عباس موذن - Abas Moazen
داستانک
عباس موذن
در ØØ§Ù„تي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ØŒ او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده Ùˆ ØØ§Ù„ا دارد به مخش ÙØ´Ø§Ø± مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را Ù…ØÙƒÙ… با دست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است . چقدر صورتش برايم آشناست ! ابروهايش را گره كرده ولي لبخندي هم بر لبانش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است . خال وسط پيشاني اش ... ØØ§Ù„ا Ùهميدم او را توي يكي از خوابهايم ديده ام .
شقايق است ØŒ دخترم . چقدر بزرگ شده Ùˆ قد كشيده است ! از روي صندلي بلند مي شوم كه به Ø·Ø±ÙØ´ بروم . يكي از پشت ØŒ كمرم را مي گيرد Ùˆ اسمم را صدا مي زند . بر مي گردم Ùˆ نگاه مي كنم . مادرم نشسته است بالاي سرم ØŒ مي گويد :
داره مدرسه ات دير ميشه . بايس نون هم بخري .
انجام ، مرداد 85
ga_moazzen@yahoo.com
---------------------------
آبي ٠سياه عباس موذن
صورت سياه سوخته‌ي عبود را ريش‌اش سÙيد كرده بود. روي تنبان‌اش را ÙØ´Ø§Ø± كپك هاي عرق ØŒ چين انداخته بودند . پاهايش را تكاند Ùˆ دم‌پايی‌هاي پلاستيكي يك انگشتي‌اش را بيرون آورد . لنگه‌ي در را بازكرد Ùˆ داخل اتاق شد. زيلوي سه رنگي را كه يادگار كبرا بود Ùˆ ØØ§Ù„ا ديگر جزو دارايي او شمرده مي شد ØŒ لوله كرد . سه سال از عمر زيلو Ø±ÙØªÙ‡ بود در خانه ÙŠ شصت متري هشتاد ساله ÙŠ ارث پدري عبود . وقتي كه با ØØ±ÙƒØªÙŠ ØªÙ†Ø¯ آن را به شانه‌ي راست‌اش انداخت ØŒ زخم كاري كوسه ماهي٠روي شانه‌اش زير ÙØ´Ø§Ø± زيلو ØŒ نيش كشيد. ابروهايش را درهم كرد . لب‌هاي ÙƒÙ„ÙØªâ€Œ Ùˆ كبودش روي پيشانيش گره خورد :
"اوخ، اوخ، اوخ خ خ ..."
دم دراتاق ايستاد ØŒ توي آينه‌ي زنگ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ پنج ضلعي كه آويزان بود بر ستون كوچك Ú¯Ú†ÙŠ وسط اتاق نگاه كرد . دور تا دور آينه را چوب قهوه‌اي Ùˆ رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§ÙŠ Ù…ÙŠ پوشاند . آخرين تكه‌ي عباي كبرا جلو چشمانش توي آينه زير آب ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª . كوسه ماهي سرمست Ùˆ بازيگوش خودي نشان داد . عاشق بود . مي‌خواست به عبود بÙهماند كه كبرا ديگر مال او نيست. خون توي آينه آمد. Ù„ÙÙŠ زد Ùˆ آرام آرام دوباره كش آمد . آينه‌اي به اين كوچكي ØŒ دريا را در خودش جاي داده بود! چندين بار ستون اتاق نتوانسته بود وزن كم آينه را وقتي كه كبري توي آن آرزوهايش را مي ديد تØÙ…Ù„ كند . آرزوهاي كبري قد دريا بود ولي مثل آن نبود ØŒ آينه كوچك بود . عبود Ú¯ÙØª :
« به دردم نمي خوردي ØŒ دير Ùهميدم .»
تركي روي گوشه‌ي سمت Ú†Ù¾ آن ØŒ رو به بالا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. لب‌هايش را از روي هم آزاد كرد. لبخندي زد :
«آهااااا ... اين آخريشه عبود، مي‌خوام بدبختيو بذارم و برم .»
Ù†ÙØ³ آرامي كشيد . آرزوهايش چند قدم آن طر٠‌تر، انتظارش را مي‌كشيدند :
« اگه خدا بخواد ÙØ±Ø¯Ø§ ØŒ نه ØŒ پس ÙØ±Ø¯Ø§ تو دبي نشستي Ùˆ ماربورو چاق مي‌كني . ها ØŒ چه‌طوره ØŸ اصلاً Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ÙŠ داره؟ ماربورو نه ØŒ وينستون سه‌خط يا چهارخط ØŒ اصلاً شترنشون مي‌كشم. ديگه از دس ايي سيگارهاي پهن ساخت ايراني خسته ‌م! خدايا اگه سيگار نبيد Ú†Ù‡ مي‌كردم مو؟"
از اتاق بيرون Ø±ÙØª. ØÙŠØ§Ø· را بريد Ùˆ از در، كه هنوز باز مانده بود ØŒ بيرون زد. در چوبي ØÙŠØ§Ø· هم ‌چنان باز ماند.
هيچ لكه‌اي در Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نبود . يك‌دست مثل بر٠روي زمين Ùˆ ديوارها Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. نمي‌توانست چشم در چشم Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نگاه بكند. چشمان‌اش را باريك كرد . Ùقط پنجه‌هاي چرقو خودش را مي‌ديد. پاهايش يكي پس از ديگري جا عوض مي‌كردند. ك٠پاهايش عرق كرده بود. صداي تلق تلوق دم‌پايي‌هاي ابري‌اش در گوش‌اش نشست. زير پايش دريا بود به رنگ سياه كه هنوز كبرا داشت در آن مي‌تپيد . شنا مي‌دانست اما سنگيني شكم‌اش باعث مي شد تا بيش‌تر دريا او را بخواهد . بين دريا Ùˆ كوسه دعوا شد :
«عاشقي بد دردي داره ! خو ØŒ اي ØµØ§ØØ¨ آب ØŒ كسي آن‌جا نبود كه به دادش برسد؟»
ماهي‌گيران هرمز سرابي ديده بودند. آخر، ماهي‌گير بايد بتواند، سراب Ùˆ واقعيت را بشناسد! آن‌قدر طول نكشيده بود تا بتوانند به او برسند Ùˆ Ù„Ú†Ùƒ ØŒ يا دستش ØŒ ØØªØ§ مويش را بگيرند Ùˆ به اندازه يك Ù†ÙØ³ كشيدن سرش را از آب بيرون بكشند :
« ØØ§Ù„ا ديده باشند يا نديده باشند . آل بوده كه به شكل كوسه ظاهر شده شايد . آمده بود Ùˆ تندي هم Ø±ÙØªÙ‡ بود. از پس آل كه كسي بر نمي‌آيد! اگه پسر مي‌زائيد ... ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره ØŒ اينجا پسر يا دختر به يه اندازه سود دارن .»
وسط كوچه، رسول يخي ØŒ او را ديد ØŒ Ú¯ÙØª :
«ها، وولك ، كجا به سلامتي؟ خونه عوض مي‌كني؟»
به رسول نگاه نكرد . به Ø±ÙØªÙ† ادامه داد ØŒ ولي Ú¯ÙØª :
- مي‌رم گوه‌ي دست ÙØ±ÙˆØ´Ø§.
- خيره اي‌شالله!
عبود كه رسول را پشت سر گذاشته بود دست‌اش را بلند كرد و داد زد :
« ها كه خيره ! ØØªÙ…اً خيره ...»
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ مرداد در بخار معلق دريا نشسته بود Ùˆ هوا را شرجي مي ‌كرد. مرداني كه از صيد برمي گشتند توي كوچه‌ي دست â€ŒÙØ±ÙˆØ´Ø§Ù† ØŒ با معامله‌هاي كوچك اجناس كهنه وگاهي هم نو، تنگي رزق Ùˆ روزي شان را جبران مي‌كردند. انتهاي بازار، تنگه‌ي هرمز نمايان بود كه امواج كبود Ùˆ ÙˆØØ´ÙŠ ØŒ خون هر جاشو را به جوش مي‌آورد. عبود كه آمد، دلالان، مثل مرغ‌هاي دريايي انگار كه ماهي مرده‌اي را روي آب ديده باشند ØŒ به طرÙ‌اش هجوم آوردند.
- ها عبود، Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ
يكي ديگر دستي به زيلو كشيد Ùˆ Ú¯ÙØª :
« مي‌خواي عوض كني؟ ØØ§Ø¶Ø±Ù… ها ... تاق بزنيم؟»
عبود بي آن كه جوابي بدهد، Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡â€ŒÙŠ Ø¢Ù†â€ŒÙ‡Ø§ را دريد Ùˆ مسيرش را به عمق بازار ادامه داد . دوباره ميان مال‌خران Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ شد. رجب ريقو جلو آمد ÙˆÚ¯ÙØª :
« بگو خو عبود! Ú†Ù† Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ مو مي‌خرم. بده به مو عبود، بده خو»
دستي بر زيلو كشيد. عبود اعتنايي نكرد Ùˆ در يك گوشه وسط بازار، زيلو را به زمين گذاشت. رجب ريقو اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ آمد Ùˆ آرام كنارش ايستاد. استخوان‌ شانه‌هايش از زير پيراهن رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ø´ بيرون زده بود. انگشت شست پاي راست‌اش از جلو كتاني چيني‌اش، سر در آورده بود. صورت‌ او را جاي جوش خوردن چند زخم پيرتر كرده بود . وقتي مي‌خنديد، مثل بوزينه‌اي مي‌شد كه چشمان سياه Ùˆ درشت‌اش در ØØ¯Ù‚Ù‡ جا Ù†Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯Ø±ÙØª . برقي در آن‌ها بود كه آدم را مي‌ترساند. عبود Ú¯ÙØª :
« برو، برو ايجا واي نسا ...»
رجب شانه‌هايش را جمع كرد. اين پا Ùˆ آن پا كرد، Ú¯ÙØª:
«مگه چيه خو؟ پَ مو آدم نيستم؟»
- نه نيستي. جنس ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ† به تو بدشانسي مي‌آره ØŒ نمي‌دوني؟ وقتي جاي خون تو صورت‌ات نبيد، او وقته كه آدمي ...
- پول مو پول نيس؟
- Ú¯ÙØªÙ… كه، پول تو به كار مو نمي‌آد ...
يارالله جلو آمد. پشت ‌بند او ØØ¬Øª رسيد. رجب آن‌ها را كه ديد، عقب Ø±ÙØª. ØØ¬Øª زودتر از يارالله Ú¯ÙØª : «چن Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠ Ø¹Ø¨ÙˆØ¯ØŸÂ»
- ده‌هزار تومن.
- ده‌هزار تومن؟
و دست‌اش را روي سرش كشيد: "هي بوم هي ...! اي ده‌هزارتومن!"
- خب آره، مگه اي‌جا، چيزي ديگه‌م هس ...؟
يارالله پريد تو ØØ±Ù Ùˆ Ú¯ÙØª: "بينم مي‌خواي Ø¨ÙØ±ÙˆØ´ÙŠ ÙŠØ§ نه؟"
- خب مي‌خوام نه ...
- په يه قيمتي بگو كه معامله‌مون بشه نه ...
ØØ¬Øª از اين كه رقيبي براي‌اش پيدا شده بود، عصباني شد. Ú¯ÙØª: "هي، يارالله! Ù…Ú¯Ù‡ نمي‌بيني مو دارم معامله‌ش مي‌كنم؟ كوري؟" يارالله ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ وارد Ø¨ØØ« با ØØ¬Øª نشود. به همين خاطر توجهي به ØØ¬Øª نكرد Ùˆ ادامه داد: "خب، Ú†ÙŠ مي‌گي؟" عبود Ú¯ÙØª: "اگه خريدار باشي معامله‌مون مي‌شه."
- مو خريدارم، په بگو، تو ÙØ±ÙˆØ´Ù†Ø¯Ù‡ نيسي.
- ØØ§Ø¶Ø±Ù… هزار تومن ازش بندازم ØŒ آخر كلام .
ØØ¬Øª وقتي ديد يارالله دارد معامله را جوش مي‌دهد عصباني شد Ùˆ به او Ú¯ÙØª : "آخه به تو Ú†Ù‡ كه داري خراب مي‌كني معامله رو؟ اول بذار خر، برينه ØŒ بعد تو جمع‌اش كن ."
عبود كه از متلك ØØ¬Øª عصباني شده بود، مشت Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ به سينه‌ي ØØ¬Øª زد ÙˆÚ¯ÙØª: "خر جد Ùˆ آبادته تخم ØØ±ÙˆÙ… ..."
ØØ¬Øª به عقب پرت شد. پايش روي پاي رجب نشست ØŒ سرش با سر رجب كوبيد . صداي زنگي در گوش‌اش پيچيد. رجب چشمان‌اش سÙيد شد ØŒ لرزيد. دستان‌اش شل شد Ùˆ سرش به عقب پرت شد . مردم همه جمع شدند. عبود زد توي سر خودش Ùˆ Ú¯ÙØª :
"يا قمر بني‌هاشم! دوباره Ø§ÙØªÙŠØ¯. جني شد رجب ..."
ØØ¬Øª مخ‌اش را Ù…ØÙƒÙ… ÙØ´Ø±Ø¯. چشم‌اش به رجب Ø§ÙØªØ§Ø¯. ك٠سÙيد رنگي از دهان رجب بيرون زد . Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود روي دل زمين . سرش توي جو Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ مي‌لرزيد. مراد چاي‌چي داد زد: "سرشو در بيارين از تو جوب، اي بدبختو ..." Ùˆ از وسط جمعيت خودش را گذراند Ùˆ آمد پاهاي رجب را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ كناري گذاشت. يارالله سنگي را از كنار جو برداشت Ùˆ با آن دور رجب خطي كشيد Ùˆ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ زد:
"كسي به‌ش دست نزنه، كسي نزديكش نشه ... صلوات Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙŠØ¯ ... اللهم صلي علي Ù…ØÙ…د Ùˆ ..."
مردم صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù†Ø¯ تا جني كه به درون Ø±ÙˆØ Ø±Ø¬Ø¨ قايم شده بود ØŒ بيرون آمده Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± كند. عبود زيلو را روي شانه‌اش انداخت Ùˆ به ته بازار â€ŒØ±ÙØª . با خود Ú¯ÙØª :
"چه شانسيه شانس مونه بدبخت! په چرا اي‌طوري شد امروز، اي دم٠آخري !؟"
نور ماه به ته دريا شليك مي‌كرد. سكوت دريا، ترس‌ناك شده بود. قرزلنگ‌ها از آب بيرون آمده بوده Ùˆ چنگال‌هايشان را به آسمان بلند كرده بودند، به نظر مي‌رسيد كه دارند نماز جماعت مي خوانند. لنجي روي دريا تكان مي‌خورد. سايه‌ي ننه رجب مثل شبØÙŠ Ù…ÙŠâ€ŒØ¢Ù…Ø¯. آخر سيگارش را روي موج كوتاهي كه به ساØÙ„ غلتي زده بود، انداخت. سيگار، انگار كه هيچ وقت روشن نبوده است در آب Ù…ØÙˆ شد. رجب مثل سايه‌اي بود كه روي تكه سنگي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشد. دريا، صخره، لنج Ùˆ آدم‌ها ØŒ همه چيز سايه بود . ننه‌ رجب نزديك شد. Ù„Ú†Ùƒ عباي كهنه‌اش در نسيم تكان مي‌خورد. پشت‌اش ايستاد. مي‌دانست كه نيمي كم دارد. همه‌ي ØØ±Ù‌هايش را زده بود. چيز تازه‌اي براي او نداشت كه بگويد ولي باز هم مي‌خواست كه بگويد، هر چند تكراري باشد .
- سلام ننه! Ú†Ù‡ كنم برا تو؟ هزار صلوات پيشاپيش ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù… تا نذرم وا بشه ازاي گرندي كه روزگار بسته به سرنوشت‌ات روله ام . Ú†Ù‡ بكنم خو، بگو؟
رجب خالي بود. همه‌ي ØØ±Ù‌هايش را زده بود. او هم چيزي براي Ú¯ÙØªÙ† نداشت.
- ننه مو چيزي Ú¯ÙØªÙ…ØŸ شكايت كردم؟
- نه ننه! قربون او چيزي كه نمي‌گي بشم. وقتي مي‌آي اي‌جا، يه چيزي‌ته خو. بگو خالي شي.
- عبود Ø±ÙØª ازاي‌جا. Ø±Ø§ØØª شد، سي خودش .
- Ùكر كردي كه Ø±Ø§ØØª شد؟ سرنوشت هر كي نوشته شده به Ù„ÙˆØ Ø±ÙˆØ²Ú¯Ø§Ø±. هر كجا بره كبراش ديگه زنده نمي‌شه . هندسون هم اگه بره، تنها مي‌ره . خواس از Ùكر كبرا خلاص شه . عذبي ØŒ نمي‌دوني. درد دوري هر كي كه دل بستي به‌اش، Ú¯ÙØªÙ†ÙŠ Ù†ÙŠØ³ ننه .
رجب پايين آمد از تكه صخره‌ي كنار ساØÙ„ . پشت‌ شلوارش را تكاند.
- بريم ننه، بريم ...
دو سايه بودند كه Ù…ÙŠâ€ŒØ±ÙØªÙ†Ø¯. رجب Ú¯ÙØª : "ننه، راسته كه مي‌گن آدما قبل اي كه به دنيا بيان، يه جايي ديگه زندگي مي‌كردن؟"
- ها ننه!
- راسته كه مي‌گن آدما تو اوجايي كه بودن، گناه هم كردن؟
- ها ننه، اي‌طوري ميگن.
- په يعني مو هم ØØªÙ…ÙŠ دارم تو اي دنيا، عذاب گناهايي كه قبلنا كردÙÙ… رو مي‌كشÙÙ…ØŒ ها؟
- اي ØØ±Ùا Ú†ÙÙ†ÙÙ‡ مي‌زني روله؟ خدا خواس تا بنده‌هاش گناه كنن . دس٠خودمون كه نبيد، ØÙƒÙ… خدا چنين بيد. تو Ú†Ù‡ به اي ØØ±Ùا؟
- خب، جواب نه بود ها؟
ننه يك دست‌اش به زانوش بود كه راه مي Ø±ÙØª. ايستاد. دست رجب را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ÙØ´Ø±Ø¯. دوباره به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯ØŒ اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ دست رجب دست‌اش بود، مثل بچه‌گي رجب. Ú¯ÙØª: "تو كه مي‌دوني قبول نمي‌كن اي مردم!"
- ها دÙÚ¯ÙŽ به اي «نه» پوست‌اÙÙ… قوين بيسَ . مي‌خوام بدونم چه‌طوريه ... يه جوري مي‌شم وقتي برام مي‌ري خواست‌گاري !
- بدك نبيد. اما تا Ùهميدن برا Ú†ÙŠ Ø±ÙØªÙ… ØŒ سكينه ري هم كشيد. مث٠اي كه مي‌خوام ÙƒÙØ± خدا بگÙÙ… . هي صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯ØŒ هي صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯!
رجب خنديد. ننه دوباره ØØ±ÙƒØª كرد. وقتي رجب مي‌خنديد، ننه لذت مي‌برد. دست رجب را بيش‌تر ÙØ´Ø±Ø¯. Ú¯ÙØª : "به Ú†Ù‡ Ùكري؟"
- هيچ ننه، هيچ!
Ùˆ باز خنديد. Ú¯ÙØª : "مي‌دوني ننه، مي‌دونم قبول نمي‌كنن، اما خو اي Ø±ÙØªÙ† خواسگاري رو خيلي دوس دارم . ØØ§Ù„ا ÙØ±Ø¯Ø§Ø³ كه مردم ها يه طور ديگه به‌ام نگاه مي‌كنن . به‌تر نگاهم مي‌كنن ...!"
رنگ نقره‌اي ماه با رنگ نارنجي قاطي شده بود. ننه Ú¯ÙØª :
"ØØ§Ù„ا كه اي طوري دوس داري ØŒ خو همي ÙØ±Ø¯Ø§ دوباره برات مي‌رم خواست‌گاری . شكر خدا چيزي كه زياد هست ØŒ دختره تو اين دوره زمونه ..."
وارد كوچه‌اي شدند. كمي كه درون كوچه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ رجب برگشت Ùˆ نگاه كرد ØŒ ماه دريا را شسته بود .
انجام ، مرداد 83

در ØØ§Ù„تي عميق زندگي مي كنم . چشمانم را كه كه از خيابان بر مي گردانم به ته اتوبوس ØŒ او دارد نگاهم مي كند . انگار او مرا جايي ديده Ùˆ ØØ§Ù„ا دارد به مخش ÙØ´Ø§Ø± مي آورد تا به خاطر بياورد . ميلة بالاي سرش را Ù…ØÙƒÙ… با دست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است . چقدر صورتش برايم آشناست ! ابروهايش را گره كرده ولي لبخندي هم بر لبانش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است . خال وسط پيشاني اش ... ØØ§Ù„ا Ùهميدم او را توي يكي از خوابهايم ديده ام .
شقايق است ØŒ دخترم . چقدر بزرگ شده Ùˆ قد كشيده است ! از روي صندلي بلند مي شوم كه به Ø·Ø±ÙØ´ بروم . يكي از پشت ØŒ كمرم را مي گيرد Ùˆ اسمم را صدا مي زند . بر مي گردم Ùˆ نگاه مي كنم . مادرم نشسته است بالاي سرم ØŒ مي گويد :
داره مدرسه ات دير ميشه . بايس نون هم بخري .
انجام ، مرداد 85
ga_moazzen@yahoo.com
---------------------------
آبي ٠سياه عباس موذن
صورت سياه سوخته‌ي عبود را ريش‌اش سÙيد كرده بود. روي تنبان‌اش را ÙØ´Ø§Ø± كپك هاي عرق ØŒ چين انداخته بودند . پاهايش را تكاند Ùˆ دم‌پايی‌هاي پلاستيكي يك انگشتي‌اش را بيرون آورد . لنگه‌ي در را بازكرد Ùˆ داخل اتاق شد. زيلوي سه رنگي را كه يادگار كبرا بود Ùˆ ØØ§Ù„ا ديگر جزو دارايي او شمرده مي شد ØŒ لوله كرد . سه سال از عمر زيلو Ø±ÙØªÙ‡ بود در خانه ÙŠ شصت متري هشتاد ساله ÙŠ ارث پدري عبود . وقتي كه با ØØ±ÙƒØªÙŠ ØªÙ†Ø¯ آن را به شانه‌ي راست‌اش انداخت ØŒ زخم كاري كوسه ماهي٠روي شانه‌اش زير ÙØ´Ø§Ø± زيلو ØŒ نيش كشيد. ابروهايش را درهم كرد . لب‌هاي ÙƒÙ„ÙØªâ€Œ Ùˆ كبودش روي پيشانيش گره خورد :
"اوخ، اوخ، اوخ خ خ ..."
دم دراتاق ايستاد ØŒ توي آينه‌ي زنگ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ پنج ضلعي كه آويزان بود بر ستون كوچك Ú¯Ú†ÙŠ وسط اتاق نگاه كرد . دور تا دور آينه را چوب قهوه‌اي Ùˆ رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§ÙŠ Ù…ÙŠ پوشاند . آخرين تكه‌ي عباي كبرا جلو چشمانش توي آينه زير آب ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØª . كوسه ماهي سرمست Ùˆ بازيگوش خودي نشان داد . عاشق بود . مي‌خواست به عبود بÙهماند كه كبرا ديگر مال او نيست. خون توي آينه آمد. Ù„ÙÙŠ زد Ùˆ آرام آرام دوباره كش آمد . آينه‌اي به اين كوچكي ØŒ دريا را در خودش جاي داده بود! چندين بار ستون اتاق نتوانسته بود وزن كم آينه را وقتي كه كبري توي آن آرزوهايش را مي ديد تØÙ…Ù„ كند . آرزوهاي كبري قد دريا بود ولي مثل آن نبود ØŒ آينه كوچك بود . عبود Ú¯ÙØª :
« به دردم نمي خوردي ØŒ دير Ùهميدم .»
تركي روي گوشه‌ي سمت Ú†Ù¾ آن ØŒ رو به بالا Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. لب‌هايش را از روي هم آزاد كرد. لبخندي زد :
«آهااااا ... اين آخريشه عبود، مي‌خوام بدبختيو بذارم و برم .»
Ù†ÙØ³ آرامي كشيد . آرزوهايش چند قدم آن طر٠‌تر، انتظارش را مي‌كشيدند :
« اگه خدا بخواد ÙØ±Ø¯Ø§ ØŒ نه ØŒ پس ÙØ±Ø¯Ø§ تو دبي نشستي Ùˆ ماربورو چاق مي‌كني . ها ØŒ چه‌طوره ØŸ اصلاً Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ÙŠ داره؟ ماربورو نه ØŒ وينستون سه‌خط يا چهارخط ØŒ اصلاً شترنشون مي‌كشم. ديگه از دس ايي سيگارهاي پهن ساخت ايراني خسته ‌م! خدايا اگه سيگار نبيد Ú†Ù‡ مي‌كردم مو؟"
از اتاق بيرون Ø±ÙØª. ØÙŠØ§Ø· را بريد Ùˆ از در، كه هنوز باز مانده بود ØŒ بيرون زد. در چوبي ØÙŠØ§Ø· هم ‌چنان باز ماند.
هيچ لكه‌اي در Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نبود . يك‌دست مثل بر٠روي زمين Ùˆ ديوارها Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. نمي‌توانست چشم در چشم Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نگاه بكند. چشمان‌اش را باريك كرد . Ùقط پنجه‌هاي چرقو خودش را مي‌ديد. پاهايش يكي پس از ديگري جا عوض مي‌كردند. ك٠پاهايش عرق كرده بود. صداي تلق تلوق دم‌پايي‌هاي ابري‌اش در گوش‌اش نشست. زير پايش دريا بود به رنگ سياه كه هنوز كبرا داشت در آن مي‌تپيد . شنا مي‌دانست اما سنگيني شكم‌اش باعث مي شد تا بيش‌تر دريا او را بخواهد . بين دريا Ùˆ كوسه دعوا شد :
«عاشقي بد دردي داره ! خو ØŒ اي ØµØ§ØØ¨ آب ØŒ كسي آن‌جا نبود كه به دادش برسد؟»
ماهي‌گيران هرمز سرابي ديده بودند. آخر، ماهي‌گير بايد بتواند، سراب Ùˆ واقعيت را بشناسد! آن‌قدر طول نكشيده بود تا بتوانند به او برسند Ùˆ Ù„Ú†Ùƒ ØŒ يا دستش ØŒ ØØªØ§ مويش را بگيرند Ùˆ به اندازه يك Ù†ÙØ³ كشيدن سرش را از آب بيرون بكشند :
« ØØ§Ù„ا ديده باشند يا نديده باشند . آل بوده كه به شكل كوسه ظاهر شده شايد . آمده بود Ùˆ تندي هم Ø±ÙØªÙ‡ بود. از پس آل كه كسي بر نمي‌آيد! اگه پسر مي‌زائيد ... ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره ØŒ اينجا پسر يا دختر به يه اندازه سود دارن .»
وسط كوچه، رسول يخي ØŒ او را ديد ØŒ Ú¯ÙØª :
«ها، وولك ، كجا به سلامتي؟ خونه عوض مي‌كني؟»
به رسول نگاه نكرد . به Ø±ÙØªÙ† ادامه داد ØŒ ولي Ú¯ÙØª :
- مي‌رم گوه‌ي دست ÙØ±ÙˆØ´Ø§.
- خيره اي‌شالله!
عبود كه رسول را پشت سر گذاشته بود دست‌اش را بلند كرد و داد زد :
« ها كه خيره ! ØØªÙ…اً خيره ...»
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ مرداد در بخار معلق دريا نشسته بود Ùˆ هوا را شرجي مي ‌كرد. مرداني كه از صيد برمي گشتند توي كوچه‌ي دست â€ŒÙØ±ÙˆØ´Ø§Ù† ØŒ با معامله‌هاي كوچك اجناس كهنه وگاهي هم نو، تنگي رزق Ùˆ روزي شان را جبران مي‌كردند. انتهاي بازار، تنگه‌ي هرمز نمايان بود كه امواج كبود Ùˆ ÙˆØØ´ÙŠ ØŒ خون هر جاشو را به جوش مي‌آورد. عبود كه آمد، دلالان، مثل مرغ‌هاي دريايي انگار كه ماهي مرده‌اي را روي آب ديده باشند ØŒ به طرÙ‌اش هجوم آوردند.
- ها عبود، Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ
يكي ديگر دستي به زيلو كشيد Ùˆ Ú¯ÙØª :
« مي‌خواي عوض كني؟ ØØ§Ø¶Ø±Ù… ها ... تاق بزنيم؟»
عبود بي آن كه جوابي بدهد، Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡â€ŒÙŠ Ø¢Ù†â€ŒÙ‡Ø§ را دريد Ùˆ مسيرش را به عمق بازار ادامه داد . دوباره ميان مال‌خران Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ شد. رجب ريقو جلو آمد ÙˆÚ¯ÙØª :
« بگو خو عبود! Ú†Ù† Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠØŸ مو مي‌خرم. بده به مو عبود، بده خو»
دستي بر زيلو كشيد. عبود اعتنايي نكرد Ùˆ در يك گوشه وسط بازار، زيلو را به زمين گذاشت. رجب ريقو اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ آمد Ùˆ آرام كنارش ايستاد. استخوان‌ شانه‌هايش از زير پيراهن رنگ Ùˆ رو Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ø´ بيرون زده بود. انگشت شست پاي راست‌اش از جلو كتاني چيني‌اش، سر در آورده بود. صورت‌ او را جاي جوش خوردن چند زخم پيرتر كرده بود . وقتي مي‌خنديد، مثل بوزينه‌اي مي‌شد كه چشمان سياه Ùˆ درشت‌اش در ØØ¯Ù‚Ù‡ جا Ù†Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯Ø±ÙØª . برقي در آن‌ها بود كه آدم را مي‌ترساند. عبود Ú¯ÙØª :
« برو، برو ايجا واي نسا ...»
رجب شانه‌هايش را جمع كرد. اين پا Ùˆ آن پا كرد، Ú¯ÙØª:
«مگه چيه خو؟ پَ مو آدم نيستم؟»
- نه نيستي. جنس ÙØ±ÙˆØ®ØªÙ† به تو بدشانسي مي‌آره ØŒ نمي‌دوني؟ وقتي جاي خون تو صورت‌ات نبيد، او وقته كه آدمي ...
- پول مو پول نيس؟
- Ú¯ÙØªÙ… كه، پول تو به كار مو نمي‌آد ...
يارالله جلو آمد. پشت ‌بند او ØØ¬Øª رسيد. رجب آن‌ها را كه ديد، عقب Ø±ÙØª. ØØ¬Øª زودتر از يارالله Ú¯ÙØª : «چن Ù…ÙŠâ€ŒÙØ±ÙˆØ´ÙŠ Ø¹Ø¨ÙˆØ¯ØŸÂ»
- ده‌هزار تومن.
- ده‌هزار تومن؟
و دست‌اش را روي سرش كشيد: "هي بوم هي ...! اي ده‌هزارتومن!"
- خب آره، مگه اي‌جا، چيزي ديگه‌م هس ...؟
يارالله پريد تو ØØ±Ù Ùˆ Ú¯ÙØª: "بينم مي‌خواي Ø¨ÙØ±ÙˆØ´ÙŠ ÙŠØ§ نه؟"
- خب مي‌خوام نه ...
- په يه قيمتي بگو كه معامله‌مون بشه نه ...
ØØ¬Øª از اين كه رقيبي براي‌اش پيدا شده بود، عصباني شد. Ú¯ÙØª: "هي، يارالله! Ù…Ú¯Ù‡ نمي‌بيني مو دارم معامله‌ش مي‌كنم؟ كوري؟" يارالله ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯ وارد Ø¨ØØ« با ØØ¬Øª نشود. به همين خاطر توجهي به ØØ¬Øª نكرد Ùˆ ادامه داد: "خب، Ú†ÙŠ مي‌گي؟" عبود Ú¯ÙØª: "اگه خريدار باشي معامله‌مون مي‌شه."
- مو خريدارم، په بگو، تو ÙØ±ÙˆØ´Ù†Ø¯Ù‡ نيسي.
- ØØ§Ø¶Ø±Ù… هزار تومن ازش بندازم ØŒ آخر كلام .
ØØ¬Øª وقتي ديد يارالله دارد معامله را جوش مي‌دهد عصباني شد Ùˆ به او Ú¯ÙØª : "آخه به تو Ú†Ù‡ كه داري خراب مي‌كني معامله رو؟ اول بذار خر، برينه ØŒ بعد تو جمع‌اش كن ."
عبود كه از متلك ØØ¬Øª عصباني شده بود، مشت Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ به سينه‌ي ØØ¬Øª زد ÙˆÚ¯ÙØª: "خر جد Ùˆ آبادته تخم ØØ±ÙˆÙ… ..."
ØØ¬Øª به عقب پرت شد. پايش روي پاي رجب نشست ØŒ سرش با سر رجب كوبيد . صداي زنگي در گوش‌اش پيچيد. رجب چشمان‌اش سÙيد شد ØŒ لرزيد. دستان‌اش شل شد Ùˆ سرش به عقب پرت شد . مردم همه جمع شدند. عبود زد توي سر خودش Ùˆ Ú¯ÙØª :
"يا قمر بني‌هاشم! دوباره Ø§ÙØªÙŠØ¯. جني شد رجب ..."
ØØ¬Øª مخ‌اش را Ù…ØÙƒÙ… ÙØ´Ø±Ø¯. چشم‌اش به رجب Ø§ÙØªØ§Ø¯. ك٠سÙيد رنگي از دهان رجب بيرون زد . Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود روي دل زمين . سرش توي جو Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ مي‌لرزيد. مراد چاي‌چي داد زد: "سرشو در بيارين از تو جوب، اي بدبختو ..." Ùˆ از وسط جمعيت خودش را گذراند Ùˆ آمد پاهاي رجب را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ كناري گذاشت. يارالله سنگي را از كنار جو برداشت Ùˆ با آن دور رجب خطي كشيد Ùˆ ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ زد:
"كسي به‌ش دست نزنه، كسي نزديكش نشه ... صلوات Ø¨ÙØ±Ø³ØªÙŠØ¯ ... اللهم صلي علي Ù…ØÙ…د Ùˆ ..."
مردم صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù†Ø¯ تا جني كه به درون Ø±ÙˆØ Ø±Ø¬Ø¨ قايم شده بود ØŒ بيرون آمده Ùˆ ÙØ±Ø§Ø± كند. عبود زيلو را روي شانه‌اش انداخت Ùˆ به ته بازار â€ŒØ±ÙØª . با خود Ú¯ÙØª :
"چه شانسيه شانس مونه بدبخت! په چرا اي‌طوري شد امروز، اي دم٠آخري !؟"
نور ماه به ته دريا شليك مي‌كرد. سكوت دريا، ترس‌ناك شده بود. قرزلنگ‌ها از آب بيرون آمده بوده Ùˆ چنگال‌هايشان را به آسمان بلند كرده بودند، به نظر مي‌رسيد كه دارند نماز جماعت مي خوانند. لنجي روي دريا تكان مي‌خورد. سايه‌ي ننه رجب مثل شبØÙŠ Ù…ÙŠâ€ŒØ¢Ù…Ø¯. آخر سيگارش را روي موج كوتاهي كه به ساØÙ„ غلتي زده بود، انداخت. سيگار، انگار كه هيچ وقت روشن نبوده است در آب Ù…ØÙˆ شد. رجب مثل سايه‌اي بود كه روي تكه سنگي Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشد. دريا، صخره، لنج Ùˆ آدم‌ها ØŒ همه چيز سايه بود . ننه‌ رجب نزديك شد. Ù„Ú†Ùƒ عباي كهنه‌اش در نسيم تكان مي‌خورد. پشت‌اش ايستاد. مي‌دانست كه نيمي كم دارد. همه‌ي ØØ±Ù‌هايش را زده بود. چيز تازه‌اي براي او نداشت كه بگويد ولي باز هم مي‌خواست كه بگويد، هر چند تكراري باشد .
- سلام ننه! Ú†Ù‡ كنم برا تو؟ هزار صلوات پيشاپيش ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù… تا نذرم وا بشه ازاي گرندي كه روزگار بسته به سرنوشت‌ات روله ام . Ú†Ù‡ بكنم خو، بگو؟
رجب خالي بود. همه‌ي ØØ±Ù‌هايش را زده بود. او هم چيزي براي Ú¯ÙØªÙ† نداشت.
- ننه مو چيزي Ú¯ÙØªÙ…ØŸ شكايت كردم؟
- نه ننه! قربون او چيزي كه نمي‌گي بشم. وقتي مي‌آي اي‌جا، يه چيزي‌ته خو. بگو خالي شي.
- عبود Ø±ÙØª ازاي‌جا. Ø±Ø§ØØª شد، سي خودش .
- Ùكر كردي كه Ø±Ø§ØØª شد؟ سرنوشت هر كي نوشته شده به Ù„ÙˆØ Ø±ÙˆØ²Ú¯Ø§Ø±. هر كجا بره كبراش ديگه زنده نمي‌شه . هندسون هم اگه بره، تنها مي‌ره . خواس از Ùكر كبرا خلاص شه . عذبي ØŒ نمي‌دوني. درد دوري هر كي كه دل بستي به‌اش، Ú¯ÙØªÙ†ÙŠ Ù†ÙŠØ³ ننه .
رجب پايين آمد از تكه صخره‌ي كنار ساØÙ„ . پشت‌ شلوارش را تكاند.
- بريم ننه، بريم ...
دو سايه بودند كه Ù…ÙŠâ€ŒØ±ÙØªÙ†Ø¯. رجب Ú¯ÙØª : "ننه، راسته كه مي‌گن آدما قبل اي كه به دنيا بيان، يه جايي ديگه زندگي مي‌كردن؟"
- ها ننه!
- راسته كه مي‌گن آدما تو اوجايي كه بودن، گناه هم كردن؟
- ها ننه، اي‌طوري ميگن.
- په يعني مو هم ØØªÙ…ÙŠ دارم تو اي دنيا، عذاب گناهايي كه قبلنا كردÙÙ… رو مي‌كشÙÙ…ØŒ ها؟
- اي ØØ±Ùا Ú†ÙÙ†ÙÙ‡ مي‌زني روله؟ خدا خواس تا بنده‌هاش گناه كنن . دس٠خودمون كه نبيد، ØÙƒÙ… خدا چنين بيد. تو Ú†Ù‡ به اي ØØ±Ùا؟
- خب، جواب نه بود ها؟
ننه يك دست‌اش به زانوش بود كه راه مي Ø±ÙØª. ايستاد. دست رجب را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ÙØ´Ø±Ø¯. دوباره به راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù†Ø¯ØŒ اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ دست رجب دست‌اش بود، مثل بچه‌گي رجب. Ú¯ÙØª: "تو كه مي‌دوني قبول نمي‌كن اي مردم!"
- ها دÙÚ¯ÙŽ به اي «نه» پوست‌اÙÙ… قوين بيسَ . مي‌خوام بدونم چه‌طوريه ... يه جوري مي‌شم وقتي برام مي‌ري خواست‌گاري !
- بدك نبيد. اما تا Ùهميدن برا Ú†ÙŠ Ø±ÙØªÙ… ØŒ سكينه ري هم كشيد. مث٠اي كه مي‌خوام ÙƒÙØ± خدا بگÙÙ… . هي صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯ØŒ هي صلوات ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯!
رجب خنديد. ننه دوباره ØØ±ÙƒØª كرد. وقتي رجب مي‌خنديد، ننه لذت مي‌برد. دست رجب را بيش‌تر ÙØ´Ø±Ø¯. Ú¯ÙØª : "به Ú†Ù‡ Ùكري؟"
- هيچ ننه، هيچ!
Ùˆ باز خنديد. Ú¯ÙØª : "مي‌دوني ننه، مي‌دونم قبول نمي‌كنن، اما خو اي Ø±ÙØªÙ† خواسگاري رو خيلي دوس دارم . ØØ§Ù„ا ÙØ±Ø¯Ø§Ø³ كه مردم ها يه طور ديگه به‌ام نگاه مي‌كنن . به‌تر نگاهم مي‌كنن ...!"
رنگ نقره‌اي ماه با رنگ نارنجي قاطي شده بود. ننه Ú¯ÙØª :
"ØØ§Ù„ا كه اي طوري دوس داري ØŒ خو همي ÙØ±Ø¯Ø§ دوباره برات مي‌رم خواست‌گاری . شكر خدا چيزي كه زياد هست ØŒ دختره تو اين دوره زمونه ..."
وارد كوچه‌اي شدند. كمي كه درون كوچه Ø±ÙØªÙ†Ø¯ رجب برگشت Ùˆ نگاه كرد ØŒ ماه دريا را شسته بود .
انجام ، مرداد 83