بغض٠پاییزی / رضا بی شتاب
«دهنت رو باز کن ببینم، آها زبون داری پس چرا تکونش نمیدی! این تلویزیون رو هم خاموش کن»
اگر التÙات Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ بگویم. همین Øالا ناقوس سه بار نواخت. همنوایی Ùˆ همهمه ÛŒ عجیبی برخاست Ùˆ صدای زنی آمد Ú©Ù‡ اÙپرا را به شکل٠مرموز Ùˆ ØÙزن انگیزی Ù…ÛŒ خواند. بیرون باران بارید Ùˆ بعد بر٠ریزه شروع شد. روی آن نیمکت هم کسی نبود. Øس٠تسکینی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توانستم با Ùکر نکردن بیابم، صدای باد بر هم Ù…ÛŒ زد. اØساس٠تنهایی غریبی داشتم. بغضی در گلو بود ولی گریه نمی آمد. وقتی در تاریکی دراز کشیدم، صدای گریه از جایی Ù…ÛŒ آمد Ú©Ù‡ نمی دانم کجا بود. آن روز سایه به سایه ÛŒ ما Ù…ÛŒ آمدی. روی برگها آرام راه Ù…ÛŒ رÙتی ولی صدای پاهایت را Ù…ÛŒ شنیدیم Ùˆ بوی دود٠سیگار برگ ات را Ù…ÛŒ شناختیم. پلیسی در باغ Ù…ÛŒ دوید. سوت Ù…ÛŒ زد Ùˆ انگشت٠شماتت اش را، نمی دانم به سوی Ú†Ù‡ کسی تکان Ù…ÛŒ داد. داشتم کتاب Ù…ÛŒ خواندم. کتاب را از دستم قاپیدی:« چرا وارونه گرÙتی؛ ها!»
سکوت نوعی تسلا بود Ùˆ با آن صداهایی را از درون Ù…ÛŒ شنیدم Ùˆ بیرون را Ùراموش Ù…ÛŒ کردم. صدای رعد Ùˆ برق Ú©Ù‡ برخاست ترسیدم. زیر٠پتو مچاله شدم. در غاری نشسته بودم. آب قطره قطره Ù…ÛŒ چکید Ùˆ پژواک٠مهیبی داشت. پوستینی از تاریکی بر دوش داشتم. ابرها بر هم Ù…ÛŒ Øوردند. بال٠سردی به تن ام ساییده شد. دستی صÙØات٠خط خورده ای را تند تند ورق Ù…ÛŒ زدند. خواب دور Ùˆ نزدیک Ù…ÛŒ شد. کرخت بودم. سیل مانند٠دوزخی خشمگین، به شدت جریان داشت. دست٠زن٠Øامله ای را گرÙتم تا از درخت بیاید بالا. دمدمای سØر بود Ú©Ù‡ با درد زیادی زایید. تا هلیکوپترهای نجات برسند...
«دهنت رو باز کن ببینم، آها زبون داری پس چرا تکونش نمیدی! این تلویزیون رو هم خاموش کن»
هنوز تصویرهای سرخ توی سرم Ù…ÛŒ چرخید. تیر اندازی Ú©Ù‡ شروع شد عده ای را از زیر٠آوارها بیرون کشیدند. آتش، جنگلها را سیاه Ùˆ خاکستر Ù…ÛŒ کرد. دلم Ù…ÛŒ خواست بلند Ù…ÛŒ شدم Ùˆ چراغ را روشن Ù…ÛŒ کردم اما نمی دانم چرا یادم Ù…ÛŒ رÙت. شاید در تاریکی چیزهایی را Ù…ÛŒ دیدم Ùˆ Ù…ÛŒ یاÙتم Ú©Ù‡ در روشنایی امکانش نبود. چرا نیامدی؟ Ú¯Ùتی Ùردا! امروز اگر Ùردای دیروز است، پس Ùردا کجاست؟ اتوبوسی Ú©Ù‡ قرار بود Ùردا بیاید Ùˆ مرا به... نمی دانم کجا! برساند، چرا نمی آید. تو هم Ú¯Ùته بودی Ùردا ساعت سه زنگ Ù…ÛŒ زنی. Øالا همه اش نگاهم به تلÙÙ† است Ùˆ تو زنگ نمی زنی. Ù…ÛŒ دانم خواهی Ú¯Ùت:« اصلن میدونی تلÙÙ† رو کجا گذاشتی؟»
البته که می دانم، ببین زیر٠دستهایم قایمش کرده ام. تو قاه قاه می خندی و بعد با عصبانیت می گویی:« دستات رو بردار ببینم».
زیر٠دستهایم قاب٠عینک است. تو Ú©Ù‡ نمی دانی چند روز دنبال٠همین قاب Ù…ÛŒ گشتم. Ù…ÛŒ ترسم بپرسم عینک ام را ندیدی. Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ پرسیدم Ùˆ تو سکوت کردی. لبهایت را از خشم Ù…ÛŒ جویدی. وقتی صدای پرنده ای را شنیدم؛ برگشتی Ùˆ به پشت٠پنجره نگاه کردی Ùˆ پرده را کشیدی. همه چیز را Ù…ØÙˆ Ù…ÛŒ دیدم. یادم نیست دل ات سوخت یا اینکه عینک را پیدا کردی. یادم هست Ú©Ù‡ عینک را با Ú©Ø´Ù Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به سرم بستی. خشکی Ùˆ سختی٠عینک بینی ام را اذیت Ù…ÛŒ کرد. نمی خواستم ØرÙÛŒ بزنم. تو خسته Ù…ÛŒ شوی Ùˆ خمیازه Ù…ÛŒ Ú©Ø´ÛŒ Ùˆ خودت را به خواب میزنی. به آینه نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Ùˆ Ø´Ú©Ù„Ú© در Ù…ÛŒ آوری. تنها خودت Ù…ÛŒ خندی. به طوق٠کبود٠زیر٠چشمهایم Ùˆ چروک های صورتم دست Ù…ÛŒ کشم. به ورق های بازی Ú©Ù‡ روی میز ریخته ای؛ نگاه Ù…ÛŒ کنم. Ú¯Ùته بودم همیشه تقلب Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. به تو نمی Ú¯Ùتم Ùقط توی دلم تکرار Ù…ÛŒ کردم. Ù…ÛŒ ترسیدم از من برنجی Ùˆ دیگر سراغم نیایی. بعد وقتی در جیبم دنبال دستمال یا چیز٠دیگری Ù…ÛŒ گشتم دو تا از ورق های دل اÙتاد جلوی آینه. Øتماً کار٠خودت است. Ù…ÛŒ خواهم بروم بیرون Ùˆ تو همانطور دراز کشیده ای Ùˆ کتاب Ù…ÛŒ خوانی. وانمود Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ به من توجه ای نداری. وقتی بی تابی ام را Ù…ÛŒ بینی، Ù…ÛŒ گویی:« کلید رو Ùراموش نکنی»
نه، کلید را بسته ام به دستم. یعنی تو دستم را به کلید بسته ای. می خندی:« کدوم کودک؟»
از پنجره به بیرون اشاره می کنم. خوب نگاه کن. او روی نیمکت٠چوبی میان برگهای ریخته نشسته و به من نگاه می کند. تا مرا می بیند لبخند می زند و دست تکان می دهد. باز تو می خندی:« اونجا که کسی نیست»
نه؛ خیالات نیست. آن روز هم Ú©Ù‡ دست٠من را گرÙته بود Ùˆ از خیابان Ù…ÛŒ گذشتیم؛ تو را دیدم. نمی دانم چرا پشت٠آن درخت٠پیر قایم شدی! لابد برای آنکه بعد به من بخندی Ùˆ Øاشا Ú©Ù†ÛŒ. به او Ù…ÛŒ گویم بیا؛ شانه بالا Ù…ÛŒ اندازد. از تو خوشش نمی آید. با هم از قشنگی های عشق Ù…ÛŒ گوییم Ùˆ در راهی طولانی Ùˆ بی غروب قدم Ù…ÛŒ زنیم. خورشید روی رود٠کوچک Ùˆ آرام؛ یک Ù…Ùشت پولک پاشیده است. پرتوهای نور مانند٠ماهیان٠جهنده، پیدا Ùˆ پنهان Ù…ÛŒ شوند کنارش Ù…ÛŒ نشینم. با من Øر٠میزند. از رؤیاهامان Ù…ÛŒ گوییم Ùˆ خواب هایی Ú©Ù‡ دیده ایم. مشق هایش را به من نشان Ù…ÛŒ دهد. من را برای این دوست دارد Ú©Ù‡ هیچوقت به او نمره نمی دهم. به ØرÙهایش گوش Ù…ÛŒ کنم. Ù…ÛŒ گویم توی اتاقم اسبی است Ú©Ù‡ شبها شیهه Ù…ÛŒ کشد. روی یال هایش دست Ù…ÛŒ کشم Ùˆ چشمهایش را Ù…ÛŒ بوسم. مهتاب نیمی از صورتم را گرم Ù…ÛŒ کند. از تخت Ú©Ù‡ پایین Ù…ÛŒ آیم؛ پاهایم تا زانو در آب Ùرو Ù…ÛŒ رود Ùˆ ماه Ù…ÛŒ لرزد. اØساس Ù…ÛŒ کنم، راه Ú©Ù‡ میروم آب بالا Ù…ÛŒ آید، در را Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کنم، پس Ù…ÛŒ نشیند. این باÙتنی٠ریزباÙت٠آبی را Ú©Ù‡ دوست داری، پوشیده ام. شال٠یشمی ام را دور٠گردن ات Ù…ÛŒ اندازم تا سرما نخوری. وقتی کوله پشتی٠پÙر از کتاب٠تو را روی شانه هایم Ù…ÛŒ گذارم، لذت Ù…ÛŒ بَرَم. برای جثه ÛŒ کوچک٠تو سنگین است ولی برای من وزنی ندارد. این کوله پشتی سبکی٠دلچسبی به من Ù…ÛŒ بخشد اگر... Ù…ÛŒ شنوی! صدای جیغ٠زنی آمد Ú©Ù‡ بالای آن درخت Ù…ÛŒ زایید. نمی دانم Ú©ÛŒ بود Ú©Ù‡ همسایه ÛŒ پایینی Ú¯Ùت:
« این نم Ùˆ نشت٠آب باید از Øموم٠شما باشه».
پاهای خیسم را نشانش میدهم؛ سیل آمده! در راهرو کسی را صدا Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ نمی دانم کیست. آقایی Ú©Ù‡ ساک٠سیاهی دست اش بود Ú¯Ùت:« چرا اینقدر Ùریاد Ù…ÛŒ زنید! مخصوصاً شب ها. بیمارید؟»
زنی را Ú©Ù‡ کنار٠پنجره ÛŒ همیشه باز نشسته است Ùˆ کاموا Ù…ÛŒ باÙد خیلی دوست دارم. تو نمی دانی چرا؟ چون به من سلام Ù…ÛŒ کند Ùˆ آواز Ù…ÛŒ خواند. آن روز هم Ú©Ù‡ Ú¯Ùتی خودش را Øلق آویز کرده است باور نکردم. هنوز کنار٠پنجره نشسته Ùˆ با نخ٠سبز چیزی Ù…ÛŒ باÙد Ú©Ù‡ نمی دانم چیست. گیسوان اش در Ø¢Ùتاب Ù…ÛŒ درخشد. از کنارش Ú©Ù‡ رد Ù…ÛŒ شوی، بوی گل٠یاس Ù…ÛŒ دهد. یادت نیست؟ وقتی بیمار بودم Ùˆ ناله Ù…ÛŒ کردم Ùˆ پاهایم را روی زمین Ù…ÛŒ کشیدم با خنده Ú¯Ùتی:«تمارض Ù…ÛŒ کنی».
چرا هیچوقت از من نمی پرسی چه می خوری، همیشه می گویی:« بگو ببینم چی خوردی».
وادار Ù…ÛŒ شوم Ù‡ÛŒ تکرار کنم Ùˆ تو سرت را تکان بدهی Ùˆ انگشتانت را در هوا بچرخانی Ùˆ بگویی دوباره دوباره دوباره. دیگر اشتها نداشتم. اگر دور از چشم٠تو چیزی Ù…ÛŒ خوردم، برای این نبود Ú©Ù‡ Øرص ات را دربیاورم، نمی خواستم غدا خوردنم را نگاه Ú©Ù†ÛŒ. نمیدانی چقدر بد است غذا خوردن٠دیگران را تماشا کنی؛ یا همینطور ساعت ها به کسی زل بزنی Ùˆ لام تا کام سخنی نگویی. باقیمانده ÛŒ دندانهایم یکی یکی Ùˆ بی درد Ù…ÛŒ اÙتاد. وقتی نشانت دادم Ú¯Ùتی:« Øالا دندون میخوای Ú†Ù‡ کنی».
دستم را به دیوار گرÙتم Ùˆ رÙتم. چند بار باید Ú¯Ùته باشم Ú©Ù‡ یک دست ورق چندتا ست، شطرنج چندتا خانه دارد! بعد تو صدای Øیوانات در Ù…ÛŒ آوری Ùˆ از من Ù…ÛŒ خواهی Ú©Ù‡ از روی صدا، اسم٠آنها را بگویم. هر Øیوانی را هم Ú©Ù‡ ندیده باشی صدایش را Ù…ÛŒ شناسی! رنگ ها را باید با صدای بلند بگویم Ùˆ اگر سکوت کنم تو Ùکر Ù…ÛŒ کنی، تشخیص٠رنگ ها را از یاد برده ام. از دست٠من کلاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شوی: «کدوم خونه؟ اینجا Ú©Ù‡...».
هنگامی Ú©Ù‡ در خلوت Ù…ÛŒ گریستی؛ نگاهت نکردم. دلم طاقت٠دیدن٠گریه ÛŒ کسی را ندارد. Øالا کنار٠آن کودک روی نیمکت نشسته ام. تو از لای پرده نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. نمی دانم چند ساعت است Ú©Ù‡ اینجا منتظر٠اتوبوس ایستاده ام. انگار هیچ اتوبوسی برای من نمی ایستد. میروم Ùˆ با سماجت وسط٠خیابان Ù…ÛŒ ایستم. راننده ترمز Ù…ÛŒ کند Ùˆ با عصبانیت Ù…ÛŒ گوید:« Ù…ÛŒ خواستی خودکشی کنی؟»
خودکشی! چرا هیچ اتوبوسی مرا سوار نمی کند. چشمم به این جاده سÙید شد. در پایان٠این راه او منتظر٠من ایستاده است. به این نشانی نگاه Ú©Ù† ببین Ù…ÛŒ شناسی! باید در انتهای Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ای باشد Ú©Ù‡ به چند درخت٠سرو؛ تکیه داده است. آنجا باغی دور٠دیواری Ù…ÛŒ پیچد Ùˆ تا دشت، هاشور Ù…ÛŒ خورد. رودی Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ آرام دارد Ú©Ù‡ تا اینجا؛ کنار٠پاهایم Ù…ÛŒ آید. برای پرندگان نان ریز ریز Ù…ÛŒ کنیم Ùˆ روی زمین Ù…ÛŒ ریزیم. چندتا از پرنده ها Ú©Ù‡ روی سر٠من نشست، از شادی بال در آوردی. بایدکوله پشتی را برایت بیاورم. کتاب های درسی ات را جا گذاشته ای...
« اتوبوس خالیه Ùˆ منم دارم میرم استراØت بکنم. چرا Øر٠نمیزنی!»
آدمهایی که توی اتوبوس نشسته اند بلندبلند می خندند. راننده باز می گوید:«برو با اتوبوس٠بعدی بیا».
هنوز هم ایستاده ام. نه اتوبوس بعدی Ù…ÛŒ آید، نه تو Ù…ÛŒ آیی Ùˆ نه Ùردا. بعد آن کودک٠روی نیمکت چیزی Ú¯Ùت Ú©Ù‡ تکان خوردم. خم شدم Ùˆ زمین را بوسیدم.
2008-11-05