یک تا هزار،هزار تا یک خیال / گیل آوایی

شاید هزاربار هواپیمایی را تجسم کرده بود Ú©Ù‡ بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی Ù…ØÙ„Ù‡ اش انداخته بود. انگار Ú©Ù‡ هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد Ùˆ هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت Ùناکجا آبادی Ú©Ù‡ تیر غیب سراغش را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ باشد.
Your browser may not support display of this image.
-----
یک تا هزار،هزار تا یک خیال
گیل آوایی
نیمه شبان سپتامبر 2008
باده کاندر Ø®Ùنب Ù…ÛŒ جوشد نهــــان
زاشتیاق روی تو جوشد چــــــــنان
ای همه دریا چه خواهی کرد گرد؟
وی همه هستی چه می جویی عدم؟
" مولوی "
1
شاید هزاربار هواپیمایی را تجسم کرده بود Ú©Ù‡ بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی Ù…ØÙ„Ù‡ اش انداخته بود. انگار Ú©Ù‡ هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد Ùˆ هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت Ùناکجا آبادی Ú©Ù‡ تیر غیب سراغش را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ باشد.
پل تخم مرغی ای Ú©Ù‡ هنوز یک پای آن مانند شبØÛŒ بر یک سوی رودخانه، قد کشیده راست مانده بود Ùˆ دل آدمی را خالی Ù…ÛŒ کرد. آجرهای صا٠و مقاوم Ùˆ سختش، ردی٠ردی٠بر روی هم سواربودند Ú©Ù‡ هر کدام به سه وجب دستش Ù…ÛŒ رسید Ùˆ از لابلای آنها درختچه های انجیر سر بر آورده با انجیرهایی Ú©Ù‡ پرنده ها سورش را Ù…ÛŒ دادند Ùˆ صد البته جیک جیک گنجیشکهایی Ú©Ù‡ برای همان انجیر Ú©Ù‡ کسی سراغش نمی Ø±ÙØªØŒ سر Ùˆ دست Ù…ÛŒ شکستند.
تکه بزرگ دیگری از آن، بهترین جای نشستن اش شده بود تا هر روز بر روی آن بنشیند، سیگاری بگیراند، جاری آرام آب را بنگرد Ùˆ انتظار Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† ماهی در قلاب هزار گره ای اش. قلابی Ú©Ù‡ یک سر آن ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ در تن پر پیچ Ùˆ تاب کرم خاکی بود تا ماهی Ø¨ÙØ±ÛŒØ¨Ø§Ù†Ø¯. سر دیگرش به نخ نایلونی پراز کلا٠سر در Ú¯Ù… همچون خیالش بود Ú©Ù‡ به انتهای لوله ای بسته شده بود. لوله ای Ú©Ù‡ با هربار تکان خوردن چنان ناله ای از آن بلند Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ با هر ناله اش آه از نهادش در Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ ای دل غاÙÙ„ نکند Ú©Ù‡ بشکند Ùˆ آن هم شور Ùˆ اشتیاق Ùˆ انتظار به آب رود.
Ùˆ با همین لوله Ùˆ کلا٠سردر Ú¯Ù… Ùˆ قلاب، کارش نشستن بر تکه ÛŒ بجای مانده از پل خراب شده از بمب باران جنگ جهانی دوم بود Ùˆ Ú¯Ø±ÙØªÙ† ماهی ای Ú©Ù‡ همیشه، برخلا٠تصورش به قلاب Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± Ù…ÛŒ آمد. هربار هم زمزمه Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡:
- اگر این ماهی بخت برنگشته باشد، ØØªÙ…ا کور است!
شاید هزار بار پیش از آنکه قلاب اش بجنبد وچوب پنبه ÛŒ بسته شده به نخ نایلونی ÙØ¯Ø±Ø§Ø²Ø´ Ú©Ù‡ او را تا عمق رودخانه Ù…ÛŒ برد Ùˆ وا Ù…ÛŒ داشتش تا از هر جای دور Ùˆ بر تکه پل رها شده را بکاود، تکانی بخورد، خیال Ø¨Ø¨Ø§ÙØ¯ Ùˆ آرزوی Ú¯Ø±ÙØªÙ† ماهی سÙیدی Ú©Ù‡ همتا نداشته باشد اما از بد روزگار بدترین اش هم گیرش نمی آمد، تازه بدترین اش هم گیرش نمی آمد، هیچ! بلکه پیش Ù…ÛŒ آمد قلاب به بخش پنهان پل یا سنگواره سختی Ù†Ù‡ÙØªÙ‡ در آب گیر کند Ú©Ù‡ درکشیدن ٠هیجان انگیز نابگاه، نخ نایلون ٠پیچ در پیچ بگسلد Ùˆ هرآنچه Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود پنبه کند.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ از پس آن همه خیال باÙی، کپوری(1) گیرش Ù…ÛŒ آمده Ú©Ù‡ دستش نمی Ø±ÙØª قلاب از دهانش بکشد.
ولی بازهم با هزار غر زدن Ùˆ بی میلی Ùˆ وا Ø±ÙØªÙ† از آنهمه انتظار Ú©Ù‡ باز کپوری گیرش آمده Ú©Ù‡ ØØ§Ù„Ø´ از دیدن آن مثل هر بار به هم Ù…ÛŒ خورد، قلاب از دهان بدشانس ترین ماهیان آن رودخانه Ú©Ù‡ در دام چونان ماهیگیر هزارخیالی Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± شده است، Ù…ÛŒ کشید.
شاید هزاربار باخود Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ برپیشانی اش نوشته اند سرنوشتی را Ú©Ù‡ هزار بار به تغییر آن برخواسته بود Ùˆ هزار خیال Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود اما نشد انچه Ú©Ù‡ همواره Ù…ÛŒ خیالید! وباز هم باهزار تلقین Ùˆ جستار Ù…ÙˆØ´Ú©Ø§ÙØ§Ù†Ù‡ Ú©Ù‡ جاذبه هایی بیابد Ú©Ù‡ مجابش کند این چنین نیز خوبیهایی دارد Ú©Ù‡ بتوان با آن کنار آمد، گردن Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ Ù…ÛŒ شد بخشی از ناگزیری هزار چیزی Ú©Ù‡ به گریز Ù…ÛŒ جستش اما به ناگزیر تØÙ…یل Ù…ÛŒ شد.
مثل همین همزادش. همین همزاد سالهایی Ú©Ù‡ شاید هزار بار پیش از Ø¬ÙØª شدن با او اینکه مثل یابویی سرکش به مادیانی گیر دهد، یا گاه به گاه ØØ§Ù„ÛŒ Ùˆ هوایی Ùˆ هوسی به رمانَدَش، بگونه ای Ú©Ù‡ بی هوا سوارش شود Ùˆ بزند همان جایی Ú©Ù‡ دیگر از آن ذهنیت های آنچنانی نداشت Ùˆ همان Ù…ÛŒ شدکه هوس انگیزترین نماد همه ØØ³ شهوانی اش را Ùوران کند، بشود Ø¬ÙØª Ùˆ یار Ùˆ همدمی Ú©Ù‡ شاید هزاربار هربار هم به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ بی او زندگی یعنی هیچ! هیچی Ú©Ù‡ به هیچ بند بود Ùˆ هنوز هم یک لنگش به جÙÙ†Ú¯ÛŒ هواست، در برهوتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست از پایش در آورده بوده باشد، جولانگاه هزار خیالش شده Ø› Ú†Ù… Ùˆ خم هر Ù„ØØ¸Ù‡ مشغله از تب Ùˆ تابی Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ ØØ§Ù„ا به چرتکه نشستن هزارباره ÛŒ آن بود، Ú†Ù… Ùˆ خمی Ú©Ù‡ این بار نیز با هزار جستار ٠به هزار تلقین، با آن چنان کنار آمده بود Ú©Ù‡ انگار باز با همان تکه پل باقی مانده از بمباران جنگ جهانی دوم کنار آمده Ú©Ù‡ میانه ÛŒ رودخانه ÛŒ Ù…ØÙ„ خودنمایی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ چونان تخت همیشه برقرار پادشاهی اش Ù…ÛŒ نمود Ú©Ù‡ بر آن Ù…ÛŒ نشست Ùˆ بر آب Ùˆ رودخانه Ùˆ گذر هر خش Ùˆ خاشاک را نظاره Ù…ÛŒ کرد Ùˆ صد البته خیال هزارباره از بدام Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† ماهی سÙید بی مانندی Ú©Ù‡ هیچگاه هم گیرش نیامده بود جز همان کپور بخت برگشته ای Ú©Ù‡ درمیان بی میلی Ùˆ غرزدنهای او جان Ù…ÛŒ داد.
یک بار از هزار بار هم نشده بود Ú©Ù‡ ÙØØ´ Ùˆ بد Ùˆ بیراه نثار خلبان هواپیمای جنگ جهانی دومی نکرده باشد Ú©Ù‡ آمیخته به خوش آمدنی نباشد از اینکه جایی مناسب نشستن اش را ÙØ±Ø§Ù‡Ù… کرده است وباز یک از هزار بار هم نشده بود Ú©Ù‡ پوزخندی نزند به بمباران کردن پلی Ú©Ù‡ از این Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تا آن Ø¢ÙØªØ§Ø¨ØŒ ملخی هم از آن عبور نمی کرد.
شاید هزار بار هربار به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ پل را برای این ساخته بودند Ú©Ù‡ خلبانی از بیدادسرایی بلند شود با بمبی همراه اش Ùˆ بیاید آن گوشه از جهان Ú©Ù‡ هیچ دخلی به خاک Ùˆ آب Ùˆ باد دیار او نداشت، بمباران کند Ùˆ چنان جایگاهی برایش آماده کند Ú©Ù‡ بیاید Ùˆ بنشیند Ùˆ هر روز با هزار خیال چند Ùˆ چون هواپیما Ùˆ پرواز Ùˆ بمباران یک پلی Ú©Ù‡ از این Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تا آن Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØØªÛŒ ملخی هم از آن عبور نمی کند، ØÙ„اجی کند.
شاید هزار بار به نظم جهان Ùˆ سیاست Ùˆ این همه جنگ Ùˆ جدال Ùˆ بر سرهم پریدن Ùˆ کشت Ùˆ کشتار، Ù†ÙØ±Øª Ùˆ لعنت نثار کرده بود Ùˆ شاید هزار بار به هربار پوزخندی Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ جایی گیرش آمده بود، چانه خیال را Ù…ÛŒ بست Ùˆ Ù…ÛŒ نشست به هوای تازه ای Ù†ÙØ³ کشیدن Ú©Ù‡ نه جنگ جهانی دوم Ùˆ نه پل Ùˆ نه آن درختکهای بی غیرتی Ú©Ù‡ هرجا سبز Ù…ÛŒ شوند، سبز شدنی Ú©Ù‡ ذره خاکی باشد Ùˆ خنکای نسیمی، ابی، هوایی جان به جان نیمه سبز شدنی دهد، Ùˆ او لجش بگیرد به همین رستن بی خیال Ùهمه چیز Ùˆ بی اصل و٠پایه و٠خاستگاهی استوار باشد Ú©Ù‡ او به هیچ هم ØØ³Ø§Ø¨ نیاورد! Ùˆ اشتراک ناخودآگانه ای باشد میان او Ú©Ù‡ هیچ وقت به آن نیاندیشیده بود Ùˆ لجش را هربار نثارش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ù…ÛŒ شد همانی Ú©Ù‡ هست Ùˆ هست خویش را به چنان ولعی تقدیس کند Ú©Ù‡ همه خدایان اساطیری Ú©Ù‡ هیچ ØØªÛŒ همین خدایی Ú©Ù‡ هزار بار به هربار، به هزار ÙˆØØ´Øª Ùˆ بیم Ùˆ هراس ترسانده بودندش از هر چون Ùˆ چرایی هایش، رشک برد. بشود آنی Ú©Ù‡ هر Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ ØØ§Ù„ Ùˆ هوای خویش را چنان بچشد Ú©Ù‡ گویی نه خیالیش هست Ùˆ نه غم آنهمه Ú©Ù‡ گاه دمار از او در Ù…ÛŒ آورد، به هرچه پیش آیدی گردن نهد Ú©Ù‡ چنین گردن نهادنی به هیچ جای جهانی Ú©Ù‡ اینهمه سنگ آن را به سینه Ù…ÛŒ زد، بر نخورد. همان دمی Ú©Ù‡ به چنین ØØ³ اش، هایی Ù…ÛŒ زد Ùˆ با خود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- یکدنیا، های Ùˆ هوی ات هست Ùˆ به هیچ جای این جهان هم بند Ú©Ù‡ نیستی، هیچ؛ Ø¨ØØ³Ø§Ø¨ هم نمی آیی. پس Ú†Ù‡ آب در هاون کوبیدنی Ú©Ù‡ هوا بشکاÙÛŒ به هیبت میدان ÙØ¨ÛŒ پهلوانی Ú©Ù‡ به رقص خیال دل خوش کرده است.
2
روزگاری Ú©Ù‡ دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد در آن، خیال پردازی ٠مثل آن سالهای دورش نبود. مثل اینکه به نقطه ای رسیده باشد Ú©Ù‡ دیگر خیالپردازی نکند بلکه خیالهایش را دوره کند. مانند پیش از Ø§Ù…ØªØØ§Ù† پایان هر سال از آن سالهایی Ú©Ù‡ کتابهای درسی اش را یاد Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ باز دوره Ù…ÛŒ کرد.
Ùˆ همان سالها را Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردچقدر جان Ù…ÛŒ کنده است تا تاریخ قلابی ای در مغزش جا دهد، به خودش Ùˆ هرچه درس تاریخ ناسزا Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª تازه همین اش را هم به چنان یقینی نمی Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ Ú†Ù†Ú¯ÛŒ به دلش بزند. مانند غرزدنهایی Ú©Ù‡ به چیزی گیر داده باشد یا بهانه شده باشد تا داد Ùˆ بیدادی کند به چیزی Ú©Ù‡ خودش هم در اصل Ùˆ اساس آن تردیدهای خام خاص خود را داشت.
اما خیالهایش نیز داستانی جز این نبود. هر خیال Ú©Ù‡ بیادش Ù…ÛŒ آمد اینکه او چنان خیالی را خیال کرده بود، هزار بار به خودش Ùˆ خیالپردازی اش ناسزا Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª. ناسزایی Ú©Ù‡ از سکوتهایش بی صدا تر بود اما هوارش گوش پیچ ٠همه جان Ùˆ جهانش Ù…ÛŒ نمود.
مرور خیال های تا این سالهایش ماجرایی شده بود. تازه این ابتدای کاربود. خیالپردازی اش را هم Ù…ÛŒ بایست به جستاری کنجکاوانه دلیل Ù…ÛŒ ÛŒØ§ÙØª. نه آنسان Ú©Ù‡ مشتاق Ùˆ پرشور به آرزوهای سالهای نشستن بر تکه ÛŒ پل بمباران شده ÛŒ در جنگ جهانی دوم Ú©Ù‡ ماهی سÙید بی همتایی به قلابش Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± Ù…ÛŒ آمد، نه! بلکه اصل، خیال کردن Ùˆ چند Ùˆ چون خیالهایش بود اینکه بسان ثروت اندوزی Ú©Ù‡ در خلوت ØØ±ÛŒØµØ§Ù†Ù‡ اش، به شمارش Ùˆ ضبط Ùˆ ربط دارایی هایش بپردازد، به خیالهایش رسیدگی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از هر یک از هزار خیالش، به هوشیاری یا خنگی خود Ù¾ÛŒ Ù…ÛŒ برد. اما مرور کردن خیالهایش چیزی نبود Ú©Ù‡ بخواهد یا به سراغش برود بلکه خیال بود Ú©Ù‡ به Ù†ÙØ³ کشیدن Ùˆ چشم گشودنش بند بود Ùˆ رهایش نمی کرد.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ به خلبان همان هواپیمای جنگ جهانی دوم Ùکر کرده بود Ú©Ù‡ خلبان جوانی بود Ùˆ بی تجربه، Ú©Ù‡ بجای پادگان نظامی، پل دور Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بر رودخانه ای را بمباران کرده بود یا شاید خلبان پیر Ùˆ باتجربه ای بود Ú©Ù‡ پلی را بمب باران کرده بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست برای عبور نیروهای نظامی بوده باشد یا بکار Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ‡ باشد Ú©Ù‡ او با آینده نگری اش تصمیم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ آن پل را بمب باران کند. ویران اش کند.
یا شاید خلبانی Ú©Ù‡ نه پیر بود Ùˆ نه جوان یعنی اصلا به پیر Ùˆ جوان بودن اش هم Ùکر نمی کرد بلکه به این Ùکر Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ خدایی پیدایش شد Ùˆ دستی بر سرش Ú©ÙˆÙØª Ú©Ù‡ بمب اش را بر پلی بباندازد Ú©Ù‡ بی Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ مانده بود Ùˆ از این Ø¢ÙØªØ§Ø¨ تا آن Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ملخی هم از آن عبور نمی کردو این پل را بمب باران کند تا جایی درست شود Ú©Ù‡ او پیدایش شود Ùˆ بیاید بر آن بنشیند Ùˆ ماهی سÙید بی مانندی را هر روز، هزار بار خیال Ø¨Ø¨Ø§ÙØ¯ Ú©Ù‡ به قلاب اش سر بکشد اما ماهی همیشگی گیرش بیاید Ú©Ù‡ به Ù…ÙØª هم کسی نمی خوردش تا Ú†Ù‡ رسد به خریدن اش.
شاید هزار بار به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ ممکن است اصلا موضوع بمباران پل تخم مرغی Ù…ØÙ„ØŒ داستان ساختگی اهل Ù…ØÙ„ بوده باشد تا بیکاری Ù†ÙØ³ گیر زمستانی را سر کنند وقتی Ú©Ù‡ آنجایشان گرم Ù…ÛŒ شد Ùˆ داستان Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ آنقدر تکرارش کردند Ú©Ù‡ شد واقعیت تاریخی Ù…ØÙ„ Ú©Ù‡ پل تخم مرغی را بمباران کرده اند مثل خیلی جاهای دیگری Ú©Ù‡ خری مرده را امامزاده به خورد مردم داده اند Ùˆ آب از آب هم تکان Ú©Ù‡ نخورد هیچ بلکه جماعت همیشه سیاهی ٠لشکر را سرکیسه هم کرده اند Ùˆ تمامی این تØÙ…یق به Ú¯ÙØªÙ…انی ÙØ³ÙˆØ±Ø§Ø® لمیده ای بوده باشد Ú©Ù‡ تمام رگ Ùˆ Ù¾ÛŒ اش به ØÙ…اقت همینانی پیوسته باشد Ú©Ù‡ باور کنند آن Ø®Ø±Ù…ÙØ±Ø¯Ú¯Ø§Ù‡ØŒ امام زاده ای است Ú©Ù‡ اصل Ùˆ تبارش Ù…ÛŒ رسد به شجره کسانی از سرزمینی Ú©Ù‡ عرب Ù†ÛŒ انداخته است.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ به کسی Ùکر کرده بود Ú©Ù‡ آن پل را ساخته بود. هزار بار هر بار هزار ØªØØ³ÛŒÙ† به استادی اش نثار کرده بود Ú©Ù‡ چنان پلی ساخته بود Ú©Ù‡ ØØªÛŒ با بمباران جنگ جهانی دوم هنوز تکه بزرگی از آن میانه ÛŒ رودخانه بر جای مانده بود Ùˆ هیچ سیلابی نتوانسته بود آن را از جا بکند یا مثل موریانه بخوردش یا بخوراندش.
مرورخیالهای دور هم پر ٠پرواز ٠زمینگیر شده ای Ù…ÛŒ توانست باشد Ú©Ù‡ تنهایی خویش را به جهان اندیشه ها Ùˆ تجربه ها Ùˆ ایده آلهای بلندپروازانه پیوند Ù…ÛŒ داد. پر٠پروازی Ú©Ù‡ نه سلول زندان Ù…ÛŒ شناخت Ùˆ نه تبعید گاه بی در Ùˆ پیکری Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد برهوت بی آب Ùˆ علÙÛŒ بود. برهوتی Ú©Ù‡ روزهایش را سراب Ùˆ شبهایش را آسمان صا٠پر ستاره ای Ú©Ù‡ مجال یک دم رها شدن از خیالباÙÛŒ Ùˆ چون Ùˆ چراهای خود ساخته نمی داد، پر Ù…ÛŒ کرد.
شاید هزاربار وجود او را Ú©Ù‡ دیگر همزادش شده بود، ارج Ù…ÛŒ نهاد Ùˆ در دل هزاربار چونان بتی Ù…ÛŒ پرستیدش. بتی Ú©Ù‡ در دیدار نخست به همه چیز Ø§ØØªÙ…ال Ù…ÛŒ داد الا به چنین پیوست Ùˆ آمیخت ٠جان Ùˆ تن.
شاید هزاربار شده بود که دورادور نگاهش می کرد. از خود می پرسید:
- این همان است Ú©Ù‡ از دیدنش ÙˆØØ´Øª کرده بودی!ØŸ
هزار بار شده بود Ú©Ù‡ با هزار آه از Ù„ØØ¸Ù‡ ای یاد کند در گرمای تازه برآمده از خنکای ØµØ¨ØØŒ Ú©Ù‡ از ترک موتور سیکلت یاماها ÛŒ Ùکستنی پاسگاه Ú©Ù‡ مثل کوه Ø¢ØªØ´ÙØ´Ø§Ù† ازآن دود بر Ù…ÛŒ خواست، پیاده شده بود. سرباز زهوار در Ø±ÙØªÙ‡ ای مامور شده بود Ú©Ù‡ او را مقابل باریکه راهی از میان انبوه ماسه ÛŒ روان به بی رنگی ماتی Ú©Ù‡ بزور میشد دید، پیاده کند. پیاده شدنی Ú©Ù‡ مانند انداختن سنگ ریزه ای به میانه دریایی باشد Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کند هیچ کرانه Ùˆ ساØÙ„ÛŒ به چشم نیاید Ùˆ دورترین قدرت نگاه اش توده ای مات باشد Ú©Ù‡ اول Ùˆ آخرش ناپیدا.
آنچه Ú©Ù‡ بر او گذشته بود، چنان بر Ø±ÙˆØ Ù†Ø§Ø¢Ø±Ø§Ù…Ø´ سنگینی Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ ØØ§Ø¶Ø± بود همه عمرش را بدهد Ùˆ از آن بگریزد. Ù†ÙØ³ در هوای آزاد بی آنکه نوبتی باشد Ùˆ چشمان گزمگانی Ú©Ù‡ اسیرتر از او Ù…ÛŒ پاییدندش تا دست از پا خطا نکند.
بارها شده بود وقتی Ú©Ù‡ بیاد Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ آنچنان در چشمان سرگزمه ÛŒ یک لا قبایش خیره شده بود Ú©Ù‡ یارو وا مانده بود از شرم ÙØ±Ø§Ù…وش شده اش Ú©Ù‡ در تلاقی دو نگاه باز Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯Ù‡ شده بود Ùˆ او نیز با همه ÙˆÙ‚Ø§ØØªÛŒ Ú©Ù‡ داشت از نگاه اش، گریخته بود. هربار Ú©Ù‡ به یادش Ù…ÛŒ آمد، به خود پوزخندی Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ کدام اسیر کدام شده اند.
3
هنوز به باریکه راه رسیده Ùˆ نرسیده، سرباز روکرده به او Ú¯ÙØªÙ‡ بوذ:
- همین راه را بگیر برو.میرسی به کپر. بقیه اش دیگر با خودت است.
وقتی به سرباز مامور پاسگاه Ú¯ÙØªÙ‡ بود Ú©Ù‡ تا ØØ§Ù„ا هیچ چیزش با او نبود اما ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡ شده است Ú©Ù‡ در این برهوت Ú©Ù‡ گستردگی یه یک دنیا بی کسی در آن دهان گشده؛ بقیه اش با خود اوست Ùˆ به آهی آمیخته پرسید:
- کدام بقیه باقی مانده که با خود او باشد.
سرباز سر در نیاورده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید Ùˆ با Ú¯Ù… شدگی ٠به من Ú†Ù‡ ÙˆÙÙ„ اش Ú©Ù†ÛŒ Ú¯ÙØª ØØ§Ù„ا هرچه Ù…ÛŒ خواهی به خودت است. شاید هزاربار با هربار یاد آوردن آن Ù„ØØ¸Ù‡ØŒ از ÙˆØØ´Øª تنهایی در برهوتی Ú©Ù‡ پیاده شده بود، چنان آهی Ù…ÛŒ کشید Ú©Ù‡ درد دوری Ùˆ Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± آمدن ناخواسته، بسان رعد برق هولناکی در تمام جانش هوار Ù…ÛŒ شد.
شالی Ú©Ù‡ دور سرش بسته بود را هنوز باخود داشت. هنوز هم با هربار باز کردن شال، Ú©Ù‡ دیگر از هرجای آن نخی وا Ø±ÙØªÙ‡ آویزان بود، به همان Ù„ØØ¸Ù‡ ای کشیده Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ از موتور سیکلت پیاده شده بود.
- تا Ø¢ÙØªØ§Ø¨ به وسطای آسمان برسد باید این راه را تمام کنم .
به خودش Ú¯ÙØªÙ‡ بود. آنهم به صدای وا مانده ای Ú©Ù‡ پیش ازاینکه بیان Ù…Ùهموم کلامی منظور بوده باشد، انعکاس غمآواری بود Ú©Ù‡ بر Ø±ÙˆØ Ùˆ روان اش سنگینی Ù…ÛŒ کرد.
هر بار Ú©Ù‡ به مرور چونان بی پناه ای Ù…ÛŒ رسید، رنگ از چهره ÛŒ بی رنگ اش Ù…ÛŒ پرید. هربارهم به همان تازگی سالهای دور، لرزه بر اندامش Ù…ÛŒ نشاند. راه از بیراه ÙØ±Ù‚ نداشت. تنها نشانه ÛŒ آن Ú©Ù‡ بتواند جهتی را Ù¾ÛŒ بگیرد، تابش Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بود در راستای باریکه راهی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
Ù…ÛŒ اندیشید تا همه ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ها Ùˆ دانسته هایش را بکار گیرد Ú©Ù‡ از پس باریکه راه مات بر آید. باریکه راهی Ú©Ù‡ ØØªÛŒ در هیچ یک از کابوسهایش ندیده بود تا Ú†Ù‡ رسد به این Ú©Ù‡ رو در رو با آن بایستد Ùˆ بخواهد راهی بیابد Ú©Ù‡ آن را در نوردد.
شاید هزاربار خیال کرده بود Ú©Ù‡ اگر باریکه راه اینگونه مات Ùˆ بی در Ùˆ پیکر نبود، Ú†Ù‡ خوب Ù…ÛŒ شد. هزار راه به Ùکرش Ù…ÛŒ رسد با هزار درخت Ùˆ سایه Ùˆ رود Ùˆ چشمه ساری Ú©Ù‡ هیچ کدام آنها به باریکه راه نمی Ø±ÙØª Ùˆ تنها وجه مشترک آنها آغازگاهی بود Ú©Ù‡ ایستاده بود ولی پایان Ù…ØªÙØ§ÙˆØªÛŒ Ú©Ù‡ هیچ کرانه ÛŒ مشخصی در آن به چشم نمی آمد.
با خود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- گیرم Ú©Ù‡ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ هیچوقت به وسطای آسمان نرسد Ùˆ تو زمان تا بینهایت هم داشته باشی ولی تا Ú©ÛŒ!ØŸ چقدر!ØŸ کجا!ØŸ
Ù†ÙØ³ÛŒ تازه Ù…ÛŒ کرد. به آسمان خیره Ù…ÛŒ نگریست، Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- اما خوبی اش این است که تا کپر باید بروم
همیشه یک نقطه ای هست Ú©Ù‡ سمت Ùˆ سوی ات را مشخص کند ØØªÛŒ وقتی Ú©Ù‡ جهات طبیعی ات را Ú¯Ù… کرده باشی Ùˆ ندانی بر پاهایت ØØªÛŒ تکیه داری. یک چیزی Ú©Ù‡ ترا به جهان درون Ùˆ بیرونت ربط Ù…ÛŒ دهد. یک چیزی Ú©Ù‡ شمار Ù†ÙØ³Ù‡Ø§ÛŒØª را با تو قسمت Ù…ÛŒ کند. کپر! کپر! Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از خود Ù…ÛŒ پرسید:
- ولی کپر کجا هست!؟
پوزخندی می زد و ادامه می داد:
- تا جاییکه میشود Ø±ÙØª Ù…ÛŒ روم! آخر ٠نای من کپر خواهد بود!
موتور سیکلت Ú©Ù‡ دور شده بود. از تنهایی اش بدر آمد. همیشه همینطور بود. وقتی شرایطی Ú©Ù‡ اجباری در آن بود، یا با کسانی بود Ú©Ù‡ هیچ سنخیت Ùˆ خواستهای مشترکی با آنان نداشت، دچار تنهایی شدیدی Ù…ÛŒ شد. کلاÙÚ¯ÛŒ خاصی Ú©Ù‡ تا نرهد از آن، این پا آن کردن اش ÙˆÙÙ„ Ú©Ù† نبود.
با نگاهی به دور Ùˆ برش، Ú©Ù… مانده بود بنشیند Ùˆ بر هرچه روزگار Ùˆ خیالهای سمج اش ناسزا بگوید. تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، شن زاری بود Ú©Ù‡ تا کرانه ÛŒ دور کشیده Ù…ÛŒ شد. گاه گاهی Ú©Ù‡ باد زورش Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد Ùˆ ماسه ÛŒ کمتری به هوا Ù…ÛŒ داد، سایه هایی از تپه Ùˆ ماهورها دیده Ù…ÛŒ شد. از دور Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø±Ù‡ ای هر از گاه Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ بر Ù…ÛŒ خواست Ùˆ Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ شد. تصور اینکه از جنگل Ùˆ آب Ùˆ دریا به چنین برهوتی Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±Ø´ کرده باشند یا شده باشد، وا Ù…ÛŒ Ø±ÙØª.
شاید هزاربار به چند Ùˆ چون این ماجرا اندیشیده بود. هزار خیال Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود Ùˆ توجیهی Ú©Ù‡ خود را آرام کند Ùˆ شرایط Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± آمده را نیز Ù¾Ø°ÛŒØ±ÙØªÙ†ÛŒ! تکرار کرده بود اما هر بار هزار راه بنظرش آمده بود. هزار Ø§ØØªÙ…ال Ùˆ امکان Ú©Ù‡ اگر Ù…ÛŒ شد یا Ú©Ù…ÛŒ عقل در کله ÛŒ بی عقلشان بود، Ù…ÛŒ شد یا Ù…ÛŒ توانستند چنین نمی کردند Ú©Ù‡ کرده بودند.
اوج خیالباÙÛŒ های این چنینی آن وقت بود Ú©Ù‡ به Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ آنان Ù…ÛŒ نشست. شاید هزاربار دادگاهی تشکیل داده بود Ùˆ هر بار از هزار بار، هزار Ø¨ØØ« Ùˆ منطق Ùˆ راههایی Ú©Ù‡ عاقلانه اش Ù…ÛŒ نمود Ùˆ با تÙکرانسانی اش همخوانی داشت، پیش Ù…ÛŒ کشید Ùˆ قاضی Ù…ÛŒ شد، وکیل Ù…Ø¯Ø§ÙØ¹ Ù…ÛŒ شد، دادستان Ù…ÛŒ شد، متهم Ù…ÛŒ شد، هیئت منصÙÙ‡ خیالی اش را تشکیل Ù…ÛŒ داد Ùˆ ØÚ©Ù… صادر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ باز هر بار از هزار بار را به هم Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه خشمش ÙØ±ÙˆÚ©Ø´ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نه به خنک شدن آنهمه بجان آمدنی Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ در بزنگاهی Ú©Ù‡ با آنهمه خیالیدن، دست داده بود، Ù…ÛŒ توانست سر ناروایان خالی کند.
Ùˆ اینهمه وقتی هیجان Ùˆ شور Ùˆ ØØ§Ù„ ٠جدل با آنان، به نقطه برخوردهای رو در روی خیالی اش Ù…ÛŒ رسید، خون در چشمانش جمع Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ پنداری همان Ù„ØØ¸Ù‡ است Ú©Ù‡ همه ناروایی های بر سر او آمده را بر هم بزند Ùˆ داد بخواهد. Ùˆ این تکرار بی ØØ§ØµÙ„ هماره ÛŒ هزار باره بود Ùˆ باز هم آسیاب به نوبت.
هر بار Ú©Ù‡ از هزار خیال خویش خسته Ù…ÛŒ شد، هزار بدو بیراه نثارشان Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ چطور برای ساختن جهنم شوربختی انسان، همه نیروی شان را بکار Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ تمام توش Ùˆ توانشان را برای Ø®Ùقان، Ú©Ù‡ آدمی دهن ببندد Ùˆ کر Ùˆ کور، آن باشد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند یا Ù…ÛŒ شناسند .
- تو تا کی می خواهی اینها را دوره کنی؟
پرسشی که سلانه همیشه از او می کرد.
- این هم نگویم چی بگویم!
جوابی که همیشه می داد.
مثل همان وقتی Ú©Ù‡ چون هزار وقت ٠مانند آن، ØØ±ÙÛŒ نداشت بگوید. یعنی Ú†Ù†Ú¯ÛŒ بدل نمی زد Ú©Ù‡ جدلی داشته باشد Ú©Ù‡ صد من آن را به یک غاز نمی خریدند. هیچ چیز عوض نمی شد. یعنی اگر هم Ù…ÛŒ شد، ÙØ±Ù‚ÛŒ نمی کرد با این همه ای Ú©Ù‡ تن داده بود Ùˆ هزار ØØ³Ø±Øª بدل کارش شده بود هزار ماجرا Ùˆ خاطره مرور کند.
اگر همان وقت که دلش می خواست و هزار بار هم هزار نهیب زد به خودش که مرگ یک بار و شیون هم یک بار، خودش را خلاص کند اما نکرد.
مثل همان دلدادگی ای Ú©Ù‡ آنهمه دل Ù…ÛŒ تپید Ùˆ رنگ از چهره اش Ù…ÛŒ ربود وقتی خرامانش Ù…ÛŒ دید Ùˆ عشوه هایش را به هزار نگاه Ù…ÛŒ ستود، ماجرا ÙØ±Ù‚ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ این نمیشد Ú©Ù‡ کنون دلمرده ÛŒ هزار خیالی اش را رقم زده است. شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ هر بار از هزار بار به این باور رسیده بود Ùˆ ØÚ©Ù… داده بود Ú©Ù‡ درست Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
-هزار روز هم اگر بنشینی Ùˆ زاغش را چوب بزنی، آب از آب تکان نمی خورد. با نشستن Ùˆ پاییدن اینکه جایی یا ÙØ±ØµØªÛŒ گشاد بدهد، جز اینکه خودت را ÙØ±Ø³ÙˆØ¯Ù‡ کنی، هیچ چیز عاید تو نمی شود. باید بجنبی تا دیر نشده است. وقتی نمانده Ú©Ù‡ بخواهی همینطور این ماه آن ماه Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ ØØ§Ù„ا هم Ú©Ù‡ اینقدر در لاک خودت Ø±ÙØªÙ‡ ای Ùˆ خیالهای خودت را کاویده ای Ú©Ù‡ انگار روز Ùˆ Ù‡ÙØªÙ‡ Ùˆ ماه هم طول Ùˆ درازی اش را از دست داده است.
یادت هست برای یک دقیقه دیرکرد Ú†Ù‡ دلشوره ای داشتی! یادت هست!ØŸ همان دلشوره هایی Ú©Ù‡ هزار ØØ¯Ø³ Ùˆ گمان Ùˆ Ø§ØØªÙ…ال را بر Ù…ÛŒ شمردی Ùˆ همیشه ÛŒ خدا هم بدترین سناریوها را چنان ÙˆØØ´ØªØ²Ø¯Ù‡ مرور Ù…ÛŒ کردی Ú©Ù‡ آدمی وا Ù…ÛŒ ماند به عمق تنشهای درونی Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ باید کرد! اما جان سگ داشتی آن سالها. هزار بلا سرت Ù…ÛŒ آمد Ùˆ هزار بار Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒ ولی باز بلند Ù…ÛŒ شدی. اصلا تخمت هم نبود Ú©Ù‡ چند سال از تو گذشته Ùˆ همینطور تن دادی به هرچه بادا بادی Ú©Ù‡ خلاصه صدای استخوانهایت هم بلند شده Ùˆ زه وارت در Ø±ÙØª.
شدی ÙØ±Ø³ÙˆØ¯Ù‡ ای Ú©Ù‡ امروز چارچرخ ات هواست. آدم ته دلش خالی Ù…ÛŒ شود با این دست آن دست هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. آخرش یک وقت خبردار Ù…ÛŒ شوی Ú©Ù‡ دیگر کار از کار گذشته Ùˆ بازهم باید یک شکست دیگر بقول خودت به شکستهای گذشته اضاÙÙ‡ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ باز هم بگویی این هم رویش! اما یک Ù„ØØ¸Ù‡ نمی نشینی به این Ùکر نمی Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ یک وقتی هست Ú©Ù‡ باید بگویی چیزی Ú©Ù‡ دلت را به آشوب Ù…ÛŒ کشاند. چیزی Ú©Ù‡ دیگر نمی شود مثل آن سالهای ماجرا، این پا آن پا Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ به زمان بهتر موکول Ú©Ù†ÛŒ.
Ú†Ù‡ وقت Ù…ÛŒ خواهی باورکنی Ú©Ù‡ تو در همان " زمان بهتر" داری سر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. یعنی همین Ù„ØØ¸Ù‡! یعنی همین دمی Ú©Ù‡ ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ بری Ùˆ تازه ممکن است بر هم نیاری بقول خیام! همین Ù„ØØ¸Ù‡ بهترین زمان از هر زمان بهتریست Ú©Ù‡ بخواهی منتظرش باشی.
شده است Ú©Ù‡ بخواهی همه آن ÙØ±ØµØªÙ‡Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ به زمان بهتر موکول کرده ای، مرور Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ ببینی چند بار آن زمان بهتر سر رسیده است!ØŸ Ù…ÛŒ بینی Ú©Ù‡ همیشه همین بوده، همینی Ú©Ù‡ مثل همین الان اش Ú©Ù‡ زمان بهتر را Ù…ÙØ±ÛŒ درست کرده ای مثل همه ÛŒ آن زمانهای پیش Ú©Ù‡ خودت را گول زده ای یا شاید هم گول نزده باشی اما یک جور در Ø±ÙØªÙ‡ ای یا خودت را متقاعد کرده ای Ú©Ù‡ تصمیمی Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای در ØØ§Ù„یکه ÙØ±Ø§Ø± کرده ای از Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ú©Ù‡ دلت Ù…ÛŒ خواست Ùˆ نکردی Ùˆ Ù†Ú¯ÙØªÛŒ Ùˆ هزار بار هم برای هر بار خودت را در خلوت خودت به بد Ùˆ بیراه کشاندی. ØØ§Ù„ا هم مثل همان هاست. اما یک جا باید برسی به این Ú©Ù‡ دیگر وقتی نمانده Ú©Ù‡ بخواهی زمان بهتری را انتظار بکشی. اصلا برای Ú†Ù‡ بخواهی زمان بهتری پیش بیاید. همین زمانی Ú©Ù‡ دلت Ù…ÛŒ خواهد Ùˆ سرپایت هستی Ùˆ خوش خوشان ات هم هست، برو رک Ùˆ راست بگو خودت را خلاص Ú©Ù†. یا زنگی زنگ یا رومی روم!
به اینجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسید، با خود به سوزی بی مانندی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- کاش Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ…. کمترین اش این بود Ú©Ù‡ دیگر ØØ³Ø±ØªÛŒ نمی ماند برایم Ú©Ù‡ چرا Ù†Ú¯ÙØªÙ…. اما Ù†Ú¯ÙØªÙ… Ùˆ انگار Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ شد همینی Ú©Ù‡ مثل هزار ØØ³Ø±Øª دیگر، مرورش کنم Ùˆ آه بکشم.
به سکوت کمر Ø´Ú©Ù†ÛŒ آه Ù…ÛŒ کشید Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- نه! Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ کردن خودم هم Ú†Ù†Ú¯ÛŒ به دل نمی زند. Ù…ØØ§Ú©Ù…Ù‡ ÛŒ Ú†ÛŒ!ØŸØŒ Ú©ÛŒ!ØŸØŒ کجا!ØŸ Ú†Ù‡ آشی !ØŸ Ú†Ù‡ Ú©Ø´Ú©ÛŒ!ØŸ نه هیچ ثانیه از این روزگار منتظر تو ایست Ù…ÛŒ کند Ùˆ نه بود Ùˆ نبودت ÙØ±Ù‚ÛŒ برایش! اصلا خودت هستی Ú©Ù‡ دنیایت را معنا Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ معنا Ù…ÛŒ دهی. به هیچ کس Ùˆ هیچ چیز هم ربطی ندارد. یک دم، یک Ù„ØØ¸Ù‡ØŒ یک Ù†ÙØ³ کشیدنی ØØªÛŒØŒ اگر به کام تو باشد Ùˆ بخواهی یا خواسته باشی آن جور Ú©Ù‡ دلت خواسته، دم ÙØ±Ùˆ بری Ùˆ بر آری، بس ات است به این Ú©Ù‡ اینهمه سینه به درانی به چیزی Ú©Ù‡ هیچ چیزش به تو نیست.
4
Ùˆ اما سّلانه زنی میانه سال بود Ú©Ù‡ در برهوت کویری، همه ÛŒ دار Ùˆ ندارش را زیر سق٠بادنما مانندی جمع کرده بود. سگی داشت Ú©Ù‡ زوزه آن پیش از آنکه بیم هر از گاهی سلانه را بزداید، هراس Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯ Ùˆ بارها شده بود Ú©Ù‡ چوب دستی صاÙÛŒ Ú©Ù‡ از Ù¾ÛŒ سالها ماندن در دستان او، جلایی ÛŒØ§ÙØªÙ‡ بود Ùˆ برق Ù…ÛŒ زد، در هوا Ù…ÛŒ جنباند Ùˆ Ø´Ø¨Ø Ø´Ø¨Ø§Ù†Ù‡ Ù…ÛŒ درید Ùˆ خیال Ù…ÛŒ رماند.
او زنی چهارشانه با قدی بلند، ابروانی پهن Ùˆ کشیده بود Ú©Ù‡ لبهای چاق اش بزرگی دهانش را Ù…ÛŒ پوشاند. چشمانی درشت Ùˆ صورتی پر گوشت داشت. زیر لب پایینش خالکوبی تند Ùˆ نیلی رنگی، خود نمای Ù…ÛŒ کرد. Ø´Ú©Ù… برآمده Ùˆ پاهای چاقش امان نمی داد Ú©Ù‡ آنگونه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست، بجنبد. وقتی Ú©Ù‡ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ای راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªØŒ چنان آهسته Ùˆ آرام قدم بر Ù…ÛŒ داشت Ú©Ù‡ گویی Ø¢ÙØªØ§Ø¨ به Ø¢ÙØªØ§Ø¨ از جا بلند Ù…ÛŒ شود.
سلانه یک بز Ùˆ یک گوسÙند با سگی مردنی داشت. در راسته خانه های خشتی ویران شده Ú©Ù‡ هیچ جنبده ای سالاسال از آن نمی گذشت، گوشه ای را با پرچین Ùˆ چوب Ùˆ چپر، دÙور کرده بود.
باریکه آبی از یک قنات بجای مانده از زمانهای دور، در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ Ù†ÙØ³ گیری از کپر، قرار داشت Ú©Ù‡ زندگی در آن برهوت را ممکن ساخته بود.
ویرانه های بجای مانده از مردمانی Ú©Ù‡ زمانی در آنجا Ù…ÛŒ زیستند Ùˆ آبادی ای بود Ùˆ راه داد ستدی، به چشم Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ سلانه هیچگاه از هیچکدام انها Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ نکرده بود Ú©Ù‡ سرپناه Ù…ØÚ©Ù…تری بسازد. هرگاه Ú©Ù‡ وسوسه Ù…ÛŒ شد تا در یکی از آن ویرانه ها جا Ùˆ مکانی ÙØ±Ø§Ù‡Ù… کند، بخود نهیب Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ از اموال دیگران دوری جوید. اهل بالا کشیدن مال دیگران نیست. مال دیگری از گلوی او پایین نمی رود.
هر روز از کپر تا باریکه آب Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ùˆ پادراز هم همراهش. در غروبگاهان یکی از این روزها، خیک لبریز از آب بر پشتش، سوی کپر Ù…ÛŒ آمد. هنوز تا کپر راه زیادی مانده بود. برجستگی تیره رنگی، نظرش را جلب کرد Ú©Ù‡ با زمینه همیشگی پای تپه ماهور ٠رو به ماه، تازگی داشت. پادراز، سگ ٠سلانه ØŒ له له زنان پیش از او زوزه ای کشیده بود.
سلانه خیک آب بر زمین گذاشت Ùˆ چوبدستی را در هوا جنباند. با صدایی Ú©Ù‡ ØØ±ÛŒÙ بجوید هوهو ای کرد. اما هوهوی هراسناکش هیچ بازتابی نداشت مگر بیمی Ú©Ù‡ همان Ù„ØØ¸Ù‡ هوهو کردن در دل خود او دوانده شده بود. انگار Ú©Ù‡ بخواهد پیش از هوهو کردن، از واکنش متقابل بترسد، Ù„ØØ¸Ù‡ ای هراسیده بود.
پادراز با شنیدن صدای هوهوی سلانه، شروع به پارس کردن نمود. سلانه بطر٠برجستگی تیره رنگ Ø±ÙØª.
مانند شکارچی ای Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ خالی در دست نشانه Ø±ÙØªÙ‡ØŒ تهدید کرده باشد، هم Ù…ÛŒ ترسید Ùˆ هم Ù…ÛŒ ترسانید. با تنها Ø³Ù„Ø§Ø Ù‡Ù…Ø±Ø§Ù‡Ø´ØŒ چوب دستی، بر تکه ÛŒ تیره ÛŒ ناهمگون رهاشده بر پای تلّه ÛŒ شنزاری بر آمده، Ù‡ÛŒ ای کرد. اما هیچ صدای نشیند.
دوباره چوبدستی را به گونه ای Ú©Ù‡ بخواهد در آن ÙØ±Ùˆ کند، ÙØ´Ø§Ø± داد Ùˆ Ù‡ÛŒ ای بلند تر نمود. ÙˆØØ´Øª زده چند گام به عقب Ø±ÙØª. ØØ±Ú©Øª ناگهانی اما مرده وار تکه ÛŒ تیره رنگ تعجب اش را بر انگیخت. با صدایی Ú©Ù‡ نشان از هراسش داشت، Ú¯ÙØª:
- ای بیچاره! این...این .......!
به لکنت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. چنان بهت زده به پیکر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بروی ماسه ها خیره شده بود Ùˆ این...این... Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ پادراز بی انقطاع پارس Ù…ÛŒ کرد. سلانه هویی کرد تا پادراز ساکت شود. چوب دستی را بکناری نهاد. کنار پیکر ولو شده بر روی ماسه ها چمباتمه زد Ùˆ آن راتکانی داد.
تمام تنش Ù…ÛŒ لرزید. بزور به خود دلگرمی Ù…ÛŒ داد. خیک آب را روی دستانش بلندکرد. شکمبه ÛŒ خیک را روی زانویش قرار داد Ùˆ از دهانه ÛŒ آن چند قطره آب بر صورت پیکر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ پاشید.
ناگهان از ØØ§Ù„ت چمباتمه زده چنان پرید Ú©Ù‡ پادراز عو عو کنان خیز برداشت Ùˆ از او ÙØ§ØµÙ„Ù‡ Ú¯Ø±ÙØª. پارس کردنهای ممتد Ùˆ هراسناک پادراز بیشتر دلش را خالی Ù…ÛŒ کرد. داشت پادراز را جوری Ú©Ù‡ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ کند، تشر Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ ناگاه پیکر آخی Ú¯ÙØª. سلانه چنان "ها " ÛŒ با تعجب Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ خودش بخنده Ø§ÙØªØ§Ø¯. پادراز به سلانه نزدیک شد. سلانه دوباره کنار پیکر بهوش آمده با ØØ§Ù„ت نیم خیز، بازوان پیکر بهوش آمده را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ú¯ÙØª:
- آخه بخت برگشته ØØªÙ…ا به Ù†ÙØ±ÛŒÙ† ابلیس دچار شدی Ú©Ù‡ راه ات به اینجا کشیده!
چهره ÛŒ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ سوخته Ùˆ لبان پوست پوست شده ÛŒ پیکر چنان بود Ú©Ù‡ نای ØØ±Ù زدن نداشت. با چشمانی نیمه باز به سلانه نگاه کرد Ùˆ تلاش کرد Ú©Ù‡ روی پایش بایستد اما هنوز راست نایستاده بود Ú©Ù‡ نیمی به سلانه Ùˆ نیمی رها شده ØŒ روی ماسه ها مانند یک تکه گوشت ÙˆÙÙ„ÙÙˆ شد.
سلانه بازهم از مشک آب، چند قطره با انگشت گوشتالویش، بر لبان خشک پیکر چکاند. Ù„ØØ¸Ù‡ ای به آسمان پرستاره ÛŒ بالای سر چشم دوخت Ùˆ زیر لب چیزی زمزمه کرد Ú©Ù‡ از آن خنده اش Ú¯Ø±ÙØª.
شاید هزاربار هر بار Ú©Ù‡ به اینجا رسید همان خنده را نثار او کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:
- یادت هست!ØŸ مثل یک تکه گوشت Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودی! شانس آوردی Ú©Ù‡ عقربی، رطیلی، ماری سراغت نیامد تا به تو برسم وگرنه تا ØØ§Ù„ا اثری از استخوانهایت هم نمانده بود.
ناز بی مانند او در Ú¯ÙØªÙ† همین Ú©Ù‡ آخرش ØØ³ÛŒ سرشار از خوش Ø¨ØØ§Ù„ÛŒ ٠اینکه توانسته بود به زندگی بازش گرداندش، شور خاصی در او Ù…ÛŒ زایید.
شوری Ú©Ù‡ شاید هزار بار هربار با هزار نگاه ستودنی زیر Ùˆ بالای سلانه را بوسیده بود. همیشه هم با خود تکرار کرده بود Ú©Ù‡ اینهمه در تو، برهوت هزار ØØ³Ø±Øª Ùمانده در کوله ÛŒ با من را خواستنی تر Ù…ÛŒ کند اگر Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نشده بوده باشد.
روزهای نخست اینگونه نبود Ú©Ù‡ بخواهد به این آسودگی با او Ùˆ از او بگوید ØØªÛŒ وقتی همه ÛŒ تب Ùˆ تاب ÙØ¢Ù† Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ نجات بخش Ú©Ù‡ سلانه به دادش رسیده بود Ùˆ با چوبدستی Ùˆ واغ واغ کردن پادراز تا کپر کشانده شده بود، پشت سرگذاشته Ùˆ به خود آمده بود، سلانه را دیده بود با آن هیبتی Ú©Ù‡ نه Ùقط انگیزه ÛŒ بودن با زنی Ú©Ù‡ ØØ³ خواستنی ای را در او نمی گیراند بلکه بسان آدمی Ú©Ù‡ غرق کوهی از اÙکار دور Ùˆ دراز خود بوده باشد Ùˆ بخواهد شرایط Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± آمده را سبک سنگین کند، با او ØØ±Ù Ù…ÛŒ زد Ùˆ چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª.
ماه ها گذشته بود Ú©Ù‡ زیر Ùˆ بم ØØ§Ù„ Ùˆ هوای او را Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØªÙ‡ بود Ùˆ رسیده بود به چنان به بودنی با او Ú©Ù‡ گاه ØØ³ Ù…ÛŒ کرد بدون سلانه هوای Ù†ÙØ³ کشیدنش نیست.
هیچ وقت Ù†Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ از بودن ÙØ¨Ø§ او بعنوان یک زن ÙˆØØ´Øª داشت. اصلا بروی خودش هم نیاورده بود Ú©Ù‡ روزهای نخست Ú†Ù‡ جور از نگاه کردن ÙØ¨Ù‡ او پرهیز Ù…ÛŒ کرد.
در دل شاید هزار بار هربار هزار لعنت به خود کرده بود Ú©Ù‡ چگونه در خود از او به قضاوت نشسته بود. اینکه برهوتی Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± شده باشد آنهم با کسی Ú©Ù‡ ØØªÛŒ روزی تصور آن نیز برایش امکانپذیر نبود.
اول بار Ú©Ù‡ تØÚ©Ù… سلانه را دیده بود خشمآگین با او برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ یک Ù„ØØ¸Ù‡ هم به این نمی اندیشید Ú©Ù‡ بخواهد بدور از آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند یا ذهنیتی Ú©Ù‡ داشته، سلانه را آن طور Ú©Ù‡ هست ببیند نه آنگونه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند یا Ù…ÛŒ خواهد ببیند.
سلانه هیچگاه ØØ±Ù Ùˆ کردارش یکی نبود. کردارسلانه بگونه ای بود Ú©Ù‡ یک دریا مهربانی داشت. یک دریا شور Ù Ú©Ù…Ú© کردن Ùˆ مراقبت ÙØ§Ø² او Ú©Ù‡ در برهوت ÙØªØ§ چشم کار Ù…ÛŒ کرد، دنیایی بود.
شاید هزار بار هربار ØØªÛŒ یک Ù„ØØ¸Ù‡ هم نشده بود Ú©Ù‡ بخود نهیب نزده باشد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شد اگر برخوردی Ù…ÛŒ کرده یا کرده بود Ú©Ù‡ این روزها را با ملامت خودش از Ø±ÙØªØ§Ø± Ùˆ قضاوتی Ú©Ù‡ از سلانه در خود داشت، سر نمی کرد.
اول بار که پرسید:
- سلانه در این بیابان برهوت که هیچ آدمیزادی نیست چکار می کنی؟
Ùˆ سلانه با همان صدای آمرانه Ú©Ù‡ بخواهد مرعوبش کند، Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- همین Ú©Ù‡ به داد تو رسیدم، کاÙÛŒ نیست Ú©Ù‡ بودنم در این برهوت، قانع ات کند!
و نجات او از مردن و پوسیدن در ریگزاری که سالاسال ملخی از آن عبور نمی کرد، همه ی کنجکاویهای دیگر در چرایی بودن سلانه در آن برهوت را پاک می کرد.
وقتی کوله خیالش را باز می کرد و می نشست به هزار لای خاطره ، با خود
Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- Ú†Ù‡ دارم من!ØŸ من Ú†Ù‡ کرده ام!ØŸ هیچ! اینهمه Ú©Ù‡ دور را دیده ام از Ù†Ú© دماغ خودم هم مانده ام. ØØ§Ù„ا Ú†Ù‡!
دیوانه Ù…ÛŒ شد وقتی Ú©Ù‡ بتنگ Ù…ÛŒ آمد از همه چیز. سر به هر نشان Ùˆ نمادی Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÙØª Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست در ØØ³ همگانه اش درک کند. از کپر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا یورش بی اما شنزاری Ú©Ù‡ دمار در آورده بود. خشم یک دریا در دلش کولاک Ù…ÛŒ کرد.
چنان شعله کشانی Ú©Ù‡ هست Ùˆ نیست بسوزاند. Ùˆ همه این Ø¢ØªØ´ÙØ´Ø§Ù† در کز کردن هربار از هزارباری Ú©Ù‡ هزار جان هم اگر Ù…ÛŒ داشت نشان از ØØªÛŒ از خاکسترش برجای نمی ماند. در جوش Ùˆ خروش همین یک از هزار ها، در سکوت Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±ÛŒ اش داد کشید:
- خوب Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شد اگر هر چیزی Ú©Ù‡ بودت قدر Ù…ÛŒ دانستی Ùˆ Ù…ÛŒ شناختی Ùˆ نمی نشستی به قیاس با ÙØ±Ø¯Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ هنوز نه سرش پیدا بود Ùˆ نه ته اش Ùˆ تو با آن اوتوپیایی Ú©Ù‡ هیچگاه به ØØ³ Ú©ÙˆÙØªÙ† مشتی بر ÙØ±Ù‚ سرت، Ø¯Ø±Ù†ÛŒØ§ÙØªÛŒ Ú©Ù‡ بود Ùˆ نبودش را Ùˆ به هیچ دادی همانی Ú©Ù‡ همه چیز بود Ùˆ چون هوای Ù†ÙØ³Ú©Ø´Ø§Ù†Ù‡ ات نزدیک به تو Ùˆ چون بودنت ملموس تر.
نکردی. نه! نکردی Ùˆ به هزار خیال هربار به هزار اما Ùˆ اگر Ùˆ عاقل اندر سÙیه نگریستن، دور ماندی از نزدیکترین "ها " Ùˆ هوارَت! آه اگر اینقدر دور نبودی از آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ اندیشیدی Ùˆ آنچه Ú©Ù‡ دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدی در آن ! خیال ٠خوش Ø¨ØØ§Ù„انه ات Ú©Ù‡ سخت جانی ات بود Ùˆ لجبازانه پا Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯ÛŒ Ùˆ جان کندنت را به هیچ هم نمی دیدی تازه این آغاز ماجرایت بود تا اینکه....
سلانه مانند کوه عریانی Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، مثل پادراز Ùهمیشه در هراس Ùˆ گریز، مقابلش چنانکه نداند او، همه هوش Ùˆ ØÙˆØ§Ø³Ø´ به اوست، دلواپسانه وا Ù…ÛŒ ماند Ùˆ ØÛŒØ±Øª زده Ú©Ù‡ نکند جنون Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوده باشد، هر اشاره Ùˆ ØØ±Ù Ùˆ ØØ±Ú©Øª اش زیر نظر داشت.
باد Ù†Ùیر Ù…ÛŒ کشید Ùˆ یک دشت Ú¯ÙØ± Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÛŒ به جانش Ù…ÛŒ نشاند. شور هوایی Ú©Ù‡ تش بی امان درماندگی را به هزار نشان چون Ùیلی به گوشش Ù…ÛŒ آویخت. پا، دراز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ پادراز چند متر خیز بر Ù…ÛŒ داشت با عو عوی ته گلویی Ú©Ù‡ کتکش نزند یا Ú©Ù‡ کاری به کارش نداشته باشد Ùˆ هماو بود گریزگاه آن همه تش Ùˆ توش Ù Ø¢ØªØ´ÙØ´Ø§Ù† در سکوتش Ú©Ù‡ سلانه در Ù…ÛŒ ÛŒØ§ÙØª ØªÙ Ú¯Ø±ÙØªÙ† او به آخر رسیده Ùˆ وقت است چون نسیمی به جان Ùˆ جهانش بدمد. به هیبت آمرانه ÛŒ همیشگی اش به سوی او Ù…ÛŒ خرامید. خرامیدنی Ú©Ù‡ زمان زیادی برده بود تا تØÚ©Ù… Ùˆ ابهت ارضائی ٠سلانه را دریابد. دست دراز Ù…ÛŒ کرد به سوی او Ùˆ در نگاه تهی از هر تØÚ©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ به سختی آمرانه Ù…ÛŒ نمایاندش ØŒ سوی او Ù…ÛŒ نگریست Ùˆ دلبرانه آغوش Ù…ÛŒ گشود.
یک دشت مهربانی را گویی زمختی برهوتی آمیخته است اما یک ÙØ±Ù…انبرداری تسلیم طلبانه ØØªÛŒ به کلام بی پشتوانه رامش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نرم Ùˆ سبک چون نسیمی، شور انسانی Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯ Ú©Ù‡ به هزار خیال هربار از هزار رنگ Ùˆ جلای خیالپردازانه طلب Ù…ÛŒ نمود.
کپر چونان قصر خدایان ÙØ±Ø§Ù…وش شده، از دل شنزار تا چشم کار کند، نمود داشت Ùˆ او دنیای سلانه را به هزار گزیریا ناگزیر Ù…ÛŒ چشید Ùˆ سرشار Ù…ÛŒ شد. گویی Ú©Ù‡ باز بر تکه پل بجای مانده از بمباران جنگ جهانی دوم
نشسته Ùˆ زاغ هزار خیال خویش چوب Ù…ÛŒ زند Ùˆ چنین نیز باز مرور خیال بود Ùˆ رسیدن به یک نتیجه Ú©Ù‡ همه دنیا خلاصه Ù…ÛŒ شد به همان برهوتی Ú©Ù‡ چون Ùˆ چرا نداشت Ùˆ شبهای خیال انگیزش با سلانه Ù…ÛŒ گذشت. هر شب ستاره ای Ù…ÛŒ شمرد Ùˆ به تناسب ØØ§Ù„ Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ با سلانه داشت، بنامش نشان Ù…ÛŒ کرد.
سلانه همین را می خواست. همین که رام و آرم ٠او باشد و تمکین کند به همین ستاره از آسمان بخشیدن و شبانی که گاه صدای قلبشان را نیزبه سکوت خویش قسمت می کردند.
روزهای آن همه یکنواختی چنان Ù…ÛŒ گذشت Ú©Ù‡ به آن همه جوش Ùˆ خروش ٠با هیچ در برهوت ÙØ¨ÛŒ هیچ صدای دیگری جز پادراز Ùˆ خشم Ùˆ گاه ناز ٠سلانه ØŒ گویی هیچ تکرار Ùˆ یکنواختی نداشت. سلانه ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ راند چنانکه به یک گردن گذاشتن ٠ساده Ùˆ ØØªÛŒ ساختگی او، یک دریا مهربانی نثارش Ù…ÛŒ کرد.
مانند تهیدستی Ú©Ù‡ هزار بار هربار همان ØØ±Ùهای دلبرانه Ùˆ وعده های بی هیچ تØÙ‚Ù‚ ÛŒØ§ÙØªÙ†ÛŒ دل خوش کند، دمان مهربانی سر Ù…ÛŒ کردند Ùˆ مهر Ù…ÛŒ ورزیدند. Ùˆ باز چرخ بر همان دور ٠بی انقطاعی Ù…ÛŒ چرخید Ú©Ù‡ هر دو به توخالی بودن آن آگاهی داشتند اما سلانه چیزی جز آن نمی خواست. Ùˆ این اش را مدتها گذشته بود Ú©Ù‡ دریابد Ùˆ بداند Ú©Ù‡ سلانه رگ خوابش کجاست Ùˆ Ú†Ù‡ باید بکند.
شاید هزار بار هربار به هزار شوق به تماشای رودخانه ای Ù…ÛŒ نشست Ú©Ù‡ او با قلابش بروی همان تکه پل ÙØ¨Ø¬Ø§ÛŒ مانده از بمباران جنگ جهانی دوم، Ù…ÛŒ نشست Ùˆ رویای ماهی سÙیدی را در سر Ù…ÛŒ پروراند Ú©Ù‡ تا نداشت. آنقدر در شبان بی مهتاب کپر توشه ÛŒ سالهای Ø±ÙØªÙ‡ را دوره کرده بود Ú©Ù‡ سلانه همه زیر Ùˆ بم آن را از بر کرده بود. گاه چنان Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ سلانه یادش Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ کدام قسمت از هزار لای یاد را Ù†Ø§Ú¯ÙØªÙ‡ گذشته است Ùˆ سلانه چنان از هزار خیال او Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ú©Ù‡ یادش Ù…ÛŒ Ø±ÙØª همه این ماجرا را دخلی نداشت.
غروب یکی از همان روزان داغ برهوت که سلانه مشک آب بردوش با پادراز همیشه با او، می آمد، بخود نهیب زد:
- سلانه همان ماهی ای نیست که آنهمه زاغ خیال را چوب زده بوده است!؟
یا شاید برهوت تا چشم کار می کند، سراب و شن زار تن داده به باد در گذر هر از گاهی واقعیت ناگزیری باشد که خیالیده بود همواره ورای آن خواسته باشد.
اما سلانه چه!؟
پرسشی که به هزار خیال به هربار کاویدن اینکه او به سلانه و سلانه به او، کدام از کدام چه بوده و کجای ماجرا جایی پاسخی باید.
ناتمام
1) این ماهی از خانواده است Ú©Ù‡ دارای Û² Ø¬ÙØª سبیلک، ودندان‌های ØÙ„Ù‚ÛŒ با ÙØ±Ù…ول Û³Ù«Û±.Û±-Û±Ù«Û±.Û³ یا Û³Ù«Û².Û±-Û±Ù«Û².Û³ می‌باشد. کپور معمولی Ùلس‌هایی درشت Ùˆ باله پشتی ممتدی دارد. تعداد Ùلس‌های خط جانبی در این ماهی Û³Û²-Û³Û° عدد می‌باشد. دهان آن کشویی بوده Ùˆ قابل بیرون زدن است. کپور معمولی در ØÙˆØ¶Ù‡â€ŒÙ‡Ø§ÛŒ دریای خزر، رودخانه تجن Ùˆ تمام ØÙˆØ¶Ù‡â€ŒÙ‡Ø§ÛŒ آبریز ایران پراکنش دارد. ØØ¯Ø§Ú©Ø«Ø± طول در این ماهی Û±ÛµÛ° Ùˆ میانگین Û³Û¸ سانتی متر است. بدن این ماهی تا ØØ¯ÛŒ دراز است Ùˆ طول Û³ برابر Ø§Ø±ØªÙØ§Ø¹ می‌باشد. سر ماهی بزرگ Ùˆ پوزه کند است. باله مخرجی کوتاهی دارد. در باله پشتی Û³ تا Û´ خار سخت Ùˆ Û±Ûµ(Û±Û¶) تا Û²Û±(Û²Û²) شعاع نرم Ùˆ شاخه شاخه وجود دارد. در باله مخرجی نیز Û³ خار سخت Ùˆ Ûµ یا Û¶ شعاع نرم شاخه شاخه دیده می‌شود.
این ماهی همه چیز خوار بوده Ùˆ از موجودات ریز بستر آب، کرم‌ها، سخت‌پوستان، نوزاد ØØ´Ø±Ø§Øª Ùˆ ØØªÛŒ ÙØ¶ÙˆÙ„ات ØÛŒÙˆØ§Ù†ÛŒ Ùˆ گیاهی، لاشه ØÛŒÙˆØ§Ù†Ø§ØªØŒ تخم ماهیان Ùˆ ØØªÛŒ نوزادان خود را مصر٠می‌کنند.
در دمای کمتر از Û· درجه سانتی‌گراد به صورت دسته جمعی به خواب زمستانی ÙØ±Ùˆ می‌روند. در آب شیرین به سر برده Ùˆ آب‌های گرم، آرام Ùˆ پوشیده از گیاه را دوست دارد.
در میان کپور ماهیان می‌توان Û´ نوع آن را بر ØØ³Ø¨ قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùلس‌ها بر روی بدن از یکدیگر تشخیص داد: Û±)کپور Ùلس‌دار: Ú©Ù‡ دارای بدنی کاملا پوشیده از Ùلس است. Û²) کپور آئینه‌ای: Ú©Ù‡ دارای Ùلس‌های آئینه‌ای Ø´Ú©Ù„ Ùˆ نا مرتب است. Û³)کپور Ùلس یک ردیÙÛŒ: Ú©Ù‡ دارای یک ردی٠Ùلس در امتداد خط جانبی بوده Ùˆ همگی آنها به یک اندازه‌اند. Û´) کپور چرمی یا برهنه: Ú©Ù‡ ÙØ§Ù‚د Ùلس Ùˆ یا دارای تعداد Ú©Ù…ÛŒ Ùلس است.
گونه‌های پرورش‌داده‌شده Ùˆ رنگارنگ به نام کپور گلگون (Ú©ÙˆÛŒ) معروÙند.
به انگلیسی : CYPRINIDAE
Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از ویکیپدیا
https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%BE%D9%88%D8%B1