تنها در خانه عباس موذن
تنها در خانه عباس موذن
Ú¯ÙØª: به مادرم می‌گویم بیاید.
این مال وقتی بود Ú©Ù‡ هنوز شقایق به مدرسه Ù†Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª . زنگ زدیم از شهرستان آمد. دو Ù‡ÙØªÙ‡ پیش ما بود ØŒ خسته شد،
از تنهایی ØÙˆØµÙ„Ù‡ اش سر Ø±ÙØªØŒ برایش بلیط قطار Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ برگشت. سال گذشته یک آپارتمان Ú©ÙˆÚ†Ú© کنار خانه‌ی خواهرم اجاره کردیم. خیال‌مان اندکی Ø±Ø§ØØª شد. شقایق از مدرسه Ú©Ù‡ می‌آمد Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª پیش آنها. اگر ØµØ§ØØ¨ خانه اجاره‌اش را بالا نمی‌برد همانجا می‌ماندیم ولی مجبور شدیم به چند Ù…ØÙ„Ù‡ پایین‌تر اسباب‌کشی بکنیم . Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØª: « تورم مثل عمر شیطان بالا Ù…ÛŒ رود Ùˆ خرج خانه، خودتان بهتر می‌دانید سرسام آور است .»
- بله ؟
- الو ، بابایی
- سلام عزیزم .
- کجایی؟
- نزدیکم .
- نزدیک یعنی کجایی ، کی می‌رسی؟
- ده دقیقه‌ی دیگه .
- الان کجا هستی ؟
-توی ماشينم .
- ميگم كجايي ؟
-دارم می‌ام، نزديكم .
-تا چند تا بشمارم می‌رسی؟
- زودی می‌رسم.
- می‌ترسم بابا .
-نترس عزیزم، Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ من از هیچی نمی‌ترسم .
- Ú¯ÙØªÙ… توی روز نمی‌ترسم ولی ØØ§Ù„ا شب٠، می‌ترسم برق بره .
- به ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ روی دو تا شونه‌هات نشسته ‌ن Ùکر Ú©Ù† .
- به دوتاشون ؟
-آره ، به هر دوتاشون ؟
- تو Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÛŒ اوني كه روي شونه‌ي چپ‌مونه ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¨Ø¯ÙŠÙ‡!
- وقتی می‌ترسیم اونم ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø®ÙˆØ¨ÙŠ مي‌شه.
- با... م...ال... يي...
- الو؟ صدات نمي‌اد بابا...
نکنه نسرین Ù‚ÙÙ„ بالایی٠در را انداخته باشد! ولی نه، یادش نمی‌رود، او بیشتر از من ØÙˆØ§Ø³Ø´ هست . خودش این نکته را به من یادآوری کرده بود Ú©Ù‡ شقایق قدش نمی‌رسد آنرا باز کند. Ùقط می‌تواند Ù‚ÙÙ„ پایینی را با کلید باز Ùˆ بسته کند . به او Ú¯ÙØªÙ… Ø´ÛŒÙØª شب قبول نکند . چند بار اصرار کرده بود تا Ø´ÛŒÙÙ ØµØ¨Ø Ùˆ عصر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ شب بتواند خانه باشد ولی بعدها مسئول بخش با درخواستش مواÙقت نکرد. سر پرستار بخش از دست پرستاران متعهل، بخصوص آنهایی Ú©Ù‡ بچه‌ی Ú©ÙˆÚ†Ú© دارند کلاÙÙ‡ شده است . تقصیری هم ندارد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ‡ است:
« صد بار به رئیس بیمارستان Ú¯ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù… بخش زنان Ùˆ زایمان به پرستار مجرد نیاز دارد Ú©Ù‡ همیشه در دسترس باشد. یک نوزاد Ú©Ù‡ برای به دنیا آمدن خود از کسی اجازه نمی‌گیرد Ùˆ ساعت نمی‌پرسد!»
نسرين هرچند به غرولندهاي مسئول بخش عادت كرده است ولي بعد از اين همه سال كار كردن Ùˆ بي‌خوابي كشيدن، وقتي او را Ø³Ø±ÙƒÙˆÙØª مي‌زنند باز هم خجالت می‌کشد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ…: « شقایق باید عادت کند، به تنها ماندن عادت کند . ØØ§Ù„ا دیگر دخترمان کلاس دوم ابتدایی ست!»
نسرین قبول نکرد، می ترسد. اما چاره‌ای نداشت، يا بايد از قيد كار كردن بگذرد و يا اين كه به تصمیمی که تقدير برای ما می‌گیرد اعتماد كند.
-چيه دخترم؟
- راستی بابایی، من تا ØØ§Ù„ا Ù‡ÙØª بار صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ ام .
- Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† دخترم، بیشتر Ø¨ÙØ±Ø³Øª .
- چی؟
- صلوات دیگه . همین‌طور صلوات Ø¨ÙØ±Ø³Øª تا برسم .
- بابایی .
- چیه عزیزم؟
- اون Ú†ÛŒ بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ اگه بگیم، شیطون ازمون ÙØ±Ø§Ø± می‌کنه؟
- اون...آها، بسم الله را می‌گی؟
- نه، نه، یه چیز دیگه بود .
- یه چیزه دیگه!؟
- آره بابا جون. همونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ اگه آدما بگن، شیطون جرئت
نمی‌کنه نزدیکشون بشه .
- الو ، الو ، صدات نمییاد ، عزیزم بابا!
- ال... با.. بگ... من... می... تر... س...مامان...
- چی؟ الو... صدام میاد؟ مامان هست ؟
- مامان Ø±ÙØª.
- Ú©ÛŒ Ø±ÙØª ØŸ
- چند دقیقه ای می‌شه . یادت ...
- چی ؟
- میگم یادت اومد ؟
-می تونی بری لب پنجره وایسی و توی کوچه رو نگاه بکنی . اینطوری دیگه نمی ترسی .
- ØØ§Ù„ا تو بگو .
-چی رو؟
-همونی Ú©Ù‡ اگه بگیم شیطون می‌ترسه Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± می‌کنه .
-... اعوذب لله من الشیطان الرجیم؟
- آره آره ، خودشه ، همین بود.
- همینو بگو، خب دیگه کاری نداری ؟
- قطع Ù†Ú©Ù† بابا. آخه اگه برم کنار پنجره اونوقت بایستی تلÙÙ† را قطع کنم .
-خب قطعش کن. کاری نداری؟
-تو رو خدا قطع نکن بابا، می ترسم.
-نترس عزیزم. راستی، از پایین در را Ù‚ÙÙ„ کردی؟
-مامان Ú©Ù‡ Ø±ÙØª بهم Ú¯ÙØª. یه بار Ù‚ÙÙ„ کردم .- Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† دخترم.
دلهره دارم . خیالم Ø±Ø§ØØª نیست . ØØ³Ø§Ø¨ Ùˆ کتاب Ú©Ù‡ ندارد، اگر همین ØØ§Ù„ا برق ساختمان قطع بشود! Ú¯ÙØªÙ… برود Ùˆ از پشت پنجره به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ نگاه کند . ولی اگر همان Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÛŒ Ú©Ù‡ برق می‌رود، پایش به چیزی گیر کند Ùˆ زمین بخورد، چه؟ باید به او Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÙ… Ú©Ù…ÛŒ صبر کند تا چشمانش به تاریکی عادت کند بعد آرام آرام برود کنار پنجره . توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ روشنایی بیشتر است، مردم هم Ø±ÙØª Ùˆ آمد می‌کنند، آنها را Ú©Ù‡ ببیند ترسش کمتر می‌شود . اما نه ØŒ ÙˆØÛŒ نازل نشده Ú©Ù‡ همین الان برق این Ù…ØÙ„Ù‡ قطع می‌شود . این هم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ! نسرین ØØ§Ù„ا باید رسیده باشد بیمارستان. ØØªÙ…اٌ به شقایق زنگ زده است. آهان، ØØ§Ù„ا Ùقط بایس کلید بیندازم . در را پشت سرم Ù…ÛŒ بندم.
-الو..
- سلام بابایی.
- سلام دخترم .
- الان كجايي ؟
- خیابون جلوی پارکینگ، همین ØØ§Ù„ا از اتوبوس پیاده شدم .
- چقدر مونده كه برسي ؟
- همين خيابون را تا آخرش بيام ، رسيدم خونه .
-وای نستی مغازه ها را نگاه بکنی ها.
- مغازه ها تعطیل٠دخترم .
- تو خیابون هیچکس نیست؟
- چرا ، هنوز آدم هست، برو درس ات رو بخون.
- تا درس دوازدهم خواندم.
- آلبوم عکس، برو عکس ها را نگاه کن!
- چی؟
- عروسی دایی پرویز، اهواز، توی قطار هم عکس Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ یادته؟
- راستی چرا پیش ما زیاد مهمون نمیاد؟
- وقتی رسیدم خونه بهت میگم .
- ØØ§Ù„ا بگو.
- این Ú†Ù‡ سئوالیه Ú©Ù‡ پشت تلÙÙ† از من می‌کنی؟
- خب تو ØØ§Ù„ا بگو!
- چون ما کمتر ÙØ±ØµØª می‌کنیم به میهمانی برویم.
- چرا وقت نمی‌کنیم؟
- چون تو باید به مدرسه بری.
-وقتی که مدرسه نمیرم چی؟
من و مامان باید سرکار برویم .
- یعنی شما تابستون تعطیل نیستید؟
- داره شارژ موبایلم تمام می‌شه ØŒ خدا ØØ§Ùظ .
من هم ته دلم Ù…ÛŒ ترسم ولی به روی خودم نمی‌آورم . چند روز وقت صر٠کردیم تا شماره تلÙÙ† موبایلم ØŒ Ù…ØÙ„ کار Ùˆ همین‌طور شماره تلÙÙ† عمه‌اش را به خاطر سپرد Ú©Ù‡ در مواقع ضروری بتواند با ما تماس بگیرد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ… : « مجبوریم . بالاخره مردم هم بیکار نیستند Ú©Ù‡ کار خودشان را لَنگ٠ما بکنند.»
- دیگه چیه ؟
- مي ترسم بابا .
- داري عصباني‌ام مي‌کني!
- آخه ...
- دارم می رسم، توی راه پله‌ام .
بیست و پنج پله را تا طبقه چهارم بالا می‌روم. شقایق در٠آپارتمان را باز کرده و لای چارچوب آن ایستاده است و انگشت شستش را مي مكد! مرا که می‌بیند لبخند می زند.
انجام مهر 85
Ú¯ÙØª: به مادرم می‌گویم بیاید.
این مال وقتی بود Ú©Ù‡ هنوز شقایق به مدرسه Ù†Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª . زنگ زدیم از شهرستان آمد. دو Ù‡ÙØªÙ‡ پیش ما بود ØŒ خسته شد،
از تنهایی ØÙˆØµÙ„Ù‡ اش سر Ø±ÙØªØŒ برایش بلیط قطار Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ برگشت. سال گذشته یک آپارتمان Ú©ÙˆÚ†Ú© کنار خانه‌ی خواهرم اجاره کردیم. خیال‌مان اندکی Ø±Ø§ØØª شد. شقایق از مدرسه Ú©Ù‡ می‌آمد Ù…ÛŒâ€ŒØ±ÙØª پیش آنها. اگر ØµØ§ØØ¨ خانه اجاره‌اش را بالا نمی‌برد همانجا می‌ماندیم ولی مجبور شدیم به چند Ù…ØÙ„Ù‡ پایین‌تر اسباب‌کشی بکنیم . Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØª: « تورم مثل عمر شیطان بالا Ù…ÛŒ رود Ùˆ خرج خانه، خودتان بهتر می‌دانید سرسام آور است .»
- بله ؟
- الو ، بابایی
- سلام عزیزم .
- کجایی؟
- نزدیکم .
- نزدیک یعنی کجایی ، کی می‌رسی؟
- ده دقیقه‌ی دیگه .
- الان کجا هستی ؟
-توی ماشينم .
- ميگم كجايي ؟
-دارم می‌ام، نزديكم .
-تا چند تا بشمارم می‌رسی؟
- زودی می‌رسم.
- می‌ترسم بابا .
-نترس عزیزم، Ù…Ú¯Ù‡ Ù†Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ من از هیچی نمی‌ترسم .
- Ú¯ÙØªÙ… توی روز نمی‌ترسم ولی ØØ§Ù„ا شب٠، می‌ترسم برق بره .
- به ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ روی دو تا شونه‌هات نشسته ‌ن Ùکر Ú©Ù† .
- به دوتاشون ؟
-آره ، به هر دوتاشون ؟
- تو Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÛŒ اوني كه روي شونه‌ي چپ‌مونه ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¨Ø¯ÙŠÙ‡!
- وقتی می‌ترسیم اونم ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø®ÙˆØ¨ÙŠ مي‌شه.
- با... م...ال... يي...
- الو؟ صدات نمي‌اد بابا...
نکنه نسرین Ù‚ÙÙ„ بالایی٠در را انداخته باشد! ولی نه، یادش نمی‌رود، او بیشتر از من ØÙˆØ§Ø³Ø´ هست . خودش این نکته را به من یادآوری کرده بود Ú©Ù‡ شقایق قدش نمی‌رسد آنرا باز کند. Ùقط می‌تواند Ù‚ÙÙ„ پایینی را با کلید باز Ùˆ بسته کند . به او Ú¯ÙØªÙ… Ø´ÛŒÙØª شب قبول نکند . چند بار اصرار کرده بود تا Ø´ÛŒÙÙ ØµØ¨Ø Ùˆ عصر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ شب بتواند خانه باشد ولی بعدها مسئول بخش با درخواستش مواÙقت نکرد. سر پرستار بخش از دست پرستاران متعهل، بخصوص آنهایی Ú©Ù‡ بچه‌ی Ú©ÙˆÚ†Ú© دارند کلاÙÙ‡ شده است . تقصیری هم ندارد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ‡ است:
« صد بار به رئیس بیمارستان Ú¯ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù… بخش زنان Ùˆ زایمان به پرستار مجرد نیاز دارد Ú©Ù‡ همیشه در دسترس باشد. یک نوزاد Ú©Ù‡ برای به دنیا آمدن خود از کسی اجازه نمی‌گیرد Ùˆ ساعت نمی‌پرسد!»
نسرين هرچند به غرولندهاي مسئول بخش عادت كرده است ولي بعد از اين همه سال كار كردن Ùˆ بي‌خوابي كشيدن، وقتي او را Ø³Ø±ÙƒÙˆÙØª مي‌زنند باز هم خجالت می‌کشد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ…: « شقایق باید عادت کند، به تنها ماندن عادت کند . ØØ§Ù„ا دیگر دخترمان کلاس دوم ابتدایی ست!»
نسرین قبول نکرد، می ترسد. اما چاره‌ای نداشت، يا بايد از قيد كار كردن بگذرد و يا اين كه به تصمیمی که تقدير برای ما می‌گیرد اعتماد كند.
-چيه دخترم؟
- راستی بابایی، من تا ØØ§Ù„ا Ù‡ÙØª بار صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ ام .
- Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† دخترم، بیشتر Ø¨ÙØ±Ø³Øª .
- چی؟
- صلوات دیگه . همین‌طور صلوات Ø¨ÙØ±Ø³Øª تا برسم .
- بابایی .
- چیه عزیزم؟
- اون Ú†ÛŒ بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ اگه بگیم، شیطون ازمون ÙØ±Ø§Ø± می‌کنه؟
- اون...آها، بسم الله را می‌گی؟
- نه، نه، یه چیز دیگه بود .
- یه چیزه دیگه!؟
- آره بابا جون. همونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÛŒ اگه آدما بگن، شیطون جرئت
نمی‌کنه نزدیکشون بشه .
- الو ، الو ، صدات نمییاد ، عزیزم بابا!
- ال... با.. بگ... من... می... تر... س...مامان...
- چی؟ الو... صدام میاد؟ مامان هست ؟
- مامان Ø±ÙØª.
- Ú©ÛŒ Ø±ÙØª ØŸ
- چند دقیقه ای می‌شه . یادت ...
- چی ؟
- میگم یادت اومد ؟
-می تونی بری لب پنجره وایسی و توی کوچه رو نگاه بکنی . اینطوری دیگه نمی ترسی .
- ØØ§Ù„ا تو بگو .
-چی رو؟
-همونی Ú©Ù‡ اگه بگیم شیطون می‌ترسه Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± می‌کنه .
-... اعوذب لله من الشیطان الرجیم؟
- آره آره ، خودشه ، همین بود.
- همینو بگو، خب دیگه کاری نداری ؟
- قطع Ù†Ú©Ù† بابا. آخه اگه برم کنار پنجره اونوقت بایستی تلÙÙ† را قطع کنم .
-خب قطعش کن. کاری نداری؟
-تو رو خدا قطع نکن بابا، می ترسم.
-نترس عزیزم. راستی، از پایین در را Ù‚ÙÙ„ کردی؟
-مامان Ú©Ù‡ Ø±ÙØª بهم Ú¯ÙØª. یه بار Ù‚ÙÙ„ کردم .- Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† دخترم.
دلهره دارم . خیالم Ø±Ø§ØØª نیست . ØØ³Ø§Ø¨ Ùˆ کتاب Ú©Ù‡ ندارد، اگر همین ØØ§Ù„ا برق ساختمان قطع بشود! Ú¯ÙØªÙ… برود Ùˆ از پشت پنجره به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ نگاه کند . ولی اگر همان Ù„ØØ¸Ù‡â€ŒØ§ÛŒ Ú©Ù‡ برق می‌رود، پایش به چیزی گیر کند Ùˆ زمین بخورد، چه؟ باید به او Ù…ÛŒâ€ŒÚ¯ÙØªÙ… Ú©Ù…ÛŒ صبر کند تا چشمانش به تاریکی عادت کند بعد آرام آرام برود کنار پنجره . توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ روشنایی بیشتر است، مردم هم Ø±ÙØª Ùˆ آمد می‌کنند، آنها را Ú©Ù‡ ببیند ترسش کمتر می‌شود . اما نه ØŒ ÙˆØÛŒ نازل نشده Ú©Ù‡ همین الان برق این Ù…ØÙ„Ù‡ قطع می‌شود . این هم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ! نسرین ØØ§Ù„ا باید رسیده باشد بیمارستان. ØØªÙ…اٌ به شقایق زنگ زده است. آهان، ØØ§Ù„ا Ùقط بایس کلید بیندازم . در را پشت سرم Ù…ÛŒ بندم.
-الو..
- سلام بابایی.
- سلام دخترم .
- الان كجايي ؟
- خیابون جلوی پارکینگ، همین ØØ§Ù„ا از اتوبوس پیاده شدم .
- چقدر مونده كه برسي ؟
- همين خيابون را تا آخرش بيام ، رسيدم خونه .
-وای نستی مغازه ها را نگاه بکنی ها.
- مغازه ها تعطیل٠دخترم .
- تو خیابون هیچکس نیست؟
- چرا ، هنوز آدم هست، برو درس ات رو بخون.
- تا درس دوازدهم خواندم.
- آلبوم عکس، برو عکس ها را نگاه کن!
- چی؟
- عروسی دایی پرویز، اهواز، توی قطار هم عکس Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… ØŒ یادته؟
- راستی چرا پیش ما زیاد مهمون نمیاد؟
- وقتی رسیدم خونه بهت میگم .
- ØØ§Ù„ا بگو.
- این Ú†Ù‡ سئوالیه Ú©Ù‡ پشت تلÙÙ† از من می‌کنی؟
- خب تو ØØ§Ù„ا بگو!
- چون ما کمتر ÙØ±ØµØª می‌کنیم به میهمانی برویم.
- چرا وقت نمی‌کنیم؟
- چون تو باید به مدرسه بری.
-وقتی که مدرسه نمیرم چی؟
من و مامان باید سرکار برویم .
- یعنی شما تابستون تعطیل نیستید؟
- داره شارژ موبایلم تمام می‌شه ØŒ خدا ØØ§Ùظ .
من هم ته دلم Ù…ÛŒ ترسم ولی به روی خودم نمی‌آورم . چند روز وقت صر٠کردیم تا شماره تلÙÙ† موبایلم ØŒ Ù…ØÙ„ کار Ùˆ همین‌طور شماره تلÙÙ† عمه‌اش را به خاطر سپرد Ú©Ù‡ در مواقع ضروری بتواند با ما تماس بگیرد. به نسرین Ú¯ÙØªÙ… : « مجبوریم . بالاخره مردم هم بیکار نیستند Ú©Ù‡ کار خودشان را لَنگ٠ما بکنند.»
- دیگه چیه ؟
- مي ترسم بابا .
- داري عصباني‌ام مي‌کني!
- آخه ...
- دارم می رسم، توی راه پله‌ام .
بیست و پنج پله را تا طبقه چهارم بالا می‌روم. شقایق در٠آپارتمان را باز کرده و لای چارچوب آن ایستاده است و انگشت شستش را مي مكد! مرا که می‌بیند لبخند می زند.
انجام مهر 85
afshin نوشت