دو داستان کوتاه از هژبر
null

گل خشخاش -


اگرچه آمنه ترشیده بود اما حرفاش هنوز شیرین بود و چشاش سبزسبز. ازصداش قصه می ریخت. یه روز توکسالت جمعه ای دوردامنش چسبیدیم تا برامون قصه بگه. اولش چند مُشت خندیدیم. اوهم. بعد با پَر چادرش خنده های دوردهنشو پاک کرد و برامون قصه گفت:



- گل خشخاش -


اگرچه آمنه ترشیده بود اما حرفاش هنوز شیرین بود و چشاش سبزسبز. ازصداش قصه می ریخت. یه روز توکسالت جمعه ای دوردامنش چسبیدیم تا برامون قصه بگه. اولش چند مُشت خندیدیم. اوهم. بعد با پَر چادرش خنده های دوردهنشو پاک کرد و برامون قصه گفت:

- هنوز بهار به کوچه مون نرسیده بودکه زمستون برگشت. انگاردل زمستون لای درای کوچه گیرکرده بود. سایه ی دیوارها یخ زدن و همه جا دوباره تاریک و سرد شد. اونقدرسرد شد که آدم نمی تونست حتا پای کرسی هم نفس بکشه.

کُردها که ازهمه بیشترسردشون بود، شهرهاشون روآتیش زدن تا لباسای کردی شون یخ نزنه. دود آتیش کُردستان به شهرما هم رسید. اونایی که آتیش شون از همه تندتر بود رفتن ُکردستان و ارثیه های شاه رو بردن و ریختن رو سرکُردها و آتیشو خاموش کردن. اما باد خاکسترشلوارای کردی رو به همه جا برد. و همه ی ایران پُراز شلوار کُردی شد و هرخونه ای چند تا به چوب لباسیش آویزون کرد.

اون وقتا خیلی چیزا آویزون می کردن. مثلن تو میدونا درختا رو می بریدن و به جاش جرثقیل می کاشتن، با تناب. آخه تنابم دیگه فقط برا لباس آویزان کردن نبود. آدم هم به اش آویزان می کردن. توافغانستان چون چرثقیل نداشتن، تلویزیونا رو به درختا آویزان کردن. نجیب روهم.

من نجیب روخیلی دوست داشتم. نه به خاطر نگاه های داغش و یا نونای برشته و بی نوبت اش. به خاطراینکه نجیب بود. اما مادرم همیشه می گفت:

- آمنه کم با این پسره گپ بزن. آخرش آب رومون تومحل می ریزه.

آب محله مون بیشتر وقتا قطع بود. اما آب روی نجیب نه. و اصلن برا کسی تو محل مهم نبود که هرروز می ریخت، توی تنور.

مادرم می گفت: این پسره دستهاش تُرشیده. تو دلم می گفتم: بخت من چی؟.

من دستای سفیدشو خیلی دوست داشتم.

مادرم خیلی ترسو بود. مث مردم که هنوز از کبریت بی خطر ممتاز می ترسیدن. نه، ترسونده بودنشون. آخه همه که مث آمریکایی ها شجاع نبودن که پا بذارن رو شعله ی ماه. بابام که فتیله ی چراغو روشن می کرد مادرم مرتب صلوات می داد. همیشه می ترسیدن که منفجر بشه. بایدم می ترسیدن چون همه دیوارامون نفتی بود. مث دستای نعمت نفتی. آغاسی رو نمی گم که. همین تسبیح فروش سرکوچه مون. که الان پاسبون شده.

پاسبونا کارشون راحت شده بود. دیگه لازم نبود که دنبال دزدا و آدم کشا بگردن چون افغانی همه جا پیدا می شد. تو کوره پزخونه ها، روزنامه ها، تو بازارکوپن فروشا.

فقط افغانی ها نبودن که کوپن می فروختن. غلامی معلم مون هم. چون مردم به صدای کوپن فروشا بهترگوش می دادن تا معلما. اونزمان همه چی کوپنی بود. بجز کتاب. کتابای مدرسه هم دیگه مجانی نبود و دیگه بابا توی کتابای درسی نون نمی داد. نمازخواندن رو یاد می داد. آخه دیگه نون مهم نبود و سارا هم دیگه دخترمؤمنی شده بود. دائم قرآن می خوند. و دارا هم بسیجی شده بود و شبا سرکوچه نگهبانی می داد و روزا کتاب می سوزوند. کتابای درسی رو نمی گم که، اونایی که سیمین دختر همسایه مون می خوند. سیمین صدای خوبی داشت. می گفتند که تو اوین هم هر شب می خوند. به همین خاطر براهمیشه نگه اش داشتند. ما دیگه صدا شونمی شنیدیم. نوحه و اذان چرا.

منم ترسو بودم. می ترسیدم که یه وقت توکوچه مون دزدی نشه و یا اتفاق بدی نیافته. اما یه شب که یه دزد لعنتی خاطرات عمه ملوکو دزدید. پاسبونا اومدن و نجیب رو که داشت خواب منو می دید با خودشون بردن و من از تو خوابش افتادم تو کوچه. اما دلمو با خودش برد.

تو بیداری نمی تونستم دنبالش برم. چون دختر بودم. اما تو خوابام هرشب دنبالش می رفتم. تا اینکه پیداشت کردم. وسط دو کوه سیاه، توی کشتزارهای قهوه ای کنار یه روخونه ی قرمز داشت کار می کرد. هنوز آب روش می ریخت. اما دستاش دیگه سفید نبود قهوه ای شده بودن. صداش کردم. منو که دید بطرفم اومد و روبروم وایساد و یه شاخه گُل خشخاش رو بهم داد.




سپتامبر 05

هژبر





- باور می کنی؟ -



تاحالا شده باصدای بلند فکرکنی؟ اگه بگی نه می گم دروغ می گی. به ات قول می دم که بارها بی صدا جیغ زدی، فریاد کشیدی، گریه کردی، خندیدی، شاید هم شعرگفتی. چه می دونم آواز خوندی و یا اینکه حرف زدی.

حرفها فقط شنیدنی نیستن گاه دیدنی هم هستن. گاه می شه یه جاهایی اونا روهم زد. یا مثلن قاپشون گرفت و به دیوار زد. به دیوار همه چی می شه زد. حتا آدم می تونه سرشو هم به دیوار بزنه. اگه بگم که من تا حالا بارها سرمو به دیوار زدم باور می کنی.


دیوارها همیشه سنگی نیستن. بعضی وقتا آدم هم دیوارمی شه. دیوارلازم نیس که همیشه چیزی به اش آویزون باشه. به دیوار خالی هم می شه تکیه کرد اما به جیب خالی؟.

یکی می گفت با جیب خالی ام می شه راه رفت، دید، عاشق شد، شعرگفت و فکرکرد. حتا خندید با صدای بلند، فریاد هم زد. اگه بگم با جیب خالی دیگه نمی شه راه رفت، دید، و یا عاشق شد باورمی کنی.

یکی می گفت: آدم عاشق اگه سنگ هم بشه و بندازیش تو سنگها بازم عاشق یه سنگ دیگه می شه. سنگ رواگه بشکنی ش بازم سنگ می مونه، اماعهد رو اگه بشکنی ش؟... تا حالا با کسی عهد بستی؟ باور می کنی که من هنوزعهدمو نشکستم؟


هرچی که بشکنه صدا می ده. تا حالا صدای شکستن دلی رو شنیدنی؟ اگه بگم که بارها دلمو بی صدا شکستن باورمی کنی.

صدا رومی شه نشنید. یاخفه اش کرد. می شه هم به خاطرش سپرد. تا حالا خاطرخواه شدی؟ آدم خاطرخواه قیافه اش داد می زنه. اگه بگم سالهاست که ساکتم باورمی کنی؟

بعضی وقتا سکوت تنها کاریه که آدم می تونه بکنه. تا حالا شده حرفاتو قورت بدی؟ تا حالا دیدی کسی حرفاتو دوربریزه؟. بعضی حرفا رو هم می شه فروخت. تا حالا شده کسی حرفها تو نخره؟ اگه بگی نه می گم دورغ می گی. منم دورغ می گم، بعضی وقتا. برا اینکه حقیقت زنده باشه دورغ هم باید گفت.

می گن حقیقت تلخه مث عرق. بعضی ها با یه استکان مست می شن. اما هرکسی اهل مستی نیست. بعضی چشمها همیشه مستن. اما من خمارهاشو دوست دارم.

دوست داشتنم کارهرکسی نیست. آدم خیلی چیزها رو می تونه دوست داشته باشه. اگه بگم من دوست داشتم که بدنیا نیومده بودم باورمی کنی؟

شین اول گفت: بودن یا نبودن.

شین دوم گفت: آدما بودن نیستن، شدنن.

من می گم: باش بزارهرچی می خواد بشه.

همه می خوان باشن. وقتی هم که هستی خیلی ها نمی دونن که هستی. یا نمی ذارن که باشی. یا اصلن نمی خوان که باشی. وقتی که رفتی، تازه می فهمن که توهم بودی. باورمی کنی که بعضی وقتا تواین دنیا نیستم؟

می دونی چراهمش می گم باورمی کنی؟ چون آدم همیشه دوست داره باورکنه. بعضی ها هم اصلن نمی خوان باورکنن. من بعضی وقتا تظاهر می کنم که باورکردم. مث عشق تو به من. و به بودن او و آن دنیای ندیده.

گاه به دوست داشتن هم می شه تظاهر کرد، به نشنیدن، به خوشبختی و دارا بودن هم. دارایی فقط پول نیست که. غصه هم می شه. درد و رنج، سرطان و مریضی هم هست. فقط جسم مریض نمی شه، روح هم. بعضی وقتا روح من تب می کنه. فکرم کپک می زنه و خیالم تاول. چقدرهم دردناک.

بعضی دردها رو می شه تحمل کرد، با امید. اما تا حالا شده که نا امید بشی. اگه بگم من دیگه به رهایی امید ندارم باور می کنی؟

بعضی ها امیدوارند. خیلی هم زیاد. اماهرچیزی زیادش هم خوب نیست. تنهایی کمش خوبه. اگه بگم انسان همیشه تنهاست باورمی کنی؟


تنها یه دست صدا نداره. تا حالا شده دست تنها بمونی؟ می گن تنها صداست که می مونه. باورمی کنی که من دیگه صدام درنمی آد؟

فقط آفتاب درنمی آد. گیاه و قارچ هم. هرقارچی خوردنی نیست. اگه بگم بعضی وقتا اصلن نمی دونم چی می خورم باورمی کنی؟.

خوردنی فقط غذا نیست که. ضربه هم هست. تا حالادیدی گنجشکی به سوی باغ به پنجره بخوره؟ اگه بگم اتاقم پنجره نداره باورمی کنی؟

پشت هرپنجره ای باغ نیست. تا حالادیدی پشت پنجره ات مگسی روباد ببره؟ باد همیشه نمی بره گاهی وقتا هم با خودش می آره. مث ثروت. بعضی ها اینقدر زیاد دارن که نمی دونن باهاش چکارکنن.

آدما می خوان همیشه زیاد بدونن. بعضی هم نمی تونن بدونن و یا اینکه می خوان بدونن اما نمی ذارن بدونن. تا حالا شده بفهمی که تو نمی دونستی؟

بابام می دونست که من کجا رفتم و با کی بودم. اما خودشونو به ندونستن می زد. باور می کنی كه من بارها خودمو به ندونستن زدم؟

به ندونستن زدنم خودش یه راهه. برا جلوگیری ازخط و نشون کشیدن. کشیدنی فقط خط و نقاشی نیست که. سیگار هم می شه، رنج و درد هم. باورمی کنی که مدتهاست از درد دائم به خودم می پیچم و به هیچکی نمی گم؟

هرچیزی روكه نمی شه گفت. حرفای گفتنی زیاده. تا حالا شده حرف تازه ای رو بشنوی؟ اگه بگم که هر چی می شنوم تکراره باور می کنی؟

هرتازه ای هم روزی تکراري می شه. هرتکراری کهنه نیست. می گن هرچیزی تازه اش خوبه اما دوست کهنه اش.

سواری درفلق پرسید خانه دوست کجاست. پشت کامیونی باخط سیاه نوشته بود گشتم نبود نگردکه نیست.

کامیونها فقط بارنمی کشن. گاه جسد هم. اگه بگم که ما تو جبهه کامیونها بار زدیم باور می کنی؟

آدم هم بارمی کشه. اماتوسفرهرچه بارآدم سبکتر باشه بهتره. بعضی هادوست ندارن تنهایی برن سفر. تا حالا شده باهم گم بشید؟ باورمی کنی بعضی وقتا نمی دونم کجا برم؟

آدم فقط توخیابون راه نمی ره، تو خواب هم. تا حالا شده تو خواب هی بدوویی و درجا بزنی؟ اگه بگم که من سالهاست تو بیداری می دووَم و درجا می زنم باورمی کنی؟.

ماهی ها هم می خوابن با چشم باز. اما می شه با چشم بسته هم بیداربود. با دستهای بسته هم نوشت، نقاشی کرد و خونه ای ساخت توی خیال و خندید مث دیونه ها.

دیوونه که خودش نمی دونه دیوونه اس. شایدم اونقدر می دونسته که دیوونه شده. دیوونه ها فکرمی کنن که مردم دیوونه اند. دیدی وقتی نگاشون می کنی به ات می خندن؟. خوب اوناکه نمی خواستن که دیونه بشن. باورمی کنی بعضی وقتا فکرمی کنم که دیوونه شدم؟

می گن قبل ازهرکاربایداول خوب فکرکرد. اما شده تاحالا به کارایی که کردی فکر کنی؟ اگه بگم فکرم پُرکارهای های نکرده است باورمی کنی؟

بعضی آدما فکرشون خوب کارمی کنه. تا حالا شده که از بیکاری حوصله ات سَربره؟ هرسری مونداره. تا حال دیدی زلفعلی کچل باشه؟. قلمی معلمون خیلی شکمش گنده بود و دارا همکلاسیم همیشه گرسنه. و سپیده دختر همسایه مون سیاه بود و مادرش زیبا زشترین زن کوچه مون بود و پدرش شاه منصور گدا بود و آخرش هم مُرد.

بعضی وقتا به مُرده ها هم حسودیم می شه. نه این که فکرکنی آدم حسودی ام! من فقط به آدمای حسود حسودی می کنم. حسودی کردن هم خودش یه کاره، خوندن و نوشتن و... تاحالا شده چرت و پرت بخونی یا بشنوی؟ اگه بگی نه می گم دروغ می گی. چون الان داری همین کارو می کنی.






آگوست 06