داستان کوتاه ----هژبر
- کوه ارغوانی -

باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به آرامی یکی پس ازدیگری به زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯. کناره های خیابان Ùˆ ک٠پیاده روها را لایه ای از برگهای قهوه ای Ùˆ زرد پوشانده بود. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ موهای سÙیدش کاملن خیس شده بود، بی توجه به باران قدم برمی داشت. به چهارراه Ú©Ù‡ رسید ایستاد. سرش را به عقب برگرداند تا ببیند Ú©Ù‡ هنوز دنبالش Ù…ÛŒ کند؟
پشت سرش کسی نبود، تاچشم کار Ù…ÛŒ کرد، برگهای خیس بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ù¾ÛŒØ§Ø¯Ù‡ روها را پوشانده بود. Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ±ØªØ§Ú©Ø³ÛŒ رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ ای توق٠کرد. زنی سیاه پوش Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با یک دست چادرش را زیرچانه اش Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ با دست دیگرش دست دختربچه ای را Ú©Ù‡ پیراهن سÙیدی با Ú¯Ùلهای قرمز به تن داشت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود پیاده شد. دختر با تبسمی Ù…Ù„ÛŒØ Ø¨Ù‡ او نگاه کرد. مادر هم چنان دست دختر را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا به آن طر٠خیابان بروند، دخترکه انگار باران او را خیس نمی کرد، مرتب بر Ù…ÛŒ گشت Ùˆ با تبسم نگاهش Ù…ÛŒ کرد.
صدای خش خش پايی شنید Ú©Ù‡ روی برگها راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه چتر باز نشده ای را بدست دارد، چند قدم جلوتر از او Ù…ÛŒ رود.
Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد مدتهاست Ú©Ù‡ او را با آن چشمان درشت Ùˆ از ØØ¯Ù‚Ù‡ در آمده Ùˆ آن ابروان بلندش Ù…ÛŒ شناسد. Ù„ØØ¸Ù‡ ای ایستاد Ùˆ با خودش Ú¯ÙØª:
- چرا تعقیبم می کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد Ú©Ù‡ مرا تعقیب کند. تازه قیاÙÙ‡ ÛŒ این مرد هم به این ØØ±Ùها نمی خورد.
قدم هاش را تند کرد تا از پشت سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
- هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روزدارین منو تعقیب می کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع Ú©Ù… Ú©Ù… برایش معما Ù…ÛŒ شد. هم چنان Ú©Ù‡ تند Ùˆ تند قدم بر Ù…ÛŒ داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه ازمقابل در پهن Ùˆ بزرگ بیمارستان گذشت Ùˆ دراین هنگام آمبولانسی بی آنکه آژیری بکشد ØŒ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خون ازلای درز درهایش به زمین Ù…ÛŒ چکید Ùˆ در Ù¾ÛŒ اش چند زن سیاه پوش ماتم زده به آرامی Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس Ùˆ زنان سیاه پوش، مردشنل سیاه غیب اش زد. به اطرا٠نگاه کرد، اثری از او ندید. Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ± وارد Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پهنی شد. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ØŒ از پس پرده ÛŒ نازکی از باران، Ùقله ÛŒ ارغوانی کوه را دید Ú©Ù‡ درهاله ای از مه ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود Ø› طوري كه گوئی او را به خودش Ù…ÛŒ خواند. سالها بود Ú©Ù‡ همين Ø§ØØ³Ø§Ø³ را داشت. اما او نه اهل کوه بود Ùˆ نه تا کنون پا به آنجا گذاشته بود.
از پیچ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ گذشت. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ هم چنان Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. با عصبانیت قدم هایش را تند کرد. دید Ú©Ù‡ در انتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ وارد مدرسه ای شد.
- آها! پس معلم است .
به مدرسه Ú©Ù‡ رسید، دستگیره ÛŒ زنگزده Ùˆ خیس در را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ داخل ØÛŒØ§Ø· شد. نه ازآن Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ولرم بهاری خبری بود Ùˆ نه ازسایه ÛŒ دلپذیردرخت چنار وسط ØÛŒØ§Ø·. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی زد. یادش آمد آن روز بهاری را Ú©Ù‡ برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی ØÛŒØ§Ø· کنار چند بوته ÛŒ تازه ÛŒ Ú¯Ù„ صورتی، به دیوارآجری تکیه داده بود Ùˆ منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ Ú©Ù‡ به صدا درآمد، سیلی از بچه های شیطان ازدهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند Ùˆ صدای قیل Ùˆ قالشان سکوت را شکست Ùˆ با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره ÛŒ آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با یک دست Ú©ÛŒÙØ´ را Ùˆ با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را دردست داشت، به Ø·Ø±ÙØ´ آمد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª:
- وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه اش سری بعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: ØØ§Ù„ا برا Ú©ÛŒ کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره .
بعد هردو خندیدن Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دستان Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ را دردست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود، به Ø§ØªÙØ§Ù‚ بسوی بستنی ÙØ±ÙˆØ´ÛŒ سرکوچه راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯.
ازØÛŒØ§Ø· مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا Ø±ÙØª Ùˆ وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید Ú©Ù‡ با جاروی بلندی مشغول Ø±ÙˆÙØªÙ† اسکلتی روی ک٠راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد ØŒ سرش را بلند کرد Ùˆ پرسید:
- بله، کاری دارید آقا؟
دستی به موهای سÙید Ùˆ خیس اش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª:
- ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست اش را بعنوان تعجب تکان داد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده .
دستپاچه دستی به ریش اش کشید Ùˆ با تأکید Ú¯ÙØª:
- خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم .
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ به طر٠درØÛŒØ§Ø· Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
ØØ±ÙØ´ را قطع کرد Ùˆ به سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود Ú©Ù‡ دید مرد شنل سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به طر٠میدان کج کرد. با خودش Ú¯ÙØª:
- ØØ§Ù„ا این منم Ú©Ù‡ او رو تعقیب Ù…ÛŒ کنم. تاگیرش نیارم دست از سرش برنمی دارم.
قدم هایش را تندتر کرد Ùˆ به دنبالش دوید. به ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ میدان رسید. مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ آنطر٠میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
- ها! پس مأموره!.
باعجله به طر٠اش دوید. مرد هم چنان ایستاده بود Ùˆ با آن چشمان درشت بیرون زده اش ازآن ÙØ§ØµÙ„Ù‡ او را نگاه Ù…ÛŒ کرد. بعد دست توی جیب اش کرد Ùˆ کلیدی را درآورد Ùˆ در Ù‚ÙÙ„ در چرخانید .داخل ساختمان شد Ùˆ در را پشت سرش بست.
مقابل درکه رسید انگشت اش را باعصبانیت روی زنگ ÙØ´Ø±Ø¯. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ بود. چند بار با مشت به درکوبید. خبری نشد. Ø¯ÛŒÚ¯Ø±ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ ازکوره Ø¯Ø±Ø±ÙØªÙ‡ بود.
- اینقدر اینجا می مانم تا بالاخره بیای بیرون.
هم چنان Ú©Ù‡ به در Ù…ÛŒ کوبید دستی را روی شانه اش ØØ³ کرد. برگشت، دید Ú©Ù‡ پیرمردی با صورتی Ù¾Ù٠کرده Ùˆ گونه های سرخ Ùˆ چشمان Ù‚ÛŒ کرده Ú©Ù‡ دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی Ú¯ÙØª:
- کسی خونه نیس، مدتهاس Ú©Ù‡ از اینجا Ø±ÙØªÙ† Ùˆ این ساختمون مخروبه اس جانم.
عصازنان Ùˆ لنگان لنگان درپیچ میدان Ú¯Ù… شد. Ø¨Ø§Ø±ÙØªÙ† پیر مرد Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ زانوانش Ù…ÛŒ لرزد. آرام خودش را شل کرد ØŒ نشست Ùˆ به در رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ ÛŒ ساختمان Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا Ù¾ÙØ± بود از اعلامیه های تبلیغاتی تکیه داد . سرش را روی زانوانش گذاشت Ùˆ چشمانش را بست.
یادش آمد Ú©Ù‡ درست بیست سال پیش از همین مسیر Ùˆ از همین در وارد شده بود Ùˆ با راهنمائی نگهبان ØŒ به اتاق ØØ§Ø¬ آقا Ø±ÙØªÙ‡ بود.
وقتی داخل شده بود، ØØ§Ø¬ آقا Ù…ØØ³Ù†ÛŒ با Ø§ØØªØ±Ø§Ù… از جایش بلند شده بود Ùˆ به او دست داده بود. بعد Ú¯ÙØªÙ‡ بود تا برایش چای بیاورند Ùˆ او بعد از آنکه چای اش را خورده بود، Ú©ÛŒÙ Ù¾ÙØ±ÛŒ را روی میز ØØ§Ø¬ آقا گذاشته Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- ØØ±Ø§Ù…زاده ها خیالاتی دارند.
ØØ§Ø¬ آقا Ù…ØØ³Ù†ÛŒ دودستی کی٠را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ Ù…ØØªÙˆÛŒØ§ØªØ´ را روی میزخالی کرده بود. چند کتاب Ùˆ جزوه Ùˆ روزنامه Ùˆ یک ÙØ´Ù†Ú¯ کلاشینکÙ.
ØØ§Ø¬ آقادستی به ریش Ù¾ÙØ±Ù¾Ùشت Ùˆ گردش کشیده بود Ø› آستین ها یش را Ú©Ù…ÛŒ بالا زده بود Ùˆ با دستپاچگی Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- خدا از شما راضی باشد برادر، خوب ØØ§Ù„اچند Ù†ÙØ±ÛŒ هستند؟
- با این نمک به ØØ±Ø§Ù… خودم سه Ù†ÙØ±ØØ§Ø¬ آقا.
- می شناسی شون؟
- بله ØØ§Ø¬ آقا، توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خودمون Ù…ÛŒ شینن.
ØØ§Ø¬ آقا Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ قلم Ùˆ کاغذ را برداشته بود تا اطلاعات را یاد داشت Ú©Ù†Ø¯Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- هیچ چیزرو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را Ú¯ÙØªÙ‡ بود، بی آنکه کسی بدرقه اش کند از همین درخارج شده بود.
بارها نیمه های شب صدای جیغ های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. به اطرا٠نگاهی انداخت. دلش Ù…ÛŒ خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد Ùˆ بی اختیار به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯. از پیچ میدان گذشت Ùˆ در امتداد خیابان شهدا Ú©Ù‡ انتهایش به قله ÛŒ رÙیع کوه ارغوانی منتهی Ù…ÛŒ شد براه Ø§ÙØªØ§Ø¯.
- آه اگرآنروز لعنتی Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بودم! اگر به ØØ±Ù مادرش گوش کرده بودم! اکنون ØØªÙ…ن، ØØªÙ…ن، معصوم من...
ØØ§Ù„ا بی آنکه خودش بداند، به دامنه ÛŒ جنگلی ارغوان کوه رسیده بود. ÙØ¶Ø§ÛŒ خیس جنگل را سراسرسکوت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ تنها صدای باران بود Ú©Ù‡ برشاخ Ùˆ برگ درختان نیمه عریان Ù…ÛŒ بارید.
خش خش پای کسی را Ú©Ù‡ انگار روی برگها راه Ù…ÛŒ رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه ÛŒ خیس چند درخت مردشنل سیاه را دید Ú©Ù‡ بسوی دامنه ÛŒ کوه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. به Ø·Ø±ÙØ´ دوید. از جنگل خارج شد Ùˆ به صخره های کوه رسید. او را دید Ú©Ù‡ با ÙØ§ØµÙ„ Ú©Ù…ÛŒ از سنگ های خیس بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
باران هم چنان می بارید اما او نه به باران توجهی می کرد و نه به تیزی صخره ها.
ØØ§Ù„ادیگرتقریبن به بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل سیاه ایستاد Ùˆ ازآن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد Ú©Ù‡ با Ú†Ù‡ زØÙ…تی خودش را از صخره ها بالا Ù…ÛŒ کشيد. با خودش Ú¯ÙØª:
- دیگه راه ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ نداره.
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ زد، ازتخته سنگ بزرگی Ú©Ù‡ مرد شنل سیاه رویش ایستاده بود، بالا Ø±ÙØª.
- بالاخره گیرت آوردم .
مرد شنل سیاه چیزی Ù†Ú¯ÙØª. هم چنان Ú©Ù‡ تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به چشم انداز شهر Ú©Ù‡ در آن پائین، درپرده اي از باران ÙØ±ÙˆØ±Ùته بود خیره شد.
آخرین صخره را هم به سختي پشت سر گذاشت Ùˆ در ØØ§Ù„یکه Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ میزد روی تخته سنگ نشست. پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می کردی؟
مرد شنل سیاه بی توجه به سئوال او نگاهش کرد Ùˆ بآرامی Ú¯ÙØª:
- Ù…ÛŒ بیبنم Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خیس شده ای!
دستانش را به تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و درچشمان درشت اش ذل زد. پرسيد:
- چرا جواب منو نمی دی؟ Ú¯ÙØªÙ… تو Ú©ÛŒ هستی، چرا منو تعقیب Ù…ÛŒ کنی؟
دست اش را به آرامی ازجیب شنل اش درآورد Ùˆ دست او را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تا مقابل صورتش بالا آورد. دید Ú©Ù‡ دستانش خونی است. با ØÛŒØ±Øª به تخته سنگ زیرپایش نگاه کرد، جای دست هایش روی سنگها را دیدکه خون آلود بود. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به صورتش نزدیک کرد Ùˆ Ù„ØØ¸Ù‡ ای هم چنان به آنها نگاه کرد بعد یقه ÛŒ مرد شنل سیاه را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ با صدای بلند پرسید:
- توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل سیاه بی آنکه جوابی بدهد به بالای Ùقله نگاه Ù…ÛŒ کرد. او هم سرش را به آن طر٠برگرداند. لای صخره های خیس دخترکی با لباس سÙید درغباری ازمه Ú¯Ù… شد.
------
- Ø®Ùمره های شکسته -

تازه قد یه دستم بهار دیده بودم.
مادرم Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡:
- اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه ی مدرسه ام می شه.
خونه ÛŒ قشنگی داشتیم، با یه ØÙŠØ§Ø· بزرگ Ùˆ Ø¢Ø¬Ø±ÙØ±Ø´ Ú©Ù‡ یه ØÙˆØ¶ گردی وسطش بود، برا اینکه ØÙˆØ¶ تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سÙÙØ§Ù„ÛŒ رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای Ù¾ÙØ± از Ú¯Ù„ های مخملی Ùˆ کنج ØÛŒØ§Ø· چند Ø®Ùمر Ùیروزه ای Ú©Ù‡ Ù¾ÙØ± بودن از خاطره. Ùˆ ايوان بلندی Ú©Ù‡ با دو بازوی سنگی Ø´ سق٠خونه رو تو هوا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش Ù…ÛŒ دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک Ù…ÛŒ داد.
چهاراتاق بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ پنجره شون رو به ØÛŒØ§Ø· باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی Ú©Ù‡ از همه بزرگتر بود، پذیرائی مون بود Ùˆ Ùقط وقتی Ú©Ù‡ مهمون Ù…ÛŒ اومد، درشو باز Ù…ÛŒ کردن. توش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… هواش بوی Ú©ÙØ´Ø§ÛŒ عید رو Ù…ÛŒ داد.
قسمت بالاش یه پیش بخاری داشت Ú©Ù‡ دور تا دورشو نقش Ú¯Ù„ Ùˆ میوه گچبری کرده بودن Ùˆ دوتا پرنده سالها بودکه لای نقش هاش ØØ¨Ø³ بودن، رو سکوش چند ظر٠استیلی Ú©Ù‡ هیچکی استیل بودنشونو باور نداشت، اما هر وقت Ú©Ù‡ ازجلو نگاهشون Ù…ÛŒ کردی شکلتو درمی آوردن. Ùˆ یه ÙØªÙ†Ú¯ بلورکه اگه دهَنشو باز Ù…ÛŒ کردی اشکتودر Ù…ÛŒ آورد Ùˆ چندکتاب توی ÙØ±Ø§Ù…وشی طاقچه به هم تکیه داده بودن. ک٠اتاق یه ÙØ±Ø´ بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ وقتی روش راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ مادرم Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- مواظب باشید گل هاشو زیر پا له نکنید .
خونه مون دائم Ù¾ÙØ±Ù…همون بود. ÙØ§Ù…يل هاهمیشه دور Ùˆ برمون بودن Ùˆ به خاطر رودرباستی Ú©Ù‡ با مادرم داشتن، ما بچه ها رو بغل Ù…ÛŒ کردن Ùˆ الکی قربون Ùˆ صدقه مون Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ† Ùˆ سوغاتی ها آدمها رو به خونه مون Ù…ÛŒ آوردن.
پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر Ú†Ù‡ روزا کمتر اونو Ù…ÛŒ ديديم. اما اگه خونه بود، Ù…ÛŒ ديديم ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ Ú©Ù‡ از خواب بيدارمی شد، توی ØÙŠØ§Ø·ØŒ کنار باغچه، ØÙˆÙ„Ù‡ سÙیدی رو دورگردنش Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ دوتا میل بزرگ چوبی شوکه همیشه گوشه ÛŒ ØÛŒØ§Ø· بود بر Ù…ÛŒ داشت Ùˆ ورزش Ù…ÛŒ کرد. ما بچه ها هم Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙŠÙ… پیش اش وای Ù…ÛŒ ايستاديم Ùˆ اداشو درمی آورديم. بعد از ورزش کردن Ù…ÛŒ ایستاد، گرگ Ù…ÛŒ شد Ùˆ دنبالمون Ù…ÛŒ کرد، باشکمای Ù¾ÙØ± از خنده دور ØÙˆØ¶ Ù…ÛŒ دوویدیم، مادرسرشو از پنجره بیرون Ù…ÛŒ آورد:
- مواضب باشید، زیاد به ØÙˆØ¶ نزدیک نشید.
بعدآقاگرگه از پشت Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بره کوچیکه روکه اغلب هم آنا خواهرم بودکه با اون پاهای کوچیکش همیشه عقب Ù…ÛŒ موند رو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بلندش Ù…ÛŒ کرد، بانوک دماغ، شکمشو قلقلک Ù…ÛŒ داد. چقدرنوک دماغش روی Ø´Ú©Ù… لذت Ù…ÛŒ داد. آنا توبغل اش دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد Ùˆ ریسه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªØŒ بعد مادرم تو ایوان Ù…ÛŒ اومد Ùˆ صدامون Ù…ÛŒ کرد:
- بچه ها بیاین صبونه بخورین.
به دنبال پدر از پله های سنگی ایوان بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…. شبا Ú©Ù‡ مهمون نداشتیم اسب مون Ù…ÛŒ شد Ùˆ ما به نوبت سوار پشت Ø´ Ù…ÛŒ شدیم Ùˆ دور تا دور اتاق Ù…ÛŒ چرخید، بعد Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ مثل اسب Ø´ÛŒØÙ‡ ای Ù…ÛŒ کشید، دستاشو از روی قالی برمی داشت Ùˆ ما از رو پشتش Ø³ÙØ± Ù…ÛŒ خوردیم Ùˆ پیاده Ù…ÛŒ شدیم. بعد اون یکی سوار Ù…ÛŒ شد.
ازبازی کردن با پدرسیرنمی شدیم. اما Ø§ÙØ³ÙˆØ³ Ú©Ù‡ سرش ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ شلوغ بود، باچی؟ ما نمی دونستیم. Ùقط Ù…ÛŒ دیدیم Ú©Ù‡ هر روز بعد از اون Ú©Ù‡ صبونه شو Ù…ÛŒ خورد، کت Ùˆ شلوارشو Ù…ÛŒ پوشید Ùˆ ازخونه بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ùˆ نیمه های شب Ú©Ù‡ ما خواب بودیم برمی گشت.
تا اینکه یه روزکه ØµØ¨Ø ÙˆÙ„Ø±Ù… تابستونی بود. پدرم مث هر روز، ØÙˆÙ„Ù‡ ÛŒ سÙیدشو دورگردنش انداخته بود Ùˆ داشت با آب پاش Ùلزی گلدونای لب ØÙˆØ¶Ùˆ آب Ù…ÛŒ داد Ùˆ مادرم جلو آینه ÛŒ بزرگمون با اون قاب Ø¨ÙØ±Ù†Ø²ÛŒ قلمکاری شده، نشسته بود Ùˆ داشت چشمای درشتشو با دقت Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ Ù…ÛŒ کشید.
خاله طاهره داشت نون سنگت برشته ای روکه تازه آورده بود، رو Ø³ÙØ±Ù‡ Ù…ÛŒ چید. بوی چای تازه دم Ú©Ù‡ رو ÛŒ سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای ماشینی نزدیک Ù…ÛŒ شد، Ùˆ بعد جیغ درØÛŒØ§Ø· بلند شد.
- این ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ تونه باشه؟
پدرم بلند شد Ùˆ آب پاش Ùلزی را رو لبه ÛŒ ØÙˆØ¶ گذاشت Ùˆ به Ø·Ø±Ù Ø¯Ø±Ø±ÙØª. در رو Ú©Ù‡ بازکرد، چندتا ژاندارم بودن Ú©Ù‡ وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به مادرم Ú¯ÙØªÙ…:
- مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد:
- مهمون؟ اونم این اول صبØÛŒØŸ.
قلم رو توی Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ دانش ÙØ±Ùˆ کرد Ùˆ ازجلوی آینه بلند شد Ùˆ کنار پنجره اومد. دید Ú©Ù‡ Ø§ÙØ³Ø±Ù…یانسالیه با دو سرباز Ù…Ø³Ù„Ø Ú©Ù‡ دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادر سÙید گلدارشو سرش کرد Ùˆ دمپائی هاشو پوشید Ùˆ به ایوان Ø±ÙØª Ùˆ ازاون بالا رو به پدرم Ú¯ÙØª:
- چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند Ùˆ با صدای Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای Ú¯ÙØª:
- چیزمهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به اتاق برگرده Ú©Ù‡ ستون ایوان Ù¾Ùَرچادر شو سÙÙØª Ú¯Ø±ÙØª. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد Ùˆ به ایوان اومد Ùˆ کنار مادرم ایستاد.
- چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد:
- ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
گوش هام کوچکتر از اون بودن Ú©Ù‡ بشنوم اون ژاندارم ها با پدرم چکار دارند. اما دیدم Ú©Ù‡ ژاندارم ها از ØÛŒØ§Ø· بیرون Ø±ÙØªÙ† Ùˆ دم در وایسادن. پدرم Ú©Ù‡ اومد تو، ØÙˆÙ„Ù‡ از روشونه Ø´ Ø³ÙØ±Ø®ÙˆØ±Ø¯ Ùˆ پرید رو طناب٠توی ØÛŒØ§Ø· .
از بغل پنجره پریدم پائین. کنجکاوی دستمو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ پیش پدرم برد. با دستپاچکی داشت لباس هاشو Ù…ÛŒ پوشید، مادرم داشت چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª. جلوترکه Ø±ÙØªÙ…ØŒ ØØ±Ùا شو قطع کرد. پرسیدم:
- باباجون کجا می خوای بری؟
پَر پیراهن سÙیدشو توی شلوارش ÙØ±Ùˆ کرد:
- یه کاری دارم پسرم، باید ØØªÙ…Ù† برم.
- پس امروز ورزش نمی کنی؟
سینه شو بالا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ داشت کمربندشو Ù…ÛŒ بست، دستی به سرم کشید Ùˆ Ú¯ÙØª:
- باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
- این Ø¯ÙØ¹Ù‡ Ù…ÛŒ خوام تو رو بگیرم ویه لقمه ت کنم .
من خندیدم. مادرم دستی به شونه ام زد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- برو صبونه تو بخور.
بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
- طاهره، بچه ها رو ببرصبونه شونو بخورن .
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. Ø§Ø²Ú©Ù†Ø§Ø±Ø³ÙØ±Ù‡ بلند شدم Ùˆ پیش پنجره Ø±ÙØªÙ…ØŒ دیدم Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ مادرم پشت سرش راه میره، ازپله های ایوان پائین Ø±ÙØªÙ†. دم درØÛŒØ§Ø· مادرم ایستاد، پدرم بیرون Ø±ÙØª Ùˆ در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سÙیدشو دورکمرش جمع کرد Ùˆ رو پله ÛŒ سنگی دم درنشست Ùˆ پَر چادرشو جلوی صورتش Ú¯Ø±ÙØª تا گریه کنه.
دقایقی بعد صدای ماشین اومدکه ازکوچه مون دور می شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت Ùˆ پدرم به خونه برنگشت. دیگه ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ بدون پدر، ØÛŒØ§Ø· سرد Ùˆ خلوت بود Ùˆ از Ø¢ÙØªØ§Ø¨ دلتنگی Ù…ÛŒ تابید. Ùˆ شبا تاریکی آدم رو Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ کرد. مادر دیگه مث هر روزکه از خواب بلند Ù…ÛŒ شد، جلوی آینه نمی Ø±ÙØª Ùˆ چشمای درشت Ùˆ سیاهشو Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ نمی کشید Ùˆ میل های چوبی پدرکنج ØÛŒØ§Ø· کزکرده بودند، Ùˆ انگارگلدونای لب ØÙˆØ¶ ماتم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ùˆ Ø®Ùمره های Ùیروزه ای تو غمگینی سایه سر روشونه ÛŒ هم گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت Ùˆ پدرم برنگشت. نمی دونم چند روز، چند ماه Ùˆ یا چند سال بدون پدرگذشت، Ùقط دیدم Ú©Ù‡ Ùگلای باغچه مون خشک شدند، ریختن Ùˆ ÙØ®Ù…ره ها شکستند Ùˆ من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قدکشیدم، Ùˆ ازمیل های چوبی پدرم بلند ترشدم Ùˆ دیگه Ù…ÛŒ تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم Ùˆ تا رو سینه ام بالاشون بیارم.
خوب که نگاشون می کردی، عرق شوخی های پدرم توی ترک هاش زنگ زده بود.
به اندازه آجرهای ØÛŒØ§Ø· مون خواب دیدم Ú©Ù‡ پدرم مث همیشه Ú©Ù‡ Ø³ÙØ± Ù…ÛŒ Ø±ÙØªØŒ با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته Ùˆ با ورودش به ØÛŒØ§Ø·ØŒ چمدون شو زمین Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ ما بچه ها Ù…ÛŒ دوویم جلوش، به اش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسیم، Ù…ÛŒ شینه Ùˆ بغلمون Ù…ÛŒ کنه. با هم Ù…ÛŒ آیم تو Ùˆ سوغاتی ها رو یکی یکی باز Ù…ÛŒ کنیم.
عاقبت اینقدرخواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- پاشید بچه ها امروز پدرتون می آد، پاشید هزار تا کار داریم .
بیدارشدیم، Ù‡Ù†ÙˆØ²Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر Ùˆ صورت خونه رو شستیم Ùˆ دم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رو جارو Ùˆ آب پاشی کردیم. Ø®Ùمره های شکسته ÛŒ Ùیروزه ای رو جمع کردیم Ùˆ دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه ÛŒ بزرگ Ùˆ قلمکاری شده Ø±ÙØª Ùˆ چشمای کوچیکشو Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه شو سرش کرد Ùˆ ازپله های ایوان پائین Ø±ÙØªØŒ همه دم ØÛŒØ§Ø· ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد Ùˆ دم ØÛŒØ§Ø· مون ایستاد. در باز شد Ùˆ پیرمردی٠با موهای سÙید Ùˆ صورتی Ù¾ÙØ± از چروک پیاده شد، نگاه Ø´ کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه های کوچولوی شیطونش Ù…ÛŒ گشت.
زمستان 05
هژبر

باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به آرامی یکی پس ازدیگری به زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯. کناره های خیابان Ùˆ ک٠پیاده روها را لایه ای از برگهای قهوه ای Ùˆ زرد پوشانده بود. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ موهای سÙیدش کاملن خیس شده بود، بی توجه به باران قدم برمی داشت. به چهارراه Ú©Ù‡ رسید ایستاد. سرش را به عقب برگرداند تا ببیند Ú©Ù‡ هنوز دنبالش Ù…ÛŒ کند؟
پشت سرش کسی نبود، تاچشم کار Ù…ÛŒ کرد، برگهای خیس بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ù¾ÛŒØ§Ø¯Ù‡ روها را پوشانده بود. Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ±ØªØ§Ú©Ø³ÛŒ رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ ای توق٠کرد. زنی سیاه پوش Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با یک دست چادرش را زیرچانه اش Ù…ØÚ©Ù… Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ با دست دیگرش دست دختربچه ای را Ú©Ù‡ پیراهن سÙیدی با Ú¯Ùلهای قرمز به تن داشت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود پیاده شد. دختر با تبسمی Ù…Ù„ÛŒØ Ø¨Ù‡ او نگاه کرد. مادر هم چنان دست دختر را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا به آن طر٠خیابان بروند، دخترکه انگار باران او را خیس نمی کرد، مرتب بر Ù…ÛŒ گشت Ùˆ با تبسم نگاهش Ù…ÛŒ کرد.
صدای خش خش پايی شنید Ú©Ù‡ روی برگها راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه چتر باز نشده ای را بدست دارد، چند قدم جلوتر از او Ù…ÛŒ رود.
Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد مدتهاست Ú©Ù‡ او را با آن چشمان درشت Ùˆ از ØØ¯Ù‚Ù‡ در آمده Ùˆ آن ابروان بلندش Ù…ÛŒ شناسد. Ù„ØØ¸Ù‡ ای ایستاد Ùˆ با خودش Ú¯ÙØª:
- چرا تعقیبم می کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد Ú©Ù‡ مرا تعقیب کند. تازه قیاÙÙ‡ ÛŒ این مرد هم به این ØØ±Ùها نمی خورد.
قدم هاش را تند کرد تا از پشت سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
- هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روزدارین منو تعقیب می کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع Ú©Ù… Ú©Ù… برایش معما Ù…ÛŒ شد. هم چنان Ú©Ù‡ تند Ùˆ تند قدم بر Ù…ÛŒ داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه ازمقابل در پهن Ùˆ بزرگ بیمارستان گذشت Ùˆ دراین هنگام آمبولانسی بی آنکه آژیری بکشد ØŒ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خون ازلای درز درهایش به زمین Ù…ÛŒ چکید Ùˆ در Ù¾ÛŒ اش چند زن سیاه پوش ماتم زده به آرامی Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس Ùˆ زنان سیاه پوش، مردشنل سیاه غیب اش زد. به اطرا٠نگاه کرد، اثری از او ندید. Ú©Ù…ÛŒ Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ± وارد Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پهنی شد. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ØŒ از پس پرده ÛŒ نازکی از باران، Ùقله ÛŒ ارغوانی کوه را دید Ú©Ù‡ درهاله ای از مه ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ بود Ø› طوري كه گوئی او را به خودش Ù…ÛŒ خواند. سالها بود Ú©Ù‡ همين Ø§ØØ³Ø§Ø³ را داشت. اما او نه اهل کوه بود Ùˆ نه تا کنون پا به آنجا گذاشته بود.
از پیچ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ گذشت. درانتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ هم چنان Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. با عصبانیت قدم هایش را تند کرد. دید Ú©Ù‡ در انتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ وارد مدرسه ای شد.
- آها! پس معلم است .
به مدرسه Ú©Ù‡ رسید، دستگیره ÛŒ زنگزده Ùˆ خیس در را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ داخل ØÛŒØ§Ø· شد. نه ازآن Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ولرم بهاری خبری بود Ùˆ نه ازسایه ÛŒ دلپذیردرخت چنار وسط ØÛŒØ§Ø·. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی زد. یادش آمد آن روز بهاری را Ú©Ù‡ برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی ØÛŒØ§Ø· کنار چند بوته ÛŒ تازه ÛŒ Ú¯Ù„ صورتی، به دیوارآجری تکیه داده بود Ùˆ منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ Ú©Ù‡ به صدا درآمد، سیلی از بچه های شیطان ازدهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند Ùˆ صدای قیل Ùˆ قالشان سکوت را شکست Ùˆ با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره ÛŒ آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با یک دست Ú©ÛŒÙØ´ را Ùˆ با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را دردست داشت، به Ø·Ø±ÙØ´ آمد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª:
- وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه اش سری بعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: ØØ§Ù„ا برا Ú©ÛŒ کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره .
بعد هردو خندیدن Ùˆ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دستان Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ را دردست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود، به Ø§ØªÙØ§Ù‚ بسوی بستنی ÙØ±ÙˆØ´ÛŒ سرکوچه راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯.
ازØÛŒØ§Ø· مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا Ø±ÙØª Ùˆ وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید Ú©Ù‡ با جاروی بلندی مشغول Ø±ÙˆÙØªÙ† اسکلتی روی ک٠راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد ØŒ سرش را بلند کرد Ùˆ پرسید:
- بله، کاری دارید آقا؟
دستی به موهای سÙید Ùˆ خیس اش کشید Ùˆ Ú¯ÙØª:
- ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست اش را بعنوان تعجب تکان داد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده .
دستپاچه دستی به ریش اش کشید Ùˆ با تأکید Ú¯ÙØª:
- خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم .
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ به طر٠درØÛŒØ§Ø· Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
ØØ±ÙØ´ را قطع کرد Ùˆ به سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود Ú©Ù‡ دید مرد شنل سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به طر٠میدان کج کرد. با خودش Ú¯ÙØª:
- ØØ§Ù„ا این منم Ú©Ù‡ او رو تعقیب Ù…ÛŒ کنم. تاگیرش نیارم دست از سرش برنمی دارم.
قدم هایش را تندتر کرد Ùˆ به دنبالش دوید. به ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ÛŒ میدان رسید. مرد شنل سیاه را دید Ú©Ù‡ آنطر٠میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
- ها! پس مأموره!.
باعجله به طر٠اش دوید. مرد هم چنان ایستاده بود Ùˆ با آن چشمان درشت بیرون زده اش ازآن ÙØ§ØµÙ„Ù‡ او را نگاه Ù…ÛŒ کرد. بعد دست توی جیب اش کرد Ùˆ کلیدی را درآورد Ùˆ در Ù‚ÙÙ„ در چرخانید .داخل ساختمان شد Ùˆ در را پشت سرش بست.
مقابل درکه رسید انگشت اش را باعصبانیت روی زنگ ÙØ´Ø±Ø¯. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ بود. چند بار با مشت به درکوبید. خبری نشد. Ø¯ÛŒÚ¯Ø±ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ ازکوره Ø¯Ø±Ø±ÙØªÙ‡ بود.
- اینقدر اینجا می مانم تا بالاخره بیای بیرون.
هم چنان Ú©Ù‡ به در Ù…ÛŒ کوبید دستی را روی شانه اش ØØ³ کرد. برگشت، دید Ú©Ù‡ پیرمردی با صورتی Ù¾Ù٠کرده Ùˆ گونه های سرخ Ùˆ چشمان Ù‚ÛŒ کرده Ú©Ù‡ دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی Ú¯ÙØª:
- کسی خونه نیس، مدتهاس Ú©Ù‡ از اینجا Ø±ÙØªÙ† Ùˆ این ساختمون مخروبه اس جانم.
عصازنان Ùˆ لنگان لنگان درپیچ میدان Ú¯Ù… شد. Ø¨Ø§Ø±ÙØªÙ† پیر مرد Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد Ú©Ù‡ زانوانش Ù…ÛŒ لرزد. آرام خودش را شل کرد ØŒ نشست Ùˆ به در رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡ ÛŒ ساختمان Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا Ù¾ÙØ± بود از اعلامیه های تبلیغاتی تکیه داد . سرش را روی زانوانش گذاشت Ùˆ چشمانش را بست.
یادش آمد Ú©Ù‡ درست بیست سال پیش از همین مسیر Ùˆ از همین در وارد شده بود Ùˆ با راهنمائی نگهبان ØŒ به اتاق ØØ§Ø¬ آقا Ø±ÙØªÙ‡ بود.
وقتی داخل شده بود، ØØ§Ø¬ آقا Ù…ØØ³Ù†ÛŒ با Ø§ØØªØ±Ø§Ù… از جایش بلند شده بود Ùˆ به او دست داده بود. بعد Ú¯ÙØªÙ‡ بود تا برایش چای بیاورند Ùˆ او بعد از آنکه چای اش را خورده بود، Ú©ÛŒÙ Ù¾ÙØ±ÛŒ را روی میز ØØ§Ø¬ آقا گذاشته Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- ØØ±Ø§Ù…زاده ها خیالاتی دارند.
ØØ§Ø¬ آقا Ù…ØØ³Ù†ÛŒ دودستی کی٠را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ Ù…ØØªÙˆÛŒØ§ØªØ´ را روی میزخالی کرده بود. چند کتاب Ùˆ جزوه Ùˆ روزنامه Ùˆ یک ÙØ´Ù†Ú¯ کلاشینکÙ.
ØØ§Ø¬ آقادستی به ریش Ù¾ÙØ±Ù¾Ùشت Ùˆ گردش کشیده بود Ø› آستین ها یش را Ú©Ù…ÛŒ بالا زده بود Ùˆ با دستپاچگی Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- خدا از شما راضی باشد برادر، خوب ØØ§Ù„اچند Ù†ÙØ±ÛŒ هستند؟
- با این نمک به ØØ±Ø§Ù… خودم سه Ù†ÙØ±ØØ§Ø¬ آقا.
- می شناسی شون؟
- بله ØØ§Ø¬ آقا، توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ خودمون Ù…ÛŒ شینن.
ØØ§Ø¬ آقا Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ قلم Ùˆ کاغذ را برداشته بود تا اطلاعات را یاد داشت Ú©Ù†Ø¯Ú¯ÙØªÙ‡ بود:
- هیچ چیزرو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را Ú¯ÙØªÙ‡ بود، بی آنکه کسی بدرقه اش کند از همین درخارج شده بود.
بارها نیمه های شب صدای جیغ های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.
سرش را از روی زانوانش برداشت. به اطرا٠نگاهی انداخت. دلش Ù…ÛŒ خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد Ùˆ بی اختیار به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯. از پیچ میدان گذشت Ùˆ در امتداد خیابان شهدا Ú©Ù‡ انتهایش به قله ÛŒ رÙیع کوه ارغوانی منتهی Ù…ÛŒ شد براه Ø§ÙØªØ§Ø¯.
- آه اگرآنروز لعنتی Ù†Ø±ÙØªÙ‡ بودم! اگر به ØØ±Ù مادرش گوش کرده بودم! اکنون ØØªÙ…ن، ØØªÙ…ن، معصوم من...
ØØ§Ù„ا بی آنکه خودش بداند، به دامنه ÛŒ جنگلی ارغوان کوه رسیده بود. ÙØ¶Ø§ÛŒ خیس جنگل را سراسرسکوت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ تنها صدای باران بود Ú©Ù‡ برشاخ Ùˆ برگ درختان نیمه عریان Ù…ÛŒ بارید.
خش خش پای کسی را Ú©Ù‡ انگار روی برگها راه Ù…ÛŒ رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه ÛŒ خیس چند درخت مردشنل سیاه را دید Ú©Ù‡ بسوی دامنه ÛŒ کوه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª. به Ø·Ø±ÙØ´ دوید. از جنگل خارج شد Ùˆ به صخره های کوه رسید. او را دید Ú©Ù‡ با ÙØ§ØµÙ„ Ú©Ù…ÛŒ از سنگ های خیس بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
باران هم چنان می بارید اما او نه به باران توجهی می کرد و نه به تیزی صخره ها.
ØØ§Ù„ادیگرتقریبن به بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل سیاه ایستاد Ùˆ ازآن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد Ú©Ù‡ با Ú†Ù‡ زØÙ…تی خودش را از صخره ها بالا Ù…ÛŒ کشيد. با خودش Ú¯ÙØª:
- دیگه راه ÙØ±Ø§Ø±ÛŒ نداره.
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ زد، ازتخته سنگ بزرگی Ú©Ù‡ مرد شنل سیاه رویش ایستاده بود، بالا Ø±ÙØª.
- بالاخره گیرت آوردم .
مرد شنل سیاه چیزی Ù†Ú¯ÙØª. هم چنان Ú©Ù‡ تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به چشم انداز شهر Ú©Ù‡ در آن پائین، درپرده اي از باران ÙØ±ÙˆØ±Ùته بود خیره شد.
آخرین صخره را هم به سختي پشت سر گذاشت Ùˆ در ØØ§Ù„یکه Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ میزد روی تخته سنگ نشست. پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می کردی؟
مرد شنل سیاه بی توجه به سئوال او نگاهش کرد Ùˆ بآرامی Ú¯ÙØª:
- Ù…ÛŒ بیبنم Ú©Ù‡ ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خیس شده ای!
دستانش را به تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و درچشمان درشت اش ذل زد. پرسيد:
- چرا جواب منو نمی دی؟ Ú¯ÙØªÙ… تو Ú©ÛŒ هستی، چرا منو تعقیب Ù…ÛŒ کنی؟
دست اش را به آرامی ازجیب شنل اش درآورد Ùˆ دست او را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تا مقابل صورتش بالا آورد. دید Ú©Ù‡ دستانش خونی است. با ØÛŒØ±Øª به تخته سنگ زیرپایش نگاه کرد، جای دست هایش روی سنگها را دیدکه خون آلود بود. Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به صورتش نزدیک کرد Ùˆ Ù„ØØ¸Ù‡ ای هم چنان به آنها نگاه کرد بعد یقه ÛŒ مرد شنل سیاه را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ با صدای بلند پرسید:
- توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل سیاه بی آنکه جوابی بدهد به بالای Ùقله نگاه Ù…ÛŒ کرد. او هم سرش را به آن طر٠برگرداند. لای صخره های خیس دخترکی با لباس سÙید درغباری ازمه Ú¯Ù… شد.
------
- Ø®Ùمره های شکسته -

تازه قد یه دستم بهار دیده بودم.
مادرم Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡:
- اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه ی مدرسه ام می شه.
خونه ÛŒ قشنگی داشتیم، با یه ØÙŠØ§Ø· بزرگ Ùˆ Ø¢Ø¬Ø±ÙØ±Ø´ Ú©Ù‡ یه ØÙˆØ¶ گردی وسطش بود، برا اینکه ØÙˆØ¶ تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سÙÙØ§Ù„ÛŒ رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای Ù¾ÙØ± از Ú¯Ù„ های مخملی Ùˆ کنج ØÛŒØ§Ø· چند Ø®Ùمر Ùیروزه ای Ú©Ù‡ Ù¾ÙØ± بودن از خاطره. Ùˆ ايوان بلندی Ú©Ù‡ با دو بازوی سنگی Ø´ سق٠خونه رو تو هوا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود تا Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش Ù…ÛŒ دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک Ù…ÛŒ داد.
چهاراتاق بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ پنجره شون رو به ØÛŒØ§Ø· باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی Ú©Ù‡ از همه بزرگتر بود، پذیرائی مون بود Ùˆ Ùقط وقتی Ú©Ù‡ مهمون Ù…ÛŒ اومد، درشو باز Ù…ÛŒ کردن. توش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… هواش بوی Ú©ÙØ´Ø§ÛŒ عید رو Ù…ÛŒ داد.
قسمت بالاش یه پیش بخاری داشت Ú©Ù‡ دور تا دورشو نقش Ú¯Ù„ Ùˆ میوه گچبری کرده بودن Ùˆ دوتا پرنده سالها بودکه لای نقش هاش ØØ¨Ø³ بودن، رو سکوش چند ظر٠استیلی Ú©Ù‡ هیچکی استیل بودنشونو باور نداشت، اما هر وقت Ú©Ù‡ ازجلو نگاهشون Ù…ÛŒ کردی شکلتو درمی آوردن. Ùˆ یه ÙØªÙ†Ú¯ بلورکه اگه دهَنشو باز Ù…ÛŒ کردی اشکتودر Ù…ÛŒ آورد Ùˆ چندکتاب توی ÙØ±Ø§Ù…وشی طاقچه به هم تکیه داده بودن. ک٠اتاق یه ÙØ±Ø´ بزرگ داشتیم Ú©Ù‡ وقتی روش راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ مادرم Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- مواظب باشید گل هاشو زیر پا له نکنید .
خونه مون دائم Ù¾ÙØ±Ù…همون بود. ÙØ§Ù…يل هاهمیشه دور Ùˆ برمون بودن Ùˆ به خاطر رودرباستی Ú©Ù‡ با مادرم داشتن، ما بچه ها رو بغل Ù…ÛŒ کردن Ùˆ الکی قربون Ùˆ صدقه مون Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ† Ùˆ سوغاتی ها آدمها رو به خونه مون Ù…ÛŒ آوردن.
پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر Ú†Ù‡ روزا کمتر اونو Ù…ÛŒ ديديم. اما اگه خونه بود، Ù…ÛŒ ديديم ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ Ú©Ù‡ از خواب بيدارمی شد، توی ØÙŠØ§Ø·ØŒ کنار باغچه، ØÙˆÙ„Ù‡ سÙیدی رو دورگردنش Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ دوتا میل بزرگ چوبی شوکه همیشه گوشه ÛŒ ØÛŒØ§Ø· بود بر Ù…ÛŒ داشت Ùˆ ورزش Ù…ÛŒ کرد. ما بچه ها هم Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙŠÙ… پیش اش وای Ù…ÛŒ ايستاديم Ùˆ اداشو درمی آورديم. بعد از ورزش کردن Ù…ÛŒ ایستاد، گرگ Ù…ÛŒ شد Ùˆ دنبالمون Ù…ÛŒ کرد، باشکمای Ù¾ÙØ± از خنده دور ØÙˆØ¶ Ù…ÛŒ دوویدیم، مادرسرشو از پنجره بیرون Ù…ÛŒ آورد:
- مواضب باشید، زیاد به ØÙˆØ¶ نزدیک نشید.
بعدآقاگرگه از پشت Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بره کوچیکه روکه اغلب هم آنا خواهرم بودکه با اون پاهای کوچیکش همیشه عقب Ù…ÛŒ موند رو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بلندش Ù…ÛŒ کرد، بانوک دماغ، شکمشو قلقلک Ù…ÛŒ داد. چقدرنوک دماغش روی Ø´Ú©Ù… لذت Ù…ÛŒ داد. آنا توبغل اش دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد Ùˆ ریسه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªØŒ بعد مادرم تو ایوان Ù…ÛŒ اومد Ùˆ صدامون Ù…ÛŒ کرد:
- بچه ها بیاین صبونه بخورین.
به دنبال پدر از پله های سنگی ایوان بالا Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…. شبا Ú©Ù‡ مهمون نداشتیم اسب مون Ù…ÛŒ شد Ùˆ ما به نوبت سوار پشت Ø´ Ù…ÛŒ شدیم Ùˆ دور تا دور اتاق Ù…ÛŒ چرخید، بعد Ù…ÛŒ ایستاد Ùˆ مثل اسب Ø´ÛŒØÙ‡ ای Ù…ÛŒ کشید، دستاشو از روی قالی برمی داشت Ùˆ ما از رو پشتش Ø³ÙØ± Ù…ÛŒ خوردیم Ùˆ پیاده Ù…ÛŒ شدیم. بعد اون یکی سوار Ù…ÛŒ شد.
ازبازی کردن با پدرسیرنمی شدیم. اما Ø§ÙØ³ÙˆØ³ Ú©Ù‡ سرش ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ شلوغ بود، باچی؟ ما نمی دونستیم. Ùقط Ù…ÛŒ دیدیم Ú©Ù‡ هر روز بعد از اون Ú©Ù‡ صبونه شو Ù…ÛŒ خورد، کت Ùˆ شلوارشو Ù…ÛŒ پوشید Ùˆ ازخونه بیرون Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ùˆ نیمه های شب Ú©Ù‡ ما خواب بودیم برمی گشت.
تا اینکه یه روزکه ØµØ¨Ø ÙˆÙ„Ø±Ù… تابستونی بود. پدرم مث هر روز، ØÙˆÙ„Ù‡ ÛŒ سÙیدشو دورگردنش انداخته بود Ùˆ داشت با آب پاش Ùلزی گلدونای لب ØÙˆØ¶Ùˆ آب Ù…ÛŒ داد Ùˆ مادرم جلو آینه ÛŒ بزرگمون با اون قاب Ø¨ÙØ±Ù†Ø²ÛŒ قلمکاری شده، نشسته بود Ùˆ داشت چشمای درشتشو با دقت Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ Ù…ÛŒ کشید.
خاله طاهره داشت نون سنگت برشته ای روکه تازه آورده بود، رو Ø³ÙØ±Ù‡ Ù…ÛŒ چید. بوی چای تازه دم Ú©Ù‡ رو ÛŒ سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ صدای ماشینی نزدیک Ù…ÛŒ شد، Ùˆ بعد جیغ درØÛŒØ§Ø· بلند شد.
- این ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ تونه باشه؟
پدرم بلند شد Ùˆ آب پاش Ùلزی را رو لبه ÛŒ ØÙˆØ¶ گذاشت Ùˆ به Ø·Ø±Ù Ø¯Ø±Ø±ÙØª. در رو Ú©Ù‡ بازکرد، چندتا ژاندارم بودن Ú©Ù‡ وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به مادرم Ú¯ÙØªÙ…:
- مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد:
- مهمون؟ اونم این اول صبØÛŒØŸ.
قلم رو توی Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ دانش ÙØ±Ùˆ کرد Ùˆ ازجلوی آینه بلند شد Ùˆ کنار پنجره اومد. دید Ú©Ù‡ Ø§ÙØ³Ø±Ù…یانسالیه با دو سرباز Ù…Ø³Ù„Ø Ú©Ù‡ دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادر سÙید گلدارشو سرش کرد Ùˆ دمپائی هاشو پوشید Ùˆ به ایوان Ø±ÙØª Ùˆ ازاون بالا رو به پدرم Ú¯ÙØª:
- چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند Ùˆ با صدای Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای Ú¯ÙØª:
- چیزمهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به اتاق برگرده Ú©Ù‡ ستون ایوان Ù¾Ùَرچادر شو سÙÙØª Ú¯Ø±ÙØª. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد Ùˆ به ایوان اومد Ùˆ کنار مادرم ایستاد.
- چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد:
- ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
گوش هام کوچکتر از اون بودن Ú©Ù‡ بشنوم اون ژاندارم ها با پدرم چکار دارند. اما دیدم Ú©Ù‡ ژاندارم ها از ØÛŒØ§Ø· بیرون Ø±ÙØªÙ† Ùˆ دم در وایسادن. پدرم Ú©Ù‡ اومد تو، ØÙˆÙ„Ù‡ از روشونه Ø´ Ø³ÙØ±Ø®ÙˆØ±Ø¯ Ùˆ پرید رو طناب٠توی ØÛŒØ§Ø· .
از بغل پنجره پریدم پائین. کنجکاوی دستمو Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ پیش پدرم برد. با دستپاچکی داشت لباس هاشو Ù…ÛŒ پوشید، مادرم داشت چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª. جلوترکه Ø±ÙØªÙ…ØŒ ØØ±Ùا شو قطع کرد. پرسیدم:
- باباجون کجا می خوای بری؟
پَر پیراهن سÙیدشو توی شلوارش ÙØ±Ùˆ کرد:
- یه کاری دارم پسرم، باید ØØªÙ…Ù† برم.
- پس امروز ورزش نمی کنی؟
سینه شو بالا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ داشت کمربندشو Ù…ÛŒ بست، دستی به سرم کشید Ùˆ Ú¯ÙØª:
- باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
- این Ø¯ÙØ¹Ù‡ Ù…ÛŒ خوام تو رو بگیرم ویه لقمه ت کنم .
من خندیدم. مادرم دستی به شونه ام زد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- برو صبونه تو بخور.
بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
- طاهره، بچه ها رو ببرصبونه شونو بخورن .
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. Ø§Ø²Ú©Ù†Ø§Ø±Ø³ÙØ±Ù‡ بلند شدم Ùˆ پیش پنجره Ø±ÙØªÙ…ØŒ دیدم Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ مادرم پشت سرش راه میره، ازپله های ایوان پائین Ø±ÙØªÙ†. دم درØÛŒØ§Ø· مادرم ایستاد، پدرم بیرون Ø±ÙØª Ùˆ در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سÙیدشو دورکمرش جمع کرد Ùˆ رو پله ÛŒ سنگی دم درنشست Ùˆ پَر چادرشو جلوی صورتش Ú¯Ø±ÙØª تا گریه کنه.
دقایقی بعد صدای ماشین اومدکه ازکوچه مون دور می شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت Ùˆ پدرم به خونه برنگشت. دیگه ØµØ¨Ø Ù‡Ø§ بدون پدر، ØÛŒØ§Ø· سرد Ùˆ خلوت بود Ùˆ از Ø¢ÙØªØ§Ø¨ دلتنگی Ù…ÛŒ تابید. Ùˆ شبا تاریکی آدم رو Ø®ÙÙ‡ Ù…ÛŒ کرد. مادر دیگه مث هر روزکه از خواب بلند Ù…ÛŒ شد، جلوی آینه نمی Ø±ÙØª Ùˆ چشمای درشت Ùˆ سیاهشو Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ نمی کشید Ùˆ میل های چوبی پدرکنج ØÛŒØ§Ø· کزکرده بودند، Ùˆ انگارگلدونای لب ØÙˆØ¶ ماتم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند Ùˆ Ø®Ùمره های Ùیروزه ای تو غمگینی سایه سر روشونه ÛŒ هم گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت Ùˆ پدرم برنگشت. نمی دونم چند روز، چند ماه Ùˆ یا چند سال بدون پدرگذشت، Ùقط دیدم Ú©Ù‡ Ùگلای باغچه مون خشک شدند، ریختن Ùˆ ÙØ®Ù…ره ها شکستند Ùˆ من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قدکشیدم، Ùˆ ازمیل های چوبی پدرم بلند ترشدم Ùˆ دیگه Ù…ÛŒ تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم Ùˆ تا رو سینه ام بالاشون بیارم.
خوب که نگاشون می کردی، عرق شوخی های پدرم توی ترک هاش زنگ زده بود.
به اندازه آجرهای ØÛŒØ§Ø· مون خواب دیدم Ú©Ù‡ پدرم مث همیشه Ú©Ù‡ Ø³ÙØ± Ù…ÛŒ Ø±ÙØªØŒ با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته Ùˆ با ورودش به ØÛŒØ§Ø·ØŒ چمدون شو زمین Ù…ÛŒ ذاره Ùˆ ما بچه ها Ù…ÛŒ دوویم جلوش، به اش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسیم، Ù…ÛŒ شینه Ùˆ بغلمون Ù…ÛŒ کنه. با هم Ù…ÛŒ آیم تو Ùˆ سوغاتی ها رو یکی یکی باز Ù…ÛŒ کنیم.
عاقبت اینقدرخواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- پاشید بچه ها امروز پدرتون می آد، پاشید هزار تا کار داریم .
بیدارشدیم، Ù‡Ù†ÙˆØ²Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر Ùˆ صورت خونه رو شستیم Ùˆ دم Ú©ÙˆÚ†Ù‡ رو جارو Ùˆ آب پاشی کردیم. Ø®Ùمره های شکسته ÛŒ Ùیروزه ای رو جمع کردیم Ùˆ دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه ÛŒ بزرگ Ùˆ قلمکاری شده Ø±ÙØª Ùˆ چشمای کوچیکشو Ø³ÙØ±Ù…Ù‡ کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه شو سرش کرد Ùˆ ازپله های ایوان پائین Ø±ÙØªØŒ همه دم ØÛŒØ§Ø· ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد Ùˆ دم ØÛŒØ§Ø· مون ایستاد. در باز شد Ùˆ پیرمردی٠با موهای سÙید Ùˆ صورتی Ù¾ÙØ± از چروک پیاده شد، نگاه Ø´ کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه های کوچولوی شیطونش Ù…ÛŒ گشت.
زمستان 05
هژبر
Asal نوشت