عباس موذن - Abas Moazen
داستانک عباس موذن
در Øالتي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ØŒ او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده Ùˆ Øالا دارد به مخش Ùشار مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را Ù…Øكم با دست گرÙته است . چقدر صورتش برايم آشناست ! ابروهايش را گره كرده ولي لبخندي هم بر لبانش اÙتاده است . خال وسط پيشاني اش ... Øالا Ùهميدم او را توي يكي از خوابهايم ديده ام .
شقايق است ØŒ دخترم . چقدر بزرگ شده Ùˆ قد كشيده است ! از روي صندلي بلند مي شوم كه به طرÙØ´ بروم . يكي از پشت ØŒ كمرم را مي گيرد Ùˆ اسمم را صدا مي زند . بر مي گردم Ùˆ نگاه مي كنم . مادرم نشسته است بالاي سرم ØŒ مي گويد :
داره مدرسه ات دير ميشه . بايس نون هم بخري .
انجام ، مرداد 85
ga_moazzen@yahoo.com
---------------------------
آبي ٠سياه عباس موذن
صورت سياه سوخته‌ي عبود را ريش‌اش سÙيد كرده بود. روي تنبان‌اش را Ùشار كپك هاي عرق ØŒ چين انداخته بودند . پاهايش را تكاند Ùˆ دم‌پايی‌هاي پلاستيكي يك انگشتي‌اش را بيرون آورد . لنگه‌ي در را بازكرد Ùˆ داخل اتاق شد. زيلوي سه رنگي را كه يادگار كبرا بود Ùˆ Øالا ديگر جزو دارايي او شمرده مي شد ØŒ لوله كرد . سه سال از عمر زيلو رÙته بود در خانه ÙŠ شصت متري هشتاد ساله ÙŠ ارث پدري عبود . وقتي كه با Øركتي تند آن را به شانه‌ي راست‌اش انداخت ØŒ زخم كاري كوسه ماهي٠روي شانه‌اش زير Ùشار زيلو ØŒ نيش كشيد. ابروهايش را درهم كرد . لب‌هاي كلÙت‌ Ùˆ كبودش روي پيشانيش گره خورد :
"اوخ، اوخ، اوخ خ خ ..."
دم دراتاق ايستاد ØŒ توي آينه‌ي زنگ گرÙته Ùˆ پنج ضلعي كه آويزان بود بر ستون كوچك Ú¯Ú†ÙŠ وسط اتاق نگاه كرد . دور تا دور آينه را چوب قهوه‌اي Ùˆ رنگ Ùˆ رو رÙته‌اي مي پوشاند . آخرين تكه‌ي عباي كبرا جلو چشمانش توي آينه زير آب Ùرو رÙت . كوسه ماهي سرمست Ùˆ بازيگوش خودي نشان داد . عاشق بود . مي‌خواست به عبود بÙهماند كه كبرا ديگر مال او نيست. خون توي آينه آمد. Ù„ÙÙŠ زد Ùˆ آرام آرام دوباره كش آمد . آينه‌اي به اين كوچكي ØŒ دريا را در خودش جاي داده بود! چندين بار ستون اتاق نتوانسته بود وزن كم آينه را وقتي كه كبري توي آن آرزوهايش را مي ديد تØمل كند . آرزوهاي كبري قد دريا بود ولي مثل آن نبود ØŒ آينه كوچك بود . عبود Ú¯Ùت :
« به دردم نمي خوردي ØŒ دير Ùهميدم .»
تركي روي گوشه‌ي سمت Ú†Ù¾ آن ØŒ رو به بالا اÙتاده بود. لب‌هايش را از روي هم آزاد كرد. لبخندي زد :
«آهااااا ... اين آخريشه عبود، مي‌خوام بدبختيو بذارم و برم .»
Ù†Ùس آرامي كشيد . آرزوهايش چند قدم آن طر٠‌تر، انتظارش را مي‌كشيدند :
« اگه خدا بخواد Ùردا ØŒ نه ØŒ پس Ùردا تو دبي نشستي Ùˆ ماربورو چاق مي‌كني . ها ØŒ چه‌طوره ØŸ اصلاً Ú†Ù‡ Ùرقي داره؟ ماربورو نه ØŒ وينستون سه‌خط يا چهارخط ØŒ اصلاً شترنشون مي‌كشم. ديگه از دس ايي سيگارهاي پهن ساخت ايراني خسته ‌م! خدايا اگه سيگار نبيد Ú†Ù‡ مي‌كردم مو؟"
از اتاق بيرون رÙت. Øياط را بريد Ùˆ از در، كه هنوز باز مانده بود ØŒ بيرون زد. در چوبي Øياط هم ‌چنان باز ماند.
هيچ لكه‌اي در Ø¢Ùتاب نبود . يك‌دست مثل بر٠روي زمين Ùˆ ديوارها اÙتاده بود. نمي‌توانست چشم در چشم Ø¢Ùتاب نگاه بكند. چشمان‌اش را باريك كرد . Ùقط پنجه‌هاي چرقو خودش را مي‌ديد. پاهايش يكي پس از ديگري جا عوض مي‌كردند. ك٠پاهايش عرق كرده بود. صداي تلق تلوق دم‌پايي‌هاي ابري‌اش در گوش‌اش نشست. زير پايش دريا بود به رنگ سياه كه هنوز كبرا داشت در آن مي‌تپيد . شنا مي‌دانست اما سنگيني شكم‌اش باعث مي شد تا بيش‌تر دريا او را بخواهد . بين دريا Ùˆ كوسه دعوا شد :
«عاشقي بد دردي داره ! خو ØŒ اي صاØب آب ØŒ كسي آن‌جا نبود كه به دادش برسد؟»
ماهي‌گيران هرمز سرابي ديده بودند. آخر، ماهي‌گير بايد بتواند، سراب Ùˆ واقعيت را بشناسد! آن‌قدر طول نكشيده بود تا بتوانند به او برسند Ùˆ Ù„Ú†Ùƒ ØŒ يا دستش ØŒ Øتا مويش را بگيرند Ùˆ به اندازه يك Ù†Ùس كشيدن سرش را از آب بيرون بكشند :
« Øالا ديده باشند يا نديده باشند . آل بوده كه به شكل كوسه ظاهر شده شايد . آمده بود Ùˆ تندي هم رÙته بود. از پس آل كه كسي بر نمي‌آيد! اگه پسر مي‌زائيد ... Ùرقي نداره ØŒ اينجا پسر يا دختر به يه اندازه سود دارن .»
وسط كوچه، رسول يخي ØŒ او را ديد ØŒ Ú¯Ùت :
«ها، وولك ، كجا به سلامتي؟ خونه عوض مي‌كني؟»
به رسول نگاه نكرد . به رÙتن ادامه داد ØŒ ولي Ú¯Ùت :
- مي‌رم گوه‌ي دست Ùروشا.
- خيره اي‌شالله!
عبود كه رسول را پشت سر گذاشته بود دست‌اش را بلند كرد و داد زد :
« ها كه خيره ! Øتماً خيره ...»
Ø¢Ùتاب مرداد در بخار معلق دريا نشسته بود Ùˆ هوا را شرجي مي ‌كرد. مرداني كه از صيد برمي گشتند توي كوچه‌ي دست ‌Ùروشان ØŒ با معامله‌هاي كوچك اجناس كهنه وگاهي هم نو، تنگي رزق Ùˆ روزي شان را جبران مي‌كردند. انتهاي بازار، تنگه‌ي هرمز نمايان بود كه امواج كبود Ùˆ ÙˆØشي ØŒ خون هر جاشو را به جوش مي‌آورد. عبود كه آمد، دلالان، مثل مرغ‌هاي دريايي انگار كه ماهي مرده‌اي را روي آب ديده باشند ØŒ به طرÙ‌اش هجوم آوردند.
- ها عبود، مي‌Ùروشي؟
يكي ديگر دستي به زيلو كشيد Ùˆ Ú¯Ùت :
« مي‌خواي عوض كني؟ Øاضرم ها ... تاق بزنيم؟»
عبود بي آن كه جوابي بدهد، Ù…Øاصره‌ي آن‌ها را دريد Ùˆ مسيرش را به عمق بازار ادامه داد . دوباره ميان مال‌خران Ù…Øاصره شد. رجب ريقو جلو آمد ÙˆÚ¯Ùت :
« بگو خو عبود! Ú†Ù† مي‌Ùروشي؟ مو مي‌خرم. بده به مو عبود، بده خو»
دستي بر زيلو كشيد. عبود اعتنايي نكرد Ùˆ در يك گوشه وسط بازار، زيلو را به زمين گذاشت. رجب ريقو اين دÙعه آمد Ùˆ آرام كنارش ايستاد. استخوان‌ شانه‌هايش از زير پيراهن رنگ Ùˆ رو رÙته‌اش بيرون زده بود. انگشت شست پاي راست‌اش از جلو كتاني چيني‌اش، سر در آورده بود. صورت‌ او را جاي جوش خوردن چند زخم پيرتر كرده بود . وقتي مي‌خنديد، مثل بوزينه‌اي مي‌شد كه چشمان سياه Ùˆ درشت‌اش در Øدقه جا نمي‌گرÙت . برقي در آن‌ها بود كه آدم را مي‌ترساند. عبود Ú¯Ùت :
« برو، برو ايجا واي نسا ...»
رجب شانه‌هايش را جمع كرد. اين پا Ùˆ آن پا كرد، Ú¯Ùت:
«مگه چيه خو؟ پَ مو آدم نيستم؟»
- نه نيستي. جنس Ùروختن به تو بدشانسي مي‌آره ØŒ نمي‌دوني؟ وقتي جاي خون تو صورت‌ات نبيد، او وقته كه آدمي ...
- پول مو پول نيس؟
- Ú¯Ùتم كه، پول تو به كار مو نمي‌آد ...
يارالله جلو آمد. پشت ‌بند او Øجت رسيد. رجب آن‌ها را كه ديد، عقب رÙت. Øجت زودتر از يارالله Ú¯Ùت : «چن مي‌Ùروشي عبود؟»
- ده‌هزار تومن.
- ده‌هزار تومن؟
و دست‌اش را روي سرش كشيد: "هي بوم هي ...! اي ده‌هزارتومن!"
- خب آره، مگه اي‌جا، چيزي ديگه‌م هس ...؟
يارالله پريد تو Øر٠و Ú¯Ùت: "بينم مي‌خواي بÙروشي يا نه؟"
- خب مي‌خوام نه ...
- په يه قيمتي بگو كه معامله‌مون بشه نه ...
Øجت از اين كه رقيبي براي‌اش پيدا شده بود، عصباني شد. Ú¯Ùت: "هي، يارالله! Ù…Ú¯Ù‡ نمي‌بيني مو دارم معامله‌ش مي‌كنم؟ كوري؟" يارالله ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ وارد بØØ« با Øجت نشود. به همين خاطر توجهي به Øجت نكرد Ùˆ ادامه داد: "خب، Ú†ÙŠ مي‌گي؟" عبود Ú¯Ùت: "اگه خريدار باشي معامله‌مون مي‌شه."
- مو خريدارم، په بگو، تو Ùروشنده نيسي.
- Øاضرم هزار تومن ازش بندازم ØŒ آخر كلام .
Øجت وقتي ديد يارالله دارد معامله را جوش مي‌دهد عصباني شد Ùˆ به او Ú¯Ùت : "آخه به تو Ú†Ù‡ كه داري خراب مي‌كني معامله رو؟ اول بذار خر، برينه ØŒ بعد تو جمع‌اش كن ."
عبود كه از متلك Øجت عصباني شده بود، مشت Ù…Øكمي به سينه‌ي Øجت زد ÙˆÚ¯Ùت: "خر جد Ùˆ آبادته تخم Øروم ..."
Øجت به عقب پرت شد. پايش روي پاي رجب نشست ØŒ سرش با سر رجب كوبيد . صداي زنگي در گوش‌اش پيچيد. رجب چشمان‌اش سÙيد شد ØŒ لرزيد. دستان‌اش شل شد Ùˆ سرش به عقب پرت شد . مردم همه جمع شدند. عبود زد توي سر خودش Ùˆ Ú¯Ùت :
"يا قمر بني‌هاشم! دوباره اÙتيد. جني شد رجب ..."
Øجت مخ‌اش را Ù…Øكم Ùشرد. چشم‌اش به رجب اÙتاد. ك٠سÙيد رنگي از دهان رجب بيرون زد . اÙتاده بود روي دل زمين . سرش توي جو رÙته بود Ùˆ مي‌لرزيد. مراد چاي‌چي داد زد: "سرشو در بيارين از تو جوب، اي بدبختو ..." Ùˆ از وسط جمعيت خودش را گذراند Ùˆ آمد پاهاي رجب را گرÙت Ùˆ كناري گذاشت. يارالله سنگي را از كنار جو برداشت Ùˆ با آن دور رجب خطي كشيد Ùˆ Ùرياد زد:
"كسي به‌ش دست نزنه، كسي نزديكش نشه ... صلوات بÙرستيد ... اللهم صلي علي Ù…Øمد Ùˆ ..."
مردم صلوات Ùرستادند تا جني كه به درون Ø±ÙˆØ Ø±Ø¬Ø¨ قايم شده بود ØŒ بيرون آمده Ùˆ Ùرار كند. عبود زيلو را روي شانه‌اش انداخت Ùˆ به ته بازار ‌رÙت . با خود Ú¯Ùت :
"چه شانسيه شانس مونه بدبخت! په چرا اي‌طوري شد امروز، اي دم٠آخري !؟"
نور ماه به ته دريا شليك مي‌كرد. سكوت دريا، ترس‌ناك شده بود. قرزلنگ‌ها از آب بيرون آمده بوده Ùˆ چنگال‌هايشان را به آسمان بلند كرده بودند، به نظر مي‌رسيد كه دارند نماز جماعت مي خوانند. لنجي روي دريا تكان مي‌خورد. سايه‌ي ننه رجب مثل شبØÙŠ مي‌آمد. آخر سيگارش را روي موج كوتاهي كه به ساØÙ„ غلتي زده بود، انداخت. سيگار، انگار كه هيچ وقت روشن نبوده است در آب Ù…ØÙˆ شد. رجب مثل سايه‌اي بود كه روي تكه سنگي اÙتاده باشد. دريا، صخره، لنج Ùˆ آدم‌ها ØŒ همه چيز سايه بود . ننه‌ رجب نزديك شد. Ù„Ú†Ùƒ عباي كهنه‌اش در نسيم تكان مي‌خورد. پشت‌اش ايستاد. مي‌دانست كه نيمي كم دارد. همه‌ي ØرÙ‌هايش را زده بود. چيز تازه‌اي براي او نداشت كه بگويد ولي باز هم مي‌خواست كه بگويد، هر چند تكراري باشد .
- سلام ننه! Ú†Ù‡ كنم برا تو؟ هزار صلوات پيشاپيش Ùرستادم تا نذرم وا بشه ازاي گرندي كه روزگار بسته به سرنوشت‌ات روله ام . Ú†Ù‡ بكنم خو، بگو؟
رجب خالي بود. همه‌ي ØرÙ‌هايش را زده بود. او هم چيزي براي Ú¯Ùتن نداشت.
- ننه مو چيزي Ú¯Ùتم؟ شكايت كردم؟
- نه ننه! قربون او چيزي كه نمي‌گي بشم. وقتي مي‌آي اي‌جا، يه چيزي‌ته خو. بگو خالي شي.
- عبود رÙت ازاي‌جا. راØت شد، سي خودش .
- Ùكر كردي كه راØت شد؟ سرنوشت هر كي نوشته شده به Ù„ÙˆØ Ø±ÙˆØ²Ú¯Ø§Ø±. هر كجا بره كبراش ديگه زنده نمي‌شه . هندسون هم اگه بره، تنها مي‌ره . خواس از Ùكر كبرا خلاص شه . عذبي ØŒ نمي‌دوني. درد دوري هر كي كه دل بستي به‌اش، Ú¯Ùتني نيس ننه .
رجب پايين آمد از تكه صخره‌ي كنار ساØÙ„ . پشت‌ شلوارش را تكاند.
- بريم ننه، بريم ...
دو سايه بودند كه مي‌رÙتند. رجب Ú¯Ùت : "ننه، راسته كه مي‌گن آدما قبل اي كه به دنيا بيان، يه جايي ديگه زندگي مي‌كردن؟"
- ها ننه!
- راسته كه مي‌گن آدما تو اوجايي كه بودن، گناه هم كردن؟
- ها ننه، اي‌طوري ميگن.
- په يعني مو هم Øتمي دارم تو اي دنيا، عذاب گناهايي كه قبلنا كردÙÙ… رو مي‌كشÙÙ…ØŒ ها؟
- اي ØرÙا Ú†ÙÙ†ÙÙ‡ مي‌زني روله؟ خدا خواس تا بنده‌هاش گناه كنن . دس٠خودمون كه نبيد، Øكم خدا چنين بيد. تو Ú†Ù‡ به اي ØرÙا؟
- خب، جواب نه بود ها؟
ننه يك دست‌اش به زانوش بود كه راه مي رÙت. ايستاد. دست رجب را گرÙت Ùˆ Ùشرد. دوباره به راه اÙتادند، اين دÙعه دست رجب دست‌اش بود، مثل بچه‌گي رجب. Ú¯Ùت: "تو كه مي‌دوني قبول نمي‌كن اي مردم!"
- ها دÙÚ¯ÙŽ به اي «نه» پوست‌اÙÙ… قوين بيسَ . مي‌خوام بدونم چه‌طوريه ... يه جوري مي‌شم وقتي برام مي‌ري خواست‌گاري !
- بدك نبيد. اما تا Ùهميدن برا Ú†ÙŠ رÙتم ØŒ سكينه ري هم كشيد. مث٠اي كه مي‌خوام ÙƒÙر خدا بگÙÙ… . هي صلوات Ùرستاد، هي صلوات Ùرستاد!
رجب خنديد. ننه دوباره Øركت كرد. وقتي رجب مي‌خنديد، ننه لذت مي‌برد. دست رجب را بيش‌تر Ùشرد. Ú¯Ùت : "به Ú†Ù‡ Ùكري؟"
- هيچ ننه، هيچ!
Ùˆ باز خنديد. Ú¯Ùت : "مي‌دوني ننه، مي‌دونم قبول نمي‌كنن، اما خو اي رÙتن خواسگاري رو خيلي دوس دارم . Øالا Ùرداس كه مردم ها يه طور ديگه به‌ام نگاه مي‌كنن . به‌تر نگاهم مي‌كنن ...!"
رنگ نقره‌اي ماه با رنگ نارنجي قاطي شده بود. ننه Ú¯Ùت :
"Øالا كه اي طوري دوس داري ØŒ خو همي Ùردا دوباره برات مي‌رم خواست‌گاری . شكر خدا چيزي كه زياد هست ØŒ دختره تو اين دوره زمونه ..."
وارد كوچه‌اي شدند. كمي كه درون كوچه رÙتند رجب برگشت Ùˆ نگاه كرد ØŒ ماه دريا را شسته بود .
انجام ، مرداد 83
در Øالتي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ØŒ او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده Ùˆ Øالا دارد به مخش Ùشار مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را Ù…Øكم با دست گرÙته است . چقدر صورتش برايم آشناست ! ابروهايش را گره كرده ولي لبخندي هم بر لبانش اÙتاده است . خال وسط پيشاني اش ... Øالا Ùهميدم او را توي يكي از خوابهايم ديده ام .
شقايق است ØŒ دخترم . چقدر بزرگ شده Ùˆ قد كشيده است ! از روي صندلي بلند مي شوم كه به طرÙØ´ بروم . يكي از پشت ØŒ كمرم را مي گيرد Ùˆ اسمم را صدا مي زند . بر مي گردم Ùˆ نگاه مي كنم . مادرم نشسته است بالاي سرم ØŒ مي گويد :
داره مدرسه ات دير ميشه . بايس نون هم بخري .
انجام ، مرداد 85
ga_moazzen@yahoo.com
---------------------------
آبي ٠سياه عباس موذن
صورت سياه سوخته‌ي عبود را ريش‌اش سÙيد كرده بود. روي تنبان‌اش را Ùشار كپك هاي عرق ØŒ چين انداخته بودند . پاهايش را تكاند Ùˆ دم‌پايی‌هاي پلاستيكي يك انگشتي‌اش را بيرون آورد . لنگه‌ي در را بازكرد Ùˆ داخل اتاق شد. زيلوي سه رنگي را كه يادگار كبرا بود Ùˆ Øالا ديگر جزو دارايي او شمرده مي شد ØŒ لوله كرد . سه سال از عمر زيلو رÙته بود در خانه ÙŠ شصت متري هشتاد ساله ÙŠ ارث پدري عبود . وقتي كه با Øركتي تند آن را به شانه‌ي راست‌اش انداخت ØŒ زخم كاري كوسه ماهي٠روي شانه‌اش زير Ùشار زيلو ØŒ نيش كشيد. ابروهايش را درهم كرد . لب‌هاي كلÙت‌ Ùˆ كبودش روي پيشانيش گره خورد :
"اوخ، اوخ، اوخ خ خ ..."
دم دراتاق ايستاد ØŒ توي آينه‌ي زنگ گرÙته Ùˆ پنج ضلعي كه آويزان بود بر ستون كوچك Ú¯Ú†ÙŠ وسط اتاق نگاه كرد . دور تا دور آينه را چوب قهوه‌اي Ùˆ رنگ Ùˆ رو رÙته‌اي مي پوشاند . آخرين تكه‌ي عباي كبرا جلو چشمانش توي آينه زير آب Ùرو رÙت . كوسه ماهي سرمست Ùˆ بازيگوش خودي نشان داد . عاشق بود . مي‌خواست به عبود بÙهماند كه كبرا ديگر مال او نيست. خون توي آينه آمد. Ù„ÙÙŠ زد Ùˆ آرام آرام دوباره كش آمد . آينه‌اي به اين كوچكي ØŒ دريا را در خودش جاي داده بود! چندين بار ستون اتاق نتوانسته بود وزن كم آينه را وقتي كه كبري توي آن آرزوهايش را مي ديد تØمل كند . آرزوهاي كبري قد دريا بود ولي مثل آن نبود ØŒ آينه كوچك بود . عبود Ú¯Ùت :
« به دردم نمي خوردي ØŒ دير Ùهميدم .»
تركي روي گوشه‌ي سمت Ú†Ù¾ آن ØŒ رو به بالا اÙتاده بود. لب‌هايش را از روي هم آزاد كرد. لبخندي زد :
«آهااااا ... اين آخريشه عبود، مي‌خوام بدبختيو بذارم و برم .»
Ù†Ùس آرامي كشيد . آرزوهايش چند قدم آن طر٠‌تر، انتظارش را مي‌كشيدند :
« اگه خدا بخواد Ùردا ØŒ نه ØŒ پس Ùردا تو دبي نشستي Ùˆ ماربورو چاق مي‌كني . ها ØŒ چه‌طوره ØŸ اصلاً Ú†Ù‡ Ùرقي داره؟ ماربورو نه ØŒ وينستون سه‌خط يا چهارخط ØŒ اصلاً شترنشون مي‌كشم. ديگه از دس ايي سيگارهاي پهن ساخت ايراني خسته ‌م! خدايا اگه سيگار نبيد Ú†Ù‡ مي‌كردم مو؟"
از اتاق بيرون رÙت. Øياط را بريد Ùˆ از در، كه هنوز باز مانده بود ØŒ بيرون زد. در چوبي Øياط هم ‌چنان باز ماند.
هيچ لكه‌اي در Ø¢Ùتاب نبود . يك‌دست مثل بر٠روي زمين Ùˆ ديوارها اÙتاده بود. نمي‌توانست چشم در چشم Ø¢Ùتاب نگاه بكند. چشمان‌اش را باريك كرد . Ùقط پنجه‌هاي چرقو خودش را مي‌ديد. پاهايش يكي پس از ديگري جا عوض مي‌كردند. ك٠پاهايش عرق كرده بود. صداي تلق تلوق دم‌پايي‌هاي ابري‌اش در گوش‌اش نشست. زير پايش دريا بود به رنگ سياه كه هنوز كبرا داشت در آن مي‌تپيد . شنا مي‌دانست اما سنگيني شكم‌اش باعث مي شد تا بيش‌تر دريا او را بخواهد . بين دريا Ùˆ كوسه دعوا شد :
«عاشقي بد دردي داره ! خو ØŒ اي صاØب آب ØŒ كسي آن‌جا نبود كه به دادش برسد؟»
ماهي‌گيران هرمز سرابي ديده بودند. آخر، ماهي‌گير بايد بتواند، سراب Ùˆ واقعيت را بشناسد! آن‌قدر طول نكشيده بود تا بتوانند به او برسند Ùˆ Ù„Ú†Ùƒ ØŒ يا دستش ØŒ Øتا مويش را بگيرند Ùˆ به اندازه يك Ù†Ùس كشيدن سرش را از آب بيرون بكشند :
« Øالا ديده باشند يا نديده باشند . آل بوده كه به شكل كوسه ظاهر شده شايد . آمده بود Ùˆ تندي هم رÙته بود. از پس آل كه كسي بر نمي‌آيد! اگه پسر مي‌زائيد ... Ùرقي نداره ØŒ اينجا پسر يا دختر به يه اندازه سود دارن .»
وسط كوچه، رسول يخي ØŒ او را ديد ØŒ Ú¯Ùت :
«ها، وولك ، كجا به سلامتي؟ خونه عوض مي‌كني؟»
به رسول نگاه نكرد . به رÙتن ادامه داد ØŒ ولي Ú¯Ùت :
- مي‌رم گوه‌ي دست Ùروشا.
- خيره اي‌شالله!
عبود كه رسول را پشت سر گذاشته بود دست‌اش را بلند كرد و داد زد :
« ها كه خيره ! Øتماً خيره ...»
Ø¢Ùتاب مرداد در بخار معلق دريا نشسته بود Ùˆ هوا را شرجي مي ‌كرد. مرداني كه از صيد برمي گشتند توي كوچه‌ي دست ‌Ùروشان ØŒ با معامله‌هاي كوچك اجناس كهنه وگاهي هم نو، تنگي رزق Ùˆ روزي شان را جبران مي‌كردند. انتهاي بازار، تنگه‌ي هرمز نمايان بود كه امواج كبود Ùˆ ÙˆØشي ØŒ خون هر جاشو را به جوش مي‌آورد. عبود كه آمد، دلالان، مثل مرغ‌هاي دريايي انگار كه ماهي مرده‌اي را روي آب ديده باشند ØŒ به طرÙ‌اش هجوم آوردند.
- ها عبود، مي‌Ùروشي؟
يكي ديگر دستي به زيلو كشيد Ùˆ Ú¯Ùت :
« مي‌خواي عوض كني؟ Øاضرم ها ... تاق بزنيم؟»
عبود بي آن كه جوابي بدهد، Ù…Øاصره‌ي آن‌ها را دريد Ùˆ مسيرش را به عمق بازار ادامه داد . دوباره ميان مال‌خران Ù…Øاصره شد. رجب ريقو جلو آمد ÙˆÚ¯Ùت :
« بگو خو عبود! Ú†Ù† مي‌Ùروشي؟ مو مي‌خرم. بده به مو عبود، بده خو»
دستي بر زيلو كشيد. عبود اعتنايي نكرد Ùˆ در يك گوشه وسط بازار، زيلو را به زمين گذاشت. رجب ريقو اين دÙعه آمد Ùˆ آرام كنارش ايستاد. استخوان‌ شانه‌هايش از زير پيراهن رنگ Ùˆ رو رÙته‌اش بيرون زده بود. انگشت شست پاي راست‌اش از جلو كتاني چيني‌اش، سر در آورده بود. صورت‌ او را جاي جوش خوردن چند زخم پيرتر كرده بود . وقتي مي‌خنديد، مثل بوزينه‌اي مي‌شد كه چشمان سياه Ùˆ درشت‌اش در Øدقه جا نمي‌گرÙت . برقي در آن‌ها بود كه آدم را مي‌ترساند. عبود Ú¯Ùت :
« برو، برو ايجا واي نسا ...»
رجب شانه‌هايش را جمع كرد. اين پا Ùˆ آن پا كرد، Ú¯Ùت:
«مگه چيه خو؟ پَ مو آدم نيستم؟»
- نه نيستي. جنس Ùروختن به تو بدشانسي مي‌آره ØŒ نمي‌دوني؟ وقتي جاي خون تو صورت‌ات نبيد، او وقته كه آدمي ...
- پول مو پول نيس؟
- Ú¯Ùتم كه، پول تو به كار مو نمي‌آد ...
يارالله جلو آمد. پشت ‌بند او Øجت رسيد. رجب آن‌ها را كه ديد، عقب رÙت. Øجت زودتر از يارالله Ú¯Ùت : «چن مي‌Ùروشي عبود؟»
- ده‌هزار تومن.
- ده‌هزار تومن؟
و دست‌اش را روي سرش كشيد: "هي بوم هي ...! اي ده‌هزارتومن!"
- خب آره، مگه اي‌جا، چيزي ديگه‌م هس ...؟
يارالله پريد تو Øر٠و Ú¯Ùت: "بينم مي‌خواي بÙروشي يا نه؟"
- خب مي‌خوام نه ...
- په يه قيمتي بگو كه معامله‌مون بشه نه ...
Øجت از اين كه رقيبي براي‌اش پيدا شده بود، عصباني شد. Ú¯Ùت: "هي، يارالله! Ù…Ú¯Ù‡ نمي‌بيني مو دارم معامله‌ش مي‌كنم؟ كوري؟" يارالله ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ وارد بØØ« با Øجت نشود. به همين خاطر توجهي به Øجت نكرد Ùˆ ادامه داد: "خب، Ú†ÙŠ مي‌گي؟" عبود Ú¯Ùت: "اگه خريدار باشي معامله‌مون مي‌شه."
- مو خريدارم، په بگو، تو Ùروشنده نيسي.
- Øاضرم هزار تومن ازش بندازم ØŒ آخر كلام .
Øجت وقتي ديد يارالله دارد معامله را جوش مي‌دهد عصباني شد Ùˆ به او Ú¯Ùت : "آخه به تو Ú†Ù‡ كه داري خراب مي‌كني معامله رو؟ اول بذار خر، برينه ØŒ بعد تو جمع‌اش كن ."
عبود كه از متلك Øجت عصباني شده بود، مشت Ù…Øكمي به سينه‌ي Øجت زد ÙˆÚ¯Ùت: "خر جد Ùˆ آبادته تخم Øروم ..."
Øجت به عقب پرت شد. پايش روي پاي رجب نشست ØŒ سرش با سر رجب كوبيد . صداي زنگي در گوش‌اش پيچيد. رجب چشمان‌اش سÙيد شد ØŒ لرزيد. دستان‌اش شل شد Ùˆ سرش به عقب پرت شد . مردم همه جمع شدند. عبود زد توي سر خودش Ùˆ Ú¯Ùت :
"يا قمر بني‌هاشم! دوباره اÙتيد. جني شد رجب ..."
Øجت مخ‌اش را Ù…Øكم Ùشرد. چشم‌اش به رجب اÙتاد. ك٠سÙيد رنگي از دهان رجب بيرون زد . اÙتاده بود روي دل زمين . سرش توي جو رÙته بود Ùˆ مي‌لرزيد. مراد چاي‌چي داد زد: "سرشو در بيارين از تو جوب، اي بدبختو ..." Ùˆ از وسط جمعيت خودش را گذراند Ùˆ آمد پاهاي رجب را گرÙت Ùˆ كناري گذاشت. يارالله سنگي را از كنار جو برداشت Ùˆ با آن دور رجب خطي كشيد Ùˆ Ùرياد زد:
"كسي به‌ش دست نزنه، كسي نزديكش نشه ... صلوات بÙرستيد ... اللهم صلي علي Ù…Øمد Ùˆ ..."
مردم صلوات Ùرستادند تا جني كه به درون Ø±ÙˆØ Ø±Ø¬Ø¨ قايم شده بود ØŒ بيرون آمده Ùˆ Ùرار كند. عبود زيلو را روي شانه‌اش انداخت Ùˆ به ته بازار ‌رÙت . با خود Ú¯Ùت :
"چه شانسيه شانس مونه بدبخت! په چرا اي‌طوري شد امروز، اي دم٠آخري !؟"
نور ماه به ته دريا شليك مي‌كرد. سكوت دريا، ترس‌ناك شده بود. قرزلنگ‌ها از آب بيرون آمده بوده Ùˆ چنگال‌هايشان را به آسمان بلند كرده بودند، به نظر مي‌رسيد كه دارند نماز جماعت مي خوانند. لنجي روي دريا تكان مي‌خورد. سايه‌ي ننه رجب مثل شبØÙŠ مي‌آمد. آخر سيگارش را روي موج كوتاهي كه به ساØÙ„ غلتي زده بود، انداخت. سيگار، انگار كه هيچ وقت روشن نبوده است در آب Ù…ØÙˆ شد. رجب مثل سايه‌اي بود كه روي تكه سنگي اÙتاده باشد. دريا، صخره، لنج Ùˆ آدم‌ها ØŒ همه چيز سايه بود . ننه‌ رجب نزديك شد. Ù„Ú†Ùƒ عباي كهنه‌اش در نسيم تكان مي‌خورد. پشت‌اش ايستاد. مي‌دانست كه نيمي كم دارد. همه‌ي ØرÙ‌هايش را زده بود. چيز تازه‌اي براي او نداشت كه بگويد ولي باز هم مي‌خواست كه بگويد، هر چند تكراري باشد .
- سلام ننه! Ú†Ù‡ كنم برا تو؟ هزار صلوات پيشاپيش Ùرستادم تا نذرم وا بشه ازاي گرندي كه روزگار بسته به سرنوشت‌ات روله ام . Ú†Ù‡ بكنم خو، بگو؟
رجب خالي بود. همه‌ي ØرÙ‌هايش را زده بود. او هم چيزي براي Ú¯Ùتن نداشت.
- ننه مو چيزي Ú¯Ùتم؟ شكايت كردم؟
- نه ننه! قربون او چيزي كه نمي‌گي بشم. وقتي مي‌آي اي‌جا، يه چيزي‌ته خو. بگو خالي شي.
- عبود رÙت ازاي‌جا. راØت شد، سي خودش .
- Ùكر كردي كه راØت شد؟ سرنوشت هر كي نوشته شده به Ù„ÙˆØ Ø±ÙˆØ²Ú¯Ø§Ø±. هر كجا بره كبراش ديگه زنده نمي‌شه . هندسون هم اگه بره، تنها مي‌ره . خواس از Ùكر كبرا خلاص شه . عذبي ØŒ نمي‌دوني. درد دوري هر كي كه دل بستي به‌اش، Ú¯Ùتني نيس ننه .
رجب پايين آمد از تكه صخره‌ي كنار ساØÙ„ . پشت‌ شلوارش را تكاند.
- بريم ننه، بريم ...
دو سايه بودند كه مي‌رÙتند. رجب Ú¯Ùت : "ننه، راسته كه مي‌گن آدما قبل اي كه به دنيا بيان، يه جايي ديگه زندگي مي‌كردن؟"
- ها ننه!
- راسته كه مي‌گن آدما تو اوجايي كه بودن، گناه هم كردن؟
- ها ننه، اي‌طوري ميگن.
- په يعني مو هم Øتمي دارم تو اي دنيا، عذاب گناهايي كه قبلنا كردÙÙ… رو مي‌كشÙÙ…ØŒ ها؟
- اي ØرÙا Ú†ÙÙ†ÙÙ‡ مي‌زني روله؟ خدا خواس تا بنده‌هاش گناه كنن . دس٠خودمون كه نبيد، Øكم خدا چنين بيد. تو Ú†Ù‡ به اي ØرÙا؟
- خب، جواب نه بود ها؟
ننه يك دست‌اش به زانوش بود كه راه مي رÙت. ايستاد. دست رجب را گرÙت Ùˆ Ùشرد. دوباره به راه اÙتادند، اين دÙعه دست رجب دست‌اش بود، مثل بچه‌گي رجب. Ú¯Ùت: "تو كه مي‌دوني قبول نمي‌كن اي مردم!"
- ها دÙÚ¯ÙŽ به اي «نه» پوست‌اÙÙ… قوين بيسَ . مي‌خوام بدونم چه‌طوريه ... يه جوري مي‌شم وقتي برام مي‌ري خواست‌گاري !
- بدك نبيد. اما تا Ùهميدن برا Ú†ÙŠ رÙتم ØŒ سكينه ري هم كشيد. مث٠اي كه مي‌خوام ÙƒÙر خدا بگÙÙ… . هي صلوات Ùرستاد، هي صلوات Ùرستاد!
رجب خنديد. ننه دوباره Øركت كرد. وقتي رجب مي‌خنديد، ننه لذت مي‌برد. دست رجب را بيش‌تر Ùشرد. Ú¯Ùت : "به Ú†Ù‡ Ùكري؟"
- هيچ ننه، هيچ!
Ùˆ باز خنديد. Ú¯Ùت : "مي‌دوني ننه، مي‌دونم قبول نمي‌كنن، اما خو اي رÙتن خواسگاري رو خيلي دوس دارم . Øالا Ùرداس كه مردم ها يه طور ديگه به‌ام نگاه مي‌كنن . به‌تر نگاهم مي‌كنن ...!"
رنگ نقره‌اي ماه با رنگ نارنجي قاطي شده بود. ننه Ú¯Ùت :
"Øالا كه اي طوري دوس داري ØŒ خو همي Ùردا دوباره برات مي‌رم خواست‌گاری . شكر خدا چيزي كه زياد هست ØŒ دختره تو اين دوره زمونه ..."
وارد كوچه‌اي شدند. كمي كه درون كوچه رÙتند رجب برگشت Ùˆ نگاه كرد ØŒ ماه دريا را شسته بود .
انجام ، مرداد 83