یک تا هزار،هزار تا یک خیال / گیل آوایی
شاید هزاربار هواپیمایی را تجسم کرده بود Ú©Ù‡ بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی Ù…Øله اش انداخته بود. انگار Ú©Ù‡ هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد Ùˆ هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت Ùناکجا آبادی Ú©Ù‡ تیر غیب سراغش را گرÙته باشد.
Your browser may not support display of this image.
-----
یک تا هزار،هزار تا یک خیال
گیل آوایی
نیمه شبان سپتامبر 2008
باده کاندر Ø®Ùنب Ù…ÛŒ جوشد نهــــان
زاشتیاق روی تو جوشد چــــــــنان
ای همه دریا چه خواهی کرد گرد؟
وی همه هستی چه می جویی عدم؟
" مولوی "
1
شاید هزاربار هواپیمایی را تجسم کرده بود Ú©Ù‡ بمب اش را به اشتباه بر روی تنها پل تخم مرغی Ù…Øله اش انداخته بود. انگار Ú©Ù‡ هوایپمایی مثل اجل معلق از گرد آسمان رسیده باشد Ùˆ هیچ جایی گیرش نیامده باشد الا همان پل تخم مرغی در آن گوشه پرت Ùناکجا آبادی Ú©Ù‡ تیر غیب سراغش را گرÙته باشد.
پل تخم مرغی ای Ú©Ù‡ هنوز یک پای آن مانند شبØÛŒ بر یک سوی رودخانه، قد کشیده راست مانده بود Ùˆ دل آدمی را خالی Ù…ÛŒ کرد. آجرهای صا٠و مقاوم Ùˆ سختش، ردی٠ردی٠بر روی هم سواربودند Ú©Ù‡ هر کدام به سه وجب دستش Ù…ÛŒ رسید Ùˆ از لابلای آنها درختچه های انجیر سر بر آورده با انجیرهایی Ú©Ù‡ پرنده ها سورش را Ù…ÛŒ دادند Ùˆ صد البته جیک جیک گنجیشکهایی Ú©Ù‡ برای همان انجیر Ú©Ù‡ کسی سراغش نمی رÙت، سر Ùˆ دست Ù…ÛŒ شکستند.
تکه بزرگ دیگری از آن، بهترین جای نشستن اش شده بود تا هر روز بر روی آن بنشیند، سیگاری بگیراند، جاری آرام آب را بنگرد Ùˆ انتظار اÙتادن ماهی در قلاب هزار گره ای اش. قلابی Ú©Ù‡ یک سر آن Ùرو رÙته در تن پر پیچ Ùˆ تاب کرم خاکی بود تا ماهی بÙریباند. سر دیگرش به نخ نایلونی پراز کلا٠سر در Ú¯Ù… همچون خیالش بود Ú©Ù‡ به انتهای لوله ای بسته شده بود. لوله ای Ú©Ù‡ با هربار تکان خوردن چنان ناله ای از آن بلند Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ با هر ناله اش آه از نهادش در Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ ای دل غاÙÙ„ نکند Ú©Ù‡ بشکند Ùˆ آن هم شور Ùˆ اشتیاق Ùˆ انتظار به آب رود.
Ùˆ با همین لوله Ùˆ کلا٠سردر Ú¯Ù… Ùˆ قلاب، کارش نشستن بر تکه ÛŒ بجای مانده از پل خراب شده از بمب باران جنگ جهانی دوم بود Ùˆ گرÙتن ماهی ای Ú©Ù‡ همیشه، برخلا٠تصورش به قلاب گرÙتار Ù…ÛŒ آمد. هربار هم زمزمه Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡:
- اگر این ماهی بخت برنگشته باشد، Øتما کور است!
شاید هزار بار پیش از آنکه قلاب اش بجنبد وچوب پنبه ÛŒ بسته شده به نخ نایلونی Ùدرازش Ú©Ù‡ او را تا عمق رودخانه Ù…ÛŒ برد Ùˆ وا Ù…ÛŒ داشتش تا از هر جای دور Ùˆ بر تکه پل رها شده را بکاود، تکانی بخورد، خیال بباÙد Ùˆ آرزوی گرÙتن ماهی سÙیدی Ú©Ù‡ همتا نداشته باشد اما از بد روزگار بدترین اش هم گیرش نمی آمد، تازه بدترین اش هم گیرش نمی آمد، هیچ! بلکه پیش Ù…ÛŒ آمد قلاب به بخش پنهان پل یا سنگواره سختی نهÙته در آب گیر کند Ú©Ù‡ درکشیدن ٠هیجان انگیز نابگاه، نخ نایلون ٠پیچ در پیچ بگسلد Ùˆ هرآنچه باÙته بود پنبه کند.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ از پس آن همه خیال باÙی، کپوری(1) گیرش Ù…ÛŒ آمده Ú©Ù‡ دستش نمی رÙت قلاب از دهانش بکشد.
ولی بازهم با هزار غر زدن Ùˆ بی میلی Ùˆ وا رÙتن از آنهمه انتظار Ú©Ù‡ باز کپوری گیرش آمده Ú©Ù‡ Øالش از دیدن آن مثل هر بار به هم Ù…ÛŒ خورد، قلاب از دهان بدشانس ترین ماهیان آن رودخانه Ú©Ù‡ در دام چونان ماهیگیر هزارخیالی گرÙتار شده است، Ù…ÛŒ کشید.
شاید هزاربار باخود Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ برپیشانی اش نوشته اند سرنوشتی را Ú©Ù‡ هزار بار به تغییر آن برخواسته بود Ùˆ هزار خیال باÙته بود اما نشد انچه Ú©Ù‡ همواره Ù…ÛŒ خیالید! وباز هم باهزار تلقین Ùˆ جستار موشکاÙانه Ú©Ù‡ جاذبه هایی بیابد Ú©Ù‡ مجابش کند این چنین نیز خوبیهایی دارد Ú©Ù‡ بتوان با آن کنار آمد، گردن Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ Ù…ÛŒ شد بخشی از ناگزیری هزار چیزی Ú©Ù‡ به گریز Ù…ÛŒ جستش اما به ناگزیر تØمیل Ù…ÛŒ شد.
مثل همین همزادش. همین همزاد سالهایی Ú©Ù‡ شاید هزار بار پیش از جÙت شدن با او اینکه مثل یابویی سرکش به مادیانی گیر دهد، یا گاه به گاه Øالی Ùˆ هوایی Ùˆ هوسی به رمانَدَش، بگونه ای Ú©Ù‡ بی هوا سوارش شود Ùˆ بزند همان جایی Ú©Ù‡ دیگر از آن ذهنیت های آنچنانی نداشت Ùˆ همان Ù…ÛŒ شدکه هوس انگیزترین نماد همه Øس شهوانی اش را Ùوران کند، بشود جÙت Ùˆ یار Ùˆ همدمی Ú©Ù‡ شاید هزاربار هربار هم به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ بی او زندگی یعنی هیچ! هیچی Ú©Ù‡ به هیچ بند بود Ùˆ هنوز هم یک لنگش به جÙÙ†Ú¯ÛŒ هواست، در برهوتی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست از پایش در آورده بوده باشد، جولانگاه هزار خیالش شده Ø› Ú†Ù… Ùˆ خم هر Ù„Øظه مشغله از تب Ùˆ تابی Ú©Ù‡ رÙته بود Ùˆ Øالا به چرتکه نشستن هزارباره ÛŒ آن بود، Ú†Ù… Ùˆ خمی Ú©Ù‡ این بار نیز با هزار جستار ٠به هزار تلقین، با آن چنان کنار آمده بود Ú©Ù‡ انگار باز با همان تکه پل باقی مانده از بمباران جنگ جهانی دوم کنار آمده Ú©Ù‡ میانه ÛŒ رودخانه ÛŒ Ù…ØÙ„ خودنمایی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ چونان تخت همیشه برقرار پادشاهی اش Ù…ÛŒ نمود Ú©Ù‡ بر آن Ù…ÛŒ نشست Ùˆ بر آب Ùˆ رودخانه Ùˆ گذر هر خش Ùˆ خاشاک را نظاره Ù…ÛŒ کرد Ùˆ صد البته خیال هزارباره از بدام اÙتادن ماهی سÙید بی مانندی Ú©Ù‡ هیچگاه هم گیرش نیامده بود جز همان کپور بخت برگشته ای Ú©Ù‡ درمیان بی میلی Ùˆ غرزدنهای او جان Ù…ÛŒ داد.
یک بار از هزار بار هم نشده بود Ú©Ù‡ ÙØØ´ Ùˆ بد Ùˆ بیراه نثار خلبان هواپیمای جنگ جهانی دومی نکرده باشد Ú©Ù‡ آمیخته به خوش آمدنی نباشد از اینکه جایی مناسب نشستن اش را Ùراهم کرده است وباز یک از هزار بار هم نشده بود Ú©Ù‡ پوزخندی نزند به بمباران کردن پلی Ú©Ù‡ از این Ø¢Ùتاب تا آن Ø¢Ùتاب، ملخی هم از آن عبور نمی کرد.
شاید هزار بار هربار به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ پل را برای این ساخته بودند Ú©Ù‡ خلبانی از بیدادسرایی بلند شود با بمبی همراه اش Ùˆ بیاید آن گوشه از جهان Ú©Ù‡ هیچ دخلی به خاک Ùˆ آب Ùˆ باد دیار او نداشت، بمباران کند Ùˆ چنان جایگاهی برایش آماده کند Ú©Ù‡ بیاید Ùˆ بنشیند Ùˆ هر روز با هزار خیال چند Ùˆ چون هواپیما Ùˆ پرواز Ùˆ بمباران یک پلی Ú©Ù‡ از این Ø¢Ùتاب تا آن Ø¢Ùتاب Øتی ملخی هم از آن عبور نمی کند، Øلاجی کند.
شاید هزار بار به نظم جهان Ùˆ سیاست Ùˆ این همه جنگ Ùˆ جدال Ùˆ بر سرهم پریدن Ùˆ کشت Ùˆ کشتار، Ù†Ùرت Ùˆ لعنت نثار کرده بود Ùˆ شاید هزار بار به هربار پوزخندی Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ جایی گیرش آمده بود، چانه خیال را Ù…ÛŒ بست Ùˆ Ù…ÛŒ نشست به هوای تازه ای Ù†Ùس کشیدن Ú©Ù‡ نه جنگ جهانی دوم Ùˆ نه پل Ùˆ نه آن درختکهای بی غیرتی Ú©Ù‡ هرجا سبز Ù…ÛŒ شوند، سبز شدنی Ú©Ù‡ ذره خاکی باشد Ùˆ خنکای نسیمی، ابی، هوایی جان به جان نیمه سبز شدنی دهد، Ùˆ او لجش بگیرد به همین رستن بی خیال Ùهمه چیز Ùˆ بی اصل و٠پایه و٠خاستگاهی استوار باشد Ú©Ù‡ او به هیچ هم Øساب نیاورد! Ùˆ اشتراک ناخودآگانه ای باشد میان او Ú©Ù‡ هیچ وقت به آن نیاندیشیده بود Ùˆ لجش را هربار نثارش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ù…ÛŒ شد همانی Ú©Ù‡ هست Ùˆ هست خویش را به چنان ولعی تقدیس کند Ú©Ù‡ همه خدایان اساطیری Ú©Ù‡ هیچ Øتی همین خدایی Ú©Ù‡ هزار بار به هربار، به هزار ÙˆØشت Ùˆ بیم Ùˆ هراس ترسانده بودندش از هر چون Ùˆ چرایی هایش، رشک برد. بشود آنی Ú©Ù‡ هر Ù„Øظه ÛŒ Øال Ùˆ هوای خویش را چنان بچشد Ú©Ù‡ گویی نه خیالیش هست Ùˆ نه غم آنهمه Ú©Ù‡ گاه دمار از او در Ù…ÛŒ آورد، به هرچه پیش آیدی گردن نهد Ú©Ù‡ چنین گردن نهادنی به هیچ جای جهانی Ú©Ù‡ اینهمه سنگ آن را به سینه Ù…ÛŒ زد، بر نخورد. همان دمی Ú©Ù‡ به چنین Øس اش، هایی Ù…ÛŒ زد Ùˆ با خود Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- یکدنیا، های Ùˆ هوی ات هست Ùˆ به هیچ جای این جهان هم بند Ú©Ù‡ نیستی، هیچ؛ بØساب هم نمی آیی. پس Ú†Ù‡ آب در هاون کوبیدنی Ú©Ù‡ هوا بشکاÙÛŒ به هیبت میدان Ùبی پهلوانی Ú©Ù‡ به رقص خیال دل خوش کرده است.
2
روزگاری Ú©Ù‡ دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زد در آن، خیال پردازی ٠مثل آن سالهای دورش نبود. مثل اینکه به نقطه ای رسیده باشد Ú©Ù‡ دیگر خیالپردازی نکند بلکه خیالهایش را دوره کند. مانند پیش از امتØان پایان هر سال از آن سالهایی Ú©Ù‡ کتابهای درسی اش را یاد گرÙته بود Ùˆ باز دوره Ù…ÛŒ کرد.
Ùˆ همان سالها را Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردچقدر جان Ù…ÛŒ کنده است تا تاریخ قلابی ای در مغزش جا دهد، به خودش Ùˆ هرچه درس تاریخ ناسزا Ù…ÛŒ Ú¯Ùت تازه همین اش را هم به چنان یقینی نمی Ú¯Ùت Ú©Ù‡ Ú†Ù†Ú¯ÛŒ به دلش بزند. مانند غرزدنهایی Ú©Ù‡ به چیزی گیر داده باشد یا بهانه شده باشد تا داد Ùˆ بیدادی کند به چیزی Ú©Ù‡ خودش هم در اصل Ùˆ اساس آن تردیدهای خام خاص خود را داشت.
اما خیالهایش نیز داستانی جز این نبود. هر خیال Ú©Ù‡ بیادش Ù…ÛŒ آمد اینکه او چنان خیالی را خیال کرده بود، هزار بار به خودش Ùˆ خیالپردازی اش ناسزا Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. ناسزایی Ú©Ù‡ از سکوتهایش بی صدا تر بود اما هوارش گوش پیچ ٠همه جان Ùˆ جهانش Ù…ÛŒ نمود.
مرور خیال های تا این سالهایش ماجرایی شده بود. تازه این ابتدای کاربود. خیالپردازی اش را هم Ù…ÛŒ بایست به جستاری کنجکاوانه دلیل Ù…ÛŒ یاÙت. نه آنسان Ú©Ù‡ مشتاق Ùˆ پرشور به آرزوهای سالهای نشستن بر تکه ÛŒ پل بمباران شده ÛŒ در جنگ جهانی دوم Ú©Ù‡ ماهی سÙید بی همتایی به قلابش گرÙتار Ù…ÛŒ آمد، نه! بلکه اصل، خیال کردن Ùˆ چند Ùˆ چون خیالهایش بود اینکه بسان ثروت اندوزی Ú©Ù‡ در خلوت Øریصانه اش، به شمارش Ùˆ ضبط Ùˆ ربط دارایی هایش بپردازد، به خیالهایش رسیدگی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از هر یک از هزار خیالش، به هوشیاری یا خنگی خود Ù¾ÛŒ Ù…ÛŒ برد. اما مرور کردن خیالهایش چیزی نبود Ú©Ù‡ بخواهد یا به سراغش برود بلکه خیال بود Ú©Ù‡ به Ù†Ùس کشیدن Ùˆ چشم گشودنش بند بود Ùˆ رهایش نمی کرد.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ به خلبان همان هواپیمای جنگ جهانی دوم Ùکر کرده بود Ú©Ù‡ خلبان جوانی بود Ùˆ بی تجربه، Ú©Ù‡ بجای پادگان نظامی، پل دور اÙتاده بر رودخانه ای را بمباران کرده بود یا شاید خلبان پیر Ùˆ باتجربه ای بود Ú©Ù‡ پلی را بمب باران کرده بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست برای عبور نیروهای نظامی بوده باشد یا بکار Ù…ÛŒ رÙته باشد Ú©Ù‡ او با آینده نگری اش تصمیم گرÙته بود Ú©Ù‡ آن پل را بمب باران کند. ویران اش کند.
یا شاید خلبانی Ú©Ù‡ نه پیر بود Ùˆ نه جوان یعنی اصلا به پیر Ùˆ جوان بودن اش هم Ùکر نمی کرد بلکه به این Ùکر Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ خدایی پیدایش شد Ùˆ دستی بر سرش Ú©ÙˆÙت Ú©Ù‡ بمب اش را بر پلی بباندازد Ú©Ù‡ بی استÙاده مانده بود Ùˆ از این Ø¢Ùتاب تا آن Ø¢Ùتاب ملخی هم از آن عبور نمی کردو این پل را بمب باران کند تا جایی درست شود Ú©Ù‡ او پیدایش شود Ùˆ بیاید بر آن بنشیند Ùˆ ماهی سÙید بی مانندی را هر روز، هزار بار خیال بباÙد Ú©Ù‡ به قلاب اش سر بکشد اما ماهی همیشگی گیرش بیاید Ú©Ù‡ به Ù…Ùت هم کسی نمی خوردش تا Ú†Ù‡ رسد به خریدن اش.
شاید هزار بار به این نتیجه رسیده بود Ú©Ù‡ ممکن است اصلا موضوع بمباران پل تخم مرغی Ù…ØÙ„ØŒ داستان ساختگی اهل Ù…ØÙ„ بوده باشد تا بیکاری Ù†Ùس گیر زمستانی را سر کنند وقتی Ú©Ù‡ آنجایشان گرم Ù…ÛŒ شد Ùˆ داستان Ù…ÛŒ باÙتند Ùˆ آنقدر تکرارش کردند Ú©Ù‡ شد واقعیت تاریخی Ù…ØÙ„ Ú©Ù‡ پل تخم مرغی را بمباران کرده اند مثل خیلی جاهای دیگری Ú©Ù‡ خری مرده را امامزاده به خورد مردم داده اند Ùˆ آب از آب هم تکان Ú©Ù‡ نخورد هیچ بلکه جماعت همیشه سیاهی ٠لشکر را سرکیسه هم کرده اند Ùˆ تمامی این تØمیق به Ú¯Ùتمانی Ùسوراخ لمیده ای بوده باشد Ú©Ù‡ تمام رگ Ùˆ Ù¾ÛŒ اش به Øماقت همینانی پیوسته باشد Ú©Ù‡ باور کنند آن خرمÙردگاه، امام زاده ای است Ú©Ù‡ اصل Ùˆ تبارش Ù…ÛŒ رسد به شجره کسانی از سرزمینی Ú©Ù‡ عرب Ù†ÛŒ انداخته است.
شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ به کسی Ùکر کرده بود Ú©Ù‡ آن پل را ساخته بود. هزار بار هر بار هزار تØسین به استادی اش نثار کرده بود Ú©Ù‡ چنان پلی ساخته بود Ú©Ù‡ Øتی با بمباران جنگ جهانی دوم هنوز تکه بزرگی از آن میانه ÛŒ رودخانه بر جای مانده بود Ùˆ هیچ سیلابی نتوانسته بود آن را از جا بکند یا مثل موریانه بخوردش یا بخوراندش.
مرورخیالهای دور هم پر ٠پرواز ٠زمینگیر شده ای Ù…ÛŒ توانست باشد Ú©Ù‡ تنهایی خویش را به جهان اندیشه ها Ùˆ تجربه ها Ùˆ ایده آلهای بلندپروازانه پیوند Ù…ÛŒ داد. پر٠پروازی Ú©Ù‡ نه سلول زندان Ù…ÛŒ شناخت Ùˆ نه تبعید گاه بی در Ùˆ پیکری Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد برهوت بی آب Ùˆ علÙÛŒ بود. برهوتی Ú©Ù‡ روزهایش را سراب Ùˆ شبهایش را آسمان صا٠پر ستاره ای Ú©Ù‡ مجال یک دم رها شدن از خیالباÙÛŒ Ùˆ چون Ùˆ چراهای خود ساخته نمی داد، پر Ù…ÛŒ کرد.
شاید هزاربار وجود او را Ú©Ù‡ دیگر همزادش شده بود، ارج Ù…ÛŒ نهاد Ùˆ در دل هزاربار چونان بتی Ù…ÛŒ پرستیدش. بتی Ú©Ù‡ در دیدار نخست به همه چیز اØتمال Ù…ÛŒ داد الا به چنین پیوست Ùˆ آمیخت ٠جان Ùˆ تن.
شاید هزاربار شده بود که دورادور نگاهش می کرد. از خود می پرسید:
- این همان است Ú©Ù‡ از دیدنش ÙˆØشت کرده بودی!ØŸ
هزار بار شده بود Ú©Ù‡ با هزار آه از Ù„Øظه ای یاد کند در گرمای تازه برآمده از خنکای صبØØŒ Ú©Ù‡ از ترک موتور سیکلت یاماها ÛŒ Ùکستنی پاسگاه Ú©Ù‡ مثل کوه آتشÙشان ازآن دود بر Ù…ÛŒ خواست، پیاده شده بود. سرباز زهوار در رÙته ای مامور شده بود Ú©Ù‡ او را مقابل باریکه راهی از میان انبوه ماسه ÛŒ روان به بی رنگی ماتی Ú©Ù‡ بزور میشد دید، پیاده کند. پیاده شدنی Ú©Ù‡ مانند انداختن سنگ ریزه ای به میانه دریایی باشد Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کند هیچ کرانه Ùˆ ساØÙ„ÛŒ به چشم نیاید Ùˆ دورترین قدرت نگاه اش توده ای مات باشد Ú©Ù‡ اول Ùˆ آخرش ناپیدا.
آنچه Ú©Ù‡ بر او گذشته بود، چنان بر Ø±ÙˆØ Ù†Ø§Ø¢Ø±Ø§Ù…Ø´ سنگینی Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Øاضر بود همه عمرش را بدهد Ùˆ از آن بگریزد. Ù†Ùس در هوای آزاد بی آنکه نوبتی باشد Ùˆ چشمان گزمگانی Ú©Ù‡ اسیرتر از او Ù…ÛŒ پاییدندش تا دست از پا خطا نکند.
بارها شده بود وقتی Ú©Ù‡ بیاد Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ آنچنان در چشمان سرگزمه ÛŒ یک لا قبایش خیره شده بود Ú©Ù‡ یارو وا مانده بود از شرم Ùراموش شده اش Ú©Ù‡ در تلاقی دو نگاه باز Ø¢Ùریده شده بود Ùˆ او نیز با همه وقاØتی Ú©Ù‡ داشت از نگاه اش، گریخته بود. هربار Ú©Ù‡ به یادش Ù…ÛŒ آمد، به خود پوزخندی Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ کدام اسیر کدام شده اند.
3
هنوز به باریکه راه رسیده Ùˆ نرسیده، سرباز روکرده به او Ú¯Ùته بوذ:
- همین راه را بگیر برو.میرسی به کپر. بقیه اش دیگر با خودت است.
وقتی به سرباز مامور پاسگاه Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ تا Øالا هیچ چیزش با او نبود اما Øالا Ú†Ù‡ شده است Ú©Ù‡ در این برهوت Ú©Ù‡ گستردگی یه یک دنیا بی کسی در آن دهان گشده؛ بقیه اش با خود اوست Ùˆ به آهی آمیخته پرسید:
- کدام بقیه باقی مانده که با خود او باشد.
سرباز سر در نیاورده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گوید Ùˆ با Ú¯Ù… شدگی ٠به من Ú†Ù‡ ÙˆÙÙ„ اش Ú©Ù†ÛŒ Ú¯Ùت Øالا هرچه Ù…ÛŒ خواهی به خودت است. شاید هزاربار با هربار یاد آوردن آن Ù„Øظه، از ÙˆØشت تنهایی در برهوتی Ú©Ù‡ پیاده شده بود، چنان آهی Ù…ÛŒ کشید Ú©Ù‡ درد دوری Ùˆ گرÙتار آمدن ناخواسته، بسان رعد برق هولناکی در تمام جانش هوار Ù…ÛŒ شد.
شالی Ú©Ù‡ دور سرش بسته بود را هنوز باخود داشت. هنوز هم با هربار باز کردن شال، Ú©Ù‡ دیگر از هرجای آن نخی وا رÙته آویزان بود، به همان Ù„Øظه ای کشیده Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ از موتور سیکلت پیاده شده بود.
- تا Ø¢Ùتاب به وسطای آسمان برسد باید این راه را تمام کنم .
به خودش Ú¯Ùته بود. آنهم به صدای وا مانده ای Ú©Ù‡ پیش ازاینکه بیان Ù…Ùهموم کلامی منظور بوده باشد، انعکاس غمآواری بود Ú©Ù‡ بر Ø±ÙˆØ Ùˆ روان اش سنگینی Ù…ÛŒ کرد.
هر بار Ú©Ù‡ به مرور چونان بی پناه ای Ù…ÛŒ رسید، رنگ از چهره ÛŒ بی رنگ اش Ù…ÛŒ پرید. هربارهم به همان تازگی سالهای دور، لرزه بر اندامش Ù…ÛŒ نشاند. راه از بیراه Ùرق نداشت. تنها نشانه ÛŒ آن Ú©Ù‡ بتواند جهتی را Ù¾ÛŒ بگیرد، تابش Ø¢Ùتاب بود در راستای باریکه راهی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست Ù…ÛŒ رÙت.
Ù…ÛŒ اندیشید تا همه یاÙته ها Ùˆ دانسته هایش را بکار گیرد Ú©Ù‡ از پس باریکه راه مات بر آید. باریکه راهی Ú©Ù‡ Øتی در هیچ یک از کابوسهایش ندیده بود تا Ú†Ù‡ رسد به این Ú©Ù‡ رو در رو با آن بایستد Ùˆ بخواهد راهی بیابد Ú©Ù‡ آن را در نوردد.
شاید هزاربار خیال کرده بود Ú©Ù‡ اگر باریکه راه اینگونه مات Ùˆ بی در Ùˆ پیکر نبود، Ú†Ù‡ خوب Ù…ÛŒ شد. هزار راه به Ùکرش Ù…ÛŒ رسد با هزار درخت Ùˆ سایه Ùˆ رود Ùˆ چشمه ساری Ú©Ù‡ هیچ کدام آنها به باریکه راه نمی رÙت Ùˆ تنها وجه مشترک آنها آغازگاهی بود Ú©Ù‡ ایستاده بود ولی پایان متÙاوتی Ú©Ù‡ هیچ کرانه ÛŒ مشخصی در آن به چشم نمی آمد.
با خود Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- گیرم Ú©Ù‡ Ø¢Ùتاب هیچوقت به وسطای آسمان نرسد Ùˆ تو زمان تا بینهایت هم داشته باشی ولی تا Ú©ÛŒ!ØŸ چقدر!ØŸ کجا!ØŸ
Ù†Ùسی تازه Ù…ÛŒ کرد. به آسمان خیره Ù…ÛŒ نگریست، Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- اما خوبی اش این است که تا کپر باید بروم
همیشه یک نقطه ای هست Ú©Ù‡ سمت Ùˆ سوی ات را مشخص کند Øتی وقتی Ú©Ù‡ جهات طبیعی ات را Ú¯Ù… کرده باشی Ùˆ ندانی بر پاهایت Øتی تکیه داری. یک چیزی Ú©Ù‡ ترا به جهان درون Ùˆ بیرونت ربط Ù…ÛŒ دهد. یک چیزی Ú©Ù‡ شمار Ù†Ùسهایت را با تو قسمت Ù…ÛŒ کند. کپر! کپر! Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از خود Ù…ÛŒ پرسید:
- ولی کپر کجا هست!؟
پوزخندی می زد و ادامه می داد:
- تا جاییکه میشود رÙت Ù…ÛŒ روم! آخر ٠نای من کپر خواهد بود!
موتور سیکلت Ú©Ù‡ دور شده بود. از تنهایی اش بدر آمد. همیشه همینطور بود. وقتی شرایطی Ú©Ù‡ اجباری در آن بود، یا با کسانی بود Ú©Ù‡ هیچ سنخیت Ùˆ خواستهای مشترکی با آنان نداشت، دچار تنهایی شدیدی Ù…ÛŒ شد. کلاÙÚ¯ÛŒ خاصی Ú©Ù‡ تا نرهد از آن، این پا آن کردن اش ÙˆÙÙ„ Ú©Ù† نبود.
با نگاهی به دور Ùˆ برش، Ú©Ù… مانده بود بنشیند Ùˆ بر هرچه روزگار Ùˆ خیالهای سمج اش ناسزا بگوید. تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، شن زاری بود Ú©Ù‡ تا کرانه ÛŒ دور کشیده Ù…ÛŒ شد. گاه گاهی Ú©Ù‡ باد زورش Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد Ùˆ ماسه ÛŒ کمتری به هوا Ù…ÛŒ داد، سایه هایی از تپه Ùˆ ماهورها دیده Ù…ÛŒ شد. از دور Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø±Ù‡ ای هر از گاه Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ بر Ù…ÛŒ خواست Ùˆ Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ شد. تصور اینکه از جنگل Ùˆ آب Ùˆ دریا به چنین برهوتی گرÙتارش کرده باشند یا شده باشد، وا Ù…ÛŒ رÙت.
شاید هزاربار به چند Ùˆ چون این ماجرا اندیشیده بود. هزار خیال باÙته بود Ùˆ توجیهی Ú©Ù‡ خود را آرام کند Ùˆ شرایط گرÙتار آمده را نیز پذیرÙتنی! تکرار کرده بود اما هر بار هزار راه بنظرش آمده بود. هزار اØتمال Ùˆ امکان Ú©Ù‡ اگر Ù…ÛŒ شد یا Ú©Ù…ÛŒ عقل در کله ÛŒ بی عقلشان بود، Ù…ÛŒ شد یا Ù…ÛŒ توانستند چنین نمی کردند Ú©Ù‡ کرده بودند.
اوج خیالباÙÛŒ های این چنینی آن وقت بود Ú©Ù‡ به Ù…Øاکمه آنان Ù…ÛŒ نشست. شاید هزاربار دادگاهی تشکیل داده بود Ùˆ هر بار از هزار بار، هزار بØØ« Ùˆ منطق Ùˆ راههایی Ú©Ù‡ عاقلانه اش Ù…ÛŒ نمود Ùˆ با تÙکرانسانی اش همخوانی داشت، پیش Ù…ÛŒ کشید Ùˆ قاضی Ù…ÛŒ شد، وکیل مداÙع Ù…ÛŒ شد، دادستان Ù…ÛŒ شد، متهم Ù…ÛŒ شد، هیئت منصÙÙ‡ خیالی اش را تشکیل Ù…ÛŒ داد Ùˆ ØÚ©Ù… صادر Ù…ÛŒ کرد Ùˆ باز هر بار از هزار بار را به هم Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه خشمش Ùروکش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نه به خنک شدن آنهمه بجان آمدنی Ù…ÛŒ رسید Ú©Ù‡ در بزنگاهی Ú©Ù‡ با آنهمه خیالیدن، دست داده بود، Ù…ÛŒ توانست سر ناروایان خالی کند.
Ùˆ اینهمه وقتی هیجان Ùˆ شور Ùˆ Øال ٠جدل با آنان، به نقطه برخوردهای رو در روی خیالی اش Ù…ÛŒ رسید، خون در چشمانش جمع Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ پنداری همان Ù„Øظه است Ú©Ù‡ همه ناروایی های بر سر او آمده را بر هم بزند Ùˆ داد بخواهد. Ùˆ این تکرار بی Øاصل هماره ÛŒ هزار باره بود Ùˆ باز هم آسیاب به نوبت.
هر بار Ú©Ù‡ از هزار خیال خویش خسته Ù…ÛŒ شد، هزار بدو بیراه نثارشان Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ چطور برای ساختن جهنم شوربختی انسان، همه نیروی شان را بکار Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ تمام توش Ùˆ توانشان را برای Ø®Ùقان، Ú©Ù‡ آدمی دهن ببندد Ùˆ کر Ùˆ کور، آن باشد Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند یا Ù…ÛŒ شناسند .
- تو تا کی می خواهی اینها را دوره کنی؟
پرسشی که سلانه همیشه از او می کرد.
- این هم نگویم چی بگویم!
جوابی که همیشه می داد.
مثل همان وقتی Ú©Ù‡ چون هزار وقت ٠مانند آن، ØرÙÛŒ نداشت بگوید. یعنی Ú†Ù†Ú¯ÛŒ بدل نمی زد Ú©Ù‡ جدلی داشته باشد Ú©Ù‡ صد من آن را به یک غاز نمی خریدند. هیچ چیز عوض نمی شد. یعنی اگر هم Ù…ÛŒ شد، Ùرقی نمی کرد با این همه ای Ú©Ù‡ تن داده بود Ùˆ هزار Øسرت بدل کارش شده بود هزار ماجرا Ùˆ خاطره مرور کند.
اگر همان وقت که دلش می خواست و هزار بار هم هزار نهیب زد به خودش که مرگ یک بار و شیون هم یک بار، خودش را خلاص کند اما نکرد.
مثل همان دلدادگی ای Ú©Ù‡ آنهمه دل Ù…ÛŒ تپید Ùˆ رنگ از چهره اش Ù…ÛŒ ربود وقتی خرامانش Ù…ÛŒ دید Ùˆ عشوه هایش را به هزار نگاه Ù…ÛŒ ستود، ماجرا Ùرق Ù…ÛŒ کرد Ùˆ این نمیشد Ú©Ù‡ کنون دلمرده ÛŒ هزار خیالی اش را رقم زده است. شاید هزار بار شده بود Ú©Ù‡ هر بار از هزار بار به این باور رسیده بود Ùˆ ØÚ©Ù… داده بود Ú©Ù‡ درست Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
-هزار روز هم اگر بنشینی Ùˆ زاغش را چوب بزنی، آب از آب تکان نمی خورد. با نشستن Ùˆ پاییدن اینکه جایی یا Ùرصتی گشاد بدهد، جز اینکه خودت را Ùرسوده کنی، هیچ چیز عاید تو نمی شود. باید بجنبی تا دیر نشده است. وقتی نمانده Ú©Ù‡ بخواهی همینطور این ماه آن ماه Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ Øالا هم Ú©Ù‡ اینقدر در لاک خودت رÙته ای Ùˆ خیالهای خودت را کاویده ای Ú©Ù‡ انگار روز Ùˆ Ù‡Ùته Ùˆ ماه هم طول Ùˆ درازی اش را از دست داده است.
یادت هست برای یک دقیقه دیرکرد Ú†Ù‡ دلشوره ای داشتی! یادت هست!ØŸ همان دلشوره هایی Ú©Ù‡ هزار Øدس Ùˆ گمان Ùˆ اØتمال را بر Ù…ÛŒ شمردی Ùˆ همیشه ÛŒ خدا هم بدترین سناریوها را چنان ÙˆØشتزده مرور Ù…ÛŒ کردی Ú©Ù‡ آدمی وا Ù…ÛŒ ماند به عمق تنشهای درونی Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ باید کرد! اما جان سگ داشتی آن سالها. هزار بلا سرت Ù…ÛŒ آمد Ùˆ هزار بار Ù…ÛŒ اÙتادی ولی باز بلند Ù…ÛŒ شدی. اصلا تخمت هم نبود Ú©Ù‡ چند سال از تو گذشته Ùˆ همینطور تن دادی به هرچه بادا بادی Ú©Ù‡ خلاصه صدای استخوانهایت هم بلند شده Ùˆ زه وارت در رÙت.
شدی Ùرسوده ای Ú©Ù‡ امروز چارچرخ ات هواست. آدم ته دلش خالی Ù…ÛŒ شود با این دست آن دست هایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. آخرش یک وقت خبردار Ù…ÛŒ شوی Ú©Ù‡ دیگر کار از کار گذشته Ùˆ بازهم باید یک شکست دیگر بقول خودت به شکستهای گذشته اضاÙÙ‡ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ باز هم بگویی این هم رویش! اما یک Ù„Øظه نمی نشینی به این Ùکر نمی Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ یک وقتی هست Ú©Ù‡ باید بگویی چیزی Ú©Ù‡ دلت را به آشوب Ù…ÛŒ کشاند. چیزی Ú©Ù‡ دیگر نمی شود مثل آن سالهای ماجرا، این پا آن پا Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ به زمان بهتر موکول Ú©Ù†ÛŒ.
Ú†Ù‡ وقت Ù…ÛŒ خواهی باورکنی Ú©Ù‡ تو در همان " زمان بهتر" داری سر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. یعنی همین Ù„Øظه! یعنی همین دمی Ú©Ù‡ Ùرو Ù…ÛŒ بری Ùˆ تازه ممکن است بر هم نیاری بقول خیام! همین Ù„Øظه بهترین زمان از هر زمان بهتریست Ú©Ù‡ بخواهی منتظرش باشی.
شده است Ú©Ù‡ بخواهی همه آن Ùرصتهایی Ú©Ù‡ به زمان بهتر موکول کرده ای، مرور Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ ببینی چند بار آن زمان بهتر سر رسیده است!ØŸ Ù…ÛŒ بینی Ú©Ù‡ همیشه همین بوده، همینی Ú©Ù‡ مثل همین الان اش Ú©Ù‡ زمان بهتر را Ù…Ùری درست کرده ای مثل همه ÛŒ آن زمانهای پیش Ú©Ù‡ خودت را گول زده ای یا شاید هم گول نزده باشی اما یک جور در رÙته ای یا خودت را متقاعد کرده ای Ú©Ù‡ تصمیمی گرÙته ای در Øالیکه Ùرار کرده ای از Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ دلت Ù…ÛŒ خواست Ùˆ نکردی Ùˆ Ù†Ú¯Ùتی Ùˆ هزار بار هم برای هر بار خودت را در خلوت خودت به بد Ùˆ بیراه کشاندی. Øالا هم مثل همان هاست. اما یک جا باید برسی به این Ú©Ù‡ دیگر وقتی نمانده Ú©Ù‡ بخواهی زمان بهتری را انتظار بکشی. اصلا برای Ú†Ù‡ بخواهی زمان بهتری پیش بیاید. همین زمانی Ú©Ù‡ دلت Ù…ÛŒ خواهد Ùˆ سرپایت هستی Ùˆ خوش خوشان ات هم هست، برو رک Ùˆ راست بگو خودت را خلاص Ú©Ù†. یا زنگی زنگ یا رومی روم!
به اینجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسید، با خود به سوزی بی مانندی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- کاش Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم. کمترین اش این بود Ú©Ù‡ دیگر Øسرتی نمی ماند برایم Ú©Ù‡ چرا Ù†Ú¯Ùتم. اما Ù†Ú¯Ùتم Ùˆ انگار Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ شد همینی Ú©Ù‡ مثل هزار Øسرت دیگر، مرورش کنم Ùˆ آه بکشم.
به سکوت کمر Ø´Ú©Ù†ÛŒ آه Ù…ÛŒ کشید Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- نه! Ù…Øاکمه کردن خودم هم Ú†Ù†Ú¯ÛŒ به دل نمی زند. Ù…Øاکمه ÛŒ Ú†ÛŒ!ØŸØŒ Ú©ÛŒ!ØŸØŒ کجا!ØŸ Ú†Ù‡ آشی !ØŸ Ú†Ù‡ Ú©Ø´Ú©ÛŒ!ØŸ نه هیچ ثانیه از این روزگار منتظر تو ایست Ù…ÛŒ کند Ùˆ نه بود Ùˆ نبودت Ùرقی برایش! اصلا خودت هستی Ú©Ù‡ دنیایت را معنا Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ معنا Ù…ÛŒ دهی. به هیچ کس Ùˆ هیچ چیز هم ربطی ندارد. یک دم، یک Ù„Øظه، یک Ù†Ùس کشیدنی Øتی، اگر به کام تو باشد Ùˆ بخواهی یا خواسته باشی آن جور Ú©Ù‡ دلت خواسته، دم Ùرو بری Ùˆ بر آری، بس ات است به این Ú©Ù‡ اینهمه سینه به درانی به چیزی Ú©Ù‡ هیچ چیزش به تو نیست.
4
Ùˆ اما سّلانه زنی میانه سال بود Ú©Ù‡ در برهوت کویری، همه ÛŒ دار Ùˆ ندارش را زیر سق٠بادنما مانندی جمع کرده بود. سگی داشت Ú©Ù‡ زوزه آن پیش از آنکه بیم هر از گاهی سلانه را بزداید، هراس Ù…ÛŒ Ø¢Ùرید Ùˆ بارها شده بود Ú©Ù‡ چوب دستی صاÙÛŒ Ú©Ù‡ از Ù¾ÛŒ سالها ماندن در دستان او، جلایی یاÙته بود Ùˆ برق Ù…ÛŒ زد، در هوا Ù…ÛŒ جنباند Ùˆ Ø´Ø¨Ø Ø´Ø¨Ø§Ù†Ù‡ Ù…ÛŒ درید Ùˆ خیال Ù…ÛŒ رماند.
او زنی چهارشانه با قدی بلند، ابروانی پهن Ùˆ کشیده بود Ú©Ù‡ لبهای چاق اش بزرگی دهانش را Ù…ÛŒ پوشاند. چشمانی درشت Ùˆ صورتی پر گوشت داشت. زیر لب پایینش خالکوبی تند Ùˆ نیلی رنگی، خود نمای Ù…ÛŒ کرد. Ø´Ú©Ù… برآمده Ùˆ پاهای چاقش امان نمی داد Ú©Ù‡ آنگونه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بایست، بجنبد. وقتی Ú©Ù‡ Ùاصله ای راه Ù…ÛŒ رÙت، چنان آهسته Ùˆ آرام قدم بر Ù…ÛŒ داشت Ú©Ù‡ گویی Ø¢Ùتاب به Ø¢Ùتاب از جا بلند Ù…ÛŒ شود.
سلانه یک بز Ùˆ یک گوسÙند با سگی مردنی داشت. در راسته خانه های خشتی ویران شده Ú©Ù‡ هیچ جنبده ای سالاسال از آن نمی گذشت، گوشه ای را با پرچین Ùˆ چوب Ùˆ چپر، دÙور کرده بود.
باریکه آبی از یک قنات بجای مانده از زمانهای دور، در Ùاصله ÛŒ Ù†Ùس گیری از کپر، قرار داشت Ú©Ù‡ زندگی در آن برهوت را ممکن ساخته بود.
ویرانه های بجای مانده از مردمانی Ú©Ù‡ زمانی در آنجا Ù…ÛŒ زیستند Ùˆ آبادی ای بود Ùˆ راه داد ستدی، به چشم Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ سلانه هیچگاه از هیچکدام انها استÙاده نکرده بود Ú©Ù‡ سرپناه Ù…Øکمتری بسازد. هرگاه Ú©Ù‡ وسوسه Ù…ÛŒ شد تا در یکی از آن ویرانه ها جا Ùˆ مکانی Ùراهم کند، بخود نهیب Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ از اموال دیگران دوری جوید. اهل بالا کشیدن مال دیگران نیست. مال دیگری از گلوی او پایین نمی رود.
هر روز از کپر تا باریکه آب Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ پادراز هم همراهش. در غروبگاهان یکی از این روزها، خیک لبریز از آب بر پشتش، سوی کپر Ù…ÛŒ آمد. هنوز تا کپر راه زیادی مانده بود. برجستگی تیره رنگی، نظرش را جلب کرد Ú©Ù‡ با زمینه همیشگی پای تپه ماهور ٠رو به ماه، تازگی داشت. پادراز، سگ ٠سلانه ØŒ له له زنان پیش از او زوزه ای کشیده بود.
سلانه خیک آب بر زمین گذاشت Ùˆ چوبدستی را در هوا جنباند. با صدایی Ú©Ù‡ Øری٠بجوید هوهو ای کرد. اما هوهوی هراسناکش هیچ بازتابی نداشت مگر بیمی Ú©Ù‡ همان Ù„Øظه هوهو کردن در دل خود او دوانده شده بود. انگار Ú©Ù‡ بخواهد پیش از هوهو کردن، از واکنش متقابل بترسد، Ù„Øظه ای هراسیده بود.
پادراز با شنیدن صدای هوهوی سلانه، شروع به پارس کردن نمود. سلانه بطر٠برجستگی تیره رنگ رÙت.
مانند شکارچی ای Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ خالی در دست نشانه رÙته، تهدید کرده باشد، هم Ù…ÛŒ ترسید Ùˆ هم Ù…ÛŒ ترسانید. با تنها Ø³Ù„Ø§Ø Ù‡Ù…Ø±Ø§Ù‡Ø´ØŒ چوب دستی، بر تکه ÛŒ تیره ÛŒ ناهمگون رهاشده بر پای تلّه ÛŒ شنزاری بر آمده، Ù‡ÛŒ ای کرد. اما هیچ صدای نشیند.
دوباره چوبدستی را به گونه ای Ú©Ù‡ بخواهد در آن Ùرو کند، Ùشار داد Ùˆ Ù‡ÛŒ ای بلند تر نمود. ÙˆØشت زده چند گام به عقب رÙت. Øرکت ناگهانی اما مرده وار تکه ÛŒ تیره رنگ تعجب اش را بر انگیخت. با صدایی Ú©Ù‡ نشان از هراسش داشت، Ú¯Ùت:
- ای بیچاره! این...این .......!
به لکنت اÙتاده بود. چنان بهت زده به پیکر اÙتاده بروی ماسه ها خیره شده بود Ùˆ این...این... Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ پادراز بی انقطاع پارس Ù…ÛŒ کرد. سلانه هویی کرد تا پادراز ساکت شود. چوب دستی را بکناری نهاد. کنار پیکر ولو شده بر روی ماسه ها چمباتمه زد Ùˆ آن راتکانی داد.
تمام تنش Ù…ÛŒ لرزید. بزور به خود دلگرمی Ù…ÛŒ داد. خیک آب را روی دستانش بلندکرد. شکمبه ÛŒ خیک را روی زانویش قرار داد Ùˆ از دهانه ÛŒ آن چند قطره آب بر صورت پیکر اÙتاده پاشید.
ناگهان از Øالت چمباتمه زده چنان پرید Ú©Ù‡ پادراز عو عو کنان خیز برداشت Ùˆ از او Ùاصله گرÙت. پارس کردنهای ممتد Ùˆ هراسناک پادراز بیشتر دلش را خالی Ù…ÛŒ کرد. داشت پادراز را جوری Ú©Ù‡ Ùریاد کند، تشر Ù…ÛŒ زد Ú©Ù‡ ناگاه پیکر آخی Ú¯Ùت. سلانه چنان "ها " ÛŒ با تعجب Ú¯Ùت Ú©Ù‡ خودش بخنده اÙتاد. پادراز به سلانه نزدیک شد. سلانه دوباره کنار پیکر بهوش آمده با Øالت نیم خیز، بازوان پیکر بهوش آمده را گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت:
- آخه بخت برگشته Øتما به Ù†Ùرین ابلیس دچار شدی Ú©Ù‡ راه ات به اینجا کشیده!
چهره ÛŒ Ø¢Ùتاب سوخته Ùˆ لبان پوست پوست شده ÛŒ پیکر چنان بود Ú©Ù‡ نای Øر٠زدن نداشت. با چشمانی نیمه باز به سلانه نگاه کرد Ùˆ تلاش کرد Ú©Ù‡ روی پایش بایستد اما هنوز راست نایستاده بود Ú©Ù‡ نیمی به سلانه Ùˆ نیمی رها شده ØŒ روی ماسه ها مانند یک تکه گوشت ÙˆÙÙ„ÙÙˆ شد.
سلانه بازهم از مشک آب، چند قطره با انگشت گوشتالویش، بر لبان خشک پیکر چکاند. Ù„Øظه ای به آسمان پرستاره ÛŒ بالای سر چشم دوخت Ùˆ زیر لب چیزی زمزمه کرد Ú©Ù‡ از آن خنده اش گرÙت.
شاید هزاربار هر بار Ú©Ù‡ به اینجا رسید همان خنده را نثار او کرد Ùˆ Ú¯Ùت:
- یادت هست!ØŸ مثل یک تکه گوشت اÙتاده بودی! شانس آوردی Ú©Ù‡ عقربی، رطیلی، ماری سراغت نیامد تا به تو برسم وگرنه تا Øالا اثری از استخوانهایت هم نمانده بود.
ناز بی مانند او در Ú¯Ùتن همین Ú©Ù‡ آخرش Øسی سرشار از خوش بØالی ٠اینکه توانسته بود به زندگی بازش گرداندش، شور خاصی در او Ù…ÛŒ زایید.
شوری Ú©Ù‡ شاید هزار بار هربار با هزار نگاه ستودنی زیر Ùˆ بالای سلانه را بوسیده بود. همیشه هم با خود تکرار کرده بود Ú©Ù‡ اینهمه در تو، برهوت هزار Øسرت Ùمانده در کوله ÛŒ با من را خواستنی تر Ù…ÛŒ کند اگر Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نشده بوده باشد.
روزهای نخست اینگونه نبود Ú©Ù‡ بخواهد به این آسودگی با او Ùˆ از او بگوید Øتی وقتی همه ÛŒ تب Ùˆ تاب Ùآن Ù„Øظه ÛŒ نجات بخش Ú©Ù‡ سلانه به دادش رسیده بود Ùˆ با چوبدستی Ùˆ واغ واغ کردن پادراز تا کپر کشانده شده بود، پشت سرگذاشته Ùˆ به خود آمده بود، سلانه را دیده بود با آن هیبتی Ú©Ù‡ نه Ùقط انگیزه ÛŒ بودن با زنی Ú©Ù‡ Øس خواستنی ای را در او نمی گیراند بلکه بسان آدمی Ú©Ù‡ غرق کوهی از اÙکار دور Ùˆ دراز خود بوده باشد Ùˆ بخواهد شرایط گرÙتار آمده را سبک سنگین کند، با او Øر٠می زد Ùˆ چیزی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت.
ماه ها گذشته بود Ú©Ù‡ زیر Ùˆ بم Øال Ùˆ هوای او را دریاÙته بود Ùˆ رسیده بود به چنان به بودنی با او Ú©Ù‡ گاه Øس Ù…ÛŒ کرد بدون سلانه هوای Ù†Ùس کشیدنش نیست.
هیچ وقت Ù†Ú¯Ùت Ú©Ù‡ از بودن Ùبا او بعنوان یک زن ÙˆØشت داشت. اصلا بروی خودش هم نیاورده بود Ú©Ù‡ روزهای نخست Ú†Ù‡ جور از نگاه کردن Ùبه او پرهیز Ù…ÛŒ کرد.
در دل شاید هزار بار هربار هزار لعنت به خود کرده بود Ú©Ù‡ چگونه در خود از او به قضاوت نشسته بود. اینکه برهوتی گرÙتار شده باشد آنهم با کسی Ú©Ù‡ Øتی روزی تصور آن نیز برایش امکانپذیر نبود.
اول بار Ú©Ù‡ تØÚ©Ù… سلانه را دیده بود خشمآگین با او برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ یک Ù„Øظه هم به این نمی اندیشید Ú©Ù‡ بخواهد بدور از آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند یا ذهنیتی Ú©Ù‡ داشته، سلانه را آن طور Ú©Ù‡ هست ببیند نه آنگونه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بیند یا Ù…ÛŒ خواهد ببیند.
سلانه هیچگاه Øر٠و کردارش یکی نبود. کردارسلانه بگونه ای بود Ú©Ù‡ یک دریا مهربانی داشت. یک دریا شور Ù Ú©Ù…Ú© کردن Ùˆ مراقبت Ùاز او Ú©Ù‡ در برهوت Ùتا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، دنیایی بود.
شاید هزار بار هربار Øتی یک Ù„Øظه هم نشده بود Ú©Ù‡ بخود نهیب نزده باشد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شد اگر برخوردی Ù…ÛŒ کرده یا کرده بود Ú©Ù‡ این روزها را با ملامت خودش از رÙتار Ùˆ قضاوتی Ú©Ù‡ از سلانه در خود داشت، سر نمی کرد.
اول بار که پرسید:
- سلانه در این بیابان برهوت که هیچ آدمیزادی نیست چکار می کنی؟
Ùˆ سلانه با همان صدای آمرانه Ú©Ù‡ بخواهد مرعوبش کند، Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- همین Ú©Ù‡ به داد تو رسیدم، کاÙÛŒ نیست Ú©Ù‡ بودنم در این برهوت، قانع ات کند!
و نجات او از مردن و پوسیدن در ریگزاری که سالاسال ملخی از آن عبور نمی کرد، همه ی کنجکاویهای دیگر در چرایی بودن سلانه در آن برهوت را پاک می کرد.
وقتی کوله خیالش را باز می کرد و می نشست به هزار لای خاطره ، با خود
Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:
- Ú†Ù‡ دارم من!ØŸ من Ú†Ù‡ کرده ام!ØŸ هیچ! اینهمه Ú©Ù‡ دور را دیده ام از Ù†Ú© دماغ خودم هم مانده ام. Øالا Ú†Ù‡!
دیوانه Ù…ÛŒ شد وقتی Ú©Ù‡ بتنگ Ù…ÛŒ آمد از همه چیز. سر به هر نشان Ùˆ نمادی Ù…ÛŒ Ú©ÙˆÙت Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانست در Øس همگانه اش درک کند. از کپر گرÙته تا یورش بی اما شنزاری Ú©Ù‡ دمار در آورده بود. خشم یک دریا در دلش کولاک Ù…ÛŒ کرد.
چنان شعله کشانی Ú©Ù‡ هست Ùˆ نیست بسوزاند. Ùˆ همه این آتشÙشان در کز کردن هربار از هزارباری Ú©Ù‡ هزار جان هم اگر Ù…ÛŒ داشت نشان از Øتی از خاکسترش برجای نمی ماند. در جوش Ùˆ خروش همین یک از هزار ها، در سکوت انÙجاری اش داد کشید:
- خوب Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ شد اگر هر چیزی Ú©Ù‡ بودت قدر Ù…ÛŒ دانستی Ùˆ Ù…ÛŒ شناختی Ùˆ نمی نشستی به قیاس با Ùردایی Ú©Ù‡ هنوز نه سرش پیدا بود Ùˆ نه ته اش Ùˆ تو با آن اوتوپیایی Ú©Ù‡ هیچگاه به Øس Ú©ÙˆÙتن مشتی بر Ùرق سرت، درنیاÙتی Ú©Ù‡ بود Ùˆ نبودش را Ùˆ به هیچ دادی همانی Ú©Ù‡ همه چیز بود Ùˆ چون هوای Ù†Ùسکشانه ات نزدیک به تو Ùˆ چون بودنت ملموس تر.
نکردی. نه! نکردی Ùˆ به هزار خیال هربار به هزار اما Ùˆ اگر Ùˆ عاقل اندر سÙیه نگریستن، دور ماندی از نزدیکترین "ها " Ùˆ هوارَت! آه اگر اینقدر دور نبودی از آنچه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ اندیشیدی Ùˆ آنچه Ú©Ù‡ دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدی در آن ! خیال ٠خوش بØالانه ات Ú©Ù‡ سخت جانی ات بود Ùˆ لجبازانه پا Ù…ÛŒ Ùشردی Ùˆ جان کندنت را به هیچ هم نمی دیدی تازه این آغاز ماجرایت بود تا اینکه....
سلانه مانند کوه عریانی Ú©Ù‡ تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، مثل پادراز Ùهمیشه در هراس Ùˆ گریز، مقابلش چنانکه نداند او، همه هوش Ùˆ Øواسش به اوست، دلواپسانه وا Ù…ÛŒ ماند Ùˆ Øیرت زده Ú©Ù‡ نکند جنون گرÙته بوده باشد، هر اشاره Ùˆ Øر٠و Øرکت اش زیر نظر داشت.
باد Ù†Ùیر Ù…ÛŒ کشید Ùˆ یک دشت Ú¯Ùر گرÙتگی به جانش Ù…ÛŒ نشاند. شور هوایی Ú©Ù‡ تش بی امان درماندگی را به هزار نشان چون Ùیلی به گوشش Ù…ÛŒ آویخت. پا، دراز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ پادراز چند متر خیز بر Ù…ÛŒ داشت با عو عوی ته گلویی Ú©Ù‡ کتکش نزند یا Ú©Ù‡ کاری به کارش نداشته باشد Ùˆ هماو بود گریزگاه آن همه تش Ùˆ توش ٠آتشÙشان در سکوتش Ú©Ù‡ سلانه در Ù…ÛŒ یاÙت ت٠گرÙتن او به آخر رسیده Ùˆ وقت است چون نسیمی به جان Ùˆ جهانش بدمد. به هیبت آمرانه ÛŒ همیشگی اش به سوی او Ù…ÛŒ خرامید. خرامیدنی Ú©Ù‡ زمان زیادی برده بود تا تØÚ©Ù… Ùˆ ابهت ارضائی ٠سلانه را دریابد. دست دراز Ù…ÛŒ کرد به سوی او Ùˆ در نگاه تهی از هر تØÚ©Ù…ÛŒ Ú©Ù‡ به سختی آمرانه Ù…ÛŒ نمایاندش ØŒ سوی او Ù…ÛŒ نگریست Ùˆ دلبرانه آغوش Ù…ÛŒ گشود.
یک دشت مهربانی را گویی زمختی برهوتی آمیخته است اما یک Ùرمانبرداری تسلیم طلبانه Øتی به کلام بی پشتوانه رامش Ù…ÛŒ کرد Ùˆ نرم Ùˆ سبک چون نسیمی، شور انسانی Ù…ÛŒ Ø¢Ùرید Ú©Ù‡ به هزار خیال هربار از هزار رنگ Ùˆ جلای خیالپردازانه طلب Ù…ÛŒ نمود.
کپر چونان قصر خدایان Ùراموش شده، از دل شنزار تا چشم کار کند، نمود داشت Ùˆ او دنیای سلانه را به هزار گزیریا ناگزیر Ù…ÛŒ چشید Ùˆ سرشار Ù…ÛŒ شد. گویی Ú©Ù‡ باز بر تکه پل بجای مانده از بمباران جنگ جهانی دوم
نشسته Ùˆ زاغ هزار خیال خویش چوب Ù…ÛŒ زند Ùˆ چنین نیز باز مرور خیال بود Ùˆ رسیدن به یک نتیجه Ú©Ù‡ همه دنیا خلاصه Ù…ÛŒ شد به همان برهوتی Ú©Ù‡ چون Ùˆ چرا نداشت Ùˆ شبهای خیال انگیزش با سلانه Ù…ÛŒ گذشت. هر شب ستاره ای Ù…ÛŒ شمرد Ùˆ به تناسب Øال Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ با سلانه داشت، بنامش نشان Ù…ÛŒ کرد.
سلانه همین را می خواست. همین که رام و آرم ٠او باشد و تمکین کند به همین ستاره از آسمان بخشیدن و شبانی که گاه صدای قلبشان را نیزبه سکوت خویش قسمت می کردند.
روزهای آن همه یکنواختی چنان Ù…ÛŒ گذشت Ú©Ù‡ به آن همه جوش Ùˆ خروش ٠با هیچ در برهوت Ùبی هیچ صدای دیگری جز پادراز Ùˆ خشم Ùˆ گاه ناز ٠سلانه ØŒ گویی هیچ تکرار Ùˆ یکنواختی نداشت. سلانه ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ راند چنانکه به یک گردن گذاشتن ٠ساده Ùˆ Øتی ساختگی او، یک دریا مهربانی نثارش Ù…ÛŒ کرد.
مانند تهیدستی Ú©Ù‡ هزار بار هربار همان ØرÙهای دلبرانه Ùˆ وعده های بی هیچ تØقق یاÙتنی دل خوش کند، دمان مهربانی سر Ù…ÛŒ کردند Ùˆ مهر Ù…ÛŒ ورزیدند. Ùˆ باز چرخ بر همان دور ٠بی انقطاعی Ù…ÛŒ چرخید Ú©Ù‡ هر دو به توخالی بودن آن آگاهی داشتند اما سلانه چیزی جز آن نمی خواست. Ùˆ این اش را مدتها گذشته بود Ú©Ù‡ دریابد Ùˆ بداند Ú©Ù‡ سلانه رگ خوابش کجاست Ùˆ Ú†Ù‡ باید بکند.
شاید هزار بار هربار به هزار شوق به تماشای رودخانه ای Ù…ÛŒ نشست Ú©Ù‡ او با قلابش بروی همان تکه پل Ùبجای مانده از بمباران جنگ جهانی دوم، Ù…ÛŒ نشست Ùˆ رویای ماهی سÙیدی را در سر Ù…ÛŒ پروراند Ú©Ù‡ تا نداشت. آنقدر در شبان بی مهتاب کپر توشه ÛŒ سالهای رÙته را دوره کرده بود Ú©Ù‡ سلانه همه زیر Ùˆ بم آن را از بر کرده بود. گاه چنان Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ سلانه یادش Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ کدام قسمت از هزار لای یاد را ناگÙته گذشته است Ùˆ سلانه چنان از هزار خیال او Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ú©Ù‡ یادش Ù…ÛŒ رÙت همه این ماجرا را دخلی نداشت.
غروب یکی از همان روزان داغ برهوت که سلانه مشک آب بردوش با پادراز همیشه با او، می آمد، بخود نهیب زد:
- سلانه همان ماهی ای نیست که آنهمه زاغ خیال را چوب زده بوده است!؟
یا شاید برهوت تا چشم کار می کند، سراب و شن زار تن داده به باد در گذر هر از گاهی واقعیت ناگزیری باشد که خیالیده بود همواره ورای آن خواسته باشد.
اما سلانه چه!؟
پرسشی که به هزار خیال به هربار کاویدن اینکه او به سلانه و سلانه به او، کدام از کدام چه بوده و کجای ماجرا جایی پاسخی باید.
ناتمام
1) این ماهی از خانواده است Ú©Ù‡ دارای Û² جÙت سبیلک، ودندان‌های Øلقی با Ùرمول Û³Ù«Û±.Û±-Û±Ù«Û±.Û³ یا Û³Ù«Û².Û±-Û±Ù«Û².Û³ می‌باشد. کپور معمولی Ùلس‌هایی درشت Ùˆ باله پشتی ممتدی دارد. تعداد Ùلس‌های خط جانبی در این ماهی Û³Û²-Û³Û° عدد می‌باشد. دهان آن کشویی بوده Ùˆ قابل بیرون زدن است. کپور معمولی در Øوضه‌های دریای خزر، رودخانه تجن Ùˆ تمام Øوضه‌های آبریز ایران پراکنش دارد. Øداکثر طول در این ماهی Û±ÛµÛ° Ùˆ میانگین Û³Û¸ سانتی متر است. بدن این ماهی تا Øدی دراز است Ùˆ طول Û³ برابر ارتÙاع می‌باشد. سر ماهی بزرگ Ùˆ پوزه کند است. باله مخرجی کوتاهی دارد. در باله پشتی Û³ تا Û´ خار سخت Ùˆ Û±Ûµ(Û±Û¶) تا Û²Û±(Û²Û²) شعاع نرم Ùˆ شاخه شاخه وجود دارد. در باله مخرجی نیز Û³ خار سخت Ùˆ Ûµ یا Û¶ شعاع نرم شاخه شاخه دیده می‌شود.
این ماهی همه چیز خوار بوده Ùˆ از موجودات ریز بستر آب، کرم‌ها، سخت‌پوستان، نوزاد Øشرات Ùˆ Øتی Ùضولات Øیوانی Ùˆ گیاهی، لاشه Øیوانات، تخم ماهیان Ùˆ Øتی نوزادان خود را مصر٠می‌کنند.
در دمای کمتر از Û· درجه سانتی‌گراد به صورت دسته جمعی به خواب زمستانی Ùرو می‌روند. در آب شیرین به سر برده Ùˆ آب‌های گرم، آرام Ùˆ پوشیده از گیاه را دوست دارد.
در میان کپور ماهیان می‌توان Û´ نوع آن را بر Øسب قرار گرÙتن Ùلس‌ها بر روی بدن از یکدیگر تشخیص داد: Û±)کپور Ùلس‌دار: Ú©Ù‡ دارای بدنی کاملا پوشیده از Ùلس است. Û²) کپور آئینه‌ای: Ú©Ù‡ دارای Ùلس‌های آئینه‌ای Ø´Ú©Ù„ Ùˆ نا مرتب است. Û³)کپور Ùلس یک ردیÙÛŒ: Ú©Ù‡ دارای یک ردی٠Ùلس در امتداد خط جانبی بوده Ùˆ همگی آنها به یک اندازه‌اند. Û´) کپور چرمی یا برهنه: Ú©Ù‡ Ùاقد Ùلس Ùˆ یا دارای تعداد Ú©Ù…ÛŒ Ùلس است.
گونه‌های پرورش‌داده‌شده Ùˆ رنگارنگ به نام کپور گلگون (Ú©ÙˆÛŒ) معروÙند.
به انگلیسی : CYPRINIDAE
برگرÙته از ویکیپدیا
https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%BE%D9%88%D8%B1