Ù….Ø.عباسپور ./ ميل مبهم گناه"
هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم . درونم پر از كثاÙت شده بود . منتظر بودم اتÙاق بزرگي در زندگي ام رخ بدهد Ø› چيزي مثل رو شدن قضيه Ùˆ به تبع آن رسوايي ويا مرگ يكي از بستگانم Ø›
"ميل مبهم گناه"
تراشه هاي تيز يخ توي صورتم مي پريد . دستم سنگ را نمي گرÙت . ضربه هايم ناكارامدتر از آن بود كه ضخامت يخ را بشكاÙد . مهرداد با دختر خاله اش نوشين رÙته بود پارك صخره اي . عرق كرده بودم. تراشه هاي يخ مثل تكه هاي تيز سنگ گونه هايم را خراشيده بود . باد مي وزيد Ùˆ من عرق كرده بودم . Øميد Ùˆ نسرين رÙته بودند كتابخانه توس Ùˆ براي هم آيدا آينه درخت Ùˆ چند كارت پستال خريده بودند . Øميد چند Ù‡Ùته اي بود كه بامدادي شده بود Ùˆ ديگر مهتاب Ùˆ كوچه را نمي خواند . يخ نمي خواست بشكند Ùˆ من عرق كرده بودم Ùˆ گريه مي كردم . Ùريبرز از نيمه هاي شب تا كله سØر تلÙني با سهيلا به قول خودش شر Ùˆ ور Ú¯Ùته بود . سنگ از دستم مي اÙتاد . رودخانه انگار تا ته يخ زده بود. انگشتهايم به هم در نمي آمد . دستهاي مهرداد گرم بود. دستهاي مهرداد هيچ وقت يخ نمي زد. دستهايش بوي دستهاي نوشين را گرÙته بود . گوشه ÛŒ چشمم چند قطره آب يخ زده بود. لايه ÛŒ سÙيدي از سرما روي كركهاي هنوز نتراشيده ÛŒ صورتم نشسته بود . Øميد كارت پستال كوچك نسرين را لاي شعر زمان 4 گذاشته بود Ø› كاريكاتور يك زوج جوان كه زيرش نوشته بود : بالاخره مال هم شديم. روي صÙØÙ‡ ÛŒ صا٠يخ رود خانه ولو شده بودم. Ù†Ùس Ù†Ùس مي زدم. ك٠دستم چسبيده بود به Ø³Ø·Ø ØµØ§Ù ÙŠØ® Ùˆ قسمتي از شلوارم . داشتم با يخ ØŒ با رودخانه Ùˆ با سرما يكي مي شدم . پيش خودم Ùكر كردم نسرين كه آن كارت پستال را گرÙته بود آيا واقعا مي خواست مال Øميد بشود؟
**
تازه آمده بودند . دو خانه بعد از آنها كوچه تمام مي شد . انتهاي كوچه يك كوچه ÛŒ باريك تر بود كه مي خورد به خيابان اصلي . من جز وقتهايي كه عجله بيشتري براي رÙتن به دبيرستان داشتم از آن كوچه ÛŒ باريك نمي گذشتم . توي Ù…Øله به سربه زيري Ùˆ كم ØرÙÙŠ معرو٠بودم . البته اين ظاهر قضيه بود . دلم غوغا بود . بدبين بودم. خيلي از چيزهايي كه توي موقعيت هاي مختل٠مي خواستم به زبان بياورم توي ذهنم بخار مي شد . جمله ها را مي خوردم . ذهنم انبار بي شمار جملات بر زبان نيامده شده بود . جز براي رÙتن به دبيرستان Ùˆ آخر Ù‡Ùته ها كه به اتÙاق بچه هاي Ù…Øله مي رÙتيم كنار چشمه سنگي از خانه بيرون نمي آمدم. آنجا دور چشمه مي نشستيم، سيگار مي كشيديم Ùˆ از ماجراهاي تازه اي كه در طول Ù‡Ùته برايمان رخ داده بود مي Ú¯Ùتيم . من غالبا چيزي براي تعري٠كردن نداشتم . جملاتم كوتاه بود Ùˆ چند كلمه اي Ùˆ كسي هم انتظار چند جمله ÛŒ پيوسته Ùˆ طولاني را از من نداشت . نه اينكه چيزي براي تعري٠كردن نداشته باشم . چيزهايي كه آنها مي خواستند نبود. چند بار Ùقط شماره ÛŒ همسايه ÙŠ بالاييمان را گرÙته بودم كه مادرش برداشته بود Ùˆ شايد هم خودش. نمي توانستم ريسك كنم. توي كوچه از همان ابتدا معرو٠شده بودم به سر به زير بودن Ùˆ بد٠كار هم همين بود . نمي توانستم دست از پا خطا كنم Ùˆ بدم هم نمي آمد . خسته شده بودم. ازآنهمه سكوت ØŒ از اينهمه خوب بودن ØŒ مثبت بودن Ùˆ بي اتÙاقي . تا اينكه بعد از ظهر يك روز نمي دانم كدام روز ØŸ تمام Ù†Øسي يك اتÙاق ØŒ يك انسان، در سر راهم قرار گرÙت. بعد از ظهر يك روز شايد پنج شنبه كه كوچه خلوت٠خلوت بود Ùˆ Ø¢Ùتاب داغ٠داغ بود Ùˆ سايه ها سياه٠سياه بودند.- توده عظيمي از چربي Ùˆ گوشت ØŒ وارÙته Ùˆ پخمه – يك دختر منگول كه نه قادر به كارت پستال خريدن بود، نه سينما رÙتن Ùˆ نه Øتي يك كلمه Øر٠زدن .چهره اش مثل متني بود كه خیلی وقت پیش خط خورده باشد. پشت چشم ها ÙŠ گودش ØŒ لاي گونه هاي گردش ØŒ قسمت هايي از سنش پنهان شده بود . پيراهن گلدار گشاد ÙŠ بي Ùاصله روي پستي بلندي هاي تنش اÙتاده بود. زوزه مي كشيد Ùˆ مي خنديد . Ùقط همين دو كار را ياد گرÙته بود . دو Ù‡Ùته يكبار ØŒ بعد Ù‡Ùته اي دو بار ØŒ بعد آرام آرام Øساب كار از دستم در رÙت . معتاد شده بودم به لمس پيراهن يك دختر منگول . دختري كه Øتي اسمش را هم نمي دانستم Ùˆ شايد اصلا هيچ اسمي نداشت . لذتي آميخته با چندش بود Ùˆ هر بار كه به خانه مي رسيدم بالا مي آوردم . زرد شده بودم ØŒ لاغر Ùˆ زرد شده بودم Ùˆ Øس مي كردم همة اهل خانه بو برده اند ØŒ همين طور هم كلاسي هايم Ùˆ معلم هايم .
معلم درس بينش" گناه هاي نوع آدمي" را خيلي شسته رÙته Ùˆ دقيق دسته بندي كرده بود . از ده Øكم اصلي شروع كرده بود. بعد هر كدام را از هم باز كرده بود. گناه من بيشتر با قتل پهلو مي زد ØŒ نوعي خودكشي بود . مي Ú¯Ùت« مادر همه گنا Ù‡ ها خودپرستي است» Ùˆ من پيش خودم Ùكر مي كردم اگر ذره اي خود پرست بودم به سمت آن تعÙÙ† كشيده نمي شدم . مي Ú¯Ùت« قبل از هرچيز بايد Ù†Ùس وسوسه گر را كشت.» مي Ú¯Ùت« واين كار دشواري است.» راست مي Ú¯Ùت . يك نقطة سالم پشت دستم نمانده بود. همه اش شده بود جاي سيگارهايي كه تا نصÙÙ‡ مي كشيدم Ùˆ باقي را با لذتي ديوانه وار Ùˆ Ú¯Ù†Ú¯ پشت دستم خاموش مي كردم . مي Ú¯Ùت« اگر هم كسي گناهي مرتكب شد بهتر است براي اينكه Ù‚Ø¨Ø Ù…Ø³Ø§Ù„Ù‡ شكسته نشود آنرا نزد خودش Ù†Ú¯Ù‡ دارد.» Ùˆ من بارها وسوسه مي شدم توي خانه، توي كوچه ØŒ توي ميدان اصلي شهر ØŒ هجا هجاي گناه خودم را روي سنگÙرش سرد ميدان بريزم Ùˆ در برابر همة آنهايي كه Ùكر مي كردم با پنهان كاري ام به نوعي به آنها بدهكارم اعترا٠كنم .
هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم . درونم پر از كثاÙت شده بود . منتظر بودم اتÙاق بزرگي در زندگي ام رخ بدهد Ø› چيزي مثل رو شدن قضيه Ùˆ به تبع آن رسوايي ويا مرگ يكي از بستگانم Ø› مثلا خواهرم سمانه كه از يكي دو سال پيش لاي رختخواب اÙتاده بود Ùˆ جم نمي خورد . سراشيبي زوالم هر Ù„Øظه تند تر مي شد . Øتي وقت هايي هم كه دÙتر Ú†Ù‡ بيمه دستم بود Ùˆ مي رÙتم كه دواهاي سمانه را بگيرم كه Ù†Ùس Ù†Ùس مي زد، ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ù…ÙŠ دادم از در پشتي خانه امان بروم هرچند كمي دورتر بود. مي دانستم به اين زودي ها خوب بشو نيست نه با ده دقيقه ديرتر Ùˆ زودتر ØŒ نه با عوض كردن داروها Ùˆ نه با هيچ چيز ديگري . دير يا زود منتظر مرگش بوديم . دو سال بود لاي رختخواب اÙتاده بود.عاصي امان كرده بود، به خصوص مرا كه بعدازظهرهاي پنج شنبه مجبور مي شدم مراقبش باشم . بعد كه مرد همان Ù„Øظة اول ØŒ سر كوچه كه بي اختيار دارو ها از دستم اÙتاد، براي اولين بار Øس كردم كاش هيچ وقت نمي مرد . ديگر چيزي برايم نمانده بود. همه چيز را از دست داده بودم . خالي٠خالي شده بودم . دير رسيده بودم. لنگ آن تن٠لش شده بودم. نمي دانم Ú†Ù‡ مدت، ولي خيلي طول كشيد، از Ù‡Ùته ها قبل به ذهنم رسيد كه یک جوری از شرش خلاص شوم؛ يك چاقوگذاشته بودم لاي كتاب ØŒ پيچيده بودم لاي يك نايلون سياه . اول رÙتم سمت داروخانه Ùˆ اين بار در هيأت يك قاتل Ø› قاتلي كه از Ùرط استيصال تصميم به قتل گرÙته بود . تقريبأ اطمينان داشتم كه كسي پي نمي برد . زير راه پله بود. بعد از ظهرها عين آدم هاي عاقل سر ساعت خاصي مي آمد زير راه پله . شايد لذت مي برد ØŒ شايد هم عادت كرده بود . ديگر مثل اوايل زوزه نمي كشيد. بيشتر مي خنديد . لاي در باز بود . با دستي كه پلاستيك داروها را گرÙته بودم با اØتياط در را هل دادم . داشت مي خنديد . خنده اي كه شايد از قبل شروع كرده بود . قه قه نمي زد. لبخند بود عين عاقل ها . داشت به من مي خنديداØتمالا. به من كه آزارم تا آن موقع Øتي به يك گنجشك هم نرسيده بود Ùˆ Øالا مصمم شده بودم آدم بكشم؛ يك موجود٠زبان بستة بي گناه كه اراده ام قد نداده بود اين همه مدت با Ú†Ù‡ ترÙندي از شرش خلاص شوم. Øالا داشتم آلت قتاله را لمس مي كردم . منتظر بودم صداي خنده اش كمي بلند شود ØŒ Øرصم در بيايد Ùˆ در يك Ù„Øظه كار را تمام كنم. خيلي آرام مي خنديد . آرام Ùˆ معصومانه . خنده اش بوي طعنه نمي داد ØŒ بوي ترØÙ… مي داد Ùˆ من آنقدر Øقير شده بودم كه يك آدم نارس ØŒ يك منگول، داشت برام دل مي سوزاند . هوا سرد بود . انگار كار را تمام كرده بودم . Ù†Ùس Ù†Ùس مي زدم . دستة چاقو توي دستم عرق كرده بود . پاهام داشت مي لرزيد. سبك شده بودم. داشتم Ùرو مي ريختم . به زور جلوي گريه ام را گرÙته بودم . بعد پاهام سست شد . سست٠سست. اÙتادم . انگار داشتم پر مي گرÙتم . سقوط كردم . ريختم زمين . هق هق گريه ام را مي شنيدم. روي زانو هاش خم شده بودم . Ù†Ùهميدم چقدر طول كشيد . لابد خيلي . چون وقتي رسيدم سر كوچه دير شده بود . چند Ù†Ùر دم در خانه امان جمع شده بودند . صداي گريه تا سر كوچه مي آمد. شيون نبود گريه بود . انگار سومين روز ØŒ Ù‡Ùته ØŒ يا Øتي سالگرد يك Ù†Ùر باشد. داروها از دستم اÙتاد . Ù†Ùهميدم كي داروها از دستم اÙتاد . زدم زير گريه . Ù†Ùهميدم كي اشكهاي قبلي ام خشك شده بود . نتوانستم سر جايم بند شوم. شروع كردم به دويدن . Ù†Ùهميدم به كدام سمت ولي داشتم از خانه دور مي شدم . دو سه بار زمين خوردم . Ù†Ùهميدم كي رسيدم لب رودخانه كه يخ زده بود . ÙƒÙرم در آمد . يك ناكامي بزرگ كه پيش بيني اش را نكرده بودم . Øالا دوباره داشتم گريه مي كردم. روي گريه هاي قبلي كه يخ بسته بودند. دو باره داشتم براي خودم كه پشت سر هم بد آورده بودم گريه مي كردم . با پا رÙتم روي يخ ها كه بي Ùايده بود. شروع كردم با ته پوتين هام روي يخ ها ضرب گرÙتن . انگار داشتم روي يك صخره سم مي كوÙتم. تلاشم اØمقانه بود Ùˆ چندش آور . سنگ هاي كنار رود خانه را دست به دست كردم . يكي را كه تيز تر بود Ùˆ سنگين تر برداشتم . ديوانه وار شروع كردم به ضربه زدن روي Ø³Ø·Ø Ø³Ù†Ú¯ÙŠ يخ . تراشه هاي تيز يخ توي صورتم مي پريد . دستم سنگ را نمي گرÙت . ضربه هايم ناكارآمد تر از آن بود كه ضخامت يخ را بشكاÙد . عرق كرده بودم . تراشه هاي يخ مثل تكه هاي تيز سنگ گونه هايم را مي خراشيد . باد مي وزيد Ùˆ من عرق كرده بودم . يخ نمي خواست بشكند Ùˆ من عرق كرده بودم Ùˆ گريه مي كردم . سنگ از دستم مي اÙتاد . رودخانه انگار تا ته يخ زده بود . انگشت هايم به هم در نمي آمد . گوشة چشمم چند قطره اشك يخ زده بود . لاية سÙيدي از سرما روي كرك هاي هنوز نتراشيده صورتم نشسته بود . روي صÙØØ© صا٠يخ ولو شده بودم . Ù†Ùس Ù†Ùس مي زدم . ك٠دستم چسبيده بود به Ø³Ø·Ø ØµØ§Ù ÙŠØ® Ùˆ قسمتي از شلوارم . داشتم با يخ يكي مي شدم، با رودخانة مزخرÙ٠لجن كه يخ زده بود ØŒ با سنگ بزرگي كه در دستم بود Ùˆ با ... .
**
يك Ù‡Ùته از مرگ خواهرم مي گذرد كه از بيمارستان مرخص مي شوم . با يك جÙت چوب زير بغل٠نو، به ازاي قسمتي از پاي چپم كه براي هميشه از دست داده ام . قانقاريا گرÙته بودم . سرما هجوم برده بود به استخوانهايم . Ù†Ùهميدم كي پايم را قطع كرده بودند . Øالا يكي از پاهايم به زانو ختم مي شد . مانده ام باقي عمرم را كه Ùكر نمي كنم زياد باشد با ويلچر بگذرانم يا چوب زير بغل ØŸ سر كوچه كمي مكث مي كنم. قبل از اينكه خيلي چيزهایی برايم زنده شود اسم خودم را مي شنوم كه از دهان مادرم در مي آيد . راه مي اÙتيم . مي رسيم در٠خانه. دوباره مكث مي كنم. چشمم مي خورد به انتهاي كوچه. لرزة تندي توي بدنم مي اÙتد . برايم روي Ùرش پتو پهن كرده اند مثل غريبه ها . خواهر كوچك ترم پازل مساÙر كوچولويش را جلوي دستم پخش مي كند . با هم شروع مي كنيم به مرتب كردنشان . Øالا ديگر يك موجود كاملا خانگي شده ام . عصر با مادرم مي رويم سر خاك سمانه . روي سنگ قبرش عكسي از بچگي اش را ØÙƒ كرده اند. لبخند زده است . نگاهم را از عكس مي كشم سمت عدد ها. توي ذهنم شروع مي كنم به شمردن . بلاÙاصله تمام مي شود . توي غصه غرق مي شوم . روي سنگ مي اÙتم . گريه ام مي گيرد . سبك مي شوم. سرم را از روي سنگ بلند مي كنم. چشمم مي خورد به گوري كه هنوز خاكش تازه است . صداي مادرم را مي شنوم« دختر همساية پايينيمان بود . نمي شناختيش ØŒ كم مي گذاشتند بيايد توي كوچه.»
نگاهم به نقطه اي نا مشخص بين دو قبر گير مي كند . يك Ù†Ùر ÙƒÙشهايش را با گوشة قبر خواهرم پاك كرده است . قبل از آنكه گريه ام بگيرد مادرم چوب پاها را مي لغزاند زير بغلم Ùˆ با آرامي كمي عقب تر از سايه هامان به سمت خانه سرازير مي شويم .
Ù….Ø.عباسپور
اهواز- بهمن 84
godo 54 نوشت