛŒ گیرد؟ ØØ§Ù„ا این Ùنجان هم شاهد عهد٠من Ùˆ تو Ú©Ù‡ تا ابد به هم ÙˆÙØ§ دار باشیم ØŒ خوب است ØŸ
روز های رنگی مان ØŒ هراز چندی ØŒ پشت ٠چشم نازک Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نه از رنجش ØŒ بر تأ یید، با اخمی خندان گلایه Ù…ÛŒ کرد: لات ٠جنتلمن به تو Ù…ÛŒ گویند . خوب Ù…ÛŒ پوشی ØŒ خوب Ù…ÛŒ گویی ØŒ Ø±ÙØªØ§Ø±Øª هم ØØ³Ø§ ب شده ا ست Ø› اما رگه های ضخیم ٠لاتی هیچوقت رهایت نمی کند Ø› ØØªØ§ تو کردار Ùˆ Ø±ÙØªØ§Ø± ٠سنجیده ات هست. ØØ³ کرده ای ØŸ
- ولی ØØ§Ù„ا دیگر تو ازمن لات تری . لات تر . Ù…ÛŒ Ùهمی ØŸ
پیدا بود کلاÙÙ‡ شده ا ست . از گارسن خواست تا صبط ٠صوت را خاموش کند . یکباره همه جا در سکوت ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª . سکوتی منتظر ØŒ مضطرب Ùˆ تیره Ú©Ù‡ مارا به تاریکخانه ÛŒ دیدارمان بر گرداند.
دقایقی به جای خالی ٠کاروان گوش دادیم ØŒ وبه کسی Ú©Ù‡ در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ بین ٠ما ØŒ در نقطه ای خیلی دور ØŒ پشت ٠پرده ÛŒ Ù„ØØ¸Ø§ ت ØŒ پیاپی آه Ù…ÛŒ کشید Ùˆ بر٠، Ù†ÙØ³ ها یش را هاشور Ù…ÛŒ زد.
همین Ú©Ù‡ دوباره زمزمه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ باغی برخا ست ØŒ جوا ب داد: نه مثل غذای لذیذ، نه مثل عشق های رمانتیک ØŒ نه برای هماغوشی ØŒ هرچند اغلب ٠شب ها خیال اش را در آغوش Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯Ù… ØŒ یا خیالم را تنگ در بر Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ نه برای لذت ØŒ اگر Ú†Ù‡ از ØØ¶ÙˆØ± ٠یکدیگر لذت Ù…ÛŒ بردیم Ùˆ نه برای هرچه تو Ù…ÛŒ گویی Ùˆ تو Ù…ÛŒ پنداری ØŒ Ú©Ù‡ ما برای هم تعبیر های دیگری داشتیم ÙØ±Ø§ØªØ± از جنسیت . مثل یک نیاز ØŒ مثل سعادت . مثل آرامشی مطلق کنار مشر٠ترین دریچه به دنیا . او Ú©Ù‡ نمی دانست Ú©ÛŒ باید دنبال ٠من بگردد ØŒ یا ا ز Ú©ÛŒ گشته است ØŒ یک بی خبری ٠معصومانه Ø› نا آگاهی ای Ú©Ù‡ مختص پسر بچه هاست . اما من یادم بود Ú©Ù‡ از ازل دنبالش بوده ام ØŒ مقدرش بوده ام Ø› Ùˆ هربارکه نزدیک شده ام ØŒ یا او به من نزدیک ØŒ با دیدن ٠آن سیاهی ØŒ با دیدن ٠آن سایه ÛŒ عبوس ٠ابدی ØŒ هراسیده ام !
من هم Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ من هم دلهره داشتم . همین ترس Ùˆ دلهره زندگی ام را تلخ کرده بود . دلم Ù…ÛŒ خواست تنهایی بخورمش . هیچ کس مزه Ú©Ù‡ هیچ، ØØªØ§ عطرش را هم نچشد . به همین خاطر همیشه زیر چشمی Ù…ÛŒ پاییدم اش ØŒ هر جا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ø› هر جاکه بودیم . Ùقط کاÙÛŒ بود Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ نگاه اش گره بخورد در نگاه ٠دیگری تا یکپارچه آتش شوم . بمیرم از ØØ³Ø§ دت . خدا کند هیزم های جهنم واقعی باشند نه خیالی ØŒ نه مشکوک . Ø´Ú© Ùˆ خیال پدر ٠آدم را درمی آورد .آنهم Ø´Ú© به Ú©ÛŒ ØŸ... به کسی Ú©Ù‡ همه چیز ت را به پایش ریخته ای . دنیا را بدون او نمی خواهی !
به موقع رشته ÛŒ کلامم را برید . همه را بارها شنیده بود. Ú¯ÙØª : خواستن ØŒ اساسی ترین ا نگیزه ÛŒ ØÛŒØ§ ت ا ست اما Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ هر خواسته ای هر قدر خوب ØŒ یا رو به نابودیست یا نابود کننده ا ست Ø› درست مثل من Ùˆ او Ú©Ù‡ یکدیگر را Ù…ÛŒ خواستیم،و وقتی Ú©Ù‡ زمان ٠جلوه رسید ØŒ زمان ٠جلوس به دلخواه ØŒ سیاهی هم آمد Ùˆ کنار ٠ما نشست . دلم از این Ù…ÛŒ سوخت Ú©Ù‡ خواسته Ùˆ نا خواسته یکه عمر با خیالم ØŒ با آرزویم سرکرده بود غاÙÙ„ از آنچه تهدیدش Ù…ÛŒ کرد Ø› Ùˆ در این همه مدت من مدام پا پس کشیده بودم تا شاهد ٠نابودی اش نباشم Ø› اما عاقبت مهلت تمام شد . دوران ٠دوری سر آمده بود Ùˆ Ù…ÛŒ بایست سرانجام بگیرد به هر Ø´Ú©Ù„ ٠ممکن . راه ٠تو این بود Ú©Ù‡ عاشق یک زن بشوی ØŒ عشقی جنون آمیز. زنی عاشق Ù٠به ظاهر عاقله مردی دیگر شود . کسی به شغل ٠دلخواه ØŒ به منصب ٠دلخواه ØŒ به ثروت ٠دلخواه اش برسد. شاعری زیباترین شعرش را بسراید ØŒ نقاشی خیال انگیز ترین تابلو ØŒ نویسنده ای بهترین داستان ØŒ مجسمه سازی تندیسی بی نظیر یا هر کس Ùˆ هر چیز ٠دیگر Ú©Ù‡ نهایت ٠آرزویش است ØŒ بااین ØªÙØ§ÙˆØª Ú©Ù‡ همه ÛŒ سرانجام ها به یک Ø´Ú©Ù„ نیست ØŒ برخی ناگهانی ØŒ برخی تدریجی ØŒ بعضی ناقص....
ضجه ÛŒ ناگهانی یکی دیگر از دیوانگان رشته ÛŒ Ú©Ù„ امش را برید. چشم به Ø®Ø§Ú©ÙØ±Ø´ ٠چرک ٠زمین دوخت Ùˆ به د قت گوش داد. انگار ØµØ§ØØ¨ ٠ضجه را Ù…ÛŒ شناخت . سکوت ا Ø´ سرشار از رمزو راز بود . ماندم از زیبایی اش لذت ببرم یا بترسم Ø› اگر Ú†Ù‡ از او همچنان Ùقط سر Ùˆ صورتی را Ù…ÛŒ دیدم ØŒ Ùˆ جعد ٠معطر ٠گیسو Ø› Ùˆ گرمای تابستانی Ú©Ù‡ هنوز روی لباس اش _ لباسی Ú©Ù‡ پشت ٠مهی سرخ پنهان بود _ نگرانم Ù…ÛŒ کرد Ø› اما هنوز نه به دشت Ø±ÙØªÙ‡ بودیم Ùˆ نه قدم زنان زیر سایه ÛŒ درخت ها . ØØªØ§ توی چشمه ای هم Ú©Ù‡ بعد ها تعری٠می کرد دست Ùˆ صورت خنک نکرده بودیم . پس باید صبر Ù…ÛŒ کردم Ùˆ Ùقط به آه های بلندی Ú©Ù‡ از لابلای تاریکی برمی خواست گوش Ù…ÛŒ دادم Ùˆ دل دل Ù…ÛŒ کردم بپرسم : تاکی Ù…ÛŒ خواهی دم به ساعت بیایی Ùˆ همین ØØ±Ù ها را بزنی ØŒ عذابم بدهی ...آخر تا Ú©ÛŒ ØŸ..
Ù…ÛŒ دانستم جرأ ت ٠پرسیدن ندارم . Ù…ÛŒ دانستم ناگزیرم ØŒ اصلا Ù‹ مقدرم این ا ست Ú©Ù‡ به Ù…ØØ¶ Ù ØØ¶ÙˆØ±Ø´ ØŒ نزول اش ØŒ ظهورش ØŒ یا هرچه ØŒ ØØªØ§ اگر لب هم نگشایم ØŒ همه ÛŒ ماجرا را بی Ú©Ù… Ùˆ کاست ØŒ با Ú©Ù…Ú© ٠خودش البته ØŒ ا ز Ø¢ غاز تا انجام ØŒ هرچقدر هم تکراری ØŒ مرور کنیم .
ادامه دادم : اوایل خوب بود. تØÙ…لم Ù…ÛŒ کرد. بعد ØŒ یواش یواش شروع کرد به غر زدن « کنیز ٠زر خرید ت Ú©Ù‡ نیستم » زنگ ٠خطری بود دردناک . از لابلای همین ØØ±Ù ØŒ بوی جدایی Ù…ÛŒ آمد .
وقتی Ú©Ù‡ دیداوضاع خراب تر شده ا ست ØŒ شروع کرد یه ا ثبات Ù ÙˆÙØ§Ø¯Ø§Ø±ÛŒ اش ØŒ با ØØ±Ù ØŒ با چادرو چاقچور ØŒ با سکوت ٠تعمدی در Ú©ÙˆÚ†Ù‡ Ùˆ بازار ØŒ سربه زیر انداختن های شکنجه گر ØŒ با هزار تمهید. ولی مگر من آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… ØŸ روز به روز آتش Ù ØØ³Ø§Ø¯ØªÙ… تیز تر Ù…ÛŒ شد. ØØªØ§ دوست نداشتم ØµØ§ØØ¨ ٠بچه بشویم ØŒ باورت Ù…ÛŒ شود ØŸ تا عاقبت کاسه ÛŒ صبرش لبریز شد. Ø±ÙØª . نمی دانم Ú†Ù‡ کسی زیر گوشم Ú¯ÙØª « نشان شده ÛŒ دیگری دارد » Ùˆ چرا شب ها Ùˆ روز های زیادی را صر٠٠تأ کید روی Ù…ØØ³Ù†Ø§ ت ٠بی شمار ٠آن دیگری کرد Ùˆ یک بند تکرار کرد« تو Ú©Ù‡ نمی خواهی ا ز دست اش بدهی . تو Ú©Ù‡ نمی خواهی ا زد ست اش بدهی ØŸ ...Ù…ÛŒ خواهی ...Ù…ÛŒ خواهی ØŸ....» نه ØŒ نمی خواستم ØŒ به هر قیمتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد . پس نقشه ÛŒ اساسی را کشیدم !
برقی Ú©Ù‡ در چشم ها یش درخشید باعث شد برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای از Ú¯ÙØªÙ† بمانم Ùˆ چشم بدوزم به دست هایم . ØØ§Ù„ا دیگر صورتم از سرخی Ú¯ÙØ±Ú¯Ø±Ùته بود . پلک هایم میلی به بلند شدن نداشت . از لابلای ØªØØ±ÛŒØ± های آن Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواند بوی خون Ùˆ خنجر Ù…ÛŒ آمد .
دقایقی بعد ØŒ بغض گلویمان را Ú¯Ø±ÙØª . اشک ØÙ„قه زد بر دیده هایمان . دیگر نه خش خش ٠ریزش بر٠را شنیدیم Ùˆ نه Ù¾ÛŒ جو شدیم کنار همیم یا هاشورهای Ùلزی ÙØ§ØµÙ„Ù‡ انداخته است بین ما. ØØªØ§ نیازی هم به امر Ùˆ اعتراض نبود. هر وقت Ú©Ù‡ به این قسمت از ماجرا Ù…ÛŒ رسیدیم ØŒ خود بخود کلام سرریز Ù…ÛŒ شد از دهانمان : ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ دقت Ù…ÛŒ کنم Ù…ÛŒ بینم درواقع خودم مشکل داشتم نه او . او برای ادامه ٠زندگی مان ØŒ برای زدودن ٠تلخی ها ØŒ Ù„ØØ¸Ù‡ ای از پا ننشست . عشق ورزید ØŒ جانانه . بارها Ùˆ با رها قربان صدقه ام Ø±ÙØª ØŒ صادقانه ØŒ به همه ÛŒ ØØ±Ù هایم ØŒ به همه ÛŒ خواسته هایم تن داد . بی Ø¢ Ù† Ú©Ù‡ جایی برای کمترین گلایه بگذارد Ø› امامن
از خودم مطمئن نبودم. Ù…ÛŒ ترسیدم نتوانم نگهش دارم . برای نگهداری ا Ø´ تا ابد تنها ترÙندی Ú©Ù‡ به نظرم رسید این بود Ú©Ù‡ دنبا Ù„ اش بروم ØŒ خانه ÛŒ پدرش ØŒ خانه ÛŒ عمویش ØŒ دایی اش ØŒ هر جا Ú©Ù‡ شد Ø› پیدا یش کنم . به پا یش Ø¨ÛŒÙØªÙ… . عذر بخواهم . اشک بریزم . قسم بخورم. Ø¢ نقدر تا دلش نرم بشود Ø› با من بیاید . از شهر بزنیم بیرون ØŒ Ú©Ù‡ همه ÛŒ شب ٠شهر را صر٠٠دلجویی کرده بودیم Ø› Ú©Ù‡ در هوای خنک ٠صبØÚ¯Ø§Ù‡ÛŒ روی Ú¯ÙÙ„ Ùˆ گیاه قهقهه بزنیم . لابلای سکوت ٠مهربانانه ÛŒ سنگ ٠قبر ها قایم بشویم ØŒ با پرواز ٠پرنده ها دنبا Ù„ ٠هم بدویم . بخندیم . بغلتیم . لقمه های ساندویج را با عطر ٠سبزه های مواج ÙØ±Ùˆ بدهیم . از نوا زش Ù Ø¢ÙØªØ§Ø¨ لذت ببریم . بعد ØŒ روانه ÛŒ در Ùˆ دشت بشویم . به بهار سلام کنیم ØŒ دست در دست ٠هم .
- درآ غاز همیشه بهاراست Ø› Ùˆ راهی Ú©Ù‡ انسان را با خود Ù…ÛŒ برد؛ مثلا Ù‹ از لا بلای بوته های بزرگ Ù Ú¯ÙÙ„ های خود رو ØŒ از کنار٠نهر های زمزمه گر، از زیر٠پرواز ٠پرنده ها ØŒ از ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ چهچهه ÛŒ بلبل ها ØŒ آواز ٠قمری ها ØŒ درست مثل ما Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ گاهی د ست درد ست ٠هم به Ú¯ÙØªÙ‡ ÛŒ تو ØŒ گاهی یکی از ماپیش Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª ØŒ آنقدر دور Ú©Ù‡ مجبور بودیم اینطر٠، Ø¢ Ù† طر٠را سر بکشیم ØŒ یکدیگر را صدا کنیم ØŒ ا ز پرنده ها بخواهیم Ù„ØØ¸Ù‡ ای ساکت بمانند تا پاسخ ٠هم را بشنویم ØŒ بایستیم تا دیگری برسد ØŒ یکی از ما دو تن ØŒ با ترکه ÛŒ نازکی ØŒ قدم به قدم به سرو تنه ÛŒ بوته ها Ù…ÛŒ زدو گلبرگ ها را به زمین Ù…ÛŒ ریخت ØŒ غا ÙÙ„ ا ز دردی Ú©Ù‡ با هر ضربه بر درد های دل ٠د یگری Ù…ÛŒ Ø§ÙØ²ÙˆØ¯ Ùˆ نا آگاه از سیاهی Ø› سیاهی ناپیدایی Ú©Ù‡ پیاپی Ù…ÛŒ آمد از کنار٠ما ØŒ از بین ما Ù…ÛŒ گذشت ØŒ اشاره Ù…ÛŒ کرد ØŒ با چشم ØŒ با ابرو ØŒ اخم آلود ØŒ با سرو دست ØŒ تهدید گر ØŒ تمهید گر « ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست . ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست !» Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ù…Ø³Ø§ÙØªÛŒ دورتر ØŒ دور از چشم ÙØ¢ Ù† دیگری - Ú©Ù‡ هرگز نمی دیدش - Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ به تشویق Ùˆ ترغیب هایش ادامه Ù…ÛŒ داد!
دوباره یورش ٠موریانه های پرسش به کاسه ÛŒ سرم شروع شد . نمی توانستم همه ÛŒ ØØ±Ù ها یش را باور کنم . نشانه ها درست بود Ø› ترکه زدن ØŒ قدم زدن Ø› اماسیاهی Ú†Ù‡ ØŸ ...یا ایستادن Ùˆ دیگری را صدا زدن ØŸ... باید Ù…ÛŒ پرسیدم ØŒ ا ز شباهت ها - نمی دانم Ùقط شباهت ا ست یا ... - از ØØ¶ÙˆØ±Ù‡Ø§ÛŒ ناگهانی اش ØŒ از این Ú©Ù‡ توی ا ین تاریکی - شاید تاریکی ! – توی این دخمه د ست از سرم برنمی دارد – خصوصاً از این سؤا Ù„ Ù…ÛŒ ترسیدم ØŒ نکند برنجد ØŒ برود ØŒ تنها بشوم برای همیشه – از این Ú©Ù‡ چرا پشت ٠هر Ùنجان ØŒ Ú†Ù‡ قهوه یا چای – مدت ها ست قهوه نخورده ام ! – ØØ§Ø¶Ø± است Ùˆ هرگز Ùنجان اش را خالی نمی کند . اگرا ونیست ØŒ پس کیست Ø› چرا اینقدر Ù…ÛŒ داند Ø› چرا عین ٠خودش ا ست ØŸ ولی خودش Ú©Ù‡ ... نه ØŒ نمی تواند آن همه راه را بیاید ØŒ آخر چطوری ØŸ... چرا نمی توانم این همه سؤ ا Ù„ را به زبان بیاورم . چرا باید Ùقط همان چیزی را بگویم Ú©Ù‡ او دنبا Ù„ ٠شنیدن ا Ø´ است ØŒ آنهم تاکی ØŒ برای ابد؟.... به خدا دیگر خسته شده ام ØŒ ذله شده ام آخر !
Ú¯ÙØª : ØÛŒÙ است نیمه کاره رهایش کنیم ØŒ ادامه بده !
صورتش رو به من بود امابا گوشه ÛŒ چشم ØŒ کنجی از تاریکی را Ù…ÛŒ پا یید . ناچار ادامه دادم : تاکوه خیلی مانده بود . هوا Ú©Ù… Ú©Ù… گرم Ù…ÛŒ شد ØŒ شرجی . Ù‡ÙØ±Ù… ٠سبزه زار صورتمان را Ú¯ÙÙ„ انداخته بود . کنار٠چشمه Ú©Ù‡ رسیدیم ØŒ ولو شدیم روی زمین . Ú¯ÙØª « ØØ§Ù„ا نه ØŒ دل درد Ù…ÛŒ گیری ØŒ بگذار خستگی مان در برود ØŒ بعد بخور » تشنه لب زل زدیم به خودمان . نقش مان با هر Ù†ÙØ³ÛŒ Ú©Ù‡ بیرون Ù…ÛŒ آمد ØŒ به آرامی تاب برمی دا شت Ùˆ گوشه هایی از آن در زوایای تاریک ٠چشمه پیدا
Ùˆ پنهان Ù…ÛŒ شد . قسمتی از یک Ù„Ú©Ù‡ ابر ٠سپید Ùˆ دایره ای ازآسمان ٠آبی مارا درخود Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود . Ù…ØÙˆ سکوت Ùˆ آرامش Ù Ù…ØÛŒØ· بودیم Ùˆ گوش Ù…ÛŒ دادیم به آواز ٠غمنا Ú© ٠قمریی در دور دست Ú©Ù‡ انگار Ø¬ÙØª اش را صدا Ù…ÛŒ کرد . بعد ØŒ خار٠شیطنت در دلم خلید . پنهانی سنگ ریزه ای برداشتم Ùˆ نا گهان توی چشمه انداختم
ØŒ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ ØŒ صدا کرد . پشنگه های آب به صورتمان پاشیده شد . به عقب پرت شدیم ØŒ خنده کنان . دوباره Ú©Ù‡ نگاه کردم ØŒ دیگر سر Ùˆ صورتمان را ندیدم توی Ø¢ ب ØŒ به جای آن ØŒ سایه های شکسته ÛŒ لرزانی بود Ú©Ù‡ ØÙ„قه ØÙ„قه به دیواره Ù…ÛŒ خورد . از هم Ù…ÛŒ گسست .
همراه با همه ÛŒ Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù Ú¯ÙˆØ´Ù‡ Ùˆ کنار آه کشید . دوباره بیرون را نگاه کرد – از پشت ٠همان مسطیل Ù Ú©ÙˆÚ†Ú© ٠نزد یک ٠سق٠که اورا بین زمین Ùˆ Ø¢ سمان معلق Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دا شت – به بر٠که کولا Ú© Ù…ÛŒ کرد Ø› به عده ای سÙید پوش Ú©Ù‡ ØØªÙ…اًً در آن دور دور ها ØŒ زیر ٠سوز ٠اندوه Ú¯Ù… شده بودند Ø› به پرده های تیره ÛŒ ØªØØ±ÛŒØ± های آن Ú©Ù‡ غزل ٠خدا ØØ§Ùظی را Ù…ÛŒ خواند . قطره ای اشک روی گونه اش راه Ú¯Ø±ÙØª . سر به تأ یید تکان داد : خیلی زود خودمان را شکستیم . خب ØŒ باید سنگ را پرتا ب Ù…ÛŒ کرد Ú†Ù‡ توی چشمه ØŒ یا هر جای د یگر ØŒ ÙØ±Ù‚ÛŒ نداشت . من هم هیچ اعتراض نکردم . گذاشتم این دقایق را خوش باشد ØŒ مثل ٠کودک ٠معصوم ٠سرشار از شیطنت هرقدر دلش Ù…ÛŒ خواهد ورجه ورجه کند ØŒ تا برسیم به وادی ٠بی رØÙ… ٠تابستان ،زیر ٠نور ٠طاقت ÙØ±Ø³Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ مطلوب ٠سیاهی بود . بعد ØŒ دیگر ØÙˆØ§Ø³ ام را جمع کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ù… ام نکند . پا به پا پشت ٠سرم بیاید .هر وقت Ú©Ù‡ جا Ù…ÛŒ ماند ØŒ دست اش را Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به دنبا Ù„ ٠خودم Ù…ÛŒ کشاندمش ØŒ آنهم در سکوتی سنگین ØŒ را ز آلود ØŒ Ù†Ùوذ نا پذیر ØŒ آنقدر Ú©Ù‡ ØØªØ§ خنده هاو Ú¯ÙØªÙ‡ ها یش هیچ از آن نمی کاست !
این هم یکی دیگر از همان ØªÙØ§ÙˆØª هایی بود Ú©Ù‡ کلاÙÙ‡ ام Ù…ÛŒ کرد Ø› Ú©Ù‡ باعث Ù…ÛŒ شد Ø´Ú© بکنم ØŒ اعتراص بکنم : اما ما Ú©Ù‡ ساکت نبودیم . جدا از هم نبودیم . گاهی دست دردست ٠هم Ø› گاهی به ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ خیلی Ú©Ù… ØŒ دنبا Ù„ ٠هم Ù…ÛŒ دویدیم ØŒ قهقهه Ù…ÛŒ زدیم . Ù¾Ú† Ù¾Ú† Ù…ÛŒ کردیم . ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ زدیم . به شوخی یکدیگر را هل Ù…ÛŒ دادیم . Ù¾ÙØ± شور . خنده مان سر به صخره ها Ù…ÛŒ کوبید . از همان راه ٠همیشگی بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ خیس ٠عرق ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنا Ù† Ø› تا به کمر Ú©Ø´ ٠کوه رسیدیم. روی Ú©Ù†ÙØ¯Ù‡ ÛŒ درختی نشستیم Ú©Ù‡ شاخه Ùˆ برگ هایش خشک بود . از هم نپرسیدیم این درخت این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کند Ø› Ú©ÛŒ آمده بالا ØŒ چطوری ØŸ... نیازی هم به پرس Ùˆ جو نداشتیم Ø› همین Ú©Ù‡ کنار ٠هم بودیم همه ÛŒ مشکلات ØÙ„ بود، همه ÛŒ سؤا Ù„ ها پاسخ داده شده بود . بالذت به غباری Ú©Ù‡ سرو صورت ا Ø´ را آراسته بود نگاه کردم . اگر بدانی چقدر خوشگل تر شده بود ØŒ با آن صورت ٠خیس ٠ملتهب ØŒ با آن لایه ÛŒ نازک ٠غبار – قهوه ای رنگ انگار - روی ابروهای نازک ٠کشیده ا Ø´ ØŒ روی Ù…Ú˜ Ù‡ های بلندش ØŒ روی کرک های طلایی ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ صورت اش ØŒ با آن بدن ٠ظری٠، شکننده ØŒ درعین Ù ØØ§Ù„ وسوسه گر ØŒ اغوا کننده ØŒ Ú†Ù‡ عصمتی ØŒ Ú†Ù‡ لعبتی شده بود ØŒ Ú†Ù‡ عطر مست کننده ای از Ù†ÙØ³ های گرم اش ØŒ از عرق ٠تن اش ÙØ¶Ø§ را Ù…ÛŒ انبا شت . همان وقت دلم سوخت Ú©Ù‡ چرا Ú©Ù…ÛŒ Ø¢ ب با خودم نیاورده ام بالا، ØØªÙ…ا Ù‹ هلاک ٠یک جرعه بود ØŒ اگر Ú†Ù‡ ØØ±Ù نمی زد، به رویم نمی آورد . گذاشتم ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خستگی بثیرد . به صورت اش Ùوت کردم ØŒ به موها یش هم تا هم خنک اش بشود Ùˆ هم کمتر چشم بدوزد به چشم ام . بالا Ø±ÙØªÙ† را هم طول دادم Ø› آنقدر Ú©Ù‡ انگار دلم نمی خواست هرگز به مقصد برسم - راستی Ú¯ÙØªÛŒ مقصد ØŸ - ... تعجب کرده بود. یک ریز Ù…ÛŒ پرسید : « خسته شدی ØŸ... Ù…ÛŒ خواهی کول ا ت بگیرم ØŸ...» شوخی Ù…ÛŒ کرد . Ø¢ Ù† جثه ÛŒ ریزه ÛŒ Ù†ØÛŒÙ ØŒ Ø¢ Ù† بدن Ú©Ù‡ مثل بلوری نازک به تلنگری Ù…ÛŒ شکست چطور Ù…ÛŒ توانست این غول ٠بی شاخ Ùˆ د٠م را ØØªØ§ برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای تØÙ…Ù„ کند .
عاقبت به قله رسیدیم Ø› جایی Ú©Ù‡ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ با تØÚ©Ù… برایمان دست تکان Ù…ÛŒ داد .
دیگر تØÙ…Ù„ ام تمام شده بود . دیگر نمی توا نستم بیشتر از آن طول اش بدهم . Ù…ÛŒ ترسیم از غصه دق کنم ØŒ بترکم . نگذا شتم خستگی از تن بگیرد - هیاهوی Ù†ÙØ³ ا Ø´ به چهره ÛŒ سکوت ٠مرموزانه ÛŒ Ù…ØÛŒØ· Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد - ØØªØ§ نگذاشتم بنشیند – مگر دقیقه ÛŒ آخر ØŒ Ú©Ù‡ آنهم زانو های خودش لرزید ØŒ پاهای خودش نا توان شد . خودش زانو زد در مقابل ٠این نکره ÛŒ بی رØÙ… - نا لیدم « عزیزم ØŒ ØØ§Ù„ا وقت اش است » . پژواک ÙØµØ¯Ø§ÛŒÙ… در کوه پیچید ØŒ هزاران صدا تکرار کردند : « ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست . ØØ§Ù„ا وقت اش ا ست » . اول متوجه موضوع نشد .پرسید : « وقت٠چه ØŸ » . زار زدم :« ناچارم عزیزم ØŒ Ù…ÛŒ ترسم از دستم بروی . Ù…ÛŒ ترسم ترکم بکنی برای همیشه ! » روبه روی هم ایستاده بودیم ØŒ روی بلند ترین نقطه ÛŒ قله . خیال کرد شوخی Ù…ÛŒ کنم . نگاهی به دور دست ها انداخت ØŒ جایی Ú©Ù‡ دشت ٠زرد Ø¯Ø±Ù‡ÙØ±Ù…ÛŒ لرزان Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ شد . لب به خنده گشود وسربه سویم چرخاند . ناگهان عمق ٠چشم هایم را دید. جا خورد . نا خود آگاه یک قدم پس Ø±ÙØª . نزد یک بود از Ø¢ Ù† بالا پرت شود پا یین Ú©Ù‡ بازویش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… . سرش توی سینه ام Ø§ÙØªØ§Ø¯ . لب ها یش خشک بود. یک قطره ا Ø´Ú© از آسمان چکید، روی گونه اش ا ÙØªØ§Ø¯ ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª تا کنار٠دها نش ØŒ Ú©Ù‡ خودش را رها کرد . Ú©Ù…ÛŒ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª :« Ù…ÛŒ خواهی چکار Ú©Ù†ÛŒ ØŸ... چرا گریه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ؟» . بغض ام ترکید:« ØÙ„ا لم بکن .ØÙ„ا لم بکن دردت به جانم ! » Ú©Ù… Ú©Ù… تردید Ùˆ ترس رنگ ٠نگاه اش را عوض کرد : « Ù…ÛŒ خواهی از این بالا خودت را پرت Ú©Ù†ÛŒ پایین ØŸ!» . « هیچ ØªÙØ§ÙˆØªÛŒ ندارد . ا ین هم نوعی خود Ú©Ø´ÛŒ است . به خدا خود Ú©Ø´ÛŒ است ! » . Ú¯ÙØª « پس آن همه عشق Ùˆ علاقه Ú†Ù‡ ؟» . Ú¯ÙØªÙ… : « Ùقط برای Ø¢ Ù† همه عشق Ùˆ علاقه ! » صورت اش رنگ باخت . صدایش لرزید : « من Ú©Ù‡ کاری نکرده ام . من Ú©Ù‡ قصد ٠جدایی نداشته ام . همه ÛŒ آن قهر Ùˆ دعوا هاهم برای این بود Ú©Ù‡ سر ٠عقل بیایی . Ú©Ù… تر به پر Ùˆ پایم بپیچی !» . « Ù…ÛŒ دانم » . « من پاکم ØŒ پاک . باور Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ » . « به پاکی مریم ٠مقدس . چرا باور نکنم ØŸ Ùقط Ù…ÛŒ ترسم . Ù…ÛŒ ترسم یک روز ا ز دستم بروی » . « اما برا یت قسم خوردم . به همه کس ØŒ به همه چیز، ØØªØ§ به Ùنجان ØŒ کاÙÙ‡ ØŒ Ùنجان ØŒ یادت نیست ØŸ » . « Ùنجان توی سرم بخورد ØŒ دست ٠خودم نیست Ú©Ù‡ . از بس دوستت دارم . دوستت دارم !» . انگار دوستی ام را باور ندا شت . انگار ØØ±Ù هایم را باور نمی کرد Ø› Ú†Ù‡ آنچه Ú¯ÙØªÙ‡ بودم Ùˆ Ú†Ù‡ آنچه تا Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ آخر برزبانم جاری شد . نه Ùقط ØØ±Ù ØŒ ØØ±Ú©Ø§ØªÙ… را ØŒ تصمیمی را Ú©Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم . خودم هم باورم نمی شد . هیچ کس هم باور نمی کرد ØŒ هیچ چیز ØŒ ØØªØ§ آن تخته سنگ ٠بزرگی Ú©Ù‡ برای Ù„ØØ¸Ù‡ ای روی سرش سایه انداخت - نمی دانم جلو تا بش ٠بی امان Ù Ø¢ÙØªØ§Ø¨ را Ú¯Ø±ÙØª یانه - همان وقتی Ú©Ù‡ یکی ØŒ کسی زیر گوشم Ú¯ÙØª : « هیچ کس باور نخواهد کرد ØŒ ØØªØ§ وقتی Ú©Ù‡ جنا یت در ØØ§Ù„ ٠وقوع است ØŒ ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ باد ست ØŒ با گلوله ØŒ با طناب Ø› یا این Ú©Ù‡ تنها یش بگذاری در سرابی سوزان تا هلاک شود ØŒ باید انجام بگیرد ØŒ خواسته یا نا خواسته » بعد ØŒ ناگهان همه جا سرخ شد . همه چیز سرخ شد Ø› ØØªØ§ اشک هایم ØŒ دست هایم ....
از صخره ها Ú©Ù‡ پایین Ù…ÛŒ آمدم ØŒ پاهایم ØØ³ ندا شت . Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زدم Ùˆ خودم را پایین Ù…ÛŒ بردم . ا نگار خودم را نه با پا ØŒ با دست ٠خودم به اعماق Ù…ÛŒ بردم ØŒ ÙØ±Ùˆ ØŒ ÙØ±ÙˆØªØ± .... نگاهم به بالا بود ØŒ به رد ٠پنجه های سرخی Ú©Ù‡ روی صخره ها Ù…ÛŒ ماند Ø› به کومه ÛŒ سیاه ٠آخرین کلمه هایم ØŒ Ú©Ù‡ کنار ٠سنگ ØŒ روی لخته های خون جا مانده بود .یادت Ù…ÛŒ آید ØŸ Ú¯ÙØªÙ‡ بودم : « Ù…ÛŒ خواهم بخورمت ØŒ مثل یک غذای لذیذ ØŒ یک تنه !» ولی تن ات سالم ماند ØŒ سالم ٠سالم ØŒ ØØªØ§ یک خراش ٠جزئی Ø› من Ú©Ù‡ ندیدم . ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ ØŒ ØØ§Ù„ا Ø±Ø§ØØª شدی ØŸ
ØØ§Ù„ا دیگر خودش نبود . Ø±ÙØªÙ‡ بود تا روزی دیگر ØŒ ساعتی دیگر ØŒ یا دقیقه ای د یگر Ú©Ù‡ بیاید Ùˆ باهمهمه ÛŒ ØØ¶ÙˆØ±Ø´ این سکوت ٠مرگبار ØŒ این سکوت ٠خاکستری ØŒ این سرمای بی امان را به هم بریز؛ اما صدایش هنوز به دنبا Ù„ اش Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بود. هنوز ته مانده ا Ø´ در لابلای اشک هایم به گوش Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ بعد از آه بلندی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª : همان وقت Ø±Ø§ØØª شدم Ø› وقتی Ú©Ù‡ با آخرین توان به قله کشاندمت Ùˆ تخته سنگ را در دست ها یت گذاشتم . اشتباه Ù†Ú©Ù† ØŒ سایه روی سر٠هر دوی ما بود ØŒ تا وقتی Ú©Ù‡ سیاهی خود Ø´ را بالا کشید ØŒ کنار٠ما رسید ØŒ در شکا٠٠یکی از تخته سنگ ها ا یستاد ØŒ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان نهیب زد : « معطل نکنید . ØØ§Ù„ا وقت اش است ! » بعد، من دیگر از جایم جنب نخوردم ØŒ گذاشتم بروی ØŒ دور بشوی Ø› Ø¢ نقدر تا Ù„Ú©Ù‡ ابری بیاید روی خورشید را بگیرد . ا ول باران خون های خشکیده را ØŒ خون های سیاه شده را Ú©Ù‡ به صخره چسبیده بود ØŒ بشوید Ø› چند بار . بعد ØŒ بر٠آمدو ØØªØ§ سنگ ها راهم از دید پنهان کرد . آنچه ماند ØŒ دنیای سپید ٠ناهمواری بود بی کران Ø› دنیایی یکنوا خت ØŒ کسل کننده . ØÙˆØµÙ„Ù‡ ام Ø³Ø±Ø±ÙØª Ùˆ تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… دو پاره بشوم . یک پاره – همانی Ú©Ù‡ سالم ماند – همانجا ØŒ همچنان منتظرت بماند Ùˆ پاره ÛŒ دیگر ØŒ Ú©Ù‡ مشتی پوست Ùˆ ا ستخوان ٠لهیده بود ØŒ بیاید ØŒ ببیند آنچه باید ØŒ کرده ای Ø› آنجا Ú©Ù‡ باید ØŒ Ø±ÙØªÙ‡ ای ØŸ راستی Ú©Ù‡ چقدر گوش Ø¨ÙØ±Ù…انیم ما !...اما Ù†Ú¯ÙØªÛŒ توی این مدت ØŒ Ú†Ù‡ کسی بجای من Ù…ÛŒ آمده است به دیدارت ØŸ
اسماعیل زرعی
16/1/82 – کرمانشاه
7 / 2 /82- کرمانشاه