از آن دسته آدمها بودم که هرگز تنها نبودم ، حتی در تنهایی.....چگونه تنها باشم وقتی هنوز دم دست ترین کسیرا که می شناسم، نمی شناسم. زندگی
برایم فرصتی نگذاشته است که با او خلوت کنم و بشناسمش.

از اینرو با "خودم" قرار ملاقات گذاشتم.می خواستم "خودم" را ببینم.با اوحرف بزنم.به چشمهایش نگاه کنم. دستش را بگیرم.نوازشش کنم. او را بشناسم.

"خودم" کسی است که سالها ست با من است و او را ندیده ام.او را نمی شناسم.
از این قرار ملاقات ذوق زده بودم. از تنهایی خسته شده بودم.وقت آن بود که با کسی طرح دوستی بریزم. باید کسی باشد که شعرهایم را برایش بخوانم.


به او گفته بودم لباس قرمز زیبایی می پوشم، به موهایم گل قرمزی می زنم و بر لبانم رژ قرمزی. گفته بودم که کفشهای عجیب زیبا و قرمزی که دیروز خریده بودم را بپا دارم.کفشهایی که نوکشان باز است و ناخنهای نقاشی شده و قرمزم از آنها بیرون می آید. به او گفته بودم پاهایم را حسابی تیغ میزنم نرم و مخملی و آنها را با روغن زیتون برق می اندازم. به او گفته بودم که یکی از عطرهای دلخواهم را یعنی عطر
پوییزن بر بناگوشم می پاشم و بی قرار به این ملاقات می روم.
من با "خودم" قرار ملاقات داشتم .. آیا از او خوشم خواهد آمد؟ آیا او حوصله ی شنیدن حرفهای مرا دارد؟ آیا او از شعر خوشش می آید؟ نمیدانم. باید صبر کنم تا با او ملاقات کنم.

آیینه یک متری بزرگی روی طاقچه ی پایین دیوار بود. یک صندلی مخمل سیاه روبروی آیینه گذاشتم…
میز کوچکی بود با قهوه و چند شکلات که از" بریلوچه" آورده بودم. صدای موزیک ملایم "شام برا ی دو نفر" در خلوت اطاق پیچیده بود.

چقدر خوشحال بودم. با "خودم" قرار ملاقات داشتم. قرار ملاقات امروز غروب ساعت هفت بود. به
به او گفته بودم از بچگی غروبها دلتنگ تر از صبح هاهستم، برای همین بهتر بود غروب یکدیگر را ملاقات کنیم.
من "خودم" را نمی شناسم . کاش در این دیدار کمی او را بشناسم.

او گفته بود لباس آبی بلندی می پوشد .موهایش را با یک گل سفید بالا می زند و کفشهای آبی بپا دارد.
یک لذت روحی عجیبی در خود نسبت به این ملاقات حس می کردم ، عاری از کشش جنسی.کاش بتوانیم با هم بی پرده گفتگو کنیم. عریان کردن روحماندر حظور یکدیگر. کاش هردو زبان بگشاییم و بگوییم و فریاد بزنیم و مثل شاعران عصر "بیت" بدون مانعی بدون تامل هر آنچه به ذهنمان رسوخ می کند را بزبان آریم.
می خواستم در این ملاقات دلم را خالی کنم…خالی خالی .
ساعت هفت نزدیک میشد. چراغ ها را خاموش کرده بودم و چند شمع خوش بو در اطاق می سوخت.
مسخ بودم و سر خوش…کتاب و دفتری در دستم و روی صندلی کنار آیینه نشسته بودم.
اطاق خالی بود. از پنجره کوهای روبرو را که به آسمان نزدیک می شدند و دریا که در انتها به غروب می ریخت را می دیدم.
در اطاق جز صدای ملایم موزیک صدایی نبود. بی صبرانه منتظر "خودم" بودم.

ولی راستی چرا دیر کرده بود؟
از خود بی خود شدم.. منتظر بودم. به لباس زیبایم نگاه می کردم. به ناخن های نقاشی شده ام که از دهانه ی کفش بیرون زده بود. قرمز و خوشرنگ.
پس "خودم" کجا بود؟ چرا دیر کرده؟
راستی دلش در کجای این دنیا سیر می کند؟ ذهنش در کجای این دنیا درگیر است؟

قهوه ای ریختم و شروع کردم آنرا مزه مزه کردن..
کتابی در دستم بود به انگلیسی بنام…..کمی آنرا خواندم. در همین موقع شعری بذهنم رسید بنام "نسخه های گم شده" شروع کردم به یاداشت شعر ......

آه چقدر انتظار سخته. من با "خودم" قرار ملاقات دارم چرا نمی آید؟
چرا او گم شده؟
چرا او در خواب فرو رفته؟
آیینه خالی از تصویر بود و من تعجب می کردم چرا تصویر "خودم" را در آیینه نمی بینم.
چرا این آیینه نمی تواند تصویر "خودم" را نشان دهد ؟
پس چرا تصویر صندلی پیداست.؟
پس چرا تصویر افق از بیرون بروی آن افتاده.
بی قرار شده بودم ، مدتهاست منتظر این دیدار هستم. دیدار من با "خودم".
چشمهایم را بهم ساییدم. عینکم را برداشتم. عینک دیگری که به تازه گیها خریده بودم بر چشمهایم گذاشتم. با اینکه پر رنگتر می دیدم اما جزییات مشخص نبودند..
با خودم می گفتم آیا من اشکالی دارم؟
آیا از من خطایی سرزده؟
آیا من زن جالبی نیستم؟ پس جرا " خودم" هنوز پیدایش نشده؟
شاید این آیینه است که با من سر لج دارد.و به انتخاب خودش تصویر ها را سانسور می کند.
شاید تصویر من برای آیینه ساخته نشده.

شاید تصویر من همیشه محو است !!

نمیدانم.....
چقدر برای این ملاقات ذوق زده بودم.

چقدر امشب زیبا شده ام.
چقدر امشب سر مست بودم. می خواستم" خودم" را ببینم و بیشتربا او آشنا شوم.
شاید من خواب هستم و هنوز زمان ملاقات نشده.
شاید هم فردا با "خودم" قرار ملاقات دارو و اشتباه کرده ام.
نه، نه ، قرار همین امروز بود. او بمن کم لطف است..
مرا نمی شناسد و من هم او را نمی شناسم.

من "خودم " را در آیینه نمی بینم.
آیینه کور است. تار است یا چشمهای من ؟

دوباره بدقت در آیینه خیره شدم.
دامن آبی زنی را دیدم که محو است. تصویری که سر و تنه ندارد. تنها یک دامن آبی رنگ است که گویا نسیم پنجره آنرا کمی حرکت می دهد.
گفتم صدای موسیقی را متوقف کنم.
شاید این صدای اضافه باعث می شود من ورود "خودم" را نفهمم.
حالا اطاق آرام بود و سکوت برقرار. تنها صدای خفه و پت پت شمع ها بودکه اطاق را معطر کرده بود و در آن پیچیده بود.
من حتی صدای نفسهایم را نمی شنیدم. قلبم ساکت بود.

ناگاه تصویر دو چشم حیرت زده را در آیینه دیدم. او را نشناختم. این چشمها عجیبند............حیران.....ناباور.....ترسیده.....تنها.....غریبه.
در آن چشمها خیره شدم. می ترسیدم سر صحبت را باز کنم.
می ترسیدم رازهای نهفته را تلنگر بزنم....می ترسیدم. از "خودم"......از من.
اما خوشحال بودم چون دو چشم را در مقابل دو چشم "خودم" می دیدم. دو همنفس...دو مونس...دو یار.
چقدر این چشمها آشنا بودند. سالها پیش آنها را درتنهایی یک خلوت خوب دیده بودم...در لابلای حرفهای پنهانی.

گفتم ممنونم که آمدی. تو باید "خودم" باشی. درسته ؟ سپس اضافه کردم که از پیراهن آبی او خوشم می آید.
بعد ازمکثی شگفت زده و طولانی گفت:
پیراهن قرمزم را می گویی؟
سپس گفت گوش کن می خواهم شعر تازه ام را بنام" نسخه های گم شده" را برایت بخوانم.

مهناز بدیهیان سانفرانسیسکو 2006