درختهاي خوابيده غلامعباس موذن
درختهاي خوابيده غلامعباس موذن
دوسه پك به دم باÙورزد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد كه Ø±ÙˆØØ´ آروم شده. دود رو توسينه ØØ¨Ø³ كرد. دستش را روي سينه Ø´ كشيد. بريده بريده Ú¯ÙØª:
- آخي ÙŠ ÙŠ ÙŠ Ø´. خدا همه چيزش كاردرسته. متوجهي؟ سختي Ø±ÙˆØ¢ÙØ±ÙŠØ¯Ù‡ØŒ لذت بردنوهم خلق كرده.»
عماد، پك Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ به سيگار زد. دودشو بلعيد Ùˆ ØªÙØ§Ù„Ù‡ Ø´ رو پس داد. پلكهاشو بازكرد:
« هيچي نعشگي ترياكو نداره، براي همين م، اينقدرگرونش كردن. عوضش تا دلت بخواد قرص ونعشجات. قربونش برم نقل ونبات إ» دوباره گرمي ملسي باعث شد تا پلكهايش سنگين بشه.
سيگارهمچنان بين انگشتان عماد مي سوخت. داود، دم باÙور را ميان لبهاش جاسازي كرد. با مقاش*ØŒ اژگل زغال مجلسي رو ازدل منقل مسي برداشت. به Ù¾ÙŠÙƒØ±ØØ¨ ترياكي كه چسبانده بود برسوراخ ØÙ‚Ù‡ ÙŠ باÙور، نزديك كرد. چند Ùوت Ù…ØÙƒÙ…ØŒ به دم باÙورانداخت. زغال سرخ تر شد. ترياك، شروع كرد به جلزو ولزكردن. نواري ازدود سÙيد، جدا شد. با تندي Ù†ÙØ³Ø´ رو برگردوند Ùˆ تو كشيد. نمي خواست ÙØ±ØµØª به Ù‡Ø¯Ø±Ø±ÙØªÙ† Ø±ÙˆØ ØªØ±ÙŠØ§Ùƒ رو، به آسمان بده. عماد پلكهاش رو بازكرد. ذل زد به سرخي زغال. پيشاني داود، Ø§Ø²Ø²ÙˆØ±ÙØ´Ø§Ø±ÙŠ ÙƒÙ‡ به دم باÙورمي زد، قرمزشده بود. لبخندي زد. Ú¯ÙØª:
« خون زغال، تو صورتت پاشيده داود. بكش، بكش، نوش جونت. تشنه بودي توكربلاي جونيت وما نمي دونستيم إإ اما نه، ازاين ØªÙØ±ÙŠØ دس بردار. ØªÙØ±ÙŠØ خطرناكيه اين دودإ ØÙŠÙÙŠ داود..»
ريه هاش پراز دود بود. بيرون داد. دوباره به دم باÙور، باد انداخت. توپ كه شد، باÙوررا كناري گذاشت. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد بهترÙكرمي كنه. براي هرسئوالي، راه ØÙ„ÙŠ ساده داره. يك نخ سيگاربهمن پايه كوتا ازپاكتش بيرون كشيد:
« شكرخدا، نه ØØ±ÙˆÙ…ÙŠ رو ØÙ„ال كردم Ùˆ نه ØÙ„الي رو ØØ±ÙˆÙ…. ولي خب، مواظبم. نمي زارم Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±Ù… كنه. گاهي اوقات خوبه. مي دوني كه؟ ØØ§Ù„ا سيگارمي چسبه. ميخوام تا ØµØ¨Ø Ù„Ø¨Ø§Ù… با سيگار، عشق بازي كنه.» سيگاررو كه به لبهاش مي برد، بيوه ÙŠ جا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ÙŠ ØØ§Ø¬ رضا را به ياد مي آورد، كه روزگار، او روازبسترگرم شويش دورانداخته بود.
اززورترياك نتونست بخوابه. نگاهي به عمادانداخت. درازكشيده بود. سرش را ميان دستهاش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. پاچه هايش رو خشت وخاركرد. Ú¯ÙØª:
- عماد، بيداري؟
به دمرچرخيد، نگاهي اززيربازو، به طر٠صدا انداخت. سايه اي ازداود را ديد كه بالاي سرش بازي مي كرد:
- ها... توهنوزنخوابيدي؟
- عجب جنسي دادي به م كشيدم إ نمي زاره بخوابم لاكردار إ
عماد خنديد:
« په چي؟ Ùكركردي ازاين ترياكاس كه توش صد جورقرص استامينيÙون، يا آسپرين قاطي ميكنن؟ كه وقتي چند پك مي كشي، خوابت مي گيره؟ ولي عزيزم جنس من اصل، اصل. درسته يه خورده گرونه ولي خب، ديگه مريضت نميكنه.»
كورمال كورمال، دستش رو روي كليد برق كشيد. لامپ كم نوراتاق روشن شد.
نوركم نورلامپ، چشمهاي عماد رو اذيت كرد. Ú¯ÙØª:
- واسه چي چراغو روشن كردي؟
- ميخوام چاي بخورم. واسه ت بريزم؟
روي تشك نشست. نخ سيگاري، ازپاكت بيرون كشيد:
« ØØ§Ù„ا كه مي ريزي، خب بريز.» كبريت را كشيد.
« چند روزيه، به Ùكراكرمم.» به طر٠يخچال Ø±ÙØª. عماد، هيكلش را روي تشك بالاتركشيد:
- اكرم إ كدوم اكرم؟
« اكرم ØØ§Ø¬ رضا. ميخوام بگيرمش.» توي يخچال، چشمش به ورقي ازقرصهايي Ø§ÙØªØ§Ø¯ كه براي اولين باربود مي ديد. كنجكاوانه روي ورق قرصها را خواند. به نظرش آشنا مي آمدإ
عماد Ù†ÙØ³ÙŠ Ø§Ø²ØªÙ‡ دل كشيد. چشمان ØØ§Ø¬ رضا، از توي قاب عكس به اوخيره شد. ØØ§Ø¬ رضا وعماد، كنار ستوني ازاسيران جنگي، ØØ±ÙƒØª مي كردند. چيزي ميان شرم Ùˆ بي آبرويي درخودش Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد. مي دانست با گذشته كلي ÙØ±Ù‚ كرده. مي دانست درزندگي پس از جنگش، Ø§ØªÙØ§Ù‚اتي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ كه نبايد مي Ø§ÙØªØ§Ø¯:« چرا اينطوري شد؟ چرا Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±Ø¯Ø´Ù…نايي شده كه ميخوان تا آخرعمراو رو به اسارت بگيرن؟إ Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ با عث شده بود تا جوانها، با گذشته ÙØ±Ù‚ كنن؟ خلاÙÙŠ كه يه جوان در گذشته انجام مي داد، اين بود كه مي Ø±ÙØª كمونيست مي شد. يا كه دوست داشت بره خارجه. توي دبيرستان، با اونايي كه ادعاي روشنÙكري مي كردن، Ø¨ØØ« سياسي مي كردي. گاهي Ù…ØÙƒÙˆÙ…ت مي كردند، گاهي Ù…ØÙƒÙˆÙ…شون مي كردي. اما الآن چي؟ خلاÙهاي آدما، دنيا وآخرت رو باهم مي سوزونه. به همه سرايت مي كنه. شوخي برداركه نيس Ø¥ نميشه Ø¨ØØ« كرد. اصلاً Ø¨ØØ«ÙŠ Ø¨Ù„Ø¯ نيستند كه بكنن إ»
انگشت نشانه اش را توي سوراخهايي كه با آتش زغال، روي ÙØ±Ø´ اتاق نقش بسته بود، ÙØ±ÙˆØ¨Ø±Ø¯. با سوراخها ÙˆØ±Ø±ÙØª. Ú¯ÙØª:
- Ùكراونو ازسرت بيرون كن.
- چرا؟
- مي سوزونتت..
« Ù…Ú¯Ù‡ ميخوام معصيت كنم كه بسوزونتم. مي دوني كه تا ØØ§Ù„ا زن Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ…. واسه هردختري برم با كله قبول ميكنه» ورق قرصها را به طر٠عماد دراز كرد:
« ايكس؟ اين قرصها جديده عماد؟»
- آره، گاهي وقتها، درد كبدم خيلي زياد مي شه، اونقدر كه قرص ترياك، جواب نميده، اين قرصها رو دكترم برام نوشت..
- اسمشو Ø´Ù†ÙØªÙ‡ Ù…. خوردي تا ØØ§Ù„ا؟
- آره، Ùقط وقتي خوره ÙŠ درد مياد سراغم، مي خورم. ترياك چيه؟ ترياكو ميزاره توجيبش لامصب Ø¥
- اينا خيلي خطريه... بپا نندازتت...
عماد خودش را روي تشك جابجا كرد:
- نمي دونم، شايد مي خوان زودترازشرمون خلاص شن.
- بايد براتون خرج كنن. شما به گردنشون خيلي ØÙ‚ دارين.
« نه داود، من كه خدا مي دونه دوست دارم همين امشب Ø±Ø§ØØª شم. كاش همه ÙŠ جگرمو در ميآوردن، ازدستمون ديگه خسته شدن ...» ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ ØµØØ¨Øª روعوض كنه:
- ازاكرم مي Ú¯ÙØªÙŠ... باهاش ØµØØ¨Øª Ù… كردي؟
- مي كنم...
سيني ملامين مستطيلي شكل لب پريده اي را با دوليوان نيمه چاي غليظ ، كنارعماد به زمين گذاشت. عماد آخراي سيگارش را پكي زد:
- مي دوني كه يه دخترداره؟
« ميدونم.» چايي رو هورت كشيد.
عماد انگشتانش را به هم گره زد. روي شكمش گذاشت. به جاي خالي Ú¯Ú†ÙŠ كه Ø§Ø²Ø¯ÙŠÙˆØ§Ø±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود وبه شكل نيم تنه ÙŠ گربه اي درآمده بود نگاه كرد:
- خدا رØÙ…تش كنه. خوش به ØØ§Ù„Ø´ كه Ø±ÙØª.
داود دوباره سيگاري آتش زد Ùˆ روي Ù„ØØ§ÙØ´ درازكشيد. عماد Ú¯ÙØª:
- وقتي جووني، يه جورÙكرميكني، سني Ù… كه ازت ميگذره، يه جور ديگه.
- پشيموني؟
- چرا بايس پشيمون باشم؟ Ùكرميكني شماها خوب زندگي مي كنيد؟ واسه شماها هم يه جور ديگه نقشه مي چينن. بزارهرچي ميخوان Ùكركنن. بزارچن سال ديگه وقتي كه Ùكروذكرت شد اين اÙيون، Ù‚ÙŠØ§ÙØª Ù…ØŒ ميشه مثه اين ترياك سرباÙور. تازه اگه كارت درس باشه Ùˆ درآمدت ميزون. والا شما ديگه نمي تونين با باÙور ترياك بكشين. اونموقس كه ميرين دنبال قل قلي، يا كه، قرصي مي شين. مي شين Ù…ÙÙ†Ú¯ÙŠ با كلاس. ØØ§Ù„ا پاشو. پاشو چراغو خاموش كن. ÙØ±Ø¯Ø§ اول وقت باس برم بنياد، پامو بگيرم.
داود نمي خواست ØØ±ÙÙŠ بزنه. شايدم براي Ú¯ÙØªÙ† يه جواب، هنوزآنقدرزندگي نكرده بود. زندگي به گذران عمركه نبود. به ØÙˆØ§Ø¯Ø« همگون وناهمگوني بود كه روزگار، واسه هركي تو نسخه
مي كنه. چراغو خاموش كرد. توي تاريكي Ú¯ÙØª:
- مگه پات چي شده؟
- برام گشاد شده بود. Ú†ÙØª نمي شد. دادم درستش كنن.
- عوضش كن، يه نوبگير. توي آلمان يه معلول با بقيه هيچ ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره. تازه بعضي وقتها بهتراز آدماي سالم راه ميرن. مي دوني پاهايي اونجا هست كه برقيه؟ مثه كامپيوترميتوني باش كاركني Ø¥
- Ø§ØªÙØ§Ù‚اً هلال اØÙ…ر، پاي انگليسي آورده. ولي خب، خيلي گرونه. من Ù… كه خودت بهتر مي دوني، وسعم نمي رسه. با اين داروهايي كه تازه تجويز مي كنن، ديگه پولي نمي مونه كه بتونم باهاش خرجاي اضاÙÙŠ بكنم. البته خب، به اين پا هم ديگه عادت كردم. راستي داود، چرا نموندي اونجا؟
چرا اومدي؟
- آخ كه دست رو دلم نزارعماد. بعداز بيست سال، وسوسه اومد سراغم. پليس آلمان برم گردوند. ØØ§Ù„ام زن بگيرم مي رم. يه خورده پول وپله نيازدارم.
داود Ùكركرد، چقدرتاريكي خوبيه Ø¥ سرش رو روي بالش گذاشت. چشمها رو بست وشلال زمين شد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد يه عا لم ديگه اي پروازمي كنه. اما گوشهاش هنوز به زمين بود...
******************
خيابان مملو ازآدمهايي بود كه مثه مورچه هاي Ú¯Ù… شده اي، به اين طر٠وآنطر٠مي چرخيدند. چادرش رو بالاتركشيد. جورابهاي مشكي Ùˆ ÙˆØ§Ø±ÙØªÙ‡ Ø´ØŒ آويزان بودازسوراخهاي نعلين عراقيش.
صداي شيهه ي ترمزوانت نيساني او را ازترس، وسط خيابون خشك كرد. راننده سررا از پنجره بيرون آورد. هواركشيد:
« آهااااي. زنكه ÙŠ سليته ØÙˆØ§Ø³Øª كجاست؟ اگه Ù…ÙŠØ±ÙØªÙŠ Ø²ÙŠØ±Ù…Ø§Ø´ÙŠÙ† اونوقت بود كه صد تا ØµØ§ØØ¨ پيدا ميكردي..»
اكرم لبهاش خشك شد. هيچ ØØ±ÙÙŠ نتونست بزنه. آروم خودش روازجلو سپرنيسان كناركشيد وبا رنگي پريده داخل پياده رو، ميان مردم پنهان شد. Ù†ÙØ³Ø´ØŒ تند ميزد. ترس باعث شده بود تا غصه هاشو براي مدتي ازياد ببره. Ùكر مي كرد مردم چرا اينجوري به Ø´ نگاه مي كنن؟إ اين Ø§ØØ³Ø§Ø³
ازوقتي كه شوهرشو از دست داده بود، مثل بچه ÙŠ ØØ±ÙˆÙ…زاده اي، درونش بوجود اومده بود Ùˆ براش هميشه تازگي داشت.
خيابان را بالا Ø±ÙØª. داخل بيست ويك متري شد. خلوتترازجاهاي ديگه بود. مخصوصاً آنجا روانتخاب كرده بود تا، دوستي يا آشنايي، او رو نبينه. ازچشمهاي مردم مي ترسيد. « نكنه كسي اورو ببينه Ùˆ بÙهمه كه براي امورات زندگيش اينكاررو مي كنه...»
- سلام..
- سلام آبجي، Ø¨ÙØ±Ù…اييد.
ÙƒÙŠÙØ´ رو بازكرد. نايلني رو كه النگوهاي زهرا وآخرين يادگاري رضا رو توش پيچيده بود، بيرون آورد. روي ويترين گذاشت:
- مي خوام Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù…Ø´. خودتون وكيليد...
مرد ميان سالي آنطر٠ويترين ايستاده بود. به سرعت نايلن را برداشت، گره آنرا پاره كرد:
- خواهرمن، چرا تكه تكه Ù…ÙŠÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ همه رو بيار، قال قضيه رو بكن. اينطوري لااقل مي توني پولشو به يه زخمي بزني. البته ÙØ¶ÙˆÙ„ÙŠ نباشه، جهت اطلاعتون مي Ú¯Ù… كه خدايي نكرده متضررنشيد.
اكرم چشمهاشو روي ويترين دوخته بود واين پا وآن پا ميكرد. Ú¯ÙØª:
- Ú¯ÙØªÙ… شايد گرونتربشه. برا همين Ù… اون Ø¯ÙØ¹Ù‡ همشو نياوردم.
مرد لبخندي زد:
« خواهرمن، تواين مملكت هميشه ضرربا كسيه كه مي ÙØ±ÙˆØ´Ù‡. گرون Ù… Ø¨ÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŒ بازم چند روزديگه ميÙهمي كه ارزون ÙØ±ÙˆØ®ØªÙŠ. البته، اگه برا كارخيرمي ÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŒ تعجيل كارخوبيه. يا اينكه تبديل به Ø§ØØ³Ù†Ø´ كني...
اكرم نمي خواست دروغ بگه. ازطرÙÙŠ سعي مي كرد آبروداري كنه:
- البته خب، برا كارخيره...
ÙØ±ÙˆØ´Ù†Ø¯Ù‡ØŒ ØÙ„قه ÙŠ طلا را ميان انگشتانش چرخاند. آنرا قيچي نكرد. متوجه دروغ Ú¯ÙØªÙ† مشتريش شده بود. اين را تجربه كرده بود كه واسه يك زن، هيچي سخت ØªØ±Ø§Ø²ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ† طلاي سرو گردنش نيست. نمي خواست بيشتر ازاين دركارمشتريش دخالت كرده باشه. Ú¯ÙØª:
- الهي شكر. ولي ميدوني آبجي، امروز نرخ، پايينه ها...
چيزي Ù†Ú¯ÙØª. روي پنجه هاش بيتابي كرد Ùˆ به دستهايي كه النگوهاي زهرا را مي بريد، نگاه كرد. مرد قياÙÙ‡ ÙŠ ØÙ‚ به جانبي Ú¯Ø±ÙØªØŒ Ú¯ÙØª:
« جلوي مشتري قيچيش مي كنم، كه يه Ø¯ÙØ¹Ù‡ Ùكر نكنه مي خوام دوباره جاي طلاي نو، به كسي ديگه Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù….» وطلاهاي بريده شده را روي ترازوي ديجيتالي خود انداخت. شماره هاي قرمزرنگي با سرعت، چندباربالا وپايين Ø±ÙØªÙ†Ø¯. بالاخره روي عددي شناور، آرام Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
«10گرم Ùˆ530 صوت، به عبارتي...» وچند دكمه ÙŠ ماشين ØØ³Ø§Ø¨ را ÙØ´Ø§Ø±Ø¯:
« ميشه شصت وپنج هزارتومن...»
اكرم دستهاش رو برگرداند وسرش رو به علامت قبول كردن معامله چرخاند.
****************
لنگه درب آهنين ØØ±ÙƒØª كرد. زهرا مادرش رو ديد كه داخل شد. دويد Ùˆ نايلن سيب زميني روازدستش Ú¯Ø±ÙØª:
« ماماني، ازبنياد شهيد يه نامه آوردن...»
نانهاي لواش را به دست ديگرش انداخت. تكه هاي برشته ÙŠ نان، روي زمين ريخت. پله هاي زيرزمين را پايين Ø±ÙØª. چادرش را درگوشه اي رها كرد:
- نامه رو ببينم. كو؟
زهرا پاكت نامه را ازلاي كتاب كهنه ÙŠ « ØÙ…اسه ÙŠ ØØ³ÙŠÙ†ÙŠ*» بيرون كشيد. تكه اي ازجلد كتاب، به زمين Ø§ÙØªØ§Ø¯. اكرم پاكت رو پاره كرد. نامه را كه مي خواند، زهرا به آشپزخانه Ø±ÙØª. روي پنجه هاي پايش بلند شد. با نوك انگشت استخوانيش به پشت ليواني كه دربالاي سبد Ø¸Ø±ÙØ´ÙˆÙŠÙŠ Ùˆ ميان ظروÙÙŠ ديگر قرارداشت زد. ليوان به پايين قلطي خورد. با دو دست آنرا Ú¯Ø±ÙØª. آب كشيد وپرچايي كرد. به طر٠مادرش آمد. Ú¯ÙØª:
« چي نوشته مامان؟» وليوان چايي را جلو او به زمين گذاشت.
- خوبه، Ø§ØªÙØ§Ù‚اً چند روزيه كه دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ س Ø¥
زهرا قسمت برشته شده ÙŠ نان را كند. Ú¯ÙØª:
- Ù†Ú¯ÙØªÙŠ Ú†ÙŠ بود مامان؟
- ازطر٠بنياد ميخوان ببرن جمكران.
اذان مغرب بلند شد. اكرم سرش را به سق٠چرخاند:
- يا ØµØ§ØØ¨ الله واكبر...
چشمان زهرا، برروي عكس پدرش كه پشت مسلسل ام ژ3 نشسته بود، روي تاقچه لغزيد.
*******************
« خدايا تورو به آبروي ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ زهرا(س) تورو به خون سيدالشهدا، خدايا، ازآبروي خودم به آبروي تو پناه ميارم. خدايا ازدين خودم به دين توپناه ميارم. خدايا،ازÙقرخودم به ثروت توپناه ميارم. خدايا، از راهي كه دارم ميرم، به صراط ØÙ‚ توپناه ميارم. خدايا ما تو آتيشيم، نجاتمون بده. به ما Ú¯ÙØªÙ† كه تو كس بي كسوني. به ما Ú¯ÙØªÙ† كه تو ØµØ§ØØ¨ رØÙ… Ùˆ آبرويي. خدايا، به بندگونت رØÙ… كن. اگه تو به Ùكرما نباشي، ما Ú†Ù‡ كنيم؟ خدايا اونايي كه با تو شروع كردن، ازتوغاÙÙ„ شدن. اونايي كه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ خب خودت Ú¯ÙØªÙŠ ÙƒÙ‡ ضامنشون مي شي. پس اونايي كه موندند چيكار كنند؟ جوانها پير شدند Ùˆ آروزهاشون Ù… مثل ظاهرشون عوض شد. يه وقتي اگه كسي سرپرستي نداشت، سرشو بالا مي Ú¯Ø±ÙØª وراه مي Ø±ÙØª. اگه كسي مرد خونه Ø´ كارگري مي كرد، Ø§ÙØªØ®Ø§Ø±Ø´ اين بود كه زندگيش مثه مولا علي(ع) ساده س. يه وقتي واسه جنگيدن درراه تو، مسابقه مي گذاشتندإ اما ØØ§Ù„ا چي؟ دوباره همه Ú†ÙŠ عوض شده. نداشتن، Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± نيست، بي آبرويه. خدايا، به سگهاي درگات رØÙ… كن...»
زهرا اشكهاي مادرش را ديد. چيزي درون دلش لرزيد. بغضي به سنگيني نبودن پدرش، درگلويش نشست. سنگين بود ÙˆØ³ÙØª. مثل سنگي لرزان. ولي كم كم نرم شد. آنقدرنرم شد، كه به گريه تبديل شد. عادت داشت كه بي صدا گريه كند. تازه متوجه شده بود كه خيلي ØØ±Ùها دارد تا به خدا بزندإ دختر، باشي Ùˆ پدري نباشد تا برايش خودت رو لوس كني. راستي، ناز كردن واسه پدر، Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ù‡ØŸØ¥ Ú†Ù‡ جوريه وقتي يه مرد، به نام پدر، دستتو توي دستش مي ÙØ´Ø§Ø±Ù‡ØŸØ¥ اگه بابا براي بردنم ازمدرسه ميومد، نگاه همكلاسيهام Ú†Ù‡ شكلي ميشد؟إ ازپدرپول توجيبي Ú¯Ø±ÙØªÙ†ØŒ چطوريه؟ ديگه از نگاه دايي، زن دايي، Ø§Ø²Ù…ØØ¨Øª بي دليل معلم، از....
دستي آرام روي سر زهرا لغزيد. برگشت. نسرين بود.
- سلام اكرم خانوم. التماس دعا، تورو خدا ماروهم دعا كنيد.
اكرم اشكهاشو پاك كرد. Ú¯ÙØª:
- سلام نسرين خانم، كي اومدين؟
« با داود اومدم. يه ساعتي مي شه كه اومديم، خيلي گشتم تا پيدات كردم.» وبه پشت سرش نگاهي كرد. زهرا مسيرنگاه نسرين را پيمود. داود كنارچاه عريضه ايستاده بود. وقتي متوجه نگاه زهرا شد، با تكان دادن سربه او سلام كرد. اكرم با تعجب پرسيد:
- مگه مي دونستي اومديم جمكران؟
- آره، ظهري اومدم در٠خونتون، صديقه خانم، همساده روبرويي تون، به Ù… Ú¯ÙØªØŒ ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÙŠÙ†. ØÙ‚يقتشو بخواي، خيلي وقت بود، هوس كرده بودم بيام اينجا.
نوري سبز با نوري آبي رنگ. گنبد مسجد رو پوشانده بود. تعدادي ازمردم گوشه ÙŠ ØÙŠØ§Ø· ØŒ خوابيده بودند. تعدادي ديگرنمازمي خواندند ويا مشغول خوردن شام بودند. داود هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. به نيم رخ زهرا نگاهي كرد. نورملايمي به او مي تابيد. مرد ميان سالي به داود تنه اي زد وبدون آنكه چيزي بگويد، كاغذي را كه در دست داشت درون چاه عريضه انداخت. آخوند جواني، ÙƒÙØ´Ù‡Ø§ÙŠØ´ را دور گردنش آويزان كرده بود Ø¯Ø±ØØ§Ù„يكه ذكر مي Ú¯ÙØªØŒ با پاي برهنه عرض جنوبي ØÙŠØ§Ø· مسجد را مي دويد. مرد ميانسالي زني را پشتش كول كرده بود Ùˆ ازمسجد خارج مي شد. تعداد زيادي ازمردم براي غذاي نذري ص٠كشيده بودند. تلÙÙ† همراه نسرين زنگ زد. بلند شد. ازكناراكرم، ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª. اكرم مهر كربلايش را بوسيد. چشمان داود به دنبال نسرين، كه با موبايلش ØµØØ¨Øª مي كرد، به اينطر٠و آنطر٠مي دويد. اكرم براي يك Ù„ØØ¸Ù‡ چشمش را برگرداند وداود را ديد. داود بازبا تكان دادن سر، به او سلام كرد. اكرم جواب سلام او را نداد. Ùكركرد، اكرم متوجه Ø´ نشده. تصميم Ú¯Ø±ÙØª تا براي زيارت به درون مسجد بره. قبل ازآنكه وضو بگيره، دوباره سيگاري آتيش زد. چند پك به سيگارش نزده بود كه نسرين رو ديد. به Ø·Ø±ÙØ´ ميومد. Ù†Ø§Ø±ØØª بود. دلش هري ريخت:
« خدايا يعني Ú†ÙŠ شده؟ نكنه جواب رد بهش داده؟ پس منو ديده كه سلام كردم Ø¥ بگو چرا جواب سلام منو نداد Ø¥ آخه چرا؟ Ù…Ú¯Ù‡ من چمه؟ اصلا گور باباش، ميرم يه دختر مي گيرم. چرا باس خودمو Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± يه بيوه بكنم كه ÙØ±Ø¯Ø§ صدتا ØØ±Ù پشت سرم باشه؟ من خرو بگو كه چرا هنوزهيچي نشده به عماد موضوع رو Ú¯ÙØªÙ… Ø¥ اصلاً، شايد هنوزعشق ØØ§Ø¬ رضا تو دلش مونده؟ »
- كجايي داود؟إ با كابوسات خلوت كردي؟
- چي...؟إ
- بريم...
- Ù†Ú¯ÙØªÙŠ Ú†ÙŠ شد؟
- ØØ§Ù„ا بريم، ميخوام برم تو مسجد يه نمازامام زمان بخونم.
- خب بگو ØØ§Ù„ا Ú†ÙŠ شد؟
- خواستم بگم ولي مي دوني...؟
ساكت شد.
- خب ...
- ببين داود، بازم مي گم، هيچ مردي، مثل مرداول يه زن نمي شه.
• - آره مي دونم، هيچ زني م، زن اول يه مرد نميشه..
چشمان نسرين باريك شد. به سرخي زد. بالاخره خيس شد.
- نسرين ØØ§Ù„ا چرا گريه مي كني؟إ Ù…Ú¯Ù‡ Ú†ÙŠ شده؟
نشست كنار درب ورودي مسجد. گريه امانش نداد تا داخل شود. نسرين دماغش را بالا كشيد. چشمانش خون شده بود. داود متعجب روبرويش ايستاده بود واين پا وآن پا مي كرد. نسرين بلند شد Ùˆ مسيرش را به درب غربي مسجد كه خلوت تربود عوض كرد. Ú¯ÙØª:
- تو دلت چيه داود؟ چرا ميخواي با زني كه يك سال ازتو بزرگتره ، تازه يه بچه م داره ازدواج كني؟
داود مات ماند. بالاخره به خود آمد:
- اين ØØ±Ùها چيه مي زني آبجي؟ Ù…Ú¯Ù‡ ما ØØ±Ùامونو نزده بوديم؟
- زده بوديم ولي اونها Ùقط ØØ±Ù بود. زبون Ù… كه هرجور مي خواي مي چرخه. ميخوام Ùكرت ØØ±Ù بزنه نه زبونت Ø¥
گذشته ها آمده بودند. رازها آمده بودند. Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù‡Ø§ÙŠ Ø®ÙˆØ¨. دل لرزيدن ها درهنگامي كه غرايز انساني را درك مي كردند. بازگشته بودند. پخته ترشده بودند. دوست داشتن ها ونداشتن ها. سئوالهايي كه دلش را خون كرده بودند تا جوابشان را جسته بود. نسرين Ú¯ÙØª:
ببينم تو عماد رو مي شناختي؟إ
جوابي را كه نسرين مي خواست، گم كرده بود. شايدم گم نكرده بود. ترسي درونش نشست.
- كدوم عماد؟
- هموني كه ديروز، شايدم پريروز پيشش بودي Ø¥ عماد رنجبر. غواص خط شكن بهمنشير. سال 64. تونست Ùقط يكي از پاهاشو، يونسي كنه توشكم ماهي. پاش پيغمبري شد. ولي Ø±ÙˆØØ´ موند. مي تونه س، زمان رو به Ù†ÙØ¹ خودش Ù†Ú¯Ù‡ داره. عماد مي تونست توي همون دنيايي كه دوست داشت براي هميشه بمونه. بينم، نميشه Ø±ÙˆØØªÙˆ با همون ايده Ùˆ آرزوهايي كه بوي خدا رو ميده سالم Ù†Ú¯Ù‡ داري؟ همش كه نبايس دستمونو بگيرن. دنيا تو ذاتشه كه عوض شه. اما اون كه دنيارو انتخاب نكرده بود، كرده بود؟ به Ø´ Ú¯ÙØªÙ…ØŒ تو آخرتتوانتخاب كردي. تو خدارو انتخاب كردي. مي توني عوض نشي. مي توني مثه «خوبي» كه هميشه «خوبيه» خوب بموني. اما نموند. تو آتيش Ø±ÙØª. تو آتيشش كردند. اما خودش Ù… خواست كه بره. از استامينيÙون كدئين دار شروع شد تا رسيد به ترياك...
داود آنجابود اما نبود. نمي دانست هست، يا كه نيست Ø¥ خالي شده بود. خودش را جمع وجور كرد Ú¯ÙØª:
• مگه تو مي شناسي؟
چطور مي توانست نشناسد؟ او را انتخاب كرده بود. با همان معلوليتش انتخابش كرده بود. نسرين خود به سراغ عماد Ø±ÙØªÙ‡ بود. غرور زنانه اش را كشته بود. التماس كرده بود.
زمان خاص، معيارهايي خاص دارد. ØØ±ÙƒØª هاي عجيب درزمانهايي عجيب رخ داده بود. ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ در مدت دوسال شروع شده وتمام گشته بود.
- مي دوني وقتي داشتم با اكرم خانم ØµØØ¨Øª مي كردم، كي ب Ù… زنگ زد؟ چطورÙكركردي كه اون، پول Ùˆ پله اي داره؟إ اون تمام دنياي پدرشو به آخرتش تبديل كرد. تا دم آخرخرجش كرد. شيمي درماني Ø´ كرد. وقتي كه تو توي آلمان داشتي الاÙÙŠ مي كردي، اكرم بالاي سرشوهرش توي يكي از بيمارستانهاي مونيخ گريه مي كرد.
اكرم وزهرا هنوز نشسته بودند. هنوز نورسبزهاشمي، با نورآبي قاطي بود. هنوزنورهاي زنده وشاد، برگنبد مسجد جمكران مي رقصيدند. هنوز داود Ùكر مي كرد نسرين دروغ مي گويد.
مهرماه 82 تهران
دوسه پك به دم باÙورزد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد كه Ø±ÙˆØØ´ آروم شده. دود رو توسينه ØØ¨Ø³ كرد. دستش را روي سينه Ø´ كشيد. بريده بريده Ú¯ÙØª:
- آخي ÙŠ ÙŠ ÙŠ Ø´. خدا همه چيزش كاردرسته. متوجهي؟ سختي Ø±ÙˆØ¢ÙØ±ÙŠØ¯Ù‡ØŒ لذت بردنوهم خلق كرده.»
عماد، پك Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ به سيگار زد. دودشو بلعيد Ùˆ ØªÙØ§Ù„Ù‡ Ø´ رو پس داد. پلكهاشو بازكرد:
« هيچي نعشگي ترياكو نداره، براي همين م، اينقدرگرونش كردن. عوضش تا دلت بخواد قرص ونعشجات. قربونش برم نقل ونبات إ» دوباره گرمي ملسي باعث شد تا پلكهايش سنگين بشه.
سيگارهمچنان بين انگشتان عماد مي سوخت. داود، دم باÙور را ميان لبهاش جاسازي كرد. با مقاش*ØŒ اژگل زغال مجلسي رو ازدل منقل مسي برداشت. به Ù¾ÙŠÙƒØ±ØØ¨ ترياكي كه چسبانده بود برسوراخ ØÙ‚Ù‡ ÙŠ باÙور، نزديك كرد. چند Ùوت Ù…ØÙƒÙ…ØŒ به دم باÙورانداخت. زغال سرخ تر شد. ترياك، شروع كرد به جلزو ولزكردن. نواري ازدود سÙيد، جدا شد. با تندي Ù†ÙØ³Ø´ رو برگردوند Ùˆ تو كشيد. نمي خواست ÙØ±ØµØª به Ù‡Ø¯Ø±Ø±ÙØªÙ† Ø±ÙˆØ ØªØ±ÙŠØ§Ùƒ رو، به آسمان بده. عماد پلكهاش رو بازكرد. ذل زد به سرخي زغال. پيشاني داود، Ø§Ø²Ø²ÙˆØ±ÙØ´Ø§Ø±ÙŠ ÙƒÙ‡ به دم باÙورمي زد، قرمزشده بود. لبخندي زد. Ú¯ÙØª:
« خون زغال، تو صورتت پاشيده داود. بكش، بكش، نوش جونت. تشنه بودي توكربلاي جونيت وما نمي دونستيم إإ اما نه، ازاين ØªÙØ±ÙŠØ دس بردار. ØªÙØ±ÙŠØ خطرناكيه اين دودإ ØÙŠÙÙŠ داود..»
ريه هاش پراز دود بود. بيرون داد. دوباره به دم باÙور، باد انداخت. توپ كه شد، باÙوررا كناري گذاشت. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد بهترÙكرمي كنه. براي هرسئوالي، راه ØÙ„ÙŠ ساده داره. يك نخ سيگاربهمن پايه كوتا ازپاكتش بيرون كشيد:
« شكرخدا، نه ØØ±ÙˆÙ…ÙŠ رو ØÙ„ال كردم Ùˆ نه ØÙ„الي رو ØØ±ÙˆÙ…. ولي خب، مواظبم. نمي زارم Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±Ù… كنه. گاهي اوقات خوبه. مي دوني كه؟ ØØ§Ù„ا سيگارمي چسبه. ميخوام تا ØµØ¨Ø Ù„Ø¨Ø§Ù… با سيگار، عشق بازي كنه.» سيگاررو كه به لبهاش مي برد، بيوه ÙŠ جا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ÙŠ ØØ§Ø¬ رضا را به ياد مي آورد، كه روزگار، او روازبسترگرم شويش دورانداخته بود.
اززورترياك نتونست بخوابه. نگاهي به عمادانداخت. درازكشيده بود. سرش را ميان دستهاش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. پاچه هايش رو خشت وخاركرد. Ú¯ÙØª:
- عماد، بيداري؟
به دمرچرخيد، نگاهي اززيربازو، به طر٠صدا انداخت. سايه اي ازداود را ديد كه بالاي سرش بازي مي كرد:
- ها... توهنوزنخوابيدي؟
- عجب جنسي دادي به م كشيدم إ نمي زاره بخوابم لاكردار إ
عماد خنديد:
« په چي؟ Ùكركردي ازاين ترياكاس كه توش صد جورقرص استامينيÙون، يا آسپرين قاطي ميكنن؟ كه وقتي چند پك مي كشي، خوابت مي گيره؟ ولي عزيزم جنس من اصل، اصل. درسته يه خورده گرونه ولي خب، ديگه مريضت نميكنه.»
كورمال كورمال، دستش رو روي كليد برق كشيد. لامپ كم نوراتاق روشن شد.
نوركم نورلامپ، چشمهاي عماد رو اذيت كرد. Ú¯ÙØª:
- واسه چي چراغو روشن كردي؟
- ميخوام چاي بخورم. واسه ت بريزم؟
روي تشك نشست. نخ سيگاري، ازپاكت بيرون كشيد:
« ØØ§Ù„ا كه مي ريزي، خب بريز.» كبريت را كشيد.
« چند روزيه، به Ùكراكرمم.» به طر٠يخچال Ø±ÙØª. عماد، هيكلش را روي تشك بالاتركشيد:
- اكرم إ كدوم اكرم؟
« اكرم ØØ§Ø¬ رضا. ميخوام بگيرمش.» توي يخچال، چشمش به ورقي ازقرصهايي Ø§ÙØªØ§Ø¯ كه براي اولين باربود مي ديد. كنجكاوانه روي ورق قرصها را خواند. به نظرش آشنا مي آمدإ
عماد Ù†ÙØ³ÙŠ Ø§Ø²ØªÙ‡ دل كشيد. چشمان ØØ§Ø¬ رضا، از توي قاب عكس به اوخيره شد. ØØ§Ø¬ رضا وعماد، كنار ستوني ازاسيران جنگي، ØØ±ÙƒØª مي كردند. چيزي ميان شرم Ùˆ بي آبرويي درخودش Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد. مي دانست با گذشته كلي ÙØ±Ù‚ كرده. مي دانست درزندگي پس از جنگش، Ø§ØªÙØ§Ù‚اتي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ كه نبايد مي Ø§ÙØªØ§Ø¯:« چرا اينطوري شد؟ چرا Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±Ø¯Ø´Ù…نايي شده كه ميخوان تا آخرعمراو رو به اسارت بگيرن؟إ Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ با عث شده بود تا جوانها، با گذشته ÙØ±Ù‚ كنن؟ خلاÙÙŠ كه يه جوان در گذشته انجام مي داد، اين بود كه مي Ø±ÙØª كمونيست مي شد. يا كه دوست داشت بره خارجه. توي دبيرستان، با اونايي كه ادعاي روشنÙكري مي كردن، Ø¨ØØ« سياسي مي كردي. گاهي Ù…ØÙƒÙˆÙ…ت مي كردند، گاهي Ù…ØÙƒÙˆÙ…شون مي كردي. اما الآن چي؟ خلاÙهاي آدما، دنيا وآخرت رو باهم مي سوزونه. به همه سرايت مي كنه. شوخي برداركه نيس Ø¥ نميشه Ø¨ØØ« كرد. اصلاً Ø¨ØØ«ÙŠ Ø¨Ù„Ø¯ نيستند كه بكنن إ»
انگشت نشانه اش را توي سوراخهايي كه با آتش زغال، روي ÙØ±Ø´ اتاق نقش بسته بود، ÙØ±ÙˆØ¨Ø±Ø¯. با سوراخها ÙˆØ±Ø±ÙØª. Ú¯ÙØª:
- Ùكراونو ازسرت بيرون كن.
- چرا؟
- مي سوزونتت..
« Ù…Ú¯Ù‡ ميخوام معصيت كنم كه بسوزونتم. مي دوني كه تا ØØ§Ù„ا زن Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ…. واسه هردختري برم با كله قبول ميكنه» ورق قرصها را به طر٠عماد دراز كرد:
« ايكس؟ اين قرصها جديده عماد؟»
- آره، گاهي وقتها، درد كبدم خيلي زياد مي شه، اونقدر كه قرص ترياك، جواب نميده، اين قرصها رو دكترم برام نوشت..
- اسمشو Ø´Ù†ÙØªÙ‡ Ù…. خوردي تا ØØ§Ù„ا؟
- آره، Ùقط وقتي خوره ÙŠ درد مياد سراغم، مي خورم. ترياك چيه؟ ترياكو ميزاره توجيبش لامصب Ø¥
- اينا خيلي خطريه... بپا نندازتت...
عماد خودش را روي تشك جابجا كرد:
- نمي دونم، شايد مي خوان زودترازشرمون خلاص شن.
- بايد براتون خرج كنن. شما به گردنشون خيلي ØÙ‚ دارين.
« نه داود، من كه خدا مي دونه دوست دارم همين امشب Ø±Ø§ØØª شم. كاش همه ÙŠ جگرمو در ميآوردن، ازدستمون ديگه خسته شدن ...» ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ ØµØØ¨Øª روعوض كنه:
- ازاكرم مي Ú¯ÙØªÙŠ... باهاش ØµØØ¨Øª Ù… كردي؟
- مي كنم...
سيني ملامين مستطيلي شكل لب پريده اي را با دوليوان نيمه چاي غليظ ، كنارعماد به زمين گذاشت. عماد آخراي سيگارش را پكي زد:
- مي دوني كه يه دخترداره؟
« ميدونم.» چايي رو هورت كشيد.
عماد انگشتانش را به هم گره زد. روي شكمش گذاشت. به جاي خالي Ú¯Ú†ÙŠ كه Ø§Ø²Ø¯ÙŠÙˆØ§Ø±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود وبه شكل نيم تنه ÙŠ گربه اي درآمده بود نگاه كرد:
- خدا رØÙ…تش كنه. خوش به ØØ§Ù„Ø´ كه Ø±ÙØª.
داود دوباره سيگاري آتش زد Ùˆ روي Ù„ØØ§ÙØ´ درازكشيد. عماد Ú¯ÙØª:
- وقتي جووني، يه جورÙكرميكني، سني Ù… كه ازت ميگذره، يه جور ديگه.
- پشيموني؟
- چرا بايس پشيمون باشم؟ Ùكرميكني شماها خوب زندگي مي كنيد؟ واسه شماها هم يه جور ديگه نقشه مي چينن. بزارهرچي ميخوان Ùكركنن. بزارچن سال ديگه وقتي كه Ùكروذكرت شد اين اÙيون، Ù‚ÙŠØ§ÙØª Ù…ØŒ ميشه مثه اين ترياك سرباÙور. تازه اگه كارت درس باشه Ùˆ درآمدت ميزون. والا شما ديگه نمي تونين با باÙور ترياك بكشين. اونموقس كه ميرين دنبال قل قلي، يا كه، قرصي مي شين. مي شين Ù…ÙÙ†Ú¯ÙŠ با كلاس. ØØ§Ù„ا پاشو. پاشو چراغو خاموش كن. ÙØ±Ø¯Ø§ اول وقت باس برم بنياد، پامو بگيرم.
داود نمي خواست ØØ±ÙÙŠ بزنه. شايدم براي Ú¯ÙØªÙ† يه جواب، هنوزآنقدرزندگي نكرده بود. زندگي به گذران عمركه نبود. به ØÙˆØ§Ø¯Ø« همگون وناهمگوني بود كه روزگار، واسه هركي تو نسخه
مي كنه. چراغو خاموش كرد. توي تاريكي Ú¯ÙØª:
- مگه پات چي شده؟
- برام گشاد شده بود. Ú†ÙØª نمي شد. دادم درستش كنن.
- عوضش كن، يه نوبگير. توي آلمان يه معلول با بقيه هيچ ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره. تازه بعضي وقتها بهتراز آدماي سالم راه ميرن. مي دوني پاهايي اونجا هست كه برقيه؟ مثه كامپيوترميتوني باش كاركني Ø¥
- Ø§ØªÙØ§Ù‚اً هلال اØÙ…ر، پاي انگليسي آورده. ولي خب، خيلي گرونه. من Ù… كه خودت بهتر مي دوني، وسعم نمي رسه. با اين داروهايي كه تازه تجويز مي كنن، ديگه پولي نمي مونه كه بتونم باهاش خرجاي اضاÙÙŠ بكنم. البته خب، به اين پا هم ديگه عادت كردم. راستي داود، چرا نموندي اونجا؟
چرا اومدي؟
- آخ كه دست رو دلم نزارعماد. بعداز بيست سال، وسوسه اومد سراغم. پليس آلمان برم گردوند. ØØ§Ù„ام زن بگيرم مي رم. يه خورده پول وپله نيازدارم.
داود Ùكركرد، چقدرتاريكي خوبيه Ø¥ سرش رو روي بالش گذاشت. چشمها رو بست وشلال زمين شد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد يه عا لم ديگه اي پروازمي كنه. اما گوشهاش هنوز به زمين بود...
******************
خيابان مملو ازآدمهايي بود كه مثه مورچه هاي Ú¯Ù… شده اي، به اين طر٠وآنطر٠مي چرخيدند. چادرش رو بالاتركشيد. جورابهاي مشكي Ùˆ ÙˆØ§Ø±ÙØªÙ‡ Ø´ØŒ آويزان بودازسوراخهاي نعلين عراقيش.
صداي شيهه ي ترمزوانت نيساني او را ازترس، وسط خيابون خشك كرد. راننده سررا از پنجره بيرون آورد. هواركشيد:
« آهااااي. زنكه ÙŠ سليته ØÙˆØ§Ø³Øª كجاست؟ اگه Ù…ÙŠØ±ÙØªÙŠ Ø²ÙŠØ±Ù…Ø§Ø´ÙŠÙ† اونوقت بود كه صد تا ØµØ§ØØ¨ پيدا ميكردي..»
اكرم لبهاش خشك شد. هيچ ØØ±ÙÙŠ نتونست بزنه. آروم خودش روازجلو سپرنيسان كناركشيد وبا رنگي پريده داخل پياده رو، ميان مردم پنهان شد. Ù†ÙØ³Ø´ØŒ تند ميزد. ترس باعث شده بود تا غصه هاشو براي مدتي ازياد ببره. Ùكر مي كرد مردم چرا اينجوري به Ø´ نگاه مي كنن؟إ اين Ø§ØØ³Ø§Ø³
ازوقتي كه شوهرشو از دست داده بود، مثل بچه ÙŠ ØØ±ÙˆÙ…زاده اي، درونش بوجود اومده بود Ùˆ براش هميشه تازگي داشت.
خيابان را بالا Ø±ÙØª. داخل بيست ويك متري شد. خلوتترازجاهاي ديگه بود. مخصوصاً آنجا روانتخاب كرده بود تا، دوستي يا آشنايي، او رو نبينه. ازچشمهاي مردم مي ترسيد. « نكنه كسي اورو ببينه Ùˆ بÙهمه كه براي امورات زندگيش اينكاررو مي كنه...»
- سلام..
- سلام آبجي، Ø¨ÙØ±Ù…اييد.
ÙƒÙŠÙØ´ رو بازكرد. نايلني رو كه النگوهاي زهرا وآخرين يادگاري رضا رو توش پيچيده بود، بيرون آورد. روي ويترين گذاشت:
- مي خوام Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù…Ø´. خودتون وكيليد...
مرد ميان سالي آنطر٠ويترين ايستاده بود. به سرعت نايلن را برداشت، گره آنرا پاره كرد:
- خواهرمن، چرا تكه تكه Ù…ÙŠÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ همه رو بيار، قال قضيه رو بكن. اينطوري لااقل مي توني پولشو به يه زخمي بزني. البته ÙØ¶ÙˆÙ„ÙŠ نباشه، جهت اطلاعتون مي Ú¯Ù… كه خدايي نكرده متضررنشيد.
اكرم چشمهاشو روي ويترين دوخته بود واين پا وآن پا ميكرد. Ú¯ÙØª:
- Ú¯ÙØªÙ… شايد گرونتربشه. برا همين Ù… اون Ø¯ÙØ¹Ù‡ همشو نياوردم.
مرد لبخندي زد:
« خواهرمن، تواين مملكت هميشه ضرربا كسيه كه مي ÙØ±ÙˆØ´Ù‡. گرون Ù… Ø¨ÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŒ بازم چند روزديگه ميÙهمي كه ارزون ÙØ±ÙˆØ®ØªÙŠ. البته، اگه برا كارخيرمي ÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŒ تعجيل كارخوبيه. يا اينكه تبديل به Ø§ØØ³Ù†Ø´ كني...
اكرم نمي خواست دروغ بگه. ازطرÙÙŠ سعي مي كرد آبروداري كنه:
- البته خب، برا كارخيره...
ÙØ±ÙˆØ´Ù†Ø¯Ù‡ØŒ ØÙ„قه ÙŠ طلا را ميان انگشتانش چرخاند. آنرا قيچي نكرد. متوجه دروغ Ú¯ÙØªÙ† مشتريش شده بود. اين را تجربه كرده بود كه واسه يك زن، هيچي سخت ØªØ±Ø§Ø²ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ† طلاي سرو گردنش نيست. نمي خواست بيشتر ازاين دركارمشتريش دخالت كرده باشه. Ú¯ÙØª:
- الهي شكر. ولي ميدوني آبجي، امروز نرخ، پايينه ها...
چيزي Ù†Ú¯ÙØª. روي پنجه هاش بيتابي كرد Ùˆ به دستهايي كه النگوهاي زهرا را مي بريد، نگاه كرد. مرد قياÙÙ‡ ÙŠ ØÙ‚ به جانبي Ú¯Ø±ÙØªØŒ Ú¯ÙØª:
« جلوي مشتري قيچيش مي كنم، كه يه Ø¯ÙØ¹Ù‡ Ùكر نكنه مي خوام دوباره جاي طلاي نو، به كسي ديگه Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ù….» وطلاهاي بريده شده را روي ترازوي ديجيتالي خود انداخت. شماره هاي قرمزرنگي با سرعت، چندباربالا وپايين Ø±ÙØªÙ†Ø¯. بالاخره روي عددي شناور، آرام Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
«10گرم Ùˆ530 صوت، به عبارتي...» وچند دكمه ÙŠ ماشين ØØ³Ø§Ø¨ را ÙØ´Ø§Ø±Ø¯:
« ميشه شصت وپنج هزارتومن...»
اكرم دستهاش رو برگرداند وسرش رو به علامت قبول كردن معامله چرخاند.
****************
لنگه درب آهنين ØØ±ÙƒØª كرد. زهرا مادرش رو ديد كه داخل شد. دويد Ùˆ نايلن سيب زميني روازدستش Ú¯Ø±ÙØª:
« ماماني، ازبنياد شهيد يه نامه آوردن...»
نانهاي لواش را به دست ديگرش انداخت. تكه هاي برشته ÙŠ نان، روي زمين ريخت. پله هاي زيرزمين را پايين Ø±ÙØª. چادرش را درگوشه اي رها كرد:
- نامه رو ببينم. كو؟
زهرا پاكت نامه را ازلاي كتاب كهنه ÙŠ « ØÙ…اسه ÙŠ ØØ³ÙŠÙ†ÙŠ*» بيرون كشيد. تكه اي ازجلد كتاب، به زمين Ø§ÙØªØ§Ø¯. اكرم پاكت رو پاره كرد. نامه را كه مي خواند، زهرا به آشپزخانه Ø±ÙØª. روي پنجه هاي پايش بلند شد. با نوك انگشت استخوانيش به پشت ليواني كه دربالاي سبد Ø¸Ø±ÙØ´ÙˆÙŠÙŠ Ùˆ ميان ظروÙÙŠ ديگر قرارداشت زد. ليوان به پايين قلطي خورد. با دو دست آنرا Ú¯Ø±ÙØª. آب كشيد وپرچايي كرد. به طر٠مادرش آمد. Ú¯ÙØª:
« چي نوشته مامان؟» وليوان چايي را جلو او به زمين گذاشت.
- خوبه، Ø§ØªÙØ§Ù‚اً چند روزيه كه دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ س Ø¥
زهرا قسمت برشته شده ÙŠ نان را كند. Ú¯ÙØª:
- Ù†Ú¯ÙØªÙŠ Ú†ÙŠ بود مامان؟
- ازطر٠بنياد ميخوان ببرن جمكران.
اذان مغرب بلند شد. اكرم سرش را به سق٠چرخاند:
- يا ØµØ§ØØ¨ الله واكبر...
چشمان زهرا، برروي عكس پدرش كه پشت مسلسل ام ژ3 نشسته بود، روي تاقچه لغزيد.
*******************
« خدايا تورو به آبروي ÙØ§Ø·Ù…Ù‡ زهرا(س) تورو به خون سيدالشهدا، خدايا، ازآبروي خودم به آبروي تو پناه ميارم. خدايا ازدين خودم به دين توپناه ميارم. خدايا،ازÙقرخودم به ثروت توپناه ميارم. خدايا، از راهي كه دارم ميرم، به صراط ØÙ‚ توپناه ميارم. خدايا ما تو آتيشيم، نجاتمون بده. به ما Ú¯ÙØªÙ† كه تو كس بي كسوني. به ما Ú¯ÙØªÙ† كه تو ØµØ§ØØ¨ رØÙ… Ùˆ آبرويي. خدايا، به بندگونت رØÙ… كن. اگه تو به Ùكرما نباشي، ما Ú†Ù‡ كنيم؟ خدايا اونايي كه با تو شروع كردن، ازتوغاÙÙ„ شدن. اونايي كه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ خب خودت Ú¯ÙØªÙŠ ÙƒÙ‡ ضامنشون مي شي. پس اونايي كه موندند چيكار كنند؟ جوانها پير شدند Ùˆ آروزهاشون Ù… مثل ظاهرشون عوض شد. يه وقتي اگه كسي سرپرستي نداشت، سرشو بالا مي Ú¯Ø±ÙØª وراه مي Ø±ÙØª. اگه كسي مرد خونه Ø´ كارگري مي كرد، Ø§ÙØªØ®Ø§Ø±Ø´ اين بود كه زندگيش مثه مولا علي(ع) ساده س. يه وقتي واسه جنگيدن درراه تو، مسابقه مي گذاشتندإ اما ØØ§Ù„ا چي؟ دوباره همه Ú†ÙŠ عوض شده. نداشتن، Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± نيست، بي آبرويه. خدايا، به سگهاي درگات رØÙ… كن...»
زهرا اشكهاي مادرش را ديد. چيزي درون دلش لرزيد. بغضي به سنگيني نبودن پدرش، درگلويش نشست. سنگين بود ÙˆØ³ÙØª. مثل سنگي لرزان. ولي كم كم نرم شد. آنقدرنرم شد، كه به گريه تبديل شد. عادت داشت كه بي صدا گريه كند. تازه متوجه شده بود كه خيلي ØØ±Ùها دارد تا به خدا بزندإ دختر، باشي Ùˆ پدري نباشد تا برايش خودت رو لوس كني. راستي، ناز كردن واسه پدر، Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ù‡ØŸØ¥ Ú†Ù‡ جوريه وقتي يه مرد، به نام پدر، دستتو توي دستش مي ÙØ´Ø§Ø±Ù‡ØŸØ¥ اگه بابا براي بردنم ازمدرسه ميومد، نگاه همكلاسيهام Ú†Ù‡ شكلي ميشد؟إ ازپدرپول توجيبي Ú¯Ø±ÙØªÙ†ØŒ چطوريه؟ ديگه از نگاه دايي، زن دايي، Ø§Ø²Ù…ØØ¨Øª بي دليل معلم، از....
دستي آرام روي سر زهرا لغزيد. برگشت. نسرين بود.
- سلام اكرم خانوم. التماس دعا، تورو خدا ماروهم دعا كنيد.
اكرم اشكهاشو پاك كرد. Ú¯ÙØª:
- سلام نسرين خانم، كي اومدين؟
« با داود اومدم. يه ساعتي مي شه كه اومديم، خيلي گشتم تا پيدات كردم.» وبه پشت سرش نگاهي كرد. زهرا مسيرنگاه نسرين را پيمود. داود كنارچاه عريضه ايستاده بود. وقتي متوجه نگاه زهرا شد، با تكان دادن سربه او سلام كرد. اكرم با تعجب پرسيد:
- مگه مي دونستي اومديم جمكران؟
- آره، ظهري اومدم در٠خونتون، صديقه خانم، همساده روبرويي تون، به Ù… Ú¯ÙØªØŒ ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÙŠÙ†. ØÙ‚يقتشو بخواي، خيلي وقت بود، هوس كرده بودم بيام اينجا.
نوري سبز با نوري آبي رنگ. گنبد مسجد رو پوشانده بود. تعدادي ازمردم گوشه ÙŠ ØÙŠØ§Ø· ØŒ خوابيده بودند. تعدادي ديگرنمازمي خواندند ويا مشغول خوردن شام بودند. داود هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. به نيم رخ زهرا نگاهي كرد. نورملايمي به او مي تابيد. مرد ميان سالي به داود تنه اي زد وبدون آنكه چيزي بگويد، كاغذي را كه در دست داشت درون چاه عريضه انداخت. آخوند جواني، ÙƒÙØ´Ù‡Ø§ÙŠØ´ را دور گردنش آويزان كرده بود Ø¯Ø±ØØ§Ù„يكه ذكر مي Ú¯ÙØªØŒ با پاي برهنه عرض جنوبي ØÙŠØ§Ø· مسجد را مي دويد. مرد ميانسالي زني را پشتش كول كرده بود Ùˆ ازمسجد خارج مي شد. تعداد زيادي ازمردم براي غذاي نذري ص٠كشيده بودند. تلÙÙ† همراه نسرين زنگ زد. بلند شد. ازكناراكرم، ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª. اكرم مهر كربلايش را بوسيد. چشمان داود به دنبال نسرين، كه با موبايلش ØµØØ¨Øª مي كرد، به اينطر٠و آنطر٠مي دويد. اكرم براي يك Ù„ØØ¸Ù‡ چشمش را برگرداند وداود را ديد. داود بازبا تكان دادن سر، به او سلام كرد. اكرم جواب سلام او را نداد. Ùكركرد، اكرم متوجه Ø´ نشده. تصميم Ú¯Ø±ÙØª تا براي زيارت به درون مسجد بره. قبل ازآنكه وضو بگيره، دوباره سيگاري آتيش زد. چند پك به سيگارش نزده بود كه نسرين رو ديد. به Ø·Ø±ÙØ´ ميومد. Ù†Ø§Ø±ØØª بود. دلش هري ريخت:
« خدايا يعني Ú†ÙŠ شده؟ نكنه جواب رد بهش داده؟ پس منو ديده كه سلام كردم Ø¥ بگو چرا جواب سلام منو نداد Ø¥ آخه چرا؟ Ù…Ú¯Ù‡ من چمه؟ اصلا گور باباش، ميرم يه دختر مي گيرم. چرا باس خودمو Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± يه بيوه بكنم كه ÙØ±Ø¯Ø§ صدتا ØØ±Ù پشت سرم باشه؟ من خرو بگو كه چرا هنوزهيچي نشده به عماد موضوع رو Ú¯ÙØªÙ… Ø¥ اصلاً، شايد هنوزعشق ØØ§Ø¬ رضا تو دلش مونده؟ »
- كجايي داود؟إ با كابوسات خلوت كردي؟
- چي...؟إ
- بريم...
- Ù†Ú¯ÙØªÙŠ Ú†ÙŠ شد؟
- ØØ§Ù„ا بريم، ميخوام برم تو مسجد يه نمازامام زمان بخونم.
- خب بگو ØØ§Ù„ا Ú†ÙŠ شد؟
- خواستم بگم ولي مي دوني...؟
ساكت شد.
- خب ...
- ببين داود، بازم مي گم، هيچ مردي، مثل مرداول يه زن نمي شه.
• - آره مي دونم، هيچ زني م، زن اول يه مرد نميشه..
چشمان نسرين باريك شد. به سرخي زد. بالاخره خيس شد.
- نسرين ØØ§Ù„ا چرا گريه مي كني؟إ Ù…Ú¯Ù‡ Ú†ÙŠ شده؟
نشست كنار درب ورودي مسجد. گريه امانش نداد تا داخل شود. نسرين دماغش را بالا كشيد. چشمانش خون شده بود. داود متعجب روبرويش ايستاده بود واين پا وآن پا مي كرد. نسرين بلند شد Ùˆ مسيرش را به درب غربي مسجد كه خلوت تربود عوض كرد. Ú¯ÙØª:
- تو دلت چيه داود؟ چرا ميخواي با زني كه يك سال ازتو بزرگتره ، تازه يه بچه م داره ازدواج كني؟
داود مات ماند. بالاخره به خود آمد:
- اين ØØ±Ùها چيه مي زني آبجي؟ Ù…Ú¯Ù‡ ما ØØ±Ùامونو نزده بوديم؟
- زده بوديم ولي اونها Ùقط ØØ±Ù بود. زبون Ù… كه هرجور مي خواي مي چرخه. ميخوام Ùكرت ØØ±Ù بزنه نه زبونت Ø¥
گذشته ها آمده بودند. رازها آمده بودند. Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù‡Ø§ÙŠ Ø®ÙˆØ¨. دل لرزيدن ها درهنگامي كه غرايز انساني را درك مي كردند. بازگشته بودند. پخته ترشده بودند. دوست داشتن ها ونداشتن ها. سئوالهايي كه دلش را خون كرده بودند تا جوابشان را جسته بود. نسرين Ú¯ÙØª:
ببينم تو عماد رو مي شناختي؟إ
جوابي را كه نسرين مي خواست، گم كرده بود. شايدم گم نكرده بود. ترسي درونش نشست.
- كدوم عماد؟
- هموني كه ديروز، شايدم پريروز پيشش بودي Ø¥ عماد رنجبر. غواص خط شكن بهمنشير. سال 64. تونست Ùقط يكي از پاهاشو، يونسي كنه توشكم ماهي. پاش پيغمبري شد. ولي Ø±ÙˆØØ´ موند. مي تونه س، زمان رو به Ù†ÙØ¹ خودش Ù†Ú¯Ù‡ داره. عماد مي تونست توي همون دنيايي كه دوست داشت براي هميشه بمونه. بينم، نميشه Ø±ÙˆØØªÙˆ با همون ايده Ùˆ آرزوهايي كه بوي خدا رو ميده سالم Ù†Ú¯Ù‡ داري؟ همش كه نبايس دستمونو بگيرن. دنيا تو ذاتشه كه عوض شه. اما اون كه دنيارو انتخاب نكرده بود، كرده بود؟ به Ø´ Ú¯ÙØªÙ…ØŒ تو آخرتتوانتخاب كردي. تو خدارو انتخاب كردي. مي توني عوض نشي. مي توني مثه «خوبي» كه هميشه «خوبيه» خوب بموني. اما نموند. تو آتيش Ø±ÙØª. تو آتيشش كردند. اما خودش Ù… خواست كه بره. از استامينيÙون كدئين دار شروع شد تا رسيد به ترياك...
داود آنجابود اما نبود. نمي دانست هست، يا كه نيست Ø¥ خالي شده بود. خودش را جمع وجور كرد Ú¯ÙØª:
• مگه تو مي شناسي؟
چطور مي توانست نشناسد؟ او را انتخاب كرده بود. با همان معلوليتش انتخابش كرده بود. نسرين خود به سراغ عماد Ø±ÙØªÙ‡ بود. غرور زنانه اش را كشته بود. التماس كرده بود.
زمان خاص، معيارهايي خاص دارد. ØØ±ÙƒØª هاي عجيب درزمانهايي عجيب رخ داده بود. ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ در مدت دوسال شروع شده وتمام گشته بود.
- مي دوني وقتي داشتم با اكرم خانم ØµØØ¨Øª مي كردم، كي ب Ù… زنگ زد؟ چطورÙكركردي كه اون، پول Ùˆ پله اي داره؟إ اون تمام دنياي پدرشو به آخرتش تبديل كرد. تا دم آخرخرجش كرد. شيمي درماني Ø´ كرد. وقتي كه تو توي آلمان داشتي الاÙÙŠ مي كردي، اكرم بالاي سرشوهرش توي يكي از بيمارستانهاي مونيخ گريه مي كرد.
اكرم وزهرا هنوز نشسته بودند. هنوز نورسبزهاشمي، با نورآبي قاطي بود. هنوزنورهاي زنده وشاد، برگنبد مسجد جمكران مي رقصيدند. هنوز داود Ùكر مي كرد نسرين دروغ مي گويد.
مهرماه 82 تهران
ژینوس سامانی نوشت
موÙÙ‚ باشید
ژینوس