متولد خواهم شد

این اتاق یک ماه است آبستن من است و من ده روز دیگر متولد خواهم شد


نمیدانم
زنده یا مرده

نمیدانم

مرا در بر گرفته تا در خود فرو روم مانند دانه ای لوبیا قبل از جوانه زدن

نمی دانم به بار خواهم نشست یا نه

ققنوس شهوت را به آتش میکشم تاخاکستر آن بر خلاف عادت مرغ حکمت را حاصل کند

و تو نیز بدان ای رانده شده

تو را دیگر بر صندوق در بسته ی اکنون دلم که روزی جولانگاه تاخت و تازت بود دیگر راهی نیست

من متولد خواهم شد

زنده یا مرده

نمیدانم

هراسم از بین رفته است.حضورش را دیگر در اتاق حس نمی کنم.زمزمه هایم از من می راندش.می داند قصد انفجار دارم.

حرفهایی از بیرون می شنوم که گواهم می دهد به پیروزی نزدیک هستم.

مادرم می گوید:چهره اش را دیدی,نورانی شده.برقی در چشمانش افتاده که آدم را مجذوب می کند.

برادرم می خندد و می گوید:آقاتازه نویسنده هم شده.دیدی چه چیزهایی نوشته .نه مادرم,فرزند دلبندت دیوانه شده,چیز خورش کرده اند.یک ماه است خودش را در اتاق حبس کرده وسرش را از روی قران و مفاتیح بر نمی دارد که چه!آقا چله نشسته و دنبال معرفت حقیقی می گردد.بروید نگاهش کنید شده پوست و استخوان.شب تا صبح هم که صدای ناله و زاریش برایمان خواب نگذاشته.

من متولد خواهم شد

زنده یا مرده

نمیدانم

قلبم سر چشمه ی نوریست که مرا در بر خواهد گرفت

سر چشمه ای که سنگ سیاه و خارای گناه مسدودش کرده بود

اما اکنون با هر تپش مرا غرق در نور خواهد کرد

چرا که من متولد خواهم شد

- تمام وسایل اتاقش را بیرون ریخته و نشسته روی قالی قران می خواند.یا خوابیده یا دراز کشیده و از پنجره به آسمان خیره شده.با هیچ کس هم که حرف نمی زند.تا دیروز هوارهای شعرهای عاشقانه ای که می خواند سرمان را برده بود حالا هم صدای گریه و قرانش.یادتان هست چه ها می خواند( لبانت به ظرافت شعر.چشمانت رازآتش است.عشقت پیروزی آدمیست(حالا هم شده قاری قران. اصلا از روز اول دیوانه بود اما شدت نداشت.دلم برایتان می سوزد زحمات بیست ساله تان به باد نیستی رفت.روز اولی که آمد و تمام وسایل اتاقش را بیرون ریخت باید جلویش را می گرفتید.اما خدا را شکر کنید, فردا چهلمین روز هم تمام می شود شاید هنوز امیدهایی باقی مانده باشد.

چیزی درونم به جریان افتاده است که ناشناختگی اش برایم لذت بخش است

انگار از من به بیرون می پاشد

چیزی مانند حرارت و نور

شاید متولد شده باشم....

( هر کس خود را چهل روز برای خدا خالص کند چشمه های حکمت ازقلبش بر زبانش جاری می شود)

مرتضی غفرانی

مرداد85

تبریز