و گاه تمامی فاصله ی بین ما ضخامتی به نازکی شیشه دارد.
null

با کلاه آبی.........
نشسته بود ، پشت پنجره ای که رو بسوی کوه بلندی بود و دامنه اش را سبزه های تازه رسته ی بهار پوشانده بود.


نشسته بود و به بهاری فکر می کرد که دوباره پیدایش شده بود با هزار علامت مثبت و منفی در چهره اش از آنچه در یک رفت و برگشت با خود داشت.
نشسته بود و به زندگی بیک شکل کلی فکر می کرد و مدام با خود می گفت" زیبایی من و آن کوه در ارتباط با هم است. چگونه باشم اگر دامنه ی سبز کوه زیبا تر است ؟".. با خود فکر می کرد سال دیگر، ده سال دیگر، صد سال دیگر این کوه همچنان در آغاز بهار لباسی سبز بر تن می کند، اما چه بر سر این پنجره خواهد آمد؟ پنجره ای که ما را روبسوی دامنه ی سبز کوه باز می کند.
زیر لب می گفت " من چگونه باید به این جهان بنگرم؟ در این دامنه ی سبز دنبال چیستم؟ آیا اگر اندازه ی این پنجره را تغییر دهم نگاهم فرم دیگری بخود خواهد گرفت؟ "

با خود اندیشید شاید اگر مجسمه ی زیبا و بلندی از یک زن در کنار این پنجره بگذارم تاثیری در آنچه من می بینم بگذارد. آیا مجسمه ی این زن زیبا از این منظره لذت بیشتری خواهد برد یا من؟ یا من که در دنیای خود غرقم و سنگ پاره ی سکونی نمی یابم.

شاید این پنجره در آبشار یک قطعه موسیقی که فریاد می زند بهتر دامنه ی سبز را نشان دهد . امکان دارد اگر پشت این پنجره دو نفر ایستاده باشند دامنه بهتر جلوه کند. باز می پرسید" آیا یک نفر به تنهایی می تواند عمق سبزینه ی دامنه ی کوه را بفهمد؟"
شاید شیشه ی این پنجره مانعی است برای بهتر دیدن.، زیرا که نگاهمان از پشت این شیشه ها خرد می شود برای رسیدن به اسرار سبزه ها .
او بدنبال راه های دیگری بود برای بهتر دیدن.زیرا که عادت داشت بزندگی با رنگهای گوناگون بنگرد
روزها و روزها بدامنه ی کوه با شیشه هایی که رنگهای کوناگون داشت نگاه می کرد. و گاه دامنه ی کوه برایش ابی می شد، گاه قرمز و گاه...........و هر روز دامنه را برنگی تازه می دید.
علف های دامنه ی کوه بلند شده بودند و او تمام رنگ ها را امتحان کرده بود و پنجره دیگر نه رنگی داشت نه شیشه ای. دستش را از پنجره بیرون کرد. هوای بهاری به پوستش خورد. پرنده ها آواز می خواندند و علف های دامنه بلند تر شده بود...
ریر لب می گفت " درختان همان رنگی هستند که تو گفتی،و کوه به همان بلندی که تو گفتی،و دامنه ی کوه حرفهای تو را در ذهنم تکرار می کند" و باز با خود گفت " فاصله ی من و او فقط ضخامت یک شیشه بود ، که نمی گذاشته من هم مثل او ببینم .

ساعت دو بعد از ظهر بود و او در دامنه ی کوه کسی را دید که کلاه آبی بر سر داشت و کنار دامنه به ساعت خود نگاه می کند. منتظر کسی بود در دامنه...

گاه اضطرابهای زندگی مانعی است برای دیدن وسعت دامنه ی سبز کوه....
و گاه تمامی فاصله ی بین ما ضخامتی به نازکی شیشه دارد.