داستان کوتاه ----هژبر
- کوه ارغوانی -
باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به آرامی یکی پس ازدیگری به زمین Ù…ÛŒ اÙتادند. کناره های خیابان Ùˆ ک٠پیاده روها را لایه ای از برگهای قهوه ای Ùˆ زرد پوشانده بود. درØالی Ú©Ù‡ موهای سÙیدش کاملن خیس شده بود، بی توجه به باران قدم برمی داشت. به چهارراه Ú©Ù‡ رسید ایستاد. سرش را به عقب برگرداند تا ببیند Ú©Ù‡ هنوز دنبالش Ù…ÛŒ کند؟
پشت سرش کسی نبود، تاچشم کار Ù…ÛŒ کرد، برگهای خیس بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ù¾ÛŒØ§Ø¯Ù‡ روها را پوشانده بود. Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙترتاکسی رنگ Ùˆ رو رÙته ای توق٠کرد. زنی سیاه پوش درØالی Ú©Ù‡ با یک دست چادرش را زیرچانه اش Ù…ØÚ©Ù… گرÙته بود Ùˆ با دست دیگرش دست دختربچه ای را Ú©Ù‡ پیراهن سÙیدی با Ú¯Ùلهای قرمز به تن داشت گرÙته بود پیاده شد. دختر با تبسمی Ù…Ù„ÛŒØ Ø¨Ù‡ او نگاه کرد. مادر هم چنان دست دختر را گرÙته بود تا به آن طر٠خیابان بروند، دخترکه انگار باران او را خیس نمی کرد، مرتب بر Ù…ÛŒ گشت Ùˆ با تبسم نگاهش Ù…ÛŒ کرد.
صدای خش خش پايی شنید Ú©Ù‡ روی برگها راه Ù…ÛŒ رÙت. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید درØالیکه چتر باز نشده ای را بدست دارد، چند قدم جلوتر از او Ù…ÛŒ رود.
اØساس کرد مدتهاست Ú©Ù‡ او را با آن چشمان درشت Ùˆ از Øدقه در آمده Ùˆ آن ابروان بلندش Ù…ÛŒ شناسد. Ù„Øظه ای ایستاد Ùˆ با خودش Ú¯Ùت:
- چرا تعقیبم می کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد Ú©Ù‡ مرا تعقیب کند. تازه قیاÙÙ‡ ÛŒ این مرد هم به این ØرÙها نمی خورد.
قدم هاش را تند کرد تا از پشت سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
- هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روزدارین منو تعقیب می کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع Ú©Ù… Ú©Ù… برایش معما Ù…ÛŒ شد. هم چنان Ú©Ù‡ تند Ùˆ تند قدم بر Ù…ÛŒ داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه ازمقابل در پهن Ùˆ بزرگ بیمارستان گذشت Ùˆ دراین هنگام آمبولانسی بی آنکه آژیری بکشد ØŒ درØالی Ú©Ù‡ خون ازلای درز درهایش به زمین Ù…ÛŒ چکید Ùˆ در Ù¾ÛŒ اش چند زن سیاه پوش ماتم زده به آرامی Ù…ÛŒ رÙتند وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس Ùˆ زنان سیاه پوش، مردشنل سیاه غیب اش زد. به اطرا٠نگاه کرد، اثری از او ندید. Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙتر وارد Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پهنی شد. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ØŒ از پس پرده ÛŒ نازکی از باران، Ùقله ÛŒ ارغوانی کوه را دید Ú©Ù‡ درهاله ای از مه Ùرو رÙته بود Ø› طوري كه گوئی او را به خودش Ù…ÛŒ خواند. سالها بود Ú©Ù‡ همين اØساس را داشت. اما او نه اهل کوه بود Ùˆ نه تا کنون پا به آنجا گذاشته بود.
از پیچ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ گذشت. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ هم چنان Ù…ÛŒ رÙت. با عصبانیت قدم هایش را تند کرد. دید Ú©Ù‡ در انتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ وارد مدرسه ای شد.
- آها! پس معلم است .
به مدرسه Ú©Ù‡ رسید، دستگیره ÛŒ زنگزده Ùˆ خیس در را گرÙت Ùˆ داخل Øیاط شد. نه ازآن Ø¢Ùتاب ولرم بهاری خبری بود Ùˆ نه ازسایه ÛŒ دلپذیردرخت چنار وسط Øیاط. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی زد. یادش آمد آن روز بهاری را Ú©Ù‡ برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی Øیاط کنار چند بوته ÛŒ تازه ÛŒ Ú¯Ù„ صورتی، به دیوارآجری تکیه داده بود Ùˆ منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ Ú©Ù‡ به صدا درآمد، سیلی از بچه های شیطان ازدهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند Ùˆ صدای قیل Ùˆ قالشان سکوت را شکست Ùˆ با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره ÛŒ آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. درØالی Ú©Ù‡ با یک دست Ú©ÛŒÙØ´ را Ùˆ با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را دردست داشت، به طرÙØ´ آمد Ùˆ Ú¯Ùت:
- ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم گرÙت ÙˆÚ¯Ùت:
- وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه اش سری بعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: Øالا برا Ú©ÛŒ کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره .
بعد هردو خندیدن Ùˆ درØالی Ú©Ù‡ دستان Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ را دردست گرÙته بود، به اتÙاق بسوی بستنی Ùروشی سرکوچه راه اÙتادند.
ازØیاط مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا رÙت Ùˆ وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید Ú©Ù‡ با جاروی بلندی مشغول روÙتن اسکلتی روی ک٠راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد ØŒ سرش را بلند کرد Ùˆ پرسید:
- بله، کاری دارید آقا؟
دستی به موهای سÙید Ùˆ خیس اش کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست اش را بعنوان تعجب تکان داد Ùˆ Ú¯Ùت:
- کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده .
دستپاچه دستی به ریش اش کشید Ùˆ با تأکید Ú¯Ùت:
- خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم .
درØالی Ú©Ù‡ قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ به طر٠درØیاط Ù…ÛŒ رÙت.
ØرÙØ´ را قطع کرد Ùˆ به سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود Ú©Ù‡ دید مرد شنل سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به طر٠میدان کج کرد. با خودش Ú¯Ùت:
- Øالا این منم Ú©Ù‡ او رو تعقیب Ù…ÛŒ کنم. تاگیرش نیارم دست از سرش برنمی دارم.
قدم هایش را تندتر کرد Ùˆ به دنبالش دوید. به Øاشیه ÛŒ میدان رسید. مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ آنطر٠میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
- ها! پس مأموره!.
باعجله به طر٠اش دوید. مرد هم چنان ایستاده بود Ùˆ با آن چشمان درشت بیرون زده اش ازآن Ùاصله او را نگاه Ù…ÛŒ کرد. بعد دست توی جیب اش کرد Ùˆ کلیدی را درآورد Ùˆ در Ù‚ÙÙ„ در چرخانید .داخل ساختمان شد Ùˆ در را پشت سرش بست.
مقابل درکه رسید انگشت اش را باعصبانیت روی زنگ Ùشرد. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی Ùایده بود. چند بار با مشت به درکوبید. خبری نشد. دیگرØسابی ازکوره دررÙته بود.
- اینقدر اینجا می مانم تا بالاخره بیای بیرون.
هم چنان Ú©Ù‡ به در Ù…ÛŒ کوبید دستی را روی شانه اش Øس کرد. برگشت، دید Ú©Ù‡ پیرمردی با صورتی Ù¾Ù٠کرده Ùˆ گونه های سرخ Ùˆ چشمان Ù‚ÛŒ کرده Ú©Ù‡ دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی Ú¯Ùت:
- کسی خونه نیس، مدتهاس Ú©Ù‡ از اینجا رÙتن Ùˆ این ساختمون مخروبه اس جانم.
عصازنان Ùˆ لنگان لنگان درپیچ میدان Ú¯Ù… شد. بارÙتن پیر مرد اØساس کرد Ú©Ù‡ زانوانش Ù…ÛŒ لرزد. آرام خودش را شل کرد ØŒ نشست Ùˆ به در رنگ Ùˆ رو رÙته ÛŒ ساختمان Ú©Ù‡ Øالا Ù¾Ùر بود از اعلامیه های تبلیغاتی تکیه داد . سرش را روی زانوانش گذاشت Ùˆ چشمانش را بست.
یادش آمد Ú©Ù‡ درست بیست سال پیش از همین مسیر Ùˆ از همین در وارد شده بود Ùˆ با راهنمائی نگهبان ØŒ به اتاق Øاج آقا رÙته بود.
وقتی داخل شده بود، Øاج آقا Ù…Øسنی با اØترام از جایش بلند شده بود Ùˆ به او دست داده بود. بعد Ú¯Ùته بود تا برایش چای بیاورند Ùˆ او بعد از آنکه چای اش را خورده بود، کی٠پÙری را روی میز Øاج آقا گذاشته Ùˆ Ú¯Ùته بود:
- Øرامزاده ها خیالاتی دارند.
Øاج آقا Ù…Øسنی دودستی کی٠را گرÙته بود Ùˆ Ù…Øتویاتش را روی میزخالی کرده بود. چند کتاب Ùˆ جزوه Ùˆ روزنامه Ùˆ یک Ùشنگ کلاشینکÙ.
Øاج آقادستی به ریش Ù¾ÙرپÙشت Ùˆ گردش کشیده بود Ø› آستین ها یش را Ú©Ù…ÛŒ بالا زده بود Ùˆ با دستپاچگی Ú¯Ùته بود:
- خدا از شما راضی باشد برادر، خوب Øالاچند Ù†Ùری هستند؟
- با این نمک به Øرام خودم سه Ù†ÙرØاج آقا.
- می شناسی شون؟
- بله Øاج آقا، توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خودمون Ù…ÛŒ شینن.
Øاج آقا درØالی Ú©Ù‡ قلم Ùˆ کاغذ را برداشته بود تا اطلاعات را یاد داشت کندگÙته بود:
- هیچ چیزرو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را Ú¯Ùته بود، بی آنکه کسی بدرقه اش کند از همین درخارج شده بود.
بارها نیمه های شب صدای جیغ های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. به اطرا٠نگاهی انداخت. دلش Ù…ÛŒ خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد Ùˆ بی اختیار به راه اÙتاد. از پیچ میدان گذشت Ùˆ در امتداد خیابان شهدا Ú©Ù‡ انتهایش به قله ÛŒ رÙیع کوه ارغوانی منتهی Ù…ÛŒ شد براه اÙتاد.
- آه اگرآنروز لعنتی نرÙته بودم! اگر به Øر٠مادرش گوش کرده بودم! اکنون Øتمن، Øتمن، معصوم من...
Øالا بی آنکه خودش بداند، به دامنه ÛŒ جنگلی ارغوان کوه رسیده بود. Ùضای خیس جنگل را سراسرسکوت گرÙته بود Ùˆ تنها صدای باران بود Ú©Ù‡ برشاخ Ùˆ برگ درختان نیمه عریان Ù…ÛŒ بارید.
خش خش پای کسی را Ú©Ù‡ انگار روی برگها راه Ù…ÛŒ رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه ÛŒ خیس چند درخت مردشنل سیاه را دید Ú©Ù‡ بسوی دامنه ÛŒ کوه Ù…ÛŒ رÙت. به طرÙØ´ دوید. از جنگل خارج شد Ùˆ به صخره های کوه رسید. او را دید Ú©Ù‡ با Ùاصل Ú©Ù…ÛŒ از سنگ های خیس بالا Ù…ÛŒ رÙت.
باران هم چنان می بارید اما او نه به باران توجهی می کرد و نه به تیزی صخره ها.
Øالادیگرتقریبن به بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل سیاه ایستاد Ùˆ ازآن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد Ú©Ù‡ با Ú†Ù‡ زØمتی خودش را از صخره ها بالا Ù…ÛŒ کشيد. با خودش Ú¯Ùت:
- دیگه راه Ùراری نداره.
درØالیکه Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زد، ازتخته سنگ بزرگی Ú©Ù‡ مرد شنل سیاه رویش ایستاده بود، بالا رÙت.
- بالاخره گیرت آوردم .
مرد شنل سیاه چیزی Ù†Ú¯Ùت. هم چنان Ú©Ù‡ تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او گرÙت Ùˆ به چشم انداز شهر Ú©Ù‡ در آن پائین، درپرده اي از باران ÙرورÙته بود خیره شد.
آخرین صخره را هم به سختي پشت سر گذاشت Ùˆ در Øالیکه Ù†Ùس Ù†Ùس میزد روی تخته سنگ نشست. پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می کردی؟
مرد شنل سیاه بی توجه به سئوال او نگاهش کرد Ùˆ بآرامی Ú¯Ùت:
- Ù…ÛŒ بیبنم Ú©Ù‡ Øسابی خیس شده ای!
دستانش را به تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و درچشمان درشت اش ذل زد. پرسيد:
- چرا جواب منو نمی دی؟ Ú¯Ùتم تو Ú©ÛŒ هستی، چرا منو تعقیب Ù…ÛŒ کنی؟
دست اش را به آرامی ازجیب شنل اش درآورد Ùˆ دست او را گرÙت Ùˆ تا مقابل صورتش بالا آورد. دید Ú©Ù‡ دستانش خونی است. با Øیرت به تخته سنگ زیرپایش نگاه کرد، جای دست هایش روی سنگها را دیدکه خون آلود بود. درØالی Ú©Ù‡ چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به صورتش نزدیک کرد Ùˆ Ù„Øظه ای هم چنان به آنها نگاه کرد بعد یقه ÛŒ مرد شنل سیاه را گرÙت Ùˆ با صدای بلند پرسید:
- توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل سیاه بی آنکه جوابی بدهد به بالای Ùقله نگاه Ù…ÛŒ کرد. او هم سرش را به آن طر٠برگرداند. لای صخره های خیس دخترکی با لباس سÙید درغباری ازمه Ú¯Ù… شد.
------
- Ø®Ùمره های شکسته -
تازه قد یه دستم بهار دیده بودم.
مادرم Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡:
- اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه ی مدرسه ام می شه.
خونه ÛŒ قشنگی داشتیم، با یه Øياط بزرگ Ùˆ آجرÙرش Ú©Ù‡ یه Øوض گردی وسطش بود، برا اینکه Øوض تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سÙÙالی رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای Ù¾Ùر از Ú¯Ù„ های مخملی Ùˆ کنج Øیاط چند Ø®Ùمر Ùیروزه ای Ú©Ù‡ Ù¾Ùر بودن از خاطره. Ùˆ ايوان بلندی Ú©Ù‡ با دو بازوی سنگی Ø´ سق٠خونه رو تو هوا گرÙته بود تا Ø¢Ùتاب تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش Ù…ÛŒ دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک Ù…ÛŒ داد.
چهاراتاق بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ پنجره شون رو به Øیاط باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی Ú©Ù‡ از همه بزرگتر بود، پذیرائی مون بود Ùˆ Ùقط وقتی Ú©Ù‡ مهمون Ù…ÛŒ اومد، درشو باز Ù…ÛŒ کردن. توش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙتیم هواش بوی Ú©Ùشای عید رو Ù…ÛŒ داد.
قسمت بالاش یه پیش بخاری داشت Ú©Ù‡ دور تا دورشو نقش Ú¯Ù„ Ùˆ میوه گچبری کرده بودن Ùˆ دوتا پرنده سالها بودکه لای نقش هاش Øبس بودن، رو سکوش چند ظر٠استیلی Ú©Ù‡ هیچکی استیل بودنشونو باور نداشت، اما هر وقت Ú©Ù‡ ازجلو نگاهشون Ù…ÛŒ کردی شکلتو درمی آوردن. Ùˆ یه Ùتنگ بلورکه اگه دهَنشو باز Ù…ÛŒ کردی اشکتودر Ù…ÛŒ آورد Ùˆ چندکتاب توی Ùراموشی طاقچه به هم تکیه داده بودن. ک٠اتاق یه Ùرش بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ وقتی روش راه Ù…ÛŒ رÙتیم، مادرم Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- مواظب باشید گل هاشو زیر پا له نکنید .
خونه مون دائم Ù¾Ùرمهمون بود. Ùاميل هاهمیشه دور Ùˆ برمون بودن Ùˆ به خاطر رودرباستی Ú©Ù‡ با مادرم داشتن، ما بچه ها رو بغل Ù…ÛŒ کردن Ùˆ الکی قربون Ùˆ صدقه مون Ù…ÛŒ رÙتن Ùˆ سوغاتی ها آدمها رو به خونه مون Ù…ÛŒ آوردن.
پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر Ú†Ù‡ روزا کمتر اونو Ù…ÛŒ ديديم. اما اگه خونه بود، Ù…ÛŒ ديديم ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ Ú©Ù‡ از خواب بيدارمی شد، توی Øياط، کنار باغچه، Øوله سÙیدی رو دورگردنش Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ دوتا میل بزرگ چوبی شوکه همیشه گوشه ÛŒ Øیاط بود بر Ù…ÛŒ داشت Ùˆ ورزش Ù…ÛŒ کرد. ما بچه ها هم Ù…ÛŒ رÙتيم پیش اش وای Ù…ÛŒ ايستاديم Ùˆ اداشو درمی آورديم. بعد از ورزش کردن Ù…ÛŒ ایستاد، گرگ Ù…ÛŒ شد Ùˆ دنبالمون Ù…ÛŒ کرد، باشکمای Ù¾Ùر از خنده دور Øوض Ù…ÛŒ دوویدیم، مادرسرشو از پنجره بیرون Ù…ÛŒ آورد:
- مواضب باشید، زیاد به Øوض نزدیک نشید.
بعدآقاگرگه از پشت Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بره کوچیکه روکه اغلب هم آنا خواهرم بودکه با اون پاهای کوچیکش همیشه عقب Ù…ÛŒ موند رو Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ بلندش Ù…ÛŒ کرد، بانوک دماغ، شکمشو قلقلک Ù…ÛŒ داد. چقدرنوک دماغش روی Ø´Ú©Ù… لذت Ù…ÛŒ داد. آنا توبغل اش دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد Ùˆ ریسه Ù…ÛŒ رÙت، بعد مادرم تو ایوان Ù…ÛŒ اومد Ùˆ صدامون Ù…ÛŒ کرد:
- بچه ها بیاین صبونه بخورین.
به دنبال پدر از پله های سنگی ایوان بالا Ù…ÛŒ رÙتیم. شبا Ú©Ù‡ مهمون نداشتیم اسب مون Ù…ÛŒ شد Ùˆ ما به نوبت سوار پشت Ø´ Ù…ÛŒ شدیم Ùˆ دور تا دور اتاق Ù…ÛŒ چرخید، بعد Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ مثل اسب Ø´ÛŒØÙ‡ ای Ù…ÛŒ کشید، دستاشو از روی قالی برمی داشت Ùˆ ما از رو پشتش سÙر Ù…ÛŒ خوردیم Ùˆ پیاده Ù…ÛŒ شدیم. بعد اون یکی سوار Ù…ÛŒ شد.
ازبازی کردن با پدرسیرنمی شدیم. اما اÙسوس Ú©Ù‡ سرش Øسابی شلوغ بود، باچی؟ ما نمی دونستیم. Ùقط Ù…ÛŒ دیدیم Ú©Ù‡ هر روز بعد از اون Ú©Ù‡ صبونه شو Ù…ÛŒ خورد، کت Ùˆ شلوارشو Ù…ÛŒ پوشید Ùˆ ازخونه بیرون Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ نیمه های شب Ú©Ù‡ ما خواب بودیم برمی گشت.
تا اینکه یه روزکه ØµØ¨Ø ÙˆÙ„Ø±Ù… تابستونی بود. پدرم مث هر روز، Øوله ÛŒ سÙیدشو دورگردنش انداخته بود Ùˆ داشت با آب پاش Ùلزی گلدونای لب Øوضو آب Ù…ÛŒ داد Ùˆ مادرم جلو آینه ÛŒ بزرگمون با اون قاب بÙرنزی قلمکاری شده، نشسته بود Ùˆ داشت چشمای درشتشو با دقت سÙرمه Ù…ÛŒ کشید.
خاله طاهره داشت نون سنگت برشته ای روکه تازه آورده بود، رو سÙره Ù…ÛŒ چید. بوی چای تازه دم Ú©Ù‡ رو ÛŒ سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای ماشینی نزدیک Ù…ÛŒ شد، Ùˆ بعد جیغ درØیاط بلند شد.
- این ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ تونه باشه؟
پدرم بلند شد Ùˆ آب پاش Ùلزی را رو لبه ÛŒ Øوض گذاشت Ùˆ به طر٠دررÙت. در رو Ú©Ù‡ بازکرد، چندتا ژاندارم بودن Ú©Ù‡ وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به مادرم Ú¯Ùتم:
- مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد:
- مهمون؟ اونم این اول صبØی؟.
قلم رو توی سÙرمه دانش Ùرو کرد Ùˆ ازجلوی آینه بلند شد Ùˆ کنار پنجره اومد. دید Ú©Ù‡ اÙسرمیانسالیه با دو سرباز Ù…Ø³Ù„Ø Ú©Ù‡ دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادر سÙید گلدارشو سرش کرد Ùˆ دمپائی هاشو پوشید Ùˆ به ایوان رÙت Ùˆ ازاون بالا رو به پدرم Ú¯Ùت:
- چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند Ùˆ با صدای گرÙته ای Ú¯Ùت:
- چیزمهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به اتاق برگرده Ú©Ù‡ ستون ایوان Ù¾Ùَرچادر شو سÙÙت گرÙت. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد Ùˆ به ایوان اومد Ùˆ کنار مادرم ایستاد.
- چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد:
- ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
گوش هام کوچکتر از اون بودن Ú©Ù‡ بشنوم اون ژاندارم ها با پدرم چکار دارند. اما دیدم Ú©Ù‡ ژاندارم ها از Øیاط بیرون رÙتن Ùˆ دم در وایسادن. پدرم Ú©Ù‡ اومد تو، Øوله از روشونه Ø´ سÙرخورد Ùˆ پرید رو طناب٠توی Øیاط .
از بغل پنجره پریدم پائین. کنجکاوی دستمو گرÙت Ùˆ پیش پدرم برد. با دستپاچکی داشت لباس هاشو Ù…ÛŒ پوشید، مادرم داشت چیزی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. جلوترکه رÙتم، ØرÙا شو قطع کرد. پرسیدم:
- باباجون کجا می خوای بری؟
پَر پیراهن سÙیدشو توی شلوارش Ùرو کرد:
- یه کاری دارم پسرم، باید Øتمن برم.
- پس امروز ورزش نمی کنی؟
سینه شو بالا گرÙته بود Ùˆ داشت کمربندشو Ù…ÛŒ بست، دستی به سرم کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
- این دÙعه Ù…ÛŒ خوام تو رو بگیرم ویه لقمه ت کنم .
من خندیدم. مادرم دستی به شونه ام زد Ùˆ Ú¯Ùت:
- برو صبونه تو بخور.
بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
- طاهره، بچه ها رو ببرصبونه شونو بخورن .
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. ازکنارسÙره بلند شدم Ùˆ پیش پنجره رÙتم، دیدم درØالی Ú©Ù‡ مادرم پشت سرش راه میره، ازپله های ایوان پائین رÙتن. دم درØیاط مادرم ایستاد، پدرم بیرون رÙت Ùˆ در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سÙیدشو دورکمرش جمع کرد Ùˆ رو پله ÛŒ سنگی دم درنشست Ùˆ پَر چادرشو جلوی صورتش گرÙت تا گریه کنه.
دقایقی بعد صدای ماشین اومدکه ازکوچه مون دور می شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت Ùˆ پدرم به خونه برنگشت. دیگه ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ بدون پدر، Øیاط سرد Ùˆ خلوت بود Ùˆ از Ø¢Ùتاب دلتنگی Ù…ÛŒ تابید. Ùˆ شبا تاریکی آدم رو Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ کرد. مادر دیگه مث هر روزکه از خواب بلند Ù…ÛŒ شد، جلوی آینه نمی رÙت Ùˆ چشمای درشت Ùˆ سیاهشو سÙرمه نمی کشید Ùˆ میل های چوبی پدرکنج Øیاط کزکرده بودند، Ùˆ انگارگلدونای لب Øوض ماتم گرÙته بودند Ùˆ Ø®Ùمره های Ùیروزه ای تو غمگینی سایه سر روشونه ÛŒ هم گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت Ùˆ پدرم برنگشت. نمی دونم چند روز، چند ماه Ùˆ یا چند سال بدون پدرگذشت، Ùقط دیدم Ú©Ù‡ Ùگلای باغچه مون خشک شدند، ریختن Ùˆ Ùخمره ها شکستند Ùˆ من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قدکشیدم، Ùˆ ازمیل های چوبی پدرم بلند ترشدم Ùˆ دیگه Ù…ÛŒ تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم Ùˆ تا رو سینه ام بالاشون بیارم.
خوب که نگاشون می کردی، عرق شوخی های پدرم توی ترک هاش زنگ زده بود.
به اندازه آجرهای Øیاط مون خواب دیدم Ú©Ù‡ پدرم مث همیشه Ú©Ù‡ سÙر Ù…ÛŒ رÙت، با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته Ùˆ با ورودش به Øیاط، چمدون شو زمین Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ ما بچه ها Ù…ÛŒ دوویم جلوش، به اش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسیم، Ù…ÛŒ شینه Ùˆ بغلمون Ù…ÛŒ کنه. با هم Ù…ÛŒ آیم تو Ùˆ سوغاتی ها رو یکی یکی باز Ù…ÛŒ کنیم.
عاقبت اینقدرخواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- پاشید بچه ها امروز پدرتون می آد، پاشید هزار تا کار داریم .
بیدارشدیم، هنوزآÙتاب نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر Ùˆ صورت خونه رو شستیم Ùˆ دم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رو جارو Ùˆ آب پاشی کردیم. Ø®Ùمره های شکسته ÛŒ Ùیروزه ای رو جمع کردیم Ùˆ دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه ÛŒ بزرگ Ùˆ قلمکاری شده رÙت Ùˆ چشمای کوچیکشو سÙرمه کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه شو سرش کرد Ùˆ ازپله های ایوان پائین رÙت، همه دم Øیاط ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد Ùˆ دم Øیاط مون ایستاد. در باز شد Ùˆ پیرمردی٠با موهای سÙید Ùˆ صورتی Ù¾Ùر از چروک پیاده شد، نگاه Ø´ کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه های کوچولوی شیطونش Ù…ÛŒ گشت.
زمستان 05
هژبر
باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به آرامی یکی پس ازدیگری به زمین Ù…ÛŒ اÙتادند. کناره های خیابان Ùˆ ک٠پیاده روها را لایه ای از برگهای قهوه ای Ùˆ زرد پوشانده بود. درØالی Ú©Ù‡ موهای سÙیدش کاملن خیس شده بود، بی توجه به باران قدم برمی داشت. به چهارراه Ú©Ù‡ رسید ایستاد. سرش را به عقب برگرداند تا ببیند Ú©Ù‡ هنوز دنبالش Ù…ÛŒ کند؟
پشت سرش کسی نبود، تاچشم کار Ù…ÛŒ کرد، برگهای خیس بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ù¾ÛŒØ§Ø¯Ù‡ روها را پوشانده بود. Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙترتاکسی رنگ Ùˆ رو رÙته ای توق٠کرد. زنی سیاه پوش درØالی Ú©Ù‡ با یک دست چادرش را زیرچانه اش Ù…ØÚ©Ù… گرÙته بود Ùˆ با دست دیگرش دست دختربچه ای را Ú©Ù‡ پیراهن سÙیدی با Ú¯Ùلهای قرمز به تن داشت گرÙته بود پیاده شد. دختر با تبسمی Ù…Ù„ÛŒØ Ø¨Ù‡ او نگاه کرد. مادر هم چنان دست دختر را گرÙته بود تا به آن طر٠خیابان بروند، دخترکه انگار باران او را خیس نمی کرد، مرتب بر Ù…ÛŒ گشت Ùˆ با تبسم نگاهش Ù…ÛŒ کرد.
صدای خش خش پايی شنید Ú©Ù‡ روی برگها راه Ù…ÛŒ رÙت. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید درØالیکه چتر باز نشده ای را بدست دارد، چند قدم جلوتر از او Ù…ÛŒ رود.
اØساس کرد مدتهاست Ú©Ù‡ او را با آن چشمان درشت Ùˆ از Øدقه در آمده Ùˆ آن ابروان بلندش Ù…ÛŒ شناسد. Ù„Øظه ای ایستاد Ùˆ با خودش Ú¯Ùت:
- چرا تعقیبم می کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد Ú©Ù‡ مرا تعقیب کند. تازه قیاÙÙ‡ ÛŒ این مرد هم به این ØرÙها نمی خورد.
قدم هاش را تند کرد تا از پشت سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
- هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روزدارین منو تعقیب می کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع Ú©Ù… Ú©Ù… برایش معما Ù…ÛŒ شد. هم چنان Ú©Ù‡ تند Ùˆ تند قدم بر Ù…ÛŒ داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه ازمقابل در پهن Ùˆ بزرگ بیمارستان گذشت Ùˆ دراین هنگام آمبولانسی بی آنکه آژیری بکشد ØŒ درØالی Ú©Ù‡ خون ازلای درز درهایش به زمین Ù…ÛŒ چکید Ùˆ در Ù¾ÛŒ اش چند زن سیاه پوش ماتم زده به آرامی Ù…ÛŒ رÙتند وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس Ùˆ زنان سیاه پوش، مردشنل سیاه غیب اش زد. به اطرا٠نگاه کرد، اثری از او ندید. Ú©Ù…ÛŒ آنطرÙتر وارد Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پهنی شد. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ØŒ از پس پرده ÛŒ نازکی از باران، Ùقله ÛŒ ارغوانی کوه را دید Ú©Ù‡ درهاله ای از مه Ùرو رÙته بود Ø› طوري كه گوئی او را به خودش Ù…ÛŒ خواند. سالها بود Ú©Ù‡ همين اØساس را داشت. اما او نه اهل کوه بود Ùˆ نه تا کنون پا به آنجا گذاشته بود.
از پیچ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ گذشت. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ هم چنان Ù…ÛŒ رÙت. با عصبانیت قدم هایش را تند کرد. دید Ú©Ù‡ در انتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ وارد مدرسه ای شد.
- آها! پس معلم است .
به مدرسه Ú©Ù‡ رسید، دستگیره ÛŒ زنگزده Ùˆ خیس در را گرÙت Ùˆ داخل Øیاط شد. نه ازآن Ø¢Ùتاب ولرم بهاری خبری بود Ùˆ نه ازسایه ÛŒ دلپذیردرخت چنار وسط Øیاط. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی زد. یادش آمد آن روز بهاری را Ú©Ù‡ برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی Øیاط کنار چند بوته ÛŒ تازه ÛŒ Ú¯Ù„ صورتی، به دیوارآجری تکیه داده بود Ùˆ منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ Ú©Ù‡ به صدا درآمد، سیلی از بچه های شیطان ازدهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند Ùˆ صدای قیل Ùˆ قالشان سکوت را شکست Ùˆ با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره ÛŒ آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. درØالی Ú©Ù‡ با یک دست Ú©ÛŒÙØ´ را Ùˆ با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را دردست داشت، به طرÙØ´ آمد Ùˆ Ú¯Ùت:
- ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم گرÙت ÙˆÚ¯Ùت:
- وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه اش سری بعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: Øالا برا Ú©ÛŒ کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره .
بعد هردو خندیدن Ùˆ درØالی Ú©Ù‡ دستان Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ را دردست گرÙته بود، به اتÙاق بسوی بستنی Ùروشی سرکوچه راه اÙتادند.
ازØیاط مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا رÙت Ùˆ وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید Ú©Ù‡ با جاروی بلندی مشغول روÙتن اسکلتی روی ک٠راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد ØŒ سرش را بلند کرد Ùˆ پرسید:
- بله، کاری دارید آقا؟
دستی به موهای سÙید Ùˆ خیس اش کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست اش را بعنوان تعجب تکان داد Ùˆ Ú¯Ùت:
- کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده .
دستپاچه دستی به ریش اش کشید Ùˆ با تأکید Ú¯Ùت:
- خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم .
درØالی Ú©Ù‡ قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ به طر٠درØیاط Ù…ÛŒ رÙت.
ØرÙØ´ را قطع کرد Ùˆ به سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود Ú©Ù‡ دید مرد شنل سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به طر٠میدان کج کرد. با خودش Ú¯Ùت:
- Øالا این منم Ú©Ù‡ او رو تعقیب Ù…ÛŒ کنم. تاگیرش نیارم دست از سرش برنمی دارم.
قدم هایش را تندتر کرد Ùˆ به دنبالش دوید. به Øاشیه ÛŒ میدان رسید. مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ آنطر٠میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
- ها! پس مأموره!.
باعجله به طر٠اش دوید. مرد هم چنان ایستاده بود Ùˆ با آن چشمان درشت بیرون زده اش ازآن Ùاصله او را نگاه Ù…ÛŒ کرد. بعد دست توی جیب اش کرد Ùˆ کلیدی را درآورد Ùˆ در Ù‚ÙÙ„ در چرخانید .داخل ساختمان شد Ùˆ در را پشت سرش بست.
مقابل درکه رسید انگشت اش را باعصبانیت روی زنگ Ùشرد. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی Ùایده بود. چند بار با مشت به درکوبید. خبری نشد. دیگرØسابی ازکوره دررÙته بود.
- اینقدر اینجا می مانم تا بالاخره بیای بیرون.
هم چنان Ú©Ù‡ به در Ù…ÛŒ کوبید دستی را روی شانه اش Øس کرد. برگشت، دید Ú©Ù‡ پیرمردی با صورتی Ù¾Ù٠کرده Ùˆ گونه های سرخ Ùˆ چشمان Ù‚ÛŒ کرده Ú©Ù‡ دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی Ú¯Ùت:
- کسی خونه نیس، مدتهاس Ú©Ù‡ از اینجا رÙتن Ùˆ این ساختمون مخروبه اس جانم.
عصازنان Ùˆ لنگان لنگان درپیچ میدان Ú¯Ù… شد. بارÙتن پیر مرد اØساس کرد Ú©Ù‡ زانوانش Ù…ÛŒ لرزد. آرام خودش را شل کرد ØŒ نشست Ùˆ به در رنگ Ùˆ رو رÙته ÛŒ ساختمان Ú©Ù‡ Øالا Ù¾Ùر بود از اعلامیه های تبلیغاتی تکیه داد . سرش را روی زانوانش گذاشت Ùˆ چشمانش را بست.
یادش آمد Ú©Ù‡ درست بیست سال پیش از همین مسیر Ùˆ از همین در وارد شده بود Ùˆ با راهنمائی نگهبان ØŒ به اتاق Øاج آقا رÙته بود.
وقتی داخل شده بود، Øاج آقا Ù…Øسنی با اØترام از جایش بلند شده بود Ùˆ به او دست داده بود. بعد Ú¯Ùته بود تا برایش چای بیاورند Ùˆ او بعد از آنکه چای اش را خورده بود، کی٠پÙری را روی میز Øاج آقا گذاشته Ùˆ Ú¯Ùته بود:
- Øرامزاده ها خیالاتی دارند.
Øاج آقا Ù…Øسنی دودستی کی٠را گرÙته بود Ùˆ Ù…Øتویاتش را روی میزخالی کرده بود. چند کتاب Ùˆ جزوه Ùˆ روزنامه Ùˆ یک Ùشنگ کلاشینکÙ.
Øاج آقادستی به ریش Ù¾ÙرپÙشت Ùˆ گردش کشیده بود Ø› آستین ها یش را Ú©Ù…ÛŒ بالا زده بود Ùˆ با دستپاچگی Ú¯Ùته بود:
- خدا از شما راضی باشد برادر، خوب Øالاچند Ù†Ùری هستند؟
- با این نمک به Øرام خودم سه Ù†ÙرØاج آقا.
- می شناسی شون؟
- بله Øاج آقا، توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خودمون Ù…ÛŒ شینن.
Øاج آقا درØالی Ú©Ù‡ قلم Ùˆ کاغذ را برداشته بود تا اطلاعات را یاد داشت کندگÙته بود:
- هیچ چیزرو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را Ú¯Ùته بود، بی آنکه کسی بدرقه اش کند از همین درخارج شده بود.
بارها نیمه های شب صدای جیغ های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. به اطرا٠نگاهی انداخت. دلش Ù…ÛŒ خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد Ùˆ بی اختیار به راه اÙتاد. از پیچ میدان گذشت Ùˆ در امتداد خیابان شهدا Ú©Ù‡ انتهایش به قله ÛŒ رÙیع کوه ارغوانی منتهی Ù…ÛŒ شد براه اÙتاد.
- آه اگرآنروز لعنتی نرÙته بودم! اگر به Øر٠مادرش گوش کرده بودم! اکنون Øتمن، Øتمن، معصوم من...
Øالا بی آنکه خودش بداند، به دامنه ÛŒ جنگلی ارغوان کوه رسیده بود. Ùضای خیس جنگل را سراسرسکوت گرÙته بود Ùˆ تنها صدای باران بود Ú©Ù‡ برشاخ Ùˆ برگ درختان نیمه عریان Ù…ÛŒ بارید.
خش خش پای کسی را Ú©Ù‡ انگار روی برگها راه Ù…ÛŒ رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه ÛŒ خیس چند درخت مردشنل سیاه را دید Ú©Ù‡ بسوی دامنه ÛŒ کوه Ù…ÛŒ رÙت. به طرÙØ´ دوید. از جنگل خارج شد Ùˆ به صخره های کوه رسید. او را دید Ú©Ù‡ با Ùاصل Ú©Ù…ÛŒ از سنگ های خیس بالا Ù…ÛŒ رÙت.
باران هم چنان می بارید اما او نه به باران توجهی می کرد و نه به تیزی صخره ها.
Øالادیگرتقریبن به بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل سیاه ایستاد Ùˆ ازآن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد Ú©Ù‡ با Ú†Ù‡ زØمتی خودش را از صخره ها بالا Ù…ÛŒ کشيد. با خودش Ú¯Ùت:
- دیگه راه Ùراری نداره.
درØالیکه Ù†Ùس Ù†Ùس Ù…ÛŒ زد، ازتخته سنگ بزرگی Ú©Ù‡ مرد شنل سیاه رویش ایستاده بود، بالا رÙت.
- بالاخره گیرت آوردم .
مرد شنل سیاه چیزی Ù†Ú¯Ùت. هم چنان Ú©Ù‡ تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او گرÙت Ùˆ به چشم انداز شهر Ú©Ù‡ در آن پائین، درپرده اي از باران ÙرورÙته بود خیره شد.
آخرین صخره را هم به سختي پشت سر گذاشت Ùˆ در Øالیکه Ù†Ùس Ù†Ùس میزد روی تخته سنگ نشست. پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می کردی؟
مرد شنل سیاه بی توجه به سئوال او نگاهش کرد Ùˆ بآرامی Ú¯Ùت:
- Ù…ÛŒ بیبنم Ú©Ù‡ Øسابی خیس شده ای!
دستانش را به تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و درچشمان درشت اش ذل زد. پرسيد:
- چرا جواب منو نمی دی؟ Ú¯Ùتم تو Ú©ÛŒ هستی، چرا منو تعقیب Ù…ÛŒ کنی؟
دست اش را به آرامی ازجیب شنل اش درآورد Ùˆ دست او را گرÙت Ùˆ تا مقابل صورتش بالا آورد. دید Ú©Ù‡ دستانش خونی است. با Øیرت به تخته سنگ زیرپایش نگاه کرد، جای دست هایش روی سنگها را دیدکه خون آلود بود. درØالی Ú©Ù‡ چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به صورتش نزدیک کرد Ùˆ Ù„Øظه ای هم چنان به آنها نگاه کرد بعد یقه ÛŒ مرد شنل سیاه را گرÙت Ùˆ با صدای بلند پرسید:
- توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل سیاه بی آنکه جوابی بدهد به بالای Ùقله نگاه Ù…ÛŒ کرد. او هم سرش را به آن طر٠برگرداند. لای صخره های خیس دخترکی با لباس سÙید درغباری ازمه Ú¯Ù… شد.
------
- Ø®Ùمره های شکسته -
تازه قد یه دستم بهار دیده بودم.
مادرم Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡:
- اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه ی مدرسه ام می شه.
خونه ÛŒ قشنگی داشتیم، با یه Øياط بزرگ Ùˆ آجرÙرش Ú©Ù‡ یه Øوض گردی وسطش بود، برا اینکه Øوض تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سÙÙالی رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای Ù¾Ùر از Ú¯Ù„ های مخملی Ùˆ کنج Øیاط چند Ø®Ùمر Ùیروزه ای Ú©Ù‡ Ù¾Ùر بودن از خاطره. Ùˆ ايوان بلندی Ú©Ù‡ با دو بازوی سنگی Ø´ سق٠خونه رو تو هوا گرÙته بود تا Ø¢Ùتاب تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش Ù…ÛŒ دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک Ù…ÛŒ داد.
چهاراتاق بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ پنجره شون رو به Øیاط باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی Ú©Ù‡ از همه بزرگتر بود، پذیرائی مون بود Ùˆ Ùقط وقتی Ú©Ù‡ مهمون Ù…ÛŒ اومد، درشو باز Ù…ÛŒ کردن. توش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙتیم هواش بوی Ú©Ùشای عید رو Ù…ÛŒ داد.
قسمت بالاش یه پیش بخاری داشت Ú©Ù‡ دور تا دورشو نقش Ú¯Ù„ Ùˆ میوه گچبری کرده بودن Ùˆ دوتا پرنده سالها بودکه لای نقش هاش Øبس بودن، رو سکوش چند ظر٠استیلی Ú©Ù‡ هیچکی استیل بودنشونو باور نداشت، اما هر وقت Ú©Ù‡ ازجلو نگاهشون Ù…ÛŒ کردی شکلتو درمی آوردن. Ùˆ یه Ùتنگ بلورکه اگه دهَنشو باز Ù…ÛŒ کردی اشکتودر Ù…ÛŒ آورد Ùˆ چندکتاب توی Ùراموشی طاقچه به هم تکیه داده بودن. ک٠اتاق یه Ùرش بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ وقتی روش راه Ù…ÛŒ رÙتیم، مادرم Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- مواظب باشید گل هاشو زیر پا له نکنید .
خونه مون دائم Ù¾Ùرمهمون بود. Ùاميل هاهمیشه دور Ùˆ برمون بودن Ùˆ به خاطر رودرباستی Ú©Ù‡ با مادرم داشتن، ما بچه ها رو بغل Ù…ÛŒ کردن Ùˆ الکی قربون Ùˆ صدقه مون Ù…ÛŒ رÙتن Ùˆ سوغاتی ها آدمها رو به خونه مون Ù…ÛŒ آوردن.
پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر Ú†Ù‡ روزا کمتر اونو Ù…ÛŒ ديديم. اما اگه خونه بود، Ù…ÛŒ ديديم ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ Ú©Ù‡ از خواب بيدارمی شد، توی Øياط، کنار باغچه، Øوله سÙیدی رو دورگردنش Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ دوتا میل بزرگ چوبی شوکه همیشه گوشه ÛŒ Øیاط بود بر Ù…ÛŒ داشت Ùˆ ورزش Ù…ÛŒ کرد. ما بچه ها هم Ù…ÛŒ رÙتيم پیش اش وای Ù…ÛŒ ايستاديم Ùˆ اداشو درمی آورديم. بعد از ورزش کردن Ù…ÛŒ ایستاد، گرگ Ù…ÛŒ شد Ùˆ دنبالمون Ù…ÛŒ کرد، باشکمای Ù¾Ùر از خنده دور Øوض Ù…ÛŒ دوویدیم، مادرسرشو از پنجره بیرون Ù…ÛŒ آورد:
- مواضب باشید، زیاد به Øوض نزدیک نشید.
بعدآقاگرگه از پشت Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بره کوچیکه روکه اغلب هم آنا خواهرم بودکه با اون پاهای کوچیکش همیشه عقب Ù…ÛŒ موند رو Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ بلندش Ù…ÛŒ کرد، بانوک دماغ، شکمشو قلقلک Ù…ÛŒ داد. چقدرنوک دماغش روی Ø´Ú©Ù… لذت Ù…ÛŒ داد. آنا توبغل اش دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد Ùˆ ریسه Ù…ÛŒ رÙت، بعد مادرم تو ایوان Ù…ÛŒ اومد Ùˆ صدامون Ù…ÛŒ کرد:
- بچه ها بیاین صبونه بخورین.
به دنبال پدر از پله های سنگی ایوان بالا Ù…ÛŒ رÙتیم. شبا Ú©Ù‡ مهمون نداشتیم اسب مون Ù…ÛŒ شد Ùˆ ما به نوبت سوار پشت Ø´ Ù…ÛŒ شدیم Ùˆ دور تا دور اتاق Ù…ÛŒ چرخید، بعد Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ مثل اسب Ø´ÛŒØÙ‡ ای Ù…ÛŒ کشید، دستاشو از روی قالی برمی داشت Ùˆ ما از رو پشتش سÙر Ù…ÛŒ خوردیم Ùˆ پیاده Ù…ÛŒ شدیم. بعد اون یکی سوار Ù…ÛŒ شد.
ازبازی کردن با پدرسیرنمی شدیم. اما اÙسوس Ú©Ù‡ سرش Øسابی شلوغ بود، باچی؟ ما نمی دونستیم. Ùقط Ù…ÛŒ دیدیم Ú©Ù‡ هر روز بعد از اون Ú©Ù‡ صبونه شو Ù…ÛŒ خورد، کت Ùˆ شلوارشو Ù…ÛŒ پوشید Ùˆ ازخونه بیرون Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ نیمه های شب Ú©Ù‡ ما خواب بودیم برمی گشت.
تا اینکه یه روزکه ØµØ¨Ø ÙˆÙ„Ø±Ù… تابستونی بود. پدرم مث هر روز، Øوله ÛŒ سÙیدشو دورگردنش انداخته بود Ùˆ داشت با آب پاش Ùلزی گلدونای لب Øوضو آب Ù…ÛŒ داد Ùˆ مادرم جلو آینه ÛŒ بزرگمون با اون قاب بÙرنزی قلمکاری شده، نشسته بود Ùˆ داشت چشمای درشتشو با دقت سÙرمه Ù…ÛŒ کشید.
خاله طاهره داشت نون سنگت برشته ای روکه تازه آورده بود، رو سÙره Ù…ÛŒ چید. بوی چای تازه دم Ú©Ù‡ رو ÛŒ سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای ماشینی نزدیک Ù…ÛŒ شد، Ùˆ بعد جیغ درØیاط بلند شد.
- این ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ تونه باشه؟
پدرم بلند شد Ùˆ آب پاش Ùلزی را رو لبه ÛŒ Øوض گذاشت Ùˆ به طر٠دررÙت. در رو Ú©Ù‡ بازکرد، چندتا ژاندارم بودن Ú©Ù‡ وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به مادرم Ú¯Ùتم:
- مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد:
- مهمون؟ اونم این اول صبØی؟.
قلم رو توی سÙرمه دانش Ùرو کرد Ùˆ ازجلوی آینه بلند شد Ùˆ کنار پنجره اومد. دید Ú©Ù‡ اÙسرمیانسالیه با دو سرباز Ù…Ø³Ù„Ø Ú©Ù‡ دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادر سÙید گلدارشو سرش کرد Ùˆ دمپائی هاشو پوشید Ùˆ به ایوان رÙت Ùˆ ازاون بالا رو به پدرم Ú¯Ùت:
- چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند Ùˆ با صدای گرÙته ای Ú¯Ùت:
- چیزمهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به اتاق برگرده Ú©Ù‡ ستون ایوان Ù¾Ùَرچادر شو سÙÙت گرÙت. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد Ùˆ به ایوان اومد Ùˆ کنار مادرم ایستاد.
- چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد:
- ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
گوش هام کوچکتر از اون بودن Ú©Ù‡ بشنوم اون ژاندارم ها با پدرم چکار دارند. اما دیدم Ú©Ù‡ ژاندارم ها از Øیاط بیرون رÙتن Ùˆ دم در وایسادن. پدرم Ú©Ù‡ اومد تو، Øوله از روشونه Ø´ سÙرخورد Ùˆ پرید رو طناب٠توی Øیاط .
از بغل پنجره پریدم پائین. کنجکاوی دستمو گرÙت Ùˆ پیش پدرم برد. با دستپاچکی داشت لباس هاشو Ù…ÛŒ پوشید، مادرم داشت چیزی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. جلوترکه رÙتم، ØرÙا شو قطع کرد. پرسیدم:
- باباجون کجا می خوای بری؟
پَر پیراهن سÙیدشو توی شلوارش Ùرو کرد:
- یه کاری دارم پسرم، باید Øتمن برم.
- پس امروز ورزش نمی کنی؟
سینه شو بالا گرÙته بود Ùˆ داشت کمربندشو Ù…ÛŒ بست، دستی به سرم کشید Ùˆ Ú¯Ùت:
- باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
- این دÙعه Ù…ÛŒ خوام تو رو بگیرم ویه لقمه ت کنم .
من خندیدم. مادرم دستی به شونه ام زد Ùˆ Ú¯Ùت:
- برو صبونه تو بخور.
بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
- طاهره، بچه ها رو ببرصبونه شونو بخورن .
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. ازکنارسÙره بلند شدم Ùˆ پیش پنجره رÙتم، دیدم درØالی Ú©Ù‡ مادرم پشت سرش راه میره، ازپله های ایوان پائین رÙتن. دم درØیاط مادرم ایستاد، پدرم بیرون رÙت Ùˆ در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سÙیدشو دورکمرش جمع کرد Ùˆ رو پله ÛŒ سنگی دم درنشست Ùˆ پَر چادرشو جلوی صورتش گرÙت تا گریه کنه.
دقایقی بعد صدای ماشین اومدکه ازکوچه مون دور می شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت Ùˆ پدرم به خونه برنگشت. دیگه ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ بدون پدر، Øیاط سرد Ùˆ خلوت بود Ùˆ از Ø¢Ùتاب دلتنگی Ù…ÛŒ تابید. Ùˆ شبا تاریکی آدم رو Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ کرد. مادر دیگه مث هر روزکه از خواب بلند Ù…ÛŒ شد، جلوی آینه نمی رÙت Ùˆ چشمای درشت Ùˆ سیاهشو سÙرمه نمی کشید Ùˆ میل های چوبی پدرکنج Øیاط کزکرده بودند، Ùˆ انگارگلدونای لب Øوض ماتم گرÙته بودند Ùˆ Ø®Ùمره های Ùیروزه ای تو غمگینی سایه سر روشونه ÛŒ هم گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت Ùˆ پدرم برنگشت. نمی دونم چند روز، چند ماه Ùˆ یا چند سال بدون پدرگذشت، Ùقط دیدم Ú©Ù‡ Ùگلای باغچه مون خشک شدند، ریختن Ùˆ Ùخمره ها شکستند Ùˆ من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قدکشیدم، Ùˆ ازمیل های چوبی پدرم بلند ترشدم Ùˆ دیگه Ù…ÛŒ تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم Ùˆ تا رو سینه ام بالاشون بیارم.
خوب که نگاشون می کردی، عرق شوخی های پدرم توی ترک هاش زنگ زده بود.
به اندازه آجرهای Øیاط مون خواب دیدم Ú©Ù‡ پدرم مث همیشه Ú©Ù‡ سÙر Ù…ÛŒ رÙت، با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته Ùˆ با ورودش به Øیاط، چمدون شو زمین Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ ما بچه ها Ù…ÛŒ دوویم جلوش، به اش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسیم، Ù…ÛŒ شینه Ùˆ بغلمون Ù…ÛŒ کنه. با هم Ù…ÛŒ آیم تو Ùˆ سوغاتی ها رو یکی یکی باز Ù…ÛŒ کنیم.
عاقبت اینقدرخواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- پاشید بچه ها امروز پدرتون می آد، پاشید هزار تا کار داریم .
بیدارشدیم، هنوزآÙتاب نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر Ùˆ صورت خونه رو شستیم Ùˆ دم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رو جارو Ùˆ آب پاشی کردیم. Ø®Ùمره های شکسته ÛŒ Ùیروزه ای رو جمع کردیم Ùˆ دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه ÛŒ بزرگ Ùˆ قلمکاری شده رÙت Ùˆ چشمای کوچیکشو سÙرمه کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه شو سرش کرد Ùˆ ازپله های ایوان پائین رÙت، همه دم Øیاط ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد Ùˆ دم Øیاط مون ایستاد. در باز شد Ùˆ پیرمردی٠با موهای سÙید Ùˆ صورتی Ù¾Ùر از چروک پیاده شد، نگاه Ø´ کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه های کوچولوی شیطونش Ù…ÛŒ گشت.
زمستان 05
هژبر
Asal نوشت