- کوه ارغوانی -
null


باران پائیزی تازه شروع کرده بود. برگ درختان، به آرامی یکی پس ازدیگری به زمین می افتادند. کناره های خیابان و کف پیاده روها را لایه ای از برگهای قهوه ای و زرد پوشانده بود. درحالی که موهای سفیدش کاملن خیس شده بود، بی توجه به باران قدم برمی داشت. به چهارراه که رسید ایستاد. سرش را به عقب برگرداند تا ببیند که هنوز دنبالش می کند؟


پشت سرش کسی نبود، تاچشم کار می کرد، برگهای خیس بود که سطح پیاده روها را پوشانده بود. کمی آنطرفترتاکسی رنگ و رو رفته ای توقف کرد. زنی سیاه پوش درحالی که با یک دست چادرش را زیرچانه اش محکم گرفته بود و با دست دیگرش دست دختربچه ای را که پیراهن سفیدی با گُلهای قرمز به تن داشت گرفته بود پیاده شد. دختر با تبسمی ملیح به او نگاه کرد. مادر هم چنان دست دختر را گرفته بود تا به آن طرف خیابان بروند، دخترکه انگار باران او را خیس نمی کرد، مرتب بر می گشت و با تبسم نگاهش می کرد.
صدای خش خش پايی شنید که روی برگها راه می رفت. سرش را برگرداند. مرد شنل سیاه را دید درحالیکه چتر باز نشده ای را بدست دارد، چند قدم جلوتر از او می رود.
احساس کرد مدتهاست که او را با آن چشمان درشت و از حدقه در آمده و آن ابروان بلندش می شناسد. لحظه ای ایستاد و با خودش گفت:
- چرا تعقیبم می کند؟
سرش را تکان داد : نه، نه، دلیلی ندارد که مرا تعقیب کند. تازه قیافه ی این مرد هم به این حرفها نمی خورد.
قدم هاش را تند کرد تا از پشت سر به او نزدیک شود و ازش بپرسد:
- هی آقا، وایسا ببینم، شما تمام روزدارین منو تعقیب می کنین، ممکنه بپرسم چرا؟
موضوع کم کم برایش معما می شد. هم چنان که تند و تند قدم بر می داشت، جلو بیمارستانی رسید. مرد شنل سیاه ازمقابل در پهن و بزرگ بیمارستان گذشت و دراین هنگام آمبولانسی بی آنکه آژیری بکشد ، درحالی که خون ازلای درز درهایش به زمین می چکید و در پی اش چند زن سیاه پوش ماتم زده به آرامی می رفتند وارد بیمارستان شد.
پس از عبور آمبولانس و زنان سیاه پوش، مردشنل سیاه غیب اش زد. به اطراف نگاه کرد، اثری از او ندید. کمی آنطرفتر وارد کوچه پهنی شد. درانتهای کوچه ، از پس پرده ی نازکی از باران، ُقله ی ارغوانی کوه را دید که درهاله ای از مه فرو رفته بود ؛ طوري كه گوئی او را به خودش می خواند. سالها بود که همين احساس را داشت. اما او نه اهل کوه بود و نه تا کنون پا به آنجا گذاشته بود.
از پیچ کوچه گذشت. درانتهای کوچه مرد شنل سیاه را دید که هم چنان می رفت. با عصبانیت قدم هایش را تند کرد. دید که در انتهای کوچه وارد مدرسه ای شد.
- آها! پس معلم است .
به مدرسه که رسید، دستگیره ی زنگزده و خیس در را گرفت و داخل حیاط شد. نه ازآن آفتاب ولرم بهاری خبری بود و نه ازسایه ی دلپذیردرخت چنار وسط حیاط. در آسمان خاکستری مدرسه هیچ پرستویی پرنمی زد. یادش آمد آن روز بهاری را که برای آوردن معصوم آمده بود؛ توی حیاط کنار چند بوته ی تازه ی گل صورتی، به دیوارآجری تکیه داده بود و منتظر به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. زنگ که به صدا درآمد، سیلی از بچه های شیطان ازدهانه ورودی مدرسه بیرون آمدند و صدای قیل و قالشان سکوت را شکست و با آواز پرستوها درهم آمیخت. چهره ی آشنای معصوم را از میان آن همه کودک شناخت. درحالی که با یک دست کیفش را و با دست دیگرش برگ رنگین کاغذی را دردست داشت، به طرفش آمد و گفت:
- ببین چی کشیدم بابا؟
کاغذ نقاشی را از معصوم گرفت وگفت:
- وای چه گل قشنگی، خودت کشیدی؟
معصوم با آن تبسم کودکانه اش سری بعنوان تأیید تکان داد.
پرسید: حالا برا کی کشیدی؟
- برا هرکی که یه بستنی برام بخره .
بعد هردو خندیدن و درحالی که دستان کوچکش را دردست گرفته بود، به اتفاق بسوی بستنی فروشی سرکوچه راه افتادند.

ازحیاط مدرسه گذشت، ازچند پله سنگی بالا رفت و وارد راهروی ساختمان شد. توی راهرو پیرزنی را دید که با جاروی بلندی مشغول روفتن اسکلتی روی کف راهرو بود. پیرزن با دیدن او از جارو کردن ایستاد ، سرش را بلند کرد و پرسید:
- بله، کاری دارید آقا؟
دستی به موهای سفید و خیس اش کشید و گفت:
- ببخشید، اون آقائی که همین الان اومد تو، معلم این مدرسه است؟
پیرزن دست اش را بعنوان تعجب تکان داد و گفت:
- کدوم آقا؟ ما معلم مرد نداریم، ضمنن شما امروز اولین مردی هستین که وارد این مدرسه شده .
دستپاچه دستی به ریش اش کشید و با تأکید گفت:
- خانم، همین الان اومد تو، من خودم دیدم .
درحالی که قصد داشت پیرزن را متقاعد کند، از پشت شیشه مرد شنل سیاه را دید که به طرف درحیاط می رفت.
حرفش را قطع کرد و به سرعت از راهرو مدرسه خارج شد. خیلی عصبی شده بود. هنوز از مدرسه دور نشده بود که دید مرد شنل سیاه توي خیابان پيچيد. بعد راهش را به طرف میدان کج کرد. با خودش گفت:
- حالا این منم که او رو تعقیب می کنم. تاگیرش نیارم دست از سرش برنمی دارم.
قدم هایش را تندتر کرد و به دنبالش دوید. به حاشیه ی میدان رسید. مرد شنل سیاه را دید که آنطرف میدان مقابل ساختمان کلانتری سابق ایستاد.
- ها! پس مأموره!.
باعجله به طرف اش دوید. مرد هم چنان ایستاده بود و با آن چشمان درشت بیرون زده اش ازآن فاصله او را نگاه می کرد. بعد دست توی جیب اش کرد و کلیدی را درآورد و در قفل در چرخانید .داخل ساختمان شد و در را پشت سرش بست.
مقابل درکه رسید انگشت اش را باعصبانیت روی زنگ فشرد. کسی باز نکرد. دوباره زنگ زد. بی فایده بود. چند بار با مشت به درکوبید. خبری نشد. دیگرحسابی ازکوره دررفته بود.
- اینقدر اینجا می مانم تا بالاخره بیای بیرون.
هم چنان که به در می کوبید دستی را روی شانه اش حس کرد. برگشت، دید که پیرمردی با صورتی پُف کرده و گونه های سرخ و چشمان قی کرده که دندانی توی دهانش نیست، با تبسمی گفت:
- کسی خونه نیس، مدتهاس که از اینجا رفتن و این ساختمون مخروبه اس جانم.
عصازنان و لنگان لنگان درپیچ میدان گم شد. بارفتن پیر مرد احساس کرد که زانوانش می لرزد. آرام خودش را شل کرد ، نشست و به در رنگ و رو رفته ی ساختمان که حالا پُر بود از اعلامیه های تبلیغاتی تکیه داد . سرش را روی زانوانش گذاشت و چشمانش را بست.
یادش آمد که درست بیست سال پیش از همین مسیر و از همین در وارد شده بود و با راهنمائی نگهبان ، به اتاق حاج آقا رفته بود.
وقتی داخل شده بود، حاج آقا محسنی با احترام از جایش بلند شده بود و به او دست داده بود. بعد گفته بود تا برایش چای بیاورند و او بعد از آنکه چای اش را خورده بود، کیف پُری را روی میز حاج آقا گذاشته و گفته بود:
- حرامزاده ها خیالاتی دارند.
حاج آقا محسنی دودستی کیف را گرفته بود و محتویاتش را روی میزخالی کرده بود. چند کتاب و جزوه و روزنامه و یک فشنگ کلاشینکف.
حاج آقادستی به ریش پُرپُشت و گردش کشیده بود ؛ آستین ها یش را کمی بالا زده بود و با دستپاچگی گفته بود:
- خدا از شما راضی باشد برادر، خوب حالاچند نفری هستند؟
- با این نمک به حرام خودم سه نفرحاج آقا.
- می شناسی شون؟
- بله حاج آقا، توی کوچه خودمون می شینن.
حاج آقا درحالی که قلم و کاغذ را برداشته بود تا اطلاعات را یاد داشت کندگفته بود:
- هیچ چیزرو از قلم نندازین، ممکنه مهم باشه.
بعد از آنکه همه چیز را گفته بود، بی آنکه کسی بدرقه اش کند از همین درخارج شده بود.
بارها نیمه های شب صدای جیغ های معصوم از خواب بیدارش کرده بود.

سرش را از روی زانوانش برداشت. به اطراف نگاهی انداخت. دلش می خواست تا با تمام قدرت معصوم را صدا بزند. اما بغض راه گلویش را بسته بود. بلند شد و بی اختیار به راه افتاد. از پیچ میدان گذشت و در امتداد خیابان شهدا که انتهایش به قله ی رفیع کوه ارغوانی منتهی می شد براه افتاد.
- آه اگرآنروز لعنتی نرفته بودم! اگر به حرف مادرش گوش کرده بودم! اکنون حتمن، حتمن، معصوم من...
حالا بی آنکه خودش بداند، به دامنه ی جنگلی ارغوان کوه رسیده بود. فضای خیس جنگل را سراسرسکوت گرفته بود و تنها صدای باران بود که برشاخ و برگ درختان نیمه عریان می بارید.
خش خش پای کسی را که انگار روی برگها راه می رود از پشت سرش شنید. سرش را برگرداند، از پس تنه ی خیس چند درخت مردشنل سیاه را دید که بسوی دامنه ی کوه می رفت. به طرفش دوید. از جنگل خارج شد و به صخره های کوه رسید. او را دید که با فاصل کمی از سنگ های خیس بالا می رفت.
باران هم چنان می بارید اما او نه به باران توجهی می کرد و نه به تیزی صخره ها.
حالادیگرتقریبن به بالای کوه رسیده بودند. مرد شنل سیاه ایستاد و ازآن بالا با تبسمی مرموز، او را نگاه کرد که با چه زحمتی خودش را از صخره ها بالا می کشيد. با خودش گفت:
- دیگه راه فراری نداره.
درحالیکه نفس نفس می زد، ازتخته سنگ بزرگی که مرد شنل سیاه رویش ایستاده بود، بالا رفت.
- بالاخره گیرت آوردم .
مرد شنل سیاه چیزی نگفت. هم چنان که تبسمی در چهره داشت، نگاهش را از او گرفت و به چشم انداز شهر که در آن پائین، درپرده اي از باران فرورفته بود خیره شد.
آخرین صخره را هم به سختي پشت سر گذاشت و در حالیکه نفس نفس میزد روی تخته سنگ نشست. پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا امروز منو تعقیب می کردی؟
مرد شنل سیاه بی توجه به سئوال او نگاهش کرد و بآرامی گفت:
- می بیبنم که حسابی خیس شده ای!
دستانش را به تخته سنگ تکیه داد و برخاست. روبروی مرد ایستاد و درچشمان درشت اش ذل زد. پرسيد:
- چرا جواب منو نمی دی؟ گفتم تو کی هستی، چرا منو تعقیب می کنی؟
دست اش را به آرامی ازجیب شنل اش درآورد و دست او را گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد. دید که دستانش خونی است. با حیرت به تخته سنگ زیرپایش نگاه کرد، جای دست هایش روی سنگها را دیدکه خون آلود بود. درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود، دستان خونآلودش را به صورتش نزدیک کرد و لحظه ای هم چنان به آنها نگاه کرد بعد یقه ی مرد شنل سیاه را گرفت و با صدای بلند پرسید:
- توکی هستی؟ یه جادوگر؟ بگو از جون من چی می خوای؟ این خون از کجا اومد؟
مرد شنل سیاه بی آنکه جوابی بدهد به بالای ُقله نگاه می کرد. او هم سرش را به آن طرف برگرداند. لای صخره های خیس دخترکی با لباس سفید درغباری ازمه گم شد.

------

- خُمره های شکسته -
null

تازه قد یه دستم بهار دیده بودم.
مادرم گفته بود که:
- اگه یک انگشت دیگه بشمرم، موقه ی مدرسه ام می شه.
خونه ی قشنگی داشتیم، با یه حياط بزرگ و آجرفرش که یه حوض گردی وسطش بود، برا اینکه حوض تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سُفالی رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای پُر از گل های مخملی و کنج حیاط چند خُمر فیروزه ای که پُر بودن از خاطره. و ايوان بلندی که با دو بازوی سنگی ش سقف خونه رو تو هوا گرفته بود تا آفتاب تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش می دوويديم، آجراش پاهامونو قلقلک می داد.
چهاراتاق بزرگ داشتیم که پنجره شون رو به حیاط باز می شد و از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود. اتاق سمت راستی که از همه بزرگتر بود، پذیرائی مون بود و فقط وقتی که مهمون می اومد، درشو باز می کردن. توش که می رفتیم هواش بوی کفشای عید رو می داد.
قسمت بالاش یه پیش بخاری داشت که دور تا دورشو نقش گل و میوه گچبری کرده بودن و دوتا پرنده سالها بودکه لای نقش هاش حبس بودن، رو سکوش چند ظرف استیلی که هیچکی استیل بودنشونو باور نداشت، اما هر وقت که ازجلو نگاهشون می کردی شکلتو درمی آوردن. و یه ُتنگ بلورکه اگه دهَنشو باز می کردی اشکتودر می آورد و چندکتاب توی فراموشی طاقچه به هم تکیه داده بودن. کف اتاق یه فرش بزرگ داشتیم که وقتی روش راه می رفتیم، مادرم می گفت:
- مواظب باشید گل هاشو زیر پا له نکنید .
خونه مون دائم پُرمهمون بود. فاميل هاهمیشه دور و برمون بودن و به خاطر رودرباستی که با مادرم داشتن، ما بچه ها رو بغل می کردن و الکی قربون و صدقه مون می رفتن و سوغاتی ها آدمها رو به خونه مون می آوردن.
پدرم هنوز اونقدر پير نشده بود. اگر چه روزا کمتر اونو می ديديم. اما اگه خونه بود، می ديديم صبح ها که از خواب بيدارمی شد، توی حياط، کنار باغچه، حوله سفیدی رو دورگردنش می انداخت و دوتا میل بزرگ چوبی شوکه همیشه گوشه ی حیاط بود بر می داشت و ورزش می کرد. ما بچه ها هم می رفتيم پیش اش وای می ايستاديم و اداشو درمی آورديم. بعد از ورزش کردن می ایستاد، گرگ می شد و دنبالمون می کرد، باشکمای پُر از خنده دور حوض می دوویدیم، مادرسرشو از پنجره بیرون می آورد:
- مواضب باشید، زیاد به حوض نزدیک نشید.
بعدآقاگرگه از پشت می رسید و بره کوچیکه روکه اغلب هم آنا خواهرم بودکه با اون پاهای کوچیکش همیشه عقب می موند رو می گرفت و بلندش می کرد، بانوک دماغ، شکمشو قلقلک می داد. چقدرنوک دماغش روی شکم لذت می داد. آنا توبغل اش دست و پا می زد و ریسه می رفت، بعد مادرم تو ایوان می اومد و صدامون می کرد:
- بچه ها بیاین صبونه بخورین.
به دنبال پدر از پله های سنگی ایوان بالا می رفتیم. شبا که مهمون نداشتیم اسب مون می شد و ما به نوبت سوار پشت ش می شدیم و دور تا دور اتاق می چرخید، بعد می ایستاد و مثل اسب شیحه ای می کشید، دستاشو از روی قالی برمی داشت و ما از رو پشتش سُر می خوردیم و پیاده می شدیم. بعد اون یکی سوار می شد.
ازبازی کردن با پدرسیرنمی شدیم. اما افسوس که سرش حسابی شلوغ بود، باچی؟ ما نمی دونستیم. فقط می دیدیم که هر روز بعد از اون که صبونه شو می خورد، کت و شلوارشو می پوشید و ازخونه بیرون می رفت و نیمه های شب که ما خواب بودیم برمی گشت.
تا اینکه یه روزکه صبح ولرم تابستونی بود. پدرم مث هر روز، حوله ی سفیدشو دورگردنش انداخته بود و داشت با آب پاش فلزی گلدونای لب حوضو آب می داد و مادرم جلو آینه ی بزرگمون با اون قاب بُرنزی قلمکاری شده، نشسته بود و داشت چشمای درشتشو با دقت سُرمه می کشید.
خاله طاهره داشت نون سنگت برشته ای روکه تازه آورده بود، رو سفره می چید. بوی چای تازه دم که رو ی سماور برنجی بود، توی اتاق پیچیده بود. از تو کوچه صدای ماشینی نزدیک می شد، و بعد جیغ درحیاط بلند شد.
- این صبح زودکی می تونه باشه؟
پدرم بلند شد و آب پاش فلزی را رو لبه ی حوض گذاشت و به طرف دررفت. در رو که بازکرد، چندتا ژاندارم بودن که وارد شدن. من توی بغل پنجره، منتظر شروع کردن ورزش پدرم نشسته بودم، با دیدن اونا رو به مادرم گفتم:
- مامان مهمون اومد.
مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد:
- مهمون؟ اونم این اول صبحی؟.
قلم رو توی سُرمه دانش فرو کرد و ازجلوی آینه بلند شد و کنار پنجره اومد. دید که افسرمیانسالیه با دو سرباز مسلح که دم در با پدرم مشاجره شونه. مادر با دستپاچگی چادر سفید گلدارشو سرش کرد و دمپائی هاشو پوشید و به ایوان رفت و ازاون بالا رو به پدرم گفت:
- چیزی شده آقا؟
پدرم سرشو برگردوند و با صدای گرفته ای گفت:
- چیزمهمی نیس خانم، شما برید تو.
مادرم خواست تا به اتاق برگرده که ستون ایوان پَِرچادر شو سِفت گرفت. وایساد. خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد و به ایوان اومد و کنار مادرم ایستاد.
- چی شده خانم؟
آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد:
- ساکت باش ببینم موضوع چیه؟
گوش هام کوچکتر از اون بودن که بشنوم اون ژاندارم ها با پدرم چکار دارند. اما دیدم که ژاندارم ها از حیاط بیرون رفتن و دم در وایسادن. پدرم که اومد تو، حوله از روشونه ش سُرخورد و پرید رو طنابِ توی حیاط .
از بغل پنجره پریدم پائین. کنجکاوی دستمو گرفت و پیش پدرم برد. با دستپاچکی داشت لباس هاشو می پوشید، مادرم داشت چیزی می گفت. جلوترکه رفتم، حرفا شو قطع کرد. پرسیدم:
- باباجون کجا می خوای بری؟
پَر پیراهن سفیدشو توی شلوارش فرو کرد:
- یه کاری دارم پسرم، باید حتمن برم.
- پس امروز ورزش نمی کنی؟
سینه شو بالا گرفته بود و داشت کمربندشو می بست، دستی به سرم کشید و گفت:
- باشه وقتی برگشتم، و ادامه داد:
- این دفعه می خوام تو رو بگیرم ویه لقمه ت کنم .
من خندیدم. مادرم دستی به شونه ام زد و گفت:
- برو صبونه تو بخور.
بعد از همونجا خاله طاهره رو صدا کرد:
- طاهره، بچه ها رو ببرصبونه شونو بخورن .
دقایقی بعد صدای خارج شدنشونو از اتاق شنیدم. ازکنارسفره بلند شدم و پیش پنجره رفتم، دیدم درحالی که مادرم پشت سرش راه میره، ازپله های ایوان پائین رفتن. دم درحیاط مادرم ایستاد، پدرم بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. مادرم همونجا چادر سفیدشو دورکمرش جمع کرد و رو پله ی سنگی دم درنشست و پَر چادرشو جلوی صورتش گرفت تا گریه کنه.
دقایقی بعد صدای ماشین اومدکه ازکوچه مون دور می شد. صدای ماشین پدرم رو با خودش برد.
روزها گذشت و پدرم به خونه برنگشت. دیگه صبح ها بدون پدر، حیاط سرد و خلوت بود و از آفتاب دلتنگی می تابید. و شبا تاریکی آدم رو خفه می کرد. مادر دیگه مث هر روزکه از خواب بلند می شد، جلوی آینه نمی رفت و چشمای درشت و سیاهشو سُرمه نمی کشید و میل های چوبی پدرکنج حیاط کزکرده بودند، و انگارگلدونای لب حوض ماتم گرفته بودند و خُمره های فیروزه ای تو غمگینی سایه سر روشونه ی هم گذاشته بودن.
روزگار همین جوری گذشت و پدرم برنگشت. نمی دونم چند روز، چند ماه و یا چند سال بدون پدرگذشت، فقط دیدم که ُگلای باغچه مون خشک شدند، ریختن و ُخمره ها شکستند و من بزرگتر شدم، چاغ شدم، سنگین شدم، قدکشیدم، و ازمیل های چوبی پدرم بلند ترشدم و دیگه می تونستم اونا رو یکی یکی از زمین بکنم و تا رو سینه ام بالاشون بیارم.
خوب که نگاشون می کردی، عرق شوخی های پدرم توی ترک هاش زنگ زده بود.
به اندازه آجرهای حیاط مون خواب دیدم که پدرم مث همیشه که سفر می رفت، با اون چمدون خرمائی رنگش برگشته و با ورودش به حیاط، چمدون شو زمین می ذاره و ما بچه ها می دوویم جلوش، به اش که می رسیم، می شینه و بغلمون می کنه. با هم می آیم تو و سوغاتی ها رو یکی یکی باز می کنیم.
عاقبت اینقدرخواب دیدم تا مادرم بیدارم کرد و گفت:
- پاشید بچه ها امروز پدرتون می آد، پاشید هزار تا کار داریم .
بیدارشدیم، هنوزآفتاب نزده بود. چند لقمه شوق خوردیم، منو خاله طاهره سر و صورت خونه رو شستیم و دم کوچه رو جارو و آب پاشی کردیم. خُمره های شکسته ی فیروزه ای رو جمع کردیم و دور ریختیم. مادرم دوباره جلوی آینه ی بزرگ و قلمکاری شده رفت و چشمای کوچیکشو سُرمه کشید. صدای ماشینی نزدیک شد. مادرم چادر سیاه شو سرش کرد و ازپله های ایوان پائین رفت، همه دم حیاط ایستادیم. ماشین شورلت آبی رنگی جلو اومد و دم حیاط مون ایستاد. در باز شد و پیرمردیِ با موهای سفید و صورتی پُر از چروک پیاده شد، نگاه ش کردم، پدرم نبود. نگاه کرد چشماشو همه جا گردوند، دنبال بچه های کوچولوی شیطونش می گشت.






زمستان 05
هژبر