راننده با يک عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش و داد می زد: « يه نفر ...» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود که قدش را بلندتر از آنی که بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست و راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببينند؛

راننده با يک عينک دودی قديمی ايستاده بود کنار ماشينش و داد می زد: « يه نفر ...» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود که قدش را بلندتر از آنی که بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشين نشست و راننده خزيد تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببينند؛ دخترک خوشگل نبود اما تنها زن جوان توی ماشين بودن کافی بود تا مرد جوان کمی خودش را به سمتش بسُراند.
زن جلويی همين طور يکريز حرف می زد. متوجه حرفهايش شدن سخت بود، چون نمی شد بين برنج و کالباس و کلاغ و پارک وجه مشترکی پيدا کرد. مرد جوان دستش را گذاشته بود زير بغلش و با نوک انگشتهايش پهلوی دخترک را قلقلک می داد.دختر کمی کشيد سمت در و صورتش را گذاشت روی شيشه کثيف در. راننده ظبط را روشن می کند، زن می گويد خاموشش کند چون سرش درد می کند. راننده خاموشش می کند.
_ يه کالباس انداختم اونجا اما مگه می شد توی اون همه آدم کلاغه بياد ... انقده که شلوغ کردن مردم ...
_ يعنی مردم کالباس کلاغه رو برداشتن؟
_ نه!! آخه مرد حسابی تو اون همه آدم که کلاغه نمی تونه کالباس رو برداره که!
_ آها ...
_ همين جاست؟
_ تو که نمی دونی چرا می گی می دونم؟؟
_ چرا يه بار سوارت کرده بودم گفتی همين جا ...
_ نه! می گم نمی دونی ديگه ... برو يه کم جلوتر ...
_ يادمه ديگه با يه آقايی دعوات شد ... يادمه ...
_ جلوتر نگهدار ... اونجا ... آها ... آروم تر!
_ خب! بريز!
_ من کار هر روزم ِ می دونم که تو بلد نيستی ديگه ... تو برو ... واينستا آقا می گم فقط آروم کن ... همين جلو ... آها!
_ من که نگه می دارم .... بلدم کجاها می ريزی ديگه ...
_ نيگا گنجيشکا رو ... برو آقا جلوتر من بريزم آخه!
_ خب من که نگه داشتم ...
_ نه! تو بلد نيستی می گم! يه کم برو نزديک تر آخه من دستم درد گرفت!
مرد جوان انگشتهايش را آرام می مالد به پهلوی دخترک، حواس دختر به حرفهای زن جلويی است، ديگر خودش را کنار تر نمی کشد. مرد زانويش را می چسباند به زانوی دخترک ...
_ ای وای الاغه رو ! ( سرش را می برد از شيشه بيرون) مرتيکه ی‌ ( ...) الاغه رو بکش کنار!!! ( رو به راننده) دست خودم نيست ديگه يه حيوون رو می بينم ناراحت می شم ... ( مردها و دختر می خندند) سيخونکش هم می کنه مرتيکه ی( ...) آها همين جا! دهه! آقا می گم تو برو من خودم می ريزم ديگه!
_ بابا من دارم نيگه می دارم تو بريز چيکار داری آخه!
ماشينی می پيچد توی خيابان جلوی ماشين و ماشين می رود روی تپه ی شن و ماسه کنار خيابان رانندهه فحش می دهد، زن می پرسد: با منی؟
مرد جوان پايش را کمی بلند می کند و آرام دستش را فرو می کند لای بازوی دخترک که حالا کمی از در فاصله گرفته تا بتواند صورت زن را ببيند.
_ من که خر می بينم نيگه می دارم، گنجيشک می بينم نيگه می دارم ... تو چيکار داری بريز ديگه!
_ ای خدا گربه ِ رو ديدی؟ گشنه بودا ... ای خدا!
_ يه کالباس می نداختی ديگه!
_کالباسم کجا بود آخه! گشنه بودا ... ای خدا ... حواسمو پرت کردی ديگه ... حالا باس دوباره اين راهو برگردم پيداش کنم بدم يه چيزی بخوره ...
مرد دستهايش روی فرمان ماشين به خدا پناه می برد. دخترک می خندد.
_ خدا اين خيابونه ( ...) رو از روی زمين برداره ... هر چی کشيدم از اينجا کشيدم ... آها آروم کن من بريزم ... ( مشتش را دايره وار توی هوا تکان می دهد) همين کوچه لعنتی هر چی کشيدم از اينجا و آدمهاش کشيدم ... من که مال اينجا نبودم مال ( ... )م. خدا حفظش کنه اونجا رو، من مال اينجا نبودم، خدا نسلشون رو برداره از رو زمين ... درد بی درمون بگيرن اهاليش ... وايستا بريزم اينجا هم ...
_ من يادمه ديگه همه جاهايی که می ريزی بابا نمی خواد بگی ...
_ خانوم من هم يادمه يه بار سر همين خيابون گفتی يه مشت بريزم از برنجها ...
_ تو نمی فهمی حرف نزن، اين کار هر روزه منه ... خدا شاهده ... ببين همه ی اينجا صب ريخته بود همشون رو خوردن ... ای خدا ... نيگر دار! خدا شاهده نه مليون همين جوری همين جوری دادم به فقرا ... اينجام نيگر دار!
 هر بار که ماشين می کشيد سمت پياده رو،مرد بيشتر خودش رو می انداخت روی دخترک. دختر دستش را گذاشته بود روی ران آن يکی پايش و با انگشتهاش ران پسرک را نوازش می کرد.
_ خانوم چرا بد تعبير می کنی همه چيزو ...
_ تو کی باشی که من حرفش رو بد تعبير کنم؟ها؟!
_ آقا بفرما!
_ همين جلو اين خانوم خوشگله نيگر دار بريزم! (ريز می خندد)
_ بسته س! آخه اين کجاش خوشگله؟؟ بسته س می گم ديگه!
_ آره؟
_ بابا مجيد رو می شناسم ديگه ... بسته س!
_ حيف شد! اونقد حواسم رو پرت کردی نديدم چلو کبابيه باز بود يا نه ... باشه همين جا نيگر دار ... گفتم باز باشه ساندويچ می خورم. ساعت چنده؟
_ چهار و رب!
_ اونجا باز باشه تا چهار و نيم غذا داره ... گفتم ساندويچ می خورم ( پياده شده بود و داشت در را می بست) البته ساندويچ دوست ندارم آ... ديگه از سر ناچاری ...
ماشين دور شده بود و بقيه حرفش را باد برد.
_ زنيکه سليطه کار هر روزشه ها!
_ خب بابا سوارش نکن!
_ يه بار شاشيد تو اعصابم ديگه نتونستم کار کنم به خدا ...
_ سوارش نکن آقا!
_ بابا کار هر روزشه يه پلاستيک برنج برمی داره ميوفته تو خيابونا ... سليطه اعصاب آدم رو تيليت می کنه ...
_ می شناسمش بابا! يه بار جلومو گرفت گفت :«آقا يه مشت بردار از اينا بريز اونجا»، مشتم رو که پر کردم داد کشيد: «هوی! چه خبرته مرتيکه! بريز سر جاش!!!»
_ هر روز خدا کارش همينه ...
_ جندهه توهين هم می کنه ... البته منم مال اين خيابون نيستم اما ... همين بغل پياده می شم آقا ... دستت درد نکنه! بفرما ... سوارش نکن آقا! بذار بره گم شه!
_ بابا همه رو زله کرده به خدا ... بفرما آقا بقيه ش!
_ آقا من حواسم نبود اين ته نشستم ... حواسم نبود زود پياده می شم ...
_ باشه من برات باز می کنم ... به سلامت آقا!
مرد دست می برد طرف سينه دخترک. راننده ظبط ماشين را روشن می کند.
_ آقا بفرما اينجا پياده می شم!
_ بفرما آقای من!
دختر در را باز می کند، مرد جوان همين طور دستش را می مالد به تن دخترک و پياده می شود.راننده سيگاری روشن می کند.

_ ممنون آقا پياده می شم!
راننده برمی گردد و با نيش باز پول را می گيرد، دختر که دماغش را گرفته است پياده می شود