ساعت

عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
از شهر فرشته ها كه آمدم، (چرا ميگويم فرشته ها؟ آيا معنايش به همان گنگ بودن موجوديتش نيست؟) نگاهم فقط در جستجوي ساعتهاي ديواري بود. ابتدا تصور كردم كه ساعت ده صبح است و من با اندكي تاخير سركارم حاضر شده ام، اما ساعت ديواري، ساعت دو و بيست دقيقه بعدازظهر را نشان ميداد.
د آوازي عاشقانه نخواهد خواند كه او ناگهان به ياد بياورد كه آن كوچه را زندگي كرده بوده است.

حس زمان ظهر را نداشتم و اصلا هم به ياد نميآورم كه صبحانه يا ناهار خورده باشم.
تنم صبح بود. يعني حس صبح را داشت. اما بايد روز را ــ حتي اگر هم از نيمه گذشته باشد ــ به شكلي آغاز ميكردم. ساعت دو و بيست دقيقه بعدازظهر حتي ظهر هم نبود. مدتها از ظهر گذشته بود.
ساعت 3 ضربه زد. و من حيرت زده صورتم را برگرداندم.
هوا مه آلود بود. يك مه غليظ، اما روشن بي زمان. و من نميدانستم خورشيد كجا ايستاده است!
به پله هاي برقي كه رسيدم، زني با موهاي بلوند و آرايشي ساده روي پله ها ايستاده روزنامه ميخواند.
پرسيدم: ممكن است بگوييد ساعت چند است؟
با نيم نگاهي مهربان گفت: ساعت دوازده و پنج دقيقه بعدازظهر . . .
لبخند كوتاهي هم لبهاي صورتي اش را از هم گشود. اين لبخند محو نشد و همانطور ثابت روي لبهايش ماند. خونسرد بود. آرام بود. بي اعتنا بود.
متلاطم به بالاي پله ها رسيدم.
در بالاي پله ها "مونيكا" با چشمهاي آبي و قد بسيار بلند و شكم برآمده اش از يك طرف سالن به طرف ديگر ميرفت. جنين شش ماهه اش از پشت پوست نازك شكمش به تمام صداها گوش ميداد. حتي صداي آشفته مرا هم شنيد كه پرسيدم:
ــ مونيكا، ساعت چند است؟
"مونيكا" به ساعتش نگاه كرد و گفت: ساعت چهار و ربع . . . يك ساعت و چهل و پنج دقيقه ديگر بايد به خانه بروم.
به اطرافم نگاه كردم. آدمها گاه با شتاب و گاه آهسته در گذر بودند. روي ديوارهاي بلند هر سالني يك ساعت نصب بود. و روي مچ دست من هم يك ساعت بسته شده بود. و روي مچ دست همه آدمها يك ساعت تيك تاك ميكرد. و هر ساعت شماره اي ميگفت. و هيچ عقربه اي همسان با عقربه ي ديگر حركت نميكرد. و پاسخ هيچ رهگذري شباهتي به پاسخ رهگذر ديگر نداشت. حقيقتا به ياد نميآورم كه از چند نفر زمان را پرسيده بودم.
ــ امروز چه روزي است؟ و عقربه هاي ساعت در چه جهتي حركت ميكنند؟
آيا به صفحه ي روي ساعت مچي دستم نگاه كرده بودم؟ آيا عقربه ها از حركت ايستاده بودند يا صفحه خالي بود؟ و اين خالي بودن مضطربم ميكرد؟
چرا نگاه نكردم؟‌ چرا دوباره نگاه نكردم؟ دوباره و دوباره؟
با خود زمزمه كردم مضطربم . . . اصلا نميدانم براي چه . . . چرا ميدانم . . . ميدانم . . .
گيرم كه چند ساعتي تاخير كرده باشم . . . چرا بايد بايد بايد هميشه سر يك ساعت معين پشت ميز كارم ايستاده باشم و اولين تلفن را در ساعت معيني پاسخ بگويم؟
من براي چه، به شهر فرشته ها رفته بودم؟ (فرشته ها؟!!!) و براي چه بازگشته بودم؟ حالا كه بازگشته بودم، (بازگشته بودم؟!!) بسيار دير بود و بايد پيش از آغاز، به پايان فكر ميكردم.
هيچ تصويري از شهر فرشته ها به يادم نمي آمد، جز اين كه گويا در آرامش بودم. آيا كسي مرا به اين شهر كه نامش را هم نميدانم فرستاده است كه هر روز در ساعت معيني به مكان معيني بروم و در ساعت معيني به خانه برگردم؟ يا خودم به انتخاب خودم به اين شهر آمده ام كه تيك تاكِ ساعت، موسيقيِ مكرر لحظه هايش است؟
هيچكس به ناهماهنگي عقربه هاي ساعت در همين زمان امروز كه هوا مه آلود است، توجه نميكند. و من شگفت زده ام كه چرا؟
چهره ها خونسرد است. مثل مرگ كاذب... مثل خواب... مثل خواب آغاز بهار يا رخوت ظهرهاي تابستان....
حقيقت چيست؟ حقيقت زمان؟ موجوديتِ زمان؟ نظم زمان؟ بي نظميِ زمان؟ اصلا زمان چيست؟ چرا در ميان اين همه چهره، تنها من گم ام در محاصره ناهمگونيِ ساعتها؟... آيا تنها... من... گم ام؟... آيا ميتوانم اين طور گستاخانه و قاطعانه بگويم كه . . . تنها . . . من . . . گم ام؟ . . .
در سالني كه قدم ميزنم، ميدرخشد از درخشش چراغهاي مصنوعي در مه...
ميدانم روز است. و روز هم مه آلود است. شايد هم آفتاب ميتابد و من اما آن قدر در محفظه بهت زمان مبهوتم كه نميدانم خورشيد در پشت پنجره هاي بلند شيشه اي در شرق ايستاده است يا در غرب...
وقتي كه «مونيكا» ميگويد ساعت چهار و ربع است، من بدون آن كه روزم را آغاز كنم، آن را به پايان رسانده ام... و ناگهان حسي آميخته به ترس و گناه تمام وجودم را پر ميكند. خب گيرم كه روزم را از دست داده باشم، مگر همه روزهايم يك نوع از دست دادن هاي پوچ و بي معني نيست؟
وقتي به كوچه هاي پرجمعيت ميرسم، ميبينم شب است... و نميدانم خانه ام كجاست؟!
رنگ نارنجي پرتقال ها روي گاريها در شب زيباست... و موسيقي هاي پراكنده... از يك كوچه به كوچه ديگر...
من نميدانم آيا براي اولين بار است كه از اين كوچه ها ميگذرم يا در اين كوچه ها زندگي كرده بوده ام؟... نميدانم...
چه اين كوچه ها را زندگي كرده باشم يا نكرده باشم، با صداي جارچي ها... و حركت گاريهاي ميوه احساس بيگانگي ميكنم... هر چند رنگ نارنجي پرتقال ها را دوست دارم. اما اگر يك خواننده دوره گرد آوازي عاشقانه بخواند، من ميدانم كه آن كوچه را زندگي كرده ام... و ناگهان خاطره ها به درونم باز ميگردند...
ميدانم جنينِ «مونيكا» دختر است. خودِ «مونيكا» اين را به من گفته... و گفته كه اسمش را هم ميخواهد «اميلي» بگذارد... اميلي... چه نامِ زيبايي...
و «مونيكا» خنديده بود... و من ميدانم ميدانم ميدانم كه «اميلي» جمله«ساعت چند است؟» را براي هميشه در مركز خاطره اش ضبط كرده است.
چون وقتي پرسشم را به پايان رساندم، مثل يك ماهي با يك حركت مارپيچي نرم چرخي زد و «مونيكا» دستش را روي پوست شكمش كشيد... و من در همان سكوت كوتاهِ بين پرسش و پاسخ حس كردم دارم همراه با «اميلي» در همان درياچه كوچك شنا ميكنم... و ناگهان تصور كردم شايد همانجا شهر فرشته هاست كه من امروز گويي تركش كرده ام...
نميدانم... همه اينها در يك لحظه بسيار كوتاهِ بين پرسش و پاسخ رخ داد.
آيا يك روز جنين «مونيكا» وقتي كه از پله هاي كامپيوتري بالا ميرود از زني كه يك روزنامه الكترونيكي را از پشت عينكش ميخواند، خواهد پرسيد: ساعت چند است؟
و آيا اين جمله صداي مرا در ذهنش زنده خواهد كرد؟
و آيا او هم فكر خواهد كرد كه احتمالا همان روز شهر فرشته ها را ترك كرده است؟
و آيا او از خود نخواهد پرسيد: كه راستي شهر فرشته ها كجاست؟
و من براي چه به اين شهر كه نامش را هم به درستي نميدانم آمده ام؟ و آيا در كوچه هاي تاريك و پر ازدحام، در جستجوي خانه اش گم نخواهد شد؟
و يك خواننده دوره گر

عزت گوشه گیر داستان و نمایش نامه نویس و استاد دانشگاه، هم اکنون در شیکاگو زندگی می کند