علی چنگیزی- چهار داستان کوتاه
کلاغ مرده:
یک عمر لاشخوری کرده بود وبچه های ریقوو Ú©Ú†Ù„ پرنده ها را با تن سرخ Ùˆ چشم های کورشان از لانه ها شان دزدیده بود Ùˆ خورده بود تا این جور این جابیاÙتد. Ùلج Ùˆ ناتوان، Øتا برای این Ú©Ù‡ خودش را ازروی خاک بلند کند یا تکانی به پروبال اش بدهد . نای این را نداشت Ú©Ù‡
نوک اش را به تن مورچه های سمجی Ú©Ù‡ دوراش Øلقه زده بودند، بزند Ùˆ Ùراری شان دهد.آن ها یواش یواش وآرام آرام Ùˆ از سر صبر،بهش نزدیک Ù…ÛŒ شدند Ùˆ از پاهای سست اش Ùˆ بدن کرخت اش بالا Ù…ÛŒ رÙتند ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… Ùˆ با اØتیاط گازش Ù…ÛŒ گرÙتند. در مدتی Ú©Ù‡ نیمه جان روی زمین اÙتاده بود، چندین Ùˆ چند بار تمام توان اش را جمع کرد Ùˆ به خوداش تکانی داد Ùˆ بال های سست Ùˆ خواب رÙته اش رابه هم زد Ùˆ مورچه ها را از خود اش دورکرد.مورچه ها به ساده Ú¯ÛŒ از تن اش دور Ù…ÛŒ شدند Ùˆ دوباره پس از دقایقی لجوجانه به سمت اش هجوم Ù…ÛŒ آوردند.با روششان آشنا بود. وقت هایی Ú©Ù‡ به لاشه ای Øمله Ù…ÛŒ کردند آن ها را دیده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ طور دور گوشت لاشه جمع شده اند Ùˆ تکه تکه گوشت های سرد مردار را با دندان های تیزشان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ همراه خودشان Ù…ÛŒ بردند. این جور مواقع از ترس آن Ú©Ù‡ گوشت ها ته بکشد به سمت شان Øمله Ù…ÛŒ برد Ùˆ آن ها را از نزدیک لاشه دور Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تکه های بزرگ گوشت را با مورچه های سیاه Ùˆ ترشی Ú©Ù‡ لجوجانه به گوشت ها چسبیده بودند، Ù…ÛŒ بلعید.آن موقع قوی Ùˆ جوان بود. اما Øالا قضیه Ùرق Ù…ÛŒ کرد، آن ها قدرتمند Ùˆ زیاد بودند Ùˆ او تقریبا به طور کامل توان اش را از دست داده بود.وقتی او با هزار زØمت آن ها را از خود اش دور Ù…ÛŒ کرد آن ها ابتدا صبر Ù…ÛŒ کردند وبرای مدتی با چشم های درشت Ùˆ دندان های بی رØمشان بهش زل Ù…ÛŒ زدند Ùˆ نگاه اش Ù…ÛŒ کردند Ùˆ منتطر Ù…ÛŒ ماندند تا آخرین توانش را هم از دست بدهد Ùˆ دوباره بتوانند به سمت اش هجوم بیاورند. انگار Ù…ÛŒ دانستند Ú©Ù‡ نیروی اش رو به تØلیل است Ùˆ آن ها تنها باید صبر کنند Ùˆ منتظر موقعیت مناسب بمانند.وقت هایی Ú©Ù‡ مورچه ها موقتا دست از سر اش بر Ù…ÛŒ داشتند کلاغ Ú©Ù…ÛŒ اØساس راØتی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ سعی Ù…ÛŒ کرد دوباره نیرویش را جمع کند Ùˆ آن ها را در بالهای خسته اش جمع کند Ùˆ دوباره به آسمان پر بکشد Ùˆ از شر مورچه های سمج خلاص شود اما تا اولین بال را Ù…ÛŒ زد تمام نیروی اش به پایان Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بی Øال روی زمین ولو Ù…ÛŒ شد.آن وقت دوباره مورچه ها به سمت اش Øمله Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پاها Ùˆ بدن اش را گاز Ù…ÛŒ گرÙتند.درد در جانش Ù…ÛŒ پیچید ،وول Ù…ÛŒ خورد Ùˆ در تمام بدنش منتشر Ù…ÛŒ شد Ùˆ بدن اش را به رعشه Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ توان اش را Ú©Ù… تر Ùˆ Ú©Ù… تر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بی Øال Ùˆ بی Øال تر اش Ù…ÛŒ کرد. اکنون Ú©Ù‡ تن سیاه اش بی صاØب درست شبیه لاشه های گند کرده در گرما Ùˆ نور Ø¢Ùتاب رها شده بود، نور داغ خورشید در تن سیاه اش Ù†Ùوذ Ù…ÛŒ کرد وخمار اش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ برای Ù„Øظه ای بدن اش را آرام Ù…ÛŒ کرد. قبلا پرنده های مریضی را دیده بودکه توی گرمای Ø¢Ùتاب کز Ù…ÛŒ کنند Ùˆ منتظر مرگ Ù…ÛŒ مانند، آن وقت ها پیش خودش میگÙت : چرا Ù…ÛŒ خواهند توی این گرما جان دهند؟ Ùˆ Øالا خودش تن به کرختی اش سپرده بود. گرما دردی را Ú©Ù‡ دندان های مورچه ها ایجاد کرده بود کاهش Ù…ÛŒ داد، انگار نه انگار Ú©Ù‡ آن ها با هر ضربه تکه ای از بدن Ù†Øی٠اش را کنده اند Ùˆ برده اند.تنها در این بین سنگینی تن سیاه آن ها را روی تن اش Øس Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به نظرش دقیقه به دقیقه ،وزنشان بیش تر Ùˆ بیش تر Ù…ÛŒ شد. انگار گوشت تن او آن ها را پروار Ùˆ پروارتر کرده بود.با زØمت بیش تر تکان نیم بندی به خود اش داد Ùˆ دوباره بیØال اÙتاد. Øس کرد Ù…ÛŒ خواهد بخوابد، خوابی طولانی Ùˆ عمیق.هر Ú†Ù‡ بیش تر توان اش تØلیل Ù…ÛŒ رÙت تمایل اش برای خواب بیش تر Ù…ÛŒ شد. خوابی Ú©Ù‡ در آن گرسنه Ú¯ÛŒ Ùˆ Ùلاکت اش را Ùراموش میکرد. بدبختی Ú©Ù‡ گریبان اش را را به یک باره گرÙت Ùˆ پیر اش کرد.پیش خود اش Ú¯Ùت: Øتما یک بیماری بود. یک مرض مانند همه ÛŒ مرض ها.اما خود اش قبول داشت Ú©Ù‡ بیماری اش Ø®Ùت آور Ùˆ تØقیر کننده است.بیماری Ú©Ù‡ قوای بدن اش را روز به روز تØلیل برده بود Ùˆ او را به Ø´Ú©Ù„ لاشه ای نیمه جان در آورده بود.لاشه ای Ú©Ù‡ توان برخاستن نداشت وتنها خود اش را در انتظار مرگ Ù…ÛŒ دید. مرگی Ú©Ù‡ بارها Ùˆ بارها Ø´Ú©Ù… اش را سیر کرده بود Ùˆ به دادش رسیده بود Øالا به انتظار او نشسته بود.Ùکر کرد: کاش لا اقل مورچه ها نبوداند Ùˆ Ù…ÛŒ توانستم آرام بمیرم. کاش مریض نبودم. اگر بیمار نمی شد Ù…ÛŒ توانست سال های سال توی هوا چرخ بخورد Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ پر Ù…ÛŒ زند چشمان تیز بین اش را به زمین زیر پای اش بدوزد. Ù…ÛŒ توانست از دور مردار ها راتشخیص دهد Ùˆ با شادمانی به سمت شان برود Ùˆ تا جا داشت Ø´Ú©Ù… اش را از گوشت های سیاه Ùˆ بو گرÙته آن ها پر کند Ùˆ باقی اش را برای مورچه ها Ú©Ù‡ ملتمسانه دور جسد Øلقه زده بودند رها کند.Ú†Ù‡ کسی Ù…ÛŒ داند شاید برای همین مورچه ها کینه اش را به دل گرÙته بودند،اما آنها همیشه به نظرش کودن Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ همیشه ته دل اش آنها را تØقیر Ù…ÛŒ کرد٠شاید آنها این نگاه تØقیر آمیز را Øس کرده اند Ùˆ از او Ù†Ùرت دارند، از او Ú©Ù‡ غذای آنها را Ù…ÛŒ بلعد. دوباره Ùˆ چند باره به شان نگاه کرد، به کله Ú©ÙˆÚ†Ú© شان Ùˆ هیکل نزارشان. Ù…ÛŒ دانست پشت آن هیکل زار Ø´Ú©Ù…ÛŒ سیر نشدنی دارند. پیش خود اش Ú¯Ùت: هیچ وقت سیر نمی شوند.اما او روز های خوشی را پست سر گذاشته بود Ùˆ هرگز وقتی این جور روی زمین نیاÙتاده بود به مورچه ها Ùکر نکرده بود هکیشه خودش را بزرگتر از این Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ به آن ها Ùکر کند.او Ù…ÛŒ توانست توی آسمان پر بزند تا شکاری جدید پیدا کند یا آنقدرپربزند تا غذایش هضم شود Ùˆ دوباره Ùˆ دوباره بتواند به تن مردارها تک بزند Ùˆ یا اگر Øوصله اش را داشت بدون مزاØمت مورچه ها جوجه های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بی پر گنجشک ها را از توی لانه شان بدزدد. آن وقت دزدکی سر سیاه Ùˆ زشت اش را داخل لانه شان Ù…ÛŒ کرد Ùˆ جوجه های ریز Ùˆ کورشان را از سرشان در Øالی Ú©Ù‡ دهان شان را به هوای آمدن والدین شان بازکرده بودند Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ به سرعت پر Ù…ÛŒ کشید. خون گرم جوجه را توی دهان اش مزمزه Ù…ÛŒ کرد واز گرمی گوشت تازه شان لذت Ù…ÛŒ برد. از بدن Ù†Øی٠شان Ùˆ هیکل بی پرشان Ùˆ تقلا شان هنگام مرگ خوشش Ù…ÛŒ آمد. از صدای پرنده ها وقتی چوری شان را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کردند Ùˆ با Øسرت Ùˆ ترس دور شدن اش را تماشا Ù…ÛŒ کردند کی٠می کرد.همیشه خود اش را به خاطر این Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست گوشت شکار بخورد برتر از باقی لاش خورها Ù…ÛŒ دانست Ú†Ù‡ برسد به مورچه ها.اما دیری این شیرین کاری هایش دوام نیاورد وزود بیمار شد. در Øالی Ú©Ù‡ جوان Ùˆ قوی بود Ùˆ Ù…ÛŒ بایست سال ها وسال ها زنده Ú¯ÛŒ کند. یکدÙعه همانند یک سنگ سقوط کرد. کاش به یک باره مرده بود Ùˆ این جور خوار نمی شد. باوراش نمی شد او Ú©Ù‡ تقریبا هر روز به یکی از مردارها تک Ù…ÛŒ زد اکنون باید بمیرد Ùˆ آنقدر زیر نور خورشید بماند تا گوشت اش خشک شود Ùˆ بو بگیرد Ùˆ باد پرهای بی Øاصل Ùˆ سیاه اش را همراه ببرد یا بدتر از آن خوراک مورچه ها شود.چند وقت بود Ú©Ù‡ مرتب Øال اش به هم Ù…ÛŒ خورد. او Ú©Ù‡ به بدن همه تک زده بود Ùˆ گوشت سرد Ùˆ سیاه شده آن ها را بلعیده بود واز مزه خون دلمه شده آن ها Ùˆ گوشت سÙت Ùˆ خوش مزه شان کی٠کرده بود Øالا تØمل هیچ کدام شان را نداشت ومرتب معده اش گوشت هایی را Ú©Ù‡ بلعیده بود پس Ù…ÛŒ Ùرستاد Ùˆ همه شان را بالا Ù…ÛŒ آورد Ùˆ مرتب عق Ù…ÛŒ زد Ùˆ هرچه خورده بود بالا Ù…ÛŒ آورد.بهش Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کرد بدن ناتوان اش Ù…ÛŒ لرزید وبی اختیار Ùˆ جنون آمیز شروع به پرپر زدن Ù…ÛŒ کرد .ناخواسته، بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ پرید Ùˆ خودش را به زمین Ù…ÛŒ زد. بهش Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کرد ÙˆØشت زده وترسیده شش های اش را از هوا پر Ùˆ خالی Ù…ÛŒ کرد. منقار اش را برای این Ú©Ù‡ بتواند به تر Ù†Ùس بکشد بازمی کرد Ùکر Ù…ÛŒ کرد دارد آخرین Ù†Ùس های اش را Ù…ÛŒ کشد.کلاغ به طرز ÙˆØشت ناکی هوا ÛŒ زنده Ú¯ÛŒ را تنÙس Ù…ÛŒ کرد. اØساس Ù…ÛŒ کرد Ùشار زیادی بهش وارد Ù…ÛŒ شود. Øس Ù…ÛŒ کرد چشم های گود اÙتاده اش از Øدقه بیرون زده اند، انگار در کاسه سر اش جا نمی گرÙت اند.همان چشم هایی Ú©Ù‡ دور ترین تقطه روی زمین را Ù…ÛŒ دیدند اکنون تلاش داشتند توان خود را Ú©Ù‡ در اثر بیماری Ùˆ ضع٠از دست داده اند باز یابند.دل اش جور عجیبی بهم Ù…ÛŒ خورد. Ùکر کرد: Øال ام خوب نیست. شاید خیال Ù…ÛŒ کنم. شاید چیز بدی سق زده باشم.اما همه ÛŒ گوشت ها Øال اش را به هم میزدند یک بار، دو بار،... خواست عق بزند، اما نتوانست. چیزی توی معده اش نبود تا بالا بیاورد. Ù†Ùس اش بالا نمی آمد.به سختی سعی کرد هوا را Ùرو بدهد اما نتوانست. دوباره اØساس تهوع کرد آن وقت مایع زرد Ùˆ لزجی از دهان اش Ùˆ مخرج اش بیرون ریخت، آن قدر بیرون ریخت تا کلاغ بی Øال روی زمین اÙتاد. تقلا های اش آخرین توان اش را ازش گرÙته بود. هرچه Ùکر کرد آخرین باری، Ú©Ù‡ سالم Ùˆ سر Øال گوشت خورده بود را به یاد نیاورد. دیگر طعم گوشت را به یاد نمی آورد Ùˆ تمایلی هم برای به یاد آوردن آن نداشت. تنها تهوع Ùˆ مایع لزجی Ú©Ù‡ از دهان Ùˆ مخرج اش بیرون Ù…ÛŒ ریخت را به یاد Ù…ÛŒ آورد مایع لزجی Ú©Ù‡ از بدن اش جدا Ù…ÛŒ شد بدون آن Ú©Ù‡ او بداند متعلق به کدام قسمت از بدن اش است.مدت زیادی نبود Ú©Ù‡ بیمار شد Ù‡ بود اما همین مدت Ú©Ù… او را به کشتن داده بود.Ùکر کرد: به خون Øساس شده ام Ùˆ از خون بیزار شده ام.مزه خون Øال اش را بهم Ù…ÛŒ ریخت. خونی Ú©Ù‡ دررگ وپی مردار، بسته شده بود Ùˆ میان بدن بی پر چوری ها جریان داشت Ùˆ آن همه از آن لذت Ù…ÛŒ برد. اکنون همان خون از زخم های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ جای دندان های ریز Ùˆ تیز مورچه ها ایجاد کرده بود بیرون Ù…ÛŒ زد Ùˆ Ù…ÛŒ خواست جان اش را بگیرد.مزه گوشت Ùˆ خون همراه اش در منقار اش Ùˆ امØا Ùˆ اØشای اش Ù…ÛŒ پیچید. به معده اش Ù…ÛŒ زد Ùˆ در روده هایش Ù…ÛŒ پیچید. آن وقت او اختیار اش را از دست Ù…ÛŒ داد، ماهیچه های اش شل Ù…ÛŒ شد Ùˆ منقار اش باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ مایع لزج از بدن اش بیرون Ù…ÛŒ ریخت.مورچه ها دور مایع لزج اش جمع شده بودند. انگار آن را Ù…ÛŒ لیسیدند.Ùکر کرد: دارند Ù…ÛŒ خورندم. Ùˆ دوباره Øال اش به هم خورد.وقتی دل وروده اش دیگر توان هضم گوشت را نداشت وقتی به گوشت Ùˆ خون Øساس شده بود، وقتی ناتوان Ùˆ بی Øال سعی Ù…ÛŒ کرد چیزی به زور بخورد تا جان بگیرد، وقتی با چشم های اش Ú©Ù‡ از زور گرسنه Ú¯ÛŒ دودو Ù…ÛŒ زد زمین را نگاه Ù…ÛŒ کرد بلکه موجودی پیدا کند تا جان بگیرد.وقتی بوی لاشه ها Ùˆ عطر خون Øال اش را به هم Ù…ÛŒ زد Ùˆ روزی چندین بار عق Ù…ÛŒ زد Ùˆ بیش تر Ùˆ بیش تر نزار Ù…ÛŒ شد Ùˆ روی زمین تنها Ùˆ تنها بوی عÙÙ† مردارها را Øس Ù…ÛŒ کرد چیزی در درون اش Ú¯Ùت Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ میری.آن وقت هراس اش از زمینی Ú©Ù‡ اکنون روش ولو بود بیش تر شد، هراسی دیوانه وار Ùˆ جنون آمیز. هراس از زمینی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست روی آن جان دهد. پیش خودش Ú¯Ùت: آن قدربال Ù…ÛŒ زنم تا توی هوا بمیرم. آنقدر بال زد تا بال های اش دیگرتوان تنش را نداشت Ùˆ سقوط کرد.کلاغ، بی Øال، مایع لزجی را Ú©Ù‡ توی گلوی اش ماسیده بود Ùرو داد Ùˆ سر اش را آرام روی خاک نهاد Ùˆ چشم های خسته Ùˆ از Øدقه در آمده اش را به نقطه ای در آسمان Ú©Ù‡ دیگر توان رسیدن بهش را نداشت دوخت Ùˆ منتظر شد.اکنون سنگینی غیر قابل تØمل مرگ را روی تن خود اش Øس Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بوی شور خون را Ú©Ù‡ از تن اش خارج Ù…ÛŒ شد،می شنید.Ùکر کرد:مزه بدن خودم را نمی دانم. تن خود ام Ú†Ù‡ مزه ای Ù…ÛŒ دهد؟ از تصور مزه ÛŒ تن خود اش Ùˆ بوی خون دلش بهم خورد Ùˆ بدن اش رها شد Ùˆ مایع زرد Ùˆ لزج از دهان Ùˆ مخرج اش بیرون ریخت Ùˆ روی خاک گرم Ùˆ Ø¢Ùتاب خورده به سرعت خشک شد.
-----------------------------
خواب و مجسمه:
از آن وقتی Ú©Ù‡ ازخواب پرید Ùˆ Ú¯Ùت خواب بدی دیده است دیگر خوابش نبرد Ùˆ از همان موقع، هر وقت خدا از خواب پا Ù…ÛŒ شدم، Ù…ÛŒ دیدم نشسته روی صندلی چوبی جلوی پنجره‌ی کنار تخت‌ام Ùˆ دو تا پاهای‌اش را بغل گرÙته Ùˆ زل زده به بیرون Ùˆ دارد جایی را، آن بیرون، تماشا میکند.
همان شبی Ú©Ù‡ خواب دیده بود Ùˆ از خواب پرید Ú¯Ùت: «باید تا ابد بیدار بمانم» . بÙهمی Ù†Ùهمی آن وقت زیاد تØویل اش نگرÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم یقین رودل کردی Ùˆ گرÙتم خوابیدم. ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ بیدار شدم دیدم هنوز همانجا نشسته است Ùˆ نه خوابیده است Ùˆ نه Øتا از جایش جم خورده است انگار قصد نداشت هیچ وقت بخوابد Ùˆ هیچ وقت هم نخوابید Ùˆ هر وقت توی اتاق می‌آمدم، می‌دیدم همان جا جلوی پنجره نشسته Ùˆ به بیرون زل زده است. نه بیرون Ù…ÛŒ آمد نه چیزی Ù…ÛŒ خورد Ùˆ نه ØرÙÛŒ Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه جم می‌خورد Ùˆ خلاصه Øسابی زده بود به سرش Ùˆ Ùقط Ùˆ Ùقط نشسته بود Ùˆ به بیرون نگاه می‌کرد.
Ù…ÛŒ دانید رÙتارش Ùˆ خلبازی‌اش کم‌کم داشت Ú©Ùری ام Ù…ÛŒ کرد تصور بکنید یک Ù†Ùر همیشه پای تختتان نشسته Ùˆ یکجوری دارد به بیرون نگاه می‌کند Ú©Ù‡ انگار تا Øالا چشم‌اش جایی را ندیده است. داشت Ú©Ù…Ú©Ù… دلم از ادا اصول‌اش، هم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ زده بود به سرم Ú©Ù‡ دارد سر به سرم می‌گذارد Ùˆ بÙهمی Ù†Ùهمی داشتم از دست اش کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شدم . یک روز هرچی پا پیچ اش شدم التماس‌اش کردم تا مگر خوابش را برایم تعری٠کند Ùˆ از آنجا پا شود Ùاییده ایی نداشت. به دست Ùˆ پای‌اش اÙتادم دست‌اش را ماچ کردم Ú¯Ùتم«قربانت اگر صدایم را می‌شنوی یک تکانی Øرکتی به خودت بده، اگر Ùکر آبروی ما نیستی Ùکر آبروی خودت باش Ú©Ù‡ الان درو همسایه می‌ریزند عارض می‌شوند Ú©Ù‡ چرا همیشه داری زاغ سیاهشان را چوب میزنی Ùˆ داخل خانه‌هایشان را دید می‌زنی» از دیوار صدا در آمد از او نه. کوه تکان خورد Ùˆ او نه. داد زدم، تهدید‌اش کردم، توی سرش زدم هیچ Ùایده ایی نداشت عین سنگ نشسته بود Ùˆ تکان نمی‌خورد Ùˆ پلک هم نمی زد.براق شده بود به بیرون.
بگذریم از این موضوع Ú©Ù‡ در Ùˆ همسایه هم، واقعا دو سه بار شکایت اش کردند Ú©Ù‡ از دست‌اش کلاÙه‌اند.اما بعد از مدتی انگار Ú©Ù‡ بهش عادت کرده باشند نه چیزی Ú¯Ùتند Ùˆ نه شکایتی کردند Ùˆ یک جوری برایشان عادت شده بود پرهیب اش را ببینند Ú©Ù‡ مجسمخ وار بهشان زل زده است.
من هم بعد از مدتی، علی الظاهر، از صراÙت اش اÙتادم Ùˆ بی Ù…Øلی‌اش کردم انگار نبود Ùˆ انگار اصلا توجهی بهش ندارم «می خواهد بخوابد، می‌خواهد نخوابد، می‌خواهد غذا بخورد، می‌خواهد نخورد. گور باباش را هم کرده». خلاصه سعی کردم ندیده اش بگیرم همان جور Ú©Ù‡ او مرا ندیده گرÙته بود. اوایل اش سخت بود چیزی به آن گنده‌گی Ùˆ با آن هیبت را ندیده بگیرم Ùˆ ته دلم دلشوره داشتم Ú©Ù‡ الان Ú†Ù‡ کار می‌کند Ùˆ Ú†Ù‡ می‌شود. یک جوری Ø´Ú© داشتم تمام مدت بی غذا Ùˆ بی آب همان جا بنشیند Ùˆ باز تاب بیاورد Ùˆ پنهانی تو نخش بودم تا امتØانش کنم، ببینم از جاش تکان می‌خورد یا نه؟ اولش دور تا دور تن اش را با رنگ علامت گذاشتم Ùˆ بعد تمام اتاق را Ú¯Ú† پاشیدم تا اگر راه اÙتاد جای پاهاش باقی بماند Ùˆ دل تو دلم نبود Ú©Ù‡ بالاخره مچ‌اش را Ù…ÛŒ گیرم اما نه ردی روی Ú¯Ú† ها باقی مانده بود Ùˆ نه ذره ایی هیکل اش از خطی Ú©Ù‡ دورش کشیده بودم تجاوز کرده بود. بهتان بگویم Ú©Ù‡ این Ùکر Ú©Ù‡ ممکن است یک جوری از روی Ú¯Ú† ها پریده باشد هم از سرم گذشت اما آخر Ú†Ù‡ طور؟ اثری از بال وپر بر روی تن‌اش نبود Ùˆ بدن خشک Ùˆ بی‌آبش سنگین روی زمین نشسته بود.
یک روز دو روز یک ماه به Ú©Ù„ÛŒ بیÙایده بود همان جور نشسته بود Ùˆ از پنجره به بیرون زل زده بود بیرون.
Ú¯Ùتم، نه، داد زدم آخر لامسب این Ú†Ù‡ خوابی بود Ú©Ù‡ دیدی Ùˆ Ú¯Ù‡ زدی به زنده‌گی‌مان، نمی دانم چرا به سمت اش Øمله ور شدم Ùˆ دست ام را دور گردن اش Øلقه کردم Ùˆ Ùشار دادم ØŒ Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… تر.گلوی اش خشک شده بود Ùˆ بدن اش عین سنگ سÙت شده بود Ùˆ عین یخچال سرد Ùˆ بی Ø±ÙˆØ Ø§Ù†Ú¯Ø§Ø± مرده بود Ùˆ بÙهمی Ù†Ùهمی ترس برم داشت Ú©Ù‡ نکند از بی غذایی Ùˆ بی خوابی مرده باشد. Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم آخر یک لش سÙت شده عین مجسمه را باید Ú†Ù‡ کار می‌کردم. Øالا Ú©Ù‡ نگاه‌اش می‌کنم به خودم می‌گویم:خوب توی این روز‌هاست Ú©Ù‡ آدم مغز اش به کار می‌اÙتد Ùˆ یک چیزهایی به سر‌اش می‌زند Ùˆ در خوشÙختی به رویش باز می‌شود. هر چند چاره‌ایی جز این نداشتم Ú©Ù‡ یک کیسه Ú¯Ú† بردارم Ùˆ بیاورم کنارش Ùˆ شروع کنم به Ú¯Ú† مال کردنش صورت‌اش Ùˆ دست هاش Ùˆ پاهاش Ùˆ Ùˆ Ùقط چشم‌هایش را باقی گذاشتم Ùˆ خلاص.بگی Ù†Ú¯ÛŒ خیلی چیز قشنگی شده بود Ùˆ جالا Ú©Ù‡ وسط میدان نصب‌اش کرده اند Ùˆ روی یک پایه بلند گذاشتنش خیلی جلوه دارد.Ù…ÛŒ دانید آدم باید آرزویش باشد Ú©Ù‡ وسط میدان شهر، آن بالا بالاها بنشیند Ùˆ شهر را تماشا کندو تنها سختی اش Ùضله Ú©Ùترها باشد Ùˆ باران.Ú†ÛŒ بهتر از این.از من می‌پرسید توی خواب هم نمی‌دید این قدر خوشبخت بشود آن Ùقط با یک خواب.
-----------------------------------
اعدامی:
آنگاه که زیستن سکنایی انسان به دور دست می رود،
آنجا Ú©Ù‡ در آن دور دست،،Ùصل انگور است.
آنجا که مزارع تابستانی از زراعت بی بهره اند
وجنگل تاریک است،تصویر آن نیز تیره است.
هولدرلین
Ùردا ØµØ¨Ø Ø§Ø¹Ø¯Ø§Ù… Ù…ÛŒ شوم.توی ØÚ©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ ØµØ¨Ø Ø§Ù…Ø±ÙˆØ² به دست ام دادند این را نوشته‌اند.نمی‌دانم چرا در تمام مدتی Ú©Ù‡ از کشته شدن شوهرم Ù…ÛŒ گذرد هرگز باور نداشتم اعدام خواهم شد.ماموری Ú©Ù‡ نامه را به دست‌ام داد پسرک جوانی بود با صورتی آرام Ùˆ مات Ùˆ انگار از سرزمین مرده‌ها خبر آورده بود زیر لب من Ùˆ من می‌کرد Ùˆ در عین Øال با صلابت می‌نمود یکی دیگر هم همراهش بود Ú©Ù‡ یادم نیست Ùˆ شاید یکی از Ù…ØاÙظ‌ های زندان بود Ú©Ù‡ همه شان خواهی نخواهی شبیه هم شده بودند Ùˆ نمی شد درست تشخیص شان داد مثل ما Ú©Ù‡ همه مان زیر یک سق٠شبیه هم شده‌ایم با مصیبتی مشابه Ùˆ شاید به این دلیل همه مان را شماره گذاری می‌کنند Ùˆ از صد طرÙمان عکس کی‌گیرند.
وقتی مامور مرده‌ها ØÚ©Ù… را به دستم داد می‌دانستم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ چیزی توش نوشته است Ùˆ چیزی ته دلم Ù…ÛŒ خواست آن را مثل Ø´Ú©Ù… شوهرم پاره کند اما یک روزنه Ú©ÙˆÚ†Ú© امید که‌ متاسÙانه همواره همراه موجود زنده است خواست بازش کند Ùˆ بخواندش. روزنه‌ایی Ú©Ù‡ وقتی شوهرم را می‌کشتم بسته Ùˆ خاموش بود Ùˆ دور از آینده‌نگری اکنون جز آینده ای Ú©Ù‡ Ù„Øظه به Ù„Øظه کوتاه تر Ù…ÛŒ شد چیزی نداشت. پاکت نامه را باز کردم به آرامی، انگار گنجی در آن باشد Ú©Ù‡ با Ùشار زیاد دستانم با یک تلنگربه هوا می‌رود Ùˆ Ù…ØÙˆ می‌شود.درست عین Øباب هایی Ú©Ù‡ بچه ها Ù…ÛŒ سازند با رنگ های درخشان، اما ساخته شده از هیچ درست همانند سرزمینی Ú©Ù‡ مامور مرده ها از آن می‌آمد.
وقتی کاغذ را باز می‌کردم دستم می‌لرزید Ùˆ پرده‌ایی از اشک جلوی دیدم را گرÙته بود از آینده، از یک آن کوتاه اکنون ÙˆØشت داشتم Ùˆ از خبری Ú©Ù‡ تمام روزهایی Ú©Ù‡ از کشته شدن شوهرم Ù…ÛŒ گذشت منتظرش بودم.
نوشته بود قاتل، نوشته بود من، نوشته بود شوهرش، نوشته بود اعدام، ونوشته بود Ùردا .خط ها بیش از پیش توی هم رÙتند Ùˆ پرده‌ی اشک ضخیم تر شد وهمه چیز تار شد آینده مثل چرمی ساغری کوتاه Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© Ù…ÛŒ شد Ùˆ سرعت من برای زنده‌گی کم‌تر Ùˆ کم‌تر انگار از همین الان وارد راهی Ú©Ù‡ پایانش چوبه دار است شده باشم راهی کوتاه Ùˆ باریک شبیه جویی باریک Ú©Ù‡ از رودی خروشان جدا شده است.تن‌ام شروع به داغ شده کرد داغ Ùˆ داغ تر شد Ùˆ زبانه کشید Ùˆ Ù†Ùس مامور مرده ها آنقدر درش دمید تا گر گرÙت Ùˆ زبانه هایش تنم را ذوب کرد انگار بر روی جاده‌ایی از آتش Ùˆ یخ راه بروم.بدنم شروع به استØاله شدن کرد Ùˆ Ùرم هایش در هم رÙت مثل عروسک پلاستیکی شده بودم Ú©Ù‡ درون آتش، تن مصنوعی اش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ متورم Ù…ÛŒ شوند Ùˆ آماسیده وتسلیم، دست ها Ùˆ پاهای سÙت Ùˆ یقورش در آتش Ù…ÛŒ سوزد تاب Ù…ÛŒ خورد سیاه Ù…ÛŒ شود Ùˆ با آبی یخ سرد می‌گردد Ùˆ عاقبت گلوله‌ایی به جا می‌ىگذارد، در Øالی Ú©Ù‡ چشم های شیشه‌ای‌اش به یک جا خیره مانده است Ùˆ پلک های لق‌اش Ú©Ù‡ برای Ù„Øظه ای روی هم اÙتاده‌اند توان آن را ندارند تا برای همیشه چشم های شیشه ای را ببندند.Ù…ÛŒ توانستم خودم را ببینم Ú©Ù‡ در تاریکی سلولم زیر نور Ú©Ù… سوی لامپ اÙتاده‌ام Ùˆ دهانم باز مانده است Ùˆ خرخر Ù…ÛŒ کنم انگار آخرین Ù†Ùس هایم باشد انگار دشنه ای Ú©Ù‡ در تن شوهرم Ùرو کرده ام به گلویم Ùرو رÙته باشد Ùˆ در Øنجره ام جا خوش کرده باشد.
دست ها Ùˆ پاهایم از تن ذوب شده ام جدا اÙتاده اند Ùˆ سرم بیش از پیش در تنه از ریخت اÙتاده ام Ùرو رÙته است Ùˆ در آن پنهان شده است انگار شرم دارد با خنجری Ú©Ù‡ در گلو دارد دیده شود شیيی دراز Ùˆ نوک تیز عین مردانگی شوهرم در گلویم مانده بود در Øالی Ú©Ù‡ تنم خالی است امØا Ùˆ اØشایی در کار نیست Ùˆ پوسته‌ی داخلی تنم دیده Ù…ÛŒ شود Ùˆ آن شره تنم را مکیده است Ùˆ خالی کرده است عین عنکبوتی Ú©Ù‡ شیره ÛŒ مگسی، در تار اÙتاده را Ù…ÛŒ بلعد .
سرم گیج می‌رÙت Ùˆ چشمانم جایی را نمی‌دید Ùˆ پرده اشکی Ú©Ù‡ جلوی چشمانم درست شده بود روی چشم ها بسته شده اند نمک های توی اشک هایم بلور زده اند Ùˆ خشک شده اند Ùˆ پایین نمی ریزند وملات سÙید Ùˆ ماتی را تشکیل داده اند درست مثل ساروج سÙت Ùˆ مقاوم، یک بلور چند وجهی جلوی دیده گان کسی Ú©Ù‡ همسرش را به قتل رسانده است، ساخته اند. زندگی‌ام تاریک شده بود به یکباره خورشید عمرم سرد Ùˆ سرد تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ به یک کره بی نور تبدیل می‌گشت Ùˆ Ùوتون هایش به ذراتی از جنس یخ تبدیل شده بودند Ùˆ سرد Ùˆ منجمد شده بودند Ùˆ به درون تنم Ù†Ùوذ می‌کردند .به طرزی باور نکردنی تنم سرد شده بود Ùˆ خارج از اختیار من Ù…ÛŒ لرزید.من خودم را در این Ù„Øظات پایانی باخته بودم، شاید به این دلیل Ú©Ù‡ از مردن هراس داشتم Ùˆ در عین Øال باورش نداشتم.هرگز آن جوی باریکی Ú©Ù‡ از رودخانه‌ی یخ زده زنده‌گی‌ام جدا شده بود تا میان Ú¯Ù„ Ùˆ لای Ùˆ عل٠های هرز اطراÙØ´ نابود Ùˆ Ù…ØÙˆ شود را باور نداشتم.نه آن موقع Ú©Ù‡ شوهرم را کشتم Ùˆ نه پس از آن در تمام این مدت من زنده بودم Ùˆ Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشیدم Ùˆ Øضور اکسیژن مانع از این Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ باور کنم به زودی خواهم مرد درست پیش از آنکه دادگاه ها Ùˆ قضات Ùˆ جملات مرا Ù…Øکوم کنند.اما چیزی شبیه پر شدن معده میگÙت Ú©Ù‡ من باقی خواهم ماند .نمی‌‌خواهم باور کنم کاغذ مرگ من در دست‌ام است Ùˆ جملاتش به سرعت پخش می‌شود.دار ساخته می‌شود سربازها زودتر بیدار می‌شوند Ùˆ از این Ú©Ù‡ دوباره به خاطر نخاله‌ایی باید زودتر بیدار شوند زیر لب ÙØØ´ Ù…ÛŒ دهند Ùˆ کینه‌ایی خزنده نسبت به او پیدا می‌کنند.قاضی با دÙتر Ùˆ دست Ú©Ø´ با جملاتی Ú©Ù‡ توش من سرانجام خواهم مرد در Øالی Ú©Ù‡ کاغذ ها را امضا Ù…ÛŒ کند چای Ù…ÛŒ خورد به پروند‌ ایی دیگر Ùکر Ù…ÛŒ کند Ùˆ دست آخر این من‌ام Ú©Ù‡ این روند را Ú©Ù‡ خود آغاز کرده ام با مرگ خودم به پایان Ù…ÛŒ رسانم.من...Ú©Ù‡ شوهرم را کشته ام او را وقتی Ú©Ù‡ در خواب بود کشتم همانند Ùرشته ÛŒ مرگ بر سرش نازل شدم Ùˆ کشتمش در Øالی Ú©Ù‡ چشم هایم خواب آلود بود Ùˆ مثانه ام از ادرار پر شده بود Ùˆ جایی در وجودم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بی شباهت به مامور مرده‌ها نبود‌.
تمام سلول های بدنم Ú©Ù‡ مرا ذره ذره تشکیل داده اند مولکول های تنم دی ان ای Ùˆ گلبول های سÙید Ùˆ سرخ Ùˆ سلول های خاکستری مغزم Ùˆ Øتا آن مایع لزج Ú©Ù‡ تنم را پر کرده است به من Ù…ÛŒ گویند زنده خواهم ماند Ùˆ Ùریاد خاموش مرکب روی Øکمم را Ú©Ù‡ ذره ذره مرا Ù…ÛŒ کشد باور ندارند .
دست وپای خشک شده ام را توی خودم جمع Ù…ÛŒ کنم تا Ú©Ù… تر بلرزم ترسیده ام Ùˆ ترسی Ú©Ù‡ تمام وجودم را Ùرا گرÙته است کم‌تر از بی‌خیالی کودنی Ú©Ù‡ پیش از آن گرÙتارش بودم آزارم Ù…ÛŒ دهد Ùˆ تمام آن دوران Ú©Ù‡ مردن ام را Ùراموش کرده بودم خودم را شبیه مرغ ابله ایی تصور Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ در این چند مدت خوب قدقدکرده است Ùˆ چینه دانش را پر از دانه کرده است Ùˆ توی Ùضله هایش پلکدیده است ،بی آن Ú©Ù‡ به یاد بیاوردم زنی هستم Ú©Ù‡ شوهرم را کشته ام.Ùراموش کرده ام خودم را Ùˆ اتÙاقی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ شوهرم اÙتاده است، یادم رÙت Ú©Ù‡ قاتل هستم درست همانطور Ú©Ù‡ تنم Ùراموش کرده است. همه چیز به روال عادی برگشت انگار نه انگار چیزی این وسط تغییر پیدا کرده است، تنم ماهی یک تخمک گذاشته است، دوباره Ú©Ù„ÛŒ خون از تنم خارج شده است Ùˆ داخل رØمم جایی Ú©Ù‡ هرگز نخواهم دید سلول ها ترمیم شدند دوباره Ù†Ùس کشیدم Ùˆ این هوای لعتنی Ùˆ متعÙÙ† Ú©Ù‡ بوی جسد شوهرم را گرÙته است را Ùرو دادم، همانطور Ú©Ù‡ قاضی Ù†Ùس کشیده است همانطور Ú©Ù‡ زن قاضی Ù†Ùس کشید Ù‡ است Ùˆ همانطور Ú©Ù‡ سربازها‌یی Ú©Ù‡ Ùردا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ باید بیدار شوند تا مرا بکشند.کاش می‌توانستم از همه‌شان عذر بخواهم کاش می‌توانستم بهشان بگویم نمی‌خواستم آن‌ها را به زØمت بیاندازم Ùˆ تنها می‌خواستم شوهرم را بکشم Ùˆ بی‌او مدتی سر کنم Ùˆ دوباره خودم بشوم خودی Ú©Ù‡ Ùراموشش کرده ام Ùˆ در میان گذر عمر، میان خونابه ها Ùˆ تخمک گذاری ها Ùˆ میان عشق بازی های وقت Ùˆ بی‌وقت گمش کرده‌ام Ùˆ از یادش برده‌ام. چرا اکنون تنم، Ú©Ù‡ در Ù„Øظه‌ی کشتن شوهرم آن اندازه با من یکی بود از من دور شده است؟ چرا باور نیست شدن Ùˆ نبودن این اندازه برایمان سخت است؟ مگر با هم دیگر این کار را شروع نکردیم Ùˆ به انجام نرساندیم؟ Øالا چرا باید آنها مرا به خود وا بگذارند Ùˆ هر کدام کار خودشان را بکنند انگار نه انگار Ú©Ù‡ اتÙاقی اÙتاده است. خون در رگ ها جریان دارد سلول ها تقسیم Ù…ÛŒ شوند روده‌ها در پیچ وتاب هستند Ùˆ مواد مغذی را جذب Ù…ÛŒ کنند تا زنده بمانم تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø´ÙˆØ¯ تا اخم Ùˆ تخم سربازها را ببینم Ùˆ پوز خند قاضی Ú©Ù‡ زیر لب Ù…ÛŒ گوید<<این هم از این...>>چرا از کار وا نمی ایستند تا راØتم کنند Ùˆ این Ú†Ù‡ اØساس مسخره‌ایی است Ú©Ù‡ در من رشد پیدا Ù…ÛŒ کند Ùˆ مانند سرطان گوشت Ùˆ پوست ام را Ùرا Ù…ÛŒ گیرد Ú©Ù‡ زنده خواهم ماند.انگار نوشته های روی کاغذ قتل، Ùˆ اسمم مال کس دیگری است Ùˆ ازآن من نیست. انگار از خودم Ùاصله گرÙته ام، از گوشتی Ú©Ù‡ قرار بود Ùردا بالای دار برود از کسی Ú©Ù‡ شوهرش را کشته است Ùˆ دست هایش دشنه‌ایی را بلند کردند Ùˆ مردی را Ú©Ù‡ شوهرش بود کشتند کسی را Ú©Ù‡ نمی‌دانست Ù…ÛŒ میرد Ùˆ تنها به این دلیل خونش انگار شوکه شده باشد Ùوران کرد به بیرون به هوا به زمین Ùˆ راه Ú¯Ù… کرده روی سنگ Ùرش ماسید Ùˆ گلبول ها خشک Ùˆ منجمد شدند Ùˆ سلول‌ها، بدون مواد غذایی پلاسیده Ùˆ متعÙÙ† شدند بی‌آنکه دوباره تقسیم شوند.
خودم را به کنج سلول رساندم Ùˆ همان جا کز کردم Ùˆ پایم را توی شکمم جمع کردم ودست‌ام را دورشان Øلقه کردم می‌ترسیدم دوباره Ùرار کنند از من جدا شوند Ùˆ تن بیضی شکل‌ام را رها کنند.Ù†Ùس کشیدم Ùˆ باز Ù†Ùس کشیدم، نمی‌خواستم ترسم را باور کنم ترسی Ú©Ù‡ از یک چیز نشات Ù…ÛŒ گرÙت از پایانی درد‌ناک.زنده بودم Ùˆ هراس نبودن را داشتم، پوسیدن Ùˆ تمام شدن. داخل خودم غوز کرده بودم.عین جنینی در زهدان درست قبل از آنکه به دنیا بیاید. درست بعد ازجÙت گیری،و Ù„Ù‚Ø§Ø Ùˆ تخمک Ùˆ اسپرم، قسیم سلول ها تولد. زود تمام شد زود ....
دوست داشتم لباس هایم را در بیاورم، می‌خواستم خودم را پیدا کنم، لمس کنم، جای سینه ام جای دست های لق شده‌ام Ùˆ پاهای شل Ùˆ ولم، Ù‡ انگار می‌‌خواستند Ùˆ نمی‌توانستند از کسی Ú©Ù‡ رو به اضمØلال است جدا شوند، ترکش کنند Ùˆ به زنده Ú¯ÛŒ شان ادامه دهند.بی‌وÙایان ما باهم Ùˆ برای هم او را کشتیم Ùˆ جانش را گرÙتیم، ما با هم.
چیزی در این میان در Øال نابود شدن است چیزی Ú©Ù‡ خواهی نخواهی ما را به زیر زمین مرتبط Ù…ÛŒ کند شاید توانی اÙسارگسیخته در من ایØاد شده باشد توانی Ú©Ù‡ نخست کشت Ùˆ در انتها نیز مرا به زیر کشید.ببدن ام تاب این نقب را ندارد Ùˆ توان گذر به اندرون خاک را در خود نمی‌بیند.اما کاغذی Ú©Ù‡ توی سینه ام چپاندمش Ù…ÛŒ گوید رÙتنی هستم.این من بودم Ú©Ù‡ در میان آن کاغذ قرار گرÙته بودم Ùˆ ØªØ´Ø±ÛŒØ Ø´Ø¯Ù‡ بودم برگه ایی Ú©Ù‡ زنده Ú¯ÛŒ مرا نوشته بود Ú©Ù‡ مرا کشته بود Ùˆ از شوهرم Ú¯Ùته بود واز قتل اش، از زمانی نامناسب Ùˆ جایی نامناسب Ùˆ آدمی نامناسب.باید نقب Ù…ÛŒ زدم همانند موشی Ú©Ù‡ بینایی اش را از دست داده است Ùˆ پنجه هایش رشد کرده است. باید تا Ù…ÛŒ توانستم دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدم جاهای خشک شده ام را به کار Ù…ÛŒ گرÙتم وبا دستان صلبم ک٠زمین را Ù…ÛŒ کندم.چیزی آن پایین مرا نجات خواهد داد، باید دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدم Ùˆ زدم، ک٠سرد زندگی ام را کندم Ùˆ کندم Ùˆ به اندازه خراشی در خودم Ùرو رÙتم Ùˆ میان یکی از گورهای سلول های تلنبار شده ام متوق٠شدم آه نقب من به گوری از سلول ها خورده بود Ùˆ دست انم در میان آنها کورکورانه تلاش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú†Ù‡ بیهوده....
دلم می‌خواهد گریه کنم، بلرزم Ùˆ هراسم را در میان آن کوه گوشت Ùˆ چربی داد بزنم Ú©Ù… Ú©Ù… در آن تله ÛŒ سلولی در آن سکون اØتمالا ابدی باید دریابم، می‌توانم Ùˆ باید بمیرم. وقتی Ú©Ù‡ خورشید سر زد Ùˆ سپیده مرا روشن کرد Ùˆ به دستان از هم گسیخته Ùˆ تن خشکم تابید یخ مردنم باز می‌شود نه از آن روی Ú©Ù‡ نمی هراسیدم، از آن روی Ú©Ù‡ زیستن من به دور دست Ù…ÛŒ رÙت.زیستن زنی Ú©Ù‡ شوهرش را کشت Ùˆ اکنون تا سپیده دم غوز کرده در خود بیدار خواهد ماند.
------------------------------
درد و دل
واقعا بی Øوصله هستم.Øسابی کلاÙÙ‡ ام Ùˆ هرچی Ù…ÛŒ کنم نمی توانم Øواسم را جمع کنم. Ù…ÛŒ دانید به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ بی خود درس خواندم. عین سگ پشیمانم.این Ú©Ù‡ نزدیک یک سال با تØصیلات عالیه بشینم تو ÛŒ خانه Ùˆ سماق بمکم Ø®ÙÙ‡ کننده است Ùˆ این Ú©Ù‡ جامعه ات به اندازه یک آپارتمان صد متری Ú©ÙˆÚ†Ú© شده است Ùˆ این Ú©Ù‡ هرچی درس خوانده ایی مثل کوبیدن آب تو هاون بوده است، بی‌نتیجه Ùˆ بی Øاصل ‌تر از همیشه.اما چاره ایی ندارم باید همین ها را بخوانم مگر Ùرجی بشود Ùˆ دوباره جایی دکتری قبول شوم آن هم بی Øساب کتاب است Ùˆ تا دلتان بخواهد پارتی بازی، درد Ùˆ مشکل Ú©Ù‡ یکی دو تا نیست، وقتی یک جای کار لنگ بزند Ú©Ù„ کار یک جوری لنگ Ù…ÛŒ زند Ú©Ù‡ یک قدم را نمیتوانی دو کنی، مال ما Ú©Ù‡ Ùربانش بروم Ú©Ù„ اش خراب است Ùˆ عین کاروان سرا های صد ساله مخروبه Ùˆ جای مردن سگ پا سوخته Ùˆ ریدن گربه‌ی اسهال. چند وقت پیش Øسابی به سرم زده بود بروم خارج، برای مثلا ادامه تØصیل یا Ú†Ù‡ Ú©ÙˆÙت کاری دیگری Ùˆ ته دلم بیش‌تر منظورم همان Ú©ÙˆÙته‌‌کاری دیگر است Ú©Ù‡ قربانش بروم از بیکاری بدتر است.اما خیالاتی شدن بی‌خود است، شاید نروم بمانم توی همین خراب شده Ú©Ù‡ نمی تواند یک کار درست Ùˆ Øسابی برای مردمش درست کند Ùˆ آخرش نمی دانم آقایان Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ خواهد بکنند.خودشان Ú©Ù‡ بی کار نیسستند، ماهم، خوب به درک، راست‌اش را بخواهید خودم هم اگر بودم از این اÙاضات می‌کردم. یعنی راست اش را بخواهید Øسابی تو Ùکر رÙتن بودم اما دوستی Ú¯Ùت با این اوضاع قمر در عقرب نه تو را راه Ù…ÛŒ دهند نه اگر راه بدهند به این زودی می‌توانی کاری دست Ùˆ پا Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ زنده Ú¯ÛŒ ات را رو به راه نمایی Ùˆ اگر قرار است سماق بمکی همان جا بمک Ú©Ù‡ سماق‌اش بهتر است، Ùˆ وطنی. دیدم پر بیراه نمی‌گوید Ùˆ آنجا، جای گرگوری مثل من Ú©Ù‡ شپش توی جیب‌اش قاب می‌زند نیست Ùˆ سوادم هم Ú©Ù‡ با این اوصاع آموزش عالی مربوط به قرون وسطی است Ùˆ به کار دنیای پسامدرن نمی‌اید. از خیرش گذشتم، از Ùکرش نه.
اما عیب ندارد Ùعلا همین است Ùقط من نیستم Ú©Ù‡ عین دختر کور مدتی‌است توی خانه نشسته‌ام Ùˆ چشم‌ام به در Ú©Ù‡ یکی از همان شهسوار‌ها بیاید Ùˆ نجات‌ام دهدو این را با خیلی دیگر از مردم مشترک هستم.اما از طر٠دیگر Ú©Ù… Ú©Ù…ØŒ خبر مرگم، دارد سی سالم Ù…ÛŒ شود Ùˆ هنور بی‌کارم.یعنی راست‌اش را بخواهید بیست Ùˆ نه سال.چند روز دیگر دقیقا Ù…ÛŒ شوم بست Ùˆ نه سال.نه کاری نه باری نه سری نه همسری Ùˆ خیلی زشت است هنوز دستم را باید جلوی بابام دراز کنم Ùˆ پول بگیرم Ùˆ اصلا خواسته هایی Ú©Ù‡ آدم توی این سن دارد با دو زار، ده Ø´ÛŒ ØÙ„ نمی شود Ùˆ بگذریم از این Ú©Ù‡ هنوز نمی‌دانم Ú†ÛŒ می‌خواهم Ùˆ هیچ وقت Ùرصت Ùکر کردن بهش را نداشته‌ام. به خدا خجالت دارد، آدم اینجور عمر‌اش را هدر دهد Ùˆ همه‌اش بی‌Øاصل Ùˆ جالب این Ú©Ù‡ هر کاری هم انجام دهی پیش چشم باقی کاری نیست Ùˆ اوج بکشد وظیÙه‌ات بوده است، چرایی اش ر ا Ú¯Ùتم Ùˆ یاÙتم، برای Ú©ÛŒ اش را از آقایان بپرسید.خواستم Ùˆ به سرم زد بروم عسلویه نزدیک خلیج Ùارس Ú©Ù‡ عین جهنم خدا گرم است Ùˆ دیروز هم توی خبرها بود Ú©Ù‡ زلزله آمده است Ùˆ انصاÙا اگر می‌خواهید جهنم را لمس کنید بهتر است به آنجا سÙر کنید Ùˆ از این Ù„Øاظ به نظر من توریستی هم هست. خدا به دور برای پنج تا شغل نکبتی نزدیک هزار Ù†Ùر آمده بودند، دختر Ùˆ پسر.دلم سوخت برای خودمان Ùˆ برای آنها Ùˆ برای همه مان Ú©Ù‡ داریم عمرمان را عین کنده‌ی کرمو می‌سوزانیم Ùˆ آخرش هم هیچ. اگر بی‌خیال بودم Ùˆ دنده‌ام پهن می‌گÙتم ولش Ú©Ù† یک طوری Ù…ÛŒ شود شاید بدتر شاید هم به تر، اما راست‌اش را بخواهید مال ما Ú©Ù‡ تا Øالا بدتر شده است، Ùˆ هر روز می‌گوییم دریغ از دیروز.سرباز Ú©Ù‡ بودم، با همین مدرک عالیه Ú©ÙˆÙتی، توی یکی از Ùروشگاه‌های نظامی کار می‌کردم Ùˆ لط٠کرده بودند Ùˆ کرده بودنم Ùروشنده ÛŒ یکی از غرÙÙ‡ های نظامی Ú©Ù‡ مرغ Ùˆ تخم مرغ Ù…ÛŒ Ùروخت، آخ Ú©Ù‡ آنجا هم برای خودش مصیبتی بود، با سه تا ستاره بی ارزش روی شانه ام باید گونی مرغ Ùˆ تخم مرغ جا به جا Ù…ÛŒ کردم.آنقدر آبرو ریزی بود Ú©Ù‡ Ú¯Ùتند لباس نظامی نپوش Ùˆ شخصی بیا تا کسی Ù†Ùهمد توی آن همه بی‌سواد ما را کرده اند Ùروشنده Ùˆ تازه دوقرت Ùˆ نیم شان هم باقی Ú©Ù‡ بعدش بدتر از این سرت Ù…ÛŒ آید، Ú†Ù‡ قدر بهم برخورد آن روز. اما راست Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند راست.Øالا هر کسی ازم بپرسد مدرک ات چیست Ù…ÛŒ گویم Ùوق.یارو هم Ùکر Ù…ÛŒ کند Ùوق دیپلم هستم Ùˆ راØت ام Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ دیگر پاپی ام نمی شود Ú©Ù‡ چرا بی کارم. نمی دانم آن موقع Ú©Ù‡ رشته ام را انتخاب Ù…ÛŒ کردم مغز خر خورده بودم Ú©Ù‡ شیمی را انتخاب کردم یا چیزی توی سرم خورده بود.اما واقعا ازش خوشم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ با همه سختی اش از خواندنش لذت می‌بردم، مخصوصا از همین شیمی آلی Ú©Ù‡ آخرش ادامه مغز خر را خوردم Ùˆ کارشناسی ارشدش را هم گرÙتم Ùˆ همه اش بی خود بود. Ùˆ اصلا مادرم راست می‌گÙت همه‌ی بدبختی‌آدم از همین علاقه است Ùˆ بیش‌تر منظورش پدرم بود Ú©Ù‡ سال به دوازده ماه به تیپ Ùˆ تاپ هم می‌زدند. خورم را دلداری می‌دادم خوب به من Ú†Ù‡ شیمی Ùˆ مخصوصا آلی اش اصلا در ایران وارد نشده. به من چه، به من چه، اش شد بی کاری Ùˆ بی کاری Ùˆ آخرش هم مریضی از همین شیمی آلی Ùˆ ترکیباتش، Ùˆ آن تاول های کذایی Ú©Ù‡ تمام بدن ام را Ùرا گرÙته بود Ùˆ جا به جا آماسیده بود. Ùˆ همین Ú©Ù‡ الان بی آمپول های‌ام جرعت نمی کنم از در خانه بزنم بیرون Ùˆ جرعت نمی کنم یک قلپ آب بیرون بخورم Ù€ غذا Ú©Ù‡ پیش Ú©Ø´ Ù€ .پارسال اوایل ماه آبان بود Ú©Ù‡ دو تا شیرینی خوردم Ùˆ چشمتان روز بد نبیند Ú©Ù‡ به Ú†Ù‡ بدبختی رساندنم بیمارستان Ùˆ رو Øساب تنگی Ù†Ùسی Ú©Ù‡ داشتم Ùˆ شدت ضربان قلب کپسول هوا آوردند Ùˆ باقی اش هم درست یادم نمی آید Ùˆ آخرش گندش در آمد Ú©Ù‡ موادی Ú©Ù‡ برای پاپان نامه ام رویش کار Ù…ÛŒ کردم سمی بوده است Ùˆ داری الکترون آزاد، همان Ú©Ù‡ توی خورشید هست Ùˆ سرطان زا Ùˆ همان Ú©Ù‡ توی چیپس هشت Ùˆ توی سیگار هست Ùˆ همه اش سرطان زا. همه اش بی خودی بود Ùˆ به یک تÙاله نمی ارزید Ùˆ Øالا شده‌ام این. مدتی قبل از این ØرÙ‌ها پیش بیاید‌ تازه رÙته بودم توی یک مدرسه Øق‌التدریس شده بودم.مدرسه توسری خورده‌ایی بود بایک Øیاط Ùسقلی Ùˆ کلاس‌های دنگال نیمه خرابه‌، قربان طویله.مدیرش آدم دنگل کوتوله‌ایی بود Ùˆ آشنای پدرم. روز اول Ú©Ù‡ سر کلاس‌شان رÙتم پیش خودم Ú¯Ùتم توی این کلاس Ùˆ مدرسه Ùˆ با این مدیر دبنگ Ú†Ù‡ می‌شود پرورش داد.جوابش را توی همان ماه اول Ú©Ù‡ آنجا رÙتم پیدا کردم، گوساله ÛŒ به تمام معنا.Ú©Ùری بودم از کلاس Ùˆ مدرسه-هر چند این موضوع ریشه طولانی داشت Ùˆ تا Øدودی به آنجا Ú©Ù‡ ضمیر نا خودآگاه می‌نامندش مربوط می‌شد- Ùˆ درس دادن به بچه‌هایی Ú©Ù‡ Øواسشان Ù¾ÛŒ همه چیز بود الا درس Ùˆ ØÙ‚ هم داشتند.از ØµØ¨Ø ØªØ§ غروب همان جا می‌ماندم Ùˆ غروب خورد Ùˆ خاکشیر بر می‌گشتم خانه Ùˆ تمام یک ماه همین طور کار می‌کردم Ùˆ باید بگویم تاب می‌آوردم اما چیزی Ú©Ù‡ صبرم را لبریز کرد Ùˆ تصمیمی را Ú©Ù‡ از همان روز اول گرÙته بودم عملی کرد.معلم زیست بچه ها بود Ú©Ù‡ بدجور خودش را بهم Ù…ÛŒ چسباند Ùˆ مرتب به قول خودش اظهار ارادت می‌کرد Ùˆ توی دو سه روز آنچنان صمیمیتی با من اجساس می‌کرد Ú©Ù‡ پدر به پسرش ندارد Ùˆ توی خواب هم نمیبیند.اØمق، نمیدانم Ú†Ù‡ تصور می‌کرد Ùˆ Ú†ÛŒ توی سرش بود Ú©Ù‡ آخرهای ماه مهر Ú©Ù‡ مثل همیشه وقت زنگ تÙØ±ÛŒØ ØªÙˆÛŒ دÙتر نشسته بودیم آهسته در گوشم Ú¯Ùت ازدواج کردی؟.من هم Ú©Ù‡ مانده بودم Ú†Ù‡ بگویم Ú†Ù‡ نگویم سرم را تکان دادم Ú©Ù‡ نه Ùˆ اØمقانه خواستم بگویم با این چندغاز مگر می‌شود، Ú©Ù‡ پرید توی ØرÙÙ… Ú©Ù‡ پس Ú†Ù‡ جور خودت را راØت می‌کنی. الدنگی بود برای خودش.Ú†Ù‡ بگویم بهش Ùˆ Ú†Ù‡ نگویم Ú¯Ùتم Ú†Ùˆ دانی Ùˆ پرسی سوالت خطاست.خیلی بهم بر خورد Ú©Ù‡ کجا آمده‌ام Ùˆ به کدام عصر سÙر کرده ام Ùˆ Ù¾ÛŒ بهانه بودم Ú©Ù‡ یک جور خودم را از شر مدرسه خلاص کنم Ú©Ù‡ همان مساله تاول ها پیش آمد Ùˆ Ú†Ù‡ بهتر از این.خلاصه بهانه‌اش کردم Ùˆ دیگر نرÙتم Ùˆ هر Ú†ÛŒ مدیر دبنگ‌اش پیغام داد Ú©Ù‡ بیاید کلاس‌ها روی زمین مانده است نرÙتم Ùˆ غرغر های پدرم را هم به جان خریدم Ú©Ù‡ کارکن نیستم Ùˆ از اینجور لیچارها. همان موقع بود Ú©Ù‡ به Ú¯Ù‡ خوردن اÙتادم از این درس خواندن Ùˆ Øسرت همان گوساله ها را خوردم Ú©Ù‡ دلشان نمی‌خواهد چیزی یاد بگیرند Ùˆ این را من تنها از غریزه‌ی Øیوانی انسان می‌دانم Ùˆ از تمایلش به بقا Ú©Ù‡ مسلما با درس خواندن به خطر می‌اÙتد Ùˆ مگر ما کجای دنیا راگرÙته‌ایم Ú©Ù‡ این‌ها بگیرند Ùˆ آدم همان گوساله بماند بهتر است تا عین سگ از کاری Ú©Ù‡ کرده است پشیمان شود Ùˆ آخر عاقبت‌اش همان کاروانسرای مخروبه‌ی اکبیری باشد Ú©Ù‡ آخر عاقبت ماست.
یک عمر لاشخوری کرده بود وبچه های ریقوو Ú©Ú†Ù„ پرنده ها را با تن سرخ Ùˆ چشم های کورشان از لانه ها شان دزدیده بود Ùˆ خورده بود تا این جور این جابیاÙتد. Ùلج Ùˆ ناتوان، Øتا برای این Ú©Ù‡ خودش را ازروی خاک بلند کند یا تکانی به پروبال اش بدهد . نای این را نداشت Ú©Ù‡
نوک اش را به تن مورچه های سمجی Ú©Ù‡ دوراش Øلقه زده بودند، بزند Ùˆ Ùراری شان دهد.آن ها یواش یواش وآرام آرام Ùˆ از سر صبر،بهش نزدیک Ù…ÛŒ شدند Ùˆ از پاهای سست اش Ùˆ بدن کرخت اش بالا Ù…ÛŒ رÙتند ÙˆÚ©Ù… Ú©Ù… Ùˆ با اØتیاط گازش Ù…ÛŒ گرÙتند. در مدتی Ú©Ù‡ نیمه جان روی زمین اÙتاده بود، چندین Ùˆ چند بار تمام توان اش را جمع کرد Ùˆ به خوداش تکانی داد Ùˆ بال های سست Ùˆ خواب رÙته اش رابه هم زد Ùˆ مورچه ها را از خود اش دورکرد.مورچه ها به ساده Ú¯ÛŒ از تن اش دور Ù…ÛŒ شدند Ùˆ دوباره پس از دقایقی لجوجانه به سمت اش هجوم Ù…ÛŒ آوردند.با روششان آشنا بود. وقت هایی Ú©Ù‡ به لاشه ای Øمله Ù…ÛŒ کردند آن ها را دیده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ طور دور گوشت لاشه جمع شده اند Ùˆ تکه تکه گوشت های سرد مردار را با دندان های تیزشان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ همراه خودشان Ù…ÛŒ بردند. این جور مواقع از ترس آن Ú©Ù‡ گوشت ها ته بکشد به سمت شان Øمله Ù…ÛŒ برد Ùˆ آن ها را از نزدیک لاشه دور Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تکه های بزرگ گوشت را با مورچه های سیاه Ùˆ ترشی Ú©Ù‡ لجوجانه به گوشت ها چسبیده بودند، Ù…ÛŒ بلعید.آن موقع قوی Ùˆ جوان بود. اما Øالا قضیه Ùرق Ù…ÛŒ کرد، آن ها قدرتمند Ùˆ زیاد بودند Ùˆ او تقریبا به طور کامل توان اش را از دست داده بود.وقتی او با هزار زØمت آن ها را از خود اش دور Ù…ÛŒ کرد آن ها ابتدا صبر Ù…ÛŒ کردند وبرای مدتی با چشم های درشت Ùˆ دندان های بی رØمشان بهش زل Ù…ÛŒ زدند Ùˆ نگاه اش Ù…ÛŒ کردند Ùˆ منتطر Ù…ÛŒ ماندند تا آخرین توانش را هم از دست بدهد Ùˆ دوباره بتوانند به سمت اش هجوم بیاورند. انگار Ù…ÛŒ دانستند Ú©Ù‡ نیروی اش رو به تØلیل است Ùˆ آن ها تنها باید صبر کنند Ùˆ منتظر موقعیت مناسب بمانند.وقت هایی Ú©Ù‡ مورچه ها موقتا دست از سر اش بر Ù…ÛŒ داشتند کلاغ Ú©Ù…ÛŒ اØساس راØتی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ سعی Ù…ÛŒ کرد دوباره نیرویش را جمع کند Ùˆ آن ها را در بالهای خسته اش جمع کند Ùˆ دوباره به آسمان پر بکشد Ùˆ از شر مورچه های سمج خلاص شود اما تا اولین بال را Ù…ÛŒ زد تمام نیروی اش به پایان Ù…ÛŒ رسید Ùˆ بی Øال روی زمین ولو Ù…ÛŒ شد.آن وقت دوباره مورچه ها به سمت اش Øمله Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پاها Ùˆ بدن اش را گاز Ù…ÛŒ گرÙتند.درد در جانش Ù…ÛŒ پیچید ،وول Ù…ÛŒ خورد Ùˆ در تمام بدنش منتشر Ù…ÛŒ شد Ùˆ بدن اش را به رعشه Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ توان اش را Ú©Ù… تر Ùˆ Ú©Ù… تر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بی Øال Ùˆ بی Øال تر اش Ù…ÛŒ کرد. اکنون Ú©Ù‡ تن سیاه اش بی صاØب درست شبیه لاشه های گند کرده در گرما Ùˆ نور Ø¢Ùتاب رها شده بود، نور داغ خورشید در تن سیاه اش Ù†Ùوذ Ù…ÛŒ کرد وخمار اش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ برای Ù„Øظه ای بدن اش را آرام Ù…ÛŒ کرد. قبلا پرنده های مریضی را دیده بودکه توی گرمای Ø¢Ùتاب کز Ù…ÛŒ کنند Ùˆ منتظر مرگ Ù…ÛŒ مانند، آن وقت ها پیش خودش میگÙت : چرا Ù…ÛŒ خواهند توی این گرما جان دهند؟ Ùˆ Øالا خودش تن به کرختی اش سپرده بود. گرما دردی را Ú©Ù‡ دندان های مورچه ها ایجاد کرده بود کاهش Ù…ÛŒ داد، انگار نه انگار Ú©Ù‡ آن ها با هر ضربه تکه ای از بدن Ù†Øی٠اش را کنده اند Ùˆ برده اند.تنها در این بین سنگینی تن سیاه آن ها را روی تن اش Øس Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به نظرش دقیقه به دقیقه ،وزنشان بیش تر Ùˆ بیش تر Ù…ÛŒ شد. انگار گوشت تن او آن ها را پروار Ùˆ پروارتر کرده بود.با زØمت بیش تر تکان نیم بندی به خود اش داد Ùˆ دوباره بیØال اÙتاد. Øس کرد Ù…ÛŒ خواهد بخوابد، خوابی طولانی Ùˆ عمیق.هر Ú†Ù‡ بیش تر توان اش تØلیل Ù…ÛŒ رÙت تمایل اش برای خواب بیش تر Ù…ÛŒ شد. خوابی Ú©Ù‡ در آن گرسنه Ú¯ÛŒ Ùˆ Ùلاکت اش را Ùراموش میکرد. بدبختی Ú©Ù‡ گریبان اش را را به یک باره گرÙت Ùˆ پیر اش کرد.پیش خود اش Ú¯Ùت: Øتما یک بیماری بود. یک مرض مانند همه ÛŒ مرض ها.اما خود اش قبول داشت Ú©Ù‡ بیماری اش Ø®Ùت آور Ùˆ تØقیر کننده است.بیماری Ú©Ù‡ قوای بدن اش را روز به روز تØلیل برده بود Ùˆ او را به Ø´Ú©Ù„ لاشه ای نیمه جان در آورده بود.لاشه ای Ú©Ù‡ توان برخاستن نداشت وتنها خود اش را در انتظار مرگ Ù…ÛŒ دید. مرگی Ú©Ù‡ بارها Ùˆ بارها Ø´Ú©Ù… اش را سیر کرده بود Ùˆ به دادش رسیده بود Øالا به انتظار او نشسته بود.Ùکر کرد: کاش لا اقل مورچه ها نبوداند Ùˆ Ù…ÛŒ توانستم آرام بمیرم. کاش مریض نبودم. اگر بیمار نمی شد Ù…ÛŒ توانست سال های سال توی هوا چرخ بخورد Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ پر Ù…ÛŒ زند چشمان تیز بین اش را به زمین زیر پای اش بدوزد. Ù…ÛŒ توانست از دور مردار ها راتشخیص دهد Ùˆ با شادمانی به سمت شان برود Ùˆ تا جا داشت Ø´Ú©Ù… اش را از گوشت های سیاه Ùˆ بو گرÙته آن ها پر کند Ùˆ باقی اش را برای مورچه ها Ú©Ù‡ ملتمسانه دور جسد Øلقه زده بودند رها کند.Ú†Ù‡ کسی Ù…ÛŒ داند شاید برای همین مورچه ها کینه اش را به دل گرÙته بودند،اما آنها همیشه به نظرش کودن Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ همیشه ته دل اش آنها را تØقیر Ù…ÛŒ کرد٠شاید آنها این نگاه تØقیر آمیز را Øس کرده اند Ùˆ از او Ù†Ùرت دارند، از او Ú©Ù‡ غذای آنها را Ù…ÛŒ بلعد. دوباره Ùˆ چند باره به شان نگاه کرد، به کله Ú©ÙˆÚ†Ú© شان Ùˆ هیکل نزارشان. Ù…ÛŒ دانست پشت آن هیکل زار Ø´Ú©Ù…ÛŒ سیر نشدنی دارند. پیش خود اش Ú¯Ùت: هیچ وقت سیر نمی شوند.اما او روز های خوشی را پست سر گذاشته بود Ùˆ هرگز وقتی این جور روی زمین نیاÙتاده بود به مورچه ها Ùکر نکرده بود هکیشه خودش را بزرگتر از این Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ به آن ها Ùکر کند.او Ù…ÛŒ توانست توی آسمان پر بزند تا شکاری جدید پیدا کند یا آنقدرپربزند تا غذایش هضم شود Ùˆ دوباره Ùˆ دوباره بتواند به تن مردارها تک بزند Ùˆ یا اگر Øوصله اش را داشت بدون مزاØمت مورچه ها جوجه های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بی پر گنجشک ها را از توی لانه شان بدزدد. آن وقت دزدکی سر سیاه Ùˆ زشت اش را داخل لانه شان Ù…ÛŒ کرد Ùˆ جوجه های ریز Ùˆ کورشان را از سرشان در Øالی Ú©Ù‡ دهان شان را به هوای آمدن والدین شان بازکرده بودند Ù…ÛŒ گرÙت Ùˆ به سرعت پر Ù…ÛŒ کشید. خون گرم جوجه را توی دهان اش مزمزه Ù…ÛŒ کرد واز گرمی گوشت تازه شان لذت Ù…ÛŒ برد. از بدن Ù†Øی٠شان Ùˆ هیکل بی پرشان Ùˆ تقلا شان هنگام مرگ خوشش Ù…ÛŒ آمد. از صدای پرنده ها وقتی چوری شان را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کردند Ùˆ با Øسرت Ùˆ ترس دور شدن اش را تماشا Ù…ÛŒ کردند کی٠می کرد.همیشه خود اش را به خاطر این Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست گوشت شکار بخورد برتر از باقی لاش خورها Ù…ÛŒ دانست Ú†Ù‡ برسد به مورچه ها.اما دیری این شیرین کاری هایش دوام نیاورد وزود بیمار شد. در Øالی Ú©Ù‡ جوان Ùˆ قوی بود Ùˆ Ù…ÛŒ بایست سال ها وسال ها زنده Ú¯ÛŒ کند. یکدÙعه همانند یک سنگ سقوط کرد. کاش به یک باره مرده بود Ùˆ این جور خوار نمی شد. باوراش نمی شد او Ú©Ù‡ تقریبا هر روز به یکی از مردارها تک Ù…ÛŒ زد اکنون باید بمیرد Ùˆ آنقدر زیر نور خورشید بماند تا گوشت اش خشک شود Ùˆ بو بگیرد Ùˆ باد پرهای بی Øاصل Ùˆ سیاه اش را همراه ببرد یا بدتر از آن خوراک مورچه ها شود.چند وقت بود Ú©Ù‡ مرتب Øال اش به هم Ù…ÛŒ خورد. او Ú©Ù‡ به بدن همه تک زده بود Ùˆ گوشت سرد Ùˆ سیاه شده آن ها را بلعیده بود واز مزه خون دلمه شده آن ها Ùˆ گوشت سÙت Ùˆ خوش مزه شان کی٠کرده بود Øالا تØمل هیچ کدام شان را نداشت ومرتب معده اش گوشت هایی را Ú©Ù‡ بلعیده بود پس Ù…ÛŒ Ùرستاد Ùˆ همه شان را بالا Ù…ÛŒ آورد Ùˆ مرتب عق Ù…ÛŒ زد Ùˆ هرچه خورده بود بالا Ù…ÛŒ آورد.بهش Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کرد بدن ناتوان اش Ù…ÛŒ لرزید وبی اختیار Ùˆ جنون آمیز شروع به پرپر زدن Ù…ÛŒ کرد .ناخواسته، بالا Ùˆ پایین Ù…ÛŒ پرید Ùˆ خودش را به زمین Ù…ÛŒ زد. بهش Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کرد ÙˆØشت زده وترسیده شش های اش را از هوا پر Ùˆ خالی Ù…ÛŒ کرد. منقار اش را برای این Ú©Ù‡ بتواند به تر Ù†Ùس بکشد بازمی کرد Ùکر Ù…ÛŒ کرد دارد آخرین Ù†Ùس های اش را Ù…ÛŒ کشد.کلاغ به طرز ÙˆØشت ناکی هوا ÛŒ زنده Ú¯ÛŒ را تنÙس Ù…ÛŒ کرد. اØساس Ù…ÛŒ کرد Ùشار زیادی بهش وارد Ù…ÛŒ شود. Øس Ù…ÛŒ کرد چشم های گود اÙتاده اش از Øدقه بیرون زده اند، انگار در کاسه سر اش جا نمی گرÙت اند.همان چشم هایی Ú©Ù‡ دور ترین تقطه روی زمین را Ù…ÛŒ دیدند اکنون تلاش داشتند توان خود را Ú©Ù‡ در اثر بیماری Ùˆ ضع٠از دست داده اند باز یابند.دل اش جور عجیبی بهم Ù…ÛŒ خورد. Ùکر کرد: Øال ام خوب نیست. شاید خیال Ù…ÛŒ کنم. شاید چیز بدی سق زده باشم.اما همه ÛŒ گوشت ها Øال اش را به هم میزدند یک بار، دو بار،... خواست عق بزند، اما نتوانست. چیزی توی معده اش نبود تا بالا بیاورد. Ù†Ùس اش بالا نمی آمد.به سختی سعی کرد هوا را Ùرو بدهد اما نتوانست. دوباره اØساس تهوع کرد آن وقت مایع زرد Ùˆ لزجی از دهان اش Ùˆ مخرج اش بیرون ریخت، آن قدر بیرون ریخت تا کلاغ بی Øال روی زمین اÙتاد. تقلا های اش آخرین توان اش را ازش گرÙته بود. هرچه Ùکر کرد آخرین باری، Ú©Ù‡ سالم Ùˆ سر Øال گوشت خورده بود را به یاد نیاورد. دیگر طعم گوشت را به یاد نمی آورد Ùˆ تمایلی هم برای به یاد آوردن آن نداشت. تنها تهوع Ùˆ مایع لزجی Ú©Ù‡ از دهان Ùˆ مخرج اش بیرون Ù…ÛŒ ریخت را به یاد Ù…ÛŒ آورد مایع لزجی Ú©Ù‡ از بدن اش جدا Ù…ÛŒ شد بدون آن Ú©Ù‡ او بداند متعلق به کدام قسمت از بدن اش است.مدت زیادی نبود Ú©Ù‡ بیمار شد Ù‡ بود اما همین مدت Ú©Ù… او را به کشتن داده بود.Ùکر کرد: به خون Øساس شده ام Ùˆ از خون بیزار شده ام.مزه خون Øال اش را بهم Ù…ÛŒ ریخت. خونی Ú©Ù‡ دررگ وپی مردار، بسته شده بود Ùˆ میان بدن بی پر چوری ها جریان داشت Ùˆ آن همه از آن لذت Ù…ÛŒ برد. اکنون همان خون از زخم های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ جای دندان های ریز Ùˆ تیز مورچه ها ایجاد کرده بود بیرون Ù…ÛŒ زد Ùˆ Ù…ÛŒ خواست جان اش را بگیرد.مزه گوشت Ùˆ خون همراه اش در منقار اش Ùˆ امØا Ùˆ اØشای اش Ù…ÛŒ پیچید. به معده اش Ù…ÛŒ زد Ùˆ در روده هایش Ù…ÛŒ پیچید. آن وقت او اختیار اش را از دست Ù…ÛŒ داد، ماهیچه های اش شل Ù…ÛŒ شد Ùˆ منقار اش باز Ù…ÛŒ شد Ùˆ مایع لزج از بدن اش بیرون Ù…ÛŒ ریخت.مورچه ها دور مایع لزج اش جمع شده بودند. انگار آن را Ù…ÛŒ لیسیدند.Ùکر کرد: دارند Ù…ÛŒ خورندم. Ùˆ دوباره Øال اش به هم خورد.وقتی دل وروده اش دیگر توان هضم گوشت را نداشت وقتی به گوشت Ùˆ خون Øساس شده بود، وقتی ناتوان Ùˆ بی Øال سعی Ù…ÛŒ کرد چیزی به زور بخورد تا جان بگیرد، وقتی با چشم های اش Ú©Ù‡ از زور گرسنه Ú¯ÛŒ دودو Ù…ÛŒ زد زمین را نگاه Ù…ÛŒ کرد بلکه موجودی پیدا کند تا جان بگیرد.وقتی بوی لاشه ها Ùˆ عطر خون Øال اش را به هم Ù…ÛŒ زد Ùˆ روزی چندین بار عق Ù…ÛŒ زد Ùˆ بیش تر Ùˆ بیش تر نزار Ù…ÛŒ شد Ùˆ روی زمین تنها Ùˆ تنها بوی عÙÙ† مردارها را Øس Ù…ÛŒ کرد چیزی در درون اش Ú¯Ùت Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ میری.آن وقت هراس اش از زمینی Ú©Ù‡ اکنون روش ولو بود بیش تر شد، هراسی دیوانه وار Ùˆ جنون آمیز. هراس از زمینی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست روی آن جان دهد. پیش خودش Ú¯Ùت: آن قدربال Ù…ÛŒ زنم تا توی هوا بمیرم. آنقدر بال زد تا بال های اش دیگرتوان تنش را نداشت Ùˆ سقوط کرد.کلاغ، بی Øال، مایع لزجی را Ú©Ù‡ توی گلوی اش ماسیده بود Ùرو داد Ùˆ سر اش را آرام روی خاک نهاد Ùˆ چشم های خسته Ùˆ از Øدقه در آمده اش را به نقطه ای در آسمان Ú©Ù‡ دیگر توان رسیدن بهش را نداشت دوخت Ùˆ منتظر شد.اکنون سنگینی غیر قابل تØمل مرگ را روی تن خود اش Øس Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بوی شور خون را Ú©Ù‡ از تن اش خارج Ù…ÛŒ شد،می شنید.Ùکر کرد:مزه بدن خودم را نمی دانم. تن خود ام Ú†Ù‡ مزه ای Ù…ÛŒ دهد؟ از تصور مزه ÛŒ تن خود اش Ùˆ بوی خون دلش بهم خورد Ùˆ بدن اش رها شد Ùˆ مایع زرد Ùˆ لزج از دهان Ùˆ مخرج اش بیرون ریخت Ùˆ روی خاک گرم Ùˆ Ø¢Ùتاب خورده به سرعت خشک شد.
-----------------------------
خواب و مجسمه:
از آن وقتی Ú©Ù‡ ازخواب پرید Ùˆ Ú¯Ùت خواب بدی دیده است دیگر خوابش نبرد Ùˆ از همان موقع، هر وقت خدا از خواب پا Ù…ÛŒ شدم، Ù…ÛŒ دیدم نشسته روی صندلی چوبی جلوی پنجره‌ی کنار تخت‌ام Ùˆ دو تا پاهای‌اش را بغل گرÙته Ùˆ زل زده به بیرون Ùˆ دارد جایی را، آن بیرون، تماشا میکند.
همان شبی Ú©Ù‡ خواب دیده بود Ùˆ از خواب پرید Ú¯Ùت: «باید تا ابد بیدار بمانم» . بÙهمی Ù†Ùهمی آن وقت زیاد تØویل اش نگرÙتم Ùˆ Ú¯Ùتم یقین رودل کردی Ùˆ گرÙتم خوابیدم. ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ بیدار شدم دیدم هنوز همانجا نشسته است Ùˆ نه خوابیده است Ùˆ نه Øتا از جایش جم خورده است انگار قصد نداشت هیچ وقت بخوابد Ùˆ هیچ وقت هم نخوابید Ùˆ هر وقت توی اتاق می‌آمدم، می‌دیدم همان جا جلوی پنجره نشسته Ùˆ به بیرون زل زده است. نه بیرون Ù…ÛŒ آمد نه چیزی Ù…ÛŒ خورد Ùˆ نه ØرÙÛŒ Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه جم می‌خورد Ùˆ خلاصه Øسابی زده بود به سرش Ùˆ Ùقط Ùˆ Ùقط نشسته بود Ùˆ به بیرون نگاه می‌کرد.
Ù…ÛŒ دانید رÙتارش Ùˆ خلبازی‌اش کم‌کم داشت Ú©Ùری ام Ù…ÛŒ کرد تصور بکنید یک Ù†Ùر همیشه پای تختتان نشسته Ùˆ یکجوری دارد به بیرون نگاه می‌کند Ú©Ù‡ انگار تا Øالا چشم‌اش جایی را ندیده است. داشت Ú©Ù…Ú©Ù… دلم از ادا اصول‌اش، هم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ زده بود به سرم Ú©Ù‡ دارد سر به سرم می‌گذارد Ùˆ بÙهمی Ù†Ùهمی داشتم از دست اش کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شدم . یک روز هرچی پا پیچ اش شدم التماس‌اش کردم تا مگر خوابش را برایم تعری٠کند Ùˆ از آنجا پا شود Ùاییده ایی نداشت. به دست Ùˆ پای‌اش اÙتادم دست‌اش را ماچ کردم Ú¯Ùتم«قربانت اگر صدایم را می‌شنوی یک تکانی Øرکتی به خودت بده، اگر Ùکر آبروی ما نیستی Ùکر آبروی خودت باش Ú©Ù‡ الان درو همسایه می‌ریزند عارض می‌شوند Ú©Ù‡ چرا همیشه داری زاغ سیاهشان را چوب میزنی Ùˆ داخل خانه‌هایشان را دید می‌زنی» از دیوار صدا در آمد از او نه. کوه تکان خورد Ùˆ او نه. داد زدم، تهدید‌اش کردم، توی سرش زدم هیچ Ùایده ایی نداشت عین سنگ نشسته بود Ùˆ تکان نمی‌خورد Ùˆ پلک هم نمی زد.براق شده بود به بیرون.
بگذریم از این موضوع Ú©Ù‡ در Ùˆ همسایه هم، واقعا دو سه بار شکایت اش کردند Ú©Ù‡ از دست‌اش کلاÙه‌اند.اما بعد از مدتی انگار Ú©Ù‡ بهش عادت کرده باشند نه چیزی Ú¯Ùتند Ùˆ نه شکایتی کردند Ùˆ یک جوری برایشان عادت شده بود پرهیب اش را ببینند Ú©Ù‡ مجسمخ وار بهشان زل زده است.
من هم بعد از مدتی، علی الظاهر، از صراÙت اش اÙتادم Ùˆ بی Ù…Øلی‌اش کردم انگار نبود Ùˆ انگار اصلا توجهی بهش ندارم «می خواهد بخوابد، می‌خواهد نخوابد، می‌خواهد غذا بخورد، می‌خواهد نخورد. گور باباش را هم کرده». خلاصه سعی کردم ندیده اش بگیرم همان جور Ú©Ù‡ او مرا ندیده گرÙته بود. اوایل اش سخت بود چیزی به آن گنده‌گی Ùˆ با آن هیبت را ندیده بگیرم Ùˆ ته دلم دلشوره داشتم Ú©Ù‡ الان Ú†Ù‡ کار می‌کند Ùˆ Ú†Ù‡ می‌شود. یک جوری Ø´Ú© داشتم تمام مدت بی غذا Ùˆ بی آب همان جا بنشیند Ùˆ باز تاب بیاورد Ùˆ پنهانی تو نخش بودم تا امتØانش کنم، ببینم از جاش تکان می‌خورد یا نه؟ اولش دور تا دور تن اش را با رنگ علامت گذاشتم Ùˆ بعد تمام اتاق را Ú¯Ú† پاشیدم تا اگر راه اÙتاد جای پاهاش باقی بماند Ùˆ دل تو دلم نبود Ú©Ù‡ بالاخره مچ‌اش را Ù…ÛŒ گیرم اما نه ردی روی Ú¯Ú† ها باقی مانده بود Ùˆ نه ذره ایی هیکل اش از خطی Ú©Ù‡ دورش کشیده بودم تجاوز کرده بود. بهتان بگویم Ú©Ù‡ این Ùکر Ú©Ù‡ ممکن است یک جوری از روی Ú¯Ú† ها پریده باشد هم از سرم گذشت اما آخر Ú†Ù‡ طور؟ اثری از بال وپر بر روی تن‌اش نبود Ùˆ بدن خشک Ùˆ بی‌آبش سنگین روی زمین نشسته بود.
یک روز دو روز یک ماه به Ú©Ù„ÛŒ بیÙایده بود همان جور نشسته بود Ùˆ از پنجره به بیرون زل زده بود بیرون.
Ú¯Ùتم، نه، داد زدم آخر لامسب این Ú†Ù‡ خوابی بود Ú©Ù‡ دیدی Ùˆ Ú¯Ù‡ زدی به زنده‌گی‌مان، نمی دانم چرا به سمت اش Øمله ور شدم Ùˆ دست ام را دور گردن اش Øلقه کردم Ùˆ Ùشار دادم ØŒ Ù…ØÚ©Ù… Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… تر.گلوی اش خشک شده بود Ùˆ بدن اش عین سنگ سÙت شده بود Ùˆ عین یخچال سرد Ùˆ بی Ø±ÙˆØ Ø§Ù†Ú¯Ø§Ø± مرده بود Ùˆ بÙهمی Ù†Ùهمی ترس برم داشت Ú©Ù‡ نکند از بی غذایی Ùˆ بی خوابی مرده باشد. Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم آخر یک لش سÙت شده عین مجسمه را باید Ú†Ù‡ کار می‌کردم. Øالا Ú©Ù‡ نگاه‌اش می‌کنم به خودم می‌گویم:خوب توی این روز‌هاست Ú©Ù‡ آدم مغز اش به کار می‌اÙتد Ùˆ یک چیزهایی به سر‌اش می‌زند Ùˆ در خوشÙختی به رویش باز می‌شود. هر چند چاره‌ایی جز این نداشتم Ú©Ù‡ یک کیسه Ú¯Ú† بردارم Ùˆ بیاورم کنارش Ùˆ شروع کنم به Ú¯Ú† مال کردنش صورت‌اش Ùˆ دست هاش Ùˆ پاهاش Ùˆ Ùˆ Ùقط چشم‌هایش را باقی گذاشتم Ùˆ خلاص.بگی Ù†Ú¯ÛŒ خیلی چیز قشنگی شده بود Ùˆ جالا Ú©Ù‡ وسط میدان نصب‌اش کرده اند Ùˆ روی یک پایه بلند گذاشتنش خیلی جلوه دارد.Ù…ÛŒ دانید آدم باید آرزویش باشد Ú©Ù‡ وسط میدان شهر، آن بالا بالاها بنشیند Ùˆ شهر را تماشا کندو تنها سختی اش Ùضله Ú©Ùترها باشد Ùˆ باران.Ú†ÛŒ بهتر از این.از من می‌پرسید توی خواب هم نمی‌دید این قدر خوشبخت بشود آن Ùقط با یک خواب.
-----------------------------------
اعدامی:
آنگاه که زیستن سکنایی انسان به دور دست می رود،
آنجا Ú©Ù‡ در آن دور دست،،Ùصل انگور است.
آنجا که مزارع تابستانی از زراعت بی بهره اند
وجنگل تاریک است،تصویر آن نیز تیره است.
هولدرلین
Ùردا ØµØ¨Ø Ø§Ø¹Ø¯Ø§Ù… Ù…ÛŒ شوم.توی ØÚ©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ ØµØ¨Ø Ø§Ù…Ø±ÙˆØ² به دست ام دادند این را نوشته‌اند.نمی‌دانم چرا در تمام مدتی Ú©Ù‡ از کشته شدن شوهرم Ù…ÛŒ گذرد هرگز باور نداشتم اعدام خواهم شد.ماموری Ú©Ù‡ نامه را به دست‌ام داد پسرک جوانی بود با صورتی آرام Ùˆ مات Ùˆ انگار از سرزمین مرده‌ها خبر آورده بود زیر لب من Ùˆ من می‌کرد Ùˆ در عین Øال با صلابت می‌نمود یکی دیگر هم همراهش بود Ú©Ù‡ یادم نیست Ùˆ شاید یکی از Ù…ØاÙظ‌ های زندان بود Ú©Ù‡ همه شان خواهی نخواهی شبیه هم شده بودند Ùˆ نمی شد درست تشخیص شان داد مثل ما Ú©Ù‡ همه مان زیر یک سق٠شبیه هم شده‌ایم با مصیبتی مشابه Ùˆ شاید به این دلیل همه مان را شماره گذاری می‌کنند Ùˆ از صد طرÙمان عکس کی‌گیرند.
وقتی مامور مرده‌ها ØÚ©Ù… را به دستم داد می‌دانستم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ چیزی توش نوشته است Ùˆ چیزی ته دلم Ù…ÛŒ خواست آن را مثل Ø´Ú©Ù… شوهرم پاره کند اما یک روزنه Ú©ÙˆÚ†Ú© امید که‌ متاسÙانه همواره همراه موجود زنده است خواست بازش کند Ùˆ بخواندش. روزنه‌ایی Ú©Ù‡ وقتی شوهرم را می‌کشتم بسته Ùˆ خاموش بود Ùˆ دور از آینده‌نگری اکنون جز آینده ای Ú©Ù‡ Ù„Øظه به Ù„Øظه کوتاه تر Ù…ÛŒ شد چیزی نداشت. پاکت نامه را باز کردم به آرامی، انگار گنجی در آن باشد Ú©Ù‡ با Ùشار زیاد دستانم با یک تلنگربه هوا می‌رود Ùˆ Ù…ØÙˆ می‌شود.درست عین Øباب هایی Ú©Ù‡ بچه ها Ù…ÛŒ سازند با رنگ های درخشان، اما ساخته شده از هیچ درست همانند سرزمینی Ú©Ù‡ مامور مرده ها از آن می‌آمد.
وقتی کاغذ را باز می‌کردم دستم می‌لرزید Ùˆ پرده‌ایی از اشک جلوی دیدم را گرÙته بود از آینده، از یک آن کوتاه اکنون ÙˆØشت داشتم Ùˆ از خبری Ú©Ù‡ تمام روزهایی Ú©Ù‡ از کشته شدن شوهرم Ù…ÛŒ گذشت منتظرش بودم.
نوشته بود قاتل، نوشته بود من، نوشته بود شوهرش، نوشته بود اعدام، ونوشته بود Ùردا .خط ها بیش از پیش توی هم رÙتند Ùˆ پرده‌ی اشک ضخیم تر شد وهمه چیز تار شد آینده مثل چرمی ساغری کوتاه Ùˆ Ú©ÙˆÚ†Ú© Ù…ÛŒ شد Ùˆ سرعت من برای زنده‌گی کم‌تر Ùˆ کم‌تر انگار از همین الان وارد راهی Ú©Ù‡ پایانش چوبه دار است شده باشم راهی کوتاه Ùˆ باریک شبیه جویی باریک Ú©Ù‡ از رودی خروشان جدا شده است.تن‌ام شروع به داغ شده کرد داغ Ùˆ داغ تر شد Ùˆ زبانه کشید Ùˆ Ù†Ùس مامور مرده ها آنقدر درش دمید تا گر گرÙت Ùˆ زبانه هایش تنم را ذوب کرد انگار بر روی جاده‌ایی از آتش Ùˆ یخ راه بروم.بدنم شروع به استØاله شدن کرد Ùˆ Ùرم هایش در هم رÙت مثل عروسک پلاستیکی شده بودم Ú©Ù‡ درون آتش، تن مصنوعی اش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ متورم Ù…ÛŒ شوند Ùˆ آماسیده وتسلیم، دست ها Ùˆ پاهای سÙت Ùˆ یقورش در آتش Ù…ÛŒ سوزد تاب Ù…ÛŒ خورد سیاه Ù…ÛŒ شود Ùˆ با آبی یخ سرد می‌گردد Ùˆ عاقبت گلوله‌ایی به جا می‌ىگذارد، در Øالی Ú©Ù‡ چشم های شیشه‌ای‌اش به یک جا خیره مانده است Ùˆ پلک های لق‌اش Ú©Ù‡ برای Ù„Øظه ای روی هم اÙتاده‌اند توان آن را ندارند تا برای همیشه چشم های شیشه ای را ببندند.Ù…ÛŒ توانستم خودم را ببینم Ú©Ù‡ در تاریکی سلولم زیر نور Ú©Ù… سوی لامپ اÙتاده‌ام Ùˆ دهانم باز مانده است Ùˆ خرخر Ù…ÛŒ کنم انگار آخرین Ù†Ùس هایم باشد انگار دشنه ای Ú©Ù‡ در تن شوهرم Ùرو کرده ام به گلویم Ùرو رÙته باشد Ùˆ در Øنجره ام جا خوش کرده باشد.
دست ها Ùˆ پاهایم از تن ذوب شده ام جدا اÙتاده اند Ùˆ سرم بیش از پیش در تنه از ریخت اÙتاده ام Ùرو رÙته است Ùˆ در آن پنهان شده است انگار شرم دارد با خنجری Ú©Ù‡ در گلو دارد دیده شود شیيی دراز Ùˆ نوک تیز عین مردانگی شوهرم در گلویم مانده بود در Øالی Ú©Ù‡ تنم خالی است امØا Ùˆ اØشایی در کار نیست Ùˆ پوسته‌ی داخلی تنم دیده Ù…ÛŒ شود Ùˆ آن شره تنم را مکیده است Ùˆ خالی کرده است عین عنکبوتی Ú©Ù‡ شیره ÛŒ مگسی، در تار اÙتاده را Ù…ÛŒ بلعد .
سرم گیج می‌رÙت Ùˆ چشمانم جایی را نمی‌دید Ùˆ پرده اشکی Ú©Ù‡ جلوی چشمانم درست شده بود روی چشم ها بسته شده اند نمک های توی اشک هایم بلور زده اند Ùˆ خشک شده اند Ùˆ پایین نمی ریزند وملات سÙید Ùˆ ماتی را تشکیل داده اند درست مثل ساروج سÙت Ùˆ مقاوم، یک بلور چند وجهی جلوی دیده گان کسی Ú©Ù‡ همسرش را به قتل رسانده است، ساخته اند. زندگی‌ام تاریک شده بود به یکباره خورشید عمرم سرد Ùˆ سرد تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ به یک کره بی نور تبدیل می‌گشت Ùˆ Ùوتون هایش به ذراتی از جنس یخ تبدیل شده بودند Ùˆ سرد Ùˆ منجمد شده بودند Ùˆ به درون تنم Ù†Ùوذ می‌کردند .به طرزی باور نکردنی تنم سرد شده بود Ùˆ خارج از اختیار من Ù…ÛŒ لرزید.من خودم را در این Ù„Øظات پایانی باخته بودم، شاید به این دلیل Ú©Ù‡ از مردن هراس داشتم Ùˆ در عین Øال باورش نداشتم.هرگز آن جوی باریکی Ú©Ù‡ از رودخانه‌ی یخ زده زنده‌گی‌ام جدا شده بود تا میان Ú¯Ù„ Ùˆ لای Ùˆ عل٠های هرز اطراÙØ´ نابود Ùˆ Ù…ØÙˆ شود را باور نداشتم.نه آن موقع Ú©Ù‡ شوهرم را کشتم Ùˆ نه پس از آن در تمام این مدت من زنده بودم Ùˆ Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشیدم Ùˆ Øضور اکسیژن مانع از این Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ باور کنم به زودی خواهم مرد درست پیش از آنکه دادگاه ها Ùˆ قضات Ùˆ جملات مرا Ù…Øکوم کنند.اما چیزی شبیه پر شدن معده میگÙت Ú©Ù‡ من باقی خواهم ماند .نمی‌‌خواهم باور کنم کاغذ مرگ من در دست‌ام است Ùˆ جملاتش به سرعت پخش می‌شود.دار ساخته می‌شود سربازها زودتر بیدار می‌شوند Ùˆ از این Ú©Ù‡ دوباره به خاطر نخاله‌ایی باید زودتر بیدار شوند زیر لب ÙØØ´ Ù…ÛŒ دهند Ùˆ کینه‌ایی خزنده نسبت به او پیدا می‌کنند.قاضی با دÙتر Ùˆ دست Ú©Ø´ با جملاتی Ú©Ù‡ توش من سرانجام خواهم مرد در Øالی Ú©Ù‡ کاغذ ها را امضا Ù…ÛŒ کند چای Ù…ÛŒ خورد به پروند‌ ایی دیگر Ùکر Ù…ÛŒ کند Ùˆ دست آخر این من‌ام Ú©Ù‡ این روند را Ú©Ù‡ خود آغاز کرده ام با مرگ خودم به پایان Ù…ÛŒ رسانم.من...Ú©Ù‡ شوهرم را کشته ام او را وقتی Ú©Ù‡ در خواب بود کشتم همانند Ùرشته ÛŒ مرگ بر سرش نازل شدم Ùˆ کشتمش در Øالی Ú©Ù‡ چشم هایم خواب آلود بود Ùˆ مثانه ام از ادرار پر شده بود Ùˆ جایی در وجودم درد Ù…ÛŒ کرد Ùˆ بی شباهت به مامور مرده‌ها نبود‌.
تمام سلول های بدنم Ú©Ù‡ مرا ذره ذره تشکیل داده اند مولکول های تنم دی ان ای Ùˆ گلبول های سÙید Ùˆ سرخ Ùˆ سلول های خاکستری مغزم Ùˆ Øتا آن مایع لزج Ú©Ù‡ تنم را پر کرده است به من Ù…ÛŒ گویند زنده خواهم ماند Ùˆ Ùریاد خاموش مرکب روی Øکمم را Ú©Ù‡ ذره ذره مرا Ù…ÛŒ کشد باور ندارند .
دست وپای خشک شده ام را توی خودم جمع Ù…ÛŒ کنم تا Ú©Ù… تر بلرزم ترسیده ام Ùˆ ترسی Ú©Ù‡ تمام وجودم را Ùرا گرÙته است کم‌تر از بی‌خیالی کودنی Ú©Ù‡ پیش از آن گرÙتارش بودم آزارم Ù…ÛŒ دهد Ùˆ تمام آن دوران Ú©Ù‡ مردن ام را Ùراموش کرده بودم خودم را شبیه مرغ ابله ایی تصور Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ در این چند مدت خوب قدقدکرده است Ùˆ چینه دانش را پر از دانه کرده است Ùˆ توی Ùضله هایش پلکدیده است ،بی آن Ú©Ù‡ به یاد بیاوردم زنی هستم Ú©Ù‡ شوهرم را کشته ام.Ùراموش کرده ام خودم را Ùˆ اتÙاقی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ شوهرم اÙتاده است، یادم رÙت Ú©Ù‡ قاتل هستم درست همانطور Ú©Ù‡ تنم Ùراموش کرده است. همه چیز به روال عادی برگشت انگار نه انگار چیزی این وسط تغییر پیدا کرده است، تنم ماهی یک تخمک گذاشته است، دوباره Ú©Ù„ÛŒ خون از تنم خارج شده است Ùˆ داخل رØمم جایی Ú©Ù‡ هرگز نخواهم دید سلول ها ترمیم شدند دوباره Ù†Ùس کشیدم Ùˆ این هوای لعتنی Ùˆ متعÙÙ† Ú©Ù‡ بوی جسد شوهرم را گرÙته است را Ùرو دادم، همانطور Ú©Ù‡ قاضی Ù†Ùس کشیده است همانطور Ú©Ù‡ زن قاضی Ù†Ùس کشید Ù‡ است Ùˆ همانطور Ú©Ù‡ سربازها‌یی Ú©Ù‡ Ùردا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ باید بیدار شوند تا مرا بکشند.کاش می‌توانستم از همه‌شان عذر بخواهم کاش می‌توانستم بهشان بگویم نمی‌خواستم آن‌ها را به زØمت بیاندازم Ùˆ تنها می‌خواستم شوهرم را بکشم Ùˆ بی‌او مدتی سر کنم Ùˆ دوباره خودم بشوم خودی Ú©Ù‡ Ùراموشش کرده ام Ùˆ در میان گذر عمر، میان خونابه ها Ùˆ تخمک گذاری ها Ùˆ میان عشق بازی های وقت Ùˆ بی‌وقت گمش کرده‌ام Ùˆ از یادش برده‌ام. چرا اکنون تنم، Ú©Ù‡ در Ù„Øظه‌ی کشتن شوهرم آن اندازه با من یکی بود از من دور شده است؟ چرا باور نیست شدن Ùˆ نبودن این اندازه برایمان سخت است؟ مگر با هم دیگر این کار را شروع نکردیم Ùˆ به انجام نرساندیم؟ Øالا چرا باید آنها مرا به خود وا بگذارند Ùˆ هر کدام کار خودشان را بکنند انگار نه انگار Ú©Ù‡ اتÙاقی اÙتاده است. خون در رگ ها جریان دارد سلول ها تقسیم Ù…ÛŒ شوند روده‌ها در پیچ وتاب هستند Ùˆ مواد مغذی را جذب Ù…ÛŒ کنند تا زنده بمانم تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø´ÙˆØ¯ تا اخم Ùˆ تخم سربازها را ببینم Ùˆ پوز خند قاضی Ú©Ù‡ زیر لب Ù…ÛŒ گوید<<این هم از این...>>چرا از کار وا نمی ایستند تا راØتم کنند Ùˆ این Ú†Ù‡ اØساس مسخره‌ایی است Ú©Ù‡ در من رشد پیدا Ù…ÛŒ کند Ùˆ مانند سرطان گوشت Ùˆ پوست ام را Ùرا Ù…ÛŒ گیرد Ú©Ù‡ زنده خواهم ماند.انگار نوشته های روی کاغذ قتل، Ùˆ اسمم مال کس دیگری است Ùˆ ازآن من نیست. انگار از خودم Ùاصله گرÙته ام، از گوشتی Ú©Ù‡ قرار بود Ùردا بالای دار برود از کسی Ú©Ù‡ شوهرش را کشته است Ùˆ دست هایش دشنه‌ایی را بلند کردند Ùˆ مردی را Ú©Ù‡ شوهرش بود کشتند کسی را Ú©Ù‡ نمی‌دانست Ù…ÛŒ میرد Ùˆ تنها به این دلیل خونش انگار شوکه شده باشد Ùوران کرد به بیرون به هوا به زمین Ùˆ راه Ú¯Ù… کرده روی سنگ Ùرش ماسید Ùˆ گلبول ها خشک Ùˆ منجمد شدند Ùˆ سلول‌ها، بدون مواد غذایی پلاسیده Ùˆ متعÙÙ† شدند بی‌آنکه دوباره تقسیم شوند.
خودم را به کنج سلول رساندم Ùˆ همان جا کز کردم Ùˆ پایم را توی شکمم جمع کردم ودست‌ام را دورشان Øلقه کردم می‌ترسیدم دوباره Ùرار کنند از من جدا شوند Ùˆ تن بیضی شکل‌ام را رها کنند.Ù†Ùس کشیدم Ùˆ باز Ù†Ùس کشیدم، نمی‌خواستم ترسم را باور کنم ترسی Ú©Ù‡ از یک چیز نشات Ù…ÛŒ گرÙت از پایانی درد‌ناک.زنده بودم Ùˆ هراس نبودن را داشتم، پوسیدن Ùˆ تمام شدن. داخل خودم غوز کرده بودم.عین جنینی در زهدان درست قبل از آنکه به دنیا بیاید. درست بعد ازجÙت گیری،و Ù„Ù‚Ø§Ø Ùˆ تخمک Ùˆ اسپرم، قسیم سلول ها تولد. زود تمام شد زود ....
دوست داشتم لباس هایم را در بیاورم، می‌خواستم خودم را پیدا کنم، لمس کنم، جای سینه ام جای دست های لق شده‌ام Ùˆ پاهای شل Ùˆ ولم، Ù‡ انگار می‌‌خواستند Ùˆ نمی‌توانستند از کسی Ú©Ù‡ رو به اضمØلال است جدا شوند، ترکش کنند Ùˆ به زنده Ú¯ÛŒ شان ادامه دهند.بی‌وÙایان ما باهم Ùˆ برای هم او را کشتیم Ùˆ جانش را گرÙتیم، ما با هم.
چیزی در این میان در Øال نابود شدن است چیزی Ú©Ù‡ خواهی نخواهی ما را به زیر زمین مرتبط Ù…ÛŒ کند شاید توانی اÙسارگسیخته در من ایØاد شده باشد توانی Ú©Ù‡ نخست کشت Ùˆ در انتها نیز مرا به زیر کشید.ببدن ام تاب این نقب را ندارد Ùˆ توان گذر به اندرون خاک را در خود نمی‌بیند.اما کاغذی Ú©Ù‡ توی سینه ام چپاندمش Ù…ÛŒ گوید رÙتنی هستم.این من بودم Ú©Ù‡ در میان آن کاغذ قرار گرÙته بودم Ùˆ ØªØ´Ø±ÛŒØ Ø´Ø¯Ù‡ بودم برگه ایی Ú©Ù‡ زنده Ú¯ÛŒ مرا نوشته بود Ú©Ù‡ مرا کشته بود Ùˆ از شوهرم Ú¯Ùته بود واز قتل اش، از زمانی نامناسب Ùˆ جایی نامناسب Ùˆ آدمی نامناسب.باید نقب Ù…ÛŒ زدم همانند موشی Ú©Ù‡ بینایی اش را از دست داده است Ùˆ پنجه هایش رشد کرده است. باید تا Ù…ÛŒ توانستم دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدم جاهای خشک شده ام را به کار Ù…ÛŒ گرÙتم وبا دستان صلبم ک٠زمین را Ù…ÛŒ کندم.چیزی آن پایین مرا نجات خواهد داد، باید دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدم Ùˆ زدم، ک٠سرد زندگی ام را کندم Ùˆ کندم Ùˆ به اندازه خراشی در خودم Ùرو رÙتم Ùˆ میان یکی از گورهای سلول های تلنبار شده ام متوق٠شدم آه نقب من به گوری از سلول ها خورده بود Ùˆ دست انم در میان آنها کورکورانه تلاش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú†Ù‡ بیهوده....
دلم می‌خواهد گریه کنم، بلرزم Ùˆ هراسم را در میان آن کوه گوشت Ùˆ چربی داد بزنم Ú©Ù… Ú©Ù… در آن تله ÛŒ سلولی در آن سکون اØتمالا ابدی باید دریابم، می‌توانم Ùˆ باید بمیرم. وقتی Ú©Ù‡ خورشید سر زد Ùˆ سپیده مرا روشن کرد Ùˆ به دستان از هم گسیخته Ùˆ تن خشکم تابید یخ مردنم باز می‌شود نه از آن روی Ú©Ù‡ نمی هراسیدم، از آن روی Ú©Ù‡ زیستن من به دور دست Ù…ÛŒ رÙت.زیستن زنی Ú©Ù‡ شوهرش را کشت Ùˆ اکنون تا سپیده دم غوز کرده در خود بیدار خواهد ماند.
------------------------------
درد و دل
واقعا بی Øوصله هستم.Øسابی کلاÙÙ‡ ام Ùˆ هرچی Ù…ÛŒ کنم نمی توانم Øواسم را جمع کنم. Ù…ÛŒ دانید به این نتیجه رسیدم Ú©Ù‡ بی خود درس خواندم. عین سگ پشیمانم.این Ú©Ù‡ نزدیک یک سال با تØصیلات عالیه بشینم تو ÛŒ خانه Ùˆ سماق بمکم Ø®ÙÙ‡ کننده است Ùˆ این Ú©Ù‡ جامعه ات به اندازه یک آپارتمان صد متری Ú©ÙˆÚ†Ú© شده است Ùˆ این Ú©Ù‡ هرچی درس خوانده ایی مثل کوبیدن آب تو هاون بوده است، بی‌نتیجه Ùˆ بی Øاصل ‌تر از همیشه.اما چاره ایی ندارم باید همین ها را بخوانم مگر Ùرجی بشود Ùˆ دوباره جایی دکتری قبول شوم آن هم بی Øساب کتاب است Ùˆ تا دلتان بخواهد پارتی بازی، درد Ùˆ مشکل Ú©Ù‡ یکی دو تا نیست، وقتی یک جای کار لنگ بزند Ú©Ù„ کار یک جوری لنگ Ù…ÛŒ زند Ú©Ù‡ یک قدم را نمیتوانی دو کنی، مال ما Ú©Ù‡ Ùربانش بروم Ú©Ù„ اش خراب است Ùˆ عین کاروان سرا های صد ساله مخروبه Ùˆ جای مردن سگ پا سوخته Ùˆ ریدن گربه‌ی اسهال. چند وقت پیش Øسابی به سرم زده بود بروم خارج، برای مثلا ادامه تØصیل یا Ú†Ù‡ Ú©ÙˆÙت کاری دیگری Ùˆ ته دلم بیش‌تر منظورم همان Ú©ÙˆÙته‌‌کاری دیگر است Ú©Ù‡ قربانش بروم از بیکاری بدتر است.اما خیالاتی شدن بی‌خود است، شاید نروم بمانم توی همین خراب شده Ú©Ù‡ نمی تواند یک کار درست Ùˆ Øسابی برای مردمش درست کند Ùˆ آخرش نمی دانم آقایان Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ خواهد بکنند.خودشان Ú©Ù‡ بی کار نیسستند، ماهم، خوب به درک، راست‌اش را بخواهید خودم هم اگر بودم از این اÙاضات می‌کردم. یعنی راست اش را بخواهید Øسابی تو Ùکر رÙتن بودم اما دوستی Ú¯Ùت با این اوضاع قمر در عقرب نه تو را راه Ù…ÛŒ دهند نه اگر راه بدهند به این زودی می‌توانی کاری دست Ùˆ پا Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ زنده Ú¯ÛŒ ات را رو به راه نمایی Ùˆ اگر قرار است سماق بمکی همان جا بمک Ú©Ù‡ سماق‌اش بهتر است، Ùˆ وطنی. دیدم پر بیراه نمی‌گوید Ùˆ آنجا، جای گرگوری مثل من Ú©Ù‡ شپش توی جیب‌اش قاب می‌زند نیست Ùˆ سوادم هم Ú©Ù‡ با این اوصاع آموزش عالی مربوط به قرون وسطی است Ùˆ به کار دنیای پسامدرن نمی‌اید. از خیرش گذشتم، از Ùکرش نه.
اما عیب ندارد Ùعلا همین است Ùقط من نیستم Ú©Ù‡ عین دختر کور مدتی‌است توی خانه نشسته‌ام Ùˆ چشم‌ام به در Ú©Ù‡ یکی از همان شهسوار‌ها بیاید Ùˆ نجات‌ام دهدو این را با خیلی دیگر از مردم مشترک هستم.اما از طر٠دیگر Ú©Ù… Ú©Ù…ØŒ خبر مرگم، دارد سی سالم Ù…ÛŒ شود Ùˆ هنور بی‌کارم.یعنی راست‌اش را بخواهید بیست Ùˆ نه سال.چند روز دیگر دقیقا Ù…ÛŒ شوم بست Ùˆ نه سال.نه کاری نه باری نه سری نه همسری Ùˆ خیلی زشت است هنوز دستم را باید جلوی بابام دراز کنم Ùˆ پول بگیرم Ùˆ اصلا خواسته هایی Ú©Ù‡ آدم توی این سن دارد با دو زار، ده Ø´ÛŒ ØÙ„ نمی شود Ùˆ بگذریم از این Ú©Ù‡ هنوز نمی‌دانم Ú†ÛŒ می‌خواهم Ùˆ هیچ وقت Ùرصت Ùکر کردن بهش را نداشته‌ام. به خدا خجالت دارد، آدم اینجور عمر‌اش را هدر دهد Ùˆ همه‌اش بی‌Øاصل Ùˆ جالب این Ú©Ù‡ هر کاری هم انجام دهی پیش چشم باقی کاری نیست Ùˆ اوج بکشد وظیÙه‌ات بوده است، چرایی اش ر ا Ú¯Ùتم Ùˆ یاÙتم، برای Ú©ÛŒ اش را از آقایان بپرسید.خواستم Ùˆ به سرم زد بروم عسلویه نزدیک خلیج Ùارس Ú©Ù‡ عین جهنم خدا گرم است Ùˆ دیروز هم توی خبرها بود Ú©Ù‡ زلزله آمده است Ùˆ انصاÙا اگر می‌خواهید جهنم را لمس کنید بهتر است به آنجا سÙر کنید Ùˆ از این Ù„Øاظ به نظر من توریستی هم هست. خدا به دور برای پنج تا شغل نکبتی نزدیک هزار Ù†Ùر آمده بودند، دختر Ùˆ پسر.دلم سوخت برای خودمان Ùˆ برای آنها Ùˆ برای همه مان Ú©Ù‡ داریم عمرمان را عین کنده‌ی کرمو می‌سوزانیم Ùˆ آخرش هم هیچ. اگر بی‌خیال بودم Ùˆ دنده‌ام پهن می‌گÙتم ولش Ú©Ù† یک طوری Ù…ÛŒ شود شاید بدتر شاید هم به تر، اما راست‌اش را بخواهید مال ما Ú©Ù‡ تا Øالا بدتر شده است، Ùˆ هر روز می‌گوییم دریغ از دیروز.سرباز Ú©Ù‡ بودم، با همین مدرک عالیه Ú©ÙˆÙتی، توی یکی از Ùروشگاه‌های نظامی کار می‌کردم Ùˆ لط٠کرده بودند Ùˆ کرده بودنم Ùروشنده ÛŒ یکی از غرÙÙ‡ های نظامی Ú©Ù‡ مرغ Ùˆ تخم مرغ Ù…ÛŒ Ùروخت، آخ Ú©Ù‡ آنجا هم برای خودش مصیبتی بود، با سه تا ستاره بی ارزش روی شانه ام باید گونی مرغ Ùˆ تخم مرغ جا به جا Ù…ÛŒ کردم.آنقدر آبرو ریزی بود Ú©Ù‡ Ú¯Ùتند لباس نظامی نپوش Ùˆ شخصی بیا تا کسی Ù†Ùهمد توی آن همه بی‌سواد ما را کرده اند Ùروشنده Ùˆ تازه دوقرت Ùˆ نیم شان هم باقی Ú©Ù‡ بعدش بدتر از این سرت Ù…ÛŒ آید، Ú†Ù‡ قدر بهم برخورد آن روز. اما راست Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند راست.Øالا هر کسی ازم بپرسد مدرک ات چیست Ù…ÛŒ گویم Ùوق.یارو هم Ùکر Ù…ÛŒ کند Ùوق دیپلم هستم Ùˆ راØت ام Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ دیگر پاپی ام نمی شود Ú©Ù‡ چرا بی کارم. نمی دانم آن موقع Ú©Ù‡ رشته ام را انتخاب Ù…ÛŒ کردم مغز خر خورده بودم Ú©Ù‡ شیمی را انتخاب کردم یا چیزی توی سرم خورده بود.اما واقعا ازش خوشم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ با همه سختی اش از خواندنش لذت می‌بردم، مخصوصا از همین شیمی آلی Ú©Ù‡ آخرش ادامه مغز خر را خوردم Ùˆ کارشناسی ارشدش را هم گرÙتم Ùˆ همه اش بی خود بود. Ùˆ اصلا مادرم راست می‌گÙت همه‌ی بدبختی‌آدم از همین علاقه است Ùˆ بیش‌تر منظورش پدرم بود Ú©Ù‡ سال به دوازده ماه به تیپ Ùˆ تاپ هم می‌زدند. خورم را دلداری می‌دادم خوب به من Ú†Ù‡ شیمی Ùˆ مخصوصا آلی اش اصلا در ایران وارد نشده. به من چه، به من چه، اش شد بی کاری Ùˆ بی کاری Ùˆ آخرش هم مریضی از همین شیمی آلی Ùˆ ترکیباتش، Ùˆ آن تاول های کذایی Ú©Ù‡ تمام بدن ام را Ùرا گرÙته بود Ùˆ جا به جا آماسیده بود. Ùˆ همین Ú©Ù‡ الان بی آمپول های‌ام جرعت نمی کنم از در خانه بزنم بیرون Ùˆ جرعت نمی کنم یک قلپ آب بیرون بخورم Ù€ غذا Ú©Ù‡ پیش Ú©Ø´ Ù€ .پارسال اوایل ماه آبان بود Ú©Ù‡ دو تا شیرینی خوردم Ùˆ چشمتان روز بد نبیند Ú©Ù‡ به Ú†Ù‡ بدبختی رساندنم بیمارستان Ùˆ رو Øساب تنگی Ù†Ùسی Ú©Ù‡ داشتم Ùˆ شدت ضربان قلب کپسول هوا آوردند Ùˆ باقی اش هم درست یادم نمی آید Ùˆ آخرش گندش در آمد Ú©Ù‡ موادی Ú©Ù‡ برای پاپان نامه ام رویش کار Ù…ÛŒ کردم سمی بوده است Ùˆ داری الکترون آزاد، همان Ú©Ù‡ توی خورشید هست Ùˆ سرطان زا Ùˆ همان Ú©Ù‡ توی چیپس هشت Ùˆ توی سیگار هست Ùˆ همه اش سرطان زا. همه اش بی خودی بود Ùˆ به یک تÙاله نمی ارزید Ùˆ Øالا شده‌ام این. مدتی قبل از این ØرÙ‌ها پیش بیاید‌ تازه رÙته بودم توی یک مدرسه Øق‌التدریس شده بودم.مدرسه توسری خورده‌ایی بود بایک Øیاط Ùسقلی Ùˆ کلاس‌های دنگال نیمه خرابه‌، قربان طویله.مدیرش آدم دنگل کوتوله‌ایی بود Ùˆ آشنای پدرم. روز اول Ú©Ù‡ سر کلاس‌شان رÙتم پیش خودم Ú¯Ùتم توی این کلاس Ùˆ مدرسه Ùˆ با این مدیر دبنگ Ú†Ù‡ می‌شود پرورش داد.جوابش را توی همان ماه اول Ú©Ù‡ آنجا رÙتم پیدا کردم، گوساله ÛŒ به تمام معنا.Ú©Ùری بودم از کلاس Ùˆ مدرسه-هر چند این موضوع ریشه طولانی داشت Ùˆ تا Øدودی به آنجا Ú©Ù‡ ضمیر نا خودآگاه می‌نامندش مربوط می‌شد- Ùˆ درس دادن به بچه‌هایی Ú©Ù‡ Øواسشان Ù¾ÛŒ همه چیز بود الا درس Ùˆ ØÙ‚ هم داشتند.از ØµØ¨Ø ØªØ§ غروب همان جا می‌ماندم Ùˆ غروب خورد Ùˆ خاکشیر بر می‌گشتم خانه Ùˆ تمام یک ماه همین طور کار می‌کردم Ùˆ باید بگویم تاب می‌آوردم اما چیزی Ú©Ù‡ صبرم را لبریز کرد Ùˆ تصمیمی را Ú©Ù‡ از همان روز اول گرÙته بودم عملی کرد.معلم زیست بچه ها بود Ú©Ù‡ بدجور خودش را بهم Ù…ÛŒ چسباند Ùˆ مرتب به قول خودش اظهار ارادت می‌کرد Ùˆ توی دو سه روز آنچنان صمیمیتی با من اجساس می‌کرد Ú©Ù‡ پدر به پسرش ندارد Ùˆ توی خواب هم نمیبیند.اØمق، نمیدانم Ú†Ù‡ تصور می‌کرد Ùˆ Ú†ÛŒ توی سرش بود Ú©Ù‡ آخرهای ماه مهر Ú©Ù‡ مثل همیشه وقت زنگ تÙØ±ÛŒØ ØªÙˆÛŒ دÙتر نشسته بودیم آهسته در گوشم Ú¯Ùت ازدواج کردی؟.من هم Ú©Ù‡ مانده بودم Ú†Ù‡ بگویم Ú†Ù‡ نگویم سرم را تکان دادم Ú©Ù‡ نه Ùˆ اØمقانه خواستم بگویم با این چندغاز مگر می‌شود، Ú©Ù‡ پرید توی ØرÙÙ… Ú©Ù‡ پس Ú†Ù‡ جور خودت را راØت می‌کنی. الدنگی بود برای خودش.Ú†Ù‡ بگویم بهش Ùˆ Ú†Ù‡ نگویم Ú¯Ùتم Ú†Ùˆ دانی Ùˆ پرسی سوالت خطاست.خیلی بهم بر خورد Ú©Ù‡ کجا آمده‌ام Ùˆ به کدام عصر سÙر کرده ام Ùˆ Ù¾ÛŒ بهانه بودم Ú©Ù‡ یک جور خودم را از شر مدرسه خلاص کنم Ú©Ù‡ همان مساله تاول ها پیش آمد Ùˆ Ú†Ù‡ بهتر از این.خلاصه بهانه‌اش کردم Ùˆ دیگر نرÙتم Ùˆ هر Ú†ÛŒ مدیر دبنگ‌اش پیغام داد Ú©Ù‡ بیاید کلاس‌ها روی زمین مانده است نرÙتم Ùˆ غرغر های پدرم را هم به جان خریدم Ú©Ù‡ کارکن نیستم Ùˆ از اینجور لیچارها. همان موقع بود Ú©Ù‡ به Ú¯Ù‡ خوردن اÙتادم از این درس خواندن Ùˆ Øسرت همان گوساله ها را خوردم Ú©Ù‡ دلشان نمی‌خواهد چیزی یاد بگیرند Ùˆ این را من تنها از غریزه‌ی Øیوانی انسان می‌دانم Ùˆ از تمایلش به بقا Ú©Ù‡ مسلما با درس خواندن به خطر می‌اÙتد Ùˆ مگر ما کجای دنیا راگرÙته‌ایم Ú©Ù‡ این‌ها بگیرند Ùˆ آدم همان گوساله بماند بهتر است تا عین سگ از کاری Ú©Ù‡ کرده است پشیمان شود Ùˆ آخر عاقبت‌اش همان کاروانسرای مخروبه‌ی اکبیری باشد Ú©Ù‡ آخر عاقبت ماست.
ariyobarzan نوشت
ey kash dastane kalaghe morde ra tamame diktatur ha dar jahan mikhandand ta shayad pand begirand .anha be vasileye haman mardomani ke hich mahsoob mishavand az pay dar miayand.ama che fayde ke dar oje ghodrat soghot va marge hamishegi ra faramoosh karde and.
ba sepas az andisheye shoma
ariyobarzan parsinezhad