برگشت ماهی سیاه کوچولو از دریا -----داستانی از هژبر
- برگشت ماهی سیاه کوچولو از دریا -
.... ماهی پیر قصه اش را تمام کرد Ùˆ به دوازده هزار بچه Ùˆ نوه اش Ú¯Ùت:
- دیگر وقت خواب است بچه ها بروید بخوابید.
بچه ها Ùˆ نوه ها Ú¯Ùتند:
- مادر بزرگ Ù†Ú¯Ùتی آن ماهی ریزه چطور شد.
ماهی پیر Ú¯Ùت
- آن هم بماند برای Ùردا شب. Øالا وقت خواب است. شب بخیر.
یازده هزار Ùˆ Ù†Ùهصد Ùˆ نود Ù†ÙÙ‡ ماهی کوچولو شب بخیر Ú¯Ùتند Ùˆ رÙتند خوابیدند. مادر بزرگ خوابش برد اما ماهی سرخ کوچولو هر کاری کرد خوابش نبرد. شب را تا ØµØ¨Ø Ù‡Ù…Ù‡ اش در Ùکر بود....
با خودش Ú¯Ùت:
- هر طور شده باید بروم و ببینم که آخرش این ماهی سیاه کوچولو چه به سرش آمده.
ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ شده از بقیه گروه شان جدا شد Ùˆ رÙت Ùˆ رÙت به هرگروه جانوری دریائی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسید Ù…ÛŒ پرسید Ú©Ù‡ آیا ماهی سیاه کوچولو را Ù…ÛŒ شناسند؟ کسی او را نمی شناخت. بعضی ها هم Ù…ÛŒ خندیدند:
- مگرماهی سیاه هم هست؟.
نا امید نشد. با خودش Ú¯Ùت:
- مادر بزرگ Ú©Ù‡ الکی Ù†Ú¯Ùته بود. Ùˆ آن قصه را Ú©Ù‡ از خودش در نیاورده بود. باید هر طور شده پیدایش کنم.
به یک دسته Ùرشته ماهی رسید از آنها پرسید:
- کسی از شما ماهی سیاه کوچولو را ندیده؟
همه سرشان را بعنوان نه تکان دادند. از آنها گذشت Ùˆ رÙت به سÙره ماهی بزرگی رسید از او پرسید.
سÙره ماهی Ú¯Ùت:
- نمی دانم این ماهی سیاهی که میگی همان باشد یا نه. اما من یکی را می شناسم که سیاه است اما کوچولو نیست.
پرسید:
- خوب الان کجا است؟ شاید خودش باشد.
سÙره ماهی Ú¯Ùت:
- من کنار ساØÙ„ دیدمش. از من مسیر رودخانه را پرسید. Ú©Ù‡ منم به لاک پشت پیر معرÙÛŒ اش کردم تا دهانه ÛŒ روخانه را نشانش بدهد.
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
- خوب لاک پشت پیرکجاست؟
سÙره ماهی Ú¯Ùت:
- برو به سمت ساØÙ„ آنجا Øتمن Ù…ÛŒ بینی Ø´.
به طر٠ساØÙ„ رÙت. دید Ú©Ù‡ لاک پشت روی Ø³Ø·Ø Ø¯Ø±ÛŒØ§ دارد شنا Ù…ÛŒ کند. جلو رÙت Ùˆ ازش پرسید:
- شنیدم که شما دیروز ماهی سیاه کوچلولو را دیده اید؟
لاک پشت Ú¯Ùت:
- آها منظورتان ماهی سیاه است؟.
- بله. ماهی سیاه.
لاک پشت Ú¯Ùت:
- بله از من می خواست تا دهانه ی رودخانه را نشانش بدهم.
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
- دهانه ی رودخانه را می خواست چکار؟
لاک پشت Ú¯Ùت:
- نمی دانم Ù…ÛŒ خواست تا به زادگاهش برگردد. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ اینجا دنیای او نیست. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ù…ÛŒ خواهد به همان برکه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© خودشان بین دوستان Ùˆ آشنایان با Ù…Øبت خودش برگردد.
ماهی سرخ کوچولو میان ØرÙØ´ پرید Ùˆ پرسید:
- خوب بگو ببینم الان رÙته یا هنوز اینجاست؟.
لاک پشت پرسید:
- برای چه می خواهی بدانی؟
ماهی سرخ کوچولو Ú¯Ùت:
- من هم می خواهم باهاش بروم و ببینم که زندگی در رودخانه و برکه چگونه است.
لاک پشت دستش را تکان داد Ùˆ Ú¯Ùت:
- پس خوب موقه ای آمده ای. Ùکر کنم هنوز نرÙته باشد.
با هم بسوی ماهی سیاه رÙتند. آنجا Ú©Ù‡ رودخانه ای از دریا جدا Ù…ÛŒ شد ماهی سیاه را دیدند Ú©Ù‡ گوشه ای کز کرده بود. ماهی سرخ کوچولو وقتی ماهی سیاه را دید سلامی کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- من Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ شما خیلی کوچولو هستید. مادر بزرگم داستان شما را برای من Ú¯Ùته Ùˆ من کاملن شما را Ù…ÛŒ شناسم Ùˆ داستان کشتن مرغ ماهی خوار را هم شنیده ام.
ماهی سیاه نگاهی به او کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- آنهم روزگاری بود.
ماهی سرخ کوچولو پرسید:
- چطور؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ با کشتن آن مرغ ماهیخوار ماهی ها برای همیشه از شرآنها خلاص Ù…ÛŒ شوند. غاÙÙ„ از اینکه صدها هزار دیگر هستند Ùˆ از آن بدتر هم صدها نوع ماهی خوار قوی تر Ùˆ بزرگتردیگرهم هستند Ú©Ù‡ مرغ ماهیخوار در مقابل شان هیچ است.
ماهی سرخ کوچولو Ú¯Ùت:
- شنیدم که می خواهی به برکه ی زادگاهت برگردی می شه بپرسم چرا؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- از طرÙÛŒ تØمل اینهمه Ùکشت Ùˆ Ùکشتاری Ú©Ù‡ اینجا توی دریا Ù…ÛŒ شود را ندارم. آنجا توی برکه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© خودمان زندگی با صÙاتر است. دوستی معنای دارد Ùˆ کسی کسی را نمی خورد. Ùˆ از طرÙÛŒ چیزهایی از دریا آموخته ام Ú©Ù‡ باید به اهالی برکه ام بگویم.
ماهی سرخ پرسید:
- می شه من هم با تو بیایم؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- تو اهل دریایی آنجا مناسب تو نیست. همین جا بمان و در دنیای خودت زندگی کن.
ماهی سرخ کوچولو Ú¯Ùت:
- اما من هم از اینجا خسته شده ام دوست دارم با تو بیایم. دنیای دیگری را ببینم.
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- ماهی هایی از نوع من رودخانه ای هستیم Ùˆ تا Øدی بزرگ Ù…ÛŒ شویم. اما ماهی های دریایی مثل شما آنقدر بزرگ Ù…ÛŒ شوید Ú©Ù‡ رودخانه برایتان Ú©ÙˆÚ†Ú© Ù…ÛŒ شود. Ùˆ نمی توانید زنده بمانید. پس همین جا بمان Ùˆ زندگی ات را بکن.
Ø¢Ùتاب دیگر به گرمی روی Ø³Ø·Ø Ø¯Ø±ÛŒØ§ Ù…ÛŒ تابید. ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- خوب دوستان من دیگر باید بروم.
با هم خدا ØاÙظی کردند Ùˆ ماهی سیاه براه اÙتاد. لاک پشت Ùˆ ماهی سرخ کوچولو او را تا دهانه ÛŒ رودخانه بدرقه کردند. ماهی سیاه هم چنان Ú©Ù‡ دور Ù…ÛŒ شد در پیچ رودخانه Ú¯Ù… شد.
رÙت Ùˆ رÙت Ùˆ رÙت. با دیدن چند جوی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ به رودخانه Ù…ÛŒ ریخت Ùˆ آبش را بیشتر Ù…ÛŒ کرد Ùهمید Ú©Ù‡ این همان رودخانه ای است Ú©Ù‡ سالها پیش از آن به دریا آمده بود. پس مطمئن شد Ú©Ù‡ راه را تا آنجا درست آمده است. اما دیگر شب شده بود Ùˆ ماهی ها همه هر کدام در گوشه ای در عمق آب Ùˆ لای خزه ها Ùˆ خیزرانها آرام گرÙته بودند. روشنی ماه را دید Ú©Ù‡ روی Ø³Ø·Ø Ø±ÙˆØ¯Ø®Ø§Ù†Ù‡ شناور است. به Ø³Ø·Ø Ø¢Ø¨ آمد. Ù„Øظه ای سرش را از آب بیرون آورد. ماه روی Ø³Ø·Ø Ø¢Ø¨ نشسته بود. صدای جیر جیرکها Ùˆ وق وق قورباغه ها همه جا پیچیده بود. Ùˆ از دور صدای پارس سگها Ù…ÛŒ آمد. مدتها بود Ú©Ù‡ این صداها را نشنیده بود. به ماه سلامی کرد Ùˆ ماه به رویش تبسمی کرد Ùˆ پرسید:
- سالهای سال است که ندیدمت. آخرین باری که دیدمت می خواستی بروی آخر رودخانه را پیدا کنی . بالاخره پیدا کردی؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- بله پیدا کردم و ای کاش در همان برکه ی کوچک خودم مانده بودم.
ماه پرسید:
- چرا؟ مگر تو همین را نمی خواستی که آخر رودخانه را پیدا کنی؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- چرا Ùˆ Øالا Ú©Ù‡ آخر رودخانه را دیده ام Ùهمیدم Ú©Ù‡ مهم مکانی نیست Ú©Ù‡ در آن زندگی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. بلکه مهم کسانی است Ú©Ù‡ با آنها زندگی Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. Ùˆ پرسید راستی ماه مهربان بالاخره آدمها آمدند روی تو بنشینند؟
ماه Ú¯Ùت:
- بله سالها پیش Ùˆ Øالا کرات دیگر را Ù…ÛŒ گردند.
دوباره ابر سیاهی آمد Ùˆ روی صورت ماه را پوشاند. Ùˆ همه جا دوباره تاریک شد. خسته بود تصمیم گرÙت تا از Ø³Ø·Ø Ø¢Ø¨ پائین برود Ùˆ لای تخته سنگی ک٠رودخانه بخوابد. توی خواب بود صدای کسی را شنید Ú©Ù‡ صدایش Ù…ÛŒ کرد. چشمانش را گشود هوا روشن شده بود Ùˆ دید Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙتر یک ماهی سÙید Ú©Ù‡ تعدادی ماهی ریزه همراهی اش Ù…ÛŒ کنند به او نزدیک Ù…ÛŒ شود. ماهی سÙید جلو آمد Ùˆ سلامی کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- خودتان هستید ماهی سیاه؟
ماهی سیاه پرسید:
- شما مرا از کجا می شناسی؟
ماهی سÙید Ú¯Ùت:
- مرغ سقا یادت هست Ú©Ù‡ باتÙاق در کیسه اش گرÙتار آمده بودیم؟. من همان ماهی ریز کوچولو هستم Ú©Ù‡ گریه Ù…ÛŒ کردم. Ùˆ شما مرا ناز نازی نامیدی.
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- اما مرغ سقا که همه ی شما را قورت داد.
ماهی سÙید Ú¯Ùت:
- درسته اما من به Ù…Øض آنکه شما کیسه ÛŒ مرغ سقا را پاره کردید منهم با شما بیرون پریدم Ùˆ پا به Ùرارگذاشتم. Ùˆ Ù…ÛŒ بینی Ú©Ù‡ هنوز زنده ام Ùˆ بزرگ شده ام Ùˆ اینها هم بچه هایم هستند.
بعد پرسید:
- شما هم بزرگ شده اید. اما اÙسوس Ú©Ù‡ ما نتوانستیم Ú©Ù‡ با تو بیاییم. Øالا بگو ببینیم بالاخره آخر رودخانه را پیدا کردی؟ از آنچه دیده ای برایمان بگو.
ماهی ریزه ها از روی کنجکاوی دورش را گرÙتند Ùˆ تا ببینند Ú©Ù‡ ماهی سیاه Ú†Ù‡ تعری٠خواهد کرد. ماهی سیاه آهی کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- من آنقدر ماجرا ها داشته ام و چیزها دیده ام که نمی توانم همه را برای شما تعری٠کنم.
ماهی سÙید Ú¯Ùت:
-Øالا یک چیزی بگوید. مثلن اینکه در آخر رودخانه چطور بود؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- من Ùقط Ù…ÛŒ توانم بگویم Ú©Ù‡ آخرش به دریا ختم Ù…ÛŒ شود. Ùˆ دریا به اقیانوس. Ùˆ اقیانوس دنیایی دیگری است. Ú©Ù‡ مناسب موجودات خودش است نه ما ماهی های رودخانه ای. آنجا نه از صدای وق وق قورباغه خبری هست Ùˆ نه از پارس سگان Ùˆ اهالی ده. هرکه کوچکتر است طعمه ÛŒ بزرگتر ها Ù…ÛŒ شود.
اگر اینجایک مرغ ماهی خوار هست آنجا هزارها هست و از آن گذشته نهنگ و کوسه و نیزه ماهی و اختاپوس و.. هم هست و آنقدر درنده و ماهیخوار عظیم الجثه هست که مرغ سقا به اندازه ی پلک چشمشان هم نمی شود.
ماهی سÙید پرسید:
- پس با اینهمه خطر بزرگ ماهی ها چطور می شوند؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- آنجا هر گروهی بطور جمعی با هم هستند Ùˆ این با هم بودن آنها را ØÙظ Ù…ÛŒ کند. نه مثل ما ماهی های رودخانه ای Ú©Ù‡ همیشه تنها Øرکت Ù…ÛŒ کنیم.
و ادامه داد:
- خوب دوستان من دیگر باید بروم و تا تاریک نشده از دره بگذرم.
ازماهی سÙید Ùˆ بچه هایش خدا ØاÙظی کرد Ùˆ براه اÙتاد. به بیشه ای Ú©Ù‡ رودخانه از آن Ù…ÛŒ گذشت رسید. جلو تر رÙت Ùˆ به برکه ای رسید Ú©Ù‡ Ù¾Ùر از Ú©Ù‡ ÙˆÚ†Ù‡ ماهی ها بود. Ú©Ù‡ لای خزه ها با شیطنت همدیگر رادنبال Ù…ÛŒ کردند. با دیدن او ایستادند Ùˆ به تماشای او نشستند. یکی از آنها Ú¯Ùت این دیگر کیست. قورباغه ای گنده Ú©Ù‡ روی برگ پهنی نشسته بود Ú¯Ùت:
- ماهی سیاه است.
ماهی سیاه سرش را از آب بیرون آورد و پرسید:
- شما مرا از کجا می شناسی؟
قورباغه با خنده ای Ú¯Ùت:
- من سالها پیش یه که وچه ماهی بودم که شما را دیدیم می خواستی بروی آخر جویبار را پیدا کنی. دیدی که آخرش به همین جا ختم می شود؟
ماهی سیاه چیزی Ù†Ú¯Ùت. پیش خودش Ú¯Ùت بگذار در همین نادانی خودشان بماند Ùˆ براه اÙتاد. از بیشه Ú©Ù‡ گذشت به مقابل آبشار رسید. با خودش Ú¯Ùت:
- اگر بتوانم یک جوری از این آبشار بالا بروم دیگر تا برکه ی خودمان راهی نیست. اندیشید:
- چطور؟ من که نمی توانم پرواز کنم.
تصمیم گرÙت تا سعی خودش را بکند. یاد دلÙین های دریا اÙتاد Ú©Ù‡ چطور به هوا Ù…ÛŒ پریدند. هر Ú†Ù‡ پرید آبشار او را دوباره به عقب برمی گرداند. دیگر خسته شده بود. یک دÙعه چشمش به مارمولک پیری اÙتاد Ú©Ù‡ آمده بود تا آب بخورد. جلو رÙت Ùˆ سلام کرد. مارمولک با تعجب پرسید:
- خودت هستی ماهی سیاه؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- بله خودم هستم.
مارمولک Ú¯Ùت:
- چقدر بزرگ شده ای. و پرسید : خوب بگو ببینم بالاخره آخر جویبار را پیدا کردی؟ اصلن چطور از خطر مرغ سقا گذشتی؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- دست به دلم نزار که خون است.
مارمولک پرسید:
-چی شده پس چرا برگشتی؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- آخر Øویبار دریاست Ùˆ آنجا همه به جان هم اÙتاده اند. هر کسی آنیکی را Ù…ÛŒ درید Ùˆ Ù…ÛŒ خورد. رÙاقت Ùˆ برادری وجود نداشت. هر کسی Ùقط بÙکر خودش است. کسی، کسی را نمی شناسد. Ùˆ ...
مارمولک پرسید:
- خوب Øالا هم Øتمن Ù…ÛŒ خواهی برگردی به برکه ÛŒ خودت؟
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- بله اما نمی توانم از ارتÙاع این آبشار بالا بروم. نمی دانم چکار باید بکنم؟
مارمولک اندکی Ùکر کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- من Ùکری به سرم زده اما نمی دانم عملی است یا نه.
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- Ú†Ù‡ Ùکری؟. بگو شاید عملی باشد.
مارمولک Ú¯Ùت:
- اگر چند دقیقه بتوانی دوام بیاری من می توانم تورا کولم بگیرم و از صخره بالا ببرم ات.
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- راه دیگری نداریم. هروقت دیدم دارم Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ شوم Ù…ÛŒ پرم توی آب.
مارمولک دمش را توی آب کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- خیلی خب پس دم مرا بگیر تا تو را روی کولم بگذارم.
ماهی سیاه Ú¯Ùت:
- اما می ترسم که دم شما را زخم کنم.
مارمولک خنده ای کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- ما مارمولک ها پوست Ú©Ù„Ùتر از این هستیم.
ماهی سیاه دم مارمولک را با دهانش گرÙت Ùˆ مارمولک اورا از آب بیرون کشید Ùˆ روی کولش گذاشت. به هر زØمتی بود از آبشار بالا آمدند. رو به مارمولک کرد Ùˆ از او تشکر کرد Ùˆ بسوی برکه شان براه اÙتاد.
وقتی بعد از سالها دوباره چشمش به برکه اÙتاد. از اینکه بزودی مادر Ùˆ دوستانش را دوباره خواهد دید، شادی سراپای وجودش را دربر گرÙت. با شوق جلو رÙت هنوز Ø¢Ùتاب غروب نکرده بود Ú©Ù‡ به برکه رسید. هر Ú†Ù‡ نگاه کرد ماهی آشنایی را ندید. هر Ú†Ù‡ ماهی Ù…ÛŒ دید نمی شناخت. عده ای با دیدن او بسویش آمدند Ùˆ بادیدن رنگ سیاهش به خنده اÙتادند Ùˆ شروع به تمسخرش کردند.Ú©Ù… Ú©Ù… ماهی های زیادی آمدند Ùˆ دورش را گرÙتند. یکی از پشت سر همه جلو آمد Ùˆ پرسید:
- تو خودتی ماهی سیاه؟ دیدی دوباره برگشتی!
ماهی سیاه او را از Ù„Ú©Ù‡ ÛŒ سÙیدی Ú©Ù‡ روی Ø´Ú©Ù… اش بود شناخت. همسایه ÛŒ قدیم شان بود. اØوال مادرش را پرسید Ùˆ او Ú¯Ùت:
- چند سال بعد از رÙتن تو توی قلاب بچه چوپانی گیر کرد Ùˆ Ùمرد. Ùˆ ادامه داد: چرا برگشتی؟ من Ú©Ù‡ به ات Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ اگر پشیمان بشوی Ùˆ برگردی دیگر توی برکه راهت نمی دهیم.
یکی دیگر درØالی Ú©Ù‡ ماهی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ را به دهان داشت Ùˆ Ù…ÛŒ خورد جلو آمد Ùˆ Ú¯Ùت:
- منهم به ات Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ اینها هوس های دوران جوانی است.
سومی Ú¯Ùت:
- منهم به ات Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ دنیای دیگری در کار نیست Ùˆ دنیا همین جاست.
چهارمی Ú¯Ùت:
- دوستان اگریادتان باشد آنزمان منهم Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ اگر روزی سرعقل آمد Ùˆ برگشت دیگر ماهی عاقلی است Ùˆ باید قدرش را دانست.
پنجمی Ú¯Ùت:
- منهم به ات Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ به دیدنت عادت کرده ایم نرو Ùˆ اینجا بمان.
ماهی پیری بزØمت خودش را جلو کشید Ùˆ خطاب به همه Ú¯Ùت:
- دوستان ما باید خوشØال باشیم Ú©Ù‡ ماهی سیاه سالم Ùˆ عاقل با باری از تجربه ÛŒ Ù…Ùید به برکه برگشته. برگشت او برای همه ÛŒ ما سودمند است. او Ù…ÛŒ تواند تجاربش را به دیگران انتقال دهد تا دیگر بچه های ما هوس تنهایی سÙر کردن را نکنند. Ùˆ به سرعت بسوی ماهی ریزی جهید Ùˆ با یک Øرکت تند قورتش داد.
ماهی سیاه بی آنکه چیزی بگوید از میان آنها رد شد Ùˆ به آرامی لای خیزرانها خرید Ùˆ گوشه ای آرام گرÙت. از راه طولانی Ú©Ù‡ امده بود خسته بود. سعی کرد تا Ú©Ù…ÛŒ بخوابد. شنید کسی صدایش Ù…ÛŒ کند. سرش را برگرداند ماهی سرخ Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ را دید Ú©Ù‡ دارد با تکه ای Ù†ÛŒ خنجر Ù…ÛŒ سازد.
سپتامبر 06
هژبر
Hojabr21@wanadoo.nl
بهروز نوشت