دریای در خلسه مست / گیل آوایی

امروز دریا هم گویی خیال اش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. مانند مستی Ú©Ù‡ تلوتلو خوران راه برود Ùˆ خوش خوشانش شود، لَوَندی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تلنگوری هم به ساØÙ„ Ù…ÛŒ زد.
-----
دریای در خلسه مست
گیل آوایی
یکی از قصه های دلنشین مادربزرگ قصه ÛŒ عشق ماهیگیر به دختر دریایی بود Ùˆ سرنوشتی Ú©Ù‡ او را به زندگی رویایی کشانده بود اما هیچوقت تا به آخر ندانستیم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ گذشت! امروز دریای در خلسه مست ٠من، رام Ùˆ آرامی اش، به خیال کشاندم Ùˆ قصه مادر بزرگ را از ØØ§Ùظه ÛŒ دور بیرون کشید. در طول ساØÙ„ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مرور Ù…ÛŒ کردم. قند در دلم با تداعی ØØ§Ù„ Ùˆ هوای سالهای کودکی آب Ù…ÛŒ شد!
روزگاریست! همین ساØÙ„ بود و٠همین دریا اما خشماگین Ùˆ ک٠آلود با رÙیقی راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª وقتی Ú©Ù‡ راه به هیچ جا نمی بری Ùˆ در چمبره هزار درد ٠روزگار گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ای، یکی از چیزهایی Ú©Ù‡ ول Ú©Ù† نیست، خیالپردازی است. مخصوصا وقتی Ú©Ù‡ خیال Ù ÛŒØ§ÙØªÙ† گنجی خوش Ø¨ØØ§Ù„ت کند. Ùˆ این را Ú¯ÙØªÙ‡ بود و٠مردی را به نشانه ÛŒ انگشت اشاره کرد Ú©Ù‡ با دستگاه Ùلزیاب، دنبال سکه یا انگشتر یا هر Ùلز قمیت داری Ú©Ù‡ میان ماسه ها ممکن بود جا کرده باشد، Ù…ÛŒ گشت . با خنده Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª:
- این یارو هم ØØªÙ…ا رویای ÛŒØ§ÙØªÙ† یک گنج زیر ماسه ها خوش Ø¨ØØ§Ù„Ø´ کرده است Ú©Ù‡ در این هوای Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ وجب به وجب ساØÙ„ را Ù…ÛŒ کاود.
با خنده بلندی Ú©Ù‡ به سرÙÙ‡ نیز Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود ادامه داد:
- یکی بود وقتی پرسیدم Ú©Ù‡ چرا چشمت همه اش دنبال یک چیزیست. جواب داده بود نگاه Ù…ÛŒ کنم شاید طلایی چیزی در خیابان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشد!
یاد پیرمرد از همه جامانده ای تداعی ام شد Ú©Ù‡ تا آخر عمر خواب گنج قاورن دید Ùˆ آخرش هم در تنگدستی ÛŒ همه روزگارخویش، چشم از جهان ÙØ±Ùˆ بست.
امروز دریا هم گویی خیال اش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. مانند مستی Ú©Ù‡ تلوتلو خوران راه برود Ùˆ خوش خوشانش شود، لَوَندی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تلنگوری هم به ساØÙ„ Ù…ÛŒ زد.
ماهیگیری بود Ú©Ù‡ هروقت قلاب بر Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ سنگهای بر روی هم تلمبارشده ساØÙ„ جا خوش Ù…ÛŒ کرد، خیال Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØª Ùˆ آرزوی Ú¯Ø±ÙØªÙ† ماهی ای Ú©Ù‡ در شکمش انگشتری از الماس برایش به همراه بیاورد.
اما امروز دریای یار و همنوای هر رزوه ام در خلسه بود و٠مست، دلبری می کرد. من هم آن ماهیگیری نبودم که قلابی می داشتم و خوش خیالی صید ماهی ای که انگشترین الماس در شکم داشته باشد.
نمیدانم چرا یاد مادر بزرگ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ قصه های همیشه دلچسب اش Ú©Ù‡ همه ÛŒ ما را میخکوب به سکوت Ùˆ گوش جان سپردن به نقلهای زمستانی Ùˆ شبهای بی خوابی Ù…ÛŒ کشاند.
مادر بزرگی Ú©Ù‡ هزار Ùˆ یک شب به گرد پای قصه های او نمی رسید Ùˆ هزار رویا Ùˆ خیال Ùˆ Ùکر Ùˆ روزگار ذهنی دلنشین در ما Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯.
چهارسال بیشتر نداشتم. ایوان خانه Ú©Ù‡ درازایش برایم همیشه مثال زدنی بود، از ØØµÛŒØ± Ùˆ گلیم ÙØ±Ø´ شده بود Ùˆ یک سر آن تلاری داشت Ùˆ یک سر دیگرش پله ای Ù…ÛŒ خورد به آشپزخانه Ùˆ انباری Ùˆ راهی نیز تا پشت خانه کشیده Ù…ÛŒ شد. وسط ٠کنار ٠درونی ٠ایوان، ÙØ§ØµÙ‡ بین دو اتاق پذیرایی، جای مادربزرگ بود Ú©Ù‡ تشکچه ای داشت Ùˆ متکایی Ùˆ یک بقچه Ú©Ù‡ همه چیز در آن ÛŒØ§ÙØª Ù…ÛŒ شد بویژه خوردنیهای ما Ú©Ù‡ Ùقط از دست مادر بزرگ خوشمزه Ùˆ خواستنی Ù…ÛŒ نمود. هر روز مادر بزرگ بر روی همان تشکچه Ù…ÛŒ نشست Ùˆ به چشم انداز مقابلش Ú©Ù‡ ØÛŒØ§Ø· آب Ùˆ جارو شده اش به باغی گسترده Ùˆ سبز سینه Ù…ÛŒ گشود، خیره Ù…ÛŒ شد. شاید روزگار جوانی مرور Ù…ÛŒ کرد Ùˆ ما نمی دانستیم. ØØ¯Ùاصل مادربزرگ Ùˆ ØÛŒØ§Ø· ٠خانه، نرده چوبی کنار ایوان بود Ú©Ù‡ روزهای بارانی وسیله بازی ما Ù…ÛŒ شد Ùˆ کتکهای گاه گاهی پدر Ú©Ù‡ از دست ما بتنگ آمده بود از بس Ú©Ù‡ ما Ù…ÛŒ شکستیم Ùˆ او درست Ù…ÛŒ کرد. بالای ایوان هم نمای دلچسبی داشت. تیرکهای چوبی Ú©Ù‡ از تنه درخت باغمان درست شده بود دراز دراز کشیده شده بود Ùˆ در آنسوی تیرکها، نمای بام خانه بود با Ù…ÙØ´ØªÙ‡ Ù…ÙØ´ØªÙ‡ ساقه ÛŒ خشک شده ÛŒ برنج Ú©Ù‡ ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù† خیره به آنها نگریسته Ùˆ تجسم هزار Ø´Ú©Ù„ از جای جای آن ساخته بودم. مادر بزرگ نماد زندگی Ùˆ گرمی خانه بود. ماتمی داشتیم وقتی مادر بزرگ جایی Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú©Ù‡ یک یا چند روز طول Ù…ÛŒ کشید.
روزهای زمستانی Ùˆ خسته ازهیچ نکردن، Ú©Ù‡ نه اجازه بازی در ØÛŒØ§Ø· خانه بود Ùˆ نه بیرون زدن با بچه های همسایه، اعجاز مادربزرگ بدادمان Ù…ÛŒ رسید Ùˆ سایه سار مهربانش Ú©Ù‡ همه ما را دور خود جمع Ù…ÛŒ کرد Ùˆ داستانی از داستانهایی Ú©Ù‡ خود Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª برایمان در بقچه اش جمع کرده Ùˆ از آنجا در Ù…ÛŒ آورد Ùˆ برایمان نقل Ù…ÛŒ کند، انتخاب Ù…ÛŒ کرد Ùˆ با آب Ùˆ تاب خاص خود شروع Ù…ÛŒ کرد به Ú¯ÙØªÙ†:
روزی Ú©Ù‡ دریا چون نازبالشی قایق ماهیگیر را بر خود Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ لالایی Ù…ÛŒ خواند، ماهیگیر قلاب در آب اÙکنده Ùˆ به آن چشم دوخته بود. منتظر بود Ú©Ù‡ ماهی ای از راه برسد Ùˆ طعمه ÛŒ قلاب، او را Ø¨ÙØ±ÛŒØ¨Ø§Ù†Ø¯ Ùˆ در دام بیاندازد. هوا گرم ØŒ Ùˆ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بی دریغ Ù…ÛŒ تابید. ماهیگیر کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ اش را جابجا Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از قمقمه ÛŒ همراهش آب سردی Ú©Ù‡ در آن بود سر Ù…ÛŒ کشید. اما در ته دریا جاییکه هیچ آدمیزادی در آن گذرش نیست، شهری بسیار شکوهمند Ùˆ زیبا بود Ú©Ù‡ انسانهای آن نیم ماهی Ùˆ نیم انسان بودند. در میان اینان دختری بازگوشی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از همه دل Ù…ÛŒ برد به هیچ کس دل نمی باخت. هر وقت Ú©Ù‡ دریا آشوبش نبود Ùˆ رام Ùˆ آرام خوش خوشانی Ù…ÛŒ کرد، دختر دریایی به روی آب Ù…ÛŒ آمد Ùˆ زمین Ùˆ آسمان را Ù…ÛŒ کاوید. دنبال کسی Ù…ÛŒ گشت Ú©Ù‡ بتواند دل از او ببرد. در یکی از روزهای Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ Ùˆ آرام، Ú©Ù‡ دریا هم خوش Ø¨ØØ§Ù„Ø´ بود، دختر دریایی، چشمش به قایق ماهیگیر Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ÛŒ تا چشم کار Ù…ÛŒ کرد، قرار داشت. دختردریایی به چشم برهم نهادنی خود را به نزدیکی قایق ماهیگیر رساند. از کلاه ماهیگیر دلش Ú¯Ø±ÙØª. با خود Ú¯ÙØª:
- چرا نمی گذارد که من او را ببینم
Ú©Ù…ÛŒ این طر٠و آن Ø·Ø±Ù Ø±ÙØª Ùˆ باز دید Ú©Ù‡ کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ همه چهره ماهیگیر را در خودش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ نه به کسی Ù…ÛŒ دهد Ùˆ نه کسی Ù…ÛŒ تواند نگاه کند. به سرش زند Ú©Ù‡ هر طور شده کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ را Ú©Ù‡ نمی گذاشت چهره ماهیگیر را ببیند، از سر راه بردارد.
به باد Ú¯ÙØª:
- آهای....باد. کجایی؟
باد Ú©Ù‡ در خلسه ÛŒ دریا ØÛŒØ±Ø§Ù† شده بود، جواب داد:
- من دارم خودم را پیدا می کنم.
دختر دریایی Ú¯ÙØª:
- خودت را پیدا کنی!؟
باد Ú¯ÙØª:
- آره که خودم را پیدا کنم . خودم ر ا بشناسم خودم را...
دختر دریایی چنان خنده ای کرد که دریا نزدیک بود خلسه اش تَرَک بردارد. پرسید:
- مگر گم شدی که می خواهی خودت را پیدا کنی؟
باد Ú¯ÙØª:
- اینقدر اینجا Ùˆ آنجا Ù…ÛŒ روم Ùˆ قرار نمی گیرم Ú©Ù‡ از خودم دور شده ام . همه چیز Ùˆ همه کس را Ù…ÛŒ بینم Ùˆ هرکس Ùˆ هر چیز هم سر راهم قرار بگیرد از سر راهش Ù…ÛŒ خواهم بردارم. امروز Ùکر کردم Ú©Ù‡ بجای اینهمه همه کس Ùˆ همه چیز را دیدن Ùˆ دعوا کردن Ùˆ طلبکار شدن از همه، Ú©Ù…ÛŒ هم خودم را بشناسم به خودم برسم. هرچه هر چیز Ùˆ هر کس را از نزدیک Ù…ÛŒ بینم به همان نسبت هم از خودم دورم Ùˆ خودم را نمی بینیم. ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ نه ابری مانده Ùˆ نه دریا هم سر خشم Ùˆ شورش دارد، بهترین وقت است Ú©Ù‡ خودم را پیدا کنم. خودم را ببینم.
دختر دریایی دید که باد به کله اش زده است و به دادش نمی رسد. نهنگی را که همیشه با او بازی می کرد، صدا زد.
- نهنگ کجایی؟
نهنگ به چشم برهم گذاشتنی کنار دختر دریایی آمد و پرسید:
- چی شده امروز همه چیز آرام و رام شده . دریا خواب شده. باد با آب شده. دختر دریایی بی تاب شده...
دختر دریایی با ناز همیشگی اش Ú¯ÙØª:
- اگر تو هم جای من بودی بی تاب می شدی!
نهنگ Ú¯ÙØª:
- ØØ§Ù„ا بگو Ú†ÛŒ شده شاید بیتاب نشدم.
دختر دریایی Ú¯ÙØª:
- هیولایی روی آب در آن Ù„Ú©Ù‡ ÛŒ سیاه Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینی نشسته Ùˆ هر Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواهم او را ببینم، کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ نمی گذارد.
نهنگ خنده ای کرد Ùˆ Ú¯ÙØª
- این Ú©Ù‡ کاری ندارد. الان هم Ù„Ú©Ù‡ سیاه را به هم Ù…ÛŒ ریزم Ùˆ هم کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ را پاره Ù…ÛŒ کنم.....
تا دختردریایی بخواهد چیزی بگوید، نهنگ دم بزرگش را مانند یک تشت بزرگ Ú©Ù‡ بخواهد بر سر کسی بکوبد، قایق را بر گرداند. کلاه ØØµÛŒØ±ÛŒ از سر ماهیگیر Ø§ÙØªØ§Ø¯. Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ کنان از او دور شد. ماهیگیر قلاب را رها کرد، دست Ùˆ پا زد تا غرق نشود.
دریا آینه شده بود. اسمان آبی رنگ خاکستری Ùˆ دلگیر دریا را پاک کرده بود. دریا قشنگ Ùˆ دلبرانه ناز Ù…ÛŒ ÙØ±ÙˆØ®Øª. ماهیگیر هر Ú†Ù‡ قدرت داشت شنا کرد Ùˆ روی آب خودش را نگاه داشت اما Ù„ØØ¸Ù‡ ای رسید Ú©Ù‡ قدرتی برایش نمانده بود. ماهیگیر از آن همه دست Ùˆ پا زدن خسته شده بود. ناگهان از شنا کردن باز ایستاد Ùˆ تن به هرچه باداباد داد.
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه نازبالش دریا از لالایی خواندن Ùˆ نوازشش باز ایستاده بود، دهان باز کرد Ùˆ ماهیگیر را در خود ÙØ±Ùˆ برد. ماهیگیر چشمش را باز کرد. چشم بازکردن ماهیگیر همان و٠چشم در چشم دختردریایی گره خوردن همان. ماهیگیر یک دل نه صد دل عاشق دختر دریایی شده بود. آرزو کرد Ú©Ù‡ کاش Ù…ÛŒ توانست پیش از اینکه زنده بودن خود را به دریا دهد، یکبار دختردریایی را از آن خود کند.
دختر دریایی به ماهیگیر خیره شده بود. چشم بر هم نمی گذاشت. ماهیگر همه آرزویش شده بود Ú©Ù‡ دختر دریایی را در آغوش بگیرد. هر Ú†Ù‡ Ù†ÙØ³ داشت بکار برد. خود را به دختردریایی رساند. دختر دریایی Ùˆ ماهیگیر دستها از هم گشوده همدیگر را در آغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
همیشه قصه ÛŒ مادربزرگ به بخشی با ØØ§Ù„ Ùˆ هوای آغوش Ùˆ عشق Ùˆ بوسه Ùˆ عشقیدن Ù…ÛŒ کشید، Ù…ÛŒ دانستیم Ú©Ù‡ خبری باید بشود Ùˆ همین ØØ³ ما را وا میداشت Ú©Ù‡ درلابلای نقل قصه ÛŒ مادر بزرگ، خداخدا کنیم Ú©Ù‡ مادر بزرگ خوابش نگیرد Ùˆ قصه به آخر برد. اما مادر بزرگ Ú©Ù‡ خسته Ù…ÛŒ شد از بیدار ماندن Ùˆ ما نیز اعتراض مادر Ú©Ù‡ باید ما بخوابیم، مادر بزرگ با ØØ§Ù„تی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رود سرجایش بخوابد، ادامه Ù…ÛŒ داد:
ماهیگیر از خیال در آمد. نه از نهنگ خبری بود Ùˆ نه دختر دریایی. خیال پردازی ماهیگیر باز غاÙلگیرش کرده بود Ùˆ همه روزش را از دست داده بود. ماهیگیر با همان چند بچه ماهی(1) راه خانه Ú¯Ø±ÙØª.
تمام
1- بچه ماهی منظور همان " کولی " است که گیلکها می گویند.