شاهد- - M. Badihian
شاهد
مهناز بدیهیان
همیشه منتظر بودم کسی مرا به شهادت بگیرد. سالهاست منتظرم...دیده بودم، تمام صØنه را دیده بودم ØŒ تمام صØنه را
شنیده بودم... نه اشتباه نمی کنم. درست صØنه را به خاطر Ù…ÛŒ آورم. چیزی شبیه به خواب نیست. .. دیده بودم . آن صØنهء دلخراش را دیده بودم. اما چرا روز بعد از واقعه آب از آب تکان نخورد؟ چرا کسی نپرسید صدا از کجا بود؟ نپرسید این رÙت Ùˆ آمدهای شبانه Ú†Ù‡ جریانی
داشت؟ نه شاید من اشتباه Ù…ÛŒ کنم، شاید همسایه ها پرسیده بودند... شاید هم مأموران ژاندارمری پیدایشان شده بود... شاید.... شاید... ولی چرا کسی مرا به شهادت نگرÙت؟
من همه چیز را دیدم...آن صØنه چیزی نیست Ú©Ù‡ هرگز Ùراموش کنم. نه شاید من شهادت داده ام به دروغ اما ... شاید... شاید ... نه من تنها شاهد هستم... شاهدم ...!! باید شهادت بدهم.... سالهاست مننظرم، ١٠سال- ٢٠سال ... سالهاست منتظرم.
بارها، صدها بار... رÙتم جلوی آینه Ùˆ شهادت دادم...بارها به زنم شهادت دادم، بارها به بچه هایم...به نوه هایم، شهادت دادم... اما نه کاÙÛŒ نیست من باید شهادت بدهم. همهء آنهائی Ú©Ù‡ ØرÙهای مرا شنیده اند، کاری نمی کنند. داستان مرا جدی نمی گیرند. داستان من قانونی را به لرزه درنمی آورد...
من هنوز منتظرم...Øالا دیگر وقتش رسیده Ú©Ù‡ پس از نیم قرن... نه بیشتر...بیشتر...کسی مرا به شهادت بگیرد. شاید اگر شهادت بدهم قلبم راØت شود. شاید شبها این صداهای عجیب وغریب در سرم سوت نکشند. شاید تصویر چهرهء آن دو رنجم ندهند. دیروز به پسرم Ú¯Ùتم، ØرÙÙ… را باور Ú©Ù†. توی همین باغ بزرگ، اطرا٠این درخت کاج کهنسال آنها را به خاک سپردند. Ú¯Ùتم یادت Ù…ÛŒ آید، گیسوان بلند Ùˆ بلوطی Ùˆ زیبای آنها ØŒ پریشان بود... پریشان، یادم Ù…ÛŒ آید! صدای پاره شدن کت قرمز Ùˆ مخملی اش Ú©Ù‡ همهء دکمه هایش از طلا بود، یادم Ù…ÛŒ آید...چهرهء آراسته Ùˆ ابروهای وسمه کشیدهء آنها یادم Ù…ÛŒ آید...معصومیت آنها هنوز در مقابل نگاهم رنگ نباخته... نه باورکنید، من شهادت Ù…ÛŒ دهم. دکمه های طلا شاید هنوز در خاک باشند. دقیقا همین Øدود باغ گودالهای بزرگی ØÙر کرد، پدرم ØÙر کرد. دو تا گودال. نه – یک گودال خیلی بزرگ. من شهادت Ù…ÛŒ دهم... دیدم، من تمام صØنه را تماشا کردم.
پدرم تمام روز گوداال Ù…ÛŒ کند. مادرم همهء صØنه را دید...Ùکر Ù…ÛŒ کنم او به شهادت اعتقاد نداشت. نه او اصلا شهادت دادن را کار بدی Ù…ÛŒ دانست. چقدرسالها منتظر شدم Ú©Ù‡ کسی مرا به شهادت بگیرد.
ولی نه، قانون مرده است، عدالت مرده است... البته من شاهد مرگ عدالت نبودم. شاید زمانی Ú©Ù‡ عدالت مرده، من در این دنیا وجود ند اشتم. من نمی توانم برای مرگ عدالت شهادت بدهم. شاید عدالت هرگز زنده نبوده!! اما خوب به یاد دارم Ú©Ù‡ آن دو Ú†Ù‡ زنان زیبائی بودند. خوب به یاد دارم Ú©Ù‡ گیسوان بلند Ùˆ بلوطی آنها هرروز در ایوان خانه امان شانه Ù…ÛŒ شد.آنها هرروز جلوی آینه، وسمه Ù…ÛŒ کشیدند. نه، من اشتباه نمی کنم. وقتی شاهد بودم Ù¥ ساله بودم. از خواب پریدم، صدای نیمه Ø®ÙÙ‡ ونیمه Ùریاد آن دو بود...پدرم، پدر من، نه پدر آنها، Ùریاد Ù…ÛŒ زد ...Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: «مردم این شهر Ø´Ú©Ù„ Ùˆ قیاÙهء خوشگل Ùˆ شهری شما را نمی پسندند...
مردم این شهر و آبادی، مردم ... دارد آبرویمان می رود
مدام، سر آنها را به دیوار می کوبید وپس از ساعتی طولانی، نالهء بی رمق آن دو خاموش شد.
من در آستانهء در شاهد بودم. دیدم آنها را به باغ بردند و در گودال انداختند و خاک روی آنها ریختند.
شهادت Ù…ÛŒ دهم، توی همین تکهء باغ خاک شده اند. آنها خیلی مرا دوست داشتند. آنها کتابخوان بودند. خیاطی Ù…ÛŒ کردند. داستان بلد بودند. برای من شعر Ù…ÛŒ خواندند، قصه Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند.
از آن صØنه به بعد، من شاهد بودم Ú©Ù‡ بارها مادرم برای همسایه ها تعری٠می کرد Ú©Ù‡ آنها پایتختی بودند Ùˆ ما هم آنها را Ùرستادیم پیش Ùامیلهای پدرشان در پایتخت!!...
من همهء صØنه را تماشا کردم، ولی به من هم Ú¯Ùتند آنها به سÙر رÙتند! Ùˆ دیگر آنها را نخواهیم دید.
ولی من هنوز منتظرم، منتظر شهادت دادن. درست است Ú©Ù‡ عدالت مرده. اما من Ú©Ù‡ زنده ام، تا به روزی Ú©Ù‡ نمرده ام از من شهادت بگیرید. من شاهد بودم Ú©Ù‡ آن دو سÙرشان همین جا، توی خاک باغمان متوق٠شد. من تمام عمر، با شهادتم، با داستان تلخم Ùˆ با آن تماشای خونین زیستم. من تمام شهادت هایم را با خود به خاک خواهم برد. شاید، شاید روزی دکمه های طلای کت آنها پیدا شود. Ùˆ داستان شهادت من، عدالتی را Ú©Ù‡ من ندیدم Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند مرده، دوباره زنده کند. اما اگر عدالت زنده شود، آیا خواهرانم، ربابه Ùˆ طاهره زنده Ù…ÛŒ شوند؟
***
این دستماال را می بینی؟ وقتی این دستمال بسته را باز کنم آنگاه همه را باور خواهی کرد.
چند سال گذشته بود نمی دانم. وقتی به طر٠باغی Ú©Ù‡ کودکی من در آن گذشته بود رÙتم. باغ در تاریکی غوطه Ù…ÛŒ خورد به طر٠همان ته باغ رÙتم. همانجا Ú©Ù‡ صداهای پدر را شنیده بودم. به درخت کهن رسیدم. در آسمان تاریک ستارگانی سوسو Ù…ÛŒ زد. چیزی سرد Ùˆ تاریک همهء Ùˆ جود مرا اØاطه کرده بود. زمین را کندم. با همین چنگهایم با همین دستها Ùˆ انگشتهایم. نمی Ùهمیدم Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. در آن سرمای باغ تمام تنم از آتشی Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ عرق از سر Ùˆ رویم Ù…ÛŒ ریخت. ماه همانطور به باغ نگاه Ù…ÛŒ کرد.صدای چند سگ را از Ù…Øله ای دور Ù…ÛŒ شنیدم. باز هم کندم. سرمای سردی بود اما من عرق آتشینی روی پیشانی خود Øس میکردم. باز هم کندم، آنگاه در لابلای ریشه ها آن چیزی را Ú©Ù‡ در جستجویش بودم پیدا کردم. چیزی Ú©Ù‡ خاک زمین دورش را گرÙته بود Ùˆ در اجزایش Ú¯Ù„ Ùˆ خاک رÙته بود. اول یکی را پیدا کرده Ùˆ بعد Ú©Ù‡ باز هم جستجو کردم یکی دیگر یاÙتم. نگاه Ú©Ù†! از لابلای ریشه ها Ùˆ خاک آنها را پیدا کردم. Øس کردم Ù„Øظه ای دیگر داغ آنها را لمس Ù…ÛŒ کنم.
به این دکمه های طلا نگاه کن، توی همین دستمال بسته، نگاه Ú©Ù† این دکمه های طلا را آنجا در لابلای ریشه های درخت یاÙتم. همانجا، همانجا Ú©Ù‡ پدر آنها را خاک کرده بود. زیر همان درخت Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ زیر همان درخت کهنسال، در آن باغ متروک. نگاه Ú©Ù† این دکمه ها! این دکمه های کت یکی از آنها بود. Ù…ÛŒ بینی، Ù…ÛŒ بینی من سالهاست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم در بارهء آن شبی Ú©Ù‡ در باغ خانهء ما آن قتلها اتÙاق اÙتاد Øر٠بزنم. شهادت بدهم. Ù…ÛŒ بینی نه خواب نبوده، کابوسی نبوده. من آنجا بودم. من شاهد آن شب تاریک کشته شدن آنها در آن باغ بودم
مهناز بدیهیان
همیشه منتظر بودم کسی مرا به شهادت بگیرد. سالهاست منتظرم...دیده بودم، تمام صØنه را دیده بودم ØŒ تمام صØنه را
شنیده بودم... نه اشتباه نمی کنم. درست صØنه را به خاطر Ù…ÛŒ آورم. چیزی شبیه به خواب نیست. .. دیده بودم . آن صØنهء دلخراش را دیده بودم. اما چرا روز بعد از واقعه آب از آب تکان نخورد؟ چرا کسی نپرسید صدا از کجا بود؟ نپرسید این رÙت Ùˆ آمدهای شبانه Ú†Ù‡ جریانی
داشت؟ نه شاید من اشتباه Ù…ÛŒ کنم، شاید همسایه ها پرسیده بودند... شاید هم مأموران ژاندارمری پیدایشان شده بود... شاید.... شاید... ولی چرا کسی مرا به شهادت نگرÙت؟
من همه چیز را دیدم...آن صØنه چیزی نیست Ú©Ù‡ هرگز Ùراموش کنم. نه شاید من شهادت داده ام به دروغ اما ... شاید... شاید ... نه من تنها شاهد هستم... شاهدم ...!! باید شهادت بدهم.... سالهاست مننظرم، ١٠سال- ٢٠سال ... سالهاست منتظرم.
بارها، صدها بار... رÙتم جلوی آینه Ùˆ شهادت دادم...بارها به زنم شهادت دادم، بارها به بچه هایم...به نوه هایم، شهادت دادم... اما نه کاÙÛŒ نیست من باید شهادت بدهم. همهء آنهائی Ú©Ù‡ ØرÙهای مرا شنیده اند، کاری نمی کنند. داستان مرا جدی نمی گیرند. داستان من قانونی را به لرزه درنمی آورد...
من هنوز منتظرم...Øالا دیگر وقتش رسیده Ú©Ù‡ پس از نیم قرن... نه بیشتر...بیشتر...کسی مرا به شهادت بگیرد. شاید اگر شهادت بدهم قلبم راØت شود. شاید شبها این صداهای عجیب وغریب در سرم سوت نکشند. شاید تصویر چهرهء آن دو رنجم ندهند. دیروز به پسرم Ú¯Ùتم، ØرÙÙ… را باور Ú©Ù†. توی همین باغ بزرگ، اطرا٠این درخت کاج کهنسال آنها را به خاک سپردند. Ú¯Ùتم یادت Ù…ÛŒ آید، گیسوان بلند Ùˆ بلوطی Ùˆ زیبای آنها ØŒ پریشان بود... پریشان، یادم Ù…ÛŒ آید! صدای پاره شدن کت قرمز Ùˆ مخملی اش Ú©Ù‡ همهء دکمه هایش از طلا بود، یادم Ù…ÛŒ آید...چهرهء آراسته Ùˆ ابروهای وسمه کشیدهء آنها یادم Ù…ÛŒ آید...معصومیت آنها هنوز در مقابل نگاهم رنگ نباخته... نه باورکنید، من شهادت Ù…ÛŒ دهم. دکمه های طلا شاید هنوز در خاک باشند. دقیقا همین Øدود باغ گودالهای بزرگی ØÙر کرد، پدرم ØÙر کرد. دو تا گودال. نه – یک گودال خیلی بزرگ. من شهادت Ù…ÛŒ دهم... دیدم، من تمام صØنه را تماشا کردم.
پدرم تمام روز گوداال Ù…ÛŒ کند. مادرم همهء صØنه را دید...Ùکر Ù…ÛŒ کنم او به شهادت اعتقاد نداشت. نه او اصلا شهادت دادن را کار بدی Ù…ÛŒ دانست. چقدرسالها منتظر شدم Ú©Ù‡ کسی مرا به شهادت بگیرد.
ولی نه، قانون مرده است، عدالت مرده است... البته من شاهد مرگ عدالت نبودم. شاید زمانی Ú©Ù‡ عدالت مرده، من در این دنیا وجود ند اشتم. من نمی توانم برای مرگ عدالت شهادت بدهم. شاید عدالت هرگز زنده نبوده!! اما خوب به یاد دارم Ú©Ù‡ آن دو Ú†Ù‡ زنان زیبائی بودند. خوب به یاد دارم Ú©Ù‡ گیسوان بلند Ùˆ بلوطی آنها هرروز در ایوان خانه امان شانه Ù…ÛŒ شد.آنها هرروز جلوی آینه، وسمه Ù…ÛŒ کشیدند. نه، من اشتباه نمی کنم. وقتی شاهد بودم Ù¥ ساله بودم. از خواب پریدم، صدای نیمه Ø®ÙÙ‡ ونیمه Ùریاد آن دو بود...پدرم، پدر من، نه پدر آنها، Ùریاد Ù…ÛŒ زد ...Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: «مردم این شهر Ø´Ú©Ù„ Ùˆ قیاÙهء خوشگل Ùˆ شهری شما را نمی پسندند...
مردم این شهر و آبادی، مردم ... دارد آبرویمان می رود
مدام، سر آنها را به دیوار می کوبید وپس از ساعتی طولانی، نالهء بی رمق آن دو خاموش شد.
من در آستانهء در شاهد بودم. دیدم آنها را به باغ بردند و در گودال انداختند و خاک روی آنها ریختند.
شهادت Ù…ÛŒ دهم، توی همین تکهء باغ خاک شده اند. آنها خیلی مرا دوست داشتند. آنها کتابخوان بودند. خیاطی Ù…ÛŒ کردند. داستان بلد بودند. برای من شعر Ù…ÛŒ خواندند، قصه Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند.
از آن صØنه به بعد، من شاهد بودم Ú©Ù‡ بارها مادرم برای همسایه ها تعری٠می کرد Ú©Ù‡ آنها پایتختی بودند Ùˆ ما هم آنها را Ùرستادیم پیش Ùامیلهای پدرشان در پایتخت!!...
من همهء صØنه را تماشا کردم، ولی به من هم Ú¯Ùتند آنها به سÙر رÙتند! Ùˆ دیگر آنها را نخواهیم دید.
ولی من هنوز منتظرم، منتظر شهادت دادن. درست است Ú©Ù‡ عدالت مرده. اما من Ú©Ù‡ زنده ام، تا به روزی Ú©Ù‡ نمرده ام از من شهادت بگیرید. من شاهد بودم Ú©Ù‡ آن دو سÙرشان همین جا، توی خاک باغمان متوق٠شد. من تمام عمر، با شهادتم، با داستان تلخم Ùˆ با آن تماشای خونین زیستم. من تمام شهادت هایم را با خود به خاک خواهم برد. شاید، شاید روزی دکمه های طلای کت آنها پیدا شود. Ùˆ داستان شهادت من، عدالتی را Ú©Ù‡ من ندیدم Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند مرده، دوباره زنده کند. اما اگر عدالت زنده شود، آیا خواهرانم، ربابه Ùˆ طاهره زنده Ù…ÛŒ شوند؟
***
این دستماال را می بینی؟ وقتی این دستمال بسته را باز کنم آنگاه همه را باور خواهی کرد.
چند سال گذشته بود نمی دانم. وقتی به طر٠باغی Ú©Ù‡ کودکی من در آن گذشته بود رÙتم. باغ در تاریکی غوطه Ù…ÛŒ خورد به طر٠همان ته باغ رÙتم. همانجا Ú©Ù‡ صداهای پدر را شنیده بودم. به درخت کهن رسیدم. در آسمان تاریک ستارگانی سوسو Ù…ÛŒ زد. چیزی سرد Ùˆ تاریک همهء Ùˆ جود مرا اØاطه کرده بود. زمین را کندم. با همین چنگهایم با همین دستها Ùˆ انگشتهایم. نمی Ùهمیدم Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. در آن سرمای باغ تمام تنم از آتشی Ù…ÛŒ سوخت Ùˆ عرق از سر Ùˆ رویم Ù…ÛŒ ریخت. ماه همانطور به باغ نگاه Ù…ÛŒ کرد.صدای چند سگ را از Ù…Øله ای دور Ù…ÛŒ شنیدم. باز هم کندم. سرمای سردی بود اما من عرق آتشینی روی پیشانی خود Øس میکردم. باز هم کندم، آنگاه در لابلای ریشه ها آن چیزی را Ú©Ù‡ در جستجویش بودم پیدا کردم. چیزی Ú©Ù‡ خاک زمین دورش را گرÙته بود Ùˆ در اجزایش Ú¯Ù„ Ùˆ خاک رÙته بود. اول یکی را پیدا کرده Ùˆ بعد Ú©Ù‡ باز هم جستجو کردم یکی دیگر یاÙتم. نگاه Ú©Ù†! از لابلای ریشه ها Ùˆ خاک آنها را پیدا کردم. Øس کردم Ù„Øظه ای دیگر داغ آنها را لمس Ù…ÛŒ کنم.
به این دکمه های طلا نگاه کن، توی همین دستمال بسته، نگاه Ú©Ù† این دکمه های طلا را آنجا در لابلای ریشه های درخت یاÙتم. همانجا، همانجا Ú©Ù‡ پدر آنها را خاک کرده بود. زیر همان درخت Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ زیر همان درخت کهنسال، در آن باغ متروک. نگاه Ú©Ù† این دکمه ها! این دکمه های کت یکی از آنها بود. Ù…ÛŒ بینی، Ù…ÛŒ بینی من سالهاست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم در بارهء آن شبی Ú©Ù‡ در باغ خانهء ما آن قتلها اتÙاق اÙتاد Øر٠بزنم. شهادت بدهم. Ù…ÛŒ بینی نه خواب نبوده، کابوسی نبوده. من آنجا بودم. من شاهد آن شب تاریک کشته شدن آنها در آن باغ بودم
اØسان نوشت