مجید اسطیری - به نام تو و بهار نارنج
به نام تو
و بهار نا رنج
انگشتش را گرÙته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده Ùˆ همان طور انگشتش را جلوی لب هایش Ù†Ú¯Ù‡ داشته است . نه پره های بینی اش از بین رÙته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ÛŒ لب هایش به هم چسبیده , نه ابروها Ùˆ Ù…Ú˜Ù‡ هایش ریخته است .
اما ما در این سال ها Ùرق کرده ایم . مادرم قبل از این Ú©Ù‡ بمیرد بینی نداشت . پدرم Ùˆ عمویم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بینی نداشتند , ناخن نداشتند . مادر Ùˆ پدر غضنÙر از پا اÙتادند Ùˆ از زخم بستر مردند . همه وقتی Ù…ÛŒ میرند دیگر یا دست ندارند یا پا ندارند . خود غضنÙر Øالا دیگر انگشت ندارد . اما گلین , هرچند انگشت های پایش دارند یکی یکی از بین Ù…ÛŒ روند اما موهای بلند سیاهش تکان نخورده اند Ùˆ خوب Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنم در تمام این سال ها همه چیز یا کرخت شده یا عÙونت کرده یا قطع شده یا مرده , اما موهای گلین همان طور سرجایش است . موهای این خانم Ú©Ù‡ دارد Ù…ÛŒ گوید هیس زیر مقنعه است اما مطمئنم زیر این مقنعه آن آبشار بلند سیاهی Ú©Ù‡ گلین دارد را ندارد .
پسرهای عمو ایاز بازوهایم را گرÙته اند Ùˆ Ù…ÛŒ کشندم به طر٠کلاس . مادرم جلوی در کلاس ایستاده Ùˆ از گوشه ÛŒ پلک هایش Ú©Ù‡ دارند به هم Ù…ÛŒ چسبند اشک Ù…ÛŒ چکد Ùˆ Ù…ÛŒ اÙتد روی پیرهن بنÙشش . هرچقدر Ú©Ù‡ زور دارم وول Ù…ÛŒ خورم Ú©Ù‡ بازوهایم را از دستشان بیرون بکشم اما نمی شود . آخر سر مرا Ù…ÛŒ نشانند روی نیمکت ته کلاس Ùˆ خودشان دو طرÙÙ… Ù…ÛŒ نشینند . مادرم ازشان تشکر Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ رود . معلم جدید Ù…ÛŒ آید بالای سرم Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" خب پس بایرام بایرام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù† شمایی ØŸ" چیزی نمی گویم . Ù…ÛŒ گوید :" خب رÙیق , رÙاقت Ú©Ù‡ این جوری نمیشه . هر سلامی یه علیکی داره . شما نمی خوای جواب سلام ما رو بدی ØŸ" سرش را نزدیک گوشم Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" وقتی کلاس تموم شد نرو . یه چیز جالب برات دارم ." توی دلم انگار کسی با کلنگ به دیواری Ù…ÛŒ کوبد . سرم را بالا Ù…ÛŒ آورم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ دستانش را پشتش به هم قلاب کرده Ùˆ آرام دارد به طر٠میزش Ù…ÛŒ رود . یعنی Ú†Ù‡ چیز جالبی برایم دارد ØŸ Øتما Ù…ÛŒ خواهد یک چیزی نشانم بدهد Ú©Ù‡ خوشم بیاید Ùˆ باز بیایم مدرسه . اما من Ú©Ù‡ گول نمی خورم . اما Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ تواند باشد . اما هرچه باشد برای من Ú©Ù‡ مهم نیست . اما ...
چشم هایم را باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم زیر یک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بیرون خوابیدن دیوانگی بزرگی است . چطور توانسته ام بخوابم ØŸ اصلا سردم نبودکه . Ú†Ù‡ خواب خوبی دیدم . وای ... دارد یادم Ù…ÛŒ آید . Ú†Ù‡ خواب خوبی بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرÙته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود ... چقدر خوب بود . باید تکرارش کنم . باید مرورش کنم تا یادم نرود . دستهاش ... چشم هاش ... پاک Ú©Ù† ... خدا ... دویدن ... روی شالگردنم یک موی بلند مشکی Ù…ÛŒ بینم . با دو انگشت آرام مو را از میان پرزهای شالگردن بیرون Ù…ÛŒ کشم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . باد Ù…ÛŒ رقصاندش Ùˆ من زود Ù…ÛŒ پیچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ دوم به طر٠روستا . نکند دیر کنم Ùˆ بروند . نه ÙŽ خدا نکند . چشم هاش ... باد ... موهاش ... خدا ... پاک Ú©Ù† ... دویدن .
به آن ها Ú¯Ùته بودم دیگر نیایند دنبالم . هر بار Ú©Ù‡ اسماعیل Ù…ÛŒ آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذیتش Ù…ÛŒ کردم تا پشیمان بشود . بلکه دست خالی برگردد درمانگاه Ùˆ به نگار خانم بگوید : " پیرمرد نیومد . هر کار کردم نتونستم بیارمش ." اما نمی شد . هر کار Ú©Ù‡ نگار Ù…ÛŒ Ú¯Ùت اسماعیل با کله انجام Ù…ÛŒ داد .
این دÙعه ÙØØ´ دادم . دو تا ÙØØ´ ترکی , Ú©Ù‡ هم بهش بربخورد هم معنی اش را Ù†Ùهمد Ú©Ù‡ ناراØت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب Ùˆ زوری بود از جایم بلندم کرد Ùˆ لباس هایم را تنم کرد . من را انداخت روی صندلی چرخدار Ùˆ یک پتو به دورم پیچید Ú©Ù‡ زیر بر٠سرما نخورم .
دیروز با هر سختی Ùˆ جان کندنی بود از او پرسیدم :" تا Ú©ÛŒ این جا هستین ØŸ" خندید Ùˆ انگار خورشید از پشت ابرهای سیاه زمستان درآمد :" چیه ØŸ خیلی مزاØÙ… شدیم ØŸ ناراØت نباش دیگه داریم میریم . " دیواری در دلم Ùرو ریخت . Øداقل خیالم از بابت این یکی راØت است : دلم . Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ جذام هر جایم را Ú©Ù‡ بخورد , دلم را نمی تواند بخورد .
Øالا یک ساعتی Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ پشت این درخت گردو پنهان شده ام . Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آید Ùˆ این جا قدم Ù…ÛŒ زند . به خودم Ù…ÛŒ گویم : جلویش را Ù…ÛŒ گیری Ùˆ از زمین Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ اش , Ù…ÛŒ اندازی اش روی کولت Ùˆ Ù…ÛŒ بری اش آن سر باغ های گردو . آن جا Ú©Ù‡ جز خود باغبان ها کمتر گذر کسی Ù…ÛŒ اÙتد . از دیوار کاه Ú¯Ù„ÛŒ دور باباباغی Ù…ÛŒ پرید آن طر٠و Ùرار Ù…ÛŒ کنید Ùˆ Ù…ÛŒ روید یک جای دیگر . یک جای خوب . چقدر خوب Ù…ÛŒ شود . Ù…ÛŒ بری اش . Ù…ÛŒ شود مال خودت . Ùقط مال خودت .
سرش را نزدیک گوشم Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید : " ببینم یه عکس تازه ازش نمی خوای ØŸ" Ù…ÛŒ گویم : " دروغ میگی " Ù…ÛŒ خندد : " دروغم کجا بود ØŸ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ . " تا اسماعیل پرونده ÛŒ پزشکی ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بیاورد Ùˆ آمپول ها را بکشد , صندلی چرخدارم را هل Ù…ÛŒ دهد توی اتاق خودش Ùˆ در را پشت سرمان Ù…ÛŒ بندد . بیرون آرام آرام بر٠می بارد . پشت میزش Ù…ÛŒ رود , کشویی را بیرون Ù…ÛŒ کشد Ùˆ یک پوشه را از داخل آن بیرون Ù…ÛŒ آورد . Ù…ÛŒ گوید : " اینو Ù‡Ùته ÛŒ ÷یش Ú©Ù‡ تهران بودم خواهر زادم بهم داد . " عکسی را از لای پوشه برمی دارد وپشتش را به طر٠من Ù…ÛŒ گیرد . Ù…ÛŒ گویم :" بدش به من . " نگاهش را از عکس برمی دارد Ùˆ به من زل Ù…ÛŒ زند . Ù…ÛŒ گویم :" چیه ØŸ! "
_ بایرام ...
Ùقط یک زن دیگر بود Ú©Ù‡ من را این طوری صدا زده بود .
_چیه ؟!
سکوت Ù…ÛŒ کند . هیچ وقت این طوری نبود . Ù…ÛŒ گویم : " بگو دیگه . دارم Ù…ÛŒ ترسم . " اما باز سکوت . نگاهش به پائین است . Ù…ÛŒ گوید : " راستش این دÙÙ‡ Ú©Ù‡ تهران بودم برام یه ... " Ùˆ باز هم سکوت Ù…ÛŒ کند . لبش را آرام گاز Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ همان طور Ú©Ù‡ پایین را نگاه Ù…ÛŒ کند Ù…ÛŒ گوید : " Ù…ÛŒ دونی , دیگه باید برم . "
دیواری در دلم Ùرو Ù…ÛŒ ریزد . Ù…ÛŒ گویم :" دروغ میگی . "
_ نه راستشو می گم . دیگه نمی تونم این جا بمونم .
_ پس کی برای من عکس بیاره ؟
_ برات پست Ù…ÛŒ کنم بایرام . مطمئن باش , هر ماه یه عکس خوشگل جدید ازش برات Ù…ÛŒ Ùرستم .تازه Ù…ÛŒ تونی هر وقت دلت تنگ شد نواری Ú©Ù‡ برات آوردم گوش بدی .
_ نه . نمی تونی بری . من بهت اجازه نمی دم .
بله , خودش است . خودش است با موهای مشکی اش در دوازده یا سیزده سالگی . در Øیاط یک خانه زیر سایه ÛŒ یک درخت . Øتما خانه ÛŒ خودشان است در تهران Ùˆ این زنی Ú©Ù‡ کنارش روی پله ها نشسته است Øتما مادرش است Ùˆ آن پسر بچه هم Øتما برادرش . خیره Ù…ÛŒ شوم . بله , خودش است . جای Ø´Ú©ÛŒ نیست . خود خودش است . تا Øالا عکسی Ú©Ù‡ مربوط به این سنش بشود از او نداشتم . یک عکسی بود Ú©Ù‡ تا خورده بود Ùˆ شکسته Ùˆ شاید مربوط به شش _ Ù‡Ùت سالگی اش Ù…ÛŒ شد . اما این یکی ÙˆØ§Ø¶Ø Ø§Ø³Øª Ùˆ تمیز Ùˆ راست Ú¯Ùته بود , خیلی خوشگل است . مثل همه ÛŒ عکس های دیگرش در این عکس هم خوشگل است Ùˆ معصوم .
صدای قدم هایی Ù…ÛŒ آید . عکس را Ù…ÛŒ برم زیر پتویی Ú©Ù‡ روی پایم است . در باز Ù…ÛŒ شود Ùˆ اسماعیل Ù…ÛŒ آید داخل . نگار خانم Ù…ÛŒ خواهد او Ù†Ùهمد . Ù…ÛŒ گوید :" برو از بشکه برای بخاری Ù†Ùت بیار . " اسماعیل Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود دوباره عکس را از زیر پتو بیرون Ù…ÛŒ آورم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . داغ دلم تازه Ù…ÛŒ شود وقتی این چشم ها را Ù…ÛŒ بینم . این عکس را هم به خانه ام خواهم برد Ùˆ داخل گنجه , پیش عکس های دیگر او خواهم گذاشت . با این یکی Ù…ÛŒ شود چهل Ùˆ نه تا .
Ùروغ خانم Ù…ÛŒ گوید : " بایرام , بیا این جا با غضنÙر کشتی بگیر . " Ù…ÛŒ دوم Ùˆ Ù…ÛŒ پرم به سر Ùˆ کول غضنÙر . سه تا مردی Ú©Ù‡ آن جا هستند Ù…ÛŒ زنند زیر خنده Ùˆ او با صدای نازکش داد Ù…ÛŒ زند :" نه , نه این جوری Ú©Ù‡ نه . کشتیش بابا . ولش Ú©Ù† . " غضنÙر را رها Ù…ÛŒ کنم Ùˆ او Ù…ÛŒ اÙتد یک گوشه ای Ùˆ ناله Ù…ÛŒ کند . Ùروغ خانم Ù…ÛŒ آید نزدیک Ùˆ با لبخند Ù…ÛŒ گوید :" نه , ببین یه جوری باهاش کشتی بگیر Ú©Ù‡ معلوم بشه با همدیگه دوستین ." سرم را تکان Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ :" باشه Ùهمیدم " زبانم نمی چرخد بگویم :" بله , خانم , چشم " یا اصلا بگویم :" این Ú©Ù‡ قابلتونو نداره , Ù…ÛŒ خواین تو همین سرمای زمستون برم بپرم توی رودخونه ÛŒ یخ زده ØŸ" آن مردی Ú©Ù‡ پشت دوربین Ù…ÛŒ ایستد سیگارش را به لب Ù…ÛŒ گذارد , Ùندکش را درمی آورد Ùˆ سیگار را روشن Ù…ÛŒ کند . دو تا مرد دیگر هم سیگارهایشان را درمی آورند Ùˆ با همان Ùندک روشن Ù…ÛŒ کنند .
Ùروغ خانم دست هایش را ها Ù…ÛŒ کند Ùˆ به غضنÙر Ù…ÛŒ گوید :" طوریت Ú©Ù‡ نشد ØŸ ها ØŸ پاشو , پاشو یه کشتی قشنگ با بایرام بگیر ببینم . " غضنÙر بلند Ù…ÛŒ شود , پنجه اش را در پنجه ÛŒ من Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ مثلا با هم کشتی Ù…ÛŒ گیریم . مردها مشغول سیگار کشیدنشان هستند . Ùروغ خانم دکمه های پالتویش را Ù…ÛŒ بندد Ùˆ دستانش را در جیب پالتو Ùرو Ù…ÛŒ برد . سرش را پایین Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ آرام آرام برای خودش مشغول قدم زدن Ù…ÛŒ شود . باد Ù…ÛŒ آید Ùˆ توی موهای سیاه Ùروغ خانم Ù…ÛŒ پیچد Ùˆ Ù…ÛŒ رود سراغ دود سیگارها Ùˆ برشان Ù…ÛŒ دارد Ùˆ Ù…ÛŒ آورد توی صورت من . الآن Øتما دارد در ذهنش یک شعر را مرور Ù…ÛŒ کند . شاید هم همین الآن دارد شعر Ù…ÛŒ گوید . Ù…ÛŒ دانم . گلین Ú¯Ùت . Ú¯Ùت به او Ú¯Ùته برایش شعر بخواند . گلین هم خوانده : " زاغکی قالب پنیری دید , به دهان برگرÙت Ùˆ زود پرید ... " Ùروغ خانم Ú¯Ùته Ø¢Ùرین Ùˆ دستش را روی موهای بلند گلین کشیده است . بعدش Ú¯Ùته :" من باید از این آبشار بلند مشکی Ùیلم بگیرم . راستی Ù…ÛŒ دونی , منم شعر میگم . "
این ها را گلین Ù…ÛŒ Ú¯Ùت . Ù…ÛŒ خواهم بروم Ùˆ بگویم :" خانوم منم شعر سرم میشه . به خدا . Ù…ÛŒ خوای برات شهریار بخونم ØŸ" ولی Øی٠. ترکی نمی Ùهمد . غضنÙر پایش را پشت پای من Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ هلم Ù…ÛŒ دهد به عقب . پرت Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ خورم زمین .
_ نه , نمی تونی بری . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمی دم .
_ ببین بایرام , ببین منم باید به Ùکر یه خونواده باشم . منم ØÙ‚ دارم زندگی تشکیل بدم . ببین Ù…ÛŒ خوام بگم ... اصلآ من داوطلبانه اومدم این جا Øالا هم ...
تصویرش در چشم هایم خیس و تار می شود .
_ گریه نکن بایرام . تو رو خدا گریه نکن . الآن اسماعیل میاد می بینه ها .
دستش را به طرÙÙ… دراز Ù…ÛŒ کند Ùˆ عکس را به من Ù…ÛŒ دهد . از پشت این پرده ÛŒ خیس Ú©Ù‡ جلوی چشمانم را گرÙته است نگاهش Ù…ÛŒ کنم . بله , خودش است . خودش است با موهای مشکیش در دوازده یا سیزده سالگی .
نه , من Ú©Ù‡ باورم نمی شود . یعنی چشم هایم درست Ù…ÛŒ بینند ØŸ یعنی خواب نیست ØŸ این دختر جوان Ú©Ù‡ انگار لب هایش با ظری٠ترین قلم نقاشی شده است . دکتر به او Ù…ÛŒ گوید :" چرا معطلی ØŸ!" چیزی شبیه قیچی را برمی دارد Ùˆ پوست ورق ورق شده ÛŒ لای انگشت های پای یکی از دهاتی ها را Ù…ÛŒ کند . چهره اش در هم است Ùˆ با خودم Ùکر Ù…ÛŒ کنم الآن است Ú©Ù‡ روپوش سÙیدش را دربیاورد , بدود Ùˆ از درمانگاه برود بیرون Ùˆ از باباباغی Ùرار کند . هنوز باورم نمی شود . یعنی این Ùروغ است Ú©Ù‡ دوباره آمده است ØŸ یعنی خودش است ØŸ وای ببین چقدر جوان مانده است . نگاه Ú©Ù† , انگار نه انگار این همه سال گذشته است . Ùروغ خانم , Ùروغ خانم من . پنبه الکل را با دیگرش Ú©Ù‡ در یک دستکش است Ù…ÛŒ کشد روی پوست پای مریض Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" بلند شو مادر جان ." Øالا نوبت من است . بله Ù…ÛŒ آید سراغ من . خودش است . Ùروغ من است . باید به او بگویم منم . شاید من را یادش نیاید . باید بگویم :" منم بایرام . من توی Ùیلمت برات با غضنÙر کشتی گرÙتم Ú©Ù‡ تو از ما Ùیلم بگیری . با بچه ها توپ بازی کردم . باغای گردو رو نشونت دادم Ú©Ù‡ دوس داشتی لای درختاش قدم بزنی . منم بایرام . ببین , هنوز همون جای نقشه گیر کرده Ù… . اصلآ نقشه مون یادت هست یا نه ØŸ هان ØŸ خب تو هم Ú©Ù…Ú© Ú©Ù† . این قدرش رو Ú©Ù‡ من نقشه کشیدم . بقیه Ø´ رو تو نقشه بکش . " Ù…ÛŒ رود به سمت کمد پرونده های پزشکی Ùˆ از آن جا Ù…ÛŒ گوید :" پدر جان اسمت چیه ØŸ" من Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم اسمم را Ù…ÛŒ داند . اما خودش را به آن راه زده Ú©Ù‡ من جلوی دیگران آشنائیت ندهم . خب خوب نیست . دوباره Ù…ÛŒ پرسد :" بگو ÷درجان اسمت چیه ØŸ" اسماعیل Ú©Ù‡ دارد یکی دیگر را معاینه Ù…ÛŒ کند بلند Ù…ÛŒ گوید :" اسمش بایرامه , نگار خانوم . " نگار خانوم ØŸ!!! نه , ممکن نیست . پسره ÛŒ اØمق به Ùروغ خانم من Ù…ÛŒ گوید نگار خانم . دختر برمی گردد Ùˆ به اسماعیل اخم Ù…ÛŒ کند . بارک ا... خوشم آمد . هم این جوانک را ترساند Ùˆ هم این Ú©Ù‡ اسمش را عوض کرده Ú©Ù‡ کسی نشناسدش .
دارد Ù…ÛŒ آید . دارد Ù…ÛŒ آید نزدیک . آهان . Ù…ÛŒ پرم جلویش . یک جیغ Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù†Ùس زنان Ù…ÛŒ گوید :" وای , بایرام ترسیدم . تو این جا چیکار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ چرا مثل دزدا قایم شده ÛŒ ØŸ هان ØŸ "زبانم بند آمده است . دست هایم یخ کرده اند . یعنی الآن دست هایم را Øلقه کنم دور کمرش Ùˆ پیکرنØÛŒÙØ´ را از زمین بکنم؟ بعد او هرچقدر جیغ بکشد من توجه نکنم Ùˆ بیندازمش روی کولم Ùˆ هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عین خیالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند Ú©Ù‡ " منوبذار زمین " انگار نه انگار Ùˆ بدوم تا آن سر باغ های گردو ØŸ!!!
" Øواست کجاس ØŸ چرا Øر٠نمی زنی ØŸ Ú†ÛŒ شده ØŸ هان ØŸ "... " من Ú©Ù‡ نمی Ùهمم چته . بیا . بیا برگردیم . امروز Ù…ÛŒ خوایم از مراسم عروسی یکی از دوستات Ùیلم بگیریم ... " آهان , خوبه . Øالا باید بگویم . باید بگویم " منم Ù…ÛŒ خوام شما با من عروسی کنید " یک Ù†Ùر توی مغزم این جمله را Ùریاد Ù…ÛŒ کشد اما دهانم باز نمی شود Ùˆ انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته Ùˆ دیگر دهان ندارم . باد Ù…ÛŒ آید Ùˆ Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد توی موهایش Ùˆ Ù…ÛŒ کوبد توی صورت من .نگاه Ù…ÛŒ کنم به لب هایش Ú©Ù‡ انگار با ظری٠ترین قلم خدا نقاشی شده اند . به ابروهایش . نگاهم در نگاهش Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ یکهو نمی Ùهمم Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ پاهایم Ù…ÛŒ دوند به سمت آن سر باغ های گردو .
درسش را Ù…ÛŒ دهد Ùˆ کلاس را تمام Ù…ÛŒ کند . بچه ها دÙتر Ùˆ کتابشان را جمع Ù…ÛŒ کنند Ùˆ Ù…ÛŒ روند . Ù…ÛŒ خواهم بلند شوم . الآن بلند Ù…ÛŒ شوم . الآن . همین الآن . یعنی Ú†Ù‡ چیزی Ù…ÛŒ تواند برای من جالب باشد ØŸ نه , الآن بلند Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ روم بیرون . همان جا پشت میزش زیپ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند Ùˆ چیزی را از داخلش بیرون Ù…ÛŒ آورد . از جایش بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù…ÛŒ آید به طرÙÙ… . هنوز یک Ù†Ùر دارد با کلنگ Ù…ÛŒ کوبد به دیواری Ùˆ الآن است Ú©Ù‡ این دیوار توی دلم Ùروبریزد . Ù…ÛŒ گوید :" خب آقا بایرام , شنیده Ù… Ú©Ù‡ چند سالیه رÙتی تو خودت Ùˆ با کسی Øر٠نمی زنی . باشه , اما من Ù…ÛŒ خوام یه چیزی نشونت بدم Ú©Ù‡ دیگه نمی تونی Øر٠نزنی . " یک کتاب Ù…ÛŒ گذارد جلویم روی نیمکت . رویش نوشته:" تولدی دیگر " Ùˆ پایینش نوشته :" Ùروغ Ùرخزاد " .
وقتی دارد قطره را در چشمم Ù…ÛŒ ریزد زیرلب زمزمه Ù…ÛŒ کنم :" زمان گذشت Ùˆ ساعت چهار بار نواخت ..." پلک پایینم را رها Ù…ÛŒ کند Ùˆ عقب Ù…ÛŒ رود . با چشم های گشاد نگاهم Ù…ÛŒ کند . Ù…ÛŒ گویم :" دست هایم را در باغچه Ù…ÛŒ کارم / سبز خواهند شد , Ù…ÛŒ دانم ..." زل زده به من Ùˆ باورش نمی شود این پیرمردی Ú©Ù‡ الآن جلویش نشسته است روی صندلی چرخ دار , دارد شعرهای خودش را Ù…ÛŒ خواند . Ù…ÛŒ گویم :" Ùروغ خانم خوش اومدی . Ù…ÛŒ دونستم برمی گردی . تموم این سالا منتظرت بودم . Ø¢Ùرین , خوب کاری کردی Ù†Ú¯Ùتی Ú©Ù‡ خودتی . خوب کاری کردی بهشون Ú¯Ùتی اسمت نگاره . اومدی توی درمانگاه کار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ کسی نشناسدت . آره این جوری خیلی بهتره . ببین , ببین من توی این سالا همش منتظرت بودم Ùˆ شعراتو ØÙظ Ù…ÛŒ کردم . یه آقا معلم جدید اومد Ú©Ù‡ کتاباتو بهم داد. Øالا چرا این جوری نگام Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ چرا میری عقب ØŸ بیا Ù…ÛŒ خوام یه چیزی برات تعری٠کنم . اون روز یادته Ú©Ù‡ داشتی وسط درختا قدم Ù…ÛŒ زدی ØŸ یادته پریدم جلوت Ùˆ تو Ú©Ù„ÛŒ ترسیدی , بعدش من Ùرار کردم ØŸ آره , اون روز رÙتم اون سر باغای گردو نشستم گریه کردم . اون قدر گریه کردم Ú©Ù‡ خوابم برد . خواب دیدم تو هم شده ÛŒ یکی از دخترای باباباغی . دیدم ابرو نداری Ùˆ جذام گوشه ÛŒ لباتو به هم چسبونده . نمی دونی چقد خوشØال شدم . آخه خیلی خوشگل شده بودی . انگار همون کسی Ú©Ù‡ لباتو با ظری٠ترین قلمش نقاشی کرده بود , Øالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ÛŒ لباتو پاک کرده بود .دستتو گرÙته بودم Ùˆ داشتیم با هم توی باغ , بین درختای بلند گردو Ù…ÛŒ دویدیم . اون مویی Ú©Ù‡ رو شالگردنم گذاشتی هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره Ù… پیچیده مونده بود . باورت میشه . جذام اون طرÙÛŒ نمی اومد ØŸ وقتی پوسید Ùˆ گمش کردم این انگشتم خورده شد . "
انگشت اشاره ام Ú©Ù‡ تا نیمه خورده شده را نشانش Ù…ÛŒ دهم . اما او پشتش به دیوار چسبیده , دستش را جلوی دهانش گرÙته Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" نه , نه " اسماعیل متوجهش Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù…ÛŒ دود به طرÙØ´ :" نگار خانوم , Ú†ÛŒ شده ØŸ
باد ... Ú†Ù†Ú¯ ... خدا ... درخت های گردو ... پاک Ú©Ù† ... یکهو باد Ù…ÛŒ کوبد توی سرم Ú©Ù‡ : " اØمق ÙŽ نکنه یکی از موهای گلین باشه " نه ... خدا نکند ...Ù…ÛŒ ایستم Ùˆ مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز Ù…ÛŒ کنم . انگشتم Ù…ÛŒ لرزد . دلم هم ... اما ... بگذار ببینم ...نه کوتاه است . کوتاه است . خدایا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلین چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .Ù…ÛŒ دوم به طر٠روستا . هستند . هنوز نرÙته اند . هنوز دارند Ùیلم Ù…ÛŒ گیرند . از دور Ù…ÛŒ بینمشان . Ù…ÛŒ دوم طر٠خانه . گلین دارد به گلدان ها آب Ù…ÛŒ دهد . Ù…ÛŒ ایستم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . Ù…ÛŒ گوید : " چیه ØŸ به خدا من کاری نکرده Ù… " روی زانوهایم Ù…ÛŒ نشینم Ùˆ صورتم را توی موهایش Ùرو Ù…ÛŒ برم Ùˆ بو Ù…ÛŒ کشمشان . Ù…ÛŒ گوید : " چرا این طوری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ " موهایش بوی خدا Ù…ÛŒ دهد . چیزی بین بوی پشگل گوسÙند Ùˆ باد ... چشم هاش ... Ú†Ù†Ú¯ ... خدا ... پاک Ú©Ù† ... Ù…ÛŒ رود Ùˆ دور Ù…ÛŒ ایستد . Ù…ÛŒ گویم : " قول بده هیچ وقت موهاتو کوتاه Ù†Ú©Ù†ÛŒ . باشه ØŸ "
دختر دم در درمانگاه ایستاده Ùˆ پالتوی خزدارش را روی روپوش سÙید به خودش پیچیده . بر٠و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را Ú©Ù‡ از دور Ù…ÛŒ بیند Ù…ÛŒ گوید :" سلام آقا بایرام ." Ù…ÛŒ داند جواب سلامش را نمی دهم Ùˆ منتظر جواب سلام هم نیست . نگاهش نمی کنم , اما چقدر سخت است . Ù…ÛŒ خواهم سیر نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمی آورم تا اسماعیل صندلی چرخ دارم را هل بدهد Ùˆ از زیر بر٠برویم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا Ù…ÛŒ آورم Ùˆ به خانمی Ú©Ù‡ در عکس انگشتش را جلوی لب هایش گرÙته نگاه Ù…ÛŒ کنم . اسماعیل Ù…ÛŒ گوید :" نمی دونی چقدر اذیت کرد . چند تا ÙØØ´ ترکی هم داد ." نگار اصلا نگاهش نمی کند . نگار Ù…ÛŒ رود Ùˆ پالتویش را سر چوب لباسی آویزان Ù…ÛŒ کند , Ù…ÛŒ آید Ùˆ جلوی صندلی چرخدار Ù…ÛŒ نشیند :" راست میگه آقا بایرام ØŸ" Ù…ÛŒ گویم :" بهش بگو دیگه نیاد سراغم . بگو منو همین الآن ببره خونه Ù… . دیگه ØÙ‚ ندارید بیاید توی خونه ÛŒ من . اگه یه بار دیگه بیاد با چاقوی بابام Ù…ÛŒ کشمش . " نگار Ù…ÛŒ گوید :" دستت درد نکنه آقا بایرام . تهدید Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ تو Ú©Ù‡ این جوری نبودی Ú©Ù‡ . تو Ú©Ù‡ مهربون بودی Ú©Ù‡ . " اسماعیل را Ù…ÛŒ Ùرستد Ú©Ù‡ آمپول ها را بکشد . سرش را جلو Ù…ÛŒ آورد Ùˆ نزدیک گوشم Ù…ÛŒ گوید :" ببینم , یه عکس تازه نمی خوای ØŸ" Ù…ÛŒ گویم :" دروغ میگی ." Ù…ÛŒ خندد :" دروغم کجا بود ØŸ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ . "
ØµØ¨Ø Ø¯ÛŒØ± Ù…ÛŒ آید سر کلاس Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ آید چشم هایش پ٠دارند . به خیالم Ú©Ù‡ باز خواب مانده . Ù…ÛŒ رود پشت میزش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ سرش را Ù…ÛŒ گذارد روی میز . وزوز بچه ها Ú©Ù… Ú©Ù… شروع Ù…ÛŒ شود . سرش را بلند Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" بچه ها برید خونه هاتون . امروز کلاس تعطیله ." بچه ها جیغ Ù…ÛŒ کشند Ùˆ به چشم به هم زدنی کلاس خالی Ù…ÛŒ شود . به من Ú©Ù‡ هنوز ته کلاس سر جایم نشسته ام نگاه Ù…ÛŒ کند . Ù…ÛŒ پرسد تو چرا نرÙتی بایرام ØŸ" سکوتم را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند Ù…ÛŒ گوید :" برو بایرام , تو رو خدا برو . " باز سرش را Ù…ÛŒ گذارد روی میز . Ù…ÛŒ دوم Ùˆ جلوی میزش Ù…ÛŒ ایستم . مشتم را Ù…ÛŒ کوبم روی میز . همان طور Ú©Ù‡ سرش روی میز است زمزمه Ù…ÛŒ کند :" آن گاه خورشید سرد شد Ùˆ برکت از زمین ها رÙت ... " سرش را بالا Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" دیروز شهر بودم ... دوستام Ú¯Ùتن ... " جای چند قطره روی میز غبار آلود مانده :" ...Ú©Ù‡ ... ت...تصاد٠... کرده Ùˆ ... " Ù…ÛŒ گویم :" چرا دروغ میگی ØŸ"
_ آره , کاش دروغ بود . کاش .
_ دروغگو .
مشتم را می کوبم روی میز . برمی گردم , از کلاس بیرون می روم و می دوم تا ته باغ های گردو .
مجید اسطیری
و بهار نا رنج
انگشتش را گرÙته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده Ùˆ همان طور انگشتش را جلوی لب هایش Ù†Ú¯Ù‡ داشته است . نه پره های بینی اش از بین رÙته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ÛŒ لب هایش به هم چسبیده , نه ابروها Ùˆ Ù…Ú˜Ù‡ هایش ریخته است .
اما ما در این سال ها Ùرق کرده ایم . مادرم قبل از این Ú©Ù‡ بمیرد بینی نداشت . پدرم Ùˆ عمویم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بینی نداشتند , ناخن نداشتند . مادر Ùˆ پدر غضنÙر از پا اÙتادند Ùˆ از زخم بستر مردند . همه وقتی Ù…ÛŒ میرند دیگر یا دست ندارند یا پا ندارند . خود غضنÙر Øالا دیگر انگشت ندارد . اما گلین , هرچند انگشت های پایش دارند یکی یکی از بین Ù…ÛŒ روند اما موهای بلند سیاهش تکان نخورده اند Ùˆ خوب Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنم در تمام این سال ها همه چیز یا کرخت شده یا عÙونت کرده یا قطع شده یا مرده , اما موهای گلین همان طور سرجایش است . موهای این خانم Ú©Ù‡ دارد Ù…ÛŒ گوید هیس زیر مقنعه است اما مطمئنم زیر این مقنعه آن آبشار بلند سیاهی Ú©Ù‡ گلین دارد را ندارد .
پسرهای عمو ایاز بازوهایم را گرÙته اند Ùˆ Ù…ÛŒ کشندم به طر٠کلاس . مادرم جلوی در کلاس ایستاده Ùˆ از گوشه ÛŒ پلک هایش Ú©Ù‡ دارند به هم Ù…ÛŒ چسبند اشک Ù…ÛŒ چکد Ùˆ Ù…ÛŒ اÙتد روی پیرهن بنÙشش . هرچقدر Ú©Ù‡ زور دارم وول Ù…ÛŒ خورم Ú©Ù‡ بازوهایم را از دستشان بیرون بکشم اما نمی شود . آخر سر مرا Ù…ÛŒ نشانند روی نیمکت ته کلاس Ùˆ خودشان دو طرÙÙ… Ù…ÛŒ نشینند . مادرم ازشان تشکر Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ رود . معلم جدید Ù…ÛŒ آید بالای سرم Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" خب پس بایرام بایرام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù† شمایی ØŸ" چیزی نمی گویم . Ù…ÛŒ گوید :" خب رÙیق , رÙاقت Ú©Ù‡ این جوری نمیشه . هر سلامی یه علیکی داره . شما نمی خوای جواب سلام ما رو بدی ØŸ" سرش را نزدیک گوشم Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" وقتی کلاس تموم شد نرو . یه چیز جالب برات دارم ." توی دلم انگار کسی با کلنگ به دیواری Ù…ÛŒ کوبد . سرم را بالا Ù…ÛŒ آورم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ دستانش را پشتش به هم قلاب کرده Ùˆ آرام دارد به طر٠میزش Ù…ÛŒ رود . یعنی Ú†Ù‡ چیز جالبی برایم دارد ØŸ Øتما Ù…ÛŒ خواهد یک چیزی نشانم بدهد Ú©Ù‡ خوشم بیاید Ùˆ باز بیایم مدرسه . اما من Ú©Ù‡ گول نمی خورم . اما Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ تواند باشد . اما هرچه باشد برای من Ú©Ù‡ مهم نیست . اما ...
چشم هایم را باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم زیر یک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بیرون خوابیدن دیوانگی بزرگی است . چطور توانسته ام بخوابم ØŸ اصلا سردم نبودکه . Ú†Ù‡ خواب خوبی دیدم . وای ... دارد یادم Ù…ÛŒ آید . Ú†Ù‡ خواب خوبی بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرÙته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود ... چقدر خوب بود . باید تکرارش کنم . باید مرورش کنم تا یادم نرود . دستهاش ... چشم هاش ... پاک Ú©Ù† ... خدا ... دویدن ... روی شالگردنم یک موی بلند مشکی Ù…ÛŒ بینم . با دو انگشت آرام مو را از میان پرزهای شالگردن بیرون Ù…ÛŒ کشم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . باد Ù…ÛŒ رقصاندش Ùˆ من زود Ù…ÛŒ پیچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ دوم به طر٠روستا . نکند دیر کنم Ùˆ بروند . نه ÙŽ خدا نکند . چشم هاش ... باد ... موهاش ... خدا ... پاک Ú©Ù† ... دویدن .
به آن ها Ú¯Ùته بودم دیگر نیایند دنبالم . هر بار Ú©Ù‡ اسماعیل Ù…ÛŒ آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذیتش Ù…ÛŒ کردم تا پشیمان بشود . بلکه دست خالی برگردد درمانگاه Ùˆ به نگار خانم بگوید : " پیرمرد نیومد . هر کار کردم نتونستم بیارمش ." اما نمی شد . هر کار Ú©Ù‡ نگار Ù…ÛŒ Ú¯Ùت اسماعیل با کله انجام Ù…ÛŒ داد .
این دÙعه ÙØØ´ دادم . دو تا ÙØØ´ ترکی , Ú©Ù‡ هم بهش بربخورد هم معنی اش را Ù†Ùهمد Ú©Ù‡ ناراØت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب Ùˆ زوری بود از جایم بلندم کرد Ùˆ لباس هایم را تنم کرد . من را انداخت روی صندلی چرخدار Ùˆ یک پتو به دورم پیچید Ú©Ù‡ زیر بر٠سرما نخورم .
دیروز با هر سختی Ùˆ جان کندنی بود از او پرسیدم :" تا Ú©ÛŒ این جا هستین ØŸ" خندید Ùˆ انگار خورشید از پشت ابرهای سیاه زمستان درآمد :" چیه ØŸ خیلی مزاØÙ… شدیم ØŸ ناراØت نباش دیگه داریم میریم . " دیواری در دلم Ùرو ریخت . Øداقل خیالم از بابت این یکی راØت است : دلم . Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ جذام هر جایم را Ú©Ù‡ بخورد , دلم را نمی تواند بخورد .
Øالا یک ساعتی Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ پشت این درخت گردو پنهان شده ام . Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آید Ùˆ این جا قدم Ù…ÛŒ زند . به خودم Ù…ÛŒ گویم : جلویش را Ù…ÛŒ گیری Ùˆ از زمین Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ اش , Ù…ÛŒ اندازی اش روی کولت Ùˆ Ù…ÛŒ بری اش آن سر باغ های گردو . آن جا Ú©Ù‡ جز خود باغبان ها کمتر گذر کسی Ù…ÛŒ اÙتد . از دیوار کاه Ú¯Ù„ÛŒ دور باباباغی Ù…ÛŒ پرید آن طر٠و Ùرار Ù…ÛŒ کنید Ùˆ Ù…ÛŒ روید یک جای دیگر . یک جای خوب . چقدر خوب Ù…ÛŒ شود . Ù…ÛŒ بری اش . Ù…ÛŒ شود مال خودت . Ùقط مال خودت .
سرش را نزدیک گوشم Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید : " ببینم یه عکس تازه ازش نمی خوای ØŸ" Ù…ÛŒ گویم : " دروغ میگی " Ù…ÛŒ خندد : " دروغم کجا بود ØŸ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ . " تا اسماعیل پرونده ÛŒ پزشکی ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بیاورد Ùˆ آمپول ها را بکشد , صندلی چرخدارم را هل Ù…ÛŒ دهد توی اتاق خودش Ùˆ در را پشت سرمان Ù…ÛŒ بندد . بیرون آرام آرام بر٠می بارد . پشت میزش Ù…ÛŒ رود , کشویی را بیرون Ù…ÛŒ کشد Ùˆ یک پوشه را از داخل آن بیرون Ù…ÛŒ آورد . Ù…ÛŒ گوید : " اینو Ù‡Ùته ÛŒ ÷یش Ú©Ù‡ تهران بودم خواهر زادم بهم داد . " عکسی را از لای پوشه برمی دارد وپشتش را به طر٠من Ù…ÛŒ گیرد . Ù…ÛŒ گویم :" بدش به من . " نگاهش را از عکس برمی دارد Ùˆ به من زل Ù…ÛŒ زند . Ù…ÛŒ گویم :" چیه ØŸ! "
_ بایرام ...
Ùقط یک زن دیگر بود Ú©Ù‡ من را این طوری صدا زده بود .
_چیه ؟!
سکوت Ù…ÛŒ کند . هیچ وقت این طوری نبود . Ù…ÛŒ گویم : " بگو دیگه . دارم Ù…ÛŒ ترسم . " اما باز سکوت . نگاهش به پائین است . Ù…ÛŒ گوید : " راستش این دÙÙ‡ Ú©Ù‡ تهران بودم برام یه ... " Ùˆ باز هم سکوت Ù…ÛŒ کند . لبش را آرام گاز Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ همان طور Ú©Ù‡ پایین را نگاه Ù…ÛŒ کند Ù…ÛŒ گوید : " Ù…ÛŒ دونی , دیگه باید برم . "
دیواری در دلم Ùرو Ù…ÛŒ ریزد . Ù…ÛŒ گویم :" دروغ میگی . "
_ نه راستشو می گم . دیگه نمی تونم این جا بمونم .
_ پس کی برای من عکس بیاره ؟
_ برات پست Ù…ÛŒ کنم بایرام . مطمئن باش , هر ماه یه عکس خوشگل جدید ازش برات Ù…ÛŒ Ùرستم .تازه Ù…ÛŒ تونی هر وقت دلت تنگ شد نواری Ú©Ù‡ برات آوردم گوش بدی .
_ نه . نمی تونی بری . من بهت اجازه نمی دم .
بله , خودش است . خودش است با موهای مشکی اش در دوازده یا سیزده سالگی . در Øیاط یک خانه زیر سایه ÛŒ یک درخت . Øتما خانه ÛŒ خودشان است در تهران Ùˆ این زنی Ú©Ù‡ کنارش روی پله ها نشسته است Øتما مادرش است Ùˆ آن پسر بچه هم Øتما برادرش . خیره Ù…ÛŒ شوم . بله , خودش است . جای Ø´Ú©ÛŒ نیست . خود خودش است . تا Øالا عکسی Ú©Ù‡ مربوط به این سنش بشود از او نداشتم . یک عکسی بود Ú©Ù‡ تا خورده بود Ùˆ شکسته Ùˆ شاید مربوط به شش _ Ù‡Ùت سالگی اش Ù…ÛŒ شد . اما این یکی ÙˆØ§Ø¶Ø Ø§Ø³Øª Ùˆ تمیز Ùˆ راست Ú¯Ùته بود , خیلی خوشگل است . مثل همه ÛŒ عکس های دیگرش در این عکس هم خوشگل است Ùˆ معصوم .
صدای قدم هایی Ù…ÛŒ آید . عکس را Ù…ÛŒ برم زیر پتویی Ú©Ù‡ روی پایم است . در باز Ù…ÛŒ شود Ùˆ اسماعیل Ù…ÛŒ آید داخل . نگار خانم Ù…ÛŒ خواهد او Ù†Ùهمد . Ù…ÛŒ گوید :" برو از بشکه برای بخاری Ù†Ùت بیار . " اسماعیل Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود دوباره عکس را از زیر پتو بیرون Ù…ÛŒ آورم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . داغ دلم تازه Ù…ÛŒ شود وقتی این چشم ها را Ù…ÛŒ بینم . این عکس را هم به خانه ام خواهم برد Ùˆ داخل گنجه , پیش عکس های دیگر او خواهم گذاشت . با این یکی Ù…ÛŒ شود چهل Ùˆ نه تا .
Ùروغ خانم Ù…ÛŒ گوید : " بایرام , بیا این جا با غضنÙر کشتی بگیر . " Ù…ÛŒ دوم Ùˆ Ù…ÛŒ پرم به سر Ùˆ کول غضنÙر . سه تا مردی Ú©Ù‡ آن جا هستند Ù…ÛŒ زنند زیر خنده Ùˆ او با صدای نازکش داد Ù…ÛŒ زند :" نه , نه این جوری Ú©Ù‡ نه . کشتیش بابا . ولش Ú©Ù† . " غضنÙر را رها Ù…ÛŒ کنم Ùˆ او Ù…ÛŒ اÙتد یک گوشه ای Ùˆ ناله Ù…ÛŒ کند . Ùروغ خانم Ù…ÛŒ آید نزدیک Ùˆ با لبخند Ù…ÛŒ گوید :" نه , ببین یه جوری باهاش کشتی بگیر Ú©Ù‡ معلوم بشه با همدیگه دوستین ." سرم را تکان Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ :" باشه Ùهمیدم " زبانم نمی چرخد بگویم :" بله , خانم , چشم " یا اصلا بگویم :" این Ú©Ù‡ قابلتونو نداره , Ù…ÛŒ خواین تو همین سرمای زمستون برم بپرم توی رودخونه ÛŒ یخ زده ØŸ" آن مردی Ú©Ù‡ پشت دوربین Ù…ÛŒ ایستد سیگارش را به لب Ù…ÛŒ گذارد , Ùندکش را درمی آورد Ùˆ سیگار را روشن Ù…ÛŒ کند . دو تا مرد دیگر هم سیگارهایشان را درمی آورند Ùˆ با همان Ùندک روشن Ù…ÛŒ کنند .
Ùروغ خانم دست هایش را ها Ù…ÛŒ کند Ùˆ به غضنÙر Ù…ÛŒ گوید :" طوریت Ú©Ù‡ نشد ØŸ ها ØŸ پاشو , پاشو یه کشتی قشنگ با بایرام بگیر ببینم . " غضنÙر بلند Ù…ÛŒ شود , پنجه اش را در پنجه ÛŒ من Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ مثلا با هم کشتی Ù…ÛŒ گیریم . مردها مشغول سیگار کشیدنشان هستند . Ùروغ خانم دکمه های پالتویش را Ù…ÛŒ بندد Ùˆ دستانش را در جیب پالتو Ùرو Ù…ÛŒ برد . سرش را پایین Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ آرام آرام برای خودش مشغول قدم زدن Ù…ÛŒ شود . باد Ù…ÛŒ آید Ùˆ توی موهای سیاه Ùروغ خانم Ù…ÛŒ پیچد Ùˆ Ù…ÛŒ رود سراغ دود سیگارها Ùˆ برشان Ù…ÛŒ دارد Ùˆ Ù…ÛŒ آورد توی صورت من . الآن Øتما دارد در ذهنش یک شعر را مرور Ù…ÛŒ کند . شاید هم همین الآن دارد شعر Ù…ÛŒ گوید . Ù…ÛŒ دانم . گلین Ú¯Ùت . Ú¯Ùت به او Ú¯Ùته برایش شعر بخواند . گلین هم خوانده : " زاغکی قالب پنیری دید , به دهان برگرÙت Ùˆ زود پرید ... " Ùروغ خانم Ú¯Ùته Ø¢Ùرین Ùˆ دستش را روی موهای بلند گلین کشیده است . بعدش Ú¯Ùته :" من باید از این آبشار بلند مشکی Ùیلم بگیرم . راستی Ù…ÛŒ دونی , منم شعر میگم . "
این ها را گلین Ù…ÛŒ Ú¯Ùت . Ù…ÛŒ خواهم بروم Ùˆ بگویم :" خانوم منم شعر سرم میشه . به خدا . Ù…ÛŒ خوای برات شهریار بخونم ØŸ" ولی Øی٠. ترکی نمی Ùهمد . غضنÙر پایش را پشت پای من Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ هلم Ù…ÛŒ دهد به عقب . پرت Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ خورم زمین .
_ نه , نمی تونی بری . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمی دم .
_ ببین بایرام , ببین منم باید به Ùکر یه خونواده باشم . منم ØÙ‚ دارم زندگی تشکیل بدم . ببین Ù…ÛŒ خوام بگم ... اصلآ من داوطلبانه اومدم این جا Øالا هم ...
تصویرش در چشم هایم خیس و تار می شود .
_ گریه نکن بایرام . تو رو خدا گریه نکن . الآن اسماعیل میاد می بینه ها .
دستش را به طرÙÙ… دراز Ù…ÛŒ کند Ùˆ عکس را به من Ù…ÛŒ دهد . از پشت این پرده ÛŒ خیس Ú©Ù‡ جلوی چشمانم را گرÙته است نگاهش Ù…ÛŒ کنم . بله , خودش است . خودش است با موهای مشکیش در دوازده یا سیزده سالگی .
نه , من Ú©Ù‡ باورم نمی شود . یعنی چشم هایم درست Ù…ÛŒ بینند ØŸ یعنی خواب نیست ØŸ این دختر جوان Ú©Ù‡ انگار لب هایش با ظری٠ترین قلم نقاشی شده است . دکتر به او Ù…ÛŒ گوید :" چرا معطلی ØŸ!" چیزی شبیه قیچی را برمی دارد Ùˆ پوست ورق ورق شده ÛŒ لای انگشت های پای یکی از دهاتی ها را Ù…ÛŒ کند . چهره اش در هم است Ùˆ با خودم Ùکر Ù…ÛŒ کنم الآن است Ú©Ù‡ روپوش سÙیدش را دربیاورد , بدود Ùˆ از درمانگاه برود بیرون Ùˆ از باباباغی Ùرار کند . هنوز باورم نمی شود . یعنی این Ùروغ است Ú©Ù‡ دوباره آمده است ØŸ یعنی خودش است ØŸ وای ببین چقدر جوان مانده است . نگاه Ú©Ù† , انگار نه انگار این همه سال گذشته است . Ùروغ خانم , Ùروغ خانم من . پنبه الکل را با دیگرش Ú©Ù‡ در یک دستکش است Ù…ÛŒ کشد روی پوست پای مریض Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" بلند شو مادر جان ." Øالا نوبت من است . بله Ù…ÛŒ آید سراغ من . خودش است . Ùروغ من است . باید به او بگویم منم . شاید من را یادش نیاید . باید بگویم :" منم بایرام . من توی Ùیلمت برات با غضنÙر کشتی گرÙتم Ú©Ù‡ تو از ما Ùیلم بگیری . با بچه ها توپ بازی کردم . باغای گردو رو نشونت دادم Ú©Ù‡ دوس داشتی لای درختاش قدم بزنی . منم بایرام . ببین , هنوز همون جای نقشه گیر کرده Ù… . اصلآ نقشه مون یادت هست یا نه ØŸ هان ØŸ خب تو هم Ú©Ù…Ú© Ú©Ù† . این قدرش رو Ú©Ù‡ من نقشه کشیدم . بقیه Ø´ رو تو نقشه بکش . " Ù…ÛŒ رود به سمت کمد پرونده های پزشکی Ùˆ از آن جا Ù…ÛŒ گوید :" پدر جان اسمت چیه ØŸ" من Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم اسمم را Ù…ÛŒ داند . اما خودش را به آن راه زده Ú©Ù‡ من جلوی دیگران آشنائیت ندهم . خب خوب نیست . دوباره Ù…ÛŒ پرسد :" بگو ÷درجان اسمت چیه ØŸ" اسماعیل Ú©Ù‡ دارد یکی دیگر را معاینه Ù…ÛŒ کند بلند Ù…ÛŒ گوید :" اسمش بایرامه , نگار خانوم . " نگار خانوم ØŸ!!! نه , ممکن نیست . پسره ÛŒ اØمق به Ùروغ خانم من Ù…ÛŒ گوید نگار خانم . دختر برمی گردد Ùˆ به اسماعیل اخم Ù…ÛŒ کند . بارک ا... خوشم آمد . هم این جوانک را ترساند Ùˆ هم این Ú©Ù‡ اسمش را عوض کرده Ú©Ù‡ کسی نشناسدش .
دارد Ù…ÛŒ آید . دارد Ù…ÛŒ آید نزدیک . آهان . Ù…ÛŒ پرم جلویش . یک جیغ Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù†Ùس زنان Ù…ÛŒ گوید :" وای , بایرام ترسیدم . تو این جا چیکار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ چرا مثل دزدا قایم شده ÛŒ ØŸ هان ØŸ "زبانم بند آمده است . دست هایم یخ کرده اند . یعنی الآن دست هایم را Øلقه کنم دور کمرش Ùˆ پیکرنØÛŒÙØ´ را از زمین بکنم؟ بعد او هرچقدر جیغ بکشد من توجه نکنم Ùˆ بیندازمش روی کولم Ùˆ هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عین خیالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند Ú©Ù‡ " منوبذار زمین " انگار نه انگار Ùˆ بدوم تا آن سر باغ های گردو ØŸ!!!
" Øواست کجاس ØŸ چرا Øر٠نمی زنی ØŸ Ú†ÛŒ شده ØŸ هان ØŸ "... " من Ú©Ù‡ نمی Ùهمم چته . بیا . بیا برگردیم . امروز Ù…ÛŒ خوایم از مراسم عروسی یکی از دوستات Ùیلم بگیریم ... " آهان , خوبه . Øالا باید بگویم . باید بگویم " منم Ù…ÛŒ خوام شما با من عروسی کنید " یک Ù†Ùر توی مغزم این جمله را Ùریاد Ù…ÛŒ کشد اما دهانم باز نمی شود Ùˆ انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته Ùˆ دیگر دهان ندارم . باد Ù…ÛŒ آید Ùˆ Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد توی موهایش Ùˆ Ù…ÛŒ کوبد توی صورت من .نگاه Ù…ÛŒ کنم به لب هایش Ú©Ù‡ انگار با ظری٠ترین قلم خدا نقاشی شده اند . به ابروهایش . نگاهم در نگاهش Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ یکهو نمی Ùهمم Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ پاهایم Ù…ÛŒ دوند به سمت آن سر باغ های گردو .
درسش را Ù…ÛŒ دهد Ùˆ کلاس را تمام Ù…ÛŒ کند . بچه ها دÙتر Ùˆ کتابشان را جمع Ù…ÛŒ کنند Ùˆ Ù…ÛŒ روند . Ù…ÛŒ خواهم بلند شوم . الآن بلند Ù…ÛŒ شوم . الآن . همین الآن . یعنی Ú†Ù‡ چیزی Ù…ÛŒ تواند برای من جالب باشد ØŸ نه , الآن بلند Ù…ÛŒ شوم Ùˆ Ù…ÛŒ روم بیرون . همان جا پشت میزش زیپ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند Ùˆ چیزی را از داخلش بیرون Ù…ÛŒ آورد . از جایش بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù…ÛŒ آید به طرÙÙ… . هنوز یک Ù†Ùر دارد با کلنگ Ù…ÛŒ کوبد به دیواری Ùˆ الآن است Ú©Ù‡ این دیوار توی دلم Ùروبریزد . Ù…ÛŒ گوید :" خب آقا بایرام , شنیده Ù… Ú©Ù‡ چند سالیه رÙتی تو خودت Ùˆ با کسی Øر٠نمی زنی . باشه , اما من Ù…ÛŒ خوام یه چیزی نشونت بدم Ú©Ù‡ دیگه نمی تونی Øر٠نزنی . " یک کتاب Ù…ÛŒ گذارد جلویم روی نیمکت . رویش نوشته:" تولدی دیگر " Ùˆ پایینش نوشته :" Ùروغ Ùرخزاد " .
وقتی دارد قطره را در چشمم Ù…ÛŒ ریزد زیرلب زمزمه Ù…ÛŒ کنم :" زمان گذشت Ùˆ ساعت چهار بار نواخت ..." پلک پایینم را رها Ù…ÛŒ کند Ùˆ عقب Ù…ÛŒ رود . با چشم های گشاد نگاهم Ù…ÛŒ کند . Ù…ÛŒ گویم :" دست هایم را در باغچه Ù…ÛŒ کارم / سبز خواهند شد , Ù…ÛŒ دانم ..." زل زده به من Ùˆ باورش نمی شود این پیرمردی Ú©Ù‡ الآن جلویش نشسته است روی صندلی چرخ دار , دارد شعرهای خودش را Ù…ÛŒ خواند . Ù…ÛŒ گویم :" Ùروغ خانم خوش اومدی . Ù…ÛŒ دونستم برمی گردی . تموم این سالا منتظرت بودم . Ø¢Ùرین , خوب کاری کردی Ù†Ú¯Ùتی Ú©Ù‡ خودتی . خوب کاری کردی بهشون Ú¯Ùتی اسمت نگاره . اومدی توی درمانگاه کار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ کسی نشناسدت . آره این جوری خیلی بهتره . ببین , ببین من توی این سالا همش منتظرت بودم Ùˆ شعراتو ØÙظ Ù…ÛŒ کردم . یه آقا معلم جدید اومد Ú©Ù‡ کتاباتو بهم داد. Øالا چرا این جوری نگام Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ چرا میری عقب ØŸ بیا Ù…ÛŒ خوام یه چیزی برات تعری٠کنم . اون روز یادته Ú©Ù‡ داشتی وسط درختا قدم Ù…ÛŒ زدی ØŸ یادته پریدم جلوت Ùˆ تو Ú©Ù„ÛŒ ترسیدی , بعدش من Ùرار کردم ØŸ آره , اون روز رÙتم اون سر باغای گردو نشستم گریه کردم . اون قدر گریه کردم Ú©Ù‡ خوابم برد . خواب دیدم تو هم شده ÛŒ یکی از دخترای باباباغی . دیدم ابرو نداری Ùˆ جذام گوشه ÛŒ لباتو به هم چسبونده . نمی دونی چقد خوشØال شدم . آخه خیلی خوشگل شده بودی . انگار همون کسی Ú©Ù‡ لباتو با ظری٠ترین قلمش نقاشی کرده بود , Øالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ÛŒ لباتو پاک کرده بود .دستتو گرÙته بودم Ùˆ داشتیم با هم توی باغ , بین درختای بلند گردو Ù…ÛŒ دویدیم . اون مویی Ú©Ù‡ رو شالگردنم گذاشتی هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره Ù… پیچیده مونده بود . باورت میشه . جذام اون طرÙÛŒ نمی اومد ØŸ وقتی پوسید Ùˆ گمش کردم این انگشتم خورده شد . "
انگشت اشاره ام Ú©Ù‡ تا نیمه خورده شده را نشانش Ù…ÛŒ دهم . اما او پشتش به دیوار چسبیده , دستش را جلوی دهانش گرÙته Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" نه , نه " اسماعیل متوجهش Ù…ÛŒ شود Ùˆ Ù…ÛŒ دود به طرÙØ´ :" نگار خانوم , Ú†ÛŒ شده ØŸ
باد ... Ú†Ù†Ú¯ ... خدا ... درخت های گردو ... پاک Ú©Ù† ... یکهو باد Ù…ÛŒ کوبد توی سرم Ú©Ù‡ : " اØمق ÙŽ نکنه یکی از موهای گلین باشه " نه ... خدا نکند ...Ù…ÛŒ ایستم Ùˆ مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز Ù…ÛŒ کنم . انگشتم Ù…ÛŒ لرزد . دلم هم ... اما ... بگذار ببینم ...نه کوتاه است . کوتاه است . خدایا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلین چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .Ù…ÛŒ دوم به طر٠روستا . هستند . هنوز نرÙته اند . هنوز دارند Ùیلم Ù…ÛŒ گیرند . از دور Ù…ÛŒ بینمشان . Ù…ÛŒ دوم طر٠خانه . گلین دارد به گلدان ها آب Ù…ÛŒ دهد . Ù…ÛŒ ایستم Ùˆ نگاهش Ù…ÛŒ کنم . Ù…ÛŒ گوید : " چیه ØŸ به خدا من کاری نکرده Ù… " روی زانوهایم Ù…ÛŒ نشینم Ùˆ صورتم را توی موهایش Ùرو Ù…ÛŒ برم Ùˆ بو Ù…ÛŒ کشمشان . Ù…ÛŒ گوید : " چرا این طوری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ " موهایش بوی خدا Ù…ÛŒ دهد . چیزی بین بوی پشگل گوسÙند Ùˆ باد ... چشم هاش ... Ú†Ù†Ú¯ ... خدا ... پاک Ú©Ù† ... Ù…ÛŒ رود Ùˆ دور Ù…ÛŒ ایستد . Ù…ÛŒ گویم : " قول بده هیچ وقت موهاتو کوتاه Ù†Ú©Ù†ÛŒ . باشه ØŸ "
دختر دم در درمانگاه ایستاده Ùˆ پالتوی خزدارش را روی روپوش سÙید به خودش پیچیده . بر٠و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را Ú©Ù‡ از دور Ù…ÛŒ بیند Ù…ÛŒ گوید :" سلام آقا بایرام ." Ù…ÛŒ داند جواب سلامش را نمی دهم Ùˆ منتظر جواب سلام هم نیست . نگاهش نمی کنم , اما چقدر سخت است . Ù…ÛŒ خواهم سیر نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمی آورم تا اسماعیل صندلی چرخ دارم را هل بدهد Ùˆ از زیر بر٠برویم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا Ù…ÛŒ آورم Ùˆ به خانمی Ú©Ù‡ در عکس انگشتش را جلوی لب هایش گرÙته نگاه Ù…ÛŒ کنم . اسماعیل Ù…ÛŒ گوید :" نمی دونی چقدر اذیت کرد . چند تا ÙØØ´ ترکی هم داد ." نگار اصلا نگاهش نمی کند . نگار Ù…ÛŒ رود Ùˆ پالتویش را سر چوب لباسی آویزان Ù…ÛŒ کند , Ù…ÛŒ آید Ùˆ جلوی صندلی چرخدار Ù…ÛŒ نشیند :" راست میگه آقا بایرام ØŸ" Ù…ÛŒ گویم :" بهش بگو دیگه نیاد سراغم . بگو منو همین الآن ببره خونه Ù… . دیگه ØÙ‚ ندارید بیاید توی خونه ÛŒ من . اگه یه بار دیگه بیاد با چاقوی بابام Ù…ÛŒ کشمش . " نگار Ù…ÛŒ گوید :" دستت درد نکنه آقا بایرام . تهدید Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŸ تو Ú©Ù‡ این جوری نبودی Ú©Ù‡ . تو Ú©Ù‡ مهربون بودی Ú©Ù‡ . " اسماعیل را Ù…ÛŒ Ùرستد Ú©Ù‡ آمپول ها را بکشد . سرش را جلو Ù…ÛŒ آورد Ùˆ نزدیک گوشم Ù…ÛŒ گوید :" ببینم , یه عکس تازه نمی خوای ØŸ" Ù…ÛŒ گویم :" دروغ میگی ." Ù…ÛŒ خندد :" دروغم کجا بود ØŸ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل Ú©Ù‡ Ù†Ú¯Ùˆ . "
ØµØ¨Ø Ø¯ÛŒØ± Ù…ÛŒ آید سر کلاس Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ آید چشم هایش پ٠دارند . به خیالم Ú©Ù‡ باز خواب مانده . Ù…ÛŒ رود پشت میزش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ سرش را Ù…ÛŒ گذارد روی میز . وزوز بچه ها Ú©Ù… Ú©Ù… شروع Ù…ÛŒ شود . سرش را بلند Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" بچه ها برید خونه هاتون . امروز کلاس تعطیله ." بچه ها جیغ Ù…ÛŒ کشند Ùˆ به چشم به هم زدنی کلاس خالی Ù…ÛŒ شود . به من Ú©Ù‡ هنوز ته کلاس سر جایم نشسته ام نگاه Ù…ÛŒ کند . Ù…ÛŒ پرسد تو چرا نرÙتی بایرام ØŸ" سکوتم را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند Ù…ÛŒ گوید :" برو بایرام , تو رو خدا برو . " باز سرش را Ù…ÛŒ گذارد روی میز . Ù…ÛŒ دوم Ùˆ جلوی میزش Ù…ÛŒ ایستم . مشتم را Ù…ÛŒ کوبم روی میز . همان طور Ú©Ù‡ سرش روی میز است زمزمه Ù…ÛŒ کند :" آن گاه خورشید سرد شد Ùˆ برکت از زمین ها رÙت ... " سرش را بالا Ù…ÛŒ آورد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید :" دیروز شهر بودم ... دوستام Ú¯Ùتن ... " جای چند قطره روی میز غبار آلود مانده :" ...Ú©Ù‡ ... ت...تصاد٠... کرده Ùˆ ... " Ù…ÛŒ گویم :" چرا دروغ میگی ØŸ"
_ آره , کاش دروغ بود . کاش .
_ دروغگو .
مشتم را می کوبم روی میز . برمی گردم , از کلاس بیرون می روم و می دوم تا ته باغ های گردو .
مجید اسطیری
سجاد نظری نوشت