- ماههای آخر - عباس صØرایی A. Sahrayee
چهار ماهی Ù…ÛŒ شود Ú©Ù‡ از خانه بیرون نرÙته ام. شاید هم دیگر هیچ وقت بیرون نروم. بیرون رÙتن ابزار Ùˆ وسیله Ù…ÛŒ خواهد، Ú©Ù‡ اولینش: دل Ùˆ دماغ است، دل خوش است، Ùˆ خب، پای ایستادن، پای
رÙتن، پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی Ùکر اینکه شاید همیشگی باشد....
نمی دانم.
بیشتر توی این اتاق تنگ Ùˆ ترش ( البته گمان نمی کنم Ú©Ù‡ اگر بزرگ Ùˆ دَ نگال هم بود، Ùرقی
Ù…ÛŒ کرد. ) کنار پنجره ای Ú©Ù‡ بر عکس اتاق، بزرگ است، Ù…ÛŒ نشینم. چشم اندازوسیعی پیش رو دارم. انبوه برگهای زرد انباشته شده، " جÙا دیدگان باد خزان "ØŒ پیاده روی منجر به پارک را بیشتر غمزده Ùˆ دلگیر کرده است. اما این ØÙسن را دارد Ú©Ù‡ صدای پای عابرین را، Øتا اگر Ú©ÙØ´
سبک لاستیکی به پا داشته باشند، Øتا وقتی چشمهایم بسته باشند Ùˆ Øتا اگر از پنجره Ùاصله
داشته باشم " البته به شرط باز بودن آن "، به خوبی می شنوم.
Øالا پس از چهار ماه با چشمان ٠بسته، Ùˆ بدون نگاه به این راه باریکه، Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود به سوی پارک، Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ صدای پای زن ا ست یا مرد. Ùˆ Øتا Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ بعضی ها چند بار در Ù‡Ùته
از این راه باریکه ای Ú©Ù‡ دراز شده است به جانب پارک، رÙت Ùˆ آمد Ù…ÛŒ کنند. وخیلی تمرین کردم Ú©Ù‡ با چشمان بسته هم، بدانم کیستند. تا Øدودی هم موÙÙ‚ شده ام. اما وقتی Ú©Ù‡ Ú©Ùشهایشان را عوض
می کنند، تشخیص برایم مشکل می شود. و نمی دانم چطور شاعر، که تمرین! یکجا نشینی من را
هم نداشته، ادعا کرده است که:
" می شناسم این صدای پای ا وست "
Ùˆ اØتمالن روی زمینی بدون خش خش برگ های پائیزی. به گمانم باید ا ز کرامات عشق باشد.
چیزی Ú©Ù‡ من ندارم. راستش داشتم، هنوز هم دارم، ای....یکطرÙÙ‡ هم نیست، یعنی اینطور وانمود
Ù…ÛŒ شود. Øتا نشانه هائی هم دارد. ولی من نمی خواهم ادامه داشته باشد. Ùکر Ù…ÛŒ کنم بعد از بازگشتم، Ùˆ آنچه ره آوردش بود، آن را تبدیل به ترØÙ… کرده است. Ùˆ Ú†Ù‡ Ù†Ùرت انگیز است. " ترØÙ… را Ù…ÛŒ گویم "
البته در قسمت بعد، شاعر خود علت " شنا خت! " را اعترا٠می کند.
" طرز ره پیمودن زیبای اوست "
ره پیمودن؟!...
چه نعمتی است.
چهار ماه بیشتر است. دقیقن چهار ماه و هیجده روز است که " ره نمی پیمایم " ، که این امکان را ندارم.
باید یاد بگیرم Ú©Ù‡: نشمرم. شمردن به امید پایان است. پایان یک ا نتظار. خط هائی Ú©Ù‡ یک Ù…Øکوم به Øبس ابد هم به دیوا ر زندان Ù…ÛŒ کشد، باز خالی از انتظار نیست. انتظار عÙو، یا تخÙÛŒÙ. من با کدامین امید زندگی را به شماره بنشینم؟
روزنامه هم نمی خوانم. خواهش کرده ام برایم نیاورند.
این: " برایم نیاورند " هم، صØبت یک انسان در بند است. خواه در زندان، خواه بستری در بیمارستان، خواه کسی چون من، اسیر یک چهار دیواری. کسی Ú©Ù‡ منتظر است تا به ملاقات اش
بیایند و برایش " بیاورند "
Ùکر نمی کنم بتوانم تاب بیاورم. دردهای جسمی ندارم، یعنی جسمی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد، دیگر نیست. پنج ماه Ùˆ دوازده روز پیش از من جدا یش کردند. آن را ا ز من گرÙتند." چپم " را همان روزهای اولی Ú©Ù‡ به جبهه رÙتم، هنوزعرق ام خشک نشده بود، Ú©Ù‡ از دست دادم....دومی را؟ خیلی باها Ø´
کنار آمدم، اما Øالا آن را هم ندارم. درد جسمی هم ندارم. دیگر نیستند Ú©Ù‡ به مجرد Ú©Ù… شدن اثر Ù…Ùسَکن، درد را روانه کنند.اگر هم بودند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود. اما درد Ùکری چرا، خیلی هم دارم. گاه مدتها سرم را روی دست هایم Ù…ÛŒ گذارم Ùˆ درمانده، جان Ù…ÛŒ کنم.
وقتی خوشگلی باشد، Øجاب کاری از پیش نمی برد. گیریم Ú©Ù‡ مانع لرزش پیچش های مو بشود،
ولی اشارت های ابرو Ú©Ù‡ هست. وازآ Ù† مهمتر گردش نگاهها ست Ú©Ù‡ کلمه به کلمه پیغام را بی بیان Øتا یک " کلمه "ØŒ با زبان ایما، Ù…ÛŒ رسانند. Ùˆ Øالت باز Ùˆ بسته شدن پلکها، Ùˆ خواباندن Ù…Ú˜Ù‡ ها
بر روی هم، آتش لازم را Ù…ÛŒ اÙروزند. نه، Øجاب Øری٠صورت زیبا نمی شود. " آن Ù" نشسته در چهره کار خود را Ù…ÛŒ کند، به همان گونه Ú©Ù‡ " مریم " با من کرد، Ùˆ همه مقاومتم را در اختیار گرÙت Ùˆ نرم نرم به من نزدیک شد. من دیگر Øجابی بر سر او نمی دیدم.
جنگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست نباشد، Øلقوم بلعنده اش را به سوی جوانها باز کرده بود.
وقتی چیزی به اعزامم نمانده بود، Ùهمیدم Ú©Ù‡ اتÙاقی اÙتاده است، Ùˆ من دیگر آدم آزاد Ùˆ بی قید
قبلی نیستم. " مریم " Ø¢ رام Ø¢ رام درهمه درونم گام Ù…ÛŒ زد، Ùˆ بوی خوش زندگی را در اطراÙÙ…
می پراکند.
تصمیم گرÙتم رسمن به او بگویم دوستش دارم واگر مواÙÙ‚ باشد Ù…ÛŒ خواهم با او ازدواج کنم.
بی طاقت در اولین Ùرصت چنین کردم. وقتی، جوا ب نداد Ùˆ ساکت نگاهم کرد پریشان شدم.
اشتباه کرده بودم؟ چرا سکوت؟ با تاخیر، جرات کردم، Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ دستپاجه، ا ز بیم آنچه Ú©Ù‡ نمی خواستم بشنوم، هر دو دستش را گرÙتم Ùˆ به چشما نش نگاه کردم. نمی دانستم چکار کنم، یا Ú†Ù‡ بگویم. در ذهنم مشغول جستجو بودم، Ú©Ù‡ آرام Ú¯Ùت:
" رضا، منهم مثل تو "
زبانش سنگین شده بود. Ùˆ من برای نجات هر دویمان Ú¯Ùتم:
" مریم، مثل من یعنی چی؟ "
Øجاب را ا ز سرش بر داشت، دستهایش را از دستهایم بیرون کشید، Ú©Ù…ÛŒ Ùاصله گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، مطمئنی؟ واقعن می خواهی با من ازدواج کنی؟ "
" بله مریم، واقعن می خواهم، باهمه شوق و عشق می خواهم "
جلو آمد، این بار او دستهای مرا گرÙت، Ùˆ رسا تر از بار اول Ú¯Ùت:
" رضا، منهم مثل تو "
Ùˆ این بار Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید.
خبرش را به مادرم دادم. خیلی خوشØال شد. Ùورن این خوشØالی را با مریم در میان گذاشتم.
قرارشد قبل از اعزام به جبهه، نامزد شویم. Ùˆ در نشستی Ùامیلی چنین شد.
سه ماه آموزشی کاÙÛŒ نبود. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود Ú©Ù‡ روانه ام کردند. به جبهه ای Ú©Ù‡ شعله وربود. اسمش را نشنیده بودم....." سومار"
جای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ طپش بی وقÙÙ‡ داشت. دریغ از Øتا چند ساعت آرامش.
" سومار" جبهه خدمت من بود. در توپخانه!
جای پلکیدن نبود. نه برای آنها Ú©Ù‡ با من شدند Ù‡Ùت Ù†Ùر، ونه Øتا اگر چهار Ù†Ùر بودیم. سنگر
Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود. ساکم را گوشه ای انداختم Ùˆ Ú¯Ùتم:
" رضا هستم "
و دوست شدیم، یعنی دوست بودیم. نمی دانم از کی. ولی نگاه های مهربان آنها به سالهای دور بر می گشت. به موقعی که تازه خودمان را پیدا کرده بودیم. در کوچه پس کوچه ها با هم بازی کرده بودیم، کوچه های همه جا...
بیشتر صØبت ها از عاقبت جنگ بود، Ùˆ Øسرت آرامشی Ú©Ù‡ نداشتیم. Ùˆ آرزوی باز گشت. Ùˆ گاه
سَرَکی به خاطرا ت. ولی من بیشتر مریم را مزه مزه Ù…ÛŒ کردم، Ùˆ کمتر با آنها بودم. همه در تدارک Øمله بودیم. در Ùاصله کوتاه استرا Øت، همانطور Ú©Ù‡ به ساکم تکیه داده بودم، دیدم مریم
منتظرم ا یستاده، برخاستم، دستش را گرÙتم Ùˆ در پیج Ùˆ خم های پارکی Ú©Ù‡ هر گز ندیده بودم، در
سکوت راه اÙتادیم.
غرش انÙجارهای بی وقÙه، نمی گذاشت Ú©Ù‡ Øر٠بزنم، ولی او گاه به صورتم نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ
آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
" چرا ساکتی؟ "
در جبهه نبود، Ùˆ سکوت من را نمی خوا ست. تصمیم گرÙتیم برای اینکه بهتر با هم باشیم جائی
بنشینیم. به طر٠نیمکتی خالی Ú©Ù‡ زیر درختان اÙرا، درخنکای سایه ای قرار داشت رÙتیم. ولی
نتوانستیم بنشینیم، Ù†Ùهمیدم چرا.....
در کرمانشاه، در بیمارستان، اØمد همراهم بود.
خودم را به جا نمی آوردم. Øال خوبی نداشتم. گیج بودم.Øالت تهوع کلاÙÙ‡ ام کرده بود. درست
نمی دانستم چرا روی ا ین تخت هستم. اØمد نگاهش را از من Ù…ÛŒ دزدید. یا سق٠را نگاه Ù…ÛŒ کرد یا زمین را. چند بار صدایش کردم. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت نشنیده است. ولی شنیده بود. نمی خواست Øر٠بزند.
هر روز به دیدنم می آید. در همین اتاق کوچک، کنار همین پنجره بزرگ، و با همین چشم انداز.
از برگهای زردی که راه باریکه منتهی به پارک را پوشانده، خوشش نمی آید. می گوید:
" من پا ئیز را دوست ندارم "
ولی من از همین راه باریکه ÛŒ پوشیده از برگهای زرد، به اتÙاق مریم به همین پارک رÙته بودیم.
همین Ùصل بود، پائیز بود، دیروز بود.
نیمه ام را Ú©Ù‡ دل خوشی ا زش ندارم، مدیون اØمد هستم. آغوش او مرا تا اینجا آورده است.
" ولی چرا Ùقط من را؟ "
هرگز به من Ù†Ú¯Ùت.
بعد ها Ùهمیدم Ú©Ù‡ بقیه بچه ها، این ور Ùˆ آن ور ا Ùتاده بودند، Ùˆ با سکوتی برای همیشه. گویا سینه
من بازی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ داشته است. Ùˆ اØمد Ú©Ù‡ ثمره یک معجزه بود.
در کرمانشاه. در بیمارستان. وقتی بالاخره نگاهش را از سق٠و زمین برگرÙت Ùˆ با من Øر٠زد، Ú¯Ùت:
" رضا خوشØالم Ú©Ù‡ زنده ای ØŒ هرچند یکی را از دست داده ای "
او Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست، چرا Ù†Ú¯Ùت Ú©Ù‡: دومی هم ماندنی نیست. شاید نمی دانست، شاید نمی خواست بگوید.
همانجا در همان بیمارستان بود Ú©Ù‡ برا یش ا ز مریم Ú¯Ùتم. Ùˆ آنجا بود Ú©Ù‡ برای اولین بار با بوسه ای آغشته به اشک پیشانی ام را لمس کرد.
قرار بود مرا تا شهرم همراهی کند، و بقیه خدمتش را نیزدرهمانجا بگذراند. ولی تا امروز رهایم نکرده است.
"... رضا تو مانده ی آنهائی هستی که بیش از یکسال، شب و روز با هم بودیم. تو که آمدی قرار
بود " مجید " Ú©Ù‡ خدمتش تمام شده بود مرخص شود. چقدر از زن Ùˆ بچه Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ برایم Ú¯Ùته بود.
Ú†Ù‡ شب هائی زیرآتشبارهای دشمن، " بهرام " برایمان، " دشتی " خوانده بود، Ùˆ به اتÙاق گریسته بودیم. وقتی از " Øسن " پرسیدیم: بچه کجائی؟ Ùˆ Ú¯Ùت: " بچه لشت نشا "ØŒ همه بهم نگاه کردیم.
هیچکدام Ù†Ùهمیده بودیم کجا را Ù…ÛŒ گوید. Ùˆ چقدر از شمال همیشه سبز، برایمان Ú¯Ùت. چقدر سر به سر " کاظم " Ù…ÛŒ گذاشتیم، Ùˆ او بی توجه، با آن لهجه شیرین قزوینی ا Ø´ØŒ دلداریمان Ù…ÛŒ داد. Ùˆ
" کریم " با Ú†Ù‡ آب Ùˆ تابی از سرشیر Ùˆ عسل های تبریز Ù…ÛŒ Ú¯Ùت، Ùˆ دعوت صمیمانه از همه ما
که پس از جنگ میهمان او باشیم، برای شکار در دامنه های " سهند "....لعنت بر جنگ "
" اØمد، کاش بجای یکی از آن نازنین ها، من رÙته بودم. اینکه من دارم زندگی نیست. اگر بگویم به آنها Øسودی ام Ù…ÛŒ شود، باورکن. "
باد پائیزی گاه چه صدائی دارد. و زندگی چه بازی هائی....و ذهن چه قدرت تخیلی.
Ú†Ù‡ پدر خوبی داشتم، وقتی Ú©Ù‡ رÙت تنها شدم. هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. اگر بود، Ú†Ù‡ نو جوانی بهتری Ù…ÛŒ داشتم. مادر برای روبراهی من، Ú†Ù‡ پر قدرت با مشکلات جنگید.
Ùˆ Ú†Ù‡ شعÙÛŒ صورتش را پر کرد، وقتی از مریم برایش Ú¯Ùتم. آن دو قطره ای Ú©Ù‡ به هنگام عزیمت به جبهه، ا ز Ø¢ Ù† چشمان نازنین Ùˆ مهربان سرا زیر شد، کلاÙÙ‡ ام کرد. کاش بود تا جدائی ا ز مریم را، مریمی Ú©Ù‡ نمی تواند Ùˆ نباید مال من باشد به او Ù…ÛŒ سپردم. کار ساده ای نبود. برای مادر هم نمی توانست ساده باشد. نمی توانستم ادامه بدهم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. این از همه شروع
های زندگی ام سخت تر بود.
اما، بهر جان کندنی، دیروز، در آ ن دیروز خاکستری شروع کردم.
هنوز ضربانم ناجور است. هنوز Ù†Ùس تنگی دارم. هنوز لرزش شروع رهایم نکرده است.
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نیامده بود. دیروزآمد. با یک دسته Ú¯Ù„ آمد. Ùˆ همین Ú¯Ù„ پریشانم کرد. در Ùکرم چرخید: " به ملاقاتم! آمده است. "
گل را که در گلدان جای داد، تختخواب در هم ریخته ام را مرتب کرد.
وقتی خودش را روی لبه تخت جابجا کرد، نمی دانم چرا بی مقدمه Ú¯Ùت:
" رضا، من تورا مثل سابق، مثل همیشه، دوست دارم. "
و ساکت خودش را با کرک های پتو مشغول کرد.
صندلی را راندم کنار پنجره، پشت به او. نگاهم را بردم بیرون. Ùˆ تلاش کردم خودم را از Ùضای اتاق خارج کنم.
خوب می دانستم که مریم را خیلی دوست دارم. و می دانستم که، اگر تمامش نکنم، و پل ارتباطی
آن را از میان بر ندارم، کار دست هر دوی مان خواهد داد، . بخصوص مریم را سخت خواهد آزرد.
Ù…ÛŒ دانستم با وضعی Ú©Ù‡ من دارم ادامه اش، به پشیمانی Ùˆ Ù†Ùرت کشانده خواهد شد، واین سرنگونی
را نمی خواستم. باید بتوانم خاطره اش را، نه برای خودم Ú©Ù‡ برای مریم ØÙظ کنم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡
راست Ù…ÛŒ گوید، اوهم مرا دوست دارد، Ùˆ بی تردید، Øتا Øاضر است با نیمه من زندگی کند. ولی
Øاصل جنگ، نقطه پایانی بوده است بر آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست، متعار٠و عادی آغاز گردد، Ùˆ
بشود یک زندگی. باید از همه توان اراده ام بهره بگیرم، و تمامش کنم.
در Ùکر شروع بودم Ú©Ù‡ دستهایش را از پشت روی شانه هایم گذاشت. بوی خوشی اØساس منتظرم را بارور کرد. صندلی را چرخاند، روبرویم نشست، سرم را بین دستهایش Ù†Ú¯Ù‡ داشت، به چشمانم
نگاه کرد، جلو تر آمد. Ù‡Ùرم Ù†Ùس هایش صورتم را گرم کرد.
"... رضا،... تو هنوز همان رضای منی... با همان نگاه ها..."
چشمانش را بست، من هم. داغی لب ها یش همه نیمه ام را بر اÙروخت. Ùˆ اØساس ناشناخته ای
تنم را به مور مور انداخت. اصلن انتظارش را نداشتم. گردش اشک نریخته ای چشمانم را سوخت.
وقتی از من Ùاصله گرÙت، چشمان او هم پر آب بود.... Ú†Ù‡ پیش آمدی!
بر خاست، انگشتا نش را شانه موهایم کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، خواهش می کنم به زندگی بر گرد.... می توانی، می توانیم....من همراهت هستم..."
ساکت سرم را پائین گرÙته بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. Ùکر کرد تنها یم بگذارد. خو د Ø´ را جمع Ùˆ جورکرد. باز روبرویم نشست Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، Ùردا هم Ù…ÛŒ آیم. "
دندان روی اØساس Ú¯Ùر گرÙته ام گذاشتم، Ù†Ùسم را تو دادم، آرام ولی ÙˆØ§Ø¶Ø Ú¯Ùتم:
" نه مریم، Ùردا نه. چند روزدیگر....نیا، تا خبر شوی...."
دانه های عرق، همچون تاول های آبله، روی پیشانیش روئید، Ùˆ از زیر مو های Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù†Ø´Ø¯Ù‡
پشت سرم من، روی تیره کمرم راه اÙتاد. Ùˆ این آخرین ارتباط! ما با هم بود.
آرام برخاست. Ú©ÛŒÙØ´ را روی دوشش انداخت، Ùˆ بی نگاهی پایانی، آهسته از در بیرون رÙت.
....هنوز پائیز است....دیروز بود....پنجره را کیپ بستم و پرده را کشیدم.
من دیروز آخرین داشته ام را نیز از دست دادم.
*********************************************** پائیز١٣٨٣
رÙتن، پای گام زدن. ا لبته چهار ماه زمان زیادی نیست. ولی Ùکر اینکه شاید همیشگی باشد....
نمی دانم.
بیشتر توی این اتاق تنگ Ùˆ ترش ( البته گمان نمی کنم Ú©Ù‡ اگر بزرگ Ùˆ دَ نگال هم بود، Ùرقی
Ù…ÛŒ کرد. ) کنار پنجره ای Ú©Ù‡ بر عکس اتاق، بزرگ است، Ù…ÛŒ نشینم. چشم اندازوسیعی پیش رو دارم. انبوه برگهای زرد انباشته شده، " جÙا دیدگان باد خزان "ØŒ پیاده روی منجر به پارک را بیشتر غمزده Ùˆ دلگیر کرده است. اما این ØÙسن را دارد Ú©Ù‡ صدای پای عابرین را، Øتا اگر Ú©ÙØ´
سبک لاستیکی به پا داشته باشند، Øتا وقتی چشمهایم بسته باشند Ùˆ Øتا اگر از پنجره Ùاصله
داشته باشم " البته به شرط باز بودن آن "، به خوبی می شنوم.
Øالا پس از چهار ماه با چشمان ٠بسته، Ùˆ بدون نگاه به این راه باریکه، Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود به سوی پارک، Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ صدای پای زن ا ست یا مرد. Ùˆ Øتا Ù…ÛŒ دانم Ú©Ù‡ بعضی ها چند بار در Ù‡Ùته
از این راه باریکه ای Ú©Ù‡ دراز شده است به جانب پارک، رÙت Ùˆ آمد Ù…ÛŒ کنند. وخیلی تمرین کردم Ú©Ù‡ با چشمان بسته هم، بدانم کیستند. تا Øدودی هم موÙÙ‚ شده ام. اما وقتی Ú©Ù‡ Ú©Ùشهایشان را عوض
می کنند، تشخیص برایم مشکل می شود. و نمی دانم چطور شاعر، که تمرین! یکجا نشینی من را
هم نداشته، ادعا کرده است که:
" می شناسم این صدای پای ا وست "
Ùˆ اØتمالن روی زمینی بدون خش خش برگ های پائیزی. به گمانم باید ا ز کرامات عشق باشد.
چیزی Ú©Ù‡ من ندارم. راستش داشتم، هنوز هم دارم، ای....یکطرÙÙ‡ هم نیست، یعنی اینطور وانمود
Ù…ÛŒ شود. Øتا نشانه هائی هم دارد. ولی من نمی خواهم ادامه داشته باشد. Ùکر Ù…ÛŒ کنم بعد از بازگشتم، Ùˆ آنچه ره آوردش بود، آن را تبدیل به ترØÙ… کرده است. Ùˆ Ú†Ù‡ Ù†Ùرت انگیز است. " ترØÙ… را Ù…ÛŒ گویم "
البته در قسمت بعد، شاعر خود علت " شنا خت! " را اعترا٠می کند.
" طرز ره پیمودن زیبای اوست "
ره پیمودن؟!...
چه نعمتی است.
چهار ماه بیشتر است. دقیقن چهار ماه و هیجده روز است که " ره نمی پیمایم " ، که این امکان را ندارم.
باید یاد بگیرم Ú©Ù‡: نشمرم. شمردن به امید پایان است. پایان یک ا نتظار. خط هائی Ú©Ù‡ یک Ù…Øکوم به Øبس ابد هم به دیوا ر زندان Ù…ÛŒ کشد، باز خالی از انتظار نیست. انتظار عÙو، یا تخÙÛŒÙ. من با کدامین امید زندگی را به شماره بنشینم؟
روزنامه هم نمی خوانم. خواهش کرده ام برایم نیاورند.
این: " برایم نیاورند " هم، صØبت یک انسان در بند است. خواه در زندان، خواه بستری در بیمارستان، خواه کسی چون من، اسیر یک چهار دیواری. کسی Ú©Ù‡ منتظر است تا به ملاقات اش
بیایند و برایش " بیاورند "
Ùکر نمی کنم بتوانم تاب بیاورم. دردهای جسمی ندارم، یعنی جسمی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد، دیگر نیست. پنج ماه Ùˆ دوازده روز پیش از من جدا یش کردند. آن را ا ز من گرÙتند." چپم " را همان روزهای اولی Ú©Ù‡ به جبهه رÙتم، هنوزعرق ام خشک نشده بود، Ú©Ù‡ از دست دادم....دومی را؟ خیلی باها Ø´
کنار آمدم، اما Øالا آن را هم ندارم. درد جسمی هم ندارم. دیگر نیستند Ú©Ù‡ به مجرد Ú©Ù… شدن اثر Ù…Ùسَکن، درد را روانه کنند.اگر هم بودند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود. اما درد Ùکری چرا، خیلی هم دارم. گاه مدتها سرم را روی دست هایم Ù…ÛŒ گذارم Ùˆ درمانده، جان Ù…ÛŒ کنم.
وقتی خوشگلی باشد، Øجاب کاری از پیش نمی برد. گیریم Ú©Ù‡ مانع لرزش پیچش های مو بشود،
ولی اشارت های ابرو Ú©Ù‡ هست. وازآ Ù† مهمتر گردش نگاهها ست Ú©Ù‡ کلمه به کلمه پیغام را بی بیان Øتا یک " کلمه "ØŒ با زبان ایما، Ù…ÛŒ رسانند. Ùˆ Øالت باز Ùˆ بسته شدن پلکها، Ùˆ خواباندن Ù…Ú˜Ù‡ ها
بر روی هم، آتش لازم را Ù…ÛŒ اÙروزند. نه، Øجاب Øری٠صورت زیبا نمی شود. " آن Ù" نشسته در چهره کار خود را Ù…ÛŒ کند، به همان گونه Ú©Ù‡ " مریم " با من کرد، Ùˆ همه مقاومتم را در اختیار گرÙت Ùˆ نرم نرم به من نزدیک شد. من دیگر Øجابی بر سر او نمی دیدم.
جنگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست نباشد، Øلقوم بلعنده اش را به سوی جوانها باز کرده بود.
وقتی چیزی به اعزامم نمانده بود، Ùهمیدم Ú©Ù‡ اتÙاقی اÙتاده است، Ùˆ من دیگر آدم آزاد Ùˆ بی قید
قبلی نیستم. " مریم " Ø¢ رام Ø¢ رام درهمه درونم گام Ù…ÛŒ زد، Ùˆ بوی خوش زندگی را در اطراÙÙ…
می پراکند.
تصمیم گرÙتم رسمن به او بگویم دوستش دارم واگر مواÙÙ‚ باشد Ù…ÛŒ خواهم با او ازدواج کنم.
بی طاقت در اولین Ùرصت چنین کردم. وقتی، جوا ب نداد Ùˆ ساکت نگاهم کرد پریشان شدم.
اشتباه کرده بودم؟ چرا سکوت؟ با تاخیر، جرات کردم، Ùˆ Ú©Ù…ÛŒ دستپاجه، ا ز بیم آنچه Ú©Ù‡ نمی خواستم بشنوم، هر دو دستش را گرÙتم Ùˆ به چشما نش نگاه کردم. نمی دانستم چکار کنم، یا Ú†Ù‡ بگویم. در ذهنم مشغول جستجو بودم، Ú©Ù‡ آرام Ú¯Ùت:
" رضا، منهم مثل تو "
زبانش سنگین شده بود. Ùˆ من برای نجات هر دویمان Ú¯Ùتم:
" مریم، مثل من یعنی چی؟ "
Øجاب را ا ز سرش بر داشت، دستهایش را از دستهایم بیرون کشید، Ú©Ù…ÛŒ Ùاصله گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، مطمئنی؟ واقعن می خواهی با من ازدواج کنی؟ "
" بله مریم، واقعن می خواهم، باهمه شوق و عشق می خواهم "
جلو آمد، این بار او دستهای مرا گرÙت، Ùˆ رسا تر از بار اول Ú¯Ùت:
" رضا، منهم مثل تو "
Ùˆ این بار Ùهمیدم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید.
خبرش را به مادرم دادم. خیلی خوشØال شد. Ùورن این خوشØالی را با مریم در میان گذاشتم.
قرارشد قبل از اعزام به جبهه، نامزد شویم. Ùˆ در نشستی Ùامیلی چنین شد.
سه ماه آموزشی کاÙÛŒ نبود. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود Ú©Ù‡ روانه ام کردند. به جبهه ای Ú©Ù‡ شعله وربود. اسمش را نشنیده بودم....." سومار"
جای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ طپش بی وقÙÙ‡ داشت. دریغ از Øتا چند ساعت آرامش.
" سومار" جبهه خدمت من بود. در توپخانه!
جای پلکیدن نبود. نه برای آنها Ú©Ù‡ با من شدند Ù‡Ùت Ù†Ùر، ونه Øتا اگر چهار Ù†Ùر بودیم. سنگر
Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود. ساکم را گوشه ای انداختم Ùˆ Ú¯Ùتم:
" رضا هستم "
و دوست شدیم، یعنی دوست بودیم. نمی دانم از کی. ولی نگاه های مهربان آنها به سالهای دور بر می گشت. به موقعی که تازه خودمان را پیدا کرده بودیم. در کوچه پس کوچه ها با هم بازی کرده بودیم، کوچه های همه جا...
بیشتر صØبت ها از عاقبت جنگ بود، Ùˆ Øسرت آرامشی Ú©Ù‡ نداشتیم. Ùˆ آرزوی باز گشت. Ùˆ گاه
سَرَکی به خاطرا ت. ولی من بیشتر مریم را مزه مزه Ù…ÛŒ کردم، Ùˆ کمتر با آنها بودم. همه در تدارک Øمله بودیم. در Ùاصله کوتاه استرا Øت، همانطور Ú©Ù‡ به ساکم تکیه داده بودم، دیدم مریم
منتظرم ا یستاده، برخاستم، دستش را گرÙتم Ùˆ در پیج Ùˆ خم های پارکی Ú©Ù‡ هر گز ندیده بودم، در
سکوت راه اÙتادیم.
غرش انÙجارهای بی وقÙه، نمی گذاشت Ú©Ù‡ Øر٠بزنم، ولی او گاه به صورتم نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ
آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
" چرا ساکتی؟ "
در جبهه نبود، Ùˆ سکوت من را نمی خوا ست. تصمیم گرÙتیم برای اینکه بهتر با هم باشیم جائی
بنشینیم. به طر٠نیمکتی خالی Ú©Ù‡ زیر درختان اÙرا، درخنکای سایه ای قرار داشت رÙتیم. ولی
نتوانستیم بنشینیم، Ù†Ùهمیدم چرا.....
در کرمانشاه، در بیمارستان، اØمد همراهم بود.
خودم را به جا نمی آوردم. Øال خوبی نداشتم. گیج بودم.Øالت تهوع کلاÙÙ‡ ام کرده بود. درست
نمی دانستم چرا روی ا ین تخت هستم. اØمد نگاهش را از من Ù…ÛŒ دزدید. یا سق٠را نگاه Ù…ÛŒ کرد یا زمین را. چند بار صدایش کردم. Ù…ÛŒ Ú¯Ùت نشنیده است. ولی شنیده بود. نمی خواست Øر٠بزند.
هر روز به دیدنم می آید. در همین اتاق کوچک، کنار همین پنجره بزرگ، و با همین چشم انداز.
از برگهای زردی که راه باریکه منتهی به پارک را پوشانده، خوشش نمی آید. می گوید:
" من پا ئیز را دوست ندارم "
ولی من از همین راه باریکه ÛŒ پوشیده از برگهای زرد، به اتÙاق مریم به همین پارک رÙته بودیم.
همین Ùصل بود، پائیز بود، دیروز بود.
نیمه ام را Ú©Ù‡ دل خوشی ا زش ندارم، مدیون اØمد هستم. آغوش او مرا تا اینجا آورده است.
" ولی چرا Ùقط من را؟ "
هرگز به من Ù†Ú¯Ùت.
بعد ها Ùهمیدم Ú©Ù‡ بقیه بچه ها، این ور Ùˆ آن ور ا Ùتاده بودند، Ùˆ با سکوتی برای همیشه. گویا سینه
من بازی Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ داشته است. Ùˆ اØمد Ú©Ù‡ ثمره یک معجزه بود.
در کرمانشاه. در بیمارستان. وقتی بالاخره نگاهش را از سق٠و زمین برگرÙت Ùˆ با من Øر٠زد، Ú¯Ùت:
" رضا خوشØالم Ú©Ù‡ زنده ای ØŒ هرچند یکی را از دست داده ای "
او Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست، چرا Ù†Ú¯Ùت Ú©Ù‡: دومی هم ماندنی نیست. شاید نمی دانست، شاید نمی خواست بگوید.
همانجا در همان بیمارستان بود Ú©Ù‡ برا یش ا ز مریم Ú¯Ùتم. Ùˆ آنجا بود Ú©Ù‡ برای اولین بار با بوسه ای آغشته به اشک پیشانی ام را لمس کرد.
قرار بود مرا تا شهرم همراهی کند، و بقیه خدمتش را نیزدرهمانجا بگذراند. ولی تا امروز رهایم نکرده است.
"... رضا تو مانده ی آنهائی هستی که بیش از یکسال، شب و روز با هم بودیم. تو که آمدی قرار
بود " مجید " Ú©Ù‡ خدمتش تمام شده بود مرخص شود. چقدر از زن Ùˆ بچه Ú©ÙˆÚ†Ú©Ø´ برایم Ú¯Ùته بود.
Ú†Ù‡ شب هائی زیرآتشبارهای دشمن، " بهرام " برایمان، " دشتی " خوانده بود، Ùˆ به اتÙاق گریسته بودیم. وقتی از " Øسن " پرسیدیم: بچه کجائی؟ Ùˆ Ú¯Ùت: " بچه لشت نشا "ØŒ همه بهم نگاه کردیم.
هیچکدام Ù†Ùهمیده بودیم کجا را Ù…ÛŒ گوید. Ùˆ چقدر از شمال همیشه سبز، برایمان Ú¯Ùت. چقدر سر به سر " کاظم " Ù…ÛŒ گذاشتیم، Ùˆ او بی توجه، با آن لهجه شیرین قزوینی ا Ø´ØŒ دلداریمان Ù…ÛŒ داد. Ùˆ
" کریم " با Ú†Ù‡ آب Ùˆ تابی از سرشیر Ùˆ عسل های تبریز Ù…ÛŒ Ú¯Ùت، Ùˆ دعوت صمیمانه از همه ما
که پس از جنگ میهمان او باشیم، برای شکار در دامنه های " سهند "....لعنت بر جنگ "
" اØمد، کاش بجای یکی از آن نازنین ها، من رÙته بودم. اینکه من دارم زندگی نیست. اگر بگویم به آنها Øسودی ام Ù…ÛŒ شود، باورکن. "
باد پائیزی گاه چه صدائی دارد. و زندگی چه بازی هائی....و ذهن چه قدرت تخیلی.
Ú†Ù‡ پدر خوبی داشتم، وقتی Ú©Ù‡ رÙت تنها شدم. هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. اگر بود، Ú†Ù‡ نو جوانی بهتری Ù…ÛŒ داشتم. مادر برای روبراهی من، Ú†Ù‡ پر قدرت با مشکلات جنگید.
Ùˆ Ú†Ù‡ شعÙÛŒ صورتش را پر کرد، وقتی از مریم برایش Ú¯Ùتم. آن دو قطره ای Ú©Ù‡ به هنگام عزیمت به جبهه، ا ز Ø¢ Ù† چشمان نازنین Ùˆ مهربان سرا زیر شد، کلاÙÙ‡ ام کرد. کاش بود تا جدائی ا ز مریم را، مریمی Ú©Ù‡ نمی تواند Ùˆ نباید مال من باشد به او Ù…ÛŒ سپردم. کار ساده ای نبود. برای مادر هم نمی توانست ساده باشد. نمی توانستم ادامه بدهم. نمی دانستم چگونه شروع کنم. این از همه شروع
های زندگی ام سخت تر بود.
اما، بهر جان کندنی، دیروز، در آ ن دیروز خاکستری شروع کردم.
هنوز ضربانم ناجور است. هنوز Ù†Ùس تنگی دارم. هنوز لرزش شروع رهایم نکرده است.
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نیامده بود. دیروزآمد. با یک دسته Ú¯Ù„ آمد. Ùˆ همین Ú¯Ù„ پریشانم کرد. در Ùکرم چرخید: " به ملاقاتم! آمده است. "
گل را که در گلدان جای داد، تختخواب در هم ریخته ام را مرتب کرد.
وقتی خودش را روی لبه تخت جابجا کرد، نمی دانم چرا بی مقدمه Ú¯Ùت:
" رضا، من تورا مثل سابق، مثل همیشه، دوست دارم. "
و ساکت خودش را با کرک های پتو مشغول کرد.
صندلی را راندم کنار پنجره، پشت به او. نگاهم را بردم بیرون. Ùˆ تلاش کردم خودم را از Ùضای اتاق خارج کنم.
خوب می دانستم که مریم را خیلی دوست دارم. و می دانستم که، اگر تمامش نکنم، و پل ارتباطی
آن را از میان بر ندارم، کار دست هر دوی مان خواهد داد، . بخصوص مریم را سخت خواهد آزرد.
Ù…ÛŒ دانستم با وضعی Ú©Ù‡ من دارم ادامه اش، به پشیمانی Ùˆ Ù†Ùرت کشانده خواهد شد، واین سرنگونی
را نمی خواستم. باید بتوانم خاطره اش را، نه برای خودم Ú©Ù‡ برای مریم ØÙظ کنم. Ù…ÛŒ دانستم Ú©Ù‡
راست Ù…ÛŒ گوید، اوهم مرا دوست دارد، Ùˆ بی تردید، Øتا Øاضر است با نیمه من زندگی کند. ولی
Øاصل جنگ، نقطه پایانی بوده است بر آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست، متعار٠و عادی آغاز گردد، Ùˆ
بشود یک زندگی. باید از همه توان اراده ام بهره بگیرم، و تمامش کنم.
در Ùکر شروع بودم Ú©Ù‡ دستهایش را از پشت روی شانه هایم گذاشت. بوی خوشی اØساس منتظرم را بارور کرد. صندلی را چرخاند، روبرویم نشست، سرم را بین دستهایش Ù†Ú¯Ù‡ داشت، به چشمانم
نگاه کرد، جلو تر آمد. Ù‡Ùرم Ù†Ùس هایش صورتم را گرم کرد.
"... رضا،... تو هنوز همان رضای منی... با همان نگاه ها..."
چشمانش را بست، من هم. داغی لب ها یش همه نیمه ام را بر اÙروخت. Ùˆ اØساس ناشناخته ای
تنم را به مور مور انداخت. اصلن انتظارش را نداشتم. گردش اشک نریخته ای چشمانم را سوخت.
وقتی از من Ùاصله گرÙت، چشمان او هم پر آب بود.... Ú†Ù‡ پیش آمدی!
بر خاست، انگشتا نش را شانه موهایم کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، خواهش می کنم به زندگی بر گرد.... می توانی، می توانیم....من همراهت هستم..."
ساکت سرم را پائین گرÙته بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. Ùکر کرد تنها یم بگذارد. خو د Ø´ را جمع Ùˆ جورکرد. باز روبرویم نشست Ùˆ Ú¯Ùت:
" رضا، Ùردا هم Ù…ÛŒ آیم. "
دندان روی اØساس Ú¯Ùر گرÙته ام گذاشتم، Ù†Ùسم را تو دادم، آرام ولی ÙˆØ§Ø¶Ø Ú¯Ùتم:
" نه مریم، Ùردا نه. چند روزدیگر....نیا، تا خبر شوی...."
دانه های عرق، همچون تاول های آبله، روی پیشانیش روئید، Ùˆ از زیر مو های Ø§ØµÙ„Ø§Ø Ù†Ø´Ø¯Ù‡
پشت سرم من، روی تیره کمرم راه اÙتاد. Ùˆ این آخرین ارتباط! ما با هم بود.
آرام برخاست. Ú©ÛŒÙØ´ را روی دوشش انداخت، Ùˆ بی نگاهی پایانی، آهسته از در بیرون رÙت.
....هنوز پائیز است....دیروز بود....پنجره را کیپ بستم و پرده را کشیدم.
من دیروز آخرین داشته ام را نیز از دست دادم.
*********************************************** پائیز١٣٨٣
sheyda نوشت