هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم . درونم پر از كثافت شده بود . منتظر بودم اتفاق بزرگي در زندگي ام رخ بدهد ؛ چيزي مثل رو شدن قضيه و به تبع آن رسوايي ويا مرگ يكي از بستگانم ؛



"ميل مبهم گناه"

تراشه هاي تيز يخ توي صورتم مي پريد . دستم سنگ را نمي گرفت . ضربه هايم ناكارامدتر از آن بود كه ضخامت يخ را بشكافد . مهرداد با دختر خاله اش نوشين رفته بود پارك صخره اي . عرق كرده بودم. تراشه هاي يخ مثل تكه هاي تيز سنگ گونه هايم را خراشيده بود . باد مي وزيد و من عرق كرده بودم . حميد و نسرين رفته بودند كتابخانه توس و براي هم آيدا آينه درخت و چند كارت پستال خريده بودند . حميد چند هفته اي بود كه بامدادي شده بود و ديگر مهتاب و كوچه را نمي خواند . يخ نمي خواست بشكند و من عرق كرده بودم و گريه مي كردم . فريبرز از نيمه هاي شب تا كله سحر تلفني با سهيلا به قول خودش شر و ور گفته بود . سنگ از دستم مي افتاد . رودخانه انگار تا ته يخ زده بود. انگشتهايم به هم در نمي آمد . دستهاي مهرداد گرم بود. دستهاي مهرداد هيچ وقت يخ نمي زد. دستهايش بوي دستهاي نوشين را گرفته بود . گوشه ی چشمم چند قطره آب يخ زده بود. لايه ی سفيدي از سرما روي كركهاي هنوز نتراشيده ی صورتم نشسته بود . حميد كارت پستال كوچك نسرين را لاي شعر زمان 4 گذاشته بود ؛ كاريكاتور يك زوج جوان كه زيرش نوشته بود : بالاخره مال هم شديم. روي صفحه ی صاف يخ رود خانه ولو شده بودم. نفس نفس مي زدم. كف دستم چسبيده بود به سطح صاف يخ و قسمتي از شلوارم . داشتم با يخ ، با رودخانه و با سرما يكي مي شدم . پيش خودم فكر كردم نسرين كه آن كارت پستال را گرفته بود آيا واقعا مي خواست مال حميد بشود؟

**

تازه آمده بودند . دو خانه بعد از آنها كوچه تمام مي شد . انتهاي كوچه يك كوچه ی باريك تر بود كه مي خورد به خيابان اصلي . من جز وقتهايي كه عجله بيشتري براي رفتن به دبيرستان داشتم از آن كوچه ی باريك نمي گذشتم . توي محله به سربه زيري و كم حرفي معروف بودم . البته اين ظاهر قضيه بود . دلم غوغا بود . بدبين بودم. خيلي از چيزهايي كه توي موقعيت هاي مختلف مي خواستم به زبان بياورم توي ذهنم بخار مي شد . جمله ها را مي خوردم . ذهنم انبار بي شمار جملات بر زبان نيامده شده بود . جز براي رفتن به دبيرستان و آخر هفته ها كه به اتفاق بچه هاي محله مي رفتيم كنار چشمه سنگي از خانه بيرون نمي آمدم. آنجا دور چشمه مي نشستيم، سيگار مي كشيديم و از ماجراهاي تازه اي كه در طول هفته برايمان رخ داده بود مي گفتيم . من غالبا چيزي براي تعريف كردن نداشتم . جملاتم كوتاه بود و چند كلمه اي و كسي هم انتظار چند جمله ی پيوسته و طولاني را از من نداشت . نه اينكه چيزي براي تعريف كردن نداشته باشم . چيزهايي كه آنها مي خواستند نبود. چند بار فقط شماره ی همسايه ي بالاييمان را گرفته بودم كه مادرش برداشته بود و شايد هم خودش. نمي توانستم ريسك كنم. توي كوچه از همان ابتدا معروف شده بودم به سر به زير بودن و بدِ كار هم همين بود . نمي توانستم دست از پا خطا كنم و بدم هم نمي آمد . خسته شده بودم. ازآنهمه سكوت ، از اينهمه خوب بودن ، مثبت بودن و بي اتفاقي . تا اينكه بعد از ظهر يك روز نمي دانم كدام روز ؟ تمام نحسي يك اتفاق ، يك انسان، در سر راهم قرار گرفت. بعد از ظهر يك روز شايد پنج شنبه كه كوچه خلوتِ خلوت بود و آفتاب داغِ داغ بود و سايه ها سياهِ سياه بودند.- توده عظيمي از چربي و گوشت ، وارفته و پخمه – يك دختر منگول كه نه قادر به كارت پستال خريدن بود، نه سينما رفتن و نه حتي يك كلمه حرف زدن .چهره اش مثل متني بود كه خیلی وقت پیش خط خورده باشد. پشت چشم ها ي گودش ، لاي گونه هاي گردش ، قسمت هايي از سنش پنهان شده بود . پيراهن گلدار گشاد ي بي فاصله روي پستي بلندي هاي تنش افتاده بود. زوزه مي كشيد و مي خنديد . فقط همين دو كار را ياد گرفته بود . دو هفته يكبار ، بعد هفته اي دو بار ، بعد آرام آرام حساب كار از دستم در رفت . معتاد شده بودم به لمس پيراهن يك دختر منگول . دختري كه حتي اسمش را هم نمي دانستم و شايد اصلا هيچ اسمي نداشت . لذتي آميخته با چندش بود و هر بار كه به خانه مي رسيدم بالا مي آوردم . زرد شده بودم ، لاغر و زرد شده بودم و حس مي كردم همة اهل خانه بو برده اند ، همين طور هم كلاسي هايم و معلم هايم .

معلم درس بينش" گناه هاي نوع آدمي" را خيلي شسته رفته و دقيق دسته بندي كرده بود . از ده حكم اصلي شروع كرده بود. بعد هر كدام را از هم باز كرده بود. گناه من بيشتر با قتل پهلو مي زد ، نوعي خودكشي بود . مي گفت« مادر همه گنا ه ها خودپرستي است» و من پيش خودم فكر مي كردم اگر ذره اي خود پرست بودم به سمت آن تعفن كشيده نمي شدم . مي گفت« قبل از هرچيز بايد نفس وسوسه گر را كشت.» مي گفت« واين كار دشواري است.» راست مي گفت . يك نقطة سالم پشت دستم نمانده بود. همه اش شده بود جاي سيگارهايي كه تا نصفه مي كشيدم و باقي را با لذتي ديوانه وار و گنگ پشت دستم خاموش مي كردم . مي گفت« اگر هم كسي گناهي مرتكب شد بهتر است براي اينكه قبح مساله شكسته نشود آنرا نزد خودش نگه دارد.» و من بارها وسوسه مي شدم توي خانه، توي كوچه ، توي ميدان اصلي شهر ، هجا هجاي گناه خودم را روي سنگفرش سرد ميدان بريزم و در برابر همة آنهايي كه فكر مي كردم با پنهان كاري ام به نوعي به آنها بدهكارم اعتراف كنم .

هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم . درونم پر از كثافت شده بود . منتظر بودم اتفاق بزرگي در زندگي ام رخ بدهد ؛ چيزي مثل رو شدن قضيه و به تبع آن رسوايي ويا مرگ يكي از بستگانم ؛ مثلا خواهرم سمانه كه از يكي دو سال پيش لاي رختخواب افتاده بود و جم نمي خورد . سراشيبي زوالم هر لحظه تند تر مي شد . حتي وقت هايي هم كه دفتر چه بيمه دستم بود و مي رفتم كه دواهاي سمانه را بگيرم كه نفس نفس مي زد، ترجيح مي دادم از در پشتي خانه امان بروم هرچند كمي دورتر بود. مي دانستم به اين زودي ها خوب بشو نيست نه با ده دقيقه ديرتر و زودتر ، نه با عوض كردن داروها و نه با هيچ چيز ديگري . دير يا زود منتظر مرگش بوديم . دو سال بود لاي رختخواب افتاده بود.عاصي امان كرده بود، به خصوص مرا كه بعدازظهرهاي پنج شنبه مجبور مي شدم مراقبش باشم . بعد كه مرد همان لحظة اول ، سر كوچه كه بي اختيار دارو ها از دستم افتاد، براي اولين بار حس كردم كاش هيچ وقت نمي مرد . ديگر چيزي برايم نمانده بود. همه چيز را از دست داده بودم . خاليِ خالي شده بودم . دير رسيده بودم. لنگ آن تنِ لش شده بودم. نمي دانم چه مدت، ولي خيلي طول كشيد، از هفته ها قبل به ذهنم رسيد كه یک جوری از شرش خلاص شوم؛ يك چاقوگذاشته بودم لاي كتاب ، پيچيده بودم لاي يك نايلون سياه . اول رفتم سمت داروخانه و اين بار در هيأت يك قاتل ؛ قاتلي كه از فرط استيصال تصميم به قتل گرفته بود . تقريبأ اطمينان داشتم كه كسي پي نمي برد . زير راه پله بود. بعد از ظهرها عين آدم هاي عاقل سر ساعت خاصي مي آمد زير راه پله . شايد لذت مي برد ، شايد هم عادت كرده بود . ديگر مثل اوايل زوزه نمي كشيد. بيشتر مي خنديد . لاي در باز بود . با دستي كه پلاستيك داروها را گرفته بودم با احتياط در را هل دادم . داشت مي خنديد . خنده اي كه شايد از قبل شروع كرده بود . قه قه نمي زد. لبخند بود عين عاقل ها . داشت به من مي خنديداحتمالا. به من كه آزارم تا آن موقع حتي به يك گنجشك هم نرسيده بود و حالا مصمم شده بودم آدم بكشم؛ يك موجودِ زبان بستة بي گناه كه اراده ام قد نداده بود اين همه مدت با چه ترفندي از شرش خلاص شوم. حالا داشتم آلت قتاله را لمس مي كردم . منتظر بودم صداي خنده اش كمي بلند شود ، حرصم در بيايد و در يك لحظه كار را تمام كنم. خيلي آرام مي خنديد . آرام و معصومانه . خنده اش بوي طعنه نمي داد ، بوي ترحم مي داد و من آنقدر حقير شده بودم كه يك آدم نارس ، يك منگول، داشت برام دل مي سوزاند . هوا سرد بود . انگار كار را تمام كرده بودم . نفس نفس مي زدم . دستة چاقو توي دستم عرق كرده بود . پاهام داشت مي لرزيد. سبك شده بودم. داشتم فرو مي ريختم . به زور جلوي گريه ام را گرفته بودم . بعد پاهام سست شد . سستِ سست. افتادم . انگار داشتم پر مي گرفتم . سقوط كردم . ريختم زمين . هق هق گريه ام را مي شنيدم. روي زانو هاش خم شده بودم . نفهميدم چقدر طول كشيد . لابد خيلي . چون وقتي رسيدم سر كوچه دير شده بود . چند نفر دم در خانه امان جمع شده بودند . صداي گريه تا سر كوچه مي آمد. شيون نبود گريه بود . انگار سومين روز ، هفته ، يا حتي سالگرد يك نفر باشد. داروها از دستم افتاد . نفهميدم كي داروها از دستم افتاد . زدم زير گريه . نفهميدم كي اشكهاي قبلي ام خشك شده بود . نتوانستم سر جايم بند شوم. شروع كردم به دويدن . نفهميدم به كدام سمت ولي داشتم از خانه دور مي شدم . دو سه بار زمين خوردم . نفهميدم كي رسيدم لب رودخانه كه يخ زده بود . كفرم در آمد . يك ناكامي بزرگ كه پيش بيني اش را نكرده بودم . حالا دوباره داشتم گريه مي كردم. روي گريه هاي قبلي كه يخ بسته بودند. دو باره داشتم براي خودم كه پشت سر هم بد آورده بودم گريه مي كردم . با پا رفتم روي يخ ها كه بي فايده بود. شروع كردم با ته پوتين هام روي يخ ها ضرب گرفتن . انگار داشتم روي يك صخره سم مي كوفتم. تلاشم احمقانه بود و چندش آور . سنگ هاي كنار رود خانه را دست به دست كردم . يكي را كه تيز تر بود و سنگين تر برداشتم . ديوانه وار شروع كردم به ضربه زدن روي سطح سنگي يخ . تراشه هاي تيز يخ توي صورتم مي پريد . دستم سنگ را نمي گرفت . ضربه هايم ناكارآمد تر از آن بود كه ضخامت يخ را بشكافد . عرق كرده بودم . تراشه هاي يخ مثل تكه هاي تيز سنگ گونه هايم را مي خراشيد . باد مي وزيد و من عرق كرده بودم . يخ نمي خواست بشكند و من عرق كرده بودم و گريه مي كردم . سنگ از دستم مي افتاد . رودخانه انگار تا ته يخ زده بود . انگشت هايم به هم در نمي آمد . گوشة چشمم چند قطره اشك يخ زده بود . لاية سفيدي از سرما روي كرك هاي هنوز نتراشيده صورتم نشسته بود . روي صفحة صاف يخ ولو شده بودم . نفس نفس مي زدم . كف دستم چسبيده بود به سطح صاف يخ و قسمتي از شلوارم . داشتم با يخ يكي مي شدم، با رودخانة مزخرفِ لجن كه يخ زده بود ، با سنگ بزرگي كه در دستم بود و با ... .

**

يك هفته از مرگ خواهرم مي گذرد كه از بيمارستان مرخص مي شوم . با يك جفت چوب زير بغلِ نو، به ازاي قسمتي از پاي چپم كه براي هميشه از دست داده ام . قانقاريا گرفته بودم . سرما هجوم برده بود به استخوانهايم . نفهميدم كي پايم را قطع كرده بودند . حالا يكي از پاهايم به زانو ختم مي شد . مانده ام باقي عمرم را كه فكر نمي كنم زياد باشد با ويلچر بگذرانم يا چوب زير بغل ؟ سر كوچه كمي مكث مي كنم. قبل از اينكه خيلي چيزهایی برايم زنده شود اسم خودم را مي شنوم كه از دهان مادرم در مي آيد . راه مي افتيم . مي رسيم درِ خانه. دوباره مكث مي كنم. چشمم مي خورد به انتهاي كوچه. لرزة تندي توي بدنم مي افتد . برايم روي فرش پتو پهن كرده اند مثل غريبه ها . خواهر كوچك ترم پازل مسافر كوچولويش را جلوي دستم پخش مي كند . با هم شروع مي كنيم به مرتب كردنشان . حالا ديگر يك موجود كاملا خانگي شده ام . عصر با مادرم مي رويم سر خاك سمانه . روي سنگ قبرش عكسي از بچگي اش را حك كرده اند. لبخند زده است . نگاهم را از عكس مي كشم سمت عدد ها. توي ذهنم شروع مي كنم به شمردن . بلافاصله تمام مي شود . توي غصه غرق مي شوم . روي سنگ مي افتم . گريه ام مي گيرد . سبك مي شوم. سرم را از روي سنگ بلند مي كنم. چشمم مي خورد به گوري كه هنوز خاكش تازه است . صداي مادرم را مي شنوم« دختر همساية پايينيمان بود . نمي شناختيش ، كم مي گذاشتند بيايد توي كوچه.»

نگاهم به نقطه اي نا مشخص بين دو قبر گير مي كند . يك نفر كفشهايش را با گوشة قبر خواهرم پاك كرده است . قبل از آنكه گريه ام بگيرد مادرم چوب پاها را مي لغزاند زير بغلم و با آرامي كمي عقب تر از سايه هامان به سمت خانه سرازير مي شويم .

م.ح.عباسپور

اهواز- بهمن 84