سه داستان از: علی چنگیزی
گربه سیاه:

وقتی داشتم از پله های زیر زمین پایین می رفتم تا یکی از ترشی سیرهایی را که مامان انداخته بود و توی زیر زمین گذاشته بود تا برسد، بردارم دیدمش که با چشم های درخشانش به من خیره شده است. مرا که دید شروع به خرناس کشیدن کرد

و صدایی از خودش در آورد که مو رو تن آدم سیخ می شد و خودش را پشت شیشه های ترشی پنهان کرد اما من هنور برق نگاهش را می دیدم و بوی تعفن تنش را حس می کردم درست همان طور که عمه خانوم گفته بود .اگر مامان ویار ترشی سیر نداشت و هوس اش نشده بود و بعدش قرقرش به هوا نمی رفت که :<<بچه به کی رفتی این قدر ترسویی؟ همه بچه دارند و ما هم بچه، نگاش کن عین سگی که توی آب افتاده می لزره... >> از خیر زیر زمین و ترشی می گذشتم و بر می گشتم بالا.
پشت کمرم از ترس یخ کرده بود و می ترسیدم اگردور از چشم مامان بالا بروم و دروغی جفت و جور کنم، دوباره عمه خانم از شیطانی که توی جلد بچه ها ی ترسو می رود بگوید همان که آخر سر مثل گربه سیاه یک جایی توی خانه پنهان می شود تا دوباره به جلد یکی دیگر از بچه ها برود. می گفت و تعریف می کرد و می فهمید باز از ترس شلوارم را خیس کرده ام .هر چند هیچ کس مثل او لرزش تنی را که یک گربه ی سیاهی را توی زیر زمین دیده است لمس نمی کند انگار سال های سال می شناسدش و بی راه نیست که دم به ساعت می گوید<< هر وقت گربه سیاهی دیدی که تو تاریگی خرخر می کند و تا تو را می بیند پس پس می رود و می خواهد خودش را جایی گم و گور کند فقط سعی کن بهش نگاه نکنی سرتو پایین بگیری و دعا کنی، دعا کنی که تو جلد تو نرود و نترسی که ترس رو می فهمه و یه وخت می پره روت>>.من هم چشم هایم را بستم از ترس یا چیز دیگر خودم هم نفهمیدم و فقط دعا کردم که تو جلدم نرود و آن قدر کودن باشد که نفهمد چقدر ترسیده ام. چشم هایم را بستم و مثل عمه خانم که زیر لبی ورد می خواند وتسبیح می اندازد ، لب جنباندم. هرچند نمی دانستم باید چه بگویم پیش خودم گفتم<< آخر گربه که نمی فهمد من چه می گویم و وقتی حالتم را ببیند راهش را می گیرد و گورش را گم می کند>>.لااقل این می توانست برایم دلخوشی باشد و نمی دانید توی آن لحظه نداشتن تسبیح چه بد بیاری بود. .
زیر زمین بوی نا می داد و بوی ترشی سیر که مثل یک گاز کشنده توی هوا پخش بود و توی آن رطوبت روی تن آدم نشست می کر د و راه نفس آدم را می بست. نمی دانم رو چه جسابی گربه سیاه این جا را برای پنهان شدن انتخاب کرده بود و رو چه حسابی هر وقت خدا توی مستراح می روم یا گذرم به یک کوچه ی نکبتی، تو سری خورده می افتد همش هول وهراس این را دارم که نکند یک دفعه یک چیزی مثل همین گربه بپرد رویم و آن وقت خر بیارو باقالی بار کن .
عمه خانم می گوید:<<جای شیطان تو خرابه هاست و جای تاریک و واسه ی همین وقتی کسی دلش تاریک می شود و عین خرابه ویران می شود می آید و توی آن لانه می کند>> رو همین حساب هر وقت خدا هم می آمدم زیر زمین ترشی سیر ببرم بالا ترس برم می داشت که نکند بیاید تو جلدم لانه کند یا آن پنجول های ترسناکش را رو صورتم بکشد. چه برسد به حالا که گربه سیاه هم تو زیر زمین منتطر م نشسته و خرخرش هواست.اما نباید بترسم عمه خانم می گوید:<< اگر گربه رو دیدی و در رفتی شیطان می فهمد که تو ازش هراس داری دنبالت می کند و می آید توی جلدت خانه می کند>> نباید می ترسیدم. دست و خودم را جمع و جور کردم و پله ها را پایین رفتم و مرتب فک می زدم تا گربه ببیند و نفهمد ترسیده ام، بلکه در برود.
باید حسابی حواسم را جمع می کردم تا مثل آنوقت که گلدان شمع دانی لب حوض را انداختم داخل آب و دو سه تا از ماهی های داخل اش را نفله کردم، نشود.آن روز آقام کتک سیری بهم زد و هر چه مامان گریه زاری کرد دست از سرم بر نداشت و دست آخر هم توی مستراح زندانیم کرد تا به قول خودش <<دیگه از این گه ها نخورم>> دو سه ساعت مانده بود به شام که عمه خانوم آمد در مستراح را باز کرد ،تا عمه خانوم در را باز کرد جلدی پریدم تو بغلش، می دانستم گریه شیطان را فراری می دهد و گناه را پاک می کند و مثل آب روی آتش است و تا تونستم زار زدم تا زود تر بخشیده بشوم.عمه هم دست ش را گذاشت روی سرم و گفت<< از بابات ناراحت نشو سیلی ،عذابه که هم به گوش تو خورد تا گول نخوری، هم به گوش اون، تا تو جلدت نره>> آن شب هرچند تا صبح از درد کتک های آقام و هراس تاریکی مستراح خوابم نبرد اما می ارزید که تمام شب زار بزنم بلکه درست بشوم .هر چی تو طول شب فکر کردم کجا گول خوردم و این دست گل را به آب دادم چیزی یادم نیامد و بیش تر کفری ام کرد و هول انداخت به جانم.
نگاه کن حالا دوباره آمده و در کمین ام نشسته تا من دست از پا خطا کنم و بپرد رویم و کارم را بسازد اما از شانس اش توی این ظلمات دیدمش و دست و پایم را جمع کردم تا تلافی گلدان ها و آن کتک ها را سرش در بیاورم.
همین جور که پایین می رفتم و به گربه که مرنوش قطع نمی شد نزدیک تر می شدم بیش تر لب می جنباندم و بیش تر چیزی بلغور می کردم تا گربه ی سیاه نترساندم.جرعت این که چشمم را باز کنم و به چشم های درخشانش نگاه کنم را نداشتم، می ترسیدم نور چشم هاش بگیردتم .اگر می توانستم رم اش دهم، همه از شرش را حت می شدند، خودم، آقام، حتا عمه خانوم با آن تسبیح اش.
عمه خانوم می گوید<< شیطان تو کمین همه هست من، تو، مامانت و آقات.پیش همه می ره واسه این که یاری پیدا کنه>> اما من یار تو نمی شوم من...می دانستم باید چه کار کنم وپام که به کف زیر زمین رسید همان جور کورمال رو زمین گشتم و چند تا سنگ ریزه برداشتم و پرت کردم طرف گربه ی سیاه، یکی ، دو تا] آن قدر که مطمئن شوم گربه گورش را گم کرده است .وقتی چشم ام را باز کردم مامان ام یک تو سری محکم زد توی سرم و گفت<<پسره خیره سر، گه زدی به زیر زمین>> حواس ام که جا آمد دیدم سه چهار تا از شیشه های سیر ترشی را شکسته ام و خبری هم از گربه ی سیاه نیست. مامان ام داشت هنوز غرغر می کرد و گوشم را می کشید و می بردم طرف مستراح. بوی سرکه و سیر زیر زمین را برداشته بود. توی حیاط عمه خانوم را دیدم که دارد تسبیح می اندازد و بر وبربهم نگاه می کند .خواستم بگویم <<عمه گربه سیاه...>> که گفت <<باز گول شیطونو خوردی>> از بوی سرکه و قیافه عمه خانوم اشک توی چشم های ام جمع شد و رفتم توی فکر آقام و کتک هاش که منتظر تن من بود. گربه ی سیاه دستم را خوانده بود.
تهران 85
Ali840_c@yahoo.com

------------------------------
پشت در.....

پشت در افتاده بودم جوری که در درست باز نمی شد. فقط به اندازه ای باز می شد که یک نفر لاغر پیزوری مثل زنم یا یکی از بچه هایم بتوانند وارد شوند.یادم نمی آید چه جور خودم را تا آنجا کشیده ام و پشت در پهن شدم،شاید یکی از بچه ها یا زنم مرا آنجا انداخته باشند.
یک جور جالبی روی زمین افتاده بودم و اصلا شبیه آن چیزی که قبلا تصورش را می کردم نبودم،طبیعی به نظر می آمدم انگار خودم را تا آنجا کشیده باشم، اما زنم ، بچه هام، خبری از آنها نبود.
.یک دستم به طرف در دراز شده بود انگار می خواسته ام در را باز کنم و دست دیگرم را زیر سرم گذاشته ام انگارخوابیده باشم..گوشه صورت ام روی زمین بود، یک طرف اش بالا و یک طرف اش هم روی کف پوش اتاق قرار گرفته بود.چشم ام که به طرف بالا خیره مانده بود باز بود و چشم دیگرم... آن یکی درست وحسابی معلوم نبود باز است یا بسته ولی چیزی که هست در اثر وزن سرم و مدت زمانی که در آنجا افتاده بودم بی ریخت شده بود .
بالا تنه ام با یک پیچ عجیب و غریب به پایین تنه ام متصل شده بود. هرچه نگاه کردم نفهمیدم چرا این جور شده ام.
پایین تنه ام و در واقع پاهایم مثل دو لبه ی قیچی از هم باز شده بود و یکی از آنها از زانو خم شده بود .باید یک جوری خودم را تا انجا کشیده باشم وهمان جا کنار در افتاده باشم وبه این شکل و شمایل در آمده باشم هرچند می شد از همان ابتدا همان جا قرار گرفته باشم و یا زنم و بچه هایم مرا آنجا گذاشته باشند . شاید درد زیادی را تحمل کرده باشم و مدتی از درد به خودم پیچیده ام و سپس خودم را آنجا یافته ام و همان درد، حواسم را مختل کرده باشد.نه زنم و بچه هایم ....
همیشه خدا این جوری فکر می کردم که چند تا بسته زهر ماری می خورم و بعد راحت دراز می کشم کنار زنم تا خوابم ببرد و بعد از آن دیگر بیدار نمی شوم و کم کم و در طول زمانی که در کنار زنم خوابیده ام جان می کنم.همواره از کارهای یک دفعه ای وحشت داشتم یا لااقل آن را نمی پسنیدم، به نظرم شبیه انفجار می ماند یا عاروق.
به زنم چیزی نمی گویم و در طول روز همان کارهای همیشه گی را می کنم و در واقع هیچ کاری نمی کنم و زمان را مثل خودم می کشم تا شب شود و آرام کنارش دراز می کشم و برای آخرین بار به صورت اش نگاه می کنم یا حتا می بوسمش و شاید بدنش را پس از مدت ها لمس کردم-این کار را واقعا سعی داشتم انجام دهم و با وجود نسیانی که زهر ماری ها ایجاد کرده اند باید این کار را انجام داده باشم و توی بغل ام گرفته باشم و تنگ به سینه ام فشارش داده باشم- باشد که الان این کار به نظرم غیر طبیعی می آید و مدت ها بود که دیگر علاقه ای به این کار نداشتم و تنها به فکر خوردن زهر ماری ها بودم.با این حال به نظرم یک جوری به جای وصیت نامه یا خداحافظی پیش از مردن این کار را انجام داده باشم و آن شب باهاش خوابیده ام و احتمالا از این کار لذت برده ام هرچند اکنون درک درستی از لذت ندارم اما واژه اش هنوز در ذهن ام باقی مانده است و این لذت را از آن روی متصورم که تمام مدت به این موضوع واقف بودم که آخرین باری است که این وظیفه را انجام می دهم –وظیفه بود ،چرا که لذتی در کار نبود و اگر بود واژه بی معنایی بود در پس نبودن من- می دانم که او لذت نبرده است چرا که نمی دانست آخرین باری است که با من می خوابد و هرگز از دایره وظیفه اش پا فراتر نگذاشته است و هرگز لذت یک خداحافظی را درک نخواهد کرد. یک وداع جنسی.
این موضوع چیزی نبود که بتوانم در حرارت سرد شده ی کنار او بودن برایش جار بزنم مدت ها بود دیگر رازی در ساعات با هم بودنمان بیان نمی شد.
آرام آرام خواب به سراغم می آمد و در واقع مثل خواب نبود ویا لااقل کاملا خواب نبود یک چیزی بود مثل خودش آنگونه نبود که تخیل ام کاملا از دست ام خارج شود و بیش تر همانند خط خطی عصبی بود که سرآغازش در اختیا ر خودم بود و ما بقی اش عصبیتی که گرفتارش شده بودم.
در این حال بودم که حس کردم زنم چشمانش را به من دوخته است .سرش را از روی بالشت جدا کرده بود و به چشم های ام زل زده بود تا به آن موقع هرگز ندیده بودم آنگونه به من خیره شود و جوری که ترسیدم نکند از چشمانم قصد ام را در یافته باشد-چه چیزها که راجع به این موضوع نشنیده ایم – در آن لحظه فارق از هراسی که از نگاه زنم به جانم افتاد حسی بیمار گون مرا در بر گرفت.چشم های زنم زیبا شده بود درست در آن لحظه که در حال عصبیت، صفحه ی سفیدی را سیاه می کردم به این موضوع پی بردم که شاهکاری بدیع آفریده ام.شاید این احساس به دلیل نگاه کنجکاوش که به چشم های خمارم خیره بود در من به وجود آمده باشد اما هر چه بود چشم هایش زیبا و فریبنده می نمود.ما بقی صورتش نظرم را جلب نکرد و به نظرم در مقابل زیبایی چشم هایش یک جوری عادی و دهاتی وار بود.چشم هایش جور دیگری بود ونور عجیبی داشت سرشار از فوتون ها و موج ها و خطوطش.اما نه نه......نور نبود یک تاریکی ژرف بود و تاریکی که آدم را درش گم می کرد نه نه نور بود یک نور سیاه وشاید روشن و باز سیا ه .یک سیاهچاله می نمود پر از پلشتی و نکبت و چاله ای متعفن متعفن بود و نکبت چرا که زنم نکبتی است اصلا هر چیزی که مربوط به من است متعفن و نکبتی است و همان، مرا اکنون این جا انداخته است.همه این ها را در چشم هایش می توان دید و همین آنها را فریبنده می کند .همیشه از این هراس داشتم که نکند زن ام به نگاهش به عمق فکرم پی ببرد و نظرم را راجع به خودش بفهمد چیزی که همواره سعی داشتم پشت الفاظ بی معنی و تخیلات اثیری ام پنهانش کنم و آن قدر در آن الفاظ فرو رفتم که خودم هم در آنها گم شدم.
او را توی یک محیط شیری مانند کرده بودم که چیزی ازش دیده نمی شد، روشن می نمود اما در میان شیرابه پنهان شده بود.چیزی از اعماق وجودم به کثافتی که او را فرا گرفته بود می خندید و باورش کرده بود.فریب خورده بودم در میا ن الفاظ و شیرابه ها یش گم شده بودم بی آنکه واقعا به این موضوع یقین پیدا کنم که او را فریب داده ام.
زمان زیادی باید گذشته باشد اما نمی دانم چرا کسی تا این موقع روز به من سر نزده است و مدت ها ست که همان جا افتاده ام بدون این که کسی در را حتا تا نیمه باز کند و مرا در آن حالت عجیب و میان سیالی از شیرابه ا ی غلیظ پشت آن در، پیدا کند .بدن ام کرخت شده است و درست ،انگار خون در ماهیچه هایم دلمه بسته باشد واعضای بدنم جزوی از من نباشند و با نخی باریک به تنه ام متصل شده باشند. خسته ام و دلم می خواهد تا ابد همان جا پشت در دراز به دراز بیافتم.اصلا از زنم یا پسرم خبری نیست. درست نمی دانم به من سر خواهند زد یا نه؟ یا اصلا در این فکر هستند یا خیر؟ اما سابق بر این غیر از زنم که با من می خوابید ، پسرم گه گاهی بهم سر می زد شاید به هوای دیدن مادرش در آن حال و با چشم هایش که شبیه چشم های خودم است اول به صورت من براق می شد و بعد مادرش را نگاه می کرد و تمام مدت بدون آنکه حرفی بزند روی تخت کنارمان می نشست .سکوت ابلهانه ای داشت و من همیشه فکر می کردم پسرم لال است یا دارد کم کم لال می شود ویا خودش را به لال بازی زده است.لال؟ بی انکه کر باشد؟ او می شنید اما حرف...بازی می کرد و چه خوب در نقش اش فرو رفته بود.
پسرم شبیه خودم است همه این را می گویند و حتا زنم هم می گوید. می گوید <<دوست داشتنی است>> اما نبود. سکوتش مرا یاد مرگ می انداخت و در آن محیط شیری چیزی هم جز مرگ نبودهر وقت می دیدمش و او را با آن سکوتش و لال بازی اش، پیش خودم حس می کردم گریه ام می گرفت از خشم و شاید، ناامیدی .نا امیدی از این که نمی توانستم از سکوت کشنده اش و چشم های براقش بگریزم.از او بدم می آید از چشم های نکبتی اش از سکوت کشنده اش بیزارم و هرگاه وجودش را در خانه از پشت در حس می کردم دلم می خواست تا ابد همان جا بمانم و او هرگز پایش را پیش ام نگذارد. درست همانند خواهرش که هیچ گاه مرا داخل آدم حساب نکرد و هرگز پیش ام نمی آمد. او درست شبیه مادرش شده است وقتی از داخل سوراخ کلید نگاهش می کنم انگار زنم را دیده باشم تن ام یخ می کند. همان چشم ها و همان نگاه، حتا برآمدگی های بدنش هم شبیه مادرش است هر سه شان در شباهتی مثلث وار گرفتار ام کرده اند شباهتی که کودنی زن ام عاجز از پر کردن آن است. گاهی می ترسم این کودنی اش که در تمام صورتش به جز چشم های آن لحظه اش پخش است، کار دست ام بدهد. وقتی که تازه متوجه شباهت خودم و پسرم شدم همیشه از این ترس داشتم که زنم نتواند بین من و او فرق گذارد برای همین خودم را پشت در مخفی می کردم و او را وادار می کردم همان جا بماند.روی دیدن پسرم را نداشتم یک حس نفرتی در وجودم بود که نمی دانستم از چیست. بیش تر دلم می خواست آن را متوجه زن ام کنم یا پسرم و حتا خودم. شاید نفرتم بیش تر از خودم بود و به همین دلیل هم از پسرم بیزار بودم چون شبیه من است یا مادرش.بیش تر اوقات بدون آن که مرا بببیند از پشت در حرف می زند بیش تر پسرم حرف می زند و کم تر زنم .دختر م ساکت است.گاهی صدای همه شان را از پشت در می شنوم .
دخترم را خوب به یاد نمی آورم انگار بزرگ به دنیا آمده باشد و از اول توی همین سن و سال به دنیا آمده باشد و شیر خورده باشد و باز به همان اندازه مانده باشد.صدای دخترم شبیه مادرش است حتا شبیه برادرش به طوری که وقتی با هم حرف می زدند نمی توانستم تشخیص شان دهم.باید امروز هم صدایم کرده باشند و من باز هم جواب نداده ام. آنقدر این جا می مانم و سکوت می کنم تا بفهمم چرا پسرم همیشه همه چیز را می داند؟ حتا می داند که می خواهم زهر ماری بخورم و می داند شب ها با مادرش چه می کنم. همه ی همه چیز را می داند طوری که انگار توی من لانه کرده باشد. و من هم همه چیزش را بدون آنکه بهم بگوید می دانم. این بار هم ،همه چیزر ا فهمیده است و خودش زهر ماری را به زنم داده است تا بهم بخوراند چرا که من هرگز از پشت در تکان نخورده ام و همان جا، زنم زهر ماری را توی حلق ام ریخت و پسرم رقص لالی می کرد عین ساعت های کوکی کهنه ورجه ورجه می کرد. می دانست من از همه چیزش با خبرم و می دانست بدون چشم هایم می توانم بینمش می دانست من ازش بیزارم .می دانست هر بار که زنم کنارم بود زیر گوشش می خواندم دیگر حق ندارد از کنارم برود و باید همیشه پیشم بماند و بیرون نرود. از پسرش می ترسیدم.می ترسیدم او را با من اشتباه بگیرد و فریبش را بخورد می ترسیدم عاشق لال بازیش شود و مرا تنها بگذارد. می خواستم بفهمد چه می کشم و وادارش کنم از پشت در صداها را گوش دهم اما زنم نماند می خواست برود می :<< تو آن طرف منتظرم هستی >> و من نبودم من به پشت در بسته شده بودم.
صدای نفس کشیدن اش را می شنوم دستان اش را حس می کنم که روی بدنم سر می خورد، با ناخن هایش روی بدنم دنبال بچه ها می گشت در حالی که من روی زمین افتاده بودم و مایع بدنم با دانه های ریز و درشت و گوشتی و بویی شبیه آمونیاک روی کف پوش ریخته می شد و زن ام به همان حالت کودن اش با آن چشم هایش که برای این کار قشنگ بود توی شان دنبال چیزی می گشت انگار تمام زهر ماری ها را بالا آورده باشم و او می خواست دوباره به خوردم بدهدشان.
حتا دخترم را مجبور می کرد آنها را جمع کند و کمکش کند.
از دختر م خجالت می کشم و وقت هایی که می آید پشت در، دو ست دارم چشم هایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم و نگاهش نکنم و آن وقت ،دوست دارم تنهایم بگذارند و توی این چند وقت هرگز نفهمیدم چرا تنهایم نگذاشتند .
مدت هاست پشت در افتاده ام بی آنکه کسی دنبالم بیاید. من در دانه های گوشتی خوش طعم، درتنم با بوی تند آمونیاک گرفتار شده ام.نیازی به من می گوید باید دوباره آنها را فرو دهم زنم را دختر م را و پسرم را همراه زهرماری ها قورت دهم و بخوابم .شاید کسی مرا پشت دربیابد.

------------------------------
عکس-پیرامون وارونه گی

یک مستطیل در نظر بگیرید و فکر کنید عکس یک چشم است که روی پوست زیر نگاه ماتش پر از چین و چروک است،یک قسمت از ابرو هم پیداست و دست آخر اگر خوب نگاه کنید بخشی از پیشانی.
چشم های بی روح توی عکس که در میان چین ها محصور است جایی در آن سوی عکس را می نگرد،جایی در صورت شما و نگاه خیره اش آخرین نقطه ازروحتان را می جوید درست همان جا که فراموش می کند، پیر می شوید و بعد از انکه مثل عکس چروک خوردید، از بین می روید. زیرصفحه ای که عکس را روی آن تصور کرده اید نوشته شده است صد سالگی- پیرامون وارونه گی. حالاکه خوب ذهنتان فعال شد به مغزتان می رسد ،نکند این عکس، عکس صد سالگی خودتان است که از بد حادثه به دستتان رسیده است و هر چه تلاش می کنید درست و حسابی نمی توانید تشخیص دهید منظور از فرستادن این عکس برای شما چه بوده است.اما پایین چشم ها درست زیر تصویر چروک خورده چشم ها اسم مرا می بینید.
حالا که دنبال خیالات من آمدید باید پشت عکس را هم نگاه کنید و خواهید دید یک سال نامشخص عکس را گرفته اند سالی در صد سالگی شما،اما الان سال و روز و ماه را دقیق می دانید و کاملا مطمین هستید که چیز مسخره ای در حال وقوع است و در حالی که آن را به همسرتان که او هم مثل شما تر وتازه است نشان می دهید می گویید: این و یه احمق نویسنده برام فرستاده.
او هم با وجودی که از جریان چیزی نمی داند وتنها کنجکاویش گل کرده است می پرسد: از کجا فهمیدی نویسنده بوده؟ و شما هم که همین جوری – البته به نظر خودتان- یک چیزی گفتید
برای این که جوابی داده باشید می گویید: حتما نویسنده بوده چون همه شان احمق هستند و درست مثل بچه ها فکر می کنند. مخصوصا وقتی قیافه حق به جانب به خودشان می گیرند.
همسرتان بعد یا قبل از این که شما همچو چیزی بگویید حسابی کنج کاو شده که جریان چیست تا این را می شنود ظرف کنج کاویش که مثل جام هایی از جمجمه و شاخ حیوانات می ماند پر
می شود و سر می رود وعکس را از دست شما می قاپد و جلوی چشم هاش می گیردو عکس را می ببیند شروع می کند به خندیدن ، حالا نخند، کی بخند ودر همان حین شما را نصیحت می کند که با یارو نویسنده دوستی نکنید.شما هم کلافه از عکس و حرف های همسرتان که تو جمجمه تان می پیچد، با وجودی که نویسنده را نه دیده اید و نه می شناسید و نه اسم اش را می دانید- هنوز معروف نشده- برای این که زود خلاص شوید قبول می کنید و قول می دهید که دیگر با من صحبت نکنید و با عصبانیت ساخته گی عکس را از همسرتان می گیرید و پرتش می کنید روی میز یا یک جای دیگر مثلا مبل-هرچند نمی دانم مبل دارید یا نه-و به همسرتان می گویید یک لیوان چای بیاورد.یا بهش می گویید هنوز تو فکر این هستید که عکس را کی براتان فرستاده است و یادتان می رود که انگار با من آشنا بودید.همسرتان هم یادش رفته شما چی بهش گفته اید و برای شما چای می آورد و به اتفاق شما و همسرتان چای را هورت می کشید در حالی که روی همان مبل که نمی دانستم دارید یا نه نشسته اید به اسم من تکر می کنید که آیا جایی مرا دیده اید ،ندیده اید...ولی هیچ یادتان نمی آید اسمم را شنیده باشید و بعد احتمالا دوباره ،اگر صدای هورت کشیدن همسرتان یا شما بگذارد، همسرتان یا خودتان باز به عکس فکر می کنید و این افکار تا شب که باید بخوابید توی سرتان دور می زند،و این فکر حتا توی رخت خواب هم شما را رها نمی کند و هر چه توی رخت خواب این دنده و آن دنده می شویدفایده ای ندارد و فکر عکس خواب را از چشم شما ربوده است و نمی گذارد بخوابید و مرتب و بی اختیار بدون آن که بخواهید مثل خیلی چیزهای مزخرف دیگربهش فکر کنید توی ذهن شما باقی مانده است و عین سریش به شما چسبیده است جوری که در آن وقت شب شما را مضطرب و گیج می کند و شما هم برای آنکه آرام شوید و بتوانید، بخوابید یا برای آن که کنجکاوی احتمالی تان را فروبنشانید-من از کنجکاویتان بی اطلاع هستم- دوباره به عکس و تصویری که توش جا خوش کرده است، نگاه می کنید تا آرام شوید.اما توی عکس چیزهایی پیدا می کنید که با یک نگاه هیجان زده، متوجه اش نشده بودید.حالت ابرو های پژمرده توی عکس ، نگاه خیره و بی روحش، چشم های خشک شده از پیری وهزار تا چیز دیگر.و به همین دلیل به جای آنکه آرامشتان را به دست آورید بیش از گذشته نگرا ن خودتان می شوید واین موضوع که عکس صد سالگی تان را می بینید بیش تر نگرانتان می کند و احساس ناخوشایندی را که از آغاز گرفتارش شده اید ،تشدید می کندو از آنجا که ممکن است جای شما همسرتان برود و عکس صد سالگی چشم شما یا خودش را بردارد و نگاه کند برای او هم احساس نگرانی می کنید .
به هر حال ممکن است عکس تا صبح دوام فیزیکی نیاوردو شما یا او یا همسرش یا همسر خودتان آن را پاره می کند و دور می ریزد.ولی از آن جا که مامی توانیم از فیزیک عبور کنیم ، دوام متافیزیکی عکس بسیار بیشتر خواهد بود و خلاصه فکر آن دوام بیش تری خواهد داشت و از خودش خیالاتی توی ذهن شما باقی خواهد گذاشت که مثل خوره ذهن تان را می خورد.
خیالاتی بی سروته و سوال هایی بی جواب. کی این عکس را گرفته؟ کجا این عکس را از شما گرفته اند؟ نویسنده ای که این عکس را برای شما فرستاده است ، شما یا همسرتان را از کجا می شناسد؟ اصلا نویسنده بوده یا عکاس یا هیچ کدام؟یا غریبه ای بیکار بوده که تنها می خواسته خودش را یک نویسنده احمق جا بزند.
اما این ها واقعا آن چیزهایی نیستند که شما را آزار می دهند،همه ی این سوالات پاسخ هایی دارد که همه شان قابل فهمند و منطقی.می توانید نویسنده را به راحتی پیدا کنید-البته اگر ارزشش را داشته باشد- و بر خلاف میل همسرتان که شما را از رابطه با او منع کرده ،باهاش آشنا شوید و همه این سوالات را ازش بپرسید.
نه این مشکل شما نیست.مشکل شما از مسایل فیزیکی عبور کرده است.چیزی که بیش تر شما را آزار می دهد،شباهت های انکار ناپذیر آن عکس با شما یا همسر شما ست و این شباهت برای شما یا همسرتان که هنور خوابیده است انکار ناپذیر است،و عکس صد سالگی تان هرگز عکس نبوده است و بیشتر وارونه گی یوده است و خیلی وقت است که حس می کنید وارونه شده اید یعنی برعکس شده اید.
با این خیالات تا صبح با خودتان می گویید با گذشت زمان بهتر می شوید و بالاخره خوب می شوید.می گویید اگر دور و ورم شلوغ شود بهتر می شوم و از وارونه گی در می آیم.با این خیالات خودتان را تا صبح مشغول می کنید و امید دارید فراموش کنید
اما صبح به محض انکه از خانه خارج می شوید، در می یابید اوضاع جور دیگری است، و شما و متاقیریکی که دنبالتان می کند هر که را می بینید فورا با عکس پاره شده مقایسه می کنید و همیشه به یک نتیجه واحد می رسید، عکس، زنده، جلوی چشمتان ظاهر شده است.به همین دلیل دیگر حوصله قیافه های در هم و برهم و چشم های بی روح کسانی را که شما بهشان برخورد می کنید ندارید.نگاهشان جوری است که انگار با آن چشم های بیمارو تحریف شده و وارونه، به شما زل زده اند،درست به چشم های شما.از این که توی مردمک چشم های آنها عکس چشم های خودتان را ببینید وحشت دارید.
قیافه های بدترکیب و پر از شیار ومشکل خودت را مثل خاک آب نخورده شکسته و بد ترکیب
می بینی و به همراهش عجوزه هایی را می بینی که لب ها شان را ماتیک زده اند و روی لپ هاشان را سرخاب مالیده اند و بوی عطر ترش شده می دهند.نکبتی هایی با قامت دال و ریش تنک و جوش های سر سیاه پیر.
تمام این تصورات مالیخولیایی موجب می شود شما به خانه برگردید، تا مگر بتوانید استراحت کنید و از شکل درهم ریخته ی دیگران، آسوده شوید.اما من انتظار ندارم شما در خانه هم چندان آرامشی پیدا کنید و به هرحال کرم سیب توی خود سیب است و شما نمی توانید از خودتان فرار کنید و اوضاعتان از آنچه خودتان فکر می کنید، بدتر است و مصیبت شما را رها نکرده است و توهم دوباره ، خواب را از چشم شما می گیرد و خلاصه ساعات و لحظه ها چندان فرقی با هم برای شما نخواهند داشت و روز ها و شب ها همانند هم با همان تصور مالیخولیایی می گذرد و شما هر صبح بیش تر از دیروز احساس خسته گی می کنید و بدنتان زیر باری سنگین اش کمر خم کرده است وبدتر از آن احساس می کنید هیچ راه فراری ندارید و توان آن که بیرون از خانه بروید را ندارید و اجبارا خودتان را در خانه تان زندانی می کنید، بهانه ای می تراشید و به همسرتان می گویید سر کار نمی روید.این جور شما مجبور نیستید قیافه صد سالگی دیگران را تحمل کنید، پیری که تنها در صورتشان نمود پیدا کرد ه است.بدنی جوان با صورتی تکیده. اما همسرتان او را چه می کنید؟ او هم با صد سالگی اش جلوی شما راه می رود و کنار شما می خوابد در حالی که بدنش جوان است و صورتش صد ساله، یا حتا خودتان وقتی جلوی آینه دستشویی می ایستید و دستتان به صورت خودتان می خورد یا وقتی تلویزیون نگاه می کنید.اما شما می توانید از همه این چیزها به نحوی حذر کنید اما از فکر و خیالش نه، یادتان هست که ما توی متافیزیک سیر می کنیم و دوام فکرها این جا به قرنها می رسد و اگر شما احتمالا برای آرامشتان شروع کنید به حساب وکتاب و جمع و تفریق سنتان و فاصله اش تا صد سالگی انتظار نداشته باشید درست از کار در بیاید، که نمی آید و شما بیشتر سر در گم می شوید و حتا به نتایج عجیبی می رسید،صد سال مانده تا صد سالتان شود؟نه این قدر شور، حسابتان هم ضعیف است.سرتان دچار دوران است هواستان را نمی توانید جمع کنید و خسته شده اید و مثل مرده ای بیدار توی جایتان می افتید و هیچ گاه از آن خلاصی ندارید و هر بار توی سکوت ذهن پریشانتان ،شروع می کنید به بازی در کابوسی جدید ، انگار ذهنتان مثل مغزتان ترک ترک شده باشد شروع می کنید به شکاف برداشتن، پوسته ذهنتان می شکند ودوباره پوسته جدیدتان چروک می خورد و این کاربارها وبارها تکرار می شود انگار خشک شده باشید .توی کابوستان همه چیز کش می آید به چیز دیگری تبدیل می شود و آن قدر ادامه می یابد تا خودش را گم می کند و شکل اش را از دست می دهد و به یک چیز تبدیل می شود، به شما یا همسرتان یا من وهمسرم .توی هم می رویم و توی اسیاب ذهنتان به هم می ریزیم و عین کاغذ آب خورده می شویم، چروک، با کلماتی که جوهرشان کش آمده است و به هم ریخته است و سرانجام وارونه.
وقتی من یا همسرتان شما را روی تختتان با صورت سیاه شده از مرگ ،پیدا می کنیم هیچکداممان تعجب نمی کنیم که مرده اید،همه ما می دانیم که صد سال عمرطولانی است .