به نام تو

و بهار نا رنج

انگشتش را گرفته جلوی لب هایش . سال هاست همان جا روی دیوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوی لب هایش نگه داشته است . نه پره های بینی اش از بین رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ی لب هایش به هم چسبیده , نه ابروها و مژه هایش ریخته است .


اما ما در این سال ها فرق کرده ایم . مادرم قبل از این که بمیرد بینی نداشت . پدرم و عمویم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بینی نداشتند , ناخن نداشتند . مادر و پدر غضنفر از پا افتادند و از زخم بستر مردند . همه وقتی می میرند دیگر یا دست ندارند یا پا ندارند . خود غضنفر حالا دیگر انگشت ندارد . اما گلین , هرچند انگشت های پایش دارند یکی یکی از بین می روند اما موهای بلند سیاهش تکان نخورده اند و خوب که فکر می کنم در تمام این سال ها همه چیز یا کرخت شده یا عفونت کرده یا قطع شده یا مرده , اما موهای گلین همان طور سرجایش است . موهای این خانم که دارد می گوید هیس زیر مقنعه است اما مطمئنم زیر این مقنعه آن آبشار بلند سیاهی که گلین دارد را ندارد .




پسرهای عمو ایاز بازوهایم را گرفته اند و می کشندم به طرف کلاس . مادرم جلوی در کلاس ایستاده و از گوشه ی پلک هایش که دارند به هم می چسبند اشک می چکد و می افتد روی پیرهن بنفشش . هرچقدر که زور دارم وول می خورم که بازوهایم را از دستشان بیرون بکشم اما نمی شود . آخر سر مرا می نشانند روی نیمکت ته کلاس و خودشان دو طرفم می نشینند . مادرم ازشان تشکر می کند و می رود . معلم جدید می آید بالای سرم و می گوید :" خب پس بایرام بایرام که می گن شمایی ؟" چیزی نمی گویم . می گوید :" خب رفیق , رفاقت که این جوری نمیشه . هر سلامی یه علیکی داره . شما نمی خوای جواب سلام ما رو بدی ؟" سرش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید :" وقتی کلاس تموم شد نرو . یه چیز جالب برات دارم ." توی دلم انگار کسی با کلنگ به دیواری می کوبد . سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم که دستانش را پشتش به هم قلاب کرده و آرام دارد به طرف میزش می رود . یعنی چه چیز جالبی برایم دارد ؟ حتما می خواهد یک چیزی نشانم بدهد که خوشم بیاید و باز بیایم مدرسه . اما من که گول نمی خورم . اما چه می تواند باشد . اما هرچه باشد برای من که مهم نیست . اما ...



چشم هایم را باز می کنم و می بینم زیر یک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بیرون خوابیدن دیوانگی بزرگی است . چطور توانسته ام بخوابم ؟ اصلا سردم نبودکه . چه خواب خوبی دیدم . وای ... دارد یادم می آید . چه خواب خوبی بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرفته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود ... چقدر خوب بود . باید تکرارش کنم . باید مرورش کنم تا یادم نرود . دستهاش ... چشم هاش ... پاک کن ... خدا ... دویدن ... روی شالگردنم یک موی بلند مشکی می بینم . با دو انگشت آرام مو را از میان پرزهای شالگردن بیرون می کشم و نگاهش می کنم . باد می رقصاندش و من زود می پیچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند می شوم و می دوم به طرف روستا . نکند دیر کنم و بروند . نه َ خدا نکند . چشم هاش ... باد ... موهاش ... خدا ... پاک کن ... دویدن .




به آن ها گفته بودم دیگر نیایند دنبالم . هر بار که اسماعیل می آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذیتش می کردم تا پشیمان بشود . بلکه دست خالی برگردد درمانگاه و به نگار خانم بگوید : " پیرمرد نیومد . هر کار کردم نتونستم بیارمش ." اما نمی شد . هر کار که نگار می گفت اسماعیل با کله انجام می داد .
این دفعه فحش دادم . دو تا فحش ترکی , که هم بهش بربخورد هم معنی اش را نفهمد که ناراحت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب و زوری بود از جایم بلندم کرد و لباس هایم را تنم کرد . من را انداخت روی صندلی چرخدار و یک پتو به دورم پیچید که زیر برف سرما نخورم .




دیروز با هر سختی و جان کندنی بود از او پرسیدم :" تا کی این جا هستین ؟" خندید و انگار خورشید از پشت ابرهای سیاه زمستان درآمد :" چیه ؟ خیلی مزاحم شدیم ؟ ناراحت نباش دیگه داریم میریم . " دیواری در دلم فرو ریخت . حداقل خیالم از بابت این یکی راحت است : دلم . می دانم که جذام هر جایم را که بخورد , دلم را نمی تواند بخورد .
حالا یک ساعتی می شود که پشت این درخت گردو پنهان شده ام . می دانم که می آید و این جا قدم می زند . به خودم می گویم : جلویش را می گیری و از زمین می کنی اش , می اندازی اش روی کولت و می بری اش آن سر باغ های گردو . آن جا که جز خود باغبان ها کمتر گذر کسی می افتد . از دیوار کاه گلی دور باباباغی می پرید آن طرف و فرار می کنید و می روید یک جای دیگر . یک جای خوب . چقدر خوب می شود . می بری اش . می شود مال خودت . فقط مال خودت .





سرش را نزدیک گوشم می آورد و می گوید : " ببینم یه عکس تازه ازش نمی خوای ؟" می گویم : " دروغ میگی " می خندد : " دروغم کجا بود ؟ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله که نگو . " تا اسماعیل پرونده ی پزشکی ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بیاورد و آمپول ها را بکشد , صندلی چرخدارم را هل می دهد توی اتاق خودش و در را پشت سرمان می بندد . بیرون آرام آرام برف می بارد . پشت میزش می رود , کشویی را بیرون می کشد و یک پوشه را از داخل آن بیرون می آورد . می گوید : " اینو هفته ی ÷یش که تهران بودم خواهر زادم بهم داد . " عکسی را از لای پوشه برمی دارد وپشتش را به طرف من می گیرد . می گویم :" بدش به من . " نگاهش را از عکس برمی دارد و به من زل می زند . می گویم :" چیه ؟! "
_ بایرام ...
فقط یک زن دیگر بود که من را این طوری صدا زده بود .
_چیه ؟!
سکوت می کند . هیچ وقت این طوری نبود . می گویم : " بگو دیگه . دارم می ترسم . " اما باز سکوت . نگاهش به پائین است . می گوید : " راستش این دفه که تهران بودم برام یه ... " و باز هم سکوت می کند . لبش را آرام گاز می گیرد و همان طور که پایین را نگاه می کند می گوید : " می دونی , دیگه باید برم . "
دیواری در دلم فرو می ریزد . می گویم :" دروغ میگی . "
_ نه راستشو می گم . دیگه نمی تونم این جا بمونم .
_ پس کی برای من عکس بیاره ؟
_ برات پست می کنم بایرام . مطمئن باش , هر ماه یه عکس خوشگل جدید ازش برات می فرستم .تازه می تونی هر وقت دلت تنگ شد نواری که برات آوردم گوش بدی .
_ نه . نمی تونی بری . من بهت اجازه نمی دم .





بله , خودش است . خودش است با موهای مشکی اش در دوازده یا سیزده سالگی . در حیاط یک خانه زیر سایه ی یک درخت . حتما خانه ی خودشان است در تهران و این زنی که کنارش روی پله ها نشسته است حتما مادرش است و آن پسر بچه هم حتما برادرش . خیره می شوم . بله , خودش است . جای شکی نیست . خود خودش است . تا حالا عکسی که مربوط به این سنش بشود از او نداشتم . یک عکسی بود که تا خورده بود و شکسته و شاید مربوط به شش _ هفت سالگی اش می شد . اما این یکی واضح است و تمیز و راست گفته بود , خیلی خوشگل است . مثل همه ی عکس های دیگرش در این عکس هم خوشگل است و معصوم .
صدای قدم هایی می آید . عکس را می برم زیر پتویی که روی پایم است . در باز می شود و اسماعیل می آید داخل . نگار خانم می خواهد او نفهمد . می گوید :" برو از بشکه برای بخاری نفت بیار . " اسماعیل که می رود دوباره عکس را از زیر پتو بیرون می آورم و نگاهش می کنم . داغ دلم تازه می شود وقتی این چشم ها را می بینم . این عکس را هم به خانه ام خواهم برد و داخل گنجه , پیش عکس های دیگر او خواهم گذاشت . با این یکی می شود چهل و نه تا .






فروغ خانم می گوید : " بایرام , بیا این جا با غضنفر کشتی بگیر . " می دوم و می پرم به سر و کول غضنفر . سه تا مردی که آن جا هستند می زنند زیر خنده و او با صدای نازکش داد می زند :" نه , نه این جوری که نه . کشتیش بابا . ولش کن . " غضنفر را رها می کنم و او می افتد یک گوشه ای و ناله می کند . فروغ خانم می آید نزدیک و با لبخند می گوید :" نه , ببین یه جوری باهاش کشتی بگیر که معلوم بشه با همدیگه دوستین ." سرم را تکان می دهم که :" باشه فهمیدم " زبانم نمی چرخد بگویم :" بله , خانم , چشم " یا اصلا بگویم :" این که قابلتونو نداره , می خواین تو همین سرمای زمستون برم بپرم توی رودخونه ی یخ زده ؟" آن مردی که پشت دوربین می ایستد سیگارش را به لب می گذارد , فندکش را درمی آورد و سیگار را روشن می کند . دو تا مرد دیگر هم سیگارهایشان را درمی آورند و با همان فندک روشن می کنند .
فروغ خانم دست هایش را ها می کند و به غضنفر می گوید :" طوریت که نشد ؟ ها ؟ پاشو , پاشو یه کشتی قشنگ با بایرام بگیر ببینم . " غضنفر بلند می شود , پنجه اش را در پنجه ی من می اندازد و مثلا با هم کشتی می گیریم . مردها مشغول سیگار کشیدنشان هستند . فروغ خانم دکمه های پالتویش را می بندد و دستانش را در جیب پالتو فرو می برد . سرش را پایین می اندازد و آرام آرام برای خودش مشغول قدم زدن می شود . باد می آید و توی موهای سیاه فروغ خانم می پیچد و می رود سراغ دود سیگارها و برشان می دارد و می آورد توی صورت من . الآن حتما دارد در ذهنش یک شعر را مرور می کند . شاید هم همین الآن دارد شعر می گوید . می دانم . گلین گفت . گفت به او گفته برایش شعر بخواند . گلین هم خوانده : " زاغکی قالب پنیری دید , به دهان برگرفت و زود پرید ... " فروغ خانم گفته آفرین و دستش را روی موهای بلند گلین کشیده است . بعدش گفته :" من باید از این آبشار بلند مشکی فیلم بگیرم . راستی می دونی , منم شعر میگم . "
این ها را گلین می گفت . می خواهم بروم و بگویم :" خانوم منم شعر سرم میشه . به خدا . می خوای برات شهریار بخونم ؟" ولی حیف . ترکی نمی فهمد . غضنفر پایش را پشت پای من می گذارد و هلم می دهد به عقب . پرت می شوم و می خورم زمین .





_ نه , نمی تونی بری . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمی دم .
_ ببین بایرام , ببین منم باید به فکر یه خونواده باشم . منم حق دارم زندگی تشکیل بدم . ببین می خوام بگم ... اصلآ من داوطلبانه اومدم این جا حالا هم ...
تصویرش در چشم هایم خیس و تار می شود .
_ گریه نکن بایرام . تو رو خدا گریه نکن . الآن اسماعیل میاد می بینه ها .
دستش را به طرفم دراز می کند و عکس را به من می دهد . از پشت این پرده ی خیس که جلوی چشمانم را گرفته است نگاهش می کنم . بله , خودش است . خودش است با موهای مشکیش در دوازده یا سیزده سالگی .




نه , من که باورم نمی شود . یعنی چشم هایم درست می بینند ؟ یعنی خواب نیست ؟ این دختر جوان که انگار لب هایش با ظریف ترین قلم نقاشی شده است . دکتر به او می گوید :" چرا معطلی ؟!" چیزی شبیه قیچی را برمی دارد و پوست ورق ورق شده ی لای انگشت های پای یکی از دهاتی ها را می کند . چهره اش در هم است و با خودم فکر می کنم الآن است که روپوش سفیدش را دربیاورد , بدود و از درمانگاه برود بیرون و از باباباغی فرار کند . هنوز باورم نمی شود . یعنی این فروغ است که دوباره آمده است ؟ یعنی خودش است ؟ وای ببین چقدر جوان مانده است . نگاه کن , انگار نه انگار این همه سال گذشته است . فروغ خانم , فروغ خانم من . پنبه الکل را با دیگرش که در یک دستکش است می کشد روی پوست پای مریض و می گوید :" بلند شو مادر جان ." حالا نوبت من است . بله می آید سراغ من . خودش است . فروغ من است . باید به او بگویم منم . شاید من را یادش نیاید . باید بگویم :" منم بایرام . من توی فیلمت برات با غضنفر کشتی گرفتم که تو از ما فیلم بگیری . با بچه ها توپ بازی کردم . باغای گردو رو نشونت دادم که دوس داشتی لای درختاش قدم بزنی . منم بایرام . ببین , هنوز همون جای نقشه گیر کرده م . اصلآ نقشه مون یادت هست یا نه ؟ هان ؟ خب تو هم کمک کن . این قدرش رو که من نقشه کشیدم . بقیه ش رو تو نقشه بکش . " می رود به سمت کمد پرونده های پزشکی و از آن جا می گوید :" پدر جان اسمت چیه ؟" من که می دانم اسمم را می داند . اما خودش را به آن راه زده که من جلوی دیگران آشنائیت ندهم . خب خوب نیست . دوباره می پرسد :" بگو ÷درجان اسمت چیه ؟" اسماعیل که دارد یکی دیگر را معاینه می کند بلند می گوید :" اسمش بایرامه , نگار خانوم . " نگار خانوم ؟!!! نه , ممکن نیست . پسره ی احمق به فروغ خانم من می گوید نگار خانم . دختر برمی گردد و به اسماعیل اخم می کند . بارک ا... خوشم آمد . هم این جوانک را ترساند و هم این که اسمش را عوض کرده که کسی نشناسدش .







دارد می آید . دارد می آید نزدیک . آهان . می پرم جلویش . یک جیغ می کشد و نفس زنان می گوید :" وای , بایرام ترسیدم . تو این جا چیکار می کنی ؟ چرا مثل دزدا قایم شده ی ؟ هان ؟ "زبانم بند آمده است . دست هایم یخ کرده اند . یعنی الآن دست هایم را حلقه کنم دور کمرش و پیکرنحیفش را از زمین بکنم؟ بعد او هرچقدر جیغ بکشد من توجه نکنم و بیندازمش روی کولم و هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عین خیالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند که " منوبذار زمین " انگار نه انگار و بدوم تا آن سر باغ های گردو ؟!!!
" حواست کجاس ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ چی شده ؟ هان ؟ "... " من که نمی فهمم چته . بیا . بیا برگردیم . امروز می خوایم از مراسم عروسی یکی از دوستات فیلم بگیریم ... " آهان , خوبه . حالا باید بگویم . باید بگویم " منم می خوام شما با من عروسی کنید " یک نفر توی مغزم این جمله را فریاد می کشد اما دهانم باز نمی شود و انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته و دیگر دهان ندارم . باد می آید و چنگ می اندازد توی موهایش و می کوبد توی صورت من .نگاه می کنم به لب هایش که انگار با ظریف ترین قلم خدا نقاشی شده اند . به ابروهایش . نگاهم در نگاهش می افتد و یکهو نمی فهمم چه می شود که پاهایم می دوند به سمت آن سر باغ های گردو .




درسش را می دهد و کلاس را تمام می کند . بچه ها دفتر و کتابشان را جمع می کنند و می روند . می خواهم بلند شوم . الآن بلند می شوم . الآن . همین الآن . یعنی چه چیزی می تواند برای من جالب باشد ؟ نه , الآن بلند می شوم و می روم بیرون . همان جا پشت میزش زیپ کیفش را باز می کند و چیزی را از داخلش بیرون می آورد . از جایش بلند می شود و می آید به طرفم . هنوز یک نفر دارد با کلنگ می کوبد به دیواری و الآن است که این دیوار توی دلم فروبریزد . می گوید :" خب آقا بایرام , شنیده م که چند سالیه رفتی تو خودت و با کسی حرف نمی زنی . باشه , اما من می خوام یه چیزی نشونت بدم که دیگه نمی تونی حرف نزنی . " یک کتاب می گذارد جلویم روی نیمکت . رویش نوشته:" تولدی دیگر " و پایینش نوشته :" فروغ فرخزاد " .




وقتی دارد قطره را در چشمم می ریزد زیرلب زمزمه می کنم :" زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ..." پلک پایینم را رها می کند و عقب می رود . با چشم های گشاد نگاهم می کند . می گویم :" دست هایم را در باغچه می کارم / سبز خواهند شد , می دانم ..." زل زده به من و باورش نمی شود این پیرمردی که الآن جلویش نشسته است روی صندلی چرخ دار , دارد شعرهای خودش را می خواند . می گویم :" فروغ خانم خوش اومدی . می دونستم برمی گردی . تموم این سالا منتظرت بودم . آفرین , خوب کاری کردی نگفتی که خودتی . خوب کاری کردی بهشون گفتی اسمت نگاره . اومدی توی درمانگاه کار می کنی که کسی نشناسدت . آره این جوری خیلی بهتره . ببین , ببین من توی این سالا همش منتظرت بودم و شعراتو حفظ می کردم . یه آقا معلم جدید اومد که کتاباتو بهم داد. حالا چرا این جوری نگام می کنی ؟ چرا میری عقب ؟ بیا می خوام یه چیزی برات تعریف کنم . اون روز یادته که داشتی وسط درختا قدم می زدی ؟ یادته پریدم جلوت و تو کلی ترسیدی , بعدش من فرار کردم ؟ آره , اون روز رفتم اون سر باغای گردو نشستم گریه کردم . اون قدر گریه کردم که خوابم برد . خواب دیدم تو هم شده ی یکی از دخترای باباباغی . دیدم ابرو نداری و جذام گوشه ی لباتو به هم چسبونده . نمی دونی چقد خوشحال شدم . آخه خیلی خوشگل شده بودی . انگار همون کسی که لباتو با ظریف ترین قلمش نقاشی کرده بود , حالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ی لباتو پاک کرده بود .دستتو گرفته بودم و داشتیم با هم توی باغ , بین درختای بلند گردو می دویدیم . اون مویی که رو شالگردنم گذاشتی هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره م پیچیده مونده بود . باورت میشه . جذام اون طرفی نمی اومد ؟ وقتی پوسید و گمش کردم این انگشتم خورده شد . "
انگشت اشاره ام که تا نیمه خورده شده را نشانش می دهم . اما او پشتش به دیوار چسبیده , دستش را جلوی دهانش گرفته و می گوید :" نه , نه " اسماعیل متوجهش می شود و می دود به طرفش :" نگار خانوم , چی شده ؟



باد ... چنگ ... خدا ... درخت های گردو ... پاک کن ... یکهو باد می کوبد توی سرم که : " احمق َ نکنه یکی از موهای گلین باشه " نه ... خدا نکند ...می ایستم و مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز می کنم . انگشتم می لرزد . دلم هم ... اما ... بگذار ببینم ...نه کوتاه است . کوتاه است . خدایا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلین چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .می دوم به طرف روستا . هستند . هنوز نرفته اند . هنوز دارند فیلم می گیرند . از دور می بینمشان . می دوم طرف خانه . گلین دارد به گلدان ها آب می دهد . می ایستم و نگاهش می کنم . می گوید : " چیه ؟ به خدا من کاری نکرده م " روی زانوهایم می نشینم و صورتم را توی موهایش فرو می برم و بو می کشمشان . می گوید : " چرا این طوری می کنی ؟ " موهایش بوی خدا می دهد . چیزی بین بوی پشگل گوسفند و باد ... چشم هاش ... چنگ ... خدا ... پاک کن ... می رود و دور می ایستد . می گویم : " قول بده هیچ وقت موهاتو کوتاه نکنی . باشه ؟ "



دختر دم در درمانگاه ایستاده و پالتوی خزدارش را روی روپوش سفید به خودش پیچیده . برف و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را که از دور می بیند می گوید :" سلام آقا بایرام ." می داند جواب سلامش را نمی دهم و منتظر جواب سلام هم نیست . نگاهش نمی کنم , اما چقدر سخت است . می خواهم سیر نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمی آورم تا اسماعیل صندلی چرخ دارم را هل بدهد و از زیر برف برویم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا می آورم و به خانمی که در عکس انگشتش را جلوی لب هایش گرفته نگاه می کنم . اسماعیل می گوید :" نمی دونی چقدر اذیت کرد . چند تا فحش ترکی هم داد ." نگار اصلا نگاهش نمی کند . نگار می رود و پالتویش را سر چوب لباسی آویزان می کند , می آید و جلوی صندلی چرخدار می نشیند :" راست میگه آقا بایرام ؟" می گویم :" بهش بگو دیگه نیاد سراغم . بگو منو همین الآن ببره خونه م . دیگه حق ندارید بیاید توی خونه ی من . اگه یه بار دیگه بیاد با چاقوی بابام می کشمش . " نگار می گوید :" دستت درد نکنه آقا بایرام . تهدید می کنی ؟ تو که این جوری نبودی که . تو که مهربون بودی که . " اسماعیل را می فرستد که آمپول ها را بکشد . سرش را جلو می آورد و نزدیک گوشم می گوید :" ببینم , یه عکس تازه نمی خوای ؟" می گویم :" دروغ میگی ." می خندد :" دروغم کجا بود ؟ به خدا یه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل که نگو . "





صبح دیر می آید سر کلاس و وقتی می آید چشم هایش پف دارند . به خیالم که باز خواب مانده . می رود پشت میزش می نشیند و سرش را می گذارد روی میز . وزوز بچه ها کم کم شروع می شود . سرش را بلند می کند و می گوید :" بچه ها برید خونه هاتون . امروز کلاس تعطیله ." بچه ها جیغ می کشند و به چشم به هم زدنی کلاس خالی می شود . به من که هنوز ته کلاس سر جایم نشسته ام نگاه می کند . می پرسد تو چرا نرفتی بایرام ؟" سکوتم را که می بیند می گوید :" برو بایرام , تو رو خدا برو . " باز سرش را می گذارد روی میز . می دوم و جلوی میزش می ایستم . مشتم را می کوبم روی میز . همان طور که سرش روی میز است زمزمه می کند :" آن گاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت ... " سرش را بالا می آورد و می گوید :" دیروز شهر بودم ... دوستام گفتن ... " جای چند قطره روی میز غبار آلود مانده :" ...که ... ت...تصادف ... کرده و ... " می گویم :" چرا دروغ میگی ؟"
_ آره , کاش دروغ بود . کاش .
_ دروغگو .
مشتم را می کوبم روی میز . برمی گردم , از کلاس بیرون می روم و می دوم تا ته باغ های گردو .
مجید اسطیری