وقتی همه تنها هستند، هیچکس تنها نیست ..... - مهناز بدیهیان when every one.....
از آن دسته آدمها بودم Ú©Ù‡ هرگز تنها نبودم ØŒ Øتی در تنهایی.....چگونه تنها باشم وقتی هنوز دم دست ترین کسیرا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شناسم، نمی شناسم. زندگی
برایم Ùرصتی نگذاشته است Ú©Ù‡ با او خلوت کنم Ùˆ بشناسمش.
از اینرو با "خودم" قرار ملاقات گذاشتم.Ù…ÛŒ خواستم "خودم" را ببینم.با اوØر٠بزنم.به چشمهایش نگاه کنم. دستش را بگیرم.نوازشش کنم. او را بشناسم.
"خودم" کسی است که سالها ست با من است و او را ندیده ام.او را نمی شناسم.
از این قرار ملاقات ذوق زده بودم. از تنهایی خسته شده بودم.وقت آن بود Ú©Ù‡ با کسی Ø·Ø±Ø Ø¯ÙˆØ³ØªÛŒ بریزم. باید کسی باشد Ú©Ù‡ شعرهایم را برایش بخوانم.
به او Ú¯Ùته بودم لباس قرمز زیبایی Ù…ÛŒ پوشم، به موهایم Ú¯Ù„ قرمزی Ù…ÛŒ زنم Ùˆ بر لبانم رژ قرمزی. Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ Ú©Ùشهای عجیب زیبا Ùˆ قرمزی Ú©Ù‡ دیروز خریده بودم را بپا دارم.Ú©Ùشهایی Ú©Ù‡ نوکشان باز است Ùˆ ناخنهای نقاشی شده Ùˆ قرمزم از آنها بیرون Ù…ÛŒ آید. به او Ú¯Ùته بودم پاهایم را Øسابی تیغ میزنم نرم Ùˆ مخملی Ùˆ آنها را با روغن زیتون برق Ù…ÛŒ اندازم. به او Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ یکی از عطرهای دلخواهم را یعنی عطر
پوییزن بر بناگوشم می پاشم و بی قرار به این ملاقات می روم.
من با "خودم" قرار ملاقات داشتم .. آیا از او خوشم خواهد آمد؟ آیا او Øوصله ÛŒ شنیدن ØرÙهای مرا دارد؟ آیا او از شعر خوشش Ù…ÛŒ آید؟ نمیدانم. باید صبر کنم تا با او ملاقات کنم.
آیینه یک متری بزرگی روی طاقچه ی پایین دیوار بود. یک صندلی مخمل سیاه روبروی آیینه گذاشتم…
میز Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود با قهوه Ùˆ چند شکلات Ú©Ù‡ از" بریلوچه" آورده بودم. صدای موزیک ملایم "شام برا ÛŒ دو Ù†Ùر" در خلوت اطاق پیچیده بود.
چقدر خوشØال بودم. با "خودم" قرار ملاقات داشتم. قرار ملاقات امروز غروب ساعت Ù‡Ùت بود. به
به او Ú¯Ùته بودم از بچگی غروبها دلتنگ تر از ØµØ¨Ø Ù‡Ø§Ù‡Ø³ØªÙ…ØŒ برای همین بهتر بود غروب یکدیگر را ملاقات کنیم.
من "خودم" را نمی شناسم . کاش در این دیدار کمی او را بشناسم.
او Ú¯Ùته بود لباس آبی بلندی Ù…ÛŒ پوشد .موهایش را با یک Ú¯Ù„ سÙید بالا Ù…ÛŒ زند Ùˆ Ú©Ùشهای آبی بپا دارد.
یک لذت روØÛŒ عجیبی در خود نسبت به این ملاقات Øس Ù…ÛŒ کردم ØŒ عاری از کشش جنسی.کاش بتوانیم با هم بی پرده Ú¯Ùتگو کنیم. عریان کردن روØماندر Øظور یکدیگر. کاش هردو زبان بگشاییم Ùˆ بگوییم Ùˆ Ùریاد بزنیم Ùˆ مثل شاعران عصر "بیت" بدون مانعی بدون تامل هر آنچه به ذهنمان رسوخ Ù…ÛŒ کند را بزبان آریم.
می خواستم در این ملاقات دلم را خالی کنم…خالی خالی .
ساعت Ù‡Ùت نزدیک میشد. چراغ ها را خاموش کرده بودم Ùˆ چند شمع خوش بو در اطاق Ù…ÛŒ سوخت.
مسخ بودم Ùˆ سر خوش…کتاب Ùˆ دÙتری در دستم Ùˆ روی صندلی کنار آیینه نشسته بودم.
اطاق خالی بود. از پنجره کوهای روبرو را که به آسمان نزدیک می شدند و دریا که در انتها به غروب می ریخت را می دیدم.
در اطاق جز صدای ملایم موزیک صدایی نبود. بی صبرانه منتظر "خودم" بودم.
ولی راستی چرا دیر کرده بود؟
از خود بی خود شدم.. منتظر بودم. به لباس زیبایم نگاه Ù…ÛŒ کردم. به ناخن های نقاشی شده ام Ú©Ù‡ از دهانه ÛŒ Ú©ÙØ´ بیرون زده بود. قرمز Ùˆ خوشرنگ.
پس "خودم" کجا بود؟ چرا دیر کرده؟
راستی دلش در کجای این دنیا سیر می کند؟ ذهنش در کجای این دنیا درگیر است؟
قهوه ای ریختم و شروع کردم آنرا مزه مزه کردن..
کتابی در دستم بود به انگلیسی بنام…..کمی آنرا خواندم. در همین موقع شعری بذهنم رسید بنام "نسخه های گم شده" شروع کردم به یاداشت شعر ......
آه چقدر انتظار سخته. من با "خودم" قرار ملاقات دارم چرا نمی آید؟
چرا او گم شده؟
چرا او در خواب Ùرو رÙته؟
آیینه خالی از تصویر بود و من تعجب می کردم چرا تصویر "خودم" را در آیینه نمی بینم.
چرا این آیینه نمی تواند تصویر "خودم" را نشان دهد ؟
پس چرا تصویر صندلی پیداست.؟
پس چرا تصویر اÙÙ‚ از بیرون بروی آن اÙتاده.
بی قرار شده بودم ، مدتهاست منتظر این دیدار هستم. دیدار من با "خودم".
چشمهایم را بهم ساییدم. عینکم را برداشتم. عینک دیگری که به تازه گیها خریده بودم بر چشمهایم گذاشتم. با اینکه پر رنگتر می دیدم اما جزییات مشخص نبودند..
با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم آیا من اشکالی دارم؟
آیا از من خطایی سرزده؟
آیا من زن جالبی نیستم؟ پس جرا " خودم" هنوز پیدایش نشده؟
شاید این آیینه است که با من سر لج دارد.و به انتخاب خودش تصویر ها را سانسور می کند.
شاید تصویر من برای آیینه ساخته نشده.
شاید تصویر من همیشه Ù…ØÙˆ است !!
نمیدانم.....
چقدر برای این ملاقات ذوق زده بودم.
چقدر امشب زیبا شده ام.
چقدر امشب سر مست بودم. می خواستم" خودم" را ببینم و بیشتربا او آشنا شوم.
شاید من خواب هستم و هنوز زمان ملاقات نشده.
شاید هم Ùردا با "خودم" قرار ملاقات دارو Ùˆ اشتباه کرده ام.
نه، نه ، قرار همین امروز بود. او بمن کم لط٠است..
مرا نمی شناسد و من هم او را نمی شناسم.
من "خودم " را در آیینه نمی بینم.
آیینه کور است. تار است یا چشمهای من ؟
دوباره بدقت در آیینه خیره شدم.
دامن آبی زنی را دیدم Ú©Ù‡ Ù…ØÙˆ است. تصویری Ú©Ù‡ سر Ùˆ تنه ندارد. تنها یک دامن آبی رنگ است Ú©Ù‡ گویا نسیم پنجره آنرا Ú©Ù…ÛŒ Øرکت Ù…ÛŒ دهد.
Ú¯Ùتم صدای موسیقی را متوق٠کنم.
شاید این صدای اضاÙÙ‡ باعث Ù…ÛŒ شود من ورود "خودم" را Ù†Ùهمم.
Øالا اطاق آرام بود Ùˆ سکوت برقرار. تنها صدای Ø®ÙÙ‡ Ùˆ پت پت شمع ها بودکه اطاق را معطر کرده بود Ùˆ در آن پیچیده بود.
من Øتی صدای Ù†Ùسهایم را نمی شنیدم. قلبم ساکت بود.
ناگاه تصویر دو چشم Øیرت زده را در آیینه دیدم. او را نشناختم. این چشمها عجیبند............Øیران.....ناباور.....ترسیده.....تنها.....غریبه.
در آن چشمها خیره شدم. Ù…ÛŒ ترسیدم سر صØبت را باز کنم.
Ù…ÛŒ ترسیدم رازهای نهÙته را تلنگر بزنم....Ù…ÛŒ ترسیدم. از "خودم"......از من.
اما خوشØال بودم چون دو چشم را در مقابل دو چشم "خودم" Ù…ÛŒ دیدم. دو همنÙس...دو مونس...دو یار.
چقدر این چشمها آشنا بودند. سالها پیش آنها را درتنهایی یک خلوت خوب دیده بودم...در لابلای ØرÙهای پنهانی.
Ú¯Ùتم ممنونم Ú©Ù‡ آمدی. تو باید "خودم" باشی. درسته ØŸ سپس اضاÙÙ‡ کردم Ú©Ù‡ از پیراهن آبی او خوشم Ù…ÛŒ آید.
بعد ازمکثی Ø´Ú¯Ùت زده Ùˆ طولانی Ú¯Ùت:
پیراهن قرمزم را می گویی؟
سپس Ú¯Ùت گوش Ú©Ù† Ù…ÛŒ خواهم شعر تازه ام را بنام" نسخه های Ú¯Ù… شده" را برایت بخوانم.
مهناز بدیهیان سانÙرانسیسکو 2006
برایم Ùرصتی نگذاشته است Ú©Ù‡ با او خلوت کنم Ùˆ بشناسمش.
از اینرو با "خودم" قرار ملاقات گذاشتم.Ù…ÛŒ خواستم "خودم" را ببینم.با اوØر٠بزنم.به چشمهایش نگاه کنم. دستش را بگیرم.نوازشش کنم. او را بشناسم.
"خودم" کسی است که سالها ست با من است و او را ندیده ام.او را نمی شناسم.
از این قرار ملاقات ذوق زده بودم. از تنهایی خسته شده بودم.وقت آن بود Ú©Ù‡ با کسی Ø·Ø±Ø Ø¯ÙˆØ³ØªÛŒ بریزم. باید کسی باشد Ú©Ù‡ شعرهایم را برایش بخوانم.
به او Ú¯Ùته بودم لباس قرمز زیبایی Ù…ÛŒ پوشم، به موهایم Ú¯Ù„ قرمزی Ù…ÛŒ زنم Ùˆ بر لبانم رژ قرمزی. Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ Ú©Ùشهای عجیب زیبا Ùˆ قرمزی Ú©Ù‡ دیروز خریده بودم را بپا دارم.Ú©Ùشهایی Ú©Ù‡ نوکشان باز است Ùˆ ناخنهای نقاشی شده Ùˆ قرمزم از آنها بیرون Ù…ÛŒ آید. به او Ú¯Ùته بودم پاهایم را Øسابی تیغ میزنم نرم Ùˆ مخملی Ùˆ آنها را با روغن زیتون برق Ù…ÛŒ اندازم. به او Ú¯Ùته بودم Ú©Ù‡ یکی از عطرهای دلخواهم را یعنی عطر
پوییزن بر بناگوشم می پاشم و بی قرار به این ملاقات می روم.
من با "خودم" قرار ملاقات داشتم .. آیا از او خوشم خواهد آمد؟ آیا او Øوصله ÛŒ شنیدن ØرÙهای مرا دارد؟ آیا او از شعر خوشش Ù…ÛŒ آید؟ نمیدانم. باید صبر کنم تا با او ملاقات کنم.
آیینه یک متری بزرگی روی طاقچه ی پایین دیوار بود. یک صندلی مخمل سیاه روبروی آیینه گذاشتم…
میز Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود با قهوه Ùˆ چند شکلات Ú©Ù‡ از" بریلوچه" آورده بودم. صدای موزیک ملایم "شام برا ÛŒ دو Ù†Ùر" در خلوت اطاق پیچیده بود.
چقدر خوشØال بودم. با "خودم" قرار ملاقات داشتم. قرار ملاقات امروز غروب ساعت Ù‡Ùت بود. به
به او Ú¯Ùته بودم از بچگی غروبها دلتنگ تر از ØµØ¨Ø Ù‡Ø§Ù‡Ø³ØªÙ…ØŒ برای همین بهتر بود غروب یکدیگر را ملاقات کنیم.
من "خودم" را نمی شناسم . کاش در این دیدار کمی او را بشناسم.
او Ú¯Ùته بود لباس آبی بلندی Ù…ÛŒ پوشد .موهایش را با یک Ú¯Ù„ سÙید بالا Ù…ÛŒ زند Ùˆ Ú©Ùشهای آبی بپا دارد.
یک لذت روØÛŒ عجیبی در خود نسبت به این ملاقات Øس Ù…ÛŒ کردم ØŒ عاری از کشش جنسی.کاش بتوانیم با هم بی پرده Ú¯Ùتگو کنیم. عریان کردن روØماندر Øظور یکدیگر. کاش هردو زبان بگشاییم Ùˆ بگوییم Ùˆ Ùریاد بزنیم Ùˆ مثل شاعران عصر "بیت" بدون مانعی بدون تامل هر آنچه به ذهنمان رسوخ Ù…ÛŒ کند را بزبان آریم.
می خواستم در این ملاقات دلم را خالی کنم…خالی خالی .
ساعت Ù‡Ùت نزدیک میشد. چراغ ها را خاموش کرده بودم Ùˆ چند شمع خوش بو در اطاق Ù…ÛŒ سوخت.
مسخ بودم Ùˆ سر خوش…کتاب Ùˆ دÙتری در دستم Ùˆ روی صندلی کنار آیینه نشسته بودم.
اطاق خالی بود. از پنجره کوهای روبرو را که به آسمان نزدیک می شدند و دریا که در انتها به غروب می ریخت را می دیدم.
در اطاق جز صدای ملایم موزیک صدایی نبود. بی صبرانه منتظر "خودم" بودم.
ولی راستی چرا دیر کرده بود؟
از خود بی خود شدم.. منتظر بودم. به لباس زیبایم نگاه Ù…ÛŒ کردم. به ناخن های نقاشی شده ام Ú©Ù‡ از دهانه ÛŒ Ú©ÙØ´ بیرون زده بود. قرمز Ùˆ خوشرنگ.
پس "خودم" کجا بود؟ چرا دیر کرده؟
راستی دلش در کجای این دنیا سیر می کند؟ ذهنش در کجای این دنیا درگیر است؟
قهوه ای ریختم و شروع کردم آنرا مزه مزه کردن..
کتابی در دستم بود به انگلیسی بنام…..کمی آنرا خواندم. در همین موقع شعری بذهنم رسید بنام "نسخه های گم شده" شروع کردم به یاداشت شعر ......
آه چقدر انتظار سخته. من با "خودم" قرار ملاقات دارم چرا نمی آید؟
چرا او گم شده؟
چرا او در خواب Ùرو رÙته؟
آیینه خالی از تصویر بود و من تعجب می کردم چرا تصویر "خودم" را در آیینه نمی بینم.
چرا این آیینه نمی تواند تصویر "خودم" را نشان دهد ؟
پس چرا تصویر صندلی پیداست.؟
پس چرا تصویر اÙÙ‚ از بیرون بروی آن اÙتاده.
بی قرار شده بودم ، مدتهاست منتظر این دیدار هستم. دیدار من با "خودم".
چشمهایم را بهم ساییدم. عینکم را برداشتم. عینک دیگری که به تازه گیها خریده بودم بر چشمهایم گذاشتم. با اینکه پر رنگتر می دیدم اما جزییات مشخص نبودند..
با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم آیا من اشکالی دارم؟
آیا از من خطایی سرزده؟
آیا من زن جالبی نیستم؟ پس جرا " خودم" هنوز پیدایش نشده؟
شاید این آیینه است که با من سر لج دارد.و به انتخاب خودش تصویر ها را سانسور می کند.
شاید تصویر من برای آیینه ساخته نشده.
شاید تصویر من همیشه Ù…ØÙˆ است !!
نمیدانم.....
چقدر برای این ملاقات ذوق زده بودم.
چقدر امشب زیبا شده ام.
چقدر امشب سر مست بودم. می خواستم" خودم" را ببینم و بیشتربا او آشنا شوم.
شاید من خواب هستم و هنوز زمان ملاقات نشده.
شاید هم Ùردا با "خودم" قرار ملاقات دارو Ùˆ اشتباه کرده ام.
نه، نه ، قرار همین امروز بود. او بمن کم لط٠است..
مرا نمی شناسد و من هم او را نمی شناسم.
من "خودم " را در آیینه نمی بینم.
آیینه کور است. تار است یا چشمهای من ؟
دوباره بدقت در آیینه خیره شدم.
دامن آبی زنی را دیدم Ú©Ù‡ Ù…ØÙˆ است. تصویری Ú©Ù‡ سر Ùˆ تنه ندارد. تنها یک دامن آبی رنگ است Ú©Ù‡ گویا نسیم پنجره آنرا Ú©Ù…ÛŒ Øرکت Ù…ÛŒ دهد.
Ú¯Ùتم صدای موسیقی را متوق٠کنم.
شاید این صدای اضاÙÙ‡ باعث Ù…ÛŒ شود من ورود "خودم" را Ù†Ùهمم.
Øالا اطاق آرام بود Ùˆ سکوت برقرار. تنها صدای Ø®ÙÙ‡ Ùˆ پت پت شمع ها بودکه اطاق را معطر کرده بود Ùˆ در آن پیچیده بود.
من Øتی صدای Ù†Ùسهایم را نمی شنیدم. قلبم ساکت بود.
ناگاه تصویر دو چشم Øیرت زده را در آیینه دیدم. او را نشناختم. این چشمها عجیبند............Øیران.....ناباور.....ترسیده.....تنها.....غریبه.
در آن چشمها خیره شدم. Ù…ÛŒ ترسیدم سر صØبت را باز کنم.
Ù…ÛŒ ترسیدم رازهای نهÙته را تلنگر بزنم....Ù…ÛŒ ترسیدم. از "خودم"......از من.
اما خوشØال بودم چون دو چشم را در مقابل دو چشم "خودم" Ù…ÛŒ دیدم. دو همنÙس...دو مونس...دو یار.
چقدر این چشمها آشنا بودند. سالها پیش آنها را درتنهایی یک خلوت خوب دیده بودم...در لابلای ØرÙهای پنهانی.
Ú¯Ùتم ممنونم Ú©Ù‡ آمدی. تو باید "خودم" باشی. درسته ØŸ سپس اضاÙÙ‡ کردم Ú©Ù‡ از پیراهن آبی او خوشم Ù…ÛŒ آید.
بعد ازمکثی Ø´Ú¯Ùت زده Ùˆ طولانی Ú¯Ùت:
پیراهن قرمزم را می گویی؟
سپس Ú¯Ùت گوش Ú©Ù† Ù…ÛŒ خواهم شعر تازه ام را بنام" نسخه های Ú¯Ù… شده" را برایت بخوانم.
مهناز بدیهیان سانÙرانسیسکو 2006
گیل آوایئ نوشت
در خواندن اثرئ یا شنیدن قطعه ائ موسیقئ تلاش به برقرارئ نوعئ رابطه با Øال Ùˆ هوایی دارم Ú©Ù‡ آن اثر خلق شده است. Ùˆ این اØساس راهمینکه خواندن نوشتار شما را آغاز کردم دست داد Ùˆ در یک کلام بگویم Ú©Ù‡ بسیار لذت بردم Ùˆ چقدر بدلم هم نشست.
سبز باشید