بازی عشق / گیل آوایی
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙته نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرÙته است.
سپتامبر2008
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران
می گریزد....
نه! امکان ندارد Ú©Ù‡ بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از ØµØ¨Ø Ø²Ù…Ø²Ù…Ù‡ این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره Ú©Ù‡ به بیرون نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند Ùˆ من ٠بی Øوصله از همه چیز، با این آسمان Ú©Ù‡ چادر ابر بر خود کشیده، آوازم گرÙته است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ٠در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد Ùˆ نه Ø¢Ùتاب! است Ú©Ù‡ دلت برای یک Ù„Øظه نور اÙشانی خورشید Ù„Ú© Ù…ÛŒ زند. هوای دم کرده ÛŒ دلگیر Ú©Ù‡ روشنای خاکستری روز جان Ù…ÛŒ دهد برای Ùکر کردن! انگار Ú©Ù‡ همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور Ú©Ù†ÛŒ.
وقتی هم Ú©Ù‡ دلتنگی ها سراغت Ù…ÛŒ آید، اولین Øسی Ú©Ù‡ در تو جان Ù…ÛŒ گیرد مثل این است Ú©Ù‡ هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان Ú©Ù‡ از هوای دهانت هم دورش Ù…ÛŒ داری تا هیزم ها را بگیرانی، Øس تنهایی، Øس دوری، Øس سÙر کردن به هر آنجایی Ú©Ù‡ هزار یاد Ùˆ خاطره داری، پروازت Ù…ÛŒ دهد.
هوا Ú©Ù‡ اینطور پیله Ù…ÛŒ کند تا لج ٠آدمی را در بیاورد، خیالباÙÛŒ ها هم مثل Ú¯Ùر گرÙتن هیزمها، شعله های آتش اش را Ù…ÛŒ رقصاند. Ùˆ تو Ù…ÛŒ مانی Ùˆ هزار خیالت.
درØالیکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به Ú†Ù‡ باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع Ùˆ جای دیگر بودن! خیالباÙÛŒ ام گرÙته است. خیالباÙÛŒ ای Ú©Ù‡ Øتی آسمان ریسمان باÙتن هم Ù…ÛŒ شود مشغله ساعتها نشستن Ú©Ù‡ بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی Ú©Ù‡ چنین لج کرده Ùˆ کز کرده، بر شانه هایت Ù…ÛŒ نشیند.
گوشه ای، بی Øوصله تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه Ù…ÛŒ کنم. توده ÛŒ ابری، رنگی ٠مات، خاکستری گاه تیره ÛŒ آسمان پوشیده را دنبال Ù…ÛŒ کنم. طوری Ú©Ù‡ Øواسم به همه جا Ùˆ هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی Ù…ÛŒ گردم .
زنگ در مثل صدای رعد Ùˆ برقی سکوت خانه را Ù…ÛŒ درد. بخود Ù…ÛŒ آیم. بلند Ù…ÛŒ شوم. بطر٠در Ù…ÛŒ روم. در Ùاصله کوتاه چند ثانیه یا Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ راهروی میان من Ùˆ در را Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کنم، کنجکاوی ام Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ Øدس بزنم Ú†Ù‡ کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی Øوصله با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی Øوصلگی Ù…Øضی Ú©Ù‡ آدم از بودن با خودش هم Øالش بهم Ù…ÛŒ خورد.
در را باز Ù…ÛŒ کنم. چهره ÛŒ خندان نوناک تمام Øال Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ در آن بوده ام، را تغییر Ù…ÛŒ دهد. وجد Ùˆ شور Ùˆ Øال خاصی در من پا Ù…ÛŒ گیرد. بوسه ای Ùˆ آغوشی Ú©Ù‡ انگار Ùریاد تندرواری، زیبایی ٠بودن Ùˆ زندگی را آوازم دهد، مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به Øالانه ای از بودن اش، Ù…ÛŒ گویم:
- تو هم Ú†Ù‡ وقت خوردنت گرÙته! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در Øالیکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، Ù…ÛŒ گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون گرÙته! پاشو! پاشو یه آبی به سر Ùˆ روت بزن، قهوه ای چیزی دست Ùˆ پا Ú©Ù†...
صØبتش تمام نشده است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گویم:
- اه Ú©Ù‡ لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! Ùهوه ای Ùˆ Ú¯Ù¾ÛŒ Ùˆ بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
Ù„Øظه ای با Øالت متÙکرانه سکوت Ù…ÛŒ کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه Ú©Ù‡ بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر Ú†Ù‡ بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ÛŒ کز کرده ای بودم Ú©Ù‡ در لانه خویش خیال Ù…ÛŒ باÙتم. با آمدن نوناک همه چیز عوض Ù…ÛŒ شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی Øوصلگی جایش را به شوق پر Ùˆ بال گشودنی داده است Ú©Ù‡ هوای پرواز وسوسه Ù…ÛŒ کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش Ú©Ù‡ شوق Ù…ÛŒ Ø¢Ùریند. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل Ù…ÛŒ برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم Ù…ÛŒ نشیند. Ù…ÛŒ خواهم برای در آغوش گرÙتنش خیز بر دارم Ú©Ù‡ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند. چند شمع از میان کی٠بیرون Ù…ÛŒ آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیØÛŒ بر لبانش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- باز Ú©Ù‡ شعر Ú¯Ùتنت Ú¯Ù„ کرده
می گویم:
- اینطور Ú©Ù‡ تو آدمو تسخیر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ دیگه مجال شعر Ú¯Ùتنی نمی مونه! میدونی Ú†ÛŒ یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه Ú¯Ùتن Øس اش Ú©Ù… Ù…ÛŒ یاره یعنی نمی تونه همه ÛŒ اونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا گرÙتی Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم Ù…ÛŒ رسه وقتی واژه ناتوانه از Ú¯Ùتن!
در Øالیکه شمعها را در میان دستانش دارد، بØالت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز ØرÙÛŒ نزده ام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید:
- تا وان رو پر Ú©Ù†ÛŒ این شمع ها رو هم روشن Ú©Ù†. من هم این عودها رو روشن Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تØمل کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ٠تن داده به هوای خاکستری، نگاه Ù…ÛŒ کند. دستانم را بدور سینه اش Øلقه Ù…ÛŒ زنم. با شوقی Øریصانه بغلش Ù…ÛŒ کنم. عطر تنش یاغی ام Ù…ÛŒ کند. سرکش Ùˆ بی قرار از لبانش آنگونه Ú©Ù‡ بخواهم همه ÛŒ او را ببلعم، بوسه ای Ù…ÛŒ گیرم.
نوناک رام Ùˆ آرام به همان Øالتی Ú©Ù‡ به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ÛŒ من رها Ù…ÛŒ کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش Ù…ÛŒ گیرد. نوناک است Ùˆ من Ùˆ دنیایی Ú©Ù‡ از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان Øالت Ù…ÛŒ ایستیم. انگار Ú©Ù‡ بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش Ùرو Ù…ÛŒ برم. مست در پیچ Ùˆ تاب آن غرق Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù‡ به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند Ùˆ نجواکنان Ù…ÛŒ گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با Ù†Ùس Ù†Ùس زدنهای هیجان انگیزی Ú©Ù‡ بخواهم هر Ú†Ù‡ زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم Ùˆ از این آوردن Ùˆ آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او Ù…ÛŒ گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک Ù…ÛŒ کوبد. با شوق بی مانندی به Øمام Ù…ÛŒ روم Ùˆ شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از Øمام Ù…ÛŒ گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در Ú†Ù‡ زاویه ای بگذارم Ú©Ù‡ رقص نوازشگونه ÛŒ شعله اش، توازنی با Øال Ùˆ هوای این Ù„Øظه مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام Ú©Ù‡ عطر عود از داخل سالن نشیمن Ùضای همه جا را پر Ù…ÛŒ کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
به این ترانه علاقه ÛŒ خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم Ù…ÛŒ گوید Ú©Ù‡ اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود Ù…ÛŒ دانند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند Ú©Ù‡ ریشه ÛŒ این ترانه آذریست. من هم Ú©Ù‡ نه ارمنی هستم Ùˆ نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام Ú©Ù‡ بین دو کله شق گیر اÙتاده است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده Ú©Ù‡ این ترانه را خوانده Ùˆ از او خواسته ام Ú©Ù‡ بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی Ú©Ù‡ اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد نگرÙته ام Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ گویم:
- لا ÙˆÙس!ØŸ
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد گرÙتنت شاهکار کردی!
در چنان Øال Ùˆ هوایی هستم Ú©Ù‡ نوناک مرا به سبزی Ùˆ رستن Ùˆ بهار شدن Ù…ÛŒ کشاند. او عشق Ù…ÛŒ Ø¢Ùریند Ùˆ من از او سرشار Ù…ÛŒ شوم. او زلال Ùˆ بی پیرایه Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ùد Ùˆ من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ مستانه پَر Ù…ÛŒ کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:
- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد
و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:
- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران می گریزد....
هربار Ú©Ù‡ نوناک زمزمه ای Ù…ÛŒ کند. ترانه ای Ù…ÛŒ خواند، Øسی سرشار از مهر Ùˆ زندگی ٠بی غش انسانی، تمامی مرا Ùرا Ù…ÛŒ گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من Ù…ÛŒ کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش Ù…ÛŒ دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار Ù…ÛŒ گیرانم. هر گوشه از Øمام را بخوبی وارسی Ù…ÛŒ کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای Øمام Ù…ÛŒ پراکند. بخار از وان Øمام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ÛŒ خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ÛŒ خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ٠شادابی Ùˆ سبزانه ÛŒ Øضور او هستم. شوقی در من است Ú©Ù‡ انگار همه ÛŒ زمان همان Ù„Øظه است Ùˆ همه هست Ùˆ نیست جهان نیز در همان Ù„Øظه با او Ùˆ در او خلاصه شده است Ú©Ù‡ هیچ چیز دیگری در آن Ù„Øظه ÛŒ مشخص گویی نیست نه اینکه بقول ØاÙظ " یار با ماست Ú†Ù‡ Øاجت Ú©Ù‡ زیادت طلبیم "! نه! اصلا Øس Ú©Ù… Ùˆ بیش خواستن چیزی ØŒ Øس کاسبکارانه ای است Ú©Ù‡ هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان Ù„Øظه Ùˆ در نوناک است.
در آغوش ٠هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:
- دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست Ùˆ گیسو اÙشان…. Ù…ÛŒ گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…
نرمای سینه اش آتشÙانی به جانم Ù…ÛŒ دواند. گر گرÙته ام. دستان اش رابه دور گردن من Øلقه Ù…ÛŒ کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر Øرکت، یک گام بسوی نور Ùˆ شمع Ùˆ شور Ù…ÛŒ رویم.
نوناک با چشمانی مست ٠خمار ØŒ هر بوسه را به بوسه ای پاسخ Ù…ÛŒ دهد. چهره اش Ú¯Ù„ انداخته است. اÙشان جنگلی اش را چنان گسترده است Ú©Ù‡ با هر گام چون رقص دل انگیز برگ Ùˆ نسیم بازیگوشانه از شانه ÛŒ او بر سینه ÛŒ من سرک Ù…ÛŒ کشد Ùˆ تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان Ù…ÛŒ گذرد.
چنانکه از هوای Ø®ÙÙ‡ ÛŒ چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی Ùˆ هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود Ù…ÛŒ گیرم یا شاید خود در او غرق Ù…ÛŒ شوم. بگونه ای Ú©Ù‡ از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود Ù…ÛŒ آیم.
اسمان ابری، بی باد Ùˆ باران Ùˆ Ø¢Ùتاب ØŒ تغییری نکرده است. چشم بر Ù…ÛŒ گردانم. از دورهای خیال انگیز بر Ù…ÛŒ گردم. به دور Ùˆ بر خویش Ù…ÛŒ نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز Ù…ÛŒ زند. صدای زاغ همسایه ام Ú©Ù‡ از بالای درخت، زاغ ٠گذر بی رهگذر را چوب Ù…ÛŒ زند. به گوش Ù…ÛŒ رسد. کلاغی Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای Ù…ÛŒ جوید. سر بر Ù…ÛŒ گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙته نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرÙته است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم Ùˆ بادی وزیدن نگرÙته است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ٠آن ندارد Ú©Ù‡ سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند و٠تا عمق جان من هوار می شود:
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیشو اÙشان
از میان یاران
می گریزد…
ناتمام!
سپتامبر2008
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران
می گریزد....
نه! امکان ندارد Ú©Ù‡ بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از ØµØ¨Ø Ø²Ù…Ø²Ù…Ù‡ این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره Ú©Ù‡ به بیرون نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند Ùˆ من ٠بی Øوصله از همه چیز، با این آسمان Ú©Ù‡ چادر ابر بر خود کشیده، آوازم گرÙته است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ٠در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد Ùˆ نه Ø¢Ùتاب! است Ú©Ù‡ دلت برای یک Ù„Øظه نور اÙشانی خورشید Ù„Ú© Ù…ÛŒ زند. هوای دم کرده ÛŒ دلگیر Ú©Ù‡ روشنای خاکستری روز جان Ù…ÛŒ دهد برای Ùکر کردن! انگار Ú©Ù‡ همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور Ú©Ù†ÛŒ.
وقتی هم Ú©Ù‡ دلتنگی ها سراغت Ù…ÛŒ آید، اولین Øسی Ú©Ù‡ در تو جان Ù…ÛŒ گیرد مثل این است Ú©Ù‡ هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان Ú©Ù‡ از هوای دهانت هم دورش Ù…ÛŒ داری تا هیزم ها را بگیرانی، Øس تنهایی، Øس دوری، Øس سÙر کردن به هر آنجایی Ú©Ù‡ هزار یاد Ùˆ خاطره داری، پروازت Ù…ÛŒ دهد.
هوا Ú©Ù‡ اینطور پیله Ù…ÛŒ کند تا لج ٠آدمی را در بیاورد، خیالباÙÛŒ ها هم مثل Ú¯Ùر گرÙتن هیزمها، شعله های آتش اش را Ù…ÛŒ رقصاند. Ùˆ تو Ù…ÛŒ مانی Ùˆ هزار خیالت.
درØالیکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به Ú†Ù‡ باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع Ùˆ جای دیگر بودن! خیالباÙÛŒ ام گرÙته است. خیالباÙÛŒ ای Ú©Ù‡ Øتی آسمان ریسمان باÙتن هم Ù…ÛŒ شود مشغله ساعتها نشستن Ú©Ù‡ بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی Ú©Ù‡ چنین لج کرده Ùˆ کز کرده، بر شانه هایت Ù…ÛŒ نشیند.
گوشه ای، بی Øوصله تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه Ù…ÛŒ کنم. توده ÛŒ ابری، رنگی ٠مات، خاکستری گاه تیره ÛŒ آسمان پوشیده را دنبال Ù…ÛŒ کنم. طوری Ú©Ù‡ Øواسم به همه جا Ùˆ هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی Ù…ÛŒ گردم .
زنگ در مثل صدای رعد Ùˆ برقی سکوت خانه را Ù…ÛŒ درد. بخود Ù…ÛŒ آیم. بلند Ù…ÛŒ شوم. بطر٠در Ù…ÛŒ روم. در Ùاصله کوتاه چند ثانیه یا Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ راهروی میان من Ùˆ در را Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کنم، کنجکاوی ام Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ Øدس بزنم Ú†Ù‡ کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی Øوصله با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی Øوصلگی Ù…Øضی Ú©Ù‡ آدم از بودن با خودش هم Øالش بهم Ù…ÛŒ خورد.
در را باز Ù…ÛŒ کنم. چهره ÛŒ خندان نوناک تمام Øال Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ در آن بوده ام، را تغییر Ù…ÛŒ دهد. وجد Ùˆ شور Ùˆ Øال خاصی در من پا Ù…ÛŒ گیرد. بوسه ای Ùˆ آغوشی Ú©Ù‡ انگار Ùریاد تندرواری، زیبایی ٠بودن Ùˆ زندگی را آوازم دهد، مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به Øالانه ای از بودن اش، Ù…ÛŒ گویم:
- تو هم Ú†Ù‡ وقت خوردنت گرÙته! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در Øالیکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، Ù…ÛŒ گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون گرÙته! پاشو! پاشو یه آبی به سر Ùˆ روت بزن، قهوه ای چیزی دست Ùˆ پا Ú©Ù†...
صØبتش تمام نشده است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گویم:
- اه Ú©Ù‡ لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! Ùهوه ای Ùˆ Ú¯Ù¾ÛŒ Ùˆ بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
Ù„Øظه ای با Øالت متÙکرانه سکوت Ù…ÛŒ کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه Ú©Ù‡ بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر Ú†Ù‡ بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ÛŒ کز کرده ای بودم Ú©Ù‡ در لانه خویش خیال Ù…ÛŒ باÙتم. با آمدن نوناک همه چیز عوض Ù…ÛŒ شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی Øوصلگی جایش را به شوق پر Ùˆ بال گشودنی داده است Ú©Ù‡ هوای پرواز وسوسه Ù…ÛŒ کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش Ú©Ù‡ شوق Ù…ÛŒ Ø¢Ùریند. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل Ù…ÛŒ برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم Ù…ÛŒ نشیند. Ù…ÛŒ خواهم برای در آغوش گرÙتنش خیز بر دارم Ú©Ù‡ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند. چند شمع از میان کی٠بیرون Ù…ÛŒ آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیØÛŒ بر لبانش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- باز Ú©Ù‡ شعر Ú¯Ùتنت Ú¯Ù„ کرده
می گویم:
- اینطور Ú©Ù‡ تو آدمو تسخیر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ دیگه مجال شعر Ú¯Ùتنی نمی مونه! میدونی Ú†ÛŒ یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه Ú¯Ùتن Øس اش Ú©Ù… Ù…ÛŒ یاره یعنی نمی تونه همه ÛŒ اونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا گرÙتی Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم Ù…ÛŒ رسه وقتی واژه ناتوانه از Ú¯Ùتن!
در Øالیکه شمعها را در میان دستانش دارد، بØالت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز ØرÙÛŒ نزده ام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید:
- تا وان رو پر Ú©Ù†ÛŒ این شمع ها رو هم روشن Ú©Ù†. من هم این عودها رو روشن Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تØمل کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ٠تن داده به هوای خاکستری، نگاه Ù…ÛŒ کند. دستانم را بدور سینه اش Øلقه Ù…ÛŒ زنم. با شوقی Øریصانه بغلش Ù…ÛŒ کنم. عطر تنش یاغی ام Ù…ÛŒ کند. سرکش Ùˆ بی قرار از لبانش آنگونه Ú©Ù‡ بخواهم همه ÛŒ او را ببلعم، بوسه ای Ù…ÛŒ گیرم.
نوناک رام Ùˆ آرام به همان Øالتی Ú©Ù‡ به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ÛŒ من رها Ù…ÛŒ کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش Ù…ÛŒ گیرد. نوناک است Ùˆ من Ùˆ دنیایی Ú©Ù‡ از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان Øالت Ù…ÛŒ ایستیم. انگار Ú©Ù‡ بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش Ùرو Ù…ÛŒ برم. مست در پیچ Ùˆ تاب آن غرق Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù‡ به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند Ùˆ نجواکنان Ù…ÛŒ گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با Ù†Ùس Ù†Ùس زدنهای هیجان انگیزی Ú©Ù‡ بخواهم هر Ú†Ù‡ زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم Ùˆ از این آوردن Ùˆ آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او Ù…ÛŒ گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک Ù…ÛŒ کوبد. با شوق بی مانندی به Øمام Ù…ÛŒ روم Ùˆ شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از Øمام Ù…ÛŒ گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در Ú†Ù‡ زاویه ای بگذارم Ú©Ù‡ رقص نوازشگونه ÛŒ شعله اش، توازنی با Øال Ùˆ هوای این Ù„Øظه مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام Ú©Ù‡ عطر عود از داخل سالن نشیمن Ùضای همه جا را پر Ù…ÛŒ کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
به این ترانه علاقه ÛŒ خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم Ù…ÛŒ گوید Ú©Ù‡ اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود Ù…ÛŒ دانند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند Ú©Ù‡ ریشه ÛŒ این ترانه آذریست. من هم Ú©Ù‡ نه ارمنی هستم Ùˆ نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام Ú©Ù‡ بین دو کله شق گیر اÙتاده است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده Ú©Ù‡ این ترانه را خوانده Ùˆ از او خواسته ام Ú©Ù‡ بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی Ú©Ù‡ اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد نگرÙته ام Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ گویم:
- لا ÙˆÙس!ØŸ
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد گرÙتنت شاهکار کردی!
در چنان Øال Ùˆ هوایی هستم Ú©Ù‡ نوناک مرا به سبزی Ùˆ رستن Ùˆ بهار شدن Ù…ÛŒ کشاند. او عشق Ù…ÛŒ Ø¢Ùریند Ùˆ من از او سرشار Ù…ÛŒ شوم. او زلال Ùˆ بی پیرایه Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ùد Ùˆ من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ مستانه پَر Ù…ÛŒ کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:
- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد
و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:
- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران می گریزد....
هربار Ú©Ù‡ نوناک زمزمه ای Ù…ÛŒ کند. ترانه ای Ù…ÛŒ خواند، Øسی سرشار از مهر Ùˆ زندگی ٠بی غش انسانی، تمامی مرا Ùرا Ù…ÛŒ گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من Ù…ÛŒ کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش Ù…ÛŒ دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار Ù…ÛŒ گیرانم. هر گوشه از Øمام را بخوبی وارسی Ù…ÛŒ کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای Øمام Ù…ÛŒ پراکند. بخار از وان Øمام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ÛŒ خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ÛŒ خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ٠شادابی Ùˆ سبزانه ÛŒ Øضور او هستم. شوقی در من است Ú©Ù‡ انگار همه ÛŒ زمان همان Ù„Øظه است Ùˆ همه هست Ùˆ نیست جهان نیز در همان Ù„Øظه با او Ùˆ در او خلاصه شده است Ú©Ù‡ هیچ چیز دیگری در آن Ù„Øظه ÛŒ مشخص گویی نیست نه اینکه بقول ØاÙظ " یار با ماست Ú†Ù‡ Øاجت Ú©Ù‡ زیادت طلبیم "! نه! اصلا Øس Ú©Ù… Ùˆ بیش خواستن چیزی ØŒ Øس کاسبکارانه ای است Ú©Ù‡ هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان Ù„Øظه Ùˆ در نوناک است.
در آغوش ٠هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:
- دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو اÙشان
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست Ùˆ گیسو اÙشان…. Ù…ÛŒ گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…
نرمای سینه اش آتشÙانی به جانم Ù…ÛŒ دواند. گر گرÙته ام. دستان اش رابه دور گردن من Øلقه Ù…ÛŒ کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر Øرکت، یک گام بسوی نور Ùˆ شمع Ùˆ شور Ù…ÛŒ رویم.
نوناک با چشمانی مست ٠خمار ØŒ هر بوسه را به بوسه ای پاسخ Ù…ÛŒ دهد. چهره اش Ú¯Ù„ انداخته است. اÙشان جنگلی اش را چنان گسترده است Ú©Ù‡ با هر گام چون رقص دل انگیز برگ Ùˆ نسیم بازیگوشانه از شانه ÛŒ او بر سینه ÛŒ من سرک Ù…ÛŒ کشد Ùˆ تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان Ù…ÛŒ گذرد.
چنانکه از هوای Ø®ÙÙ‡ ÛŒ چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی Ùˆ هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود Ù…ÛŒ گیرم یا شاید خود در او غرق Ù…ÛŒ شوم. بگونه ای Ú©Ù‡ از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود Ù…ÛŒ آیم.
اسمان ابری، بی باد Ùˆ باران Ùˆ Ø¢Ùتاب ØŒ تغییری نکرده است. چشم بر Ù…ÛŒ گردانم. از دورهای خیال انگیز بر Ù…ÛŒ گردم. به دور Ùˆ بر خویش Ù…ÛŒ نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز Ù…ÛŒ زند. صدای زاغ همسایه ام Ú©Ù‡ از بالای درخت، زاغ ٠گذر بی رهگذر را چوب Ù…ÛŒ زند. به گوش Ù…ÛŒ رسد. کلاغی Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای Ù…ÛŒ جوید. سر بر Ù…ÛŒ گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙته نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرÙته است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم Ùˆ بادی وزیدن نگرÙته است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ٠آن ندارد Ú©Ù‡ سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند و٠تا عمق جان من هوار می شود:
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیشو اÙشان
از میان یاران
می گریزد…
ناتمام!
مجید شعبانی نوشت