نصرت الله مسعودی / موبایل گوطلا
...به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد و
------
موبایل گوطلا
بعدازتمرین نمایش نمی دانم Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ Ø¨ØØ« به مدرن وپسامدرن کشید.آقای پناهی Ú©Ù‡ اصولاًوسط Ø¨ØØ« هایی ازاین دست دهانش Ú©Ù Ù…ÛŒ کرد وصدایش سنگین ودورگه Ù…ÛŒ شد، هزارتومانی راباکلی زمینه سازی قرض کرده بود درجیب شلوارش چپاند وزیب شلوارش راکه با خجالت دیرÙهمید بود بازمانده است Ø±ÙØª Ú©Ù‡ بالا
بکشدزیپ وسطای راه بود Ú©Ù‡ به قسمتی از بدنش گیر کرد.پناهی با آخی Ú©Ù‡ بالا تنه اش را به پایین خم کرد برگشت رو به دیوار.اگرچه با درد اما خودش را ازتک وتا ننداخت وهمان طور خمیده ادامه داد: " عدم قطعیت درپسامدرن اس واساس ...ت٠به قبرپدرت کنن زیب مووگوشتو چکارکرده؟!"جمشیدی بی خیال ØØ¶ÙˆØ± خانم ها Ú©Ù‡ نشان Ù…ÛŒ دادند یا Ù†Ùهمیده اند Ú†Ù‡ شده ویا نشان Ù…ÛŒ دادند ازواقعه ÛŒ پیش آمده خجالت Ù…ÛŒ کشند Ú¯ÙØª:
«به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد Ùˆ ازاتاق زد بیرون.جمشیدی هم با جمله ÛŒ « همه Ù…ÛŒ بخشن! » عذرخواهی کرد. وپناهی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا دیگرراست شده بود عرق پیشانی اش راباک٠دست پاک Ú©Ø±Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:« به گمان من ضرورت داره هرهنرمندی ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ برخی از مؤلÙÙ‡ های پست مدرن وخصوصاً ازاصل عدم قطعیت خبرداشته باشه.جهان روز به روز Ú©Ù‡ هیچ ØŒ دم به ساعت وثانیه داره پوست میندازه ..»چند کلمه از ØØ±Ù های ØÙ…یدی بر Ø§Ø«Ø±Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±ØµØ¯Ø§ÛŒ خشدارنگهبان عصرکانون ازدراتاق تمرین Ú©Ù‡ طبق بخشنامه Ù…ÛŒ بایست موقع تمرین باز بماند زیرآوارماند : « ماهم کاروزندگی داریم ØŒ ده دقیقه هم Ø§Ø²Ù‡ÙØª گذشته! » بچه ها Ù…ÛŒ دانستند ساعت نگهبان عصر با هیچ ساعتی میزان نیست وهمیشه ده –پانزده دقیقه پارسنگ دارد. ومی دانستند این پا Ùˆ آن پا کردن هم یعنی گزارش با خط خرچنگ قورباغه یی ØÙ…یدی به رییس.گزارشی Ú©Ù‡ تا برسد به اصل مطلب نیم ØµÙØÙ‡ ای از آن پر بود از تعار٠های نچسب وتملقاتی Ú©Ù‡ درقوطی هیچ عطاری آن هم با آن همه غلط املایی پیدا نمی شد. ورییس هم Ú©Ù‡ تازه از سازمان دیگری برای راست وریس کردن امور هنری به کانون آمده ومدام دنبال Ú¯Ø±ÙØªÙ† گزگ وزهرچشم بود، در یک Ø·Ø±ÙØ© العین هرگروهی راتا اطلاع ثانوی پا درهوا Ù…ÛŒ کرد.پس نمی بایست دیر بجنبیم. راست یا دروغ پیچیده بود Ú©Ù‡ این مدیر همه ÙÙ† ØØ±ÛŒÙ است. زیادهم دروغ نبود چون برای رو Ú©Ù… کنی،بیشتر مواقع درست وسط اتاق مدیریت با Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ Ú©Ù‡ به گمانش خاطی بودند Ù…Ú† Ù…ÛŒ انداخت ÙˆØ§Ú¯Ø±ØØ³ Ù…ÛŒ کرد خاطی سنگ پای قزوین است واز رو Ù†Ø±ÙØªÙ†ÛŒ ØŒ انجمن متبوع اش را تا اطلاع ثانوی تعطیل Ù…ÛŒ کرد. اما گاه Ú©Ù‡ به علت مشغله های ÙØª ÙˆÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù† ÙØ±ØµØª پیچ ومچ Ùˆ دندان قروچه نداشت سر راست به ریشه ات بند Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ رب وروبت چنان یادت بیاید Ú©Ù‡ دیگر هوس Ù†Ú©Ù†ÛŒ دور Ùˆ بر مسایل هنری بگردی.درست مثل بلایی Ú©Ù‡ سر جوادی نیا آورده بود وبچه ها Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ø±ÙØªÙ‡ Ø§ÙØºØ§Ù†Ø³ØªØ§Ù† عملگی. به سرعت Ùیلم با دور تند لباس های تمرین را عوض کردیم.من جوراب هایم را روی پله ÛŒ چسبیده به پیاده رو پوشیدم.قرار ومدارها Ú©Ù‡ گذشته شد بچه ها Ø±ÙØªÙ†Ø¯.تنها پناهی ماند Ú©Ù‡ اصرار داشت مرا تا در خانه همراهی کند. Ù…ÛŒ دانستم ماندن پناهی بی ØÚ©Ù…ت نیست. ودرست ØØ¯Ø³ زده بودم. او Ù…ÛŒ خواست کار ناتمام پسا مدرن را تمام کند. هنوز عرض خیابان را تا پیاده رو روبه رو Ø·ÛŒ نکرده بودیم Ú©Ù‡ وسط دو ماشین گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ… ÙˆÙ„ØØ¸Ù‡ یی راه بندان. با خم وراست شدن، اریب راه Ø±ÙØªÙ†ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ú©Ù‡ به پیاده رو برسیم. پناهی Ú©Ù‡ دست بر ÛŒ داشت باز ادامه داد:« شعر وتاتر پسامدرن ØØ§ØµÙ„ ...» چرا با اون کلاه انترپوش از وسط خیابان
جم نمی خوری مشنگ!» نمی دانم پناهی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواست بگوید Ú©Ù‡ راننده بیست متری از ما دور شده بود. توی پیاده روبودیم Ú©Ù‡ پناهی Ú¯ÙØª: « Ùکر میکنم مست بود. خب مهم نیست.آره داشتم Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… نبوغ اینایی
Ú©Ù‡ کارپسا مدرن Ù…ÛŒ کنن دویست –سیصد سال دیگه معلوم میشه...» قبل از این Ú©Ù‡ به پیاده رو پاگذاشته باشیم بادی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ وزید تند ترشد. ووقتی پناهی به « معلوم میشه » رسید باد کارکلاهش رایکسره کرد واو وقتی دستش را به طر٠سر برد Ú©Ù‡ کلاه سی متری آن طر٠ترتوی چاله یی دو – سه متری، یکی – دولیتر آب بد بو رابالا کشیده بود. Ú¯ÙØªÙ… درش بیاریم Ú¯ÙØª :« بی خیال ! شده کلکسیون میکروب.» دستی به موهایش کشیدوادامه داد : « شما Ùکر نمی کنین ما توی این مملکت اهل نظر ونظریه پرداز Ú©Ù… داریم؟ ومن Ú©Ù‡ دیدم تاجواب نگیرد نگاهش را از نیم رخ خسته ÛŒ من نمی کند با لبخندی Ú¯ÙØªÙ… : «درزمینه ÛŒ تاتر» واو Ú¯ÙØª :
« نه ! نه درکل زمینه ها میگم.» طوری نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ùهمید مشتاقم او ØØ±Ù بزند. به وجد آمد « ببینین آقای Ø³ØØ§Ø¨ÛŒ نود Ùˆ نه ونیم درصد نظریات ما مبتنی بر نظریه هاییست Ú©Ù‡ داده هایشان با واقعیت ØŒ تا دلتون
بخواد ÙØ§ØµÙ„Ù‡ داره.Ú†Ù‡ طور عرض کنم ماها اکثراً اله بختکی یه چیزی رو از روی بخارمعده صوتی –تصویری Ù…ÛŒ کنیم ویا به صورت مکتوب در میاریم اما...» هو٠...ووه» صدای پاره آجری بود Ú©Ù‡ از
کنار سرپناهی گذشت وبخیر گذشت. رنگ من Ú©Ù‡ ØØªÙ…اً پریده بود.کسی بعدازعبورپاره آجربا دماغی خونالود وپراهنی Ú©Ù‡ سه – چهار دکمه اش کنده شده بود درمسیرآجردنبال کسی بود، یا داشت از معرکه ÙØ±Ø§Ø± Ù…ÛŒ کرد.چهل –پنجاه متری جلوتر لایه ÛŒ آدم هایی Ú©Ù‡ به درگیری نزدیک Ù…ÛŒ شدند Ù‡Ø±Ù„ØØ¸Ù‡ قطورتر Ù…ÛŒ شد.بعضی ها Ù…ÛŒ دویدند تا ازشلوغی ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بگیرند.Ùˆ بعضی هم با چهره هایی پراز عصبیت سرعت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند تاشلوغ ترش کنند. پناهی Ú©Ù‡ شاید هوو٠آجر رنگش را از من بیشتر پرانده بود Ú¯ÙØª : « بریم اون یکی پیاده رو!» وبرای اینکه من عجله کنم Ú©ÛŒÙÙ… را از دستم Ú¯Ø±ÙØª وگام هایش راتندتر کرد.ØØ§Ù„ا در اون یکی پیاده رو بودیم ودرست به موازات ما دوگروه باهر Ú†Ù‡ ممکن بود همدیگر را Ù…ÛŒ زدند.Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ در گیر، مثل موج پس وپیش Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯.یکی â€“Ø¯ÙˆÙ†ÙØ±Ø§Ø² Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ درگیربرای مقابله با ضربات آلات قتاله ازکارتن های جا سیگاروجعبه نوشابه Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ کردند.چشمانم تنگ شد Ùˆ از ذهنم گذشت که« رستم یلی بود در سیستان.»
ویاد سهراب Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…..»جمعیت Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جا به جا شد کسی با زیرپیراهن پاره وگونه یی ترکیده طاقباز، گویا Ù…ÛŒ خواست به خواب زمین برود.سرکوچه ÛŒ گلبرگ دوم ØŒ یکی خطاب به دیگری Ú©Ù‡ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ جنگ وگریز بود نعره زد: « صادق بی غیرت سنگ کیلو! » وصادق یخه اش را به زور ازدست کسی کند وبه طر٠دکان بقالی دوید.پناهی Ù…Ú† مرا Ú©Ù‡ ØÛŒØ±ØªØ²Ø¯Ù‡ میخ زمین شده بودم ناگهانی کشید : Â«Ø³ØØ§Ø¨ÛŒ قربونت عجله Ú©Ù†! »
پاهایم رد ØØ³ ها را Ú¯Ù… کرده بودند. تمام سر وصورتم شده بود نبض. نمی توانستم پلک بزنم انگارچشم هایم را ازسنگ کنده باشند اما گشاد. پناهی Ú©Ù‡ رنگ لب هایش سÙید شده بود پرسید: « به Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ »با دهان گس Ú¯ÙØªÙ… : « به Ú¯ÙØª ÙˆÚ¯ÙˆÛŒ تمدن ها. ویا چیزی در همین مایه...» ناگهان کسی Ú©Ù‡ با کاغذ کاهی پشانی خونالودش را پانسمان کرده بود، مثل گلوله از جمعیت رها شد وآمد به سمت ما. نه، اضطراب بی هوده است ومن بی خود ترسیده بودم. با دست خونالود موبایلی از جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد وبا انگشتش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لرزد شماره یی Ú¯Ø±ÙØª ØØªÙ…اً Ù…ÛŒ خواهد از پلیس Ú©Ù…Ú© بگیرد. اما نه! بلند بلند به آن طر٠خطی Ù…ÛŒ گوید : « گوطلا Ú©ÛŒ از بچه ها خونه ست؟ ØØ±Ù نزن گوش Ú©Ù†.Ú¯ÙØªÙ… Ú©ÛŒ اونجاست؟Ùقط تقی؟! آخ برا خونه ÛŒ خرابم! وراجی Ù†Ú©Ù†! Ùوراً به تقی بگو توی اون مجری زرده سه تا گرز Ùˆ دو تا قمه هس وردارو بپر تو یه تاکسی. دربنگاه! راستی موبایلتو هم بده تقی زود زود! »موبایل را درجیبش ÙØ±Ùˆ کرد. انگار تا ØØ§Ù„ا ما را ندیده بود
چون تا دید به طر٠پناهی Ú©Ù‡ نزدیک تر بود خیز برداشت واردنگ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به پشت Ú©Ù… گوشت پناهی کوبید ÙˆÚ¯ÙØª: «پدر سوخته ها گوش وایسادین Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنم؟!» سنگین بود، پناهی تا شد ومن وا Ø±ÙØªÙ…. وقبل از آنکه به خود بیاییم دوید به طر٠جمعیت. بلبشو بود .. پناهی را Ú©Ù‡ ØØ³ تØÙ‚یر شدگی در چشمانش داشت پرپر Ù…ÛŒ زد بلند کردم .هردو Ù…ÛŒ دانستیم جای ماندن نیست. اردنگ،چنان باعث شرم پناهی شده بود Ú©Ù‡ نه به من نگاه Ù…ÛŒ کرد ونه کلمه یی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª. بی ØØ±Ù ÙˆÙقط Ø¨Ø§ØØ±Ú©Øª اجازه نمی داد Ú©Ù‡ کی٠را از دستش بگیرم تا Ø±Ø§ØØª تر راه برود. پیشانی اش را بوسیدم وکی٠را Ú¯Ø±ÙØªÙ… .وبرای آنکه لااقل کلمه یی بگوید Ú¯ÙØªÙ…:
« اگر انتظاری جز این داشته باشی عجیبه! » Ù†ÙØ³ بلندوعمیقی کشید اما ØØ±ÙÛŒ نزد. خجالت کشیدم Ú©Ù‡ Ø¯ÛŒÚ¯Ø±ØØ±Ù بزنم. ØØ³ کردم در آن Ù†ÙØ³ بلند وعمیق هزاران کتاب ورق زده شد.کسی در من به صورت قرون وسطایی ØŒ مدرن، ویا پسا مدرن داشت همه ÛŒ آبهای عالم را گریه Ù…ÛŒ کرد.بقیه ÛŒ راه مانده را شانه به شانه ÛŒ سکوت وشرم آمدیم.وباز همان خانه رنگ پریده Ú©Ù‡ مالک ØŒ نه ماه پیش قول رنگش را داده بود ،ایستادیم. پناهی دستش را دراز کرد Ú¯ÙØª : « کاری نداری؟ » Ù…ÛŒ خواست برود. زیاد ØªØ¹Ø§Ø±ÙØ´ کردم اما با نگاهی Ú©Ù‡ به Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت دوخته شده بود چند باری کلمه ÛŒ ممنون راتکرار کرد. Ú¯ÙØªÙ… واقعاً نمی مانی؟ دستم را میان دو دستش Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª : شب بخیر!» Ø±ÙØª .دیدمش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لنگید ومی دانستم Ú©Ù‡ میوه ÙØ±ÙˆØ´ سرگذر Ù…ÛŒ بیند Ú©Ù‡ دارم گریه Ù…ÛŒ کنم.
نصرت الله مسعودی
آخرین ØªØØ±ÛŒØ±Ù…هر87
------
موبایل گوطلا
بعدازتمرین نمایش نمی دانم Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ Ø¨ØØ« به مدرن وپسامدرن کشید.آقای پناهی Ú©Ù‡ اصولاًوسط Ø¨ØØ« هایی ازاین دست دهانش Ú©Ù Ù…ÛŒ کرد وصدایش سنگین ودورگه Ù…ÛŒ شد، هزارتومانی راباکلی زمینه سازی قرض کرده بود درجیب شلوارش چپاند وزیب شلوارش راکه با خجالت دیرÙهمید بود بازمانده است Ø±ÙØª Ú©Ù‡ بالا
بکشدزیپ وسطای راه بود Ú©Ù‡ به قسمتی از بدنش گیر کرد.پناهی با آخی Ú©Ù‡ بالا تنه اش را به پایین خم کرد برگشت رو به دیوار.اگرچه با درد اما خودش را ازتک وتا ننداخت وهمان طور خمیده ادامه داد: " عدم قطعیت درپسامدرن اس واساس ...ت٠به قبرپدرت کنن زیب مووگوشتو چکارکرده؟!"جمشیدی بی خیال ØØ¶ÙˆØ± خانم ها Ú©Ù‡ نشان Ù…ÛŒ دادند یا Ù†Ùهمیده اند Ú†Ù‡ شده ویا نشان Ù…ÛŒ دادند ازواقعه ÛŒ پیش آمده خجالت Ù…ÛŒ کشند Ú¯ÙØª:
«به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد Ùˆ ازاتاق زد بیرون.جمشیدی هم با جمله ÛŒ « همه Ù…ÛŒ بخشن! » عذرخواهی کرد. وپناهی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا دیگرراست شده بود عرق پیشانی اش راباک٠دست پاک Ú©Ø±Ø¯ÙˆÚ¯ÙØª:« به گمان من ضرورت داره هرهنرمندی ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ برخی از مؤلÙÙ‡ های پست مدرن وخصوصاً ازاصل عدم قطعیت خبرداشته باشه.جهان روز به روز Ú©Ù‡ هیچ ØŒ دم به ساعت وثانیه داره پوست میندازه ..»چند کلمه از ØØ±Ù های ØÙ…یدی بر Ø§Ø«Ø±Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø±ØµØ¯Ø§ÛŒ خشدارنگهبان عصرکانون ازدراتاق تمرین Ú©Ù‡ طبق بخشنامه Ù…ÛŒ بایست موقع تمرین باز بماند زیرآوارماند : « ماهم کاروزندگی داریم ØŒ ده دقیقه هم Ø§Ø²Ù‡ÙØª گذشته! » بچه ها Ù…ÛŒ دانستند ساعت نگهبان عصر با هیچ ساعتی میزان نیست وهمیشه ده –پانزده دقیقه پارسنگ دارد. ومی دانستند این پا Ùˆ آن پا کردن هم یعنی گزارش با خط خرچنگ قورباغه یی ØÙ…یدی به رییس.گزارشی Ú©Ù‡ تا برسد به اصل مطلب نیم ØµÙØÙ‡ ای از آن پر بود از تعار٠های نچسب وتملقاتی Ú©Ù‡ درقوطی هیچ عطاری آن هم با آن همه غلط املایی پیدا نمی شد. ورییس هم Ú©Ù‡ تازه از سازمان دیگری برای راست وریس کردن امور هنری به کانون آمده ومدام دنبال Ú¯Ø±ÙØªÙ† گزگ وزهرچشم بود، در یک Ø·Ø±ÙØ© العین هرگروهی راتا اطلاع ثانوی پا درهوا Ù…ÛŒ کرد.پس نمی بایست دیر بجنبیم. راست یا دروغ پیچیده بود Ú©Ù‡ این مدیر همه ÙÙ† ØØ±ÛŒÙ است. زیادهم دروغ نبود چون برای رو Ú©Ù… کنی،بیشتر مواقع درست وسط اتاق مدیریت با Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ Ú©Ù‡ به گمانش خاطی بودند Ù…Ú† Ù…ÛŒ انداخت ÙˆØ§Ú¯Ø±ØØ³ Ù…ÛŒ کرد خاطی سنگ پای قزوین است واز رو Ù†Ø±ÙØªÙ†ÛŒ ØŒ انجمن متبوع اش را تا اطلاع ثانوی تعطیل Ù…ÛŒ کرد. اما گاه Ú©Ù‡ به علت مشغله های ÙØª ÙˆÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù† ÙØ±ØµØª پیچ ومچ Ùˆ دندان قروچه نداشت سر راست به ریشه ات بند Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ رب وروبت چنان یادت بیاید Ú©Ù‡ دیگر هوس Ù†Ú©Ù†ÛŒ دور Ùˆ بر مسایل هنری بگردی.درست مثل بلایی Ú©Ù‡ سر جوادی نیا آورده بود وبچه ها Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ø±ÙØªÙ‡ Ø§ÙØºØ§Ù†Ø³ØªØ§Ù† عملگی. به سرعت Ùیلم با دور تند لباس های تمرین را عوض کردیم.من جوراب هایم را روی پله ÛŒ چسبیده به پیاده رو پوشیدم.قرار ومدارها Ú©Ù‡ گذشته شد بچه ها Ø±ÙØªÙ†Ø¯.تنها پناهی ماند Ú©Ù‡ اصرار داشت مرا تا در خانه همراهی کند. Ù…ÛŒ دانستم ماندن پناهی بی ØÚ©Ù…ت نیست. ودرست ØØ¯Ø³ زده بودم. او Ù…ÛŒ خواست کار ناتمام پسا مدرن را تمام کند. هنوز عرض خیابان را تا پیاده رو روبه رو Ø·ÛŒ نکرده بودیم Ú©Ù‡ وسط دو ماشین گیر Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ… ÙˆÙ„ØØ¸Ù‡ یی راه بندان. با خم وراست شدن، اریب راه Ø±ÙØªÙ†ØŒ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ú©Ù‡ به پیاده رو برسیم. پناهی Ú©Ù‡ دست بر ÛŒ داشت باز ادامه داد:« شعر وتاتر پسامدرن ØØ§ØµÙ„ ...» چرا با اون کلاه انترپوش از وسط خیابان
جم نمی خوری مشنگ!» نمی دانم پناهی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواست بگوید Ú©Ù‡ راننده بیست متری از ما دور شده بود. توی پیاده روبودیم Ú©Ù‡ پناهی Ú¯ÙØª: « Ùکر میکنم مست بود. خب مهم نیست.آره داشتم Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… نبوغ اینایی
Ú©Ù‡ کارپسا مدرن Ù…ÛŒ کنن دویست –سیصد سال دیگه معلوم میشه...» قبل از این Ú©Ù‡ به پیاده رو پاگذاشته باشیم بادی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ وزید تند ترشد. ووقتی پناهی به « معلوم میشه » رسید باد کارکلاهش رایکسره کرد واو وقتی دستش را به طر٠سر برد Ú©Ù‡ کلاه سی متری آن طر٠ترتوی چاله یی دو – سه متری، یکی – دولیتر آب بد بو رابالا کشیده بود. Ú¯ÙØªÙ… درش بیاریم Ú¯ÙØª :« بی خیال ! شده کلکسیون میکروب.» دستی به موهایش کشیدوادامه داد : « شما Ùکر نمی کنین ما توی این مملکت اهل نظر ونظریه پرداز Ú©Ù… داریم؟ ومن Ú©Ù‡ دیدم تاجواب نگیرد نگاهش را از نیم رخ خسته ÛŒ من نمی کند با لبخندی Ú¯ÙØªÙ… : «درزمینه ÛŒ تاتر» واو Ú¯ÙØª :
« نه ! نه درکل زمینه ها میگم.» طوری نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ùهمید مشتاقم او ØØ±Ù بزند. به وجد آمد « ببینین آقای Ø³ØØ§Ø¨ÛŒ نود Ùˆ نه ونیم درصد نظریات ما مبتنی بر نظریه هاییست Ú©Ù‡ داده هایشان با واقعیت ØŒ تا دلتون
بخواد ÙØ§ØµÙ„Ù‡ داره.Ú†Ù‡ طور عرض کنم ماها اکثراً اله بختکی یه چیزی رو از روی بخارمعده صوتی –تصویری Ù…ÛŒ کنیم ویا به صورت مکتوب در میاریم اما...» هو٠...ووه» صدای پاره آجری بود Ú©Ù‡ از
کنار سرپناهی گذشت وبخیر گذشت. رنگ من Ú©Ù‡ ØØªÙ…اً پریده بود.کسی بعدازعبورپاره آجربا دماغی خونالود وپراهنی Ú©Ù‡ سه – چهار دکمه اش کنده شده بود درمسیرآجردنبال کسی بود، یا داشت از معرکه ÙØ±Ø§Ø± Ù…ÛŒ کرد.چهل –پنجاه متری جلوتر لایه ÛŒ آدم هایی Ú©Ù‡ به درگیری نزدیک Ù…ÛŒ شدند Ù‡Ø±Ù„ØØ¸Ù‡ قطورتر Ù…ÛŒ شد.بعضی ها Ù…ÛŒ دویدند تا ازشلوغی ÙØ§ØµÙ„Ù‡ بگیرند.Ùˆ بعضی هم با چهره هایی پراز عصبیت سرعت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند تاشلوغ ترش کنند. پناهی Ú©Ù‡ شاید هوو٠آجر رنگش را از من بیشتر پرانده بود Ú¯ÙØª : « بریم اون یکی پیاده رو!» وبرای اینکه من عجله کنم Ú©ÛŒÙÙ… را از دستم Ú¯Ø±ÙØª وگام هایش راتندتر کرد.ØØ§Ù„ا در اون یکی پیاده رو بودیم ودرست به موازات ما دوگروه باهر Ú†Ù‡ ممکن بود همدیگر را Ù…ÛŒ زدند.Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ در گیر، مثل موج پس وپیش Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯.یکی â€“Ø¯ÙˆÙ†ÙØ±Ø§Ø² Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ درگیربرای مقابله با ضربات آلات قتاله ازکارتن های جا سیگاروجعبه نوشابه Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ کردند.چشمانم تنگ شد Ùˆ از ذهنم گذشت که« رستم یلی بود در سیستان.»
ویاد سهراب Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù…..»جمعیت Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جا به جا شد کسی با زیرپیراهن پاره وگونه یی ترکیده طاقباز، گویا Ù…ÛŒ خواست به خواب زمین برود.سرکوچه ÛŒ گلبرگ دوم ØŒ یکی خطاب به دیگری Ú©Ù‡ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ جنگ وگریز بود نعره زد: « صادق بی غیرت سنگ کیلو! » وصادق یخه اش را به زور ازدست کسی کند وبه طر٠دکان بقالی دوید.پناهی Ù…Ú† مرا Ú©Ù‡ ØÛŒØ±ØªØ²Ø¯Ù‡ میخ زمین شده بودم ناگهانی کشید : Â«Ø³ØØ§Ø¨ÛŒ قربونت عجله Ú©Ù†! »
پاهایم رد ØØ³ ها را Ú¯Ù… کرده بودند. تمام سر وصورتم شده بود نبض. نمی توانستم پلک بزنم انگارچشم هایم را ازسنگ کنده باشند اما گشاد. پناهی Ú©Ù‡ رنگ لب هایش سÙید شده بود پرسید: « به Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ »با دهان گس Ú¯ÙØªÙ… : « به Ú¯ÙØª ÙˆÚ¯ÙˆÛŒ تمدن ها. ویا چیزی در همین مایه...» ناگهان کسی Ú©Ù‡ با کاغذ کاهی پشانی خونالودش را پانسمان کرده بود، مثل گلوله از جمعیت رها شد وآمد به سمت ما. نه، اضطراب بی هوده است ومن بی خود ترسیده بودم. با دست خونالود موبایلی از جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد وبا انگشتش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لرزد شماره یی Ú¯Ø±ÙØª ØØªÙ…اً Ù…ÛŒ خواهد از پلیس Ú©Ù…Ú© بگیرد. اما نه! بلند بلند به آن طر٠خطی Ù…ÛŒ گوید : « گوطلا Ú©ÛŒ از بچه ها خونه ست؟ ØØ±Ù نزن گوش Ú©Ù†.Ú¯ÙØªÙ… Ú©ÛŒ اونجاست؟Ùقط تقی؟! آخ برا خونه ÛŒ خرابم! وراجی Ù†Ú©Ù†! Ùوراً به تقی بگو توی اون مجری زرده سه تا گرز Ùˆ دو تا قمه هس وردارو بپر تو یه تاکسی. دربنگاه! راستی موبایلتو هم بده تقی زود زود! »موبایل را درجیبش ÙØ±Ùˆ کرد. انگار تا ØØ§Ù„ا ما را ندیده بود
چون تا دید به طر٠پناهی Ú©Ù‡ نزدیک تر بود خیز برداشت واردنگ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به پشت Ú©Ù… گوشت پناهی کوبید ÙˆÚ¯ÙØª: «پدر سوخته ها گوش وایسادین Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنم؟!» سنگین بود، پناهی تا شد ومن وا Ø±ÙØªÙ…. وقبل از آنکه به خود بیاییم دوید به طر٠جمعیت. بلبشو بود .. پناهی را Ú©Ù‡ ØØ³ تØÙ‚یر شدگی در چشمانش داشت پرپر Ù…ÛŒ زد بلند کردم .هردو Ù…ÛŒ دانستیم جای ماندن نیست. اردنگ،چنان باعث شرم پناهی شده بود Ú©Ù‡ نه به من نگاه Ù…ÛŒ کرد ونه کلمه یی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª. بی ØØ±Ù ÙˆÙقط Ø¨Ø§ØØ±Ú©Øª اجازه نمی داد Ú©Ù‡ کی٠را از دستش بگیرم تا Ø±Ø§ØØª تر راه برود. پیشانی اش را بوسیدم وکی٠را Ú¯Ø±ÙØªÙ… .وبرای آنکه لااقل کلمه یی بگوید Ú¯ÙØªÙ…:
« اگر انتظاری جز این داشته باشی عجیبه! » Ù†ÙØ³ بلندوعمیقی کشید اما ØØ±ÙÛŒ نزد. خجالت کشیدم Ú©Ù‡ Ø¯ÛŒÚ¯Ø±ØØ±Ù بزنم. ØØ³ کردم در آن Ù†ÙØ³ بلند وعمیق هزاران کتاب ورق زده شد.کسی در من به صورت قرون وسطایی ØŒ مدرن، ویا پسا مدرن داشت همه ÛŒ آبهای عالم را گریه Ù…ÛŒ کرد.بقیه ÛŒ راه مانده را شانه به شانه ÛŒ سکوت وشرم آمدیم.وباز همان خانه رنگ پریده Ú©Ù‡ مالک ØŒ نه ماه پیش قول رنگش را داده بود ،ایستادیم. پناهی دستش را دراز کرد Ú¯ÙØª : « کاری نداری؟ » Ù…ÛŒ خواست برود. زیاد ØªØ¹Ø§Ø±ÙØ´ کردم اما با نگاهی Ú©Ù‡ به Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت دوخته شده بود چند باری کلمه ÛŒ ممنون راتکرار کرد. Ú¯ÙØªÙ… واقعاً نمی مانی؟ دستم را میان دو دستش Ú¯Ø±ÙØª ÙˆÚ¯ÙØª : شب بخیر!» Ø±ÙØª .دیدمش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لنگید ومی دانستم Ú©Ù‡ میوه ÙØ±ÙˆØ´ سرگذر Ù…ÛŒ بیند Ú©Ù‡ دارم گریه Ù…ÛŒ کنم.
نصرت الله مسعودی
آخرین ØªØØ±ÛŒØ±Ù…هر87
mhna نوشت