درختهاي خوابيده غلامعباس موذن
درختهاي خوابيده غلامعباس موذن
دوسه پك به دم باÙورزد. اØساس كرد كه روØØ´ آروم شده. دود رو توسينه Øبس كرد. دستش را روي سينه Ø´ كشيد. بريده بريده Ú¯Ùت:
- آخي ÙŠ ÙŠ ÙŠ Ø´. خدا همه چيزش كاردرسته. متوجهي؟ سختي روآÙريده، لذت بردنوهم خلق كرده.»
عماد، پك Ù…Øكمي به سيگار زد. دودشو بلعيد Ùˆ تÙاله Ø´ رو پس داد. پلكهاشو بازكرد:
« هيچي نعشگي ترياكو نداره، براي همين م، اينقدرگرونش كردن. عوضش تا دلت بخواد قرص ونعشجات. قربونش برم نقل ونبات إ» دوباره گرمي ملسي باعث شد تا پلكهايش سنگين بشه.
سيگارهمچنان بين انگشتان عماد مي سوخت. داود، دم باÙور را ميان لبهاش جاسازي كرد. با مقاش*ØŒ اژگل زغال مجلسي رو ازدل منقل مسي برداشت. به پيكرØب ترياكي كه چسبانده بود برسوراخ Øقه ÙŠ باÙور، نزديك كرد. چند Ùوت Ù…Øكم، به دم باÙورانداخت. زغال سرخ تر شد. ترياك، شروع كرد به جلزو ولزكردن. نواري ازدود سÙيد، جدا شد. با تندي Ù†Ùسش رو برگردوند Ùˆ تو كشيد. نمي خواست Ùرصت به هدررÙتن Ø±ÙˆØ ØªØ±ÙŠØ§Ùƒ رو، به آسمان بده. عماد پلكهاش رو بازكرد. ذل زد به سرخي زغال. پيشاني داود، اززورÙشاري كه به دم باÙورمي زد، قرمزشده بود. لبخندي زد. Ú¯Ùت:
« خون زغال، تو صورتت پاشيده داود. بكش، بكش، نوش جونت. تشنه بودي توكربلاي جونيت وما نمي دونستيم إإ اما نه، ازاين تÙØ±ÙŠØ Ø¯Ø³ بردار. تÙØ±ÙŠØ Ø®Ø·Ø±Ù†Ø§ÙƒÙŠÙ‡ اين دودإ ØÙŠÙÙŠ داود..»
ريه هاش پراز دود بود. بيرون داد. دوباره به دم باÙور، باد انداخت. توپ كه شد، باÙوررا كناري گذاشت. اØساس كرد بهترÙكرمي كنه. براي هرسئوالي، راه Øلي ساده داره. يك نخ سيگاربهمن پايه كوتا ازپاكتش بيرون كشيد:
« شكرخدا، نه Øرومي رو Øلال كردم Ùˆ نه Øلالي رو Øروم. ولي خب، مواظبم. نمي زارم گرÙتارم كنه. گاهي اوقات خوبه. مي دوني كه؟ Øالا سيگارمي چسبه. ميخوام تا ØµØ¨Ø Ù„Ø¨Ø§Ù… با سيگار، عشق بازي كنه.» سيگاررو كه به لبهاش مي برد، بيوه ÙŠ جا اÙتاده ÙŠ Øاج رضا را به ياد مي آورد، كه روزگار، او روازبسترگرم شويش دورانداخته بود.
اززورترياك نتونست بخوابه. نگاهي به عمادانداخت. درازكشيده بود. سرش را ميان دستهاش گرÙته بود. پاچه هايش رو خشت وخاركرد. Ú¯Ùت:
- عماد، بيداري؟
به دمرچرخيد، نگاهي اززيربازو، به طر٠صدا انداخت. سايه اي ازداود را ديد كه بالاي سرش بازي مي كرد:
- ها... توهنوزنخوابيدي؟
- عجب جنسي دادي به م كشيدم إ نمي زاره بخوابم لاكردار إ
عماد خنديد:
« په چي؟ Ùكركردي ازاين ترياكاس كه توش صد جورقرص استامينيÙون، يا آسپرين قاطي ميكنن؟ كه وقتي چند پك مي كشي، خوابت مي گيره؟ ولي عزيزم جنس من اصل، اصل. درسته يه خورده گرونه ولي خب، ديگه مريضت نميكنه.»
كورمال كورمال، دستش رو روي كليد برق كشيد. لامپ كم نوراتاق روشن شد.
نوركم نورلامپ، چشمهاي عماد رو اذيت كرد. Ú¯Ùت:
- واسه چي چراغو روشن كردي؟
- ميخوام چاي بخورم. واسه ت بريزم؟
روي تشك نشست. نخ سيگاري، ازپاكت بيرون كشيد:
« Øالا كه مي ريزي، خب بريز.» كبريت را كشيد.
« چند روزيه، به Ùكراكرمم.» به طر٠يخچال رÙت. عماد، هيكلش را روي تشك بالاتركشيد:
- اكرم إ كدوم اكرم؟
« اكرم Øاج رضا. ميخوام بگيرمش.» توي يخچال، چشمش به ورقي ازقرصهايي اÙتاد كه براي اولين باربود مي ديد. كنجكاوانه روي ورق قرصها را خواند. به نظرش آشنا مي آمدإ
عماد Ù†Ùسي ازته دل كشيد. چشمان Øاج رضا، از توي قاب عكس به اوخيره شد. Øاج رضا وعماد، كنار ستوني ازاسيران جنگي، Øركت مي كردند. چيزي ميان شرم Ùˆ بي آبرويي درخودش اØساس كرد. مي دانست با گذشته كلي Ùرق كرده. مي دانست درزندگي پس از جنگش، اتÙاقاتي اÙتاده كه نبايد مي اÙتاد:« چرا اينطوري شد؟ چرا گرÙتاردشمنايي شده كه ميخوان تا آخرعمراو رو به اسارت بگيرن؟إ Ú†Ù‡ اتÙاقي با عث شده بود تا جوانها، با گذشته Ùرق كنن؟ خلاÙÙŠ كه يه جوان در گذشته انجام مي داد، اين بود كه مي رÙت كمونيست مي شد. يا كه دوست داشت بره خارجه. توي دبيرستان، با اونايي كه ادعاي روشنÙكري مي كردن، بØØ« سياسي مي كردي. گاهي Ù…Øكومت مي كردند، گاهي Ù…Øكومشون مي كردي. اما الآن چي؟ خلاÙهاي آدما، دنيا وآخرت رو باهم مي سوزونه. به همه سرايت مي كنه. شوخي برداركه نيس Ø¥ نميشه بØØ« كرد. اصلاً بØثي بلد نيستند كه بكنن إ»
انگشت نشانه اش را توي سوراخهايي كه با آتش زغال، روي Ùرش اتاق نقش بسته بود، Ùروبرد. با سوراخها وررÙت. Ú¯Ùت:
- Ùكراونو ازسرت بيرون كن.
- چرا؟
- مي سوزونتت..
« Ù…Ú¯Ù‡ ميخوام معصيت كنم كه بسوزونتم. مي دوني كه تا Øالا زن نگرÙتم. واسه هردختري برم با كله قبول ميكنه» ورق قرصها را به طر٠عماد دراز كرد:
« ايكس؟ اين قرصها جديده عماد؟»
- آره، گاهي وقتها، درد كبدم خيلي زياد مي شه، اونقدر كه قرص ترياك، جواب نميده، اين قرصها رو دكترم برام نوشت..
- اسمشو شنÙته Ù…. خوردي تا Øالا؟
- آره، Ùقط وقتي خوره ÙŠ درد مياد سراغم، مي خورم. ترياك چيه؟ ترياكو ميزاره توجيبش لامصب Ø¥
- اينا خيلي خطريه... بپا نندازتت...
عماد خودش را روي تشك جابجا كرد:
- نمي دونم، شايد مي خوان زودترازشرمون خلاص شن.
- بايد براتون خرج كنن. شما به گردنشون خيلي ØÙ‚ دارين.
« نه داود، من كه خدا مي دونه دوست دارم همين امشب راØت شم. كاش همه ÙŠ جگرمو در ميآوردن، ازدستمون ديگه خسته شدن ...» ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ صØبت روعوض كنه:
- ازاكرم مي Ú¯Ùتي... باهاش صØبت Ù… كردي؟
- مي كنم...
سيني ملامين مستطيلي شكل لب پريده اي را با دوليوان نيمه چاي غليظ ، كنارعماد به زمين گذاشت. عماد آخراي سيگارش را پكي زد:
- مي دوني كه يه دخترداره؟
« ميدونم.» چايي رو هورت كشيد.
عماد انگشتانش را به هم گره زد. روي شكمش گذاشت. به جاي خالي Ú¯Ú†ÙŠ كه ازديواراÙتاده بود وبه شكل نيم تنه ÙŠ گربه اي درآمده بود نگاه كرد:
- خدا رØمتش كنه. خوش به Øالش كه رÙت.
داود دوباره سيگاري آتش زد Ùˆ روي Ù„ØاÙØ´ درازكشيد. عماد Ú¯Ùت:
- وقتي جووني، يه جورÙكرميكني، سني Ù… كه ازت ميگذره، يه جور ديگه.
- پشيموني؟
- چرا بايس پشيمون باشم؟ Ùكرميكني شماها خوب زندگي مي كنيد؟ واسه شماها هم يه جور ديگه نقشه مي چينن. بزارهرچي ميخوان Ùكركنن. بزارچن سال ديگه وقتي كه Ùكروذكرت شد اين اÙيون، قياÙت Ù…ØŒ ميشه مثه اين ترياك سرباÙور. تازه اگه كارت درس باشه Ùˆ درآمدت ميزون. والا شما ديگه نمي تونين با باÙور ترياك بكشين. اونموقس كه ميرين دنبال قل قلي، يا كه، قرصي مي شين. مي شين Ù…ÙÙ†Ú¯ÙŠ با كلاس. Øالا پاشو. پاشو چراغو خاموش كن. Ùردا اول وقت باس برم بنياد، پامو بگيرم.
داود نمي خواست ØرÙÙŠ بزنه. شايدم براي Ú¯Ùتن يه جواب، هنوزآنقدرزندگي نكرده بود. زندگي به گذران عمركه نبود. به Øوادث همگون وناهمگوني بود كه روزگار، واسه هركي تو نسخه
مي كنه. چراغو خاموش كرد. توي تاريكي Ú¯Ùت:
- مگه پات چي شده؟
- برام گشاد شده بود. Ú†Ùت نمي شد. دادم درستش كنن.
- عوضش كن، يه نوبگير. توي آلمان يه معلول با بقيه هيچ Ùرقي نداره. تازه بعضي وقتها بهتراز آدماي سالم راه ميرن. مي دوني پاهايي اونجا هست كه برقيه؟ مثه كامپيوترميتوني باش كاركني Ø¥
- اتÙاقاً هلال اØمر، پاي انگليسي آورده. ولي خب، خيلي گرونه. من Ù… كه خودت بهتر مي دوني، وسعم نمي رسه. با اين داروهايي كه تازه تجويز مي كنن، ديگه پولي نمي مونه كه بتونم باهاش خرجاي اضاÙÙŠ بكنم. البته خب، به اين پا هم ديگه عادت كردم. راستي داود، چرا نموندي اونجا؟
چرا اومدي؟
- آخ كه دست رو دلم نزارعماد. بعداز بيست سال، وسوسه اومد سراغم. پليس آلمان برم گردوند. Øالام زن بگيرم مي رم. يه خورده پول وپله نيازدارم.
داود Ùكركرد، چقدرتاريكي خوبيه Ø¥ سرش رو روي بالش گذاشت. چشمها رو بست وشلال زمين شد. اØساس كرد يه عا لم ديگه اي پروازمي كنه. اما گوشهاش هنوز به زمين بود...
******************
خيابان مملو ازآدمهايي بود كه مثه مورچه هاي Ú¯Ù… شده اي، به اين طر٠وآنطر٠مي چرخيدند. چادرش رو بالاتركشيد. جورابهاي مشكي Ùˆ وارÙته Ø´ØŒ آويزان بودازسوراخهاي نعلين عراقيش.
صداي شيهه ي ترمزوانت نيساني او را ازترس، وسط خيابون خشك كرد. راننده سررا از پنجره بيرون آورد. هواركشيد:
« آهااااي. زنكه ÙŠ سليته Øواست كجاست؟ اگه ميرÙتي زيرماشين اونوقت بود كه صد تا صاØب پيدا ميكردي..»
اكرم لبهاش خشك شد. هيچ ØرÙÙŠ نتونست بزنه. آروم خودش روازجلو سپرنيسان كناركشيد وبا رنگي پريده داخل پياده رو، ميان مردم پنهان شد. Ù†Ùسش، تند ميزد. ترس باعث شده بود تا غصه هاشو براي مدتي ازياد ببره. Ùكر مي كرد مردم چرا اينجوري به Ø´ نگاه مي كنن؟إ اين اØساس
ازوقتي كه شوهرشو از دست داده بود، مثل بچه ÙŠ Øرومزاده اي، درونش بوجود اومده بود Ùˆ براش هميشه تازگي داشت.
خيابان را بالا رÙت. داخل بيست ويك متري شد. خلوتترازجاهاي ديگه بود. مخصوصاً آنجا روانتخاب كرده بود تا، دوستي يا آشنايي، او رو نبينه. ازچشمهاي مردم مي ترسيد. « نكنه كسي اورو ببينه Ùˆ بÙهمه كه براي امورات زندگيش اينكاررو مي كنه...»
- سلام..
- سلام آبجي، بÙرماييد.
كيÙØ´ رو بازكرد. نايلني رو كه النگوهاي زهرا وآخرين يادگاري رضا رو توش پيچيده بود، بيرون آورد. روي ويترين گذاشت:
- مي خوام بÙروشمش. خودتون وكيليد...
مرد ميان سالي آنطر٠ويترين ايستاده بود. به سرعت نايلن را برداشت، گره آنرا پاره كرد:
- خواهرمن، چرا تكه تكه ميÙروشي؟ همه رو بيار، قال قضيه رو بكن. اينطوري لااقل مي توني پولشو به يه زخمي بزني. البته Ùضولي نباشه، جهت اطلاعتون مي Ú¯Ù… كه خدايي نكرده متضررنشيد.
اكرم چشمهاشو روي ويترين دوخته بود واين پا وآن پا ميكرد. Ú¯Ùت:
- Ú¯Ùتم شايد گرونتربشه. برا همين Ù… اون دÙعه همشو نياوردم.
مرد لبخندي زد:
« خواهرمن، تواين مملكت هميشه ضرربا كسيه كه مي Ùروشه. گرون Ù… بÙروشي، بازم چند روزديگه ميÙهمي كه ارزون Ùروختي. البته، اگه برا كارخيرمي Ùروشي، تعجيل كارخوبيه. يا اينكه تبديل به اØسنش كني...
اكرم نمي خواست دروغ بگه. ازطرÙÙŠ سعي مي كرد آبروداري كنه:
- البته خب، برا كارخيره...
Ùروشنده، Øلقه ÙŠ طلا را ميان انگشتانش چرخاند. آنرا قيچي نكرد. متوجه دروغ Ú¯Ùتن مشتريش شده بود. اين را تجربه كرده بود كه واسه يك زن، هيچي سخت ترازÙروختن طلاي سرو گردنش نيست. نمي خواست بيشتر ازاين دركارمشتريش دخالت كرده باشه. Ú¯Ùت:
- الهي شكر. ولي ميدوني آبجي، امروز نرخ، پايينه ها...
چيزي Ù†Ú¯Ùت. روي پنجه هاش بيتابي كرد Ùˆ به دستهايي كه النگوهاي زهرا را مي بريد، نگاه كرد. مرد قياÙÙ‡ ÙŠ ØÙ‚ به جانبي گرÙت، Ú¯Ùت:
« جلوي مشتري قيچيش مي كنم، كه يه دÙعه Ùكر نكنه مي خوام دوباره جاي طلاي نو، به كسي ديگه بÙروشم.» وطلاهاي بريده شده را روي ترازوي ديجيتالي خود انداخت. شماره هاي قرمزرنگي با سرعت، چندباربالا وپايين رÙتند. بالاخره روي عددي شناور، آرام گرÙتند.
«10گرم Ùˆ530 صوت، به عبارتي...» وچند دكمه ÙŠ ماشين Øساب را Ùشارد:
« ميشه شصت وپنج هزارتومن...»
اكرم دستهاش رو برگرداند وسرش رو به علامت قبول كردن معامله چرخاند.
****************
لنگه درب آهنين Øركت كرد. زهرا مادرش رو ديد كه داخل شد. دويد Ùˆ نايلن سيب زميني روازدستش گرÙت:
« ماماني، ازبنياد شهيد يه نامه آوردن...»
نانهاي لواش را به دست ديگرش انداخت. تكه هاي برشته ÙŠ نان، روي زمين ريخت. پله هاي زيرزمين را پايين رÙت. چادرش را درگوشه اي رها كرد:
- نامه رو ببينم. كو؟
زهرا پاكت نامه را ازلاي كتاب كهنه ÙŠ « Øماسه ÙŠ Øسيني*» بيرون كشيد. تكه اي ازجلد كتاب، به زمين اÙتاد. اكرم پاكت رو پاره كرد. نامه را كه مي خواند، زهرا به آشپزخانه رÙت. روي پنجه هاي پايش بلند شد. با نوك انگشت استخوانيش به پشت ليواني كه دربالاي سبد ظرÙشويي Ùˆ ميان ظروÙÙŠ ديگر قرارداشت زد. ليوان به پايين قلطي خورد. با دو دست آنرا گرÙت. آب كشيد وپرچايي كرد. به طر٠مادرش آمد. Ú¯Ùت:
« چي نوشته مامان؟» وليوان چايي را جلو او به زمين گذاشت.
- خوبه، اتÙاقاً چند روزيه كه دلم گرÙته س Ø¥
زهرا قسمت برشته شده ÙŠ نان را كند. Ú¯Ùت:
- Ù†Ú¯Ùتي Ú†ÙŠ بود مامان؟
- ازطر٠بنياد ميخوان ببرن جمكران.
اذان مغرب بلند شد. اكرم سرش را به سق٠چرخاند:
- يا صاØب الله واكبر...
چشمان زهرا، برروي عكس پدرش كه پشت مسلسل ام ژ3 نشسته بود، روي تاقچه لغزيد.
*******************
« خدايا تورو به آبروي Ùاطمه زهرا(س) تورو به خون سيدالشهدا، خدايا، ازآبروي خودم به آبروي تو پناه ميارم. خدايا ازدين خودم به دين توپناه ميارم. خدايا،ازÙقرخودم به ثروت توپناه ميارم. خدايا، از راهي كه دارم ميرم، به صراط ØÙ‚ توپناه ميارم. خدايا ما تو آتيشيم، نجاتمون بده. به ما Ú¯Ùتن كه تو كس بي كسوني. به ما Ú¯Ùتن كه تو صاØب رØÙ… Ùˆ آبرويي. خدايا، به بندگونت رØÙ… كن. اگه تو به Ùكرما نباشي، ما Ú†Ù‡ كنيم؟ خدايا اونايي كه با تو شروع كردن، ازتوغاÙÙ„ شدن. اونايي كه رÙتند خب خودت Ú¯Ùتي كه ضامنشون مي شي. پس اونايي كه موندند چيكار كنند؟ جوانها پير شدند Ùˆ آروزهاشون Ù… مثل ظاهرشون عوض شد. يه وقتي اگه كسي سرپرستي نداشت، سرشو بالا مي گرÙت وراه مي رÙت. اگه كسي مرد خونه Ø´ كارگري مي كرد، اÙتخارش اين بود كه زندگيش مثه مولا علي(ع) ساده س. يه وقتي واسه جنگيدن درراه تو، مسابقه مي گذاشتندإ اما Øالا چي؟ دوباره همه Ú†ÙŠ عوض شده. نداشتن، اÙتخار نيست، بي آبرويه. خدايا، به سگهاي درگات رØÙ… كن...»
زهرا اشكهاي مادرش را ديد. چيزي درون دلش لرزيد. بغضي به سنگيني نبودن پدرش، درگلويش نشست. سنگين بود وسÙت. مثل سنگي لرزان. ولي كم كم نرم شد. آنقدرنرم شد، كه به گريه تبديل شد. عادت داشت كه بي صدا گريه كند. تازه متوجه شده بود كه خيلي ØرÙها دارد تا به خدا بزندإ دختر، باشي Ùˆ پدري نباشد تا برايش خودت رو لوس كني. راستي، ناز كردن واسه پدر، Ú†Ù‡ اØساسي داره؟إ Ú†Ù‡ جوريه وقتي يه مرد، به نام پدر، دستتو توي دستش مي Ùشاره؟إ اگه بابا براي بردنم ازمدرسه ميومد، نگاه همكلاسيهام Ú†Ù‡ شكلي ميشد؟إ ازپدرپول توجيبي گرÙتن، چطوريه؟ ديگه از نگاه دايي، زن دايي، ازمØبت بي دليل معلم، از....
دستي آرام روي سر زهرا لغزيد. برگشت. نسرين بود.
- سلام اكرم خانوم. التماس دعا، تورو خدا ماروهم دعا كنيد.
اكرم اشكهاشو پاك كرد. Ú¯Ùت:
- سلام نسرين خانم، كي اومدين؟
« با داود اومدم. يه ساعتي مي شه كه اومديم، خيلي گشتم تا پيدات كردم.» وبه پشت سرش نگاهي كرد. زهرا مسيرنگاه نسرين را پيمود. داود كنارچاه عريضه ايستاده بود. وقتي متوجه نگاه زهرا شد، با تكان دادن سربه او سلام كرد. اكرم با تعجب پرسيد:
- مگه مي دونستي اومديم جمكران؟
- آره، ظهري اومدم در٠خونتون، صديقه خانم، همساده روبرويي تون، به Ù… Ú¯Ùت، ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ راه اÙتادين. Øقيقتشو بخواي، خيلي وقت بود، هوس كرده بودم بيام اينجا.
نوري سبز با نوري آبي رنگ. گنبد مسجد رو پوشانده بود. تعدادي ازمردم گوشه ÙŠ Øياط ØŒ خوابيده بودند. تعدادي ديگرنمازمي خواندند ويا مشغول خوردن شام بودند. داود هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. به نيم رخ زهرا نگاهي كرد. نورملايمي به او مي تابيد. مرد ميان سالي به داود تنه اي زد وبدون آنكه چيزي بگويد، كاغذي را كه در دست داشت درون چاه عريضه انداخت. آخوند جواني، ÙƒÙشهايش را دور گردنش آويزان كرده بود درØاليكه ذكر مي Ú¯Ùت، با پاي برهنه عرض جنوبي Øياط مسجد را مي دويد. مرد ميانسالي زني را پشتش كول كرده بود Ùˆ ازمسجد خارج مي شد. تعداد زيادي ازمردم براي غذاي نذري ص٠كشيده بودند. تلÙÙ† همراه نسرين زنگ زد. بلند شد. ازكناراكرم، Ùاصله گرÙت. اكرم مهر كربلايش را بوسيد. چشمان داود به دنبال نسرين، كه با موبايلش صØبت مي كرد، به اينطر٠و آنطر٠مي دويد. اكرم براي يك Ù„Øظه چشمش را برگرداند وداود را ديد. داود بازبا تكان دادن سر، به او سلام كرد. اكرم جواب سلام او را نداد. Ùكركرد، اكرم متوجه Ø´ نشده. تصميم گرÙت تا براي زيارت به درون مسجد بره. قبل ازآنكه وضو بگيره، دوباره سيگاري آتيش زد. چند پك به سيگارش نزده بود كه نسرين رو ديد. به طرÙØ´ ميومد. نارØت بود. دلش هري ريخت:
« خدايا يعني Ú†ÙŠ شده؟ نكنه جواب رد بهش داده؟ پس منو ديده كه سلام كردم Ø¥ بگو چرا جواب سلام منو نداد Ø¥ آخه چرا؟ Ù…Ú¯Ù‡ من چمه؟ اصلا گور باباش، ميرم يه دختر مي گيرم. چرا باس خودمو گرÙتار يه بيوه بكنم كه Ùردا صدتا Øر٠پشت سرم باشه؟ من خرو بگو كه چرا هنوزهيچي نشده به عماد موضوع رو Ú¯Ùتم Ø¥ اصلاً، شايد هنوزعشق Øاج رضا تو دلش مونده؟ »
- كجايي داود؟إ با كابوسات خلوت كردي؟
- چي...؟إ
- بريم...
- Ù†Ú¯Ùتي Ú†ÙŠ شد؟
- Øالا بريم، ميخوام برم تو مسجد يه نمازامام زمان بخونم.
- خب بگو Øالا Ú†ÙŠ شد؟
- خواستم بگم ولي مي دوني...؟
ساكت شد.
- خب ...
- ببين داود، بازم مي گم، هيچ مردي، مثل مرداول يه زن نمي شه.
• - آره مي دونم، هيچ زني م، زن اول يه مرد نميشه..
چشمان نسرين باريك شد. به سرخي زد. بالاخره خيس شد.
- نسرين Øالا چرا گريه مي كني؟إ Ù…Ú¯Ù‡ Ú†ÙŠ شده؟
نشست كنار درب ورودي مسجد. گريه امانش نداد تا داخل شود. نسرين دماغش را بالا كشيد. چشمانش خون شده بود. داود متعجب روبرويش ايستاده بود واين پا وآن پا مي كرد. نسرين بلند شد Ùˆ مسيرش را به درب غربي مسجد كه خلوت تربود عوض كرد. Ú¯Ùت:
- تو دلت چيه داود؟ چرا ميخواي با زني كه يك سال ازتو بزرگتره ، تازه يه بچه م داره ازدواج كني؟
داود مات ماند. بالاخره به خود آمد:
- اين ØرÙها چيه مي زني آبجي؟ Ù…Ú¯Ù‡ ما ØرÙامونو نزده بوديم؟
- زده بوديم ولي اونها Ùقط Øر٠بود. زبون Ù… كه هرجور مي خواي مي چرخه. ميخوام Ùكرت Øر٠بزنه نه زبونت Ø¥
گذشته ها آمده بودند. رازها آمده بودند. اØساسهاي خوب. دل لرزيدن ها درهنگامي كه غرايز انساني را درك مي كردند. بازگشته بودند. پخته ترشده بودند. دوست داشتن ها ونداشتن ها. سئوالهايي كه دلش را خون كرده بودند تا جوابشان را جسته بود. نسرين Ú¯Ùت:
ببينم تو عماد رو مي شناختي؟إ
جوابي را كه نسرين مي خواست، گم كرده بود. شايدم گم نكرده بود. ترسي درونش نشست.
- كدوم عماد؟
- هموني كه ديروز، شايدم پريروز پيشش بودي Ø¥ عماد رنجبر. غواص خط شكن بهمنشير. سال 64. تونست Ùقط يكي از پاهاشو، يونسي كنه توشكم ماهي. پاش پيغمبري شد. ولي روØØ´ موند. مي تونه س، زمان رو به Ù†Ùع خودش Ù†Ú¯Ù‡ داره. عماد مي تونست توي همون دنيايي كه دوست داشت براي هميشه بمونه. بينم، نميشه روØتو با همون ايده Ùˆ آرزوهايي كه بوي خدا رو ميده سالم Ù†Ú¯Ù‡ داري؟ همش كه نبايس دستمونو بگيرن. دنيا تو ذاتشه كه عوض شه. اما اون كه دنيارو انتخاب نكرده بود، كرده بود؟ به Ø´ Ú¯Ùتم، تو آخرتتوانتخاب كردي. تو خدارو انتخاب كردي. مي توني عوض نشي. مي توني مثه «خوبي» كه هميشه «خوبيه» خوب بموني. اما نموند. تو آتيش رÙت. تو آتيشش كردند. اما خودش Ù… خواست كه بره. از استامينيÙون كدئين دار شروع شد تا رسيد به ترياك...
داود آنجابود اما نبود. نمي دانست هست، يا كه نيست Ø¥ خالي شده بود. خودش را جمع وجور كرد Ú¯Ùت:
• مگه تو مي شناسي؟
چطور مي توانست نشناسد؟ او را انتخاب كرده بود. با همان معلوليتش انتخابش كرده بود. نسرين خود به سراغ عماد رÙته بود. غرور زنانه اش را كشته بود. التماس كرده بود.
زمان خاص، معيارهايي خاص دارد. Øركت هاي عجيب درزمانهايي عجيب رخ داده بود. Øادثه در مدت دوسال شروع شده وتمام گشته بود.
- مي دوني وقتي داشتم با اكرم خانم صØبت مي كردم، كي ب Ù… زنگ زد؟ چطورÙكركردي كه اون، پول Ùˆ پله اي داره؟إ اون تمام دنياي پدرشو به آخرتش تبديل كرد. تا دم آخرخرجش كرد. شيمي درماني Ø´ كرد. وقتي كه تو توي آلمان داشتي الاÙÙŠ مي كردي، اكرم بالاي سرشوهرش توي يكي از بيمارستانهاي مونيخ گريه مي كرد.
اكرم وزهرا هنوز نشسته بودند. هنوز نورسبزهاشمي، با نورآبي قاطي بود. هنوزنورهاي زنده وشاد، برگنبد مسجد جمكران مي رقصيدند. هنوز داود Ùكر مي كرد نسرين دروغ مي گويد.
مهرماه 82 تهران
دوسه پك به دم باÙورزد. اØساس كرد كه روØØ´ آروم شده. دود رو توسينه Øبس كرد. دستش را روي سينه Ø´ كشيد. بريده بريده Ú¯Ùت:
- آخي ÙŠ ÙŠ ÙŠ Ø´. خدا همه چيزش كاردرسته. متوجهي؟ سختي روآÙريده، لذت بردنوهم خلق كرده.»
عماد، پك Ù…Øكمي به سيگار زد. دودشو بلعيد Ùˆ تÙاله Ø´ رو پس داد. پلكهاشو بازكرد:
« هيچي نعشگي ترياكو نداره، براي همين م، اينقدرگرونش كردن. عوضش تا دلت بخواد قرص ونعشجات. قربونش برم نقل ونبات إ» دوباره گرمي ملسي باعث شد تا پلكهايش سنگين بشه.
سيگارهمچنان بين انگشتان عماد مي سوخت. داود، دم باÙور را ميان لبهاش جاسازي كرد. با مقاش*ØŒ اژگل زغال مجلسي رو ازدل منقل مسي برداشت. به پيكرØب ترياكي كه چسبانده بود برسوراخ Øقه ÙŠ باÙور، نزديك كرد. چند Ùوت Ù…Øكم، به دم باÙورانداخت. زغال سرخ تر شد. ترياك، شروع كرد به جلزو ولزكردن. نواري ازدود سÙيد، جدا شد. با تندي Ù†Ùسش رو برگردوند Ùˆ تو كشيد. نمي خواست Ùرصت به هدررÙتن Ø±ÙˆØ ØªØ±ÙŠØ§Ùƒ رو، به آسمان بده. عماد پلكهاش رو بازكرد. ذل زد به سرخي زغال. پيشاني داود، اززورÙشاري كه به دم باÙورمي زد، قرمزشده بود. لبخندي زد. Ú¯Ùت:
« خون زغال، تو صورتت پاشيده داود. بكش، بكش، نوش جونت. تشنه بودي توكربلاي جونيت وما نمي دونستيم إإ اما نه، ازاين تÙØ±ÙŠØ Ø¯Ø³ بردار. تÙØ±ÙŠØ Ø®Ø·Ø±Ù†Ø§ÙƒÙŠÙ‡ اين دودإ ØÙŠÙÙŠ داود..»
ريه هاش پراز دود بود. بيرون داد. دوباره به دم باÙور، باد انداخت. توپ كه شد، باÙوررا كناري گذاشت. اØساس كرد بهترÙكرمي كنه. براي هرسئوالي، راه Øلي ساده داره. يك نخ سيگاربهمن پايه كوتا ازپاكتش بيرون كشيد:
« شكرخدا، نه Øرومي رو Øلال كردم Ùˆ نه Øلالي رو Øروم. ولي خب، مواظبم. نمي زارم گرÙتارم كنه. گاهي اوقات خوبه. مي دوني كه؟ Øالا سيگارمي چسبه. ميخوام تا ØµØ¨Ø Ù„Ø¨Ø§Ù… با سيگار، عشق بازي كنه.» سيگاررو كه به لبهاش مي برد، بيوه ÙŠ جا اÙتاده ÙŠ Øاج رضا را به ياد مي آورد، كه روزگار، او روازبسترگرم شويش دورانداخته بود.
اززورترياك نتونست بخوابه. نگاهي به عمادانداخت. درازكشيده بود. سرش را ميان دستهاش گرÙته بود. پاچه هايش رو خشت وخاركرد. Ú¯Ùت:
- عماد، بيداري؟
به دمرچرخيد، نگاهي اززيربازو، به طر٠صدا انداخت. سايه اي ازداود را ديد كه بالاي سرش بازي مي كرد:
- ها... توهنوزنخوابيدي؟
- عجب جنسي دادي به م كشيدم إ نمي زاره بخوابم لاكردار إ
عماد خنديد:
« په چي؟ Ùكركردي ازاين ترياكاس كه توش صد جورقرص استامينيÙون، يا آسپرين قاطي ميكنن؟ كه وقتي چند پك مي كشي، خوابت مي گيره؟ ولي عزيزم جنس من اصل، اصل. درسته يه خورده گرونه ولي خب، ديگه مريضت نميكنه.»
كورمال كورمال، دستش رو روي كليد برق كشيد. لامپ كم نوراتاق روشن شد.
نوركم نورلامپ، چشمهاي عماد رو اذيت كرد. Ú¯Ùت:
- واسه چي چراغو روشن كردي؟
- ميخوام چاي بخورم. واسه ت بريزم؟
روي تشك نشست. نخ سيگاري، ازپاكت بيرون كشيد:
« Øالا كه مي ريزي، خب بريز.» كبريت را كشيد.
« چند روزيه، به Ùكراكرمم.» به طر٠يخچال رÙت. عماد، هيكلش را روي تشك بالاتركشيد:
- اكرم إ كدوم اكرم؟
« اكرم Øاج رضا. ميخوام بگيرمش.» توي يخچال، چشمش به ورقي ازقرصهايي اÙتاد كه براي اولين باربود مي ديد. كنجكاوانه روي ورق قرصها را خواند. به نظرش آشنا مي آمدإ
عماد Ù†Ùسي ازته دل كشيد. چشمان Øاج رضا، از توي قاب عكس به اوخيره شد. Øاج رضا وعماد، كنار ستوني ازاسيران جنگي، Øركت مي كردند. چيزي ميان شرم Ùˆ بي آبرويي درخودش اØساس كرد. مي دانست با گذشته كلي Ùرق كرده. مي دانست درزندگي پس از جنگش، اتÙاقاتي اÙتاده كه نبايد مي اÙتاد:« چرا اينطوري شد؟ چرا گرÙتاردشمنايي شده كه ميخوان تا آخرعمراو رو به اسارت بگيرن؟إ Ú†Ù‡ اتÙاقي با عث شده بود تا جوانها، با گذشته Ùرق كنن؟ خلاÙÙŠ كه يه جوان در گذشته انجام مي داد، اين بود كه مي رÙت كمونيست مي شد. يا كه دوست داشت بره خارجه. توي دبيرستان، با اونايي كه ادعاي روشنÙكري مي كردن، بØØ« سياسي مي كردي. گاهي Ù…Øكومت مي كردند، گاهي Ù…Øكومشون مي كردي. اما الآن چي؟ خلاÙهاي آدما، دنيا وآخرت رو باهم مي سوزونه. به همه سرايت مي كنه. شوخي برداركه نيس Ø¥ نميشه بØØ« كرد. اصلاً بØثي بلد نيستند كه بكنن إ»
انگشت نشانه اش را توي سوراخهايي كه با آتش زغال، روي Ùرش اتاق نقش بسته بود، Ùروبرد. با سوراخها وررÙت. Ú¯Ùت:
- Ùكراونو ازسرت بيرون كن.
- چرا؟
- مي سوزونتت..
« Ù…Ú¯Ù‡ ميخوام معصيت كنم كه بسوزونتم. مي دوني كه تا Øالا زن نگرÙتم. واسه هردختري برم با كله قبول ميكنه» ورق قرصها را به طر٠عماد دراز كرد:
« ايكس؟ اين قرصها جديده عماد؟»
- آره، گاهي وقتها، درد كبدم خيلي زياد مي شه، اونقدر كه قرص ترياك، جواب نميده، اين قرصها رو دكترم برام نوشت..
- اسمشو شنÙته Ù…. خوردي تا Øالا؟
- آره، Ùقط وقتي خوره ÙŠ درد مياد سراغم، مي خورم. ترياك چيه؟ ترياكو ميزاره توجيبش لامصب Ø¥
- اينا خيلي خطريه... بپا نندازتت...
عماد خودش را روي تشك جابجا كرد:
- نمي دونم، شايد مي خوان زودترازشرمون خلاص شن.
- بايد براتون خرج كنن. شما به گردنشون خيلي ØÙ‚ دارين.
« نه داود، من كه خدا مي دونه دوست دارم همين امشب راØت شم. كاش همه ÙŠ جگرمو در ميآوردن، ازدستمون ديگه خسته شدن ...» ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ صØبت روعوض كنه:
- ازاكرم مي Ú¯Ùتي... باهاش صØبت Ù… كردي؟
- مي كنم...
سيني ملامين مستطيلي شكل لب پريده اي را با دوليوان نيمه چاي غليظ ، كنارعماد به زمين گذاشت. عماد آخراي سيگارش را پكي زد:
- مي دوني كه يه دخترداره؟
« ميدونم.» چايي رو هورت كشيد.
عماد انگشتانش را به هم گره زد. روي شكمش گذاشت. به جاي خالي Ú¯Ú†ÙŠ كه ازديواراÙتاده بود وبه شكل نيم تنه ÙŠ گربه اي درآمده بود نگاه كرد:
- خدا رØمتش كنه. خوش به Øالش كه رÙت.
داود دوباره سيگاري آتش زد Ùˆ روي Ù„ØاÙØ´ درازكشيد. عماد Ú¯Ùت:
- وقتي جووني، يه جورÙكرميكني، سني Ù… كه ازت ميگذره، يه جور ديگه.
- پشيموني؟
- چرا بايس پشيمون باشم؟ Ùكرميكني شماها خوب زندگي مي كنيد؟ واسه شماها هم يه جور ديگه نقشه مي چينن. بزارهرچي ميخوان Ùكركنن. بزارچن سال ديگه وقتي كه Ùكروذكرت شد اين اÙيون، قياÙت Ù…ØŒ ميشه مثه اين ترياك سرباÙور. تازه اگه كارت درس باشه Ùˆ درآمدت ميزون. والا شما ديگه نمي تونين با باÙور ترياك بكشين. اونموقس كه ميرين دنبال قل قلي، يا كه، قرصي مي شين. مي شين Ù…ÙÙ†Ú¯ÙŠ با كلاس. Øالا پاشو. پاشو چراغو خاموش كن. Ùردا اول وقت باس برم بنياد، پامو بگيرم.
داود نمي خواست ØرÙÙŠ بزنه. شايدم براي Ú¯Ùتن يه جواب، هنوزآنقدرزندگي نكرده بود. زندگي به گذران عمركه نبود. به Øوادث همگون وناهمگوني بود كه روزگار، واسه هركي تو نسخه
مي كنه. چراغو خاموش كرد. توي تاريكي Ú¯Ùت:
- مگه پات چي شده؟
- برام گشاد شده بود. Ú†Ùت نمي شد. دادم درستش كنن.
- عوضش كن، يه نوبگير. توي آلمان يه معلول با بقيه هيچ Ùرقي نداره. تازه بعضي وقتها بهتراز آدماي سالم راه ميرن. مي دوني پاهايي اونجا هست كه برقيه؟ مثه كامپيوترميتوني باش كاركني Ø¥
- اتÙاقاً هلال اØمر، پاي انگليسي آورده. ولي خب، خيلي گرونه. من Ù… كه خودت بهتر مي دوني، وسعم نمي رسه. با اين داروهايي كه تازه تجويز مي كنن، ديگه پولي نمي مونه كه بتونم باهاش خرجاي اضاÙÙŠ بكنم. البته خب، به اين پا هم ديگه عادت كردم. راستي داود، چرا نموندي اونجا؟
چرا اومدي؟
- آخ كه دست رو دلم نزارعماد. بعداز بيست سال، وسوسه اومد سراغم. پليس آلمان برم گردوند. Øالام زن بگيرم مي رم. يه خورده پول وپله نيازدارم.
داود Ùكركرد، چقدرتاريكي خوبيه Ø¥ سرش رو روي بالش گذاشت. چشمها رو بست وشلال زمين شد. اØساس كرد يه عا لم ديگه اي پروازمي كنه. اما گوشهاش هنوز به زمين بود...
******************
خيابان مملو ازآدمهايي بود كه مثه مورچه هاي Ú¯Ù… شده اي، به اين طر٠وآنطر٠مي چرخيدند. چادرش رو بالاتركشيد. جورابهاي مشكي Ùˆ وارÙته Ø´ØŒ آويزان بودازسوراخهاي نعلين عراقيش.
صداي شيهه ي ترمزوانت نيساني او را ازترس، وسط خيابون خشك كرد. راننده سررا از پنجره بيرون آورد. هواركشيد:
« آهااااي. زنكه ÙŠ سليته Øواست كجاست؟ اگه ميرÙتي زيرماشين اونوقت بود كه صد تا صاØب پيدا ميكردي..»
اكرم لبهاش خشك شد. هيچ ØرÙÙŠ نتونست بزنه. آروم خودش روازجلو سپرنيسان كناركشيد وبا رنگي پريده داخل پياده رو، ميان مردم پنهان شد. Ù†Ùسش، تند ميزد. ترس باعث شده بود تا غصه هاشو براي مدتي ازياد ببره. Ùكر مي كرد مردم چرا اينجوري به Ø´ نگاه مي كنن؟إ اين اØساس
ازوقتي كه شوهرشو از دست داده بود، مثل بچه ÙŠ Øرومزاده اي، درونش بوجود اومده بود Ùˆ براش هميشه تازگي داشت.
خيابان را بالا رÙت. داخل بيست ويك متري شد. خلوتترازجاهاي ديگه بود. مخصوصاً آنجا روانتخاب كرده بود تا، دوستي يا آشنايي، او رو نبينه. ازچشمهاي مردم مي ترسيد. « نكنه كسي اورو ببينه Ùˆ بÙهمه كه براي امورات زندگيش اينكاررو مي كنه...»
- سلام..
- سلام آبجي، بÙرماييد.
كيÙØ´ رو بازكرد. نايلني رو كه النگوهاي زهرا وآخرين يادگاري رضا رو توش پيچيده بود، بيرون آورد. روي ويترين گذاشت:
- مي خوام بÙروشمش. خودتون وكيليد...
مرد ميان سالي آنطر٠ويترين ايستاده بود. به سرعت نايلن را برداشت، گره آنرا پاره كرد:
- خواهرمن، چرا تكه تكه ميÙروشي؟ همه رو بيار، قال قضيه رو بكن. اينطوري لااقل مي توني پولشو به يه زخمي بزني. البته Ùضولي نباشه، جهت اطلاعتون مي Ú¯Ù… كه خدايي نكرده متضررنشيد.
اكرم چشمهاشو روي ويترين دوخته بود واين پا وآن پا ميكرد. Ú¯Ùت:
- Ú¯Ùتم شايد گرونتربشه. برا همين Ù… اون دÙعه همشو نياوردم.
مرد لبخندي زد:
« خواهرمن، تواين مملكت هميشه ضرربا كسيه كه مي Ùروشه. گرون Ù… بÙروشي، بازم چند روزديگه ميÙهمي كه ارزون Ùروختي. البته، اگه برا كارخيرمي Ùروشي، تعجيل كارخوبيه. يا اينكه تبديل به اØسنش كني...
اكرم نمي خواست دروغ بگه. ازطرÙÙŠ سعي مي كرد آبروداري كنه:
- البته خب، برا كارخيره...
Ùروشنده، Øلقه ÙŠ طلا را ميان انگشتانش چرخاند. آنرا قيچي نكرد. متوجه دروغ Ú¯Ùتن مشتريش شده بود. اين را تجربه كرده بود كه واسه يك زن، هيچي سخت ترازÙروختن طلاي سرو گردنش نيست. نمي خواست بيشتر ازاين دركارمشتريش دخالت كرده باشه. Ú¯Ùت:
- الهي شكر. ولي ميدوني آبجي، امروز نرخ، پايينه ها...
چيزي Ù†Ú¯Ùت. روي پنجه هاش بيتابي كرد Ùˆ به دستهايي كه النگوهاي زهرا را مي بريد، نگاه كرد. مرد قياÙÙ‡ ÙŠ ØÙ‚ به جانبي گرÙت، Ú¯Ùت:
« جلوي مشتري قيچيش مي كنم، كه يه دÙعه Ùكر نكنه مي خوام دوباره جاي طلاي نو، به كسي ديگه بÙروشم.» وطلاهاي بريده شده را روي ترازوي ديجيتالي خود انداخت. شماره هاي قرمزرنگي با سرعت، چندباربالا وپايين رÙتند. بالاخره روي عددي شناور، آرام گرÙتند.
«10گرم Ùˆ530 صوت، به عبارتي...» وچند دكمه ÙŠ ماشين Øساب را Ùشارد:
« ميشه شصت وپنج هزارتومن...»
اكرم دستهاش رو برگرداند وسرش رو به علامت قبول كردن معامله چرخاند.
****************
لنگه درب آهنين Øركت كرد. زهرا مادرش رو ديد كه داخل شد. دويد Ùˆ نايلن سيب زميني روازدستش گرÙت:
« ماماني، ازبنياد شهيد يه نامه آوردن...»
نانهاي لواش را به دست ديگرش انداخت. تكه هاي برشته ÙŠ نان، روي زمين ريخت. پله هاي زيرزمين را پايين رÙت. چادرش را درگوشه اي رها كرد:
- نامه رو ببينم. كو؟
زهرا پاكت نامه را ازلاي كتاب كهنه ÙŠ « Øماسه ÙŠ Øسيني*» بيرون كشيد. تكه اي ازجلد كتاب، به زمين اÙتاد. اكرم پاكت رو پاره كرد. نامه را كه مي خواند، زهرا به آشپزخانه رÙت. روي پنجه هاي پايش بلند شد. با نوك انگشت استخوانيش به پشت ليواني كه دربالاي سبد ظرÙشويي Ùˆ ميان ظروÙÙŠ ديگر قرارداشت زد. ليوان به پايين قلطي خورد. با دو دست آنرا گرÙت. آب كشيد وپرچايي كرد. به طر٠مادرش آمد. Ú¯Ùت:
« چي نوشته مامان؟» وليوان چايي را جلو او به زمين گذاشت.
- خوبه، اتÙاقاً چند روزيه كه دلم گرÙته س Ø¥
زهرا قسمت برشته شده ÙŠ نان را كند. Ú¯Ùت:
- Ù†Ú¯Ùتي Ú†ÙŠ بود مامان؟
- ازطر٠بنياد ميخوان ببرن جمكران.
اذان مغرب بلند شد. اكرم سرش را به سق٠چرخاند:
- يا صاØب الله واكبر...
چشمان زهرا، برروي عكس پدرش كه پشت مسلسل ام ژ3 نشسته بود، روي تاقچه لغزيد.
*******************
« خدايا تورو به آبروي Ùاطمه زهرا(س) تورو به خون سيدالشهدا، خدايا، ازآبروي خودم به آبروي تو پناه ميارم. خدايا ازدين خودم به دين توپناه ميارم. خدايا،ازÙقرخودم به ثروت توپناه ميارم. خدايا، از راهي كه دارم ميرم، به صراط ØÙ‚ توپناه ميارم. خدايا ما تو آتيشيم، نجاتمون بده. به ما Ú¯Ùتن كه تو كس بي كسوني. به ما Ú¯Ùتن كه تو صاØب رØÙ… Ùˆ آبرويي. خدايا، به بندگونت رØÙ… كن. اگه تو به Ùكرما نباشي، ما Ú†Ù‡ كنيم؟ خدايا اونايي كه با تو شروع كردن، ازتوغاÙÙ„ شدن. اونايي كه رÙتند خب خودت Ú¯Ùتي كه ضامنشون مي شي. پس اونايي كه موندند چيكار كنند؟ جوانها پير شدند Ùˆ آروزهاشون Ù… مثل ظاهرشون عوض شد. يه وقتي اگه كسي سرپرستي نداشت، سرشو بالا مي گرÙت وراه مي رÙت. اگه كسي مرد خونه Ø´ كارگري مي كرد، اÙتخارش اين بود كه زندگيش مثه مولا علي(ع) ساده س. يه وقتي واسه جنگيدن درراه تو، مسابقه مي گذاشتندإ اما Øالا چي؟ دوباره همه Ú†ÙŠ عوض شده. نداشتن، اÙتخار نيست، بي آبرويه. خدايا، به سگهاي درگات رØÙ… كن...»
زهرا اشكهاي مادرش را ديد. چيزي درون دلش لرزيد. بغضي به سنگيني نبودن پدرش، درگلويش نشست. سنگين بود وسÙت. مثل سنگي لرزان. ولي كم كم نرم شد. آنقدرنرم شد، كه به گريه تبديل شد. عادت داشت كه بي صدا گريه كند. تازه متوجه شده بود كه خيلي ØرÙها دارد تا به خدا بزندإ دختر، باشي Ùˆ پدري نباشد تا برايش خودت رو لوس كني. راستي، ناز كردن واسه پدر، Ú†Ù‡ اØساسي داره؟إ Ú†Ù‡ جوريه وقتي يه مرد، به نام پدر، دستتو توي دستش مي Ùشاره؟إ اگه بابا براي بردنم ازمدرسه ميومد، نگاه همكلاسيهام Ú†Ù‡ شكلي ميشد؟إ ازپدرپول توجيبي گرÙتن، چطوريه؟ ديگه از نگاه دايي، زن دايي، ازمØبت بي دليل معلم، از....
دستي آرام روي سر زهرا لغزيد. برگشت. نسرين بود.
- سلام اكرم خانوم. التماس دعا، تورو خدا ماروهم دعا كنيد.
اكرم اشكهاشو پاك كرد. Ú¯Ùت:
- سلام نسرين خانم، كي اومدين؟
« با داود اومدم. يه ساعتي مي شه كه اومديم، خيلي گشتم تا پيدات كردم.» وبه پشت سرش نگاهي كرد. زهرا مسيرنگاه نسرين را پيمود. داود كنارچاه عريضه ايستاده بود. وقتي متوجه نگاه زهرا شد، با تكان دادن سربه او سلام كرد. اكرم با تعجب پرسيد:
- مگه مي دونستي اومديم جمكران؟
- آره، ظهري اومدم در٠خونتون، صديقه خانم، همساده روبرويي تون، به Ù… Ú¯Ùت، ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ راه اÙتادين. Øقيقتشو بخواي، خيلي وقت بود، هوس كرده بودم بيام اينجا.
نوري سبز با نوري آبي رنگ. گنبد مسجد رو پوشانده بود. تعدادي ازمردم گوشه ÙŠ Øياط ØŒ خوابيده بودند. تعدادي ديگرنمازمي خواندند ويا مشغول خوردن شام بودند. داود هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. به نيم رخ زهرا نگاهي كرد. نورملايمي به او مي تابيد. مرد ميان سالي به داود تنه اي زد وبدون آنكه چيزي بگويد، كاغذي را كه در دست داشت درون چاه عريضه انداخت. آخوند جواني، ÙƒÙشهايش را دور گردنش آويزان كرده بود درØاليكه ذكر مي Ú¯Ùت، با پاي برهنه عرض جنوبي Øياط مسجد را مي دويد. مرد ميانسالي زني را پشتش كول كرده بود Ùˆ ازمسجد خارج مي شد. تعداد زيادي ازمردم براي غذاي نذري ص٠كشيده بودند. تلÙÙ† همراه نسرين زنگ زد. بلند شد. ازكناراكرم، Ùاصله گرÙت. اكرم مهر كربلايش را بوسيد. چشمان داود به دنبال نسرين، كه با موبايلش صØبت مي كرد، به اينطر٠و آنطر٠مي دويد. اكرم براي يك Ù„Øظه چشمش را برگرداند وداود را ديد. داود بازبا تكان دادن سر، به او سلام كرد. اكرم جواب سلام او را نداد. Ùكركرد، اكرم متوجه Ø´ نشده. تصميم گرÙت تا براي زيارت به درون مسجد بره. قبل ازآنكه وضو بگيره، دوباره سيگاري آتيش زد. چند پك به سيگارش نزده بود كه نسرين رو ديد. به طرÙØ´ ميومد. نارØت بود. دلش هري ريخت:
« خدايا يعني Ú†ÙŠ شده؟ نكنه جواب رد بهش داده؟ پس منو ديده كه سلام كردم Ø¥ بگو چرا جواب سلام منو نداد Ø¥ آخه چرا؟ Ù…Ú¯Ù‡ من چمه؟ اصلا گور باباش، ميرم يه دختر مي گيرم. چرا باس خودمو گرÙتار يه بيوه بكنم كه Ùردا صدتا Øر٠پشت سرم باشه؟ من خرو بگو كه چرا هنوزهيچي نشده به عماد موضوع رو Ú¯Ùتم Ø¥ اصلاً، شايد هنوزعشق Øاج رضا تو دلش مونده؟ »
- كجايي داود؟إ با كابوسات خلوت كردي؟
- چي...؟إ
- بريم...
- Ù†Ú¯Ùتي Ú†ÙŠ شد؟
- Øالا بريم، ميخوام برم تو مسجد يه نمازامام زمان بخونم.
- خب بگو Øالا Ú†ÙŠ شد؟
- خواستم بگم ولي مي دوني...؟
ساكت شد.
- خب ...
- ببين داود، بازم مي گم، هيچ مردي، مثل مرداول يه زن نمي شه.
• - آره مي دونم، هيچ زني م، زن اول يه مرد نميشه..
چشمان نسرين باريك شد. به سرخي زد. بالاخره خيس شد.
- نسرين Øالا چرا گريه مي كني؟إ Ù…Ú¯Ù‡ Ú†ÙŠ شده؟
نشست كنار درب ورودي مسجد. گريه امانش نداد تا داخل شود. نسرين دماغش را بالا كشيد. چشمانش خون شده بود. داود متعجب روبرويش ايستاده بود واين پا وآن پا مي كرد. نسرين بلند شد Ùˆ مسيرش را به درب غربي مسجد كه خلوت تربود عوض كرد. Ú¯Ùت:
- تو دلت چيه داود؟ چرا ميخواي با زني كه يك سال ازتو بزرگتره ، تازه يه بچه م داره ازدواج كني؟
داود مات ماند. بالاخره به خود آمد:
- اين ØرÙها چيه مي زني آبجي؟ Ù…Ú¯Ù‡ ما ØرÙامونو نزده بوديم؟
- زده بوديم ولي اونها Ùقط Øر٠بود. زبون Ù… كه هرجور مي خواي مي چرخه. ميخوام Ùكرت Øر٠بزنه نه زبونت Ø¥
گذشته ها آمده بودند. رازها آمده بودند. اØساسهاي خوب. دل لرزيدن ها درهنگامي كه غرايز انساني را درك مي كردند. بازگشته بودند. پخته ترشده بودند. دوست داشتن ها ونداشتن ها. سئوالهايي كه دلش را خون كرده بودند تا جوابشان را جسته بود. نسرين Ú¯Ùت:
ببينم تو عماد رو مي شناختي؟إ
جوابي را كه نسرين مي خواست، گم كرده بود. شايدم گم نكرده بود. ترسي درونش نشست.
- كدوم عماد؟
- هموني كه ديروز، شايدم پريروز پيشش بودي Ø¥ عماد رنجبر. غواص خط شكن بهمنشير. سال 64. تونست Ùقط يكي از پاهاشو، يونسي كنه توشكم ماهي. پاش پيغمبري شد. ولي روØØ´ موند. مي تونه س، زمان رو به Ù†Ùع خودش Ù†Ú¯Ù‡ داره. عماد مي تونست توي همون دنيايي كه دوست داشت براي هميشه بمونه. بينم، نميشه روØتو با همون ايده Ùˆ آرزوهايي كه بوي خدا رو ميده سالم Ù†Ú¯Ù‡ داري؟ همش كه نبايس دستمونو بگيرن. دنيا تو ذاتشه كه عوض شه. اما اون كه دنيارو انتخاب نكرده بود، كرده بود؟ به Ø´ Ú¯Ùتم، تو آخرتتوانتخاب كردي. تو خدارو انتخاب كردي. مي توني عوض نشي. مي توني مثه «خوبي» كه هميشه «خوبيه» خوب بموني. اما نموند. تو آتيش رÙت. تو آتيشش كردند. اما خودش Ù… خواست كه بره. از استامينيÙون كدئين دار شروع شد تا رسيد به ترياك...
داود آنجابود اما نبود. نمي دانست هست، يا كه نيست Ø¥ خالي شده بود. خودش را جمع وجور كرد Ú¯Ùت:
• مگه تو مي شناسي؟
چطور مي توانست نشناسد؟ او را انتخاب كرده بود. با همان معلوليتش انتخابش كرده بود. نسرين خود به سراغ عماد رÙته بود. غرور زنانه اش را كشته بود. التماس كرده بود.
زمان خاص، معيارهايي خاص دارد. Øركت هاي عجيب درزمانهايي عجيب رخ داده بود. Øادثه در مدت دوسال شروع شده وتمام گشته بود.
- مي دوني وقتي داشتم با اكرم خانم صØبت مي كردم، كي ب Ù… زنگ زد؟ چطورÙكركردي كه اون، پول Ùˆ پله اي داره؟إ اون تمام دنياي پدرشو به آخرتش تبديل كرد. تا دم آخرخرجش كرد. شيمي درماني Ø´ كرد. وقتي كه تو توي آلمان داشتي الاÙÙŠ مي كردي، اكرم بالاي سرشوهرش توي يكي از بيمارستانهاي مونيخ گريه مي كرد.
اكرم وزهرا هنوز نشسته بودند. هنوز نورسبزهاشمي، با نورآبي قاطي بود. هنوزنورهاي زنده وشاد، برگنبد مسجد جمكران مي رقصيدند. هنوز داود Ùكر مي كرد نسرين دروغ مي گويد.
مهرماه 82 تهران
ژینوس سامانی نوشت
موÙÙ‚ باشید
ژینوس