- ماههای آخر - عباس ØµØØ±Ø§ÛŒÛŒ A. Sahrayee
چهار ماهی Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ از خانه بیرون Ù†Ø±ÙØªÙ‡ ام. شاید هم دیگر هیچ وقت بیرون نروم. بیرون Ø±ÙØªÙ† ابزار Ùˆ وسیله Ù…ÛŒ خواهد، Ú©Ù‡ اولینش: دل Ùˆ دماغ است، دل خوش است، Ùˆ خب، پای ایستادن، پای
Ø±ÙØªÙ†ØŒ پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی Ùکر اینکه شاید همیشگی باشد....
نمی دانم.
بیشتر توی این اتاق تنگ Ùˆ ترش ( البته گمان نمی کنم Ú©Ù‡ اگر بزرگ Ùˆ دَ نگال هم بود، ÙØ±Ù‚ÛŒ
Ù…ÛŒ کرد. ) کنار پنجره ای Ú©Ù‡ بر عکس اتاق، بزرگ است، Ù…ÛŒ نشینم. چشم اندازوسیعی پیش رو دارم. انبوه برگهای زرد انباشته شده، " Ø¬ÙØ§ دیدگان باد خزان "ØŒ پیاده روی منجر به پارک را بیشتر غمزده Ùˆ دلگیر کرده است. اما این ØÙسن را دارد Ú©Ù‡ صدای پای عابرین را، ØØªØ§ اگر Ú©ÙØ´
سبک لاستیکی به پا داشته باشند، ØØªØ§ وقتی چشمهایم بسته باشند Ùˆ ØØªØ§ اگر از پنجره ÙØ§ØµÙ„Ù‡
داشته باشم " البته به شرط باز بودن آن "، به خوبی می شنوم.
ØØ§Ù„ا پس از چهار ماه با چشمان ٠بسته، Ùˆ بدون نگاه به این راه باریکه، Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود به سوی پارک، Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ صدای پای زن ا ست یا مرد. Ùˆ ØØªØ§ Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ بعضی ها چند بار در Ù‡ÙØªÙ‡
از این راه باریکه ای Ú©Ù‡ دراز شده است به جانب پارک، Ø±ÙØª Ùˆ آمد Ù…ÛŒ کنند. وخیلی تمرین کردم Ú©Ù‡ با چشمان بسته هم، بدانم کیستند. تا ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒ هم موÙÙ‚ شده ام. اما وقتی Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´Ù‡Ø§ÛŒØ´Ø§Ù† را عوض
می کنند، تشخیص برایم مشکل می شود. و نمی دانم چطور شاعر، که تمرین! یکجا نشینی من را
هم نداشته، ادعا کرده است که:
" می شناسم این صدای پای ا وست "
Ùˆ Ø§ØØªÙ…الن روی زمینی بدون خش خش برگ های پائیزی. به گمانم باید ا ز کرامات عشق باشد.
چیزی Ú©Ù‡ من ندارم. راستش داشتم، هنوز هم دارم، ای....یکطرÙÙ‡ هم نیست، یعنی اینطور وانمود
Ù…ÛŒ شود. ØØªØ§ نشانه هائی هم دارد. ولی من نمی خواهم ادامه داشته باشد. Ùکر Ù…ÛŒ کنم بعد از بازگشتم، Ùˆ آنچه ره آوردش بود، آن را تبدیل به ترØÙ… کرده است. Ùˆ Ú†Ù‡ Ù†ÙØ±Øª انگیز است. " ترØÙ… را Ù…ÛŒ گویم "
البته در قسمت بعد، شاعر خود علت " شنا خت! " را اعترا٠می کند.
" طرز ره پیمودن زیبای اوست "
ره پیمودن؟!...
چه نعمتی است.
چهار ماه بیشتر است. دقیقن چهار ماه و هیجده روز است که " ره نمی پیمایم " ، که این امکان را ندارم.
باید یاد بگیرم Ú©Ù‡: نشمرم. شمردن به امید پایان است. پایان یک ا نتظار. خط هائی Ú©Ù‡ یک Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به ØØ¨Ø³ ابد هم به دیوا ر زندان Ù…ÛŒ کشد، باز خالی از انتظار نیست. انتظار عÙو، یا تخÙÛŒÙ. من با کدامین امید زندگی را به شماره بنشینم؟
روزنامه هم نمی خوانم. خواهش کرده ام برایم نیاورند.
این: " برایم نیاورند " هم، ØµØØ¨Øª یک انسان در بند است. خواه در زندان، خواه بستری در بیمارستان، خواه کسی چون من، اسیر یک چهار دیواری. کسی Ú©Ù‡ منتظر است تا به ملاقات اش
بیایند و برایش " بیاورند "
Ùکر نمی کنم بتوانم تاب بیاورم. دردهای جسمی ندارم، یعنی جسمی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد، دیگر نیست. پنج ماه Ùˆ دوازده روز پیش از من جدا یش کردند. آن را ا ز من Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯." چپم " را همان روزهای اولی Ú©Ù‡ به جبهه Ø±ÙØªÙ…ØŒ هنوزعرق ام خشک نشده بود، Ú©Ù‡ از دست دادم....دومی را؟ خیلی باها Ø´
کنار آمدم، اما ØØ§Ù„ا آن را هم ندارم. درد جسمی هم ندارم. دیگر نیستند Ú©Ù‡ به مجرد Ú©Ù… شدن اثر Ù…ÙØ³ÙŽÚ©Ù†ØŒ درد را روانه کنند.اگر هم بودند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود. اما درد Ùکری چرا، خیلی هم دارم. گاه مدتها سرم را روی دست هایم Ù…ÛŒ گذارم Ùˆ درمانده، جان Ù…ÛŒ کنم.
وقتی خوشگلی باشد، ØØ¬Ø§Ø¨ کاری از پیش نمی برد. گیریم Ú©Ù‡ مانع لرزش پیچش های مو بشود،
ولی اشارت های ابرو Ú©Ù‡ هست. وازآ Ù† مهمتر گردش نگاهها ست Ú©Ù‡ کلمه به کلمه پیغام را بی بیان ØØªØ§ یک " کلمه "ØŒ با زبان ایما، Ù…ÛŒ رسانند. Ùˆ ØØ§Ù„ت باز Ùˆ بسته شدن پلکها، Ùˆ خواباندن Ù…Ú˜Ù‡ ها
بر روی هم، آتش لازم را Ù…ÛŒ Ø§ÙØ±ÙˆØ²Ù†Ø¯. نه، ØØ¬Ø§Ø¨ ØØ±ÛŒÙ صورت زیبا نمی شود. " آن Ù" نشسته در چهره کار خود را Ù…ÛŒ کند، به همان گونه Ú©Ù‡ " مریم " با من کرد، Ùˆ همه مقاومتم را در اختیار Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ نرم نرم به من نزدیک شد. من دیگر ØØ¬Ø§Ø¨ÛŒ بر سر او نمی دیدم.
جنگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست نباشد، ØÙ„قوم بلعنده اش را به سوی جوانها باز کرده بود.
وقتی چیزی به اعزامم نمانده بود، Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است، Ùˆ من دیگر آدم آزاد Ùˆ بی قید
قبلی نیستم. " مریم " Ø¢ رام Ø¢ رام درهمه درونم گام Ù…ÛŒ زد، Ùˆ بوی خوش زندگی را در اطراÙÙ…
می پراکند.
تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… رسمن به او بگویم دوستش دارم واگر مواÙÙ‚ باشد Ù…ÛŒ خواهم با او ازدواج کنم.
بی طاقت در اولین ÙØ±ØµØª چنین کردم. وقتی، جوا ب نداد Ùˆ ساکت نگاهم کرد پریشان شدم.
اشتباه کرده بودم؟ چرا سکوت؟ با تاخیر، جرات کردم، Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ دستپاجه، ا ز بیم آنچه Ú©Ù‡ نمی خواستم بشنوم، هر دو دستش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به چشما نش نگاه کردم. نمی دانستم چکار کنم، یا Ú†Ù‡ بگویم. در ذهنم مشغول جستجو بودم، Ú©Ù‡ آرام Ú¯ÙØª:
" رضا، منهم مثل تو "
زبانش سنگین شده بود. Ùˆ من برای نجات هر دویمان Ú¯ÙØªÙ…:
" مریم، مثل من یعنی چی؟ "
ØØ¬Ø§Ø¨ را ا ز سرش بر داشت، دستهایش را از دستهایم بیرون کشید، Ú©Ù…ÛŒ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، مطمئنی؟ واقعن می خواهی با من ازدواج کنی؟ "
" بله مریم، واقعن می خواهم، باهمه شوق و عشق می خواهم "
جلو آمد، این بار او دستهای مرا Ú¯Ø±ÙØªØŒ Ùˆ رسا تر از بار اول Ú¯ÙØª:
" رضا، منهم مثل تو "
Ùˆ این بار Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید.
خبرش را به مادرم دادم. خیلی Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شد. Ùورن این Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ را با مریم در میان گذاشتم.
قرارشد قبل از اعزام به جبهه، نامزد شویم. Ùˆ در نشستی ÙØ§Ù…یلی چنین شد.
سه ماه آموزشی کاÙÛŒ نبود. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود Ú©Ù‡ روانه ام کردند. به جبهه ای Ú©Ù‡ شعله وربود. اسمش را نشنیده بودم....." سومار"
جای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ طپش بی وقÙÙ‡ داشت. دریغ از ØØªØ§ چند ساعت آرامش.
" سومار" جبهه خدمت من بود. در توپخانه!
جای پلکیدن نبود. نه برای آنها Ú©Ù‡ با من شدند Ù‡ÙØª Ù†ÙØ±ØŒ ونه ØØªØ§ اگر چهار Ù†ÙØ± بودیم. سنگر
Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود. ساکم را گوشه ای انداختم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
" رضا هستم "
و دوست شدیم، یعنی دوست بودیم. نمی دانم از کی. ولی نگاه های مهربان آنها به سالهای دور بر می گشت. به موقعی که تازه خودمان را پیدا کرده بودیم. در کوچه پس کوچه ها با هم بازی کرده بودیم، کوچه های همه جا...
بیشتر ØµØØ¨Øª ها از عاقبت جنگ بود، Ùˆ ØØ³Ø±Øª آرامشی Ú©Ù‡ نداشتیم. Ùˆ آرزوی باز گشت. Ùˆ گاه
سَرَکی به خاطرا ت. ولی من بیشتر مریم را مزه مزه Ù…ÛŒ کردم، Ùˆ کمتر با آنها بودم. همه در تدارک ØÙ…له بودیم. در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاه استرا ØØªØŒ همانطور Ú©Ù‡ به ساکم تکیه داده بودم، دیدم مریم
منتظرم ا یستاده، برخاستم، دستش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در پیج Ùˆ خم های پارکی Ú©Ù‡ هر گز ندیده بودم، در
سکوت راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….
غرش Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ بی وقÙه، نمی گذاشت Ú©Ù‡ ØØ±Ù بزنم، ولی او گاه به صورتم نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ
آرام Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
" چرا ساکتی؟ "
در جبهه نبود، Ùˆ سکوت من را نمی خوا ست. تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… برای اینکه بهتر با هم باشیم جائی
بنشینیم. به طر٠نیمکتی خالی Ú©Ù‡ زیر درختان Ø§ÙØ±Ø§ØŒ درخنکای سایه ای قرار داشت Ø±ÙØªÛŒÙ…. ولی
نتوانستیم بنشینیم، Ù†Ùهمیدم چرا.....
در کرمانشاه، در بیمارستان، اØÙ…د همراهم بود.
خودم را به جا نمی آوردم. ØØ§Ù„ خوبی نداشتم. گیج بودم.ØØ§Ù„ت تهوع کلاÙÙ‡ ام کرده بود. درست
نمی دانستم چرا روی ا ین تخت هستم. اØÙ…د نگاهش را از من Ù…ÛŒ دزدید. یا سق٠را نگاه Ù…ÛŒ کرد یا زمین را. چند بار صدایش کردم. Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª نشنیده است. ولی شنیده بود. نمی خواست ØØ±Ù بزند.
هر روز به دیدنم می آید. در همین اتاق کوچک، کنار همین پنجره بزرگ، و با همین چشم انداز.
از برگهای زردی که راه باریکه منتهی به پارک را پوشانده، خوشش نمی آید. می گوید:
" من پا ئیز را دوست ندارم "
ولی من از همین راه باریکه ÛŒ پوشیده از برگهای زرد، به Ø§ØªÙØ§Ù‚ مریم به همین پارک Ø±ÙØªÙ‡ بودیم.
همین ÙØµÙ„ بود، پائیز بود، دیروز بود.
نیمه ام را Ú©Ù‡ دل خوشی ا زش ندارم، مدیون اØÙ…د هستم. آغوش او مرا تا اینجا آورده است.
" ولی چرا Ùقط من را؟ "
هرگز به من Ù†Ú¯ÙØª.
بعد ها Ùهمیدم Ú©Ù‡ بقیه بچه ها، این ور Ùˆ آن ور ا ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودند، Ùˆ با سکوتی برای همیشه. گویا سینه
من بازی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ داشته است. Ùˆ اØÙ…د Ú©Ù‡ ثمره یک معجزه بود.
در کرمانشاه. در بیمارستان. وقتی بالاخره نگاهش را از سق٠و زمین Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ با من ØØ±Ù زد، Ú¯ÙØª:
" رضا Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ زنده ای ØŒ هرچند یکی را از دست داده ای "
او Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست، چرا Ù†Ú¯ÙØª Ú©Ù‡: دومی هم ماندنی نیست. شاید نمی دانست، شاید نمی خواست بگوید.
همانجا در همان بیمارستان بود Ú©Ù‡ برا یش ا ز مریم Ú¯ÙØªÙ…. Ùˆ آنجا بود Ú©Ù‡ برای اولین بار با بوسه ای آغشته به اشک پیشانی ام را لمس کرد.
قرار بود مرا تا شهرم همراهی کند، و بقیه خدمتش را نیزدرهمانجا بگذراند. ولی تا امروز رهایم نکرده است.
"... رضا تو مانده ی آنهائی هستی که بیش از یکسال، شب و روز با هم بودیم. تو که آمدی قرار
بود " مجید " Ú©Ù‡ خدمتش تمام شده بود مرخص شود. چقدر از زن Ùˆ بچه Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ برایم Ú¯ÙØªÙ‡ بود.
Ú†Ù‡ شب هائی زیرآتشبارهای دشمن، " بهرام " برایمان، " دشتی " خوانده بود، Ùˆ به Ø§ØªÙØ§Ù‚ گریسته بودیم. وقتی از " ØØ³Ù† " پرسیدیم: بچه کجائی؟ Ùˆ Ú¯ÙØª: " بچه لشت نشا "ØŒ همه بهم نگاه کردیم.
هیچکدام Ù†Ùهمیده بودیم کجا را Ù…ÛŒ گوید. Ùˆ چقدر از شمال همیشه سبز، برایمان Ú¯ÙØª. چقدر سر به سر " کاظم " Ù…ÛŒ گذاشتیم، Ùˆ او بی توجه، با آن لهجه شیرین قزوینی ا Ø´ØŒ دلداریمان Ù…ÛŒ داد. Ùˆ
" کریم " با Ú†Ù‡ آب Ùˆ تابی از سرشیر Ùˆ عسل های تبریز Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªØŒ Ùˆ دعوت صمیمانه از همه ما
که پس از جنگ میهمان او باشیم، برای شکار در دامنه های " سهند "....لعنت بر جنگ "
" اØÙ…د، کاش بجای یکی از آن نازنین ها، من Ø±ÙØªÙ‡ بودم. اینکه من دارم زندگی نیست. اگر بگویم به آنها ØØ³ÙˆØ¯ÛŒ ام Ù…ÛŒ شود، باورکن. "
باد پائیزی گاه چه صدائی دارد. و زندگی چه بازی هائی....و ذهن چه قدرت تخیلی.
Ú†Ù‡ پدر خوبی داشتم، وقتی Ú©Ù‡ Ø±ÙØª تنها شدم. هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. اگر بود، Ú†Ù‡ نو جوانی بهتری Ù…ÛŒ داشتم. مادر برای روبراهی من، Ú†Ù‡ پر قدرت با مشکلات جنگید.
Ùˆ Ú†Ù‡ شعÙÛŒ صورتش را پر کرد، وقتی از مریم برایش Ú¯ÙØªÙ…. آن دو قطره ای Ú©Ù‡ به هنگام عزیمت به جبهه، ا ز Ø¢ Ù† چشمان نازنین Ùˆ مهربان سرا زیر شد، کلاÙÙ‡ ام کرد. کاش بود تا جدائی ا ز مریم را، مریمی Ú©Ù‡ نمی تواند Ùˆ نباید مال من باشد به او Ù…ÛŒ سپردم. کار ساده ای نبود. برای مادر هم نمی توانست ساده باشد. نمی توانستم ادامه بدهم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. این از همه شروع
های زندگی ام سخت تر بود.
اما، بهر جان کندنی، دیروز، در آ ن دیروز خاکستری شروع کردم.
هنوز ضربانم ناجور است. هنوز Ù†ÙØ³ تنگی دارم. هنوز لرزش شروع رهایم نکرده است.
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نیامده بود. دیروزآمد. با یک دسته Ú¯Ù„ آمد. Ùˆ همین Ú¯Ù„ پریشانم کرد. در Ùکرم چرخید: " به ملاقاتم! آمده است. "
گل را که در گلدان جای داد، تختخواب در هم ریخته ام را مرتب کرد.
وقتی خودش را روی لبه تخت جابجا کرد، نمی دانم چرا بی مقدمه Ú¯ÙØª:
" رضا، من تورا مثل سابق، مثل همیشه، دوست دارم. "
و ساکت خودش را با کرک های پتو مشغول کرد.
صندلی را راندم کنار پنجره، پشت به او. نگاهم را بردم بیرون. Ùˆ تلاش کردم خودم را از ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاق خارج کنم.
خوب می دانستم که مریم را خیلی دوست دارم. و می دانستم که، اگر تمامش نکنم، و پل ارتباطی
آن را از میان بر ندارم، کار دست هر دوی مان خواهد داد، . بخصوص مریم را سخت خواهد آزرد.
Ù…ÛŒ دانستم با وضعی Ú©Ù‡ من دارم ادامه اش، به پشیمانی Ùˆ Ù†ÙØ±Øª کشانده خواهد شد، واین سرنگونی
را نمی خواستم. باید بتوانم خاطره اش را، نه برای خودم Ú©Ù‡ برای مریم ØÙظ کنم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡
راست Ù…ÛŒ گوید، اوهم مرا دوست دارد، Ùˆ بی تردید، ØØªØ§ ØØ§Ø¶Ø± است با نیمه من زندگی کند. ولی
ØØ§ØµÙ„ جنگ، نقطه پایانی بوده است بر آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست، متعار٠و عادی آغاز گردد، Ùˆ
بشود یک زندگی. باید از همه توان اراده ام بهره بگیرم، و تمامش کنم.
در Ùکر شروع بودم Ú©Ù‡ دستهایش را از پشت روی شانه هایم گذاشت. بوی خوشی Ø§ØØ³Ø§Ø³ منتظرم را بارور کرد. صندلی را چرخاند، روبرویم نشست، سرم را بین دستهایش Ù†Ú¯Ù‡ داشت، به چشمانم
نگاه کرد، جلو تر آمد. Ù‡ÙØ±Ù… Ù†ÙØ³ هایش صورتم را گرم کرد.
"... رضا،... تو هنوز همان رضای منی... با همان نگاه ها..."
چشمانش را بست، من هم. داغی لب ها یش همه نیمه ام را بر Ø§ÙØ±ÙˆØ®Øª. Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ ناشناخته ای
تنم را به مور مور انداخت. اصلن انتظارش را نداشتم. گردش اشک نریخته ای چشمانم را سوخت.
وقتی از من ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªØŒ چشمان او هم پر آب بود.... Ú†Ù‡ پیش آمدی!
بر خاست، انگشتا نش را شانه موهایم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، خواهش می کنم به زندگی بر گرد.... می توانی، می توانیم....من همراهت هستم..."
ساکت سرم را پائین Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. Ùکر کرد تنها یم بگذارد. خو د Ø´ را جمع Ùˆ جورکرد. باز روبرویم نشست Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، ÙØ±Ø¯Ø§ هم Ù…ÛŒ آیم. "
دندان روی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ú¯ÙØ± Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام گذاشتم، Ù†ÙØ³Ù… را تو دادم، آرام ولی ÙˆØ§Ø¶Ø Ú¯ÙØªÙ…:
" نه مریم، ÙØ±Ø¯Ø§ نه. چند روزدیگر....نیا، تا خبر شوی...."
دانه های عرق، همچون تاول های آبله، روی پیشانیش روئید، Ùˆ از زیر مو های Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù†Ø´Ø¯Ù‡
پشت سرم من، روی تیره کمرم راه Ø§ÙØªØ§Ø¯. Ùˆ این آخرین ارتباط! ما با هم بود.
آرام برخاست. Ú©ÛŒÙØ´ را روی دوشش انداخت، Ùˆ بی نگاهی پایانی، آهسته از در بیرون Ø±ÙØª.
....هنوز پائیز است....دیروز بود....پنجره را کیپ بستم و پرده را کشیدم.
من دیروز آخرین داشته ام را نیز از دست دادم.
*********************************************** پائیز١٣٨٣
Ø±ÙØªÙ†ØŒ پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی Ùکر اینکه شاید همیشگی باشد....
نمی دانم.
بیشتر توی این اتاق تنگ Ùˆ ترش ( البته گمان نمی کنم Ú©Ù‡ اگر بزرگ Ùˆ دَ نگال هم بود، ÙØ±Ù‚ÛŒ
Ù…ÛŒ کرد. ) کنار پنجره ای Ú©Ù‡ بر عکس اتاق، بزرگ است، Ù…ÛŒ نشینم. چشم اندازوسیعی پیش رو دارم. انبوه برگهای زرد انباشته شده، " Ø¬ÙØ§ دیدگان باد خزان "ØŒ پیاده روی منجر به پارک را بیشتر غمزده Ùˆ دلگیر کرده است. اما این ØÙسن را دارد Ú©Ù‡ صدای پای عابرین را، ØØªØ§ اگر Ú©ÙØ´
سبک لاستیکی به پا داشته باشند، ØØªØ§ وقتی چشمهایم بسته باشند Ùˆ ØØªØ§ اگر از پنجره ÙØ§ØµÙ„Ù‡
داشته باشم " البته به شرط باز بودن آن "، به خوبی می شنوم.
ØØ§Ù„ا پس از چهار ماه با چشمان ٠بسته، Ùˆ بدون نگاه به این راه باریکه، Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود به سوی پارک، Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ صدای پای زن ا ست یا مرد. Ùˆ ØØªØ§ Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ بعضی ها چند بار در Ù‡ÙØªÙ‡
از این راه باریکه ای Ú©Ù‡ دراز شده است به جانب پارک، Ø±ÙØª Ùˆ آمد Ù…ÛŒ کنند. وخیلی تمرین کردم Ú©Ù‡ با چشمان بسته هم، بدانم کیستند. تا ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒ هم موÙÙ‚ شده ام. اما وقتی Ú©Ù‡ Ú©ÙØ´Ù‡Ø§ÛŒØ´Ø§Ù† را عوض
می کنند، تشخیص برایم مشکل می شود. و نمی دانم چطور شاعر، که تمرین! یکجا نشینی من را
هم نداشته، ادعا کرده است که:
" می شناسم این صدای پای ا وست "
Ùˆ Ø§ØØªÙ…الن روی زمینی بدون خش خش برگ های پائیزی. به گمانم باید ا ز کرامات عشق باشد.
چیزی Ú©Ù‡ من ندارم. راستش داشتم، هنوز هم دارم، ای....یکطرÙÙ‡ هم نیست، یعنی اینطور وانمود
Ù…ÛŒ شود. ØØªØ§ نشانه هائی هم دارد. ولی من نمی خواهم ادامه داشته باشد. Ùکر Ù…ÛŒ کنم بعد از بازگشتم، Ùˆ آنچه ره آوردش بود، آن را تبدیل به ترØÙ… کرده است. Ùˆ Ú†Ù‡ Ù†ÙØ±Øª انگیز است. " ترØÙ… را Ù…ÛŒ گویم "
البته در قسمت بعد، شاعر خود علت " شنا خت! " را اعترا٠می کند.
" طرز ره پیمودن زیبای اوست "
ره پیمودن؟!...
چه نعمتی است.
چهار ماه بیشتر است. دقیقن چهار ماه و هیجده روز است که " ره نمی پیمایم " ، که این امکان را ندارم.
باید یاد بگیرم Ú©Ù‡: نشمرم. شمردن به امید پایان است. پایان یک ا نتظار. خط هائی Ú©Ù‡ یک Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به ØØ¨Ø³ ابد هم به دیوا ر زندان Ù…ÛŒ کشد، باز خالی از انتظار نیست. انتظار عÙو، یا تخÙÛŒÙ. من با کدامین امید زندگی را به شماره بنشینم؟
روزنامه هم نمی خوانم. خواهش کرده ام برایم نیاورند.
این: " برایم نیاورند " هم، ØµØØ¨Øª یک انسان در بند است. خواه در زندان، خواه بستری در بیمارستان، خواه کسی چون من، اسیر یک چهار دیواری. کسی Ú©Ù‡ منتظر است تا به ملاقات اش
بیایند و برایش " بیاورند "
Ùکر نمی کنم بتوانم تاب بیاورم. دردهای جسمی ندارم، یعنی جسمی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد، دیگر نیست. پنج ماه Ùˆ دوازده روز پیش از من جدا یش کردند. آن را ا ز من Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯." چپم " را همان روزهای اولی Ú©Ù‡ به جبهه Ø±ÙØªÙ…ØŒ هنوزعرق ام خشک نشده بود، Ú©Ù‡ از دست دادم....دومی را؟ خیلی باها Ø´
کنار آمدم، اما ØØ§Ù„ا آن را هم ندارم. درد جسمی هم ندارم. دیگر نیستند Ú©Ù‡ به مجرد Ú©Ù… شدن اثر Ù…ÙØ³ÙŽÚ©Ù†ØŒ درد را روانه کنند.اگر هم بودند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود. اما درد Ùکری چرا، خیلی هم دارم. گاه مدتها سرم را روی دست هایم Ù…ÛŒ گذارم Ùˆ درمانده، جان Ù…ÛŒ کنم.
وقتی خوشگلی باشد، ØØ¬Ø§Ø¨ کاری از پیش نمی برد. گیریم Ú©Ù‡ مانع لرزش پیچش های مو بشود،
ولی اشارت های ابرو Ú©Ù‡ هست. وازآ Ù† مهمتر گردش نگاهها ست Ú©Ù‡ کلمه به کلمه پیغام را بی بیان ØØªØ§ یک " کلمه "ØŒ با زبان ایما، Ù…ÛŒ رسانند. Ùˆ ØØ§Ù„ت باز Ùˆ بسته شدن پلکها، Ùˆ خواباندن Ù…Ú˜Ù‡ ها
بر روی هم، آتش لازم را Ù…ÛŒ Ø§ÙØ±ÙˆØ²Ù†Ø¯. نه، ØØ¬Ø§Ø¨ ØØ±ÛŒÙ صورت زیبا نمی شود. " آن Ù" نشسته در چهره کار خود را Ù…ÛŒ کند، به همان گونه Ú©Ù‡ " مریم " با من کرد، Ùˆ همه مقاومتم را در اختیار Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ نرم نرم به من نزدیک شد. من دیگر ØØ¬Ø§Ø¨ÛŒ بر سر او نمی دیدم.
جنگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست نباشد، ØÙ„قوم بلعنده اش را به سوی جوانها باز کرده بود.
وقتی چیزی به اعزامم نمانده بود، Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است، Ùˆ من دیگر آدم آزاد Ùˆ بی قید
قبلی نیستم. " مریم " Ø¢ رام Ø¢ رام درهمه درونم گام Ù…ÛŒ زد، Ùˆ بوی خوش زندگی را در اطراÙÙ…
می پراکند.
تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ… رسمن به او بگویم دوستش دارم واگر مواÙÙ‚ باشد Ù…ÛŒ خواهم با او ازدواج کنم.
بی طاقت در اولین ÙØ±ØµØª چنین کردم. وقتی، جوا ب نداد Ùˆ ساکت نگاهم کرد پریشان شدم.
اشتباه کرده بودم؟ چرا سکوت؟ با تاخیر، جرات کردم، Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ دستپاجه، ا ز بیم آنچه Ú©Ù‡ نمی خواستم بشنوم، هر دو دستش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ به چشما نش نگاه کردم. نمی دانستم چکار کنم، یا Ú†Ù‡ بگویم. در ذهنم مشغول جستجو بودم، Ú©Ù‡ آرام Ú¯ÙØª:
" رضا، منهم مثل تو "
زبانش سنگین شده بود. Ùˆ من برای نجات هر دویمان Ú¯ÙØªÙ…:
" مریم، مثل من یعنی چی؟ "
ØØ¬Ø§Ø¨ را ا ز سرش بر داشت، دستهایش را از دستهایم بیرون کشید، Ú©Ù…ÛŒ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، مطمئنی؟ واقعن می خواهی با من ازدواج کنی؟ "
" بله مریم، واقعن می خواهم، باهمه شوق و عشق می خواهم "
جلو آمد، این بار او دستهای مرا Ú¯Ø±ÙØªØŒ Ùˆ رسا تر از بار اول Ú¯ÙØª:
" رضا، منهم مثل تو "
Ùˆ این بار Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید.
خبرش را به مادرم دادم. خیلی Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ شد. Ùورن این Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ را با مریم در میان گذاشتم.
قرارشد قبل از اعزام به جبهه، نامزد شویم. Ùˆ در نشستی ÙØ§Ù…یلی چنین شد.
سه ماه آموزشی کاÙÛŒ نبود. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود Ú©Ù‡ روانه ام کردند. به جبهه ای Ú©Ù‡ شعله وربود. اسمش را نشنیده بودم....." سومار"
جای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ طپش بی وقÙÙ‡ داشت. دریغ از ØØªØ§ چند ساعت آرامش.
" سومار" جبهه خدمت من بود. در توپخانه!
جای پلکیدن نبود. نه برای آنها Ú©Ù‡ با من شدند Ù‡ÙØª Ù†ÙØ±ØŒ ونه ØØªØ§ اگر چهار Ù†ÙØ± بودیم. سنگر
Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود. ساکم را گوشه ای انداختم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ…:
" رضا هستم "
و دوست شدیم، یعنی دوست بودیم. نمی دانم از کی. ولی نگاه های مهربان آنها به سالهای دور بر می گشت. به موقعی که تازه خودمان را پیدا کرده بودیم. در کوچه پس کوچه ها با هم بازی کرده بودیم، کوچه های همه جا...
بیشتر ØµØØ¨Øª ها از عاقبت جنگ بود، Ùˆ ØØ³Ø±Øª آرامشی Ú©Ù‡ نداشتیم. Ùˆ آرزوی باز گشت. Ùˆ گاه
سَرَکی به خاطرا ت. ولی من بیشتر مریم را مزه مزه Ù…ÛŒ کردم، Ùˆ کمتر با آنها بودم. همه در تدارک ØÙ…له بودیم. در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاه استرا ØØªØŒ همانطور Ú©Ù‡ به ساکم تکیه داده بودم، دیدم مریم
منتظرم ا یستاده، برخاستم، دستش را Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در پیج Ùˆ خم های پارکی Ú©Ù‡ هر گز ندیده بودم، در
سکوت راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ….
غرش Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±Ù‡Ø§ÛŒ بی وقÙه، نمی گذاشت Ú©Ù‡ ØØ±Ù بزنم، ولی او گاه به صورتم نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ
آرام Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
" چرا ساکتی؟ "
در جبهه نبود، Ùˆ سکوت من را نمی خوا ست. تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ… برای اینکه بهتر با هم باشیم جائی
بنشینیم. به طر٠نیمکتی خالی Ú©Ù‡ زیر درختان Ø§ÙØ±Ø§ØŒ درخنکای سایه ای قرار داشت Ø±ÙØªÛŒÙ…. ولی
نتوانستیم بنشینیم، Ù†Ùهمیدم چرا.....
در کرمانشاه، در بیمارستان، اØÙ…د همراهم بود.
خودم را به جا نمی آوردم. ØØ§Ù„ خوبی نداشتم. گیج بودم.ØØ§Ù„ت تهوع کلاÙÙ‡ ام کرده بود. درست
نمی دانستم چرا روی ا ین تخت هستم. اØÙ…د نگاهش را از من Ù…ÛŒ دزدید. یا سق٠را نگاه Ù…ÛŒ کرد یا زمین را. چند بار صدایش کردم. Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª نشنیده است. ولی شنیده بود. نمی خواست ØØ±Ù بزند.
هر روز به دیدنم می آید. در همین اتاق کوچک، کنار همین پنجره بزرگ، و با همین چشم انداز.
از برگهای زردی که راه باریکه منتهی به پارک را پوشانده، خوشش نمی آید. می گوید:
" من پا ئیز را دوست ندارم "
ولی من از همین راه باریکه ÛŒ پوشیده از برگهای زرد، به Ø§ØªÙØ§Ù‚ مریم به همین پارک Ø±ÙØªÙ‡ بودیم.
همین ÙØµÙ„ بود، پائیز بود، دیروز بود.
نیمه ام را Ú©Ù‡ دل خوشی ا زش ندارم، مدیون اØÙ…د هستم. آغوش او مرا تا اینجا آورده است.
" ولی چرا Ùقط من را؟ "
هرگز به من Ù†Ú¯ÙØª.
بعد ها Ùهمیدم Ú©Ù‡ بقیه بچه ها، این ور Ùˆ آن ور ا ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودند، Ùˆ با سکوتی برای همیشه. گویا سینه
من بازی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ داشته است. Ùˆ اØÙ…د Ú©Ù‡ ثمره یک معجزه بود.
در کرمانشاه. در بیمارستان. وقتی بالاخره نگاهش را از سق٠و زمین Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ با من ØØ±Ù زد، Ú¯ÙØª:
" رضا Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„Ù… Ú©Ù‡ زنده ای ØŒ هرچند یکی را از دست داده ای "
او Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست، چرا Ù†Ú¯ÙØª Ú©Ù‡: دومی هم ماندنی نیست. شاید نمی دانست، شاید نمی خواست بگوید.
همانجا در همان بیمارستان بود Ú©Ù‡ برا یش ا ز مریم Ú¯ÙØªÙ…. Ùˆ آنجا بود Ú©Ù‡ برای اولین بار با بوسه ای آغشته به اشک پیشانی ام را لمس کرد.
قرار بود مرا تا شهرم همراهی کند، و بقیه خدمتش را نیزدرهمانجا بگذراند. ولی تا امروز رهایم نکرده است.
"... رضا تو مانده ی آنهائی هستی که بیش از یکسال، شب و روز با هم بودیم. تو که آمدی قرار
بود " مجید " Ú©Ù‡ خدمتش تمام شده بود مرخص شود. چقدر از زن Ùˆ بچه Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ برایم Ú¯ÙØªÙ‡ بود.
Ú†Ù‡ شب هائی زیرآتشبارهای دشمن، " بهرام " برایمان، " دشتی " خوانده بود، Ùˆ به Ø§ØªÙØ§Ù‚ گریسته بودیم. وقتی از " ØØ³Ù† " پرسیدیم: بچه کجائی؟ Ùˆ Ú¯ÙØª: " بچه لشت نشا "ØŒ همه بهم نگاه کردیم.
هیچکدام Ù†Ùهمیده بودیم کجا را Ù…ÛŒ گوید. Ùˆ چقدر از شمال همیشه سبز، برایمان Ú¯ÙØª. چقدر سر به سر " کاظم " Ù…ÛŒ گذاشتیم، Ùˆ او بی توجه، با آن لهجه شیرین قزوینی ا Ø´ØŒ دلداریمان Ù…ÛŒ داد. Ùˆ
" کریم " با Ú†Ù‡ آب Ùˆ تابی از سرشیر Ùˆ عسل های تبریز Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªØŒ Ùˆ دعوت صمیمانه از همه ما
که پس از جنگ میهمان او باشیم، برای شکار در دامنه های " سهند "....لعنت بر جنگ "
" اØÙ…د، کاش بجای یکی از آن نازنین ها، من Ø±ÙØªÙ‡ بودم. اینکه من دارم زندگی نیست. اگر بگویم به آنها ØØ³ÙˆØ¯ÛŒ ام Ù…ÛŒ شود، باورکن. "
باد پائیزی گاه چه صدائی دارد. و زندگی چه بازی هائی....و ذهن چه قدرت تخیلی.
Ú†Ù‡ پدر خوبی داشتم، وقتی Ú©Ù‡ Ø±ÙØª تنها شدم. هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. اگر بود، Ú†Ù‡ نو جوانی بهتری Ù…ÛŒ داشتم. مادر برای روبراهی من، Ú†Ù‡ پر قدرت با مشکلات جنگید.
Ùˆ Ú†Ù‡ شعÙÛŒ صورتش را پر کرد، وقتی از مریم برایش Ú¯ÙØªÙ…. آن دو قطره ای Ú©Ù‡ به هنگام عزیمت به جبهه، ا ز Ø¢ Ù† چشمان نازنین Ùˆ مهربان سرا زیر شد، کلاÙÙ‡ ام کرد. کاش بود تا جدائی ا ز مریم را، مریمی Ú©Ù‡ نمی تواند Ùˆ نباید مال من باشد به او Ù…ÛŒ سپردم. کار ساده ای نبود. برای مادر هم نمی توانست ساده باشد. نمی توانستم ادامه بدهم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. این از همه شروع
های زندگی ام سخت تر بود.
اما، بهر جان کندنی، دیروز، در آ ن دیروز خاکستری شروع کردم.
هنوز ضربانم ناجور است. هنوز Ù†ÙØ³ تنگی دارم. هنوز لرزش شروع رهایم نکرده است.
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نیامده بود. دیروزآمد. با یک دسته Ú¯Ù„ آمد. Ùˆ همین Ú¯Ù„ پریشانم کرد. در Ùکرم چرخید: " به ملاقاتم! آمده است. "
گل را که در گلدان جای داد، تختخواب در هم ریخته ام را مرتب کرد.
وقتی خودش را روی لبه تخت جابجا کرد، نمی دانم چرا بی مقدمه Ú¯ÙØª:
" رضا، من تورا مثل سابق، مثل همیشه، دوست دارم. "
و ساکت خودش را با کرک های پتو مشغول کرد.
صندلی را راندم کنار پنجره، پشت به او. نگاهم را بردم بیرون. Ùˆ تلاش کردم خودم را از ÙØ¶Ø§ÛŒ اتاق خارج کنم.
خوب می دانستم که مریم را خیلی دوست دارم. و می دانستم که، اگر تمامش نکنم، و پل ارتباطی
آن را از میان بر ندارم، کار دست هر دوی مان خواهد داد، . بخصوص مریم را سخت خواهد آزرد.
Ù…ÛŒ دانستم با وضعی Ú©Ù‡ من دارم ادامه اش، به پشیمانی Ùˆ Ù†ÙØ±Øª کشانده خواهد شد، واین سرنگونی
را نمی خواستم. باید بتوانم خاطره اش را، نه برای خودم Ú©Ù‡ برای مریم ØÙظ کنم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡
راست Ù…ÛŒ گوید، اوهم مرا دوست دارد، Ùˆ بی تردید، ØØªØ§ ØØ§Ø¶Ø± است با نیمه من زندگی کند. ولی
ØØ§ØµÙ„ جنگ، نقطه پایانی بوده است بر آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست، متعار٠و عادی آغاز گردد، Ùˆ
بشود یک زندگی. باید از همه توان اراده ام بهره بگیرم، و تمامش کنم.
در Ùکر شروع بودم Ú©Ù‡ دستهایش را از پشت روی شانه هایم گذاشت. بوی خوشی Ø§ØØ³Ø§Ø³ منتظرم را بارور کرد. صندلی را چرخاند، روبرویم نشست، سرم را بین دستهایش Ù†Ú¯Ù‡ داشت، به چشمانم
نگاه کرد، جلو تر آمد. Ù‡ÙØ±Ù… Ù†ÙØ³ هایش صورتم را گرم کرد.
"... رضا،... تو هنوز همان رضای منی... با همان نگاه ها..."
چشمانش را بست، من هم. داغی لب ها یش همه نیمه ام را بر Ø§ÙØ±ÙˆØ®Øª. Ùˆ Ø§ØØ³Ø§Ø³ ناشناخته ای
تنم را به مور مور انداخت. اصلن انتظارش را نداشتم. گردش اشک نریخته ای چشمانم را سوخت.
وقتی از من ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØªØŒ چشمان او هم پر آب بود.... Ú†Ù‡ پیش آمدی!
بر خاست، انگشتا نش را شانه موهایم کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، خواهش می کنم به زندگی بر گرد.... می توانی، می توانیم....من همراهت هستم..."
ساکت سرم را پائین Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. Ùکر کرد تنها یم بگذارد. خو د Ø´ را جمع Ùˆ جورکرد. باز روبرویم نشست Ùˆ Ú¯ÙØª:
" رضا، ÙØ±Ø¯Ø§ هم Ù…ÛŒ آیم. "
دندان روی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ú¯ÙØ± Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام گذاشتم، Ù†ÙØ³Ù… را تو دادم، آرام ولی ÙˆØ§Ø¶Ø Ú¯ÙØªÙ…:
" نه مریم، ÙØ±Ø¯Ø§ نه. چند روزدیگر....نیا، تا خبر شوی...."
دانه های عرق، همچون تاول های آبله، روی پیشانیش روئید، Ùˆ از زیر مو های Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù†Ø´Ø¯Ù‡
پشت سرم من، روی تیره کمرم راه Ø§ÙØªØ§Ø¯. Ùˆ این آخرین ارتباط! ما با هم بود.
آرام برخاست. Ú©ÛŒÙØ´ را روی دوشش انداخت، Ùˆ بی نگاهی پایانی، آهسته از در بیرون Ø±ÙØª.
....هنوز پائیز است....دیروز بود....پنجره را کیپ بستم و پرده را کشیدم.
من دیروز آخرین داشته ام را نیز از دست دادم.
*********************************************** پائیز١٣٨٣
sheyda نوشت