بازی عشق / گیل آوایی
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙØªÙ‡ نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است.
سپتامبر2008
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران
می گریزد....
نه! امکان ندارد Ú©Ù‡ بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از ØµØ¨Ø Ø²Ù…Ø²Ù…Ù‡ این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره Ú©Ù‡ به بیرون نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند Ùˆ من ٠بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ از همه چیز، با این آسمان Ú©Ù‡ چادر ابر بر خود کشیده، آوازم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ٠در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد Ùˆ نه Ø¢ÙØªØ§Ø¨! است Ú©Ù‡ دلت برای یک Ù„ØØ¸Ù‡ نور Ø§ÙØ´Ø§Ù†ÛŒ خورشید Ù„Ú© Ù…ÛŒ زند. هوای دم کرده ÛŒ دلگیر Ú©Ù‡ روشنای خاکستری روز جان Ù…ÛŒ دهد برای Ùکر کردن! انگار Ú©Ù‡ همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور Ú©Ù†ÛŒ.
وقتی هم Ú©Ù‡ دلتنگی ها سراغت Ù…ÛŒ آید، اولین ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ در تو جان Ù…ÛŒ گیرد مثل این است Ú©Ù‡ هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان Ú©Ù‡ از هوای دهانت هم دورش Ù…ÛŒ داری تا هیزم ها را بگیرانی، ØØ³ تنهایی، ØØ³ دوری، ØØ³ Ø³ÙØ± کردن به هر آنجایی Ú©Ù‡ هزار یاد Ùˆ خاطره داری، پروازت Ù…ÛŒ دهد.
هوا Ú©Ù‡ اینطور پیله Ù…ÛŒ کند تا لج ٠آدمی را در بیاورد، خیالباÙÛŒ ها هم مثل Ú¯ÙØ± Ú¯Ø±ÙØªÙ† هیزمها، شعله های آتش اش را Ù…ÛŒ رقصاند. Ùˆ تو Ù…ÛŒ مانی Ùˆ هزار خیالت.
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به Ú†Ù‡ باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع Ùˆ جای دیگر بودن! خیالباÙÛŒ ام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. خیالباÙÛŒ ای Ú©Ù‡ ØØªÛŒ آسمان ریسمان Ø¨Ø§ÙØªÙ† هم Ù…ÛŒ شود مشغله ساعتها نشستن Ú©Ù‡ بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی Ú©Ù‡ چنین لج کرده Ùˆ کز کرده، بر شانه هایت Ù…ÛŒ نشیند.
گوشه ای، بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه Ù…ÛŒ کنم. توده ÛŒ ابری، رنگی ٠مات، خاکستری گاه تیره ÛŒ آسمان پوشیده را دنبال Ù…ÛŒ کنم. طوری Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ù… به همه جا Ùˆ هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی Ù…ÛŒ گردم .
زنگ در مثل صدای رعد Ùˆ برقی سکوت خانه را Ù…ÛŒ درد. بخود Ù…ÛŒ آیم. بلند Ù…ÛŒ شوم. بطر٠در Ù…ÛŒ روم. در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاه چند ثانیه یا Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ú©Ù‡ راهروی میان من Ùˆ در را Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کنم، کنجکاوی ام Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ ØØ¯Ø³ بزنم Ú†Ù‡ کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی ØÙˆØµÙ„Ù‡ با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ Ù…ØØ¶ÛŒ Ú©Ù‡ آدم از بودن با خودش هم ØØ§Ù„Ø´ بهم Ù…ÛŒ خورد.
در را باز Ù…ÛŒ کنم. چهره ÛŒ خندان نوناک تمام ØØ§Ù„ Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ در آن بوده ام، را تغییر Ù…ÛŒ دهد. وجد Ùˆ شور Ùˆ ØØ§Ù„ خاصی در من پا Ù…ÛŒ گیرد. بوسه ای Ùˆ آغوشی Ú©Ù‡ انگار ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ تندرواری، زیبایی ٠بودن Ùˆ زندگی را آوازم دهد، مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به ØØ§Ù„انه ای از بودن اش، Ù…ÛŒ گویم:
- تو هم Ú†Ù‡ وقت خوردنت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در ØØ§Ù„یکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، Ù…ÛŒ گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون Ú¯Ø±ÙØªÙ‡! پاشو! پاشو یه آبی به سر Ùˆ روت بزن، قهوه ای چیزی دست Ùˆ پا Ú©Ù†...
ØµØØ¨ØªØ´ تمام نشده است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گویم:
- اه Ú©Ù‡ لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! Ùهوه ای Ùˆ Ú¯Ù¾ÛŒ Ùˆ بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
Ù„ØØ¸Ù‡ ای با ØØ§Ù„ت متÙکرانه سکوت Ù…ÛŒ کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه Ú©Ù‡ بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر Ú†Ù‡ بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ÛŒ کز کرده ای بودم Ú©Ù‡ در لانه خویش خیال Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØªÙ…. با آمدن نوناک همه چیز عوض Ù…ÛŒ شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ جایش را به شوق پر Ùˆ بال گشودنی داده است Ú©Ù‡ هوای پرواز وسوسه Ù…ÛŒ کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش Ú©Ù‡ شوق Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†Ø¯. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل Ù…ÛŒ برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم Ù…ÛŒ نشیند. Ù…ÛŒ خواهم برای در آغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø´ خیز بر دارم Ú©Ù‡ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند. چند شمع از میان کی٠بیرون Ù…ÛŒ آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیØÛŒ بر لبانش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- باز Ú©Ù‡ شعر Ú¯ÙØªÙ†Øª Ú¯Ù„ کرده
می گویم:
- اینطور Ú©Ù‡ تو آدمو تسخیر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ دیگه مجال شعر Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ نمی مونه! میدونی Ú†ÛŒ یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه Ú¯ÙØªÙ† ØØ³ اش Ú©Ù… Ù…ÛŒ یاره یعنی نمی تونه همه ÛŒ اونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا Ú¯Ø±ÙØªÛŒ Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم Ù…ÛŒ رسه وقتی واژه ناتوانه از Ú¯ÙØªÙ†!
در ØØ§Ù„یکه شمعها را در میان دستانش دارد، Ø¨ØØ§Ù„ت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز ØØ±ÙÛŒ نزده ام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید:
- تا وان رو پر Ú©Ù†ÛŒ این شمع ها رو هم روشن Ú©Ù†. من هم این عودها رو روشن Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تØÙ…Ù„ کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ٠تن داده به هوای خاکستری، نگاه Ù…ÛŒ کند. دستانم را بدور سینه اش ØÙ„قه Ù…ÛŒ زنم. با شوقی ØØ±ÛŒØµØ§Ù†Ù‡ بغلش Ù…ÛŒ کنم. عطر تنش یاغی ام Ù…ÛŒ کند. سرکش Ùˆ بی قرار از لبانش آنگونه Ú©Ù‡ بخواهم همه ÛŒ او را ببلعم، بوسه ای Ù…ÛŒ گیرم.
نوناک رام Ùˆ آرام به همان ØØ§Ù„تی Ú©Ù‡ به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ÛŒ من رها Ù…ÛŒ کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش Ù…ÛŒ گیرد. نوناک است Ùˆ من Ùˆ دنیایی Ú©Ù‡ از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان ØØ§Ù„ت Ù…ÛŒ ایستیم. انگار Ú©Ù‡ بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برم. مست در پیچ Ùˆ تاب آن غرق Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù‡ به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند Ùˆ نجواکنان Ù…ÛŒ گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زدنهای هیجان انگیزی Ú©Ù‡ بخواهم هر Ú†Ù‡ زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم Ùˆ از این آوردن Ùˆ آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او Ù…ÛŒ گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک Ù…ÛŒ کوبد. با شوق بی مانندی به ØÙ…ام Ù…ÛŒ روم Ùˆ شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از ØÙ…ام Ù…ÛŒ گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در Ú†Ù‡ زاویه ای بگذارم Ú©Ù‡ رقص نوازشگونه ÛŒ شعله اش، توازنی با ØØ§Ù„ Ùˆ هوای این Ù„ØØ¸Ù‡ مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام Ú©Ù‡ عطر عود از داخل سالن نشیمن ÙØ¶Ø§ÛŒ همه جا را پر Ù…ÛŒ کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
به این ترانه علاقه ÛŒ خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم Ù…ÛŒ گوید Ú©Ù‡ اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود Ù…ÛŒ دانند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند Ú©Ù‡ ریشه ÛŒ این ترانه آذریست. من هم Ú©Ù‡ نه ارمنی هستم Ùˆ نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام Ú©Ù‡ بین دو کله شق گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده Ú©Ù‡ این ترانه را خوانده Ùˆ از او خواسته ام Ú©Ù‡ بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی Ú©Ù‡ اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ گویم:
- لا ÙˆÙØ³!ØŸ
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد Ú¯Ø±ÙØªÙ†Øª شاهکار کردی!
در چنان ØØ§Ù„ Ùˆ هوایی هستم Ú©Ù‡ نوناک مرا به سبزی Ùˆ رستن Ùˆ بهار شدن Ù…ÛŒ کشاند. او عشق Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†Ø¯ Ùˆ من از او سرشار Ù…ÛŒ شوم. او زلال Ùˆ بی پیرایه Ù…ÛŒ Ø´Ú©ÙØ¯ Ùˆ من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ مستانه پَر Ù…ÛŒ کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:
- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد
و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:
- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران می گریزد....
هربار Ú©Ù‡ نوناک زمزمه ای Ù…ÛŒ کند. ترانه ای Ù…ÛŒ خواند، ØØ³ÛŒ سرشار از مهر Ùˆ زندگی ٠بی غش انسانی، تمامی مرا ÙØ±Ø§ Ù…ÛŒ گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من Ù…ÛŒ کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش Ù…ÛŒ دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار Ù…ÛŒ گیرانم. هر گوشه از ØÙ…ام را بخوبی وارسی Ù…ÛŒ کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای ØÙ…ام Ù…ÛŒ پراکند. بخار از وان ØÙ…ام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ÛŒ خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ÛŒ خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ٠شادابی Ùˆ سبزانه ÛŒ ØØ¶ÙˆØ± او هستم. شوقی در من است Ú©Ù‡ انگار همه ÛŒ زمان همان Ù„ØØ¸Ù‡ است Ùˆ همه هست Ùˆ نیست جهان نیز در همان Ù„ØØ¸Ù‡ با او Ùˆ در او خلاصه شده است Ú©Ù‡ هیچ چیز دیگری در آن Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ مشخص گویی نیست نه اینکه بقول ØØ§Ùظ " یار با ماست Ú†Ù‡ ØØ§Ø¬Øª Ú©Ù‡ زیادت طلبیم "! نه! اصلا ØØ³ Ú©Ù… Ùˆ بیش خواستن چیزی ØŒ ØØ³ کاسبکارانه ای است Ú©Ù‡ هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان Ù„ØØ¸Ù‡ Ùˆ در نوناک است.
در آغوش ٠هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:
- دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†â€¦. Ù…ÛŒ گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…
نرمای سینه اش Ø¢ØªØ´ÙØ§Ù†ÛŒ به جانم Ù…ÛŒ دواند. گر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام. دستان اش رابه دور گردن من ØÙ„قه Ù…ÛŒ کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر ØØ±Ú©ØªØŒ یک گام بسوی نور Ùˆ شمع Ùˆ شور Ù…ÛŒ رویم.
نوناک با چشمانی مست ٠خمار ØŒ هر بوسه را به بوسه ای پاسخ Ù…ÛŒ دهد. چهره اش Ú¯Ù„ انداخته است. Ø§ÙØ´Ø§Ù† جنگلی اش را چنان گسترده است Ú©Ù‡ با هر گام چون رقص دل انگیز برگ Ùˆ نسیم بازیگوشانه از شانه ÛŒ او بر سینه ÛŒ من سرک Ù…ÛŒ کشد Ùˆ تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان Ù…ÛŒ گذرد.
چنانکه از هوای Ø®ÙÙ‡ ÛŒ چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی Ùˆ هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود Ù…ÛŒ گیرم یا شاید خود در او غرق Ù…ÛŒ شوم. بگونه ای Ú©Ù‡ از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود Ù…ÛŒ آیم.
اسمان ابری، بی باد Ùˆ باران Ùˆ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØŒ تغییری نکرده است. چشم بر Ù…ÛŒ گردانم. از دورهای خیال انگیز بر Ù…ÛŒ گردم. به دور Ùˆ بر خویش Ù…ÛŒ نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز Ù…ÛŒ زند. صدای زاغ همسایه ام Ú©Ù‡ از بالای درخت، زاغ ٠گذر بی رهگذر را چوب Ù…ÛŒ زند. به گوش Ù…ÛŒ رسد. کلاغی Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای Ù…ÛŒ جوید. سر بر Ù…ÛŒ گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙØªÙ‡ نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم Ùˆ بادی وزیدن Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ٠آن ندارد Ú©Ù‡ سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند و٠تا عمق جان من هوار می شود:
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیشو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از میان یاران
می گریزد…
ناتمام!
سپتامبر2008
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران
می گریزد....
نه! امکان ندارد Ú©Ù‡ بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از ØµØ¨Ø Ø²Ù…Ø²Ù…Ù‡ این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره Ú©Ù‡ به بیرون نگاه Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند Ùˆ من ٠بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ از همه چیز، با این آسمان Ú©Ù‡ چادر ابر بر خود کشیده، آوازم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ٠در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد Ùˆ نه Ø¢ÙØªØ§Ø¨! است Ú©Ù‡ دلت برای یک Ù„ØØ¸Ù‡ نور Ø§ÙØ´Ø§Ù†ÛŒ خورشید Ù„Ú© Ù…ÛŒ زند. هوای دم کرده ÛŒ دلگیر Ú©Ù‡ روشنای خاکستری روز جان Ù…ÛŒ دهد برای Ùکر کردن! انگار Ú©Ù‡ همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور Ú©Ù†ÛŒ.
وقتی هم Ú©Ù‡ دلتنگی ها سراغت Ù…ÛŒ آید، اولین ØØ³ÛŒ Ú©Ù‡ در تو جان Ù…ÛŒ گیرد مثل این است Ú©Ù‡ هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان Ú©Ù‡ از هوای دهانت هم دورش Ù…ÛŒ داری تا هیزم ها را بگیرانی، ØØ³ تنهایی، ØØ³ دوری، ØØ³ Ø³ÙØ± کردن به هر آنجایی Ú©Ù‡ هزار یاد Ùˆ خاطره داری، پروازت Ù…ÛŒ دهد.
هوا Ú©Ù‡ اینطور پیله Ù…ÛŒ کند تا لج ٠آدمی را در بیاورد، خیالباÙÛŒ ها هم مثل Ú¯ÙØ± Ú¯Ø±ÙØªÙ† هیزمها، شعله های آتش اش را Ù…ÛŒ رقصاند. Ùˆ تو Ù…ÛŒ مانی Ùˆ هزار خیالت.
Ø¯Ø±ØØ§Ù„یکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به Ú†Ù‡ باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع Ùˆ جای دیگر بودن! خیالباÙÛŒ ام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. خیالباÙÛŒ ای Ú©Ù‡ ØØªÛŒ آسمان ریسمان Ø¨Ø§ÙØªÙ† هم Ù…ÛŒ شود مشغله ساعتها نشستن Ú©Ù‡ بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی Ú©Ù‡ چنین لج کرده Ùˆ کز کرده، بر شانه هایت Ù…ÛŒ نشیند.
گوشه ای، بی ØÙˆØµÙ„Ù‡ تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه Ù…ÛŒ کنم. توده ÛŒ ابری، رنگی ٠مات، خاکستری گاه تیره ÛŒ آسمان پوشیده را دنبال Ù…ÛŒ کنم. طوری Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ù… به همه جا Ùˆ هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی Ù…ÛŒ گردم .
زنگ در مثل صدای رعد Ùˆ برقی سکوت خانه را Ù…ÛŒ درد. بخود Ù…ÛŒ آیم. بلند Ù…ÛŒ شوم. بطر٠در Ù…ÛŒ روم. در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاه چند ثانیه یا Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ú©Ù‡ راهروی میان من Ùˆ در را Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کنم، کنجکاوی ام Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ ØØ¯Ø³ بزنم Ú†Ù‡ کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی ØÙˆØµÙ„Ù‡ با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ Ù…ØØ¶ÛŒ Ú©Ù‡ آدم از بودن با خودش هم ØØ§Ù„Ø´ بهم Ù…ÛŒ خورد.
در را باز Ù…ÛŒ کنم. چهره ÛŒ خندان نوناک تمام ØØ§Ù„ Ùˆ هوایی Ú©Ù‡ در آن بوده ام، را تغییر Ù…ÛŒ دهد. وجد Ùˆ شور Ùˆ ØØ§Ù„ خاصی در من پا Ù…ÛŒ گیرد. بوسه ای Ùˆ آغوشی Ú©Ù‡ انگار ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ تندرواری، زیبایی ٠بودن Ùˆ زندگی را آوازم دهد، مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به ØØ§Ù„انه ای از بودن اش، Ù…ÛŒ گویم:
- تو هم Ú†Ù‡ وقت خوردنت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در ØØ§Ù„یکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان Ù…ÛŒ آورد Ú©Ù‡ خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، Ù…ÛŒ گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون Ú¯Ø±ÙØªÙ‡! پاشو! پاشو یه آبی به سر Ùˆ روت بزن، قهوه ای چیزی دست Ùˆ پا Ú©Ù†...
ØµØØ¨ØªØ´ تمام نشده است Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گویم:
- اه Ú©Ù‡ لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! Ùهوه ای Ùˆ Ú¯Ù¾ÛŒ Ùˆ بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
Ù„ØØ¸Ù‡ ای با ØØ§Ù„ت متÙکرانه سکوت Ù…ÛŒ کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه Ú©Ù‡ بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر Ú†Ù‡ بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ÛŒ کز کرده ای بودم Ú©Ù‡ در لانه خویش خیال Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØªÙ…. با آمدن نوناک همه چیز عوض Ù…ÛŒ شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی ØÙˆØµÙ„Ú¯ÛŒ جایش را به شوق پر Ùˆ بال گشودنی داده است Ú©Ù‡ هوای پرواز وسوسه Ù…ÛŒ کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش Ú©Ù‡ شوق Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†Ø¯. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل Ù…ÛŒ برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم Ù…ÛŒ نشیند. Ù…ÛŒ خواهم برای در آغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø´ خیز بر دارم Ú©Ù‡ Ú©ÛŒÙØ´ را باز Ù…ÛŒ کند. چند شمع از میان کی٠بیرون Ù…ÛŒ آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیØÛŒ بر لبانش Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- باز Ú©Ù‡ شعر Ú¯ÙØªÙ†Øª Ú¯Ù„ کرده
می گویم:
- اینطور Ú©Ù‡ تو آدمو تسخیر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ دیگه مجال شعر Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ نمی مونه! میدونی Ú†ÛŒ یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه Ú¯ÙØªÙ† ØØ³ اش Ú©Ù… Ù…ÛŒ یاره یعنی نمی تونه همه ÛŒ اونی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا Ú¯Ø±ÙØªÛŒ Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم Ù…ÛŒ رسه وقتی واژه ناتوانه از Ú¯ÙØªÙ†!
در ØØ§Ù„یکه شمعها را در میان دستانش دارد، Ø¨ØØ§Ù„ت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ Ù…ÛŒ گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز ØØ±ÙÛŒ نزده ام Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید:
- تا وان رو پر Ú©Ù†ÛŒ این شمع ها رو هم روشن Ú©Ù†. من هم این عودها رو روشن Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تØÙ…Ù„ کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ٠تن داده به هوای خاکستری، نگاه Ù…ÛŒ کند. دستانم را بدور سینه اش ØÙ„قه Ù…ÛŒ زنم. با شوقی ØØ±ÛŒØµØ§Ù†Ù‡ بغلش Ù…ÛŒ کنم. عطر تنش یاغی ام Ù…ÛŒ کند. سرکش Ùˆ بی قرار از لبانش آنگونه Ú©Ù‡ بخواهم همه ÛŒ او را ببلعم، بوسه ای Ù…ÛŒ گیرم.
نوناک رام Ùˆ آرام به همان ØØ§Ù„تی Ú©Ù‡ به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ÛŒ من رها Ù…ÛŒ کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش Ù…ÛŒ گیرد. نوناک است Ùˆ من Ùˆ دنیایی Ú©Ù‡ از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان ØØ§Ù„ت Ù…ÛŒ ایستیم. انگار Ú©Ù‡ بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برم. مست در پیچ Ùˆ تاب آن غرق Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù‡ به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند Ùˆ نجواکنان Ù…ÛŒ گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زدنهای هیجان انگیزی Ú©Ù‡ بخواهم هر Ú†Ù‡ زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم Ùˆ از این آوردن Ùˆ آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او Ù…ÛŒ گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک Ù…ÛŒ کوبد. با شوق بی مانندی به ØÙ…ام Ù…ÛŒ روم Ùˆ شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از ØÙ…ام Ù…ÛŒ گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در Ú†Ù‡ زاویه ای بگذارم Ú©Ù‡ رقص نوازشگونه ÛŒ شعله اش، توازنی با ØØ§Ù„ Ùˆ هوای این Ù„ØØ¸Ù‡ مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام Ú©Ù‡ عطر عود از داخل سالن نشیمن ÙØ¶Ø§ÛŒ همه جا را پر Ù…ÛŒ کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
به این ترانه علاقه ÛŒ خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم Ù…ÛŒ گوید Ú©Ù‡ اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود Ù…ÛŒ دانند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند Ú©Ù‡ ریشه ÛŒ این ترانه آذریست. من هم Ú©Ù‡ نه ارمنی هستم Ùˆ نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام Ú©Ù‡ بین دو کله شق گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده Ú©Ù‡ این ترانه را خوانده Ùˆ از او خواسته ام Ú©Ù‡ بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی Ú©Ù‡ اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام Ùˆ وقتی Ù…ÛŒ گویم:
- لا ÙˆÙØ³!ØŸ
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد Ú¯Ø±ÙØªÙ†Øª شاهکار کردی!
در چنان ØØ§Ù„ Ùˆ هوایی هستم Ú©Ù‡ نوناک مرا به سبزی Ùˆ رستن Ùˆ بهار شدن Ù…ÛŒ کشاند. او عشق Ù…ÛŒ Ø¢ÙØ±ÛŒÙ†Ø¯ Ùˆ من از او سرشار Ù…ÛŒ شوم. او زلال Ùˆ بی پیرایه Ù…ÛŒ Ø´Ú©ÙØ¯ Ùˆ من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ مستانه پَر Ù…ÛŒ کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:
- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد
و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:
- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران می گریزد....
هربار Ú©Ù‡ نوناک زمزمه ای Ù…ÛŒ کند. ترانه ای Ù…ÛŒ خواند، ØØ³ÛŒ سرشار از مهر Ùˆ زندگی ٠بی غش انسانی، تمامی مرا ÙØ±Ø§ Ù…ÛŒ گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من Ù…ÛŒ کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش Ù…ÛŒ دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار Ù…ÛŒ گیرانم. هر گوشه از ØÙ…ام را بخوبی وارسی Ù…ÛŒ کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای ØÙ…ام Ù…ÛŒ پراکند. بخار از وان ØÙ…ام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ÛŒ خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ÛŒ خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ٠شادابی Ùˆ سبزانه ÛŒ ØØ¶ÙˆØ± او هستم. شوقی در من است Ú©Ù‡ انگار همه ÛŒ زمان همان Ù„ØØ¸Ù‡ است Ùˆ همه هست Ùˆ نیست جهان نیز در همان Ù„ØØ¸Ù‡ با او Ùˆ در او خلاصه شده است Ú©Ù‡ هیچ چیز دیگری در آن Ù„ØØ¸Ù‡ ÛŒ مشخص گویی نیست نه اینکه بقول ØØ§Ùظ " یار با ماست Ú†Ù‡ ØØ§Ø¬Øª Ú©Ù‡ زیادت طلبیم "! نه! اصلا ØØ³ Ú©Ù… Ùˆ بیش خواستن چیزی ØŒ ØØ³ کاسبکارانه ای است Ú©Ù‡ هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان Ù„ØØ¸Ù‡ Ùˆ در نوناک است.
در آغوش ٠هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:
- دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست Ùˆ گیسو Ø§ÙØ´Ø§Ù†â€¦. Ù…ÛŒ گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…
نرمای سینه اش Ø¢ØªØ´ÙØ§Ù†ÛŒ به جانم Ù…ÛŒ دواند. گر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام. دستان اش رابه دور گردن من ØÙ„قه Ù…ÛŒ کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر ØØ±Ú©ØªØŒ یک گام بسوی نور Ùˆ شمع Ùˆ شور Ù…ÛŒ رویم.
نوناک با چشمانی مست ٠خمار ØŒ هر بوسه را به بوسه ای پاسخ Ù…ÛŒ دهد. چهره اش Ú¯Ù„ انداخته است. Ø§ÙØ´Ø§Ù† جنگلی اش را چنان گسترده است Ú©Ù‡ با هر گام چون رقص دل انگیز برگ Ùˆ نسیم بازیگوشانه از شانه ÛŒ او بر سینه ÛŒ من سرک Ù…ÛŒ کشد Ùˆ تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان Ù…ÛŒ گذرد.
چنانکه از هوای Ø®ÙÙ‡ ÛŒ چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی Ùˆ هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود Ù…ÛŒ گیرم یا شاید خود در او غرق Ù…ÛŒ شوم. بگونه ای Ú©Ù‡ از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود Ù…ÛŒ آیم.
اسمان ابری، بی باد Ùˆ باران Ùˆ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØŒ تغییری نکرده است. چشم بر Ù…ÛŒ گردانم. از دورهای خیال انگیز بر Ù…ÛŒ گردم. به دور Ùˆ بر خویش Ù…ÛŒ نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز Ù…ÛŒ زند. صدای زاغ همسایه ام Ú©Ù‡ از بالای درخت، زاغ ٠گذر بی رهگذر را چوب Ù…ÛŒ زند. به گوش Ù…ÛŒ رسد. کلاغی Ù„ÛŒ Ù„ÛŒ کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای Ù…ÛŒ جوید. سر بر Ù…ÛŒ گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام Ú©ÙˆÙØªÙ‡ نشده است. زمزمه ÛŒ مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم Ùˆ بادی وزیدن Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ٠آن ندارد Ú©Ù‡ سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند و٠تا عمق جان من هوار می شود:
دامن کشان
ساقی می خواران
مست Ùˆ گیشو Ø§ÙØ´Ø§Ù†
از میان یاران
می گریزد…
ناتمام!
مجید شعبانی نوشت