داستان تازه از سوسن جعÙریS. Jafari
راننده با ÙŠÚ© عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش Ùˆ داد Ù…ÛŒ زد: « يه Ù†Ùر ...» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود Ú©Ù‡ قدش را بلندتر از آنی Ú©Ù‡ بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست Ùˆ راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببينند؛
راننده با ÙŠÚ© عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش Ùˆ داد Ù…ÛŒ زد: « يه Ù†Ùر ...» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود Ú©Ù‡ قدش را بلندتر از آنی Ú©Ù‡ بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست Ùˆ راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببينند؛ دخترک خوشگل نبود اما تنها زن جوان توی ماشين بودن کاÙÛŒ بود تا مرد جوان Ú©Ù…ÛŒ خودش را به سمتش بسÙراند.
زن جلويی همين طور يکريز Øر٠می زد. متوجه ØرÙهايش شدن سخت بود، چون نمی شد بين برنج Ùˆ کالباس Ùˆ کلاغ Ùˆ پارک وجه مشترکی پيدا کرد. مرد جوان دستش را گذاشته بود زير بغلش Ùˆ با نوک انگشتهايش پهلوی دخترک را قلقلک Ù…ÛŒ داد.دختر Ú©Ù…ÛŒ کشيد سمت در Ùˆ صورتش را گذاشت روی شيشه کثي٠در. راننده ظبط را روشن Ù…ÛŒ کند، زن Ù…ÛŒ گويد خاموشش کند چون سرش درد Ù…ÛŒ کند. راننده خاموشش Ù…ÛŒ کند.
_ يه کالباس انداختم اونجا اما مگه می شد توی اون همه آدم کلاغه بياد ... انقده که شلوغ کردن مردم ...
_ يعنی مردم کالباس کلاغه رو برداشتن؟
_ نه!! آخه مرد Øسابی تو اون همه آدم Ú©Ù‡ کلاغه نمی تونه کالباس رو برداره Ú©Ù‡!
_ آها ...
_ همين جاست؟
_ تو که نمی دونی چرا می گی می دونم؟؟
_ چرا يه بار سوارت کرده بودم Ú¯Ùتی همين جا ...
_ نه! می گم نمی دونی ديگه ... برو يه کم جلوتر ...
_ يادمه ديگه با يه آقايی دعوات شد ... يادمه ...
_ جلوتر نگهدار ... اونجا ... آها ... آروم تر!
_ خب! بريز!
_ من کار هر روزم Ù Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ تو بلد نيستی ديگه ... تو برو ... واينستا آقا Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ùقط آروم Ú©Ù† ... همين جلو ... آها!
_ من که نگه می دارم .... بلدم کجاها می ريزی ديگه ...
_ نيگا گنجيشکا رو ... برو آقا جلوتر من بريزم آخه!
_ خب من که نگه داشتم ...
_ نه! تو بلد نيستی Ù…ÛŒ Ú¯Ù…! يه Ú©Ù… برو نزديک تر آخه من دستم درد گرÙت!
مرد جوان انگشتهايش را آرام Ù…ÛŒ مالد به پهلوی دخترک، Øواس دختر به ØرÙهای زن جلويی است، ديگر خودش را کنار تر نمی کشد. مرد زانويش را Ù…ÛŒ چسباند به زانوی دخترک ...
_ ای وای الاغه رو ! ( سرش را Ù…ÛŒ برد از شيشه بيرون) مرتيکه ی‌ ( ...) الاغه رو بکش کنار!!! ( رو به راننده) دست خودم نيست ديگه يه Øيوون رو Ù…ÛŒ بينم ناراØت Ù…ÛŒ شم ... ( مردها Ùˆ دختر Ù…ÛŒ خندند) سيخونکش هم Ù…ÛŒ کنه مرتيکه ÛŒ( ...) آها همين جا! دهه! آقا Ù…ÛŒ Ú¯Ù… تو برو من خودم Ù…ÛŒ ريزم ديگه!
_ بابا من دارم نيگه می دارم تو بريز چيکار داری آخه!
ماشينی Ù…ÛŒ پيچد توی خيابان جلوی ماشين Ùˆ ماشين Ù…ÛŒ رود روی تپه ÛŒ شن Ùˆ ماسه کنار خيابان رانندهه ÙØØ´ Ù…ÛŒ دهد، زن Ù…ÛŒ پرسد: با منی؟
مرد جوان پايش را Ú©Ù…ÛŒ بلند Ù…ÛŒ کند Ùˆ آرام دستش را Ùرو Ù…ÛŒ کند لای بازوی دخترک Ú©Ù‡ Øالا Ú©Ù…ÛŒ از در Ùاصله گرÙته تا بتواند صورت زن را ببيند.
_ من که خر می بينم نيگه می دارم، گنجيشک می بينم نيگه می دارم ... تو چيکار داری بريز ديگه!
_ ای خدا گربه ٠رو ديدی؟ گشنه بودا ... ای خدا!
_ يه کالباس می نداختی ديگه!
_کالباسم کجا بود آخه! گشنه بودا ... ای خدا ... Øواسمو پرت کردی ديگه ... Øالا باس دوباره اين راهو برگردم پيداش کنم بدم يه چيزی بخوره ...
مرد دستهايش روی Ùرمان ماشين به خدا پناه Ù…ÛŒ برد. دخترک Ù…ÛŒ خندد.
_ خدا اين خيابونه ( ...) رو از روی زمين برداره ... هر Ú†ÛŒ کشيدم از اينجا کشيدم ... آها آروم Ú©Ù† من بريزم ... ( مشتش را دايره وار توی هوا تکان Ù…ÛŒ دهد) همين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ لعنتی هر Ú†ÛŒ کشيدم از اينجا Ùˆ آدمهاش کشيدم ... من Ú©Ù‡ مال اينجا نبودم مال ( ... )Ù…. خدا ØÙظش کنه اونجا رو، من مال اينجا نبودم، خدا نسلشون رو برداره از رو زمين ... درد بی درمون بگيرن اهاليش ... وايستا بريزم اينجا هم ...
_ من يادمه ديگه همه جاهايی که می ريزی بابا نمی خواد بگی ...
_ خانوم من هم يادمه يه بار سر همين خيابون Ú¯Ùتی يه مشت بريزم از برنجها ...
_ تو نمی Ùهمی Øر٠نزن، اين کار هر روزه منه ... خدا شاهده ... ببين همه ÛŒ اينجا صب ريخته بود همشون رو خوردن ... ای خدا ... نيگر دار! خدا شاهده نه مليون همين جوری همين جوری دادم به Ùقرا ... اينجام نيگر دار!
 هر بار که ماشين می کشيد سمت پياده رو،مرد بيشتر خودش رو می انداخت روی دخترک. دختر دستش را گذاشته بود روی ران آن يکی پايش و با انگشتهاش ران پسرک را نوازش می کرد.
_ خانوم چرا بد تعبير می کنی همه چيزو ...
_ تو Ú©ÛŒ باشی Ú©Ù‡ من ØرÙØ´ رو بد تعبير کنم؟ها؟!
_ آقا بÙرما!
_ همين جلو اين خانوم خوشگله نيگر دار بريزم! (ريز می خندد)
_ بسته س! آخه اين کجاش خوشگله؟؟ بسته س می گم ديگه!
_ آره؟
_ بابا مجيد رو می شناسم ديگه ... بسته س!
_ Øي٠شد! اونقد Øواسم رو پرت کردی نديدم چلو کبابيه باز بود يا نه ... باشه همين جا نيگر دار ... Ú¯Ùتم باز باشه ساندويچ Ù…ÛŒ خورم. ساعت چنده؟
_ چهار و رب!
_ اونجا باز باشه تا چهار Ùˆ نيم غذا داره ... Ú¯Ùتم ساندويچ Ù…ÛŒ خورم ( پياده شده بود Ùˆ داشت در را Ù…ÛŒ بست) البته ساندويچ دوست ندارم Ø¢... ديگه از سر ناچاری ...
ماشين دور شده بود Ùˆ بقيه ØرÙØ´ را باد برد.
_ زنيکه سليطه کار هر روزشه ها!
_ خب بابا سوارش نکن!
_ يه بار شاشيد تو اعصابم ديگه نتونستم کار کنم به خدا ...
_ سوارش نکن آقا!
_ بابا کار هر روزشه يه پلاستيک برنج برمی داره ميوÙته تو خيابونا ... سليطه اعصاب آدم رو تيليت Ù…ÛŒ کنه ...
_ Ù…ÛŒ شناسمش بابا! يه بار جلومو گرÙت Ú¯Ùت :«آقا يه مشت بردار از اينا بريز اونجا»، مشتم رو Ú©Ù‡ پر کردم داد کشيد: «هوی! Ú†Ù‡ خبرته مرتيکه! بريز سر جاش!!!»
_ هر روز خدا کارش همينه ...
_ جندهه توهين هم Ù…ÛŒ کنه ... البته منم مال اين خيابون نيستم اما ... همين بغل پياده Ù…ÛŒ شم آقا ... دستت درد نکنه! بÙرما ... سوارش Ù†Ú©Ù† آقا! بذار بره Ú¯Ù… شه!
_ بابا همه رو زله کرده به خدا ... بÙرما آقا بقيه Ø´!
_ آقا من Øواسم نبود اين ته نشستم ... Øواسم نبود زود پياده Ù…ÛŒ شم ...
_ باشه من برات باز می کنم ... به سلامت آقا!
مرد دست می برد طر٠سينه دخترک. راننده ظبط ماشين را روشن می کند.
_ آقا بÙرما اينجا پياده Ù…ÛŒ شم!
_ بÙرما آقای من!
دختر در را باز می کند، مرد جوان همين طور دستش را می مالد به تن دخترک و پياده می شود.راننده سيگاری روشن می کند.
_ ممنون آقا پياده می شم!
راننده برمی گردد Ùˆ با نيش باز پول را Ù…ÛŒ گيرد، دختر Ú©Ù‡ دماغش را گرÙته است پياده Ù…ÛŒ شود
راننده با ÙŠÚ© عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش Ùˆ داد Ù…ÛŒ زد: « يه Ù†Ùر ...» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود Ú©Ù‡ قدش را بلندتر از آنی Ú©Ù‡ بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست Ùˆ راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببينند؛ دخترک خوشگل نبود اما تنها زن جوان توی ماشين بودن کاÙÛŒ بود تا مرد جوان Ú©Ù…ÛŒ خودش را به سمتش بسÙراند.
زن جلويی همين طور يکريز Øر٠می زد. متوجه ØرÙهايش شدن سخت بود، چون نمی شد بين برنج Ùˆ کالباس Ùˆ کلاغ Ùˆ پارک وجه مشترکی پيدا کرد. مرد جوان دستش را گذاشته بود زير بغلش Ùˆ با نوک انگشتهايش پهلوی دخترک را قلقلک Ù…ÛŒ داد.دختر Ú©Ù…ÛŒ کشيد سمت در Ùˆ صورتش را گذاشت روی شيشه کثي٠در. راننده ظبط را روشن Ù…ÛŒ کند، زن Ù…ÛŒ گويد خاموشش کند چون سرش درد Ù…ÛŒ کند. راننده خاموشش Ù…ÛŒ کند.
_ يه کالباس انداختم اونجا اما مگه می شد توی اون همه آدم کلاغه بياد ... انقده که شلوغ کردن مردم ...
_ يعنی مردم کالباس کلاغه رو برداشتن؟
_ نه!! آخه مرد Øسابی تو اون همه آدم Ú©Ù‡ کلاغه نمی تونه کالباس رو برداره Ú©Ù‡!
_ آها ...
_ همين جاست؟
_ تو که نمی دونی چرا می گی می دونم؟؟
_ چرا يه بار سوارت کرده بودم Ú¯Ùتی همين جا ...
_ نه! می گم نمی دونی ديگه ... برو يه کم جلوتر ...
_ يادمه ديگه با يه آقايی دعوات شد ... يادمه ...
_ جلوتر نگهدار ... اونجا ... آها ... آروم تر!
_ خب! بريز!
_ من کار هر روزم Ù Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ تو بلد نيستی ديگه ... تو برو ... واينستا آقا Ù…ÛŒ Ú¯Ù… Ùقط آروم Ú©Ù† ... همين جلو ... آها!
_ من که نگه می دارم .... بلدم کجاها می ريزی ديگه ...
_ نيگا گنجيشکا رو ... برو آقا جلوتر من بريزم آخه!
_ خب من که نگه داشتم ...
_ نه! تو بلد نيستی Ù…ÛŒ Ú¯Ù…! يه Ú©Ù… برو نزديک تر آخه من دستم درد گرÙت!
مرد جوان انگشتهايش را آرام Ù…ÛŒ مالد به پهلوی دخترک، Øواس دختر به ØرÙهای زن جلويی است، ديگر خودش را کنار تر نمی کشد. مرد زانويش را Ù…ÛŒ چسباند به زانوی دخترک ...
_ ای وای الاغه رو ! ( سرش را Ù…ÛŒ برد از شيشه بيرون) مرتيکه ی‌ ( ...) الاغه رو بکش کنار!!! ( رو به راننده) دست خودم نيست ديگه يه Øيوون رو Ù…ÛŒ بينم ناراØت Ù…ÛŒ شم ... ( مردها Ùˆ دختر Ù…ÛŒ خندند) سيخونکش هم Ù…ÛŒ کنه مرتيکه ÛŒ( ...) آها همين جا! دهه! آقا Ù…ÛŒ Ú¯Ù… تو برو من خودم Ù…ÛŒ ريزم ديگه!
_ بابا من دارم نيگه می دارم تو بريز چيکار داری آخه!
ماشينی Ù…ÛŒ پيچد توی خيابان جلوی ماشين Ùˆ ماشين Ù…ÛŒ رود روی تپه ÛŒ شن Ùˆ ماسه کنار خيابان رانندهه ÙØØ´ Ù…ÛŒ دهد، زن Ù…ÛŒ پرسد: با منی؟
مرد جوان پايش را Ú©Ù…ÛŒ بلند Ù…ÛŒ کند Ùˆ آرام دستش را Ùرو Ù…ÛŒ کند لای بازوی دخترک Ú©Ù‡ Øالا Ú©Ù…ÛŒ از در Ùاصله گرÙته تا بتواند صورت زن را ببيند.
_ من که خر می بينم نيگه می دارم، گنجيشک می بينم نيگه می دارم ... تو چيکار داری بريز ديگه!
_ ای خدا گربه ٠رو ديدی؟ گشنه بودا ... ای خدا!
_ يه کالباس می نداختی ديگه!
_کالباسم کجا بود آخه! گشنه بودا ... ای خدا ... Øواسمو پرت کردی ديگه ... Øالا باس دوباره اين راهو برگردم پيداش کنم بدم يه چيزی بخوره ...
مرد دستهايش روی Ùرمان ماشين به خدا پناه Ù…ÛŒ برد. دخترک Ù…ÛŒ خندد.
_ خدا اين خيابونه ( ...) رو از روی زمين برداره ... هر Ú†ÛŒ کشيدم از اينجا کشيدم ... آها آروم Ú©Ù† من بريزم ... ( مشتش را دايره وار توی هوا تکان Ù…ÛŒ دهد) همين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ لعنتی هر Ú†ÛŒ کشيدم از اينجا Ùˆ آدمهاش کشيدم ... من Ú©Ù‡ مال اينجا نبودم مال ( ... )Ù…. خدا ØÙظش کنه اونجا رو، من مال اينجا نبودم، خدا نسلشون رو برداره از رو زمين ... درد بی درمون بگيرن اهاليش ... وايستا بريزم اينجا هم ...
_ من يادمه ديگه همه جاهايی که می ريزی بابا نمی خواد بگی ...
_ خانوم من هم يادمه يه بار سر همين خيابون Ú¯Ùتی يه مشت بريزم از برنجها ...
_ تو نمی Ùهمی Øر٠نزن، اين کار هر روزه منه ... خدا شاهده ... ببين همه ÛŒ اينجا صب ريخته بود همشون رو خوردن ... ای خدا ... نيگر دار! خدا شاهده نه مليون همين جوری همين جوری دادم به Ùقرا ... اينجام نيگر دار!
 هر بار که ماشين می کشيد سمت پياده رو،مرد بيشتر خودش رو می انداخت روی دخترک. دختر دستش را گذاشته بود روی ران آن يکی پايش و با انگشتهاش ران پسرک را نوازش می کرد.
_ خانوم چرا بد تعبير می کنی همه چيزو ...
_ تو Ú©ÛŒ باشی Ú©Ù‡ من ØرÙØ´ رو بد تعبير کنم؟ها؟!
_ آقا بÙرما!
_ همين جلو اين خانوم خوشگله نيگر دار بريزم! (ريز می خندد)
_ بسته س! آخه اين کجاش خوشگله؟؟ بسته س می گم ديگه!
_ آره؟
_ بابا مجيد رو می شناسم ديگه ... بسته س!
_ Øي٠شد! اونقد Øواسم رو پرت کردی نديدم چلو کبابيه باز بود يا نه ... باشه همين جا نيگر دار ... Ú¯Ùتم باز باشه ساندويچ Ù…ÛŒ خورم. ساعت چنده؟
_ چهار و رب!
_ اونجا باز باشه تا چهار Ùˆ نيم غذا داره ... Ú¯Ùتم ساندويچ Ù…ÛŒ خورم ( پياده شده بود Ùˆ داشت در را Ù…ÛŒ بست) البته ساندويچ دوست ندارم Ø¢... ديگه از سر ناچاری ...
ماشين دور شده بود Ùˆ بقيه ØرÙØ´ را باد برد.
_ زنيکه سليطه کار هر روزشه ها!
_ خب بابا سوارش نکن!
_ يه بار شاشيد تو اعصابم ديگه نتونستم کار کنم به خدا ...
_ سوارش نکن آقا!
_ بابا کار هر روزشه يه پلاستيک برنج برمی داره ميوÙته تو خيابونا ... سليطه اعصاب آدم رو تيليت Ù…ÛŒ کنه ...
_ Ù…ÛŒ شناسمش بابا! يه بار جلومو گرÙت Ú¯Ùت :«آقا يه مشت بردار از اينا بريز اونجا»، مشتم رو Ú©Ù‡ پر کردم داد کشيد: «هوی! Ú†Ù‡ خبرته مرتيکه! بريز سر جاش!!!»
_ هر روز خدا کارش همينه ...
_ جندهه توهين هم Ù…ÛŒ کنه ... البته منم مال اين خيابون نيستم اما ... همين بغل پياده Ù…ÛŒ شم آقا ... دستت درد نکنه! بÙرما ... سوارش Ù†Ú©Ù† آقا! بذار بره Ú¯Ù… شه!
_ بابا همه رو زله کرده به خدا ... بÙرما آقا بقيه Ø´!
_ آقا من Øواسم نبود اين ته نشستم ... Øواسم نبود زود پياده Ù…ÛŒ شم ...
_ باشه من برات باز می کنم ... به سلامت آقا!
مرد دست می برد طر٠سينه دخترک. راننده ظبط ماشين را روشن می کند.
_ آقا بÙرما اينجا پياده Ù…ÛŒ شم!
_ بÙرما آقای من!
دختر در را باز می کند، مرد جوان همين طور دستش را می مالد به تن دخترک و پياده می شود.راننده سيگاری روشن می کند.
_ ممنون آقا پياده می شم!
راننده برمی گردد Ùˆ با نيش باز پول را Ù…ÛŒ گيرد، دختر Ú©Ù‡ دماغش را گرÙته است پياده Ù…ÛŒ شود
Ùروغ نوشت
داستانت را خوندم، کمی گیج می شدم و مجبور می شدم برگردم عقب...
اما بی پرده بودن Ùˆ عریان دیدنت ستودنیست موÙÙ‚ باشی
وقت کردی سری به وب من بزن
خیلی خوشØال Ù…ÛŒ شم