picasaweb.google.com

رنگ این درخیلی قشنگه، مثل آسمون یزده که اونور اصفهونه .نامسلمونا لااقل اجازه بدین یه دفعه ی دیگه زنگ بزنم.فقط یه دفعه



حنا بردستو برمویت مبارک ...


مسعود به شانه ی سیامک زد و گفت پاشو بیا،اومده و همونطورکه می گفتم تکیه داده به دیوار و زل زده به درِ بسته ی خونه. بابا دود سیگارتوبده اون ور،تو این روزگار عجیبه نه؟» سیامک انگار با دلش پک زدبه سیگارو ، ته آن را با ضرب ِ انگشت وسطی پراند به طرف دیوار رو به رو: « که گفتی ده ساله تمامه که دلش زده به سیم آخر؟حالا کو، کجاست حافظ که بگه: به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید که مرده ایم ز داغ بلند بالایی. فقط یه زیر پیرهنی، اونم توی آذر، دمپایی و بی جوراب!» مسعود گفت:«چرا منو اینجوری نگاه می کنی،ممکن نیس از کسی چیزی قبول کنه. قبل از اینا نمی دونی چقده شق و رق راه میرفت. نمی شد که چشام به کفشاش بیفته و برام تداعی نشه : « از شبق مشکی ترک.» سیامک یکی دو دقیقه خیره شد به نگاه خیره ی استوارکه شده بود میخ درو گفت :به احتمال خیلی درصد با خودش که نمیشه کارکرد. این آدم همون موقع هم که تلفنی گفتی حدس می زدم به درد کار فیلم وبازی نمی خوره به هزار یک دلیل فنی.فقط این یه دلیلشو داشته باش که که فیلمو بازی مال آدم عاقله. اما میشه دنبال بازسازی کاربود.می تونم سیگار بکشم و چیزهایی که می خوای بگی یاداشت کنم ؟»« صندلی تو بذار اونورتر، پنجره روهم یه کم بازمی ذارم سردت که نمیشه؟ » «نه ،مرسی مسعودخان پس من فقط می کشم و می نویسم . حواسم هم هس که خاک سیگارو بریزم تو جیبم.البته یه روزی جیب منو تو نداشت. یاد دانشکده بخیر!»« از اون فنجان روی عسلی استفاده کن. جان سیامک اگه خوب بسازی ده تا جایزه می گیره. مگه کیا رستمی و امثالهم چیکار میکنن.کارشون کشف اصالت لحظه های ناب زندگیه که از فرط عادی شدن دیده نمی شن. غیراز اینه؟» سیامک فقط به تلخی لبخندمی زند.ومسعود ادامه می دهد: « منتها یادت نره که باید یه جوری بتونی از همین خونه واسه لوکیشن استفاده کنی.» سیامک کتاب وکاغذهای A4 را روی میز رها می کند: « دلم می خواد درباره ش حرفاتوضبط کنم،عیبی که نداره، می خوام صداتو هم داشته باشم یادگاری .قبول؟» سیامک ضبط را ازکیفش بیرون می آورد . ضبط را با زمزمه ی « تو ای پری کجایی آزمایش می کند.مسعود میگه:« هنوزم قشنگ می خونی.»سیامک: « نه، تو فقط از این صدا خاطره داری.»مسعود با حسرت دستی به سر می کشد. سیامک :« ضبط آماده س ، منو ضبط هر دو بگوشیم.» مسعود: «شروع کنم؟» « آره یک ،دو،سه، رفتیم.» مسعود ازپنجره به استواروخانه اش نگاه می کند وبعد ازیه نفس عمیق :

« خب قبل از این که به این حال و روز بیفته هر وقت بحث رنگ ِ درِ خونه پیش اومده بود، میگن نشده که نگفته باشه دوتایی باهم رنگش کردیم منو مریم. ، دیشب که از بندر رسیدی ، گفتم درب وداغونی ، با مساله ی استوار داغون ترت نکنم . دیشب هم اشاره کردم چقدرفامیل و آشنا که اینو نبردن دکتربرا دوا و درمون . حتا شوک الکتریکی، اما بگی یه ذره افاقه ، اصلاٌ! از تنها دخترش که هرچند وقت یه بار از یزد میاد سراغش و همیشه هم با گریه بر می گرده ، تا باز نشسته یی مثل سرگرد شمسی که میگن یک وقتی در سمت فرمانده ی گردان ، الگوی نظامی استوار بوده، به دفعات اومدن شاید راه نجاتی براش از این جنون زدگی و در به دری پیدا کنن اما کار هیچکدوم به جایی نرسیده.هر کدوم با شیوه وشگرد خودشون دست به کاری زدن که شاید استوار چیزی یادش بیاد ، اما استوارفعلاً اونیه که بغل دیوار می بینی. انگاریه جورایی فقط وفقط پیله ی اون دره!». سیامک ناگهان ضبط را خاموش می کند: « مسعود حواست هس؟ داره میخونه. این کدوم ترانه س؟» « یه ترانه ی خراسونیه.» «شعرشو می دونی؟ » « همشو نه، اما بیت اولشوچرا.» «بخونش!» مسعود: « من بخونم !»«آره بابا ملودیش به کارفیلم میاد» مسعود سرفه یی می کند:«عروسی می کنی شویت مبارک، بهاره دختر عمو، حنا بر دستو بر مویت مبارک بهاره دختر عمو. میگن دوره ی آموزشی قوچان بوده. اونجا یاد گرفته.چل سال پیش .» « ببین، ضبطو که روشن کردم اول همینو بخون وبعد حرفاتو ادامه بده باشه؟»« باشه!» «پس بخون!» «عروسی می کنی شویت مبارک بهاره دختر عمو، حنا بر دستو برمویت مبارک، بهاره دختر عمو، بهاره دختر عمو، لاله زاره دختر عمو...یادگاره قوچان و جوانی. آره می گفتم بار دومی که سرگرد شمسی بازم اومده بود شاید بتونه کاری بکنه، با دیدن کلاه نظامی استوار که کنار پاشویه ی حوض ، گودی اش پرشده بود از برگهای خشک پاییزی ، با ترفندی مثلاً روانشناسانه داد کشیده بود: " این بی انضباطی از تو بعیده استوار، نیست؟! تو خودت یه فرمانده بودی .» اما استوارگفته بود :« رنگ در حیاط چقده مثل آسمون شبهای یزده،وقتی که ماه می زنه بیرون." وحرفای دیگه یی هم زده بودعجیب که خب الان حضور ذهن ندارم اما می تونیم تحقیق کنیم. سرگرد هم که نومیدوشرمنده شده بود پیش همه، بدون نگاه به هیچکدوم از حاضرین گفته بود: «نه، حسابش با کرام الکاتبینه» وبه سرعت زده بود بیرون.. یه چیز جالب تر ، یه بار که دختر ودامادش وچن تا از اهالی محل هم بودن ، سعی می کنن امضا ی استوار رو که کنج یکی از صفحات سندِ خونه هس نشونش بدن ،اما استوار میگه: « چقده این امضاء شبیه امضای رییس جواد ایناست . جواد رفتگررو میگم بابا ، پریروز می گفت ریاست محترم پارک دستور داده منبعد کسی حق نداره توی پارک بخوابه، می گفت آقای رییس گفته گردی ها از برگهای پاییز هم شدن بیشترتوی این شهر . امضاش ، عین اینه بود حاج حجت!» وضع استوار خیلی دراماتیک تر از ایناست. جون می ده واسه فیلم.ببین یه ماه پیش هم زده بوده توی گوش اصغر کبابی وبعد هم به اعتراض، دو دستی کوبیده بودتوی سرخودش که: « اگه این خونه، خونه ی منه پس چرا هرچی زنگ میزنم، سرما باشه ، گرما باشه هر وقت باشه حتا اگر تگرگ هم از آسمون بیاد، یه بار، فقط یه بارصدای پاش نمیاد که بیاد و وایسه وسط درو عین یه عکس، اونجوری بگه:« مگه نگفتم دیر نیای نایب که دلواپستم. یعنی اینقده به سرتون زده که خیال می کنین من صدای پاشو هم نمی شناسم.» مسعود باجملات آخر گریه می کرد. سیامک اشاره کرد که ضبطو خاموش کنه؟ اما مسعود باتکان دست وسر پاسخ منفی داد وگفت خوابی رو که دیشب دیدم اگه ضبط کنی شاید خیلی بکار فیلم بیاد.» صدای گریه ی مسعود بیشترهوا گرفت :« دیشب خواب می دیدم که یه ماشین آمبولانس پیچید توی کوچه.ایستاد درست مقابل درحیاط،، طوری که استوار دیگه نمی تونست در رو ببینه. اتفاقاً برام عجیب اینه که همون موقع هم داشت همین ترانه رو می خوند. پاشد که بگه رد شن اما بسرعت سه نفر ازماشین اومدن پایین و استواررو ، به زور کشیدن توی آمبولانس . استوارکه خیلی تقلا کرده بود، کم نفس و بریده بریده داد می کشید: رنگ این درخیلی قشنگه، مثل آسمون یزده که اونور اصفهونه .نامسلمونا لااقل اجازه بدین یه دفع ی دیگه زنگ بزنم.فقط یه دفع . آخه منو کدوم گوری می برین بی پدرها، مگه حرف حالیتون نمیشه. بابا من این رنگو یه جایی دیدم. به حضرت عباس دروغ نمی گم ....... . " مسعود به اینجا ی خواب که رسید سیامک هم گریه اش گرفت وپرسید توی خواب هم همین ترانه رو می خوند؟ «آره همینو می خوند.» و هردو ناخودآگاه با هم و با گریه دم گرفتند: «عروسی می کنی شویت مبارک بهاره دخیر عمو، حنا بر دستو برمویت مبارک، بهاره دختر عمو، بهاره دختر عمو لاله زاره دختر عمو. بهاره دختر عمو لاله زاره دختر عمو.....

نصرت الله مسعودی

..