null

”دوچرخه“
پیروز ابراهیمی
از پنجره آزمايشگاه, يك گروه از بچه ها را مي بينم كه با دوچرخه شان با شور فراوان بازي مي كنند.
دیدن این منظره مرا به سالهای دور می برد. هنگامیکه کودکی بیش نبودم.

با اينكه خيلي سال مي گذرد, ولي هنوز آن خاطره ی زمان کودکیم را فراموش نكرده ام .
تقريباً شش ساله بودم و با خانوداده ام در محله رازي شهر رشت زندگي مي كرديم, پدرم در ميدان تره‌ بار ساسان كار مي كرد و هر روز صبح ساعت 4, موقعي كه ما خواب بوديم از خانه بيرون مي رفت و موقع نهار بر مي گشت. هميشه بعد از نهار كمي استراحت مي كرد, و من از اين فرصت استفاده مي كردم و سراغ دوچرخه بابا مي رفتم
بدون اينكه او از اين موضوع بويي ببرد. دوچرخه را بر مي داشتم و سعي مي كردم آنرا بحرکت در آورم؛ اما زحمتهاي من بي فايده بود و بيشتر اوقات به زمين مي افتادم و هميشه مادرم بود که به داد من مي رسيد و مرا از ادامه اين كار وا مي داشت, يك روز بعد از اينكه پدرم نها رش را خورد و قبل از اينكه به عادت هر روزه استراحت كند؛ با اعتماد به نفس و آرام از پدرم خواستم تا برايم يك دوچرخه بخرد.
پدر به حرفهايم گوش داد و چند لحظه اي ساكت ماند, و بعد از يك آهي بلند كمي فكر كرد و با محبت پدرانه به من خيره شده و گفت کمی که بزرگتر شدی برایت یک دوچرخه ی نو می خرم، حالا برو بذار بابا کمی بخوابه..
من كه دست از سماجت بر نمي داشتم, شروع به گريه كردم و با لجبازي بچه گانه بيشتر اصرار كردم تا اينكه موفق شدم يك قول كوچولو از پدرم بگيرم...
او با لبخندی مهر آمیز گفت: ”باشد پسر لجوج من؛ فردا قبل از نهار موقع برگشتن از كار يك سري پيش آقا خياطه مي روم تا برايت يك دوچرخه خوب و به اندازه تو درست كند! حالا بگذار تا كمي استراحت كنم!“
از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم و قلبم تند تند مي تپيد . به حياط خانه رفتم و به برادر كوچكم اين خبر خوشحال كننده را گفتم, و حتي قول سوار شدن به دو چرخه ی سفارشی را هم بهش دادم... آن شب تمام مدت خواب دوچرخه ی سفارشی را می دیدم
روزها مي گذشتند ولي از دوچرخه هيچ خبري نبود.
گاهگاهي حتي به خانه دايي مي رفتم تا با پسردايي كه يك دوچرخه قشنگ داشت بازي كنم
و به بهانه ياد دادن به او خودم هم كمي پدال مي زدم و بازي مي كردم .
بيش از يكماه از قول پدر مي گذشت و من ديگر طاقت انتظار كشيدن را نداشتم و دوباره سر صحبت دوچرخه را با پدرم باز كردم.
”آقاجون, اين دوچرخه كي حاضر می شه ؟“
پدرم جواب داد:
خيالت راحت باشد پسر خوبم! آقا خياطه اين روزها كه نزديك عيد هست, خيلي سرش شلوغ است ولي خواهي ديد كه يك دوچرخه بسيار خوب و منحصر به فرد خواهي داشت ..
تعطيلات نوروزي را هم سپري كردیم و ديگر از خير دوچرخه هم گذشته بودم و تابستان هم بدين شكل داشت سپري مي شد و من بايد خودم را براي مدرسه رفتن آماده مي كردم .
من كلاس اول دبستان را شروع می کردم.به اتفاق مادرم رفتيم مدرسه مقيمي برای ثبت نام كردن.
اولين روز مدرسه را هيچ وقت فراموش نمي كنم. با دوستان همكلاسي ام مساله دوچرخه را مطرح كردم. آنجا بود كه فهميدم, دوچرخه را خياط درست نمي كند !...
مادرم آنروز بيرون مدرسه منتظرم بود و من با چشمان اشك آلود گفتم خیاط که دو چرخه درست نمی کنه !! مادرم در حال نوازش من را در آغوش خود فشار مي دادو بمن توضيح داد كه پدرم مريض بوده و احتياج به دوا و درمان داشته است و مخارج خانواده هم که بسيار سنگين . و از اين جهت او پول خرید دو چرخه را نداشته است.... ...
آن روز با پدرم صحبت نكردم و بعد از نهار به جاي اينكه با دوچرخه اش بازي كنم, به پارك سبز (زمين طياره) محله رفتم و سعي كردم تا تمام صحبتهايي كه مادرم با من كرد را درك كنم و در موردش فكر کنم....
بدين شكل به كلاس پنجم ابتدايي رسيدم؛ و درست در اين سال بود كه يك مسابقه بين بچه ها برگذار كردندکه به سه نفر اول, يك دوچرخه جايزه مي دادند.
وقت كمي براي آمادگي داشتم, فقط پانزده روز؛ ولي آرزوي دوچرخه دار شدن آنقدر بود كه شب و روز درس بخوانم...
تمام مدت درس مي خواندم, حتي ديگر با بچه هاي محله بازي نمي كردم و از مادر بزرگم (قشنگ ننه) كه براي نماز صبح بيدار مي شد, خواهش مي كردم كه بيدارم كند و حتي بعد از صبحانه هم به درس خواندن ادامه مي دادم... در راه مدرسه, تمام چيزهايي را كه ياد گرفته بودم را تكرار مي كردم و حتي زنگ تفريح هم كتاب دستم بود... از بس كه روي كتاب خم شده بودم, شانه هايم درد مي كردند و چشمانم هم قرمز شده بودند و حتي انگشتانم درد مي كردند ولي برايم هيچ مهم نبود, من بايد به آرزويم مي‌رسيدم!
گاه روي فرش, چهار زانومی نشستم و درس را حفظ مي كردم و بعضي اوقات هم مطالب را برای برادر كوچكم، مادرم و قشنگ ننه تكرار مي كردم؛ اصلاً به اين فكر نبودم كه آيا گوش مي دهند يا خير؟!
روز امتحان فرا رسيد, و من دلهره شديدي داشتم ، 99 نفر ثبت نام كرده بودند و تنها سه نفر شانس برنده شدن را داشتند...
سئوالات زياد مشكل نبودند و من به راحتي به تمام سئوالات پاسخ دادم ولي جواب امتحان را يك هفته بعد اعلام مي كردند.
روز موعود كه به مدرسه رسيدم پاهايم مي لرزيدند, و من اصلاً متوجه نشدم چه اتفاقي افتاده فقط دوستان همكلاسي ام را ديدم كه من را دور كرده و فرياد زنان به من تبريك مي گفتند
”برنده شدي! برنده شدي!“
سرم شروع به گيج رفتن كرد و ديگر چيزي نمي فهميدم, تا اينكه اسم خودم را در بالای لیست برنده ها دیدم . نفر اول شده بودم. در همين لحظه آقاي مدير مدرسه آمد و به من تبريك گفت؛ وقتي با من دست داد ديگر باورم شد كه به آرزوي ديرينه ام رسيده بودم...
”بالاخره دوچرخه دار شدم...“ فرياد مي زدم.
به آرامي سوارش شدم و بطرف خانه راه افتادم و به تمام خانواده ام باغرور و خوشحالی آنرا نشان دادم. يادم هست كه آنروز بيش از 30 بار دور حياط خانه را چرخيدم و حتي به آيدين برادر کوچکم ، اجازه سوار شدن دادم.
پدرم تازه از سر کار برگشته بود که مرا با دو چرخه دید . چشمانش از خوشحالي برق مي زدند و من را بقل كرده و با بغض گفت:
”پسر خوبم من به تو افتخار مي كنم؛ من بايد اين هديه را به تو مي دادم ولي..........“
حرفش تمام نشده گفتم: پدر من هم بتو برای اینهمه زحمت که می کشی افتخار می کنم. و قول میدم حسابی درس بخونم.....تا دکتر بشم و خوبت کنم.

اما متاسفانه فرصت کوتاه بود و پدر قبل از اينكه فارغ التحصيل شوم, ما را تنها گذاشت. ولي مطمئن هستم كه روحش خبردار شد.
آهسته آهسته پنجره ی آزمايشگاه را بستم و كارم را از سر گرفتم.
پیروز ابراهیمی- میلان