Ali Changizi- سه داستان
سه داستان از: علی چنگیزی
گربه سیاه:
وقتی داشتم از پله های زیر زمین پایین Ù…ÛŒ رÙتم تا یکی از ترشی سیرهایی را Ú©Ù‡ مامان انداخته بود Ùˆ توی زیر زمین گذاشته بود تا برسد، بردارم دیدمش Ú©Ù‡ با چشم های درخشانش به من خیره شده است. مرا Ú©Ù‡ دید شروع به خرناس کشیدن کرد
Ùˆ صدایی از خودش در آورد Ú©Ù‡ مو رو تن آدم سیخ Ù…ÛŒ شد Ùˆ خودش را پشت شیشه های ترشی پنهان کرد اما من هنور برق نگاهش را Ù…ÛŒ دیدم Ùˆ بوی تعÙÙ† تنش را Øس Ù…ÛŒ کردم درست همان طور Ú©Ù‡ عمه خانوم Ú¯Ùته بود .اگر مامان ویار ترشی سیر نداشت Ùˆ هوس اش نشده بود Ùˆ بعدش قرقرش به هوا نمی رÙت Ú©Ù‡ :<<بچه به Ú©ÛŒ رÙتی این قدر ترسویی؟ همه بچه دارند Ùˆ ما هم بچه، نگاش Ú©Ù† عین سگی Ú©Ù‡ توی آب اÙتاده Ù…ÛŒ لزره... >> از خیر زیر زمین Ùˆ ترشی Ù…ÛŒ گذشتم Ùˆ بر Ù…ÛŒ گشتم بالا.
پشت کمرم از ترس یخ کرده بود Ùˆ Ù…ÛŒ ترسیدم اگردور از چشم مامان بالا بروم Ùˆ دروغی جÙت Ùˆ جور کنم، دوباره عمه خانم از شیطانی Ú©Ù‡ توی جلد بچه ها ÛŒ ترسو Ù…ÛŒ رود بگوید همان Ú©Ù‡ آخر سر مثل گربه سیاه یک جایی توی خانه پنهان Ù…ÛŒ شود تا دوباره به جلد یکی دیگر از بچه ها برود. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ùˆ تعری٠می کرد Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمید باز از ترس شلوارم را خیس کرده ام .هر چند هیچ کس مثل او لرزش تنی را Ú©Ù‡ یک گربه ÛŒ سیاهی را توی زیر زمین دیده است لمس نمی کند انگار سال های سال Ù…ÛŒ شناسدش Ùˆ بی راه نیست Ú©Ù‡ دم به ساعت Ù…ÛŒ گوید<< هر وقت گربه سیاهی دیدی Ú©Ù‡ تو تاریگی خرخر Ù…ÛŒ کند Ùˆ تا تو را Ù…ÛŒ بیند پس پس Ù…ÛŒ رود Ùˆ Ù…ÛŒ خواهد خودش را جایی Ú¯Ù… Ùˆ گور کند Ùقط سعی Ú©Ù† بهش نگاه Ù†Ú©Ù†ÛŒ سرتو پایین بگیری Ùˆ دعا کنی، دعا Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ تو جلد تو نرود Ùˆ نترسی Ú©Ù‡ ترس رو Ù…ÛŒ Ùهمه Ùˆ یه وخت Ù…ÛŒ پره روت>>.من هم چشم هایم را بستم از ترس یا چیز دیگر خودم هم Ù†Ùهمیدم Ùˆ Ùقط دعا کردم Ú©Ù‡ تو جلدم نرود Ùˆ آن قدر کودن باشد Ú©Ù‡ Ù†Ùهمد چقدر ترسیده ام. چشم هایم را بستم Ùˆ مثل عمه خانم Ú©Ù‡ زیر لبی ورد Ù…ÛŒ خواند ÙˆØªØ³Ø¨ÛŒØ Ù…ÛŒ اندازد ØŒ لب جنباندم. هرچند نمی دانستم باید Ú†Ù‡ بگویم پیش خودم Ú¯Ùتم<< آخر گربه Ú©Ù‡ نمی Ùهمد من Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گویم Ùˆ وقتی Øالتم را ببیند راهش را Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ گورش را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کند>>.لااقل این Ù…ÛŒ توانست برایم دلخوشی باشد Ùˆ نمی دانید توی آن Ù„Øظه نداشتن ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ú†Ù‡ بد بیاری بود. .
زیر زمین بوی نا Ù…ÛŒ داد Ùˆ بوی ترشی سیر Ú©Ù‡ مثل یک گاز کشنده توی هوا پخش بود Ùˆ توی آن رطوبت روی تن آدم نشست Ù…ÛŒ کر د Ùˆ راه Ù†Ùس آدم را Ù…ÛŒ بست. نمی دانم رو Ú†Ù‡ جسابی گربه سیاه این جا را برای پنهان شدن انتخاب کرده بود Ùˆ رو Ú†Ù‡ Øسابی هر وقت خدا توی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ù…ÛŒ روم یا گذرم به یک Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ÛŒ نکبتی، تو سری خورده Ù…ÛŒ اÙتد همش هول وهراس این را دارم Ú©Ù‡ نکند یک دÙعه یک چیزی مثل همین گربه بپرد رویم Ùˆ آن وقت خر بیارو باقالی بار Ú©Ù† .
عمه خانم Ù…ÛŒ گوید:<<جای شیطان تو خرابه هاست Ùˆ جای تاریک Ùˆ واسه ÛŒ همین وقتی کسی دلش تاریک Ù…ÛŒ شود Ùˆ عین خرابه ویران Ù…ÛŒ شود Ù…ÛŒ آید Ùˆ توی آن لانه Ù…ÛŒ کند>> رو همین Øساب هر وقت خدا هم Ù…ÛŒ آمدم زیر زمین ترشی سیر ببرم بالا ترس برم Ù…ÛŒ داشت Ú©Ù‡ نکند بیاید تو جلدم لانه کند یا آن پنجول های ترسناکش را رو صورتم بکشد. Ú†Ù‡ برسد به Øالا Ú©Ù‡ گربه سیاه هم تو زیر زمین منتطر Ù… نشسته Ùˆ خرخرش هواست.اما نباید بترسم عمه خانم Ù…ÛŒ گوید:<< اگر گربه رو دیدی Ùˆ در رÙتی شیطان Ù…ÛŒ Ùهمد Ú©Ù‡ تو ازش هراس داری دنبالت Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ آید توی جلدت خانه Ù…ÛŒ کند>> نباید Ù…ÛŒ ترسیدم. دست Ùˆ خودم را جمع Ùˆ جور کردم Ùˆ پله ها را پایین رÙتم Ùˆ مرتب ÙÚ© Ù…ÛŒ زدم تا گربه ببیند Ùˆ Ù†Ùهمد ترسیده ام، بلکه در برود.
باید Øسابی Øواسم را جمع Ù…ÛŒ کردم تا مثل آنوقت Ú©Ù‡ گلدان شمع دانی لب Øوض را انداختم داخل آب Ùˆ دو سه تا از ماهی های داخل اش را Ù†Ùله کردم، نشود.آن روز آقام کتک سیری بهم زد Ùˆ هر Ú†Ù‡ مامان گریه زاری کرد دست از سرم بر نداشت Ùˆ دست آخر هم توی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒÙ… کرد تا به قول خودش <<دیگه از این Ú¯Ù‡ ها نخورم>> دو سه ساعت مانده بود به شام Ú©Ù‡ عمه خانوم آمد در Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø±Ø§ باز کرد ،تا عمه خانوم در را باز کرد جلدی پریدم تو بغلش، Ù…ÛŒ دانستم گریه شیطان را Ùراری Ù…ÛŒ دهد Ùˆ گناه را پاک Ù…ÛŒ کند Ùˆ مثل آب روی آتش است Ùˆ تا تونستم زار زدم تا زود تر بخشیده بشوم.عمه هم دست Ø´ را گذاشت روی سرم Ùˆ Ú¯Ùت<< از بابات ناراØت نشو سیلی ،عذابه Ú©Ù‡ هم به گوش تو خورد تا گول نخوری، هم به گوش اون، تا تو جلدت نره>> آن شب هرچند تا ØµØ¨Ø Ø§Ø² درد کتک های آقام Ùˆ هراس تاریکی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø®ÙˆØ§Ø¨Ù… نبرد اما Ù…ÛŒ ارزید Ú©Ù‡ تمام شب زار بزنم بلکه درست بشوم .هر Ú†ÛŒ تو طول شب Ùکر کردم کجا گول خوردم Ùˆ این دست Ú¯Ù„ را به آب دادم چیزی یادم نیامد Ùˆ بیش تر Ú©Ùری ام کرد Ùˆ هول انداخت به جانم.
نگاه Ú©Ù† Øالا دوباره آمده Ùˆ در کمین ام نشسته تا من دست از پا خطا کنم Ùˆ بپرد رویم Ùˆ کارم را بسازد اما از شانس اش توی این ظلمات دیدمش Ùˆ دست Ùˆ پایم را جمع کردم تا تلاÙÛŒ گلدان ها Ùˆ آن کتک ها را سرش در بیاورم.
همین جور Ú©Ù‡ پایین Ù…ÛŒ رÙتم Ùˆ به گربه Ú©Ù‡ مرنوش قطع نمی شد نزدیک تر Ù…ÛŒ شدم بیش تر لب Ù…ÛŒ جنباندم Ùˆ بیش تر چیزی بلغور Ù…ÛŒ کردم تا گربه ÛŒ سیاه نترساندم.جرعت این Ú©Ù‡ چشمم را باز کنم Ùˆ به چشم های درخشانش نگاه کنم را نداشتم، Ù…ÛŒ ترسیدم نور چشم هاش بگیردتم .اگر Ù…ÛŒ توانستم رم اش دهم، همه از شرش را Øت Ù…ÛŒ شدند، خودم، آقام، Øتا عمه خانوم با آن ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ø§Ø´.
عمه خانوم Ù…ÛŒ گوید<< شیطان تو کمین همه هست من، تو، مامانت Ùˆ آقات.پیش همه Ù…ÛŒ ره واسه این Ú©Ù‡ یاری پیدا کنه>> اما من یار تو نمی شوم من...Ù…ÛŒ دانستم باید Ú†Ù‡ کار کنم وپام Ú©Ù‡ به ک٠زیر زمین رسید همان جور کورمال رو زمین گشتم Ùˆ چند تا سنگ ریزه برداشتم Ùˆ پرت کردم طر٠گربه ÛŒ سیاه، یکی ØŒ دو تا] آن قدر Ú©Ù‡ مطمئن شوم گربه گورش را Ú¯Ù… کرده است .وقتی چشم ام را باز کردم مامان ام یک تو سری Ù…ØÚ©Ù… زد توی سرم Ùˆ Ú¯Ùت<<پسره خیره سر، Ú¯Ù‡ زدی به زیر زمین>> Øواس ام Ú©Ù‡ جا آمد دیدم سه چهار تا از شیشه های سیر ترشی را شکسته ام Ùˆ خبری هم از گربه ÛŒ سیاه نیست. مامان ام داشت هنوز غرغر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ گوشم را Ù…ÛŒ کشید Ùˆ Ù…ÛŒ بردم طر٠مستراØ. بوی سرکه Ùˆ سیر زیر زمین را برداشته بود. توی Øیاط عمه خانوم را دیدم Ú©Ù‡ دارد ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ بر وبربهم نگاه Ù…ÛŒ کند .خواستم بگویم <<عمه گربه سیاه...>> Ú©Ù‡ Ú¯Ùت <<باز گول شیطونو خوردی>> از بوی سرکه Ùˆ قیاÙÙ‡ عمه خانوم اشک توی چشم های ام جمع شد Ùˆ رÙتم توی Ùکر آقام Ùˆ کتک هاش Ú©Ù‡ منتظر تن من بود. گربه ÛŒ سیاه دستم را خوانده بود.
تهران 85
Ali840_c@yahoo.com
------------------------------
پشت در.....
پشت در اÙتاده بودم جوری Ú©Ù‡ در درست باز نمی شد. Ùقط به اندازه ای باز Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ یک Ù†Ùر لاغر پیزوری مثل زنم یا یکی از بچه هایم بتوانند وارد شوند.یادم نمی آید Ú†Ù‡ جور خودم را تا آنجا کشیده ام Ùˆ پشت در پهن شدم،شاید یکی از بچه ها یا زنم مرا آنجا انداخته باشند.
یک جور جالبی روی زمین اÙتاده بودم Ùˆ اصلا شبیه آن چیزی Ú©Ù‡ قبلا تصورش را Ù…ÛŒ کردم نبودم،طبیعی به نظر Ù…ÛŒ آمدم انگار خودم را تا آنجا کشیده باشم، اما زنم ØŒ بچه هام، خبری از آنها نبود.
.یک دستم به طر٠در دراز شده بود انگار Ù…ÛŒ خواسته ام در را باز کنم Ùˆ دست دیگرم را زیر سرم گذاشته ام انگارخوابیده باشم..گوشه صورت ام روی زمین بود، یک طر٠اش بالا Ùˆ یک طر٠اش هم روی ک٠پوش اتاق قرار گرÙته بود.چشم ام Ú©Ù‡ به طر٠بالا خیره مانده بود باز بود Ùˆ چشم دیگرم... آن یکی درست ÙˆØسابی معلوم نبود باز است یا بسته ولی چیزی Ú©Ù‡ هست در اثر وزن سرم Ùˆ مدت زمانی Ú©Ù‡ در آنجا اÙتاده بودم بی ریخت شده بود .
بالا تنه ام با یک پیچ عجیب Ùˆ غریب به پایین تنه ام متصل شده بود. هرچه نگاه کردم Ù†Ùهمیدم چرا این جور شده ام.
پایین تنه ام Ùˆ در واقع پاهایم مثل دو لبه ÛŒ قیچی از هم باز شده بود Ùˆ یکی از آنها از زانو خم شده بود .باید یک جوری خودم را تا انجا کشیده باشم وهمان جا کنار در اÙتاده باشم وبه این Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمایل در آمده باشم هرچند Ù…ÛŒ شد از همان ابتدا همان جا قرار گرÙته باشم Ùˆ یا زنم Ùˆ بچه هایم مرا آنجا گذاشته باشند . شاید درد زیادی را تØمل کرده باشم Ùˆ مدتی از درد به خودم پیچیده ام Ùˆ سپس خودم را آنجا یاÙته ام Ùˆ همان درد، Øواسم را مختل کرده باشد.نه زنم Ùˆ بچه هایم ....
همیشه خدا این جوری Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چند تا بسته زهر ماری Ù…ÛŒ خورم Ùˆ بعد راØت دراز Ù…ÛŒ کشم کنار زنم تا خوابم ببرد Ùˆ بعد از آن دیگر بیدار نمی شوم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… Ùˆ در طول زمانی Ú©Ù‡ در کنار زنم خوابیده ام جان Ù…ÛŒ کنم.همواره از کارهای یک دÙعه ای ÙˆØشت داشتم یا لااقل آن را نمی پسنیدم، به نظرم شبیه انÙجار Ù…ÛŒ ماند یا عاروق.
به زنم چیزی نمی گویم Ùˆ در طول روز همان کارهای همیشه Ú¯ÛŒ را Ù…ÛŒ کنم Ùˆ در واقع هیچ کاری نمی کنم Ùˆ زمان را مثل خودم Ù…ÛŒ کشم تا شب شود Ùˆ آرام کنارش دراز Ù…ÛŒ کشم Ùˆ برای آخرین بار به صورت اش نگاه Ù…ÛŒ کنم یا Øتا Ù…ÛŒ بوسمش Ùˆ شاید بدنش را پس از مدت ها لمس کردم-این کار را واقعا سعی داشتم انجام دهم Ùˆ با وجود نسیانی Ú©Ù‡ زهر ماری ها ایجاد کرده اند باید این کار را انجام داده باشم Ùˆ توی بغل ام گرÙته باشم Ùˆ تنگ به سینه ام Ùشارش داده باشم- باشد Ú©Ù‡ الان این کار به نظرم غیر طبیعی Ù…ÛŒ آید Ùˆ مدت ها بود Ú©Ù‡ دیگر علاقه ای به این کار نداشتم Ùˆ تنها به Ùکر خوردن زهر ماری ها بودم.با این Øال به نظرم یک جوری به جای وصیت نامه یا خداØاÙظی پیش از مردن این کار را انجام داده باشم Ùˆ آن شب باهاش خوابیده ام Ùˆ اØتمالا از این کار لذت برده ام هرچند اکنون درک درستی از لذت ندارم اما واژه اش هنوز در ذهن ام باقی مانده است Ùˆ این لذت را از آن روی متصورم Ú©Ù‡ تمام مدت به این موضوع واق٠بودم Ú©Ù‡ آخرین باری است Ú©Ù‡ این وظیÙÙ‡ را انجام Ù…ÛŒ دهم –وظیÙÙ‡ بود ،چرا Ú©Ù‡ لذتی در کار نبود Ùˆ اگر بود واژه بی معنایی بود در پس نبودن من- Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ او لذت نبرده است چرا Ú©Ù‡ نمی دانست آخرین باری است Ú©Ù‡ با من Ù…ÛŒ خوابد Ùˆ هرگز از دایره وظیÙÙ‡ اش پا Ùراتر نگذاشته است Ùˆ هرگز لذت یک خداØاÙظی را درک نخواهد کرد. یک وداع جنسی.
این موضوع چیزی نبود Ú©Ù‡ بتوانم در Øرارت سرد شده ÛŒ کنار او بودن برایش جار بزنم مدت ها بود دیگر رازی در ساعات با هم بودنمان بیان نمی شد.
آرام آرام خواب به سراغم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ در واقع مثل خواب نبود ویا لااقل کاملا خواب نبود یک چیزی بود مثل خودش آنگونه نبود Ú©Ù‡ تخیل ام کاملا از دست ام خارج شود Ùˆ بیش تر همانند خط خطی عصبی بود Ú©Ù‡ سرآغازش در اختیا ر خودم بود Ùˆ ما بقی اش عصبیتی Ú©Ù‡ گرÙتارش شده بودم.
در این Øال بودم Ú©Ù‡ Øس کردم زنم چشمانش را به من دوخته است .سرش را از روی بالشت جدا کرده بود Ùˆ به چشم های ام زل زده بود تا به آن موقع هرگز ندیده بودم آنگونه به من خیره شود Ùˆ جوری Ú©Ù‡ ترسیدم نکند از چشمانم قصد ام را در یاÙته باشد-Ú†Ù‡ چیزها Ú©Ù‡ راجع به این موضوع نشنیده ایم – در آن Ù„Øظه Ùارق از هراسی Ú©Ù‡ از نگاه زنم به جانم اÙتاد Øسی بیمار گون مرا در بر گرÙت.چشم های زنم زیبا شده بود درست در آن Ù„Øظه Ú©Ù‡ در Øال عصبیت، صÙØÙ‡ ÛŒ سÙیدی را سیاه Ù…ÛŒ کردم به این موضوع Ù¾ÛŒ بردم Ú©Ù‡ شاهکاری بدیع Ø¢Ùریده ام.شاید این اØساس به دلیل نگاه کنجکاوش Ú©Ù‡ به چشم های خمارم خیره بود در من به وجود آمده باشد اما هر Ú†Ù‡ بود چشم هایش زیبا Ùˆ Ùریبنده Ù…ÛŒ نمود.ما بقی صورتش نظرم را جلب نکرد Ùˆ به نظرم در مقابل زیبایی چشم هایش یک جوری عادی Ùˆ دهاتی وار بود.چشم هایش جور دیگری بود ونور عجیبی داشت سرشار از Ùوتون ها Ùˆ موج ها Ùˆ خطوطش.اما نه نه......نور نبود یک تاریکی ژر٠بود Ùˆ تاریکی Ú©Ù‡ آدم را درش Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کرد نه نه نور بود یک نور سیاه وشاید روشن Ùˆ باز سیا Ù‡ .یک سیاهچاله Ù…ÛŒ نمود پر از پلشتی Ùˆ نکبت Ùˆ چاله ای متعÙÙ† متعÙÙ† بود Ùˆ نکبت چرا Ú©Ù‡ زنم نکبتی است اصلا هر چیزی Ú©Ù‡ مربوط به من است متعÙÙ† Ùˆ نکبتی است Ùˆ همان، مرا اکنون این جا انداخته است.همه این ها را در چشم هایش Ù…ÛŒ توان دید Ùˆ همین آنها را Ùریبنده Ù…ÛŒ کند .همیشه از این هراس داشتم Ú©Ù‡ نکند زن ام به نگاهش به عمق Ùکرم Ù¾ÛŒ ببرد Ùˆ نظرم را راجع به خودش بÙهمد چیزی Ú©Ù‡ همواره سعی داشتم پشت الÙاظ بی معنی Ùˆ تخیلات اثیری ام پنهانش کنم Ùˆ آن قدر در آن الÙاظ Ùرو رÙتم Ú©Ù‡ خودم هم در آنها Ú¯Ù… شدم.
او را توی یک Ù…Øیط شیری مانند کرده بودم Ú©Ù‡ چیزی ازش دیده نمی شد، روشن Ù…ÛŒ نمود اما در میان شیرابه پنهان شده بود.چیزی از اعماق وجودم به کثاÙتی Ú©Ù‡ او را Ùرا گرÙته بود Ù…ÛŒ خندید Ùˆ باورش کرده بود.Ùریب خورده بودم در میا Ù† الÙاظ Ùˆ شیرابه ها یش Ú¯Ù… شده بودم بی آنکه واقعا به این موضوع یقین پیدا کنم Ú©Ù‡ او را Ùریب داده ام.
زمان زیادی باید گذشته باشد اما نمی دانم چرا کسی تا این موقع روز به من سر نزده است Ùˆ مدت ها ست Ú©Ù‡ همان جا اÙتاده ام بدون این Ú©Ù‡ کسی در را Øتا تا نیمه باز کند Ùˆ مرا در آن Øالت عجیب Ùˆ میان سیالی از شیرابه ا ÛŒ غلیظ پشت آن در، پیدا کند .بدن ام کرخت شده است Ùˆ درست ،انگار خون در ماهیچه هایم دلمه بسته باشد واعضای بدنم جزوی از من نباشند Ùˆ با نخی باریک به تنه ام متصل شده باشند. خسته ام Ùˆ دلم Ù…ÛŒ خواهد تا ابد همان جا پشت در دراز به دراز بیاÙتم.اصلا از زنم یا پسرم خبری نیست. درست نمی دانم به من سر خواهند زد یا نه؟ یا اصلا در این Ùکر هستند یا خیر؟ اما سابق بر این غیر از زنم Ú©Ù‡ با من Ù…ÛŒ خوابید ØŒ پسرم Ú¯Ù‡ گاهی بهم سر Ù…ÛŒ زد شاید به هوای دیدن مادرش در آن Øال Ùˆ با چشم هایش Ú©Ù‡ شبیه چشم های خودم است اول به صورت من براق Ù…ÛŒ شد Ùˆ بعد مادرش را نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تمام مدت بدون آنکه ØرÙÛŒ بزند روی تخت کنارمان Ù…ÛŒ نشست .سکوت ابلهانه ای داشت Ùˆ من همیشه Ùکر Ù…ÛŒ کردم پسرم لال است یا دارد Ú©Ù… Ú©Ù… لال Ù…ÛŒ شود ویا خودش را به لال بازی زده است.لال؟ بی انکه کر باشد؟ او Ù…ÛŒ شنید اما ØرÙ...بازی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú†Ù‡ خوب در نقش اش Ùرو رÙته بود.
پسرم شبیه خودم است همه این را Ù…ÛŒ گویند Ùˆ Øتا زنم هم Ù…ÛŒ گوید. Ù…ÛŒ گوید <<دوست داشتنی است>> اما نبود. سکوتش مرا یاد مرگ Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ در آن Ù…Øیط شیری چیزی هم جز مرگ نبودهر وقت Ù…ÛŒ دیدمش Ùˆ او را با آن سکوتش Ùˆ لال بازی اش، پیش خودم Øس Ù…ÛŒ کردم گریه ام Ù…ÛŒ گرÙت از خشم Ùˆ شاید، ناامیدی .نا امیدی از این Ú©Ù‡ نمی توانستم از سکوت کشنده اش Ùˆ چشم های براقش بگریزم.از او بدم Ù…ÛŒ آید از چشم های نکبتی اش از سکوت کشنده اش بیزارم Ùˆ هرگاه وجودش را در خانه از پشت در Øس Ù…ÛŒ کردم دلم Ù…ÛŒ خواست تا ابد همان جا بمانم Ùˆ او هرگز پایش را پیش ام نگذارد. درست همانند خواهرش Ú©Ù‡ هیچ گاه مرا داخل آدم Øساب نکرد Ùˆ هرگز پیش ام نمی آمد. او درست شبیه مادرش شده است وقتی از داخل سوراخ کلید نگاهش Ù…ÛŒ کنم انگار زنم را دیده باشم تن ام یخ Ù…ÛŒ کند. همان چشم ها Ùˆ همان نگاه، Øتا برآمدگی های بدنش هم شبیه مادرش است هر سه شان در شباهتی مثلث وار گرÙتار ام کرده اند شباهتی Ú©Ù‡ کودنی زن ام عاجز از پر کردن آن است. گاهی Ù…ÛŒ ترسم این کودنی اش Ú©Ù‡ در تمام صورتش به جز چشم های آن Ù„Øظه اش پخش است، کار دست ام بدهد. وقتی Ú©Ù‡ تازه متوجه شباهت خودم Ùˆ پسرم شدم همیشه از این ترس داشتم Ú©Ù‡ زنم نتواند بین من Ùˆ او Ùرق گذارد برای همین خودم را پشت در مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کردم Ùˆ او را وادار Ù…ÛŒ کردم همان جا بماند.روی دیدن پسرم را نداشتم یک Øس Ù†Ùرتی در وجودم بود Ú©Ù‡ نمی دانستم از چیست. بیش تر دلم Ù…ÛŒ خواست آن را متوجه زن ام کنم یا پسرم Ùˆ Øتا خودم. شاید Ù†Ùرتم بیش تر از خودم بود Ùˆ به همین دلیل هم از پسرم بیزار بودم چون شبیه من است یا مادرش.بیش تر اوقات بدون آن Ú©Ù‡ مرا بببیند از پشت در Øر٠می زند بیش تر پسرم Øر٠می زند Ùˆ Ú©Ù… تر زنم .دختر Ù… ساکت است.گاهی صدای همه شان را از پشت در Ù…ÛŒ شنوم .
دخترم را خوب به یاد نمی آورم انگار بزرگ به دنیا آمده باشد Ùˆ از اول توی همین سن Ùˆ سال به دنیا آمده باشد Ùˆ شیر خورده باشد Ùˆ باز به همان اندازه مانده باشد.صدای دخترم شبیه مادرش است Øتا شبیه برادرش به طوری Ú©Ù‡ وقتی با هم Øر٠می زدند نمی توانستم تشخیص شان دهم.باید امروز هم صدایم کرده باشند Ùˆ من باز هم جواب نداده ام. آنقدر این جا Ù…ÛŒ مانم Ùˆ سکوت Ù…ÛŒ کنم تا بÙهمم چرا پسرم همیشه همه چیز را Ù…ÛŒ داند؟ Øتا Ù…ÛŒ داند Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم زهر ماری بخورم Ùˆ Ù…ÛŒ داند شب ها با مادرش Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. همه ÛŒ همه چیز را Ù…ÛŒ داند طوری Ú©Ù‡ انگار توی من لانه کرده باشد. Ùˆ من هم همه چیزش را بدون آنکه بهم بگوید Ù…ÛŒ دانم. این بار هم ،همه چیزر ا Ùهمیده است Ùˆ خودش زهر ماری را به زنم داده است تا بهم بخوراند چرا Ú©Ù‡ من هرگز از پشت در تکان نخورده ام Ùˆ همان جا، زنم زهر ماری را توی Øلق ام ریخت Ùˆ پسرم رقص لالی Ù…ÛŒ کرد عین ساعت های Ú©ÙˆÚ©ÛŒ کهنه ورجه ورجه Ù…ÛŒ کرد. Ù…ÛŒ دانست من از همه چیزش با خبرم Ùˆ Ù…ÛŒ دانست بدون چشم هایم Ù…ÛŒ توانم بینمش Ù…ÛŒ دانست من ازش بیزارم .Ù…ÛŒ دانست هر بار Ú©Ù‡ زنم کنارم بود زیر گوشش Ù…ÛŒ خواندم دیگر ØÙ‚ ندارد از کنارم برود Ùˆ باید همیشه پیشم بماند Ùˆ بیرون نرود. از پسرش Ù…ÛŒ ترسیدم.Ù…ÛŒ ترسیدم او را با من اشتباه بگیرد Ùˆ Ùریبش را بخورد Ù…ÛŒ ترسیدم عاشق لال بازیش شود Ùˆ مرا تنها بگذارد. Ù…ÛŒ خواستم بÙهمد Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کشم Ùˆ وادارش کنم از پشت در صداها را گوش دهم اما زنم نماند Ù…ÛŒ خواست برود Ù…ÛŒ :<< تو آن طر٠منتظرم هستی >> Ùˆ من نبودم من به پشت در بسته شده بودم.
صدای Ù†Ùس کشیدن اش را Ù…ÛŒ شنوم دستان اش را Øس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ روی بدنم سر Ù…ÛŒ خورد، با ناخن هایش روی بدنم دنبال بچه ها Ù…ÛŒ گشت در Øالی Ú©Ù‡ من روی زمین اÙتاده بودم Ùˆ مایع بدنم با دانه های ریز Ùˆ درشت Ùˆ گوشتی Ùˆ بویی شبیه آمونیاک روی ک٠پوش ریخته Ù…ÛŒ شد Ùˆ زن ام به همان Øالت کودن اش با آن چشم هایش Ú©Ù‡ برای این کار قشنگ بود توی شان دنبال چیزی Ù…ÛŒ گشت انگار تمام زهر ماری ها را بالا آورده باشم Ùˆ او Ù…ÛŒ خواست دوباره به خوردم بدهدشان.
Øتا دخترم را مجبور Ù…ÛŒ کرد آنها را جمع کند Ùˆ Ú©Ù…Ú©Ø´ کند.
از دختر Ù… خجالت Ù…ÛŒ کشم Ùˆ وقت هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آید پشت در، دو ست دارم چشم هایم را ببندم Ùˆ به چیزی Ùکر نکنم Ùˆ نگاهش نکنم Ùˆ آن وقت ،دوست دارم تنهایم بگذارند Ùˆ توی این چند وقت هرگز Ù†Ùهمیدم چرا تنهایم نگذاشتند .
مدت هاست پشت در اÙتاده ام بی آنکه کسی دنبالم بیاید. من در دانه های گوشتی خوش طعم، درتنم با بوی تند آمونیاک گرÙتار شده ام.نیازی به من Ù…ÛŒ گوید باید دوباره آنها را Ùرو دهم زنم را دختر Ù… را Ùˆ پسرم را همراه زهرماری ها قورت دهم Ùˆ بخوابم .شاید کسی مرا پشت دربیابد.
------------------------------
عکس-پیرامون وارونه گی
یک مستطیل در نظر بگیرید Ùˆ Ùکر کنید عکس یک چشم است Ú©Ù‡ روی پوست زیر نگاه ماتش پر از چین Ùˆ چروک است،یک قسمت از ابرو هم پیداست Ùˆ دست آخر اگر خوب نگاه کنید بخشی از پیشانی.
چشم های بی Ø±ÙˆØ ØªÙˆÛŒ عکس Ú©Ù‡ در میان چین ها Ù…Øصور است جایی در آن سوی عکس را Ù…ÛŒ نگرد،جایی در صورت شما Ùˆ نگاه خیره اش آخرین نقطه ازروØتان را Ù…ÛŒ جوید درست همان جا Ú©Ù‡ Ùراموش Ù…ÛŒ کند، پیر Ù…ÛŒ شوید Ùˆ بعد از انکه مثل عکس چروک خوردید، از بین Ù…ÛŒ روید. زیرصÙØÙ‡ ای Ú©Ù‡ عکس را روی آن تصور کرده اید نوشته شده است صد سالگی- پیرامون وارونه Ú¯ÛŒ. Øالاکه خوب ذهنتان Ùعال شد به مغزتان Ù…ÛŒ رسد ،نکند این عکس، عکس صد سالگی خودتان است Ú©Ù‡ از بد Øادثه به دستتان رسیده است Ùˆ هر Ú†Ù‡ تلاش Ù…ÛŒ کنید درست Ùˆ Øسابی نمی توانید تشخیص دهید منظور از Ùرستادن این عکس برای شما Ú†Ù‡ بوده است.اما پایین چشم ها درست زیر تصویر چروک خورده چشم ها اسم مرا Ù…ÛŒ بینید.
Øالا Ú©Ù‡ دنبال خیالات من آمدید باید پشت عکس را هم نگاه کنید Ùˆ خواهید دید یک سال نامشخص عکس را گرÙته اند سالی در صد سالگی شما،اما الان سال Ùˆ روز Ùˆ ماه را دقیق Ù…ÛŒ دانید Ùˆ کاملا مطمین هستید Ú©Ù‡ چیز مسخره ای در Øال وقوع است Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ آن را به همسرتان Ú©Ù‡ او هم مثل شما تر وتازه است نشان Ù…ÛŒ دهید Ù…ÛŒ گویید: این Ùˆ یه اØمق نویسنده برام Ùرستاده.
او هم با وجودی Ú©Ù‡ از جریان چیزی نمی داند وتنها کنجکاویش Ú¯Ù„ کرده است Ù…ÛŒ پرسد: از کجا Ùهمیدی نویسنده بوده؟ Ùˆ شما هم Ú©Ù‡ همین جوری – البته به نظر خودتان- یک چیزی Ú¯Ùتید
برای این Ú©Ù‡ جوابی داده باشید Ù…ÛŒ گویید: Øتما نویسنده بوده چون همه شان اØمق هستند Ùˆ درست مثل بچه ها Ùکر Ù…ÛŒ کنند. مخصوصا وقتی قیاÙÙ‡ ØÙ‚ به جانب به خودشان Ù…ÛŒ گیرند.
همسرتان بعد یا قبل از این Ú©Ù‡ شما همچو چیزی بگویید Øسابی کنج کاو شده Ú©Ù‡ جریان چیست تا این را Ù…ÛŒ شنود ظر٠کنج کاویش Ú©Ù‡ مثل جام هایی از جمجمه Ùˆ شاخ Øیوانات Ù…ÛŒ ماند پر
Ù…ÛŒ شود Ùˆ سر Ù…ÛŒ رود وعکس را از دست شما Ù…ÛŒ قاپد Ùˆ جلوی چشم هاش Ù…ÛŒ گیردو عکس را Ù…ÛŒ ببیند شروع Ù…ÛŒ کند به خندیدن ØŒ Øالا نخند، Ú©ÛŒ بخند ودر همان Øین شما را نصیØت Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ با یارو نویسنده دوستی نکنید.شما هم کلاÙÙ‡ از عکس Ùˆ Øر٠های همسرتان Ú©Ù‡ تو جمجمه تان Ù…ÛŒ پیچد، با وجودی Ú©Ù‡ نویسنده را نه دیده اید Ùˆ نه Ù…ÛŒ شناسید Ùˆ نه اسم اش را Ù…ÛŒ دانید- هنوز معرو٠نشده- برای این Ú©Ù‡ زود خلاص شوید قبول Ù…ÛŒ کنید Ùˆ قول Ù…ÛŒ دهید Ú©Ù‡ دیگر با من صØبت نکنید Ùˆ با عصبانیت ساخته Ú¯ÛŒ عکس را از همسرتان Ù…ÛŒ گیرید Ùˆ پرتش Ù…ÛŒ کنید روی میز یا یک جای دیگر مثلا مبل-هرچند نمی دانم مبل دارید یا نه-Ùˆ به همسرتان Ù…ÛŒ گویید یک لیوان چای بیاورد.یا بهش Ù…ÛŒ گویید هنوز تو Ùکر این هستید Ú©Ù‡ عکس را Ú©ÛŒ براتان Ùرستاده است Ùˆ یادتان Ù…ÛŒ رود Ú©Ù‡ انگار با من آشنا بودید.همسرتان هم یادش رÙته شما Ú†ÛŒ بهش Ú¯Ùته اید Ùˆ برای شما چای Ù…ÛŒ آورد Ùˆ به اتÙاق شما Ùˆ همسرتان چای را هورت Ù…ÛŒ کشید در Øالی Ú©Ù‡ روی همان مبل Ú©Ù‡ نمی دانستم دارید یا نه نشسته اید به اسم من تکر Ù…ÛŒ کنید Ú©Ù‡ آیا جایی مرا دیده اید ،ندیده اید...ولی هیچ یادتان نمی آید اسمم را شنیده باشید Ùˆ بعد اØتمالا دوباره ،اگر صدای هورت کشیدن همسرتان یا شما بگذارد، همسرتان یا خودتان باز به عکس Ùکر Ù…ÛŒ کنید Ùˆ این اÙکار تا شب Ú©Ù‡ باید بخوابید توی سرتان دور Ù…ÛŒ زند،و این Ùکر Øتا توی رخت خواب هم شما را رها نمی کند Ùˆ هر Ú†Ù‡ توی رخت خواب این دنده Ùˆ آن دنده Ù…ÛŒ شویدÙایده ای ندارد Ùˆ Ùکر عکس خواب را از چشم شما ربوده است Ùˆ نمی گذارد بخوابید Ùˆ مرتب Ùˆ بی اختیار بدون آن Ú©Ù‡ بخواهید مثل خیلی چیزهای مزخر٠دیگربهش Ùکر کنید توی ذهن شما باقی مانده است Ùˆ عین سریش به شما چسبیده است جوری Ú©Ù‡ در آن وقت شب شما را مضطرب Ùˆ گیج Ù…ÛŒ کند Ùˆ شما هم برای آنکه آرام شوید Ùˆ بتوانید، بخوابید یا برای آن Ú©Ù‡ کنجکاوی اØتمالی تان را Ùروبنشانید-من از کنجکاویتان بی اطلاع هستم- دوباره به عکس Ùˆ تصویری Ú©Ù‡ توش جا خوش کرده است، نگاه Ù…ÛŒ کنید تا آرام شوید.اما توی عکس چیزهایی پیدا Ù…ÛŒ کنید Ú©Ù‡ با یک نگاه هیجان زده، متوجه اش نشده بودید.Øالت ابرو های پژمرده توی عکس ØŒ نگاه خیره Ùˆ بی روØØ´ØŒ چشم های خشک شده از پیری وهزار تا چیز دیگر.Ùˆ به همین دلیل به جای آنکه آرامشتان را به دست آورید بیش از گذشته نگرا Ù† خودتان Ù…ÛŒ شوید واین موضوع Ú©Ù‡ عکس صد سالگی تان را Ù…ÛŒ بینید بیش تر نگرانتان Ù…ÛŒ کند Ùˆ اØساس ناخوشایندی را Ú©Ù‡ از آغاز گرÙتارش شده اید ،تشدید Ù…ÛŒ کندو از آنجا Ú©Ù‡ ممکن است جای شما همسرتان برود Ùˆ عکس صد سالگی چشم شما یا خودش را بردارد Ùˆ نگاه کند برای او هم اØساس نگرانی Ù…ÛŒ کنید .
به هر Øال ممکن است عکس تا ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ§Ù… Ùیزیکی نیاوردو شما یا او یا همسرش یا همسر خودتان آن را پاره Ù…ÛŒ کند Ùˆ دور Ù…ÛŒ ریزد.ولی از آن جا Ú©Ù‡ مامی توانیم از Ùیزیک عبور کنیم ØŒ دوام متاÙیزیکی عکس بسیار بیشتر خواهد بود Ùˆ خلاصه Ùکر آن دوام بیش تری خواهد داشت Ùˆ از خودش خیالاتی توی ذهن شما باقی خواهد گذاشت Ú©Ù‡ مثل خوره ذهن تان را Ù…ÛŒ خورد.
خیالاتی بی سروته Ùˆ سوال هایی بی جواب. Ú©ÛŒ این عکس را گرÙته؟ کجا این عکس را از شما گرÙته اند؟ نویسنده ای Ú©Ù‡ این عکس را برای شما Ùرستاده است ØŒ شما یا همسرتان را از کجا Ù…ÛŒ شناسد؟ اصلا نویسنده بوده یا عکاس یا هیچ کدام؟یا غریبه ای بیکار بوده Ú©Ù‡ تنها Ù…ÛŒ خواسته خودش را یک نویسنده اØمق جا بزند.
اما این ها واقعا آن چیزهایی نیستند Ú©Ù‡ شما را آزار Ù…ÛŒ دهند،همه ÛŒ این سوالات پاسخ هایی دارد Ú©Ù‡ همه شان قابل Ùهمند Ùˆ منطقی.Ù…ÛŒ توانید نویسنده را به راØتی پیدا کنید-البته اگر ارزشش را داشته باشد- Ùˆ بر خلا٠میل همسرتان Ú©Ù‡ شما را از رابطه با او منع کرده ،باهاش آشنا شوید Ùˆ همه این سوالات را ازش بپرسید.
نه این مشکل شما نیست.مشکل شما از مسایل Ùیزیکی عبور کرده است.چیزی Ú©Ù‡ بیش تر شما را آزار Ù…ÛŒ دهد،شباهت های انکار ناپذیر آن عکس با شما یا همسر شما ست Ùˆ این شباهت برای شما یا همسرتان Ú©Ù‡ هنور خوابیده است انکار ناپذیر است،و عکس صد سالگی تان هرگز عکس نبوده است Ùˆ بیشتر وارونه Ú¯ÛŒ یوده است Ùˆ خیلی وقت است Ú©Ù‡ Øس Ù…ÛŒ کنید وارونه شده اید یعنی برعکس شده اید.
با این خیالات تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ خودتان Ù…ÛŒ گویید با گذشت زمان بهتر Ù…ÛŒ شوید Ùˆ بالاخره خوب Ù…ÛŒ شوید.Ù…ÛŒ گویید اگر دور Ùˆ ورم شلوغ شود بهتر Ù…ÛŒ شوم Ùˆ از وارونه Ú¯ÛŒ در Ù…ÛŒ آیم.با این خیالات خودتان را تا ØµØ¨Ø Ù…Ø´ØºÙˆÙ„ Ù…ÛŒ کنید Ùˆ امید دارید Ùراموش کنید
اما ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡ Ù…Øض انکه از خانه خارج Ù…ÛŒ شوید، در Ù…ÛŒ یابید اوضاع جور دیگری است، Ùˆ شما Ùˆ متاقیریکی Ú©Ù‡ دنبالتان Ù…ÛŒ کند هر Ú©Ù‡ را Ù…ÛŒ بینید Ùورا با عکس پاره شده مقایسه Ù…ÛŒ کنید Ùˆ همیشه به یک نتیجه واØد Ù…ÛŒ رسید، عکس، زنده، جلوی چشمتان ظاهر شده است.به همین دلیل دیگر Øوصله قیاÙÙ‡ های در هم Ùˆ برهم Ùˆ چشم های بی Ø±ÙˆØ Ú©Ø³Ø§Ù†ÛŒ را Ú©Ù‡ شما بهشان برخورد Ù…ÛŒ کنید ندارید.نگاهشان جوری است Ú©Ù‡ انگار با آن چشم های بیمارو تØری٠شده Ùˆ وارونه، به شما زل زده اند،درست به چشم های شما.از این Ú©Ù‡ توی مردمک چشم های آنها عکس چشم های خودتان را ببینید ÙˆØشت دارید.
قیاÙÙ‡ های بدترکیب Ùˆ پر از شیار ومشکل خودت را مثل خاک آب نخورده شکسته Ùˆ بد ترکیب
می بینی و به همراهش عجوزه هایی را می بینی که لب ها شان را ماتیک زده اند و روی لپ هاشان را سرخاب مالیده اند و بوی عطر ترش شده می دهند.نکبتی هایی با قامت دال و ریش تنک و جوش های سر سیاه پیر.
تمام این تصورات مالیخولیایی موجب Ù…ÛŒ شود شما به خانه برگردید، تا مگر بتوانید استراØت کنید Ùˆ از Ø´Ú©Ù„ درهم ریخته ÛŒ دیگران، آسوده شوید.اما من انتظار ندارم شما در خانه هم چندان آرامشی پیدا کنید Ùˆ به هرØال کرم سیب توی خود سیب است Ùˆ شما نمی توانید از خودتان Ùرار کنید Ùˆ اوضاعتان از آنچه خودتان Ùکر Ù…ÛŒ کنید، بدتر است Ùˆ مصیبت شما را رها نکرده است Ùˆ توهم دوباره ØŒ خواب را از چشم شما Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خلاصه ساعات Ùˆ Ù„Øظه ها چندان Ùرقی با هم برای شما نخواهند داشت Ùˆ روز ها Ùˆ شب ها همانند هم با همان تصور مالیخولیایی Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ شما هر ØµØ¨Ø Ø¨ÛŒØ´ تر از دیروز اØساس خسته Ú¯ÛŒ Ù…ÛŒ کنید Ùˆ بدنتان زیر باری سنگین اش کمر خم کرده است وبدتر از آن اØساس Ù…ÛŒ کنید هیچ راه Ùراری ندارید Ùˆ توان آن Ú©Ù‡ بیرون از خانه بروید را ندارید Ùˆ اجبارا خودتان را در خانه تان زندانی Ù…ÛŒ کنید، بهانه ای Ù…ÛŒ تراشید Ùˆ به همسرتان Ù…ÛŒ گویید سر کار نمی روید.این جور شما مجبور نیستید قیاÙÙ‡ صد سالگی دیگران را تØمل کنید، پیری Ú©Ù‡ تنها در صورتشان نمود پیدا کرد Ù‡ است.بدنی جوان با صورتی تکیده. اما همسرتان او را Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنید؟ او هم با صد سالگی اش جلوی شما راه Ù…ÛŒ رود Ùˆ کنار شما Ù…ÛŒ خوابد در Øالی Ú©Ù‡ بدنش جوان است Ùˆ صورتش صد ساله، یا Øتا خودتان وقتی جلوی آینه دستشویی Ù…ÛŒ ایستید Ùˆ دستتان به صورت خودتان Ù…ÛŒ خورد یا وقتی تلویزیون نگاه Ù…ÛŒ کنید.اما شما Ù…ÛŒ توانید از همه این چیزها به Ù†ØÙˆÛŒ Øذر کنید اما از Ùکر Ùˆ خیالش نه، یادتان هست Ú©Ù‡ ما توی متاÙیزیک سیر Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ دوام Ùکرها این جا به قرنها Ù…ÛŒ رسد Ùˆ اگر شما اØتمالا برای آرامشتان شروع کنید به Øساب وکتاب Ùˆ جمع Ùˆ تÙریق سنتان Ùˆ Ùاصله اش تا صد سالگی انتظار نداشته باشید درست از کار در بیاید، Ú©Ù‡ نمی آید Ùˆ شما بیشتر سر در Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوید Ùˆ Øتا به نتایج عجیبی Ù…ÛŒ رسید،صد سال مانده تا صد سالتان شود؟نه این قدر شور، Øسابتان هم ضعی٠است.سرتان دچار دوران است هواستان را نمی توانید جمع کنید Ùˆ خسته شده اید Ùˆ مثل مرده ای بیدار توی جایتان Ù…ÛŒ اÙتید Ùˆ هیچ گاه از آن خلاصی ندارید Ùˆ هر بار توی سکوت ذهن پریشانتان ،شروع Ù…ÛŒ کنید به بازی در کابوسی جدید ØŒ انگار ذهنتان مثل مغزتان ترک ترک شده باشد شروع Ù…ÛŒ کنید به شکا٠برداشتن، پوسته ذهنتان Ù…ÛŒ شکند ودوباره پوسته جدیدتان چروک Ù…ÛŒ خورد Ùˆ این کاربارها وبارها تکرار Ù…ÛŒ شود انگار خشک شده باشید .توی کابوستان همه چیز Ú©Ø´ Ù…ÛŒ آید به چیز دیگری تبدیل Ù…ÛŒ شود Ùˆ آن قدر ادامه Ù…ÛŒ یابد تا خودش را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ø´Ú©Ù„ اش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به یک چیز تبدیل Ù…ÛŒ شود، به شما یا همسرتان یا من وهمسرم .توی هم Ù…ÛŒ رویم Ùˆ توی اسیاب ذهنتان به هم Ù…ÛŒ ریزیم Ùˆ عین کاغذ آب خورده Ù…ÛŒ شویم، چروک، با کلماتی Ú©Ù‡ جوهرشان Ú©Ø´ آمده است Ùˆ به هم ریخته است Ùˆ سرانجام وارونه.
وقتی من یا همسرتان شما را روی تختتان با صورت سیاه شده از مرگ ،پیدا می کنیم هیچکداممان تعجب نمی کنیم که مرده اید،همه ما می دانیم که صد سال عمرطولانی است .
گربه سیاه:
وقتی داشتم از پله های زیر زمین پایین Ù…ÛŒ رÙتم تا یکی از ترشی سیرهایی را Ú©Ù‡ مامان انداخته بود Ùˆ توی زیر زمین گذاشته بود تا برسد، بردارم دیدمش Ú©Ù‡ با چشم های درخشانش به من خیره شده است. مرا Ú©Ù‡ دید شروع به خرناس کشیدن کرد
Ùˆ صدایی از خودش در آورد Ú©Ù‡ مو رو تن آدم سیخ Ù…ÛŒ شد Ùˆ خودش را پشت شیشه های ترشی پنهان کرد اما من هنور برق نگاهش را Ù…ÛŒ دیدم Ùˆ بوی تعÙÙ† تنش را Øس Ù…ÛŒ کردم درست همان طور Ú©Ù‡ عمه خانوم Ú¯Ùته بود .اگر مامان ویار ترشی سیر نداشت Ùˆ هوس اش نشده بود Ùˆ بعدش قرقرش به هوا نمی رÙت Ú©Ù‡ :<<بچه به Ú©ÛŒ رÙتی این قدر ترسویی؟ همه بچه دارند Ùˆ ما هم بچه، نگاش Ú©Ù† عین سگی Ú©Ù‡ توی آب اÙتاده Ù…ÛŒ لزره... >> از خیر زیر زمین Ùˆ ترشی Ù…ÛŒ گذشتم Ùˆ بر Ù…ÛŒ گشتم بالا.
پشت کمرم از ترس یخ کرده بود Ùˆ Ù…ÛŒ ترسیدم اگردور از چشم مامان بالا بروم Ùˆ دروغی جÙت Ùˆ جور کنم، دوباره عمه خانم از شیطانی Ú©Ù‡ توی جلد بچه ها ÛŒ ترسو Ù…ÛŒ رود بگوید همان Ú©Ù‡ آخر سر مثل گربه سیاه یک جایی توی خانه پنهان Ù…ÛŒ شود تا دوباره به جلد یکی دیگر از بچه ها برود. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ùˆ تعری٠می کرد Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمید باز از ترس شلوارم را خیس کرده ام .هر چند هیچ کس مثل او لرزش تنی را Ú©Ù‡ یک گربه ÛŒ سیاهی را توی زیر زمین دیده است لمس نمی کند انگار سال های سال Ù…ÛŒ شناسدش Ùˆ بی راه نیست Ú©Ù‡ دم به ساعت Ù…ÛŒ گوید<< هر وقت گربه سیاهی دیدی Ú©Ù‡ تو تاریگی خرخر Ù…ÛŒ کند Ùˆ تا تو را Ù…ÛŒ بیند پس پس Ù…ÛŒ رود Ùˆ Ù…ÛŒ خواهد خودش را جایی Ú¯Ù… Ùˆ گور کند Ùقط سعی Ú©Ù† بهش نگاه Ù†Ú©Ù†ÛŒ سرتو پایین بگیری Ùˆ دعا کنی، دعا Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ تو جلد تو نرود Ùˆ نترسی Ú©Ù‡ ترس رو Ù…ÛŒ Ùهمه Ùˆ یه وخت Ù…ÛŒ پره روت>>.من هم چشم هایم را بستم از ترس یا چیز دیگر خودم هم Ù†Ùهمیدم Ùˆ Ùقط دعا کردم Ú©Ù‡ تو جلدم نرود Ùˆ آن قدر کودن باشد Ú©Ù‡ Ù†Ùهمد چقدر ترسیده ام. چشم هایم را بستم Ùˆ مثل عمه خانم Ú©Ù‡ زیر لبی ورد Ù…ÛŒ خواند ÙˆØªØ³Ø¨ÛŒØ Ù…ÛŒ اندازد ØŒ لب جنباندم. هرچند نمی دانستم باید Ú†Ù‡ بگویم پیش خودم Ú¯Ùتم<< آخر گربه Ú©Ù‡ نمی Ùهمد من Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گویم Ùˆ وقتی Øالتم را ببیند راهش را Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ گورش را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کند>>.لااقل این Ù…ÛŒ توانست برایم دلخوشی باشد Ùˆ نمی دانید توی آن Ù„Øظه نداشتن ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ú†Ù‡ بد بیاری بود. .
زیر زمین بوی نا Ù…ÛŒ داد Ùˆ بوی ترشی سیر Ú©Ù‡ مثل یک گاز کشنده توی هوا پخش بود Ùˆ توی آن رطوبت روی تن آدم نشست Ù…ÛŒ کر د Ùˆ راه Ù†Ùس آدم را Ù…ÛŒ بست. نمی دانم رو Ú†Ù‡ جسابی گربه سیاه این جا را برای پنهان شدن انتخاب کرده بود Ùˆ رو Ú†Ù‡ Øسابی هر وقت خدا توی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ù…ÛŒ روم یا گذرم به یک Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ÛŒ نکبتی، تو سری خورده Ù…ÛŒ اÙتد همش هول وهراس این را دارم Ú©Ù‡ نکند یک دÙعه یک چیزی مثل همین گربه بپرد رویم Ùˆ آن وقت خر بیارو باقالی بار Ú©Ù† .
عمه خانم Ù…ÛŒ گوید:<<جای شیطان تو خرابه هاست Ùˆ جای تاریک Ùˆ واسه ÛŒ همین وقتی کسی دلش تاریک Ù…ÛŒ شود Ùˆ عین خرابه ویران Ù…ÛŒ شود Ù…ÛŒ آید Ùˆ توی آن لانه Ù…ÛŒ کند>> رو همین Øساب هر وقت خدا هم Ù…ÛŒ آمدم زیر زمین ترشی سیر ببرم بالا ترس برم Ù…ÛŒ داشت Ú©Ù‡ نکند بیاید تو جلدم لانه کند یا آن پنجول های ترسناکش را رو صورتم بکشد. Ú†Ù‡ برسد به Øالا Ú©Ù‡ گربه سیاه هم تو زیر زمین منتطر Ù… نشسته Ùˆ خرخرش هواست.اما نباید بترسم عمه خانم Ù…ÛŒ گوید:<< اگر گربه رو دیدی Ùˆ در رÙتی شیطان Ù…ÛŒ Ùهمد Ú©Ù‡ تو ازش هراس داری دنبالت Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ù…ÛŒ آید توی جلدت خانه Ù…ÛŒ کند>> نباید Ù…ÛŒ ترسیدم. دست Ùˆ خودم را جمع Ùˆ جور کردم Ùˆ پله ها را پایین رÙتم Ùˆ مرتب ÙÚ© Ù…ÛŒ زدم تا گربه ببیند Ùˆ Ù†Ùهمد ترسیده ام، بلکه در برود.
باید Øسابی Øواسم را جمع Ù…ÛŒ کردم تا مثل آنوقت Ú©Ù‡ گلدان شمع دانی لب Øوض را انداختم داخل آب Ùˆ دو سه تا از ماهی های داخل اش را Ù†Ùله کردم، نشود.آن روز آقام کتک سیری بهم زد Ùˆ هر Ú†Ù‡ مامان گریه زاری کرد دست از سرم بر نداشت Ùˆ دست آخر هم توی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒÙ… کرد تا به قول خودش <<دیگه از این Ú¯Ù‡ ها نخورم>> دو سه ساعت مانده بود به شام Ú©Ù‡ عمه خانوم آمد در Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø±Ø§ باز کرد ،تا عمه خانوم در را باز کرد جلدی پریدم تو بغلش، Ù…ÛŒ دانستم گریه شیطان را Ùراری Ù…ÛŒ دهد Ùˆ گناه را پاک Ù…ÛŒ کند Ùˆ مثل آب روی آتش است Ùˆ تا تونستم زار زدم تا زود تر بخشیده بشوم.عمه هم دست Ø´ را گذاشت روی سرم Ùˆ Ú¯Ùت<< از بابات ناراØت نشو سیلی ،عذابه Ú©Ù‡ هم به گوش تو خورد تا گول نخوری، هم به گوش اون، تا تو جلدت نره>> آن شب هرچند تا ØµØ¨Ø Ø§Ø² درد کتک های آقام Ùˆ هراس تاریکی Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø®ÙˆØ§Ø¨Ù… نبرد اما Ù…ÛŒ ارزید Ú©Ù‡ تمام شب زار بزنم بلکه درست بشوم .هر Ú†ÛŒ تو طول شب Ùکر کردم کجا گول خوردم Ùˆ این دست Ú¯Ù„ را به آب دادم چیزی یادم نیامد Ùˆ بیش تر Ú©Ùری ام کرد Ùˆ هول انداخت به جانم.
نگاه Ú©Ù† Øالا دوباره آمده Ùˆ در کمین ام نشسته تا من دست از پا خطا کنم Ùˆ بپرد رویم Ùˆ کارم را بسازد اما از شانس اش توی این ظلمات دیدمش Ùˆ دست Ùˆ پایم را جمع کردم تا تلاÙÛŒ گلدان ها Ùˆ آن کتک ها را سرش در بیاورم.
همین جور Ú©Ù‡ پایین Ù…ÛŒ رÙتم Ùˆ به گربه Ú©Ù‡ مرنوش قطع نمی شد نزدیک تر Ù…ÛŒ شدم بیش تر لب Ù…ÛŒ جنباندم Ùˆ بیش تر چیزی بلغور Ù…ÛŒ کردم تا گربه ÛŒ سیاه نترساندم.جرعت این Ú©Ù‡ چشمم را باز کنم Ùˆ به چشم های درخشانش نگاه کنم را نداشتم، Ù…ÛŒ ترسیدم نور چشم هاش بگیردتم .اگر Ù…ÛŒ توانستم رم اش دهم، همه از شرش را Øت Ù…ÛŒ شدند، خودم، آقام، Øتا عمه خانوم با آن ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ø§Ø´.
عمه خانوم Ù…ÛŒ گوید<< شیطان تو کمین همه هست من، تو، مامانت Ùˆ آقات.پیش همه Ù…ÛŒ ره واسه این Ú©Ù‡ یاری پیدا کنه>> اما من یار تو نمی شوم من...Ù…ÛŒ دانستم باید Ú†Ù‡ کار کنم وپام Ú©Ù‡ به ک٠زیر زمین رسید همان جور کورمال رو زمین گشتم Ùˆ چند تا سنگ ریزه برداشتم Ùˆ پرت کردم طر٠گربه ÛŒ سیاه، یکی ØŒ دو تا] آن قدر Ú©Ù‡ مطمئن شوم گربه گورش را Ú¯Ù… کرده است .وقتی چشم ام را باز کردم مامان ام یک تو سری Ù…ØÚ©Ù… زد توی سرم Ùˆ Ú¯Ùت<<پسره خیره سر، Ú¯Ù‡ زدی به زیر زمین>> Øواس ام Ú©Ù‡ جا آمد دیدم سه چهار تا از شیشه های سیر ترشی را شکسته ام Ùˆ خبری هم از گربه ÛŒ سیاه نیست. مامان ام داشت هنوز غرغر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ گوشم را Ù…ÛŒ کشید Ùˆ Ù…ÛŒ بردم طر٠مستراØ. بوی سرکه Ùˆ سیر زیر زمین را برداشته بود. توی Øیاط عمه خانوم را دیدم Ú©Ù‡ دارد ØªØ³Ø¨ÛŒØ Ù…ÛŒ اندازد Ùˆ بر وبربهم نگاه Ù…ÛŒ کند .خواستم بگویم <<عمه گربه سیاه...>> Ú©Ù‡ Ú¯Ùت <<باز گول شیطونو خوردی>> از بوی سرکه Ùˆ قیاÙÙ‡ عمه خانوم اشک توی چشم های ام جمع شد Ùˆ رÙتم توی Ùکر آقام Ùˆ کتک هاش Ú©Ù‡ منتظر تن من بود. گربه ÛŒ سیاه دستم را خوانده بود.
تهران 85
Ali840_c@yahoo.com
------------------------------
پشت در.....
پشت در اÙتاده بودم جوری Ú©Ù‡ در درست باز نمی شد. Ùقط به اندازه ای باز Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ یک Ù†Ùر لاغر پیزوری مثل زنم یا یکی از بچه هایم بتوانند وارد شوند.یادم نمی آید Ú†Ù‡ جور خودم را تا آنجا کشیده ام Ùˆ پشت در پهن شدم،شاید یکی از بچه ها یا زنم مرا آنجا انداخته باشند.
یک جور جالبی روی زمین اÙتاده بودم Ùˆ اصلا شبیه آن چیزی Ú©Ù‡ قبلا تصورش را Ù…ÛŒ کردم نبودم،طبیعی به نظر Ù…ÛŒ آمدم انگار خودم را تا آنجا کشیده باشم، اما زنم ØŒ بچه هام، خبری از آنها نبود.
.یک دستم به طر٠در دراز شده بود انگار Ù…ÛŒ خواسته ام در را باز کنم Ùˆ دست دیگرم را زیر سرم گذاشته ام انگارخوابیده باشم..گوشه صورت ام روی زمین بود، یک طر٠اش بالا Ùˆ یک طر٠اش هم روی ک٠پوش اتاق قرار گرÙته بود.چشم ام Ú©Ù‡ به طر٠بالا خیره مانده بود باز بود Ùˆ چشم دیگرم... آن یکی درست ÙˆØسابی معلوم نبود باز است یا بسته ولی چیزی Ú©Ù‡ هست در اثر وزن سرم Ùˆ مدت زمانی Ú©Ù‡ در آنجا اÙتاده بودم بی ریخت شده بود .
بالا تنه ام با یک پیچ عجیب Ùˆ غریب به پایین تنه ام متصل شده بود. هرچه نگاه کردم Ù†Ùهمیدم چرا این جور شده ام.
پایین تنه ام Ùˆ در واقع پاهایم مثل دو لبه ÛŒ قیچی از هم باز شده بود Ùˆ یکی از آنها از زانو خم شده بود .باید یک جوری خودم را تا انجا کشیده باشم وهمان جا کنار در اÙتاده باشم وبه این Ø´Ú©Ù„ Ùˆ شمایل در آمده باشم هرچند Ù…ÛŒ شد از همان ابتدا همان جا قرار گرÙته باشم Ùˆ یا زنم Ùˆ بچه هایم مرا آنجا گذاشته باشند . شاید درد زیادی را تØمل کرده باشم Ùˆ مدتی از درد به خودم پیچیده ام Ùˆ سپس خودم را آنجا یاÙته ام Ùˆ همان درد، Øواسم را مختل کرده باشد.نه زنم Ùˆ بچه هایم ....
همیشه خدا این جوری Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چند تا بسته زهر ماری Ù…ÛŒ خورم Ùˆ بعد راØت دراز Ù…ÛŒ کشم کنار زنم تا خوابم ببرد Ùˆ بعد از آن دیگر بیدار نمی شوم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… Ùˆ در طول زمانی Ú©Ù‡ در کنار زنم خوابیده ام جان Ù…ÛŒ کنم.همواره از کارهای یک دÙعه ای ÙˆØشت داشتم یا لااقل آن را نمی پسنیدم، به نظرم شبیه انÙجار Ù…ÛŒ ماند یا عاروق.
به زنم چیزی نمی گویم Ùˆ در طول روز همان کارهای همیشه Ú¯ÛŒ را Ù…ÛŒ کنم Ùˆ در واقع هیچ کاری نمی کنم Ùˆ زمان را مثل خودم Ù…ÛŒ کشم تا شب شود Ùˆ آرام کنارش دراز Ù…ÛŒ کشم Ùˆ برای آخرین بار به صورت اش نگاه Ù…ÛŒ کنم یا Øتا Ù…ÛŒ بوسمش Ùˆ شاید بدنش را پس از مدت ها لمس کردم-این کار را واقعا سعی داشتم انجام دهم Ùˆ با وجود نسیانی Ú©Ù‡ زهر ماری ها ایجاد کرده اند باید این کار را انجام داده باشم Ùˆ توی بغل ام گرÙته باشم Ùˆ تنگ به سینه ام Ùشارش داده باشم- باشد Ú©Ù‡ الان این کار به نظرم غیر طبیعی Ù…ÛŒ آید Ùˆ مدت ها بود Ú©Ù‡ دیگر علاقه ای به این کار نداشتم Ùˆ تنها به Ùکر خوردن زهر ماری ها بودم.با این Øال به نظرم یک جوری به جای وصیت نامه یا خداØاÙظی پیش از مردن این کار را انجام داده باشم Ùˆ آن شب باهاش خوابیده ام Ùˆ اØتمالا از این کار لذت برده ام هرچند اکنون درک درستی از لذت ندارم اما واژه اش هنوز در ذهن ام باقی مانده است Ùˆ این لذت را از آن روی متصورم Ú©Ù‡ تمام مدت به این موضوع واق٠بودم Ú©Ù‡ آخرین باری است Ú©Ù‡ این وظیÙÙ‡ را انجام Ù…ÛŒ دهم –وظیÙÙ‡ بود ،چرا Ú©Ù‡ لذتی در کار نبود Ùˆ اگر بود واژه بی معنایی بود در پس نبودن من- Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ او لذت نبرده است چرا Ú©Ù‡ نمی دانست آخرین باری است Ú©Ù‡ با من Ù…ÛŒ خوابد Ùˆ هرگز از دایره وظیÙÙ‡ اش پا Ùراتر نگذاشته است Ùˆ هرگز لذت یک خداØاÙظی را درک نخواهد کرد. یک وداع جنسی.
این موضوع چیزی نبود Ú©Ù‡ بتوانم در Øرارت سرد شده ÛŒ کنار او بودن برایش جار بزنم مدت ها بود دیگر رازی در ساعات با هم بودنمان بیان نمی شد.
آرام آرام خواب به سراغم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ در واقع مثل خواب نبود ویا لااقل کاملا خواب نبود یک چیزی بود مثل خودش آنگونه نبود Ú©Ù‡ تخیل ام کاملا از دست ام خارج شود Ùˆ بیش تر همانند خط خطی عصبی بود Ú©Ù‡ سرآغازش در اختیا ر خودم بود Ùˆ ما بقی اش عصبیتی Ú©Ù‡ گرÙتارش شده بودم.
در این Øال بودم Ú©Ù‡ Øس کردم زنم چشمانش را به من دوخته است .سرش را از روی بالشت جدا کرده بود Ùˆ به چشم های ام زل زده بود تا به آن موقع هرگز ندیده بودم آنگونه به من خیره شود Ùˆ جوری Ú©Ù‡ ترسیدم نکند از چشمانم قصد ام را در یاÙته باشد-Ú†Ù‡ چیزها Ú©Ù‡ راجع به این موضوع نشنیده ایم – در آن Ù„Øظه Ùارق از هراسی Ú©Ù‡ از نگاه زنم به جانم اÙتاد Øسی بیمار گون مرا در بر گرÙت.چشم های زنم زیبا شده بود درست در آن Ù„Øظه Ú©Ù‡ در Øال عصبیت، صÙØÙ‡ ÛŒ سÙیدی را سیاه Ù…ÛŒ کردم به این موضوع Ù¾ÛŒ بردم Ú©Ù‡ شاهکاری بدیع Ø¢Ùریده ام.شاید این اØساس به دلیل نگاه کنجکاوش Ú©Ù‡ به چشم های خمارم خیره بود در من به وجود آمده باشد اما هر Ú†Ù‡ بود چشم هایش زیبا Ùˆ Ùریبنده Ù…ÛŒ نمود.ما بقی صورتش نظرم را جلب نکرد Ùˆ به نظرم در مقابل زیبایی چشم هایش یک جوری عادی Ùˆ دهاتی وار بود.چشم هایش جور دیگری بود ونور عجیبی داشت سرشار از Ùوتون ها Ùˆ موج ها Ùˆ خطوطش.اما نه نه......نور نبود یک تاریکی ژر٠بود Ùˆ تاریکی Ú©Ù‡ آدم را درش Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کرد نه نه نور بود یک نور سیاه وشاید روشن Ùˆ باز سیا Ù‡ .یک سیاهچاله Ù…ÛŒ نمود پر از پلشتی Ùˆ نکبت Ùˆ چاله ای متعÙÙ† متعÙÙ† بود Ùˆ نکبت چرا Ú©Ù‡ زنم نکبتی است اصلا هر چیزی Ú©Ù‡ مربوط به من است متعÙÙ† Ùˆ نکبتی است Ùˆ همان، مرا اکنون این جا انداخته است.همه این ها را در چشم هایش Ù…ÛŒ توان دید Ùˆ همین آنها را Ùریبنده Ù…ÛŒ کند .همیشه از این هراس داشتم Ú©Ù‡ نکند زن ام به نگاهش به عمق Ùکرم Ù¾ÛŒ ببرد Ùˆ نظرم را راجع به خودش بÙهمد چیزی Ú©Ù‡ همواره سعی داشتم پشت الÙاظ بی معنی Ùˆ تخیلات اثیری ام پنهانش کنم Ùˆ آن قدر در آن الÙاظ Ùرو رÙتم Ú©Ù‡ خودم هم در آنها Ú¯Ù… شدم.
او را توی یک Ù…Øیط شیری مانند کرده بودم Ú©Ù‡ چیزی ازش دیده نمی شد، روشن Ù…ÛŒ نمود اما در میان شیرابه پنهان شده بود.چیزی از اعماق وجودم به کثاÙتی Ú©Ù‡ او را Ùرا گرÙته بود Ù…ÛŒ خندید Ùˆ باورش کرده بود.Ùریب خورده بودم در میا Ù† الÙاظ Ùˆ شیرابه ها یش Ú¯Ù… شده بودم بی آنکه واقعا به این موضوع یقین پیدا کنم Ú©Ù‡ او را Ùریب داده ام.
زمان زیادی باید گذشته باشد اما نمی دانم چرا کسی تا این موقع روز به من سر نزده است Ùˆ مدت ها ست Ú©Ù‡ همان جا اÙتاده ام بدون این Ú©Ù‡ کسی در را Øتا تا نیمه باز کند Ùˆ مرا در آن Øالت عجیب Ùˆ میان سیالی از شیرابه ا ÛŒ غلیظ پشت آن در، پیدا کند .بدن ام کرخت شده است Ùˆ درست ،انگار خون در ماهیچه هایم دلمه بسته باشد واعضای بدنم جزوی از من نباشند Ùˆ با نخی باریک به تنه ام متصل شده باشند. خسته ام Ùˆ دلم Ù…ÛŒ خواهد تا ابد همان جا پشت در دراز به دراز بیاÙتم.اصلا از زنم یا پسرم خبری نیست. درست نمی دانم به من سر خواهند زد یا نه؟ یا اصلا در این Ùکر هستند یا خیر؟ اما سابق بر این غیر از زنم Ú©Ù‡ با من Ù…ÛŒ خوابید ØŒ پسرم Ú¯Ù‡ گاهی بهم سر Ù…ÛŒ زد شاید به هوای دیدن مادرش در آن Øال Ùˆ با چشم هایش Ú©Ù‡ شبیه چشم های خودم است اول به صورت من براق Ù…ÛŒ شد Ùˆ بعد مادرش را نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تمام مدت بدون آنکه ØرÙÛŒ بزند روی تخت کنارمان Ù…ÛŒ نشست .سکوت ابلهانه ای داشت Ùˆ من همیشه Ùکر Ù…ÛŒ کردم پسرم لال است یا دارد Ú©Ù… Ú©Ù… لال Ù…ÛŒ شود ویا خودش را به لال بازی زده است.لال؟ بی انکه کر باشد؟ او Ù…ÛŒ شنید اما ØرÙ...بازی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú†Ù‡ خوب در نقش اش Ùرو رÙته بود.
پسرم شبیه خودم است همه این را Ù…ÛŒ گویند Ùˆ Øتا زنم هم Ù…ÛŒ گوید. Ù…ÛŒ گوید <<دوست داشتنی است>> اما نبود. سکوتش مرا یاد مرگ Ù…ÛŒ انداخت Ùˆ در آن Ù…Øیط شیری چیزی هم جز مرگ نبودهر وقت Ù…ÛŒ دیدمش Ùˆ او را با آن سکوتش Ùˆ لال بازی اش، پیش خودم Øس Ù…ÛŒ کردم گریه ام Ù…ÛŒ گرÙت از خشم Ùˆ شاید، ناامیدی .نا امیدی از این Ú©Ù‡ نمی توانستم از سکوت کشنده اش Ùˆ چشم های براقش بگریزم.از او بدم Ù…ÛŒ آید از چشم های نکبتی اش از سکوت کشنده اش بیزارم Ùˆ هرگاه وجودش را در خانه از پشت در Øس Ù…ÛŒ کردم دلم Ù…ÛŒ خواست تا ابد همان جا بمانم Ùˆ او هرگز پایش را پیش ام نگذارد. درست همانند خواهرش Ú©Ù‡ هیچ گاه مرا داخل آدم Øساب نکرد Ùˆ هرگز پیش ام نمی آمد. او درست شبیه مادرش شده است وقتی از داخل سوراخ کلید نگاهش Ù…ÛŒ کنم انگار زنم را دیده باشم تن ام یخ Ù…ÛŒ کند. همان چشم ها Ùˆ همان نگاه، Øتا برآمدگی های بدنش هم شبیه مادرش است هر سه شان در شباهتی مثلث وار گرÙتار ام کرده اند شباهتی Ú©Ù‡ کودنی زن ام عاجز از پر کردن آن است. گاهی Ù…ÛŒ ترسم این کودنی اش Ú©Ù‡ در تمام صورتش به جز چشم های آن Ù„Øظه اش پخش است، کار دست ام بدهد. وقتی Ú©Ù‡ تازه متوجه شباهت خودم Ùˆ پسرم شدم همیشه از این ترس داشتم Ú©Ù‡ زنم نتواند بین من Ùˆ او Ùرق گذارد برای همین خودم را پشت در مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کردم Ùˆ او را وادار Ù…ÛŒ کردم همان جا بماند.روی دیدن پسرم را نداشتم یک Øس Ù†Ùرتی در وجودم بود Ú©Ù‡ نمی دانستم از چیست. بیش تر دلم Ù…ÛŒ خواست آن را متوجه زن ام کنم یا پسرم Ùˆ Øتا خودم. شاید Ù†Ùرتم بیش تر از خودم بود Ùˆ به همین دلیل هم از پسرم بیزار بودم چون شبیه من است یا مادرش.بیش تر اوقات بدون آن Ú©Ù‡ مرا بببیند از پشت در Øر٠می زند بیش تر پسرم Øر٠می زند Ùˆ Ú©Ù… تر زنم .دختر Ù… ساکت است.گاهی صدای همه شان را از پشت در Ù…ÛŒ شنوم .
دخترم را خوب به یاد نمی آورم انگار بزرگ به دنیا آمده باشد Ùˆ از اول توی همین سن Ùˆ سال به دنیا آمده باشد Ùˆ شیر خورده باشد Ùˆ باز به همان اندازه مانده باشد.صدای دخترم شبیه مادرش است Øتا شبیه برادرش به طوری Ú©Ù‡ وقتی با هم Øر٠می زدند نمی توانستم تشخیص شان دهم.باید امروز هم صدایم کرده باشند Ùˆ من باز هم جواب نداده ام. آنقدر این جا Ù…ÛŒ مانم Ùˆ سکوت Ù…ÛŒ کنم تا بÙهمم چرا پسرم همیشه همه چیز را Ù…ÛŒ داند؟ Øتا Ù…ÛŒ داند Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم زهر ماری بخورم Ùˆ Ù…ÛŒ داند شب ها با مادرش Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. همه ÛŒ همه چیز را Ù…ÛŒ داند طوری Ú©Ù‡ انگار توی من لانه کرده باشد. Ùˆ من هم همه چیزش را بدون آنکه بهم بگوید Ù…ÛŒ دانم. این بار هم ،همه چیزر ا Ùهمیده است Ùˆ خودش زهر ماری را به زنم داده است تا بهم بخوراند چرا Ú©Ù‡ من هرگز از پشت در تکان نخورده ام Ùˆ همان جا، زنم زهر ماری را توی Øلق ام ریخت Ùˆ پسرم رقص لالی Ù…ÛŒ کرد عین ساعت های Ú©ÙˆÚ©ÛŒ کهنه ورجه ورجه Ù…ÛŒ کرد. Ù…ÛŒ دانست من از همه چیزش با خبرم Ùˆ Ù…ÛŒ دانست بدون چشم هایم Ù…ÛŒ توانم بینمش Ù…ÛŒ دانست من ازش بیزارم .Ù…ÛŒ دانست هر بار Ú©Ù‡ زنم کنارم بود زیر گوشش Ù…ÛŒ خواندم دیگر ØÙ‚ ندارد از کنارم برود Ùˆ باید همیشه پیشم بماند Ùˆ بیرون نرود. از پسرش Ù…ÛŒ ترسیدم.Ù…ÛŒ ترسیدم او را با من اشتباه بگیرد Ùˆ Ùریبش را بخورد Ù…ÛŒ ترسیدم عاشق لال بازیش شود Ùˆ مرا تنها بگذارد. Ù…ÛŒ خواستم بÙهمد Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کشم Ùˆ وادارش کنم از پشت در صداها را گوش دهم اما زنم نماند Ù…ÛŒ خواست برود Ù…ÛŒ :<< تو آن طر٠منتظرم هستی >> Ùˆ من نبودم من به پشت در بسته شده بودم.
صدای Ù†Ùس کشیدن اش را Ù…ÛŒ شنوم دستان اش را Øس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ روی بدنم سر Ù…ÛŒ خورد، با ناخن هایش روی بدنم دنبال بچه ها Ù…ÛŒ گشت در Øالی Ú©Ù‡ من روی زمین اÙتاده بودم Ùˆ مایع بدنم با دانه های ریز Ùˆ درشت Ùˆ گوشتی Ùˆ بویی شبیه آمونیاک روی ک٠پوش ریخته Ù…ÛŒ شد Ùˆ زن ام به همان Øالت کودن اش با آن چشم هایش Ú©Ù‡ برای این کار قشنگ بود توی شان دنبال چیزی Ù…ÛŒ گشت انگار تمام زهر ماری ها را بالا آورده باشم Ùˆ او Ù…ÛŒ خواست دوباره به خوردم بدهدشان.
Øتا دخترم را مجبور Ù…ÛŒ کرد آنها را جمع کند Ùˆ Ú©Ù…Ú©Ø´ کند.
از دختر Ù… خجالت Ù…ÛŒ کشم Ùˆ وقت هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آید پشت در، دو ست دارم چشم هایم را ببندم Ùˆ به چیزی Ùکر نکنم Ùˆ نگاهش نکنم Ùˆ آن وقت ،دوست دارم تنهایم بگذارند Ùˆ توی این چند وقت هرگز Ù†Ùهمیدم چرا تنهایم نگذاشتند .
مدت هاست پشت در اÙتاده ام بی آنکه کسی دنبالم بیاید. من در دانه های گوشتی خوش طعم، درتنم با بوی تند آمونیاک گرÙتار شده ام.نیازی به من Ù…ÛŒ گوید باید دوباره آنها را Ùرو دهم زنم را دختر Ù… را Ùˆ پسرم را همراه زهرماری ها قورت دهم Ùˆ بخوابم .شاید کسی مرا پشت دربیابد.
------------------------------
عکس-پیرامون وارونه گی
یک مستطیل در نظر بگیرید Ùˆ Ùکر کنید عکس یک چشم است Ú©Ù‡ روی پوست زیر نگاه ماتش پر از چین Ùˆ چروک است،یک قسمت از ابرو هم پیداست Ùˆ دست آخر اگر خوب نگاه کنید بخشی از پیشانی.
چشم های بی Ø±ÙˆØ ØªÙˆÛŒ عکس Ú©Ù‡ در میان چین ها Ù…Øصور است جایی در آن سوی عکس را Ù…ÛŒ نگرد،جایی در صورت شما Ùˆ نگاه خیره اش آخرین نقطه ازروØتان را Ù…ÛŒ جوید درست همان جا Ú©Ù‡ Ùراموش Ù…ÛŒ کند، پیر Ù…ÛŒ شوید Ùˆ بعد از انکه مثل عکس چروک خوردید، از بین Ù…ÛŒ روید. زیرصÙØÙ‡ ای Ú©Ù‡ عکس را روی آن تصور کرده اید نوشته شده است صد سالگی- پیرامون وارونه Ú¯ÛŒ. Øالاکه خوب ذهنتان Ùعال شد به مغزتان Ù…ÛŒ رسد ،نکند این عکس، عکس صد سالگی خودتان است Ú©Ù‡ از بد Øادثه به دستتان رسیده است Ùˆ هر Ú†Ù‡ تلاش Ù…ÛŒ کنید درست Ùˆ Øسابی نمی توانید تشخیص دهید منظور از Ùرستادن این عکس برای شما Ú†Ù‡ بوده است.اما پایین چشم ها درست زیر تصویر چروک خورده چشم ها اسم مرا Ù…ÛŒ بینید.
Øالا Ú©Ù‡ دنبال خیالات من آمدید باید پشت عکس را هم نگاه کنید Ùˆ خواهید دید یک سال نامشخص عکس را گرÙته اند سالی در صد سالگی شما،اما الان سال Ùˆ روز Ùˆ ماه را دقیق Ù…ÛŒ دانید Ùˆ کاملا مطمین هستید Ú©Ù‡ چیز مسخره ای در Øال وقوع است Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ آن را به همسرتان Ú©Ù‡ او هم مثل شما تر وتازه است نشان Ù…ÛŒ دهید Ù…ÛŒ گویید: این Ùˆ یه اØمق نویسنده برام Ùرستاده.
او هم با وجودی Ú©Ù‡ از جریان چیزی نمی داند وتنها کنجکاویش Ú¯Ù„ کرده است Ù…ÛŒ پرسد: از کجا Ùهمیدی نویسنده بوده؟ Ùˆ شما هم Ú©Ù‡ همین جوری – البته به نظر خودتان- یک چیزی Ú¯Ùتید
برای این Ú©Ù‡ جوابی داده باشید Ù…ÛŒ گویید: Øتما نویسنده بوده چون همه شان اØمق هستند Ùˆ درست مثل بچه ها Ùکر Ù…ÛŒ کنند. مخصوصا وقتی قیاÙÙ‡ ØÙ‚ به جانب به خودشان Ù…ÛŒ گیرند.
همسرتان بعد یا قبل از این Ú©Ù‡ شما همچو چیزی بگویید Øسابی کنج کاو شده Ú©Ù‡ جریان چیست تا این را Ù…ÛŒ شنود ظر٠کنج کاویش Ú©Ù‡ مثل جام هایی از جمجمه Ùˆ شاخ Øیوانات Ù…ÛŒ ماند پر
Ù…ÛŒ شود Ùˆ سر Ù…ÛŒ رود وعکس را از دست شما Ù…ÛŒ قاپد Ùˆ جلوی چشم هاش Ù…ÛŒ گیردو عکس را Ù…ÛŒ ببیند شروع Ù…ÛŒ کند به خندیدن ØŒ Øالا نخند، Ú©ÛŒ بخند ودر همان Øین شما را نصیØت Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ با یارو نویسنده دوستی نکنید.شما هم کلاÙÙ‡ از عکس Ùˆ Øر٠های همسرتان Ú©Ù‡ تو جمجمه تان Ù…ÛŒ پیچد، با وجودی Ú©Ù‡ نویسنده را نه دیده اید Ùˆ نه Ù…ÛŒ شناسید Ùˆ نه اسم اش را Ù…ÛŒ دانید- هنوز معرو٠نشده- برای این Ú©Ù‡ زود خلاص شوید قبول Ù…ÛŒ کنید Ùˆ قول Ù…ÛŒ دهید Ú©Ù‡ دیگر با من صØبت نکنید Ùˆ با عصبانیت ساخته Ú¯ÛŒ عکس را از همسرتان Ù…ÛŒ گیرید Ùˆ پرتش Ù…ÛŒ کنید روی میز یا یک جای دیگر مثلا مبل-هرچند نمی دانم مبل دارید یا نه-Ùˆ به همسرتان Ù…ÛŒ گویید یک لیوان چای بیاورد.یا بهش Ù…ÛŒ گویید هنوز تو Ùکر این هستید Ú©Ù‡ عکس را Ú©ÛŒ براتان Ùرستاده است Ùˆ یادتان Ù…ÛŒ رود Ú©Ù‡ انگار با من آشنا بودید.همسرتان هم یادش رÙته شما Ú†ÛŒ بهش Ú¯Ùته اید Ùˆ برای شما چای Ù…ÛŒ آورد Ùˆ به اتÙاق شما Ùˆ همسرتان چای را هورت Ù…ÛŒ کشید در Øالی Ú©Ù‡ روی همان مبل Ú©Ù‡ نمی دانستم دارید یا نه نشسته اید به اسم من تکر Ù…ÛŒ کنید Ú©Ù‡ آیا جایی مرا دیده اید ،ندیده اید...ولی هیچ یادتان نمی آید اسمم را شنیده باشید Ùˆ بعد اØتمالا دوباره ،اگر صدای هورت کشیدن همسرتان یا شما بگذارد، همسرتان یا خودتان باز به عکس Ùکر Ù…ÛŒ کنید Ùˆ این اÙکار تا شب Ú©Ù‡ باید بخوابید توی سرتان دور Ù…ÛŒ زند،و این Ùکر Øتا توی رخت خواب هم شما را رها نمی کند Ùˆ هر Ú†Ù‡ توی رخت خواب این دنده Ùˆ آن دنده Ù…ÛŒ شویدÙایده ای ندارد Ùˆ Ùکر عکس خواب را از چشم شما ربوده است Ùˆ نمی گذارد بخوابید Ùˆ مرتب Ùˆ بی اختیار بدون آن Ú©Ù‡ بخواهید مثل خیلی چیزهای مزخر٠دیگربهش Ùکر کنید توی ذهن شما باقی مانده است Ùˆ عین سریش به شما چسبیده است جوری Ú©Ù‡ در آن وقت شب شما را مضطرب Ùˆ گیج Ù…ÛŒ کند Ùˆ شما هم برای آنکه آرام شوید Ùˆ بتوانید، بخوابید یا برای آن Ú©Ù‡ کنجکاوی اØتمالی تان را Ùروبنشانید-من از کنجکاویتان بی اطلاع هستم- دوباره به عکس Ùˆ تصویری Ú©Ù‡ توش جا خوش کرده است، نگاه Ù…ÛŒ کنید تا آرام شوید.اما توی عکس چیزهایی پیدا Ù…ÛŒ کنید Ú©Ù‡ با یک نگاه هیجان زده، متوجه اش نشده بودید.Øالت ابرو های پژمرده توی عکس ØŒ نگاه خیره Ùˆ بی روØØ´ØŒ چشم های خشک شده از پیری وهزار تا چیز دیگر.Ùˆ به همین دلیل به جای آنکه آرامشتان را به دست آورید بیش از گذشته نگرا Ù† خودتان Ù…ÛŒ شوید واین موضوع Ú©Ù‡ عکس صد سالگی تان را Ù…ÛŒ بینید بیش تر نگرانتان Ù…ÛŒ کند Ùˆ اØساس ناخوشایندی را Ú©Ù‡ از آغاز گرÙتارش شده اید ،تشدید Ù…ÛŒ کندو از آنجا Ú©Ù‡ ممکن است جای شما همسرتان برود Ùˆ عکس صد سالگی چشم شما یا خودش را بردارد Ùˆ نگاه کند برای او هم اØساس نگرانی Ù…ÛŒ کنید .
به هر Øال ممکن است عکس تا ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ§Ù… Ùیزیکی نیاوردو شما یا او یا همسرش یا همسر خودتان آن را پاره Ù…ÛŒ کند Ùˆ دور Ù…ÛŒ ریزد.ولی از آن جا Ú©Ù‡ مامی توانیم از Ùیزیک عبور کنیم ØŒ دوام متاÙیزیکی عکس بسیار بیشتر خواهد بود Ùˆ خلاصه Ùکر آن دوام بیش تری خواهد داشت Ùˆ از خودش خیالاتی توی ذهن شما باقی خواهد گذاشت Ú©Ù‡ مثل خوره ذهن تان را Ù…ÛŒ خورد.
خیالاتی بی سروته Ùˆ سوال هایی بی جواب. Ú©ÛŒ این عکس را گرÙته؟ کجا این عکس را از شما گرÙته اند؟ نویسنده ای Ú©Ù‡ این عکس را برای شما Ùرستاده است ØŒ شما یا همسرتان را از کجا Ù…ÛŒ شناسد؟ اصلا نویسنده بوده یا عکاس یا هیچ کدام؟یا غریبه ای بیکار بوده Ú©Ù‡ تنها Ù…ÛŒ خواسته خودش را یک نویسنده اØمق جا بزند.
اما این ها واقعا آن چیزهایی نیستند Ú©Ù‡ شما را آزار Ù…ÛŒ دهند،همه ÛŒ این سوالات پاسخ هایی دارد Ú©Ù‡ همه شان قابل Ùهمند Ùˆ منطقی.Ù…ÛŒ توانید نویسنده را به راØتی پیدا کنید-البته اگر ارزشش را داشته باشد- Ùˆ بر خلا٠میل همسرتان Ú©Ù‡ شما را از رابطه با او منع کرده ،باهاش آشنا شوید Ùˆ همه این سوالات را ازش بپرسید.
نه این مشکل شما نیست.مشکل شما از مسایل Ùیزیکی عبور کرده است.چیزی Ú©Ù‡ بیش تر شما را آزار Ù…ÛŒ دهد،شباهت های انکار ناپذیر آن عکس با شما یا همسر شما ست Ùˆ این شباهت برای شما یا همسرتان Ú©Ù‡ هنور خوابیده است انکار ناپذیر است،و عکس صد سالگی تان هرگز عکس نبوده است Ùˆ بیشتر وارونه Ú¯ÛŒ یوده است Ùˆ خیلی وقت است Ú©Ù‡ Øس Ù…ÛŒ کنید وارونه شده اید یعنی برعکس شده اید.
با این خیالات تا ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ خودتان Ù…ÛŒ گویید با گذشت زمان بهتر Ù…ÛŒ شوید Ùˆ بالاخره خوب Ù…ÛŒ شوید.Ù…ÛŒ گویید اگر دور Ùˆ ورم شلوغ شود بهتر Ù…ÛŒ شوم Ùˆ از وارونه Ú¯ÛŒ در Ù…ÛŒ آیم.با این خیالات خودتان را تا ØµØ¨Ø Ù…Ø´ØºÙˆÙ„ Ù…ÛŒ کنید Ùˆ امید دارید Ùراموش کنید
اما ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡ Ù…Øض انکه از خانه خارج Ù…ÛŒ شوید، در Ù…ÛŒ یابید اوضاع جور دیگری است، Ùˆ شما Ùˆ متاقیریکی Ú©Ù‡ دنبالتان Ù…ÛŒ کند هر Ú©Ù‡ را Ù…ÛŒ بینید Ùورا با عکس پاره شده مقایسه Ù…ÛŒ کنید Ùˆ همیشه به یک نتیجه واØد Ù…ÛŒ رسید، عکس، زنده، جلوی چشمتان ظاهر شده است.به همین دلیل دیگر Øوصله قیاÙÙ‡ های در هم Ùˆ برهم Ùˆ چشم های بی Ø±ÙˆØ Ú©Ø³Ø§Ù†ÛŒ را Ú©Ù‡ شما بهشان برخورد Ù…ÛŒ کنید ندارید.نگاهشان جوری است Ú©Ù‡ انگار با آن چشم های بیمارو تØری٠شده Ùˆ وارونه، به شما زل زده اند،درست به چشم های شما.از این Ú©Ù‡ توی مردمک چشم های آنها عکس چشم های خودتان را ببینید ÙˆØشت دارید.
قیاÙÙ‡ های بدترکیب Ùˆ پر از شیار ومشکل خودت را مثل خاک آب نخورده شکسته Ùˆ بد ترکیب
می بینی و به همراهش عجوزه هایی را می بینی که لب ها شان را ماتیک زده اند و روی لپ هاشان را سرخاب مالیده اند و بوی عطر ترش شده می دهند.نکبتی هایی با قامت دال و ریش تنک و جوش های سر سیاه پیر.
تمام این تصورات مالیخولیایی موجب Ù…ÛŒ شود شما به خانه برگردید، تا مگر بتوانید استراØت کنید Ùˆ از Ø´Ú©Ù„ درهم ریخته ÛŒ دیگران، آسوده شوید.اما من انتظار ندارم شما در خانه هم چندان آرامشی پیدا کنید Ùˆ به هرØال کرم سیب توی خود سیب است Ùˆ شما نمی توانید از خودتان Ùرار کنید Ùˆ اوضاعتان از آنچه خودتان Ùکر Ù…ÛŒ کنید، بدتر است Ùˆ مصیبت شما را رها نکرده است Ùˆ توهم دوباره ØŒ خواب را از چشم شما Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خلاصه ساعات Ùˆ Ù„Øظه ها چندان Ùرقی با هم برای شما نخواهند داشت Ùˆ روز ها Ùˆ شب ها همانند هم با همان تصور مالیخولیایی Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ شما هر ØµØ¨Ø Ø¨ÛŒØ´ تر از دیروز اØساس خسته Ú¯ÛŒ Ù…ÛŒ کنید Ùˆ بدنتان زیر باری سنگین اش کمر خم کرده است وبدتر از آن اØساس Ù…ÛŒ کنید هیچ راه Ùراری ندارید Ùˆ توان آن Ú©Ù‡ بیرون از خانه بروید را ندارید Ùˆ اجبارا خودتان را در خانه تان زندانی Ù…ÛŒ کنید، بهانه ای Ù…ÛŒ تراشید Ùˆ به همسرتان Ù…ÛŒ گویید سر کار نمی روید.این جور شما مجبور نیستید قیاÙÙ‡ صد سالگی دیگران را تØمل کنید، پیری Ú©Ù‡ تنها در صورتشان نمود پیدا کرد Ù‡ است.بدنی جوان با صورتی تکیده. اما همسرتان او را Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنید؟ او هم با صد سالگی اش جلوی شما راه Ù…ÛŒ رود Ùˆ کنار شما Ù…ÛŒ خوابد در Øالی Ú©Ù‡ بدنش جوان است Ùˆ صورتش صد ساله، یا Øتا خودتان وقتی جلوی آینه دستشویی Ù…ÛŒ ایستید Ùˆ دستتان به صورت خودتان Ù…ÛŒ خورد یا وقتی تلویزیون نگاه Ù…ÛŒ کنید.اما شما Ù…ÛŒ توانید از همه این چیزها به Ù†ØÙˆÛŒ Øذر کنید اما از Ùکر Ùˆ خیالش نه، یادتان هست Ú©Ù‡ ما توی متاÙیزیک سیر Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ دوام Ùکرها این جا به قرنها Ù…ÛŒ رسد Ùˆ اگر شما اØتمالا برای آرامشتان شروع کنید به Øساب وکتاب Ùˆ جمع Ùˆ تÙریق سنتان Ùˆ Ùاصله اش تا صد سالگی انتظار نداشته باشید درست از کار در بیاید، Ú©Ù‡ نمی آید Ùˆ شما بیشتر سر در Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوید Ùˆ Øتا به نتایج عجیبی Ù…ÛŒ رسید،صد سال مانده تا صد سالتان شود؟نه این قدر شور، Øسابتان هم ضعی٠است.سرتان دچار دوران است هواستان را نمی توانید جمع کنید Ùˆ خسته شده اید Ùˆ مثل مرده ای بیدار توی جایتان Ù…ÛŒ اÙتید Ùˆ هیچ گاه از آن خلاصی ندارید Ùˆ هر بار توی سکوت ذهن پریشانتان ،شروع Ù…ÛŒ کنید به بازی در کابوسی جدید ØŒ انگار ذهنتان مثل مغزتان ترک ترک شده باشد شروع Ù…ÛŒ کنید به شکا٠برداشتن، پوسته ذهنتان Ù…ÛŒ شکند ودوباره پوسته جدیدتان چروک Ù…ÛŒ خورد Ùˆ این کاربارها وبارها تکرار Ù…ÛŒ شود انگار خشک شده باشید .توی کابوستان همه چیز Ú©Ø´ Ù…ÛŒ آید به چیز دیگری تبدیل Ù…ÛŒ شود Ùˆ آن قدر ادامه Ù…ÛŒ یابد تا خودش را Ú¯Ù… Ù…ÛŒ کند Ùˆ Ø´Ú©Ù„ اش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به یک چیز تبدیل Ù…ÛŒ شود، به شما یا همسرتان یا من وهمسرم .توی هم Ù…ÛŒ رویم Ùˆ توی اسیاب ذهنتان به هم Ù…ÛŒ ریزیم Ùˆ عین کاغذ آب خورده Ù…ÛŒ شویم، چروک، با کلماتی Ú©Ù‡ جوهرشان Ú©Ø´ آمده است Ùˆ به هم ریخته است Ùˆ سرانجام وارونه.
وقتی من یا همسرتان شما را روی تختتان با صورت سیاه شده از مرگ ،پیدا می کنیم هیچکداممان تعجب نمی کنیم که مرده اید،همه ما می دانیم که صد سال عمرطولانی است .
ÙˆØيد نوشت