نصرت الله مسعودی / موبایل گوطلا
...به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد و
------
موبایل گوطلا
بعدازتمرین نمایش نمی دانم Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ بØØ« به مدرن وپسامدرن کشید.آقای پناهی Ú©Ù‡ اصولاًوسط بØØ« هایی ازاین دست دهانش Ú©Ù Ù…ÛŒ کرد وصدایش سنگین ودورگه Ù…ÛŒ شد، هزارتومانی راباکلی زمینه سازی قرض کرده بود درجیب شلوارش چپاند وزیب شلوارش راکه با خجالت دیرÙهمید بود بازمانده است رÙت Ú©Ù‡ بالا
بکشدزیپ وسطای راه بود Ú©Ù‡ به قسمتی از بدنش گیر کرد.پناهی با آخی Ú©Ù‡ بالا تنه اش را به پایین خم کرد برگشت رو به دیوار.اگرچه با درد اما خودش را ازتک وتا ننداخت وهمان طور خمیده ادامه داد: " عدم قطعیت درپسامدرن اس واساس ...ت٠به قبرپدرت کنن زیب مووگوشتو چکارکرده؟!"جمشیدی بی خیال Øضور خانم ها Ú©Ù‡ نشان Ù…ÛŒ دادند یا Ù†Ùهمیده اند Ú†Ù‡ شده ویا نشان Ù…ÛŒ دادند ازواقعه ÛŒ پیش آمده خجالت Ù…ÛŒ کشند Ú¯Ùت:
«به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد Ùˆ ازاتاق زد بیرون.جمشیدی هم با جمله ÛŒ « همه Ù…ÛŒ بخشن! » عذرخواهی کرد. وپناهی Ú©Ù‡ Øالا دیگرراست شده بود عرق پیشانی اش راباک٠دست پاک کردوگÙت:« به گمان من ضرورت داره هرهنرمندی Øداقل برخی از مؤلÙÙ‡ های پست مدرن وخصوصاً ازاصل عدم قطعیت خبرداشته باشه.جهان روز به روز Ú©Ù‡ هیچ ØŒ دم به ساعت وثانیه داره پوست میندازه ..»چند کلمه از Øر٠های Øمیدی بر اثرانÙجارصدای خشدارنگهبان عصرکانون ازدراتاق تمرین Ú©Ù‡ طبق بخشنامه Ù…ÛŒ بایست موقع تمرین باز بماند زیرآوارماند : « ماهم کاروزندگی داریم ØŒ ده دقیقه هم ازهÙت گذشته! » بچه ها Ù…ÛŒ دانستند ساعت نگهبان عصر با هیچ ساعتی میزان نیست وهمیشه ده –پانزده دقیقه پارسنگ دارد. ومی دانستند این پا Ùˆ آن پا کردن هم یعنی گزارش با خط خرچنگ قورباغه یی Øمیدی به رییس.گزارشی Ú©Ù‡ تا برسد به اصل مطلب نیم صÙØÙ‡ ای از آن پر بود از تعار٠های نچسب وتملقاتی Ú©Ù‡ درقوطی هیچ عطاری آن هم با آن همه غلط املایی پیدا نمی شد. ورییس هم Ú©Ù‡ تازه از سازمان دیگری برای راست وریس کردن امور هنری به کانون آمده ومدام دنبال گرÙتن گزگ وزهرچشم بود، در یک طرÙØ© العین هرگروهی راتا اطلاع ثانوی پا درهوا Ù…ÛŒ کرد.پس نمی بایست دیر بجنبیم. راست یا دروغ پیچیده بود Ú©Ù‡ این مدیر همه ÙÙ† Øری٠است. زیادهم دروغ نبود چون برای رو Ú©Ù… کنی،بیشتر مواقع درست وسط اتاق مدیریت با اÙرادی Ú©Ù‡ به گمانش خاطی بودند Ù…Ú† Ù…ÛŒ انداخت واگرØس Ù…ÛŒ کرد خاطی سنگ پای قزوین است واز رو نرÙتنی ØŒ انجمن متبوع اش را تا اطلاع ثانوی تعطیل Ù…ÛŒ کرد. اما گاه Ú©Ù‡ به علت مشغله های Ùت ÙˆÙراوان Ùرصت پیچ ومچ Ùˆ دندان قروچه نداشت سر راست به ریشه ات بند Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ رب وروبت چنان یادت بیاید Ú©Ù‡ دیگر هوس Ù†Ú©Ù†ÛŒ دور Ùˆ بر مسایل هنری بگردی.درست مثل بلایی Ú©Ù‡ سر جوادی نیا آورده بود وبچه ها Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند رÙته اÙغانستان عملگی. به سرعت Ùیلم با دور تند لباس های تمرین را عوض کردیم.من جوراب هایم را روی پله ÛŒ چسبیده به پیاده رو پوشیدم.قرار ومدارها Ú©Ù‡ گذشته شد بچه ها رÙتند.تنها پناهی ماند Ú©Ù‡ اصرار داشت مرا تا در خانه همراهی کند. Ù…ÛŒ دانستم ماندن پناهی بی Øکمت نیست. ودرست Øدس زده بودم. او Ù…ÛŒ خواست کار ناتمام پسا مدرن را تمام کند. هنوز عرض خیابان را تا پیاده رو روبه رو Ø·ÛŒ نکرده بودیم Ú©Ù‡ وسط دو ماشین گیر اÙتادیم ولØظه یی راه بندان. با خم وراست شدن، اریب راه رÙتن، Ù…ÛŒ رÙتیم Ú©Ù‡ به پیاده رو برسیم. پناهی Ú©Ù‡ دست بر ÛŒ داشت باز ادامه داد:« شعر وتاتر پسامدرن Øاصل ...» چرا با اون کلاه انترپوش از وسط خیابان
جم نمی خوری مشنگ!» نمی دانم پناهی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواست بگوید Ú©Ù‡ راننده بیست متری از ما دور شده بود. توی پیاده روبودیم Ú©Ù‡ پناهی Ú¯Ùت: « Ùکر میکنم مست بود. خب مهم نیست.آره داشتم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم نبوغ اینایی
Ú©Ù‡ کارپسا مدرن Ù…ÛŒ کنن دویست –سیصد سال دیگه معلوم میشه...» قبل از این Ú©Ù‡ به پیاده رو پاگذاشته باشیم بادی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ وزید تند ترشد. ووقتی پناهی به « معلوم میشه » رسید باد کارکلاهش رایکسره کرد واو وقتی دستش را به طر٠سر برد Ú©Ù‡ کلاه سی متری آن طر٠ترتوی چاله یی دو – سه متری، یکی – دولیتر آب بد بو رابالا کشیده بود. Ú¯Ùتم درش بیاریم Ú¯Ùت :« بی خیال ! شده کلکسیون میکروب.» دستی به موهایش کشیدوادامه داد : « شما Ùکر نمی کنین ما توی این مملکت اهل نظر ونظریه پرداز Ú©Ù… داریم؟ ومن Ú©Ù‡ دیدم تاجواب نگیرد نگاهش را از نیم رخ خسته ÛŒ من نمی کند با لبخندی Ú¯Ùتم : «درزمینه ÛŒ تاتر» واو Ú¯Ùت :
« نه ! نه درکل زمینه ها میگم.» طوری نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ùهمید مشتاقم او Øر٠بزند. به وجد آمد « ببینین آقای سØابی نود Ùˆ نه ونیم درصد نظریات ما مبتنی بر نظریه هاییست Ú©Ù‡ داده هایشان با واقعیت ØŒ تا دلتون
بخواد Ùاصله داره.Ú†Ù‡ طور عرض کنم ماها اکثراً اله بختکی یه چیزی رو از روی بخارمعده صوتی –تصویری Ù…ÛŒ کنیم ویا به صورت مکتوب در میاریم اما...» هو٠...ووه» صدای پاره آجری بود Ú©Ù‡ از
کنار سرپناهی گذشت وبخیر گذشت. رنگ من Ú©Ù‡ Øتماً پریده بود.کسی بعدازعبورپاره آجربا دماغی خونالود وپراهنی Ú©Ù‡ سه – چهار دکمه اش کنده شده بود درمسیرآجردنبال کسی بود، یا داشت از معرکه Ùرار Ù…ÛŒ کرد.چهل –پنجاه متری جلوتر لایه ÛŒ آدم هایی Ú©Ù‡ به درگیری نزدیک Ù…ÛŒ شدند هرلØظه قطورتر Ù…ÛŒ شد.بعضی ها Ù…ÛŒ دویدند تا ازشلوغی Ùاصله بگیرند.Ùˆ بعضی هم با چهره هایی پراز عصبیت سرعت گرÙته بودند تاشلوغ ترش کنند. پناهی Ú©Ù‡ شاید هوو٠آجر رنگش را از من بیشتر پرانده بود Ú¯Ùت : « بریم اون یکی پیاده رو!» وبرای اینکه من عجله کنم Ú©ÛŒÙÙ… را از دستم گرÙت وگام هایش راتندتر کرد.Øالا در اون یکی پیاده رو بودیم ودرست به موازات ما دوگروه باهر Ú†Ù‡ ممکن بود همدیگر را Ù…ÛŒ زدند.اÙراد در گیر، مثل موج پس وپیش Ù…ÛŒ رÙتند.یکی –دونÙراز اÙراد درگیربرای مقابله با ضربات آلات قتاله ازکارتن های جا سیگاروجعبه نوشابه استÙاده Ù…ÛŒ کردند.چشمانم تنگ شد Ùˆ از ذهنم گذشت که« رستم یلی بود در سیستان.»
ویاد سهراب اÙتادم..»جمعیت Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جا به جا شد کسی با زیرپیراهن پاره وگونه یی ترکیده طاقباز، گویا Ù…ÛŒ خواست به خواب زمین برود.سرکوچه ÛŒ گلبرگ دوم ØŒ یکی خطاب به دیگری Ú©Ù‡ درØال جنگ وگریز بود نعره زد: « صادق بی غیرت سنگ کیلو! » وصادق یخه اش را به زور ازدست کسی کند وبه طر٠دکان بقالی دوید.پناهی Ù…Ú† مرا Ú©Ù‡ Øیرتزده میخ زمین شده بودم ناگهانی کشید : «سØابی قربونت عجله Ú©Ù†! »
پاهایم رد Øس ها را Ú¯Ù… کرده بودند. تمام سر وصورتم شده بود نبض. نمی توانستم پلک بزنم انگارچشم هایم را ازسنگ کنده باشند اما گشاد. پناهی Ú©Ù‡ رنگ لب هایش سÙید شده بود پرسید: « به Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ »با دهان گس Ú¯Ùتم : « به Ú¯Ùت ÙˆÚ¯ÙˆÛŒ تمدن ها. ویا چیزی در همین مایه...» ناگهان کسی Ú©Ù‡ با کاغذ کاهی پشانی خونالودش را پانسمان کرده بود، مثل گلوله از جمعیت رها شد وآمد به سمت ما. نه، اضطراب بی هوده است ومن بی خود ترسیده بودم. با دست خونالود موبایلی از جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد وبا انگشتش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لرزد شماره یی گرÙت Øتماً Ù…ÛŒ خواهد از پلیس Ú©Ù…Ú© بگیرد. اما نه! بلند بلند به آن طر٠خطی Ù…ÛŒ گوید : « گوطلا Ú©ÛŒ از بچه ها خونه ست؟ Øر٠نزن گوش Ú©Ù†.Ú¯Ùتم Ú©ÛŒ اونجاست؟Ùقط تقی؟! آخ برا خونه ÛŒ خرابم! وراجی Ù†Ú©Ù†! Ùوراً به تقی بگو توی اون مجری زرده سه تا گرز Ùˆ دو تا قمه هس وردارو بپر تو یه تاکسی. دربنگاه! راستی موبایلتو هم بده تقی زود زود! »موبایل را درجیبش Ùرو کرد. انگار تا Øالا ما را ندیده بود
چون تا دید به طر٠پناهی Ú©Ù‡ نزدیک تر بود خیز برداشت واردنگ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به پشت Ú©Ù… گوشت پناهی کوبید ÙˆÚ¯Ùت: «پدر سوخته ها گوش وایسادین Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنم؟!» سنگین بود، پناهی تا شد ومن وا رÙتم. وقبل از آنکه به خود بیاییم دوید به طر٠جمعیت. بلبشو بود .. پناهی را Ú©Ù‡ Øس تØقیر شدگی در چشمانش داشت پرپر Ù…ÛŒ زد بلند کردم .هردو Ù…ÛŒ دانستیم جای ماندن نیست. اردنگ،چنان باعث شرم پناهی شده بود Ú©Ù‡ نه به من نگاه Ù…ÛŒ کرد ونه کلمه یی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. بی Øر٠وÙقط باØرکت اجازه نمی داد Ú©Ù‡ کی٠را از دستش بگیرم تا راØت تر راه برود. پیشانی اش را بوسیدم وکی٠را گرÙتم .وبرای آنکه لااقل کلمه یی بگوید Ú¯Ùتم:
« اگر انتظاری جز این داشته باشی عجیبه! » Ù†Ùس بلندوعمیقی کشید اما ØرÙÛŒ نزد. خجالت کشیدم Ú©Ù‡ دیگرØر٠بزنم. Øس کردم در آن Ù†Ùس بلند وعمیق هزاران کتاب ورق زده شد.کسی در من به صورت قرون وسطایی ØŒ مدرن، ویا پسا مدرن داشت همه ÛŒ آبهای عالم را گریه Ù…ÛŒ کرد.بقیه ÛŒ راه مانده را شانه به شانه ÛŒ سکوت وشرم آمدیم.وباز همان خانه رنگ پریده Ú©Ù‡ مالک ØŒ نه ماه پیش قول رنگش را داده بود ،ایستادیم. پناهی دستش را دراز کرد Ú¯Ùت : « کاری نداری؟ » Ù…ÛŒ خواست برود. زیاد تعارÙØ´ کردم اما با نگاهی Ú©Ù‡ به آسÙالت دوخته شده بود چند باری کلمه ÛŒ ممنون راتکرار کرد. Ú¯Ùتم واقعاً نمی مانی؟ دستم را میان دو دستش گرÙت ÙˆÚ¯Ùت : شب بخیر!» رÙت .دیدمش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لنگید ومی دانستم Ú©Ù‡ میوه Ùروش سرگذر Ù…ÛŒ بیند Ú©Ù‡ دارم گریه Ù…ÛŒ کنم.
نصرت الله مسعودی
آخرین تØریرمهر87
------
موبایل گوطلا
بعدازتمرین نمایش نمی دانم Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ بØØ« به مدرن وپسامدرن کشید.آقای پناهی Ú©Ù‡ اصولاًوسط بØØ« هایی ازاین دست دهانش Ú©Ù Ù…ÛŒ کرد وصدایش سنگین ودورگه Ù…ÛŒ شد، هزارتومانی راباکلی زمینه سازی قرض کرده بود درجیب شلوارش چپاند وزیب شلوارش راکه با خجالت دیرÙهمید بود بازمانده است رÙت Ú©Ù‡ بالا
بکشدزیپ وسطای راه بود Ú©Ù‡ به قسمتی از بدنش گیر کرد.پناهی با آخی Ú©Ù‡ بالا تنه اش را به پایین خم کرد برگشت رو به دیوار.اگرچه با درد اما خودش را ازتک وتا ننداخت وهمان طور خمیده ادامه داد: " عدم قطعیت درپسامدرن اس واساس ...ت٠به قبرپدرت کنن زیب مووگوشتو چکارکرده؟!"جمشیدی بی خیال Øضور خانم ها Ú©Ù‡ نشان Ù…ÛŒ دادند یا Ù†Ùهمیده اند Ú†Ù‡ شده ویا نشان Ù…ÛŒ دادند ازواقعه ÛŒ پیش آمده خجالت Ù…ÛŒ کشند Ú¯Ùت:
«به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد Ùˆ ازاتاق زد بیرون.جمشیدی هم با جمله ÛŒ « همه Ù…ÛŒ بخشن! » عذرخواهی کرد. وپناهی Ú©Ù‡ Øالا دیگرراست شده بود عرق پیشانی اش راباک٠دست پاک کردوگÙت:« به گمان من ضرورت داره هرهنرمندی Øداقل برخی از مؤلÙÙ‡ های پست مدرن وخصوصاً ازاصل عدم قطعیت خبرداشته باشه.جهان روز به روز Ú©Ù‡ هیچ ØŒ دم به ساعت وثانیه داره پوست میندازه ..»چند کلمه از Øر٠های Øمیدی بر اثرانÙجارصدای خشدارنگهبان عصرکانون ازدراتاق تمرین Ú©Ù‡ طبق بخشنامه Ù…ÛŒ بایست موقع تمرین باز بماند زیرآوارماند : « ماهم کاروزندگی داریم ØŒ ده دقیقه هم ازهÙت گذشته! » بچه ها Ù…ÛŒ دانستند ساعت نگهبان عصر با هیچ ساعتی میزان نیست وهمیشه ده –پانزده دقیقه پارسنگ دارد. ومی دانستند این پا Ùˆ آن پا کردن هم یعنی گزارش با خط خرچنگ قورباغه یی Øمیدی به رییس.گزارشی Ú©Ù‡ تا برسد به اصل مطلب نیم صÙØÙ‡ ای از آن پر بود از تعار٠های نچسب وتملقاتی Ú©Ù‡ درقوطی هیچ عطاری آن هم با آن همه غلط املایی پیدا نمی شد. ورییس هم Ú©Ù‡ تازه از سازمان دیگری برای راست وریس کردن امور هنری به کانون آمده ومدام دنبال گرÙتن گزگ وزهرچشم بود، در یک طرÙØ© العین هرگروهی راتا اطلاع ثانوی پا درهوا Ù…ÛŒ کرد.پس نمی بایست دیر بجنبیم. راست یا دروغ پیچیده بود Ú©Ù‡ این مدیر همه ÙÙ† Øری٠است. زیادهم دروغ نبود چون برای رو Ú©Ù… کنی،بیشتر مواقع درست وسط اتاق مدیریت با اÙرادی Ú©Ù‡ به گمانش خاطی بودند Ù…Ú† Ù…ÛŒ انداخت واگرØس Ù…ÛŒ کرد خاطی سنگ پای قزوین است واز رو نرÙتنی ØŒ انجمن متبوع اش را تا اطلاع ثانوی تعطیل Ù…ÛŒ کرد. اما گاه Ú©Ù‡ به علت مشغله های Ùت ÙˆÙراوان Ùرصت پیچ ومچ Ùˆ دندان قروچه نداشت سر راست به ریشه ات بند Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ رب وروبت چنان یادت بیاید Ú©Ù‡ دیگر هوس Ù†Ú©Ù†ÛŒ دور Ùˆ بر مسایل هنری بگردی.درست مثل بلایی Ú©Ù‡ سر جوادی نیا آورده بود وبچه ها Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند رÙته اÙغانستان عملگی. به سرعت Ùیلم با دور تند لباس های تمرین را عوض کردیم.من جوراب هایم را روی پله ÛŒ چسبیده به پیاده رو پوشیدم.قرار ومدارها Ú©Ù‡ گذشته شد بچه ها رÙتند.تنها پناهی ماند Ú©Ù‡ اصرار داشت مرا تا در خانه همراهی کند. Ù…ÛŒ دانستم ماندن پناهی بی Øکمت نیست. ودرست Øدس زده بودم. او Ù…ÛŒ خواست کار ناتمام پسا مدرن را تمام کند. هنوز عرض خیابان را تا پیاده رو روبه رو Ø·ÛŒ نکرده بودیم Ú©Ù‡ وسط دو ماشین گیر اÙتادیم ولØظه یی راه بندان. با خم وراست شدن، اریب راه رÙتن، Ù…ÛŒ رÙتیم Ú©Ù‡ به پیاده رو برسیم. پناهی Ú©Ù‡ دست بر ÛŒ داشت باز ادامه داد:« شعر وتاتر پسامدرن Øاصل ...» چرا با اون کلاه انترپوش از وسط خیابان
جم نمی خوری مشنگ!» نمی دانم پناهی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خواست بگوید Ú©Ù‡ راننده بیست متری از ما دور شده بود. توی پیاده روبودیم Ú©Ù‡ پناهی Ú¯Ùت: « Ùکر میکنم مست بود. خب مهم نیست.آره داشتم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم نبوغ اینایی
Ú©Ù‡ کارپسا مدرن Ù…ÛŒ کنن دویست –سیصد سال دیگه معلوم میشه...» قبل از این Ú©Ù‡ به پیاده رو پاگذاشته باشیم بادی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ وزید تند ترشد. ووقتی پناهی به « معلوم میشه » رسید باد کارکلاهش رایکسره کرد واو وقتی دستش را به طر٠سر برد Ú©Ù‡ کلاه سی متری آن طر٠ترتوی چاله یی دو – سه متری، یکی – دولیتر آب بد بو رابالا کشیده بود. Ú¯Ùتم درش بیاریم Ú¯Ùت :« بی خیال ! شده کلکسیون میکروب.» دستی به موهایش کشیدوادامه داد : « شما Ùکر نمی کنین ما توی این مملکت اهل نظر ونظریه پرداز Ú©Ù… داریم؟ ومن Ú©Ù‡ دیدم تاجواب نگیرد نگاهش را از نیم رخ خسته ÛŒ من نمی کند با لبخندی Ú¯Ùتم : «درزمینه ÛŒ تاتر» واو Ú¯Ùت :
« نه ! نه درکل زمینه ها میگم.» طوری نگاهش کردم Ú©Ù‡ Ùهمید مشتاقم او Øر٠بزند. به وجد آمد « ببینین آقای سØابی نود Ùˆ نه ونیم درصد نظریات ما مبتنی بر نظریه هاییست Ú©Ù‡ داده هایشان با واقعیت ØŒ تا دلتون
بخواد Ùاصله داره.Ú†Ù‡ طور عرض کنم ماها اکثراً اله بختکی یه چیزی رو از روی بخارمعده صوتی –تصویری Ù…ÛŒ کنیم ویا به صورت مکتوب در میاریم اما...» هو٠...ووه» صدای پاره آجری بود Ú©Ù‡ از
کنار سرپناهی گذشت وبخیر گذشت. رنگ من Ú©Ù‡ Øتماً پریده بود.کسی بعدازعبورپاره آجربا دماغی خونالود وپراهنی Ú©Ù‡ سه – چهار دکمه اش کنده شده بود درمسیرآجردنبال کسی بود، یا داشت از معرکه Ùرار Ù…ÛŒ کرد.چهل –پنجاه متری جلوتر لایه ÛŒ آدم هایی Ú©Ù‡ به درگیری نزدیک Ù…ÛŒ شدند هرلØظه قطورتر Ù…ÛŒ شد.بعضی ها Ù…ÛŒ دویدند تا ازشلوغی Ùاصله بگیرند.Ùˆ بعضی هم با چهره هایی پراز عصبیت سرعت گرÙته بودند تاشلوغ ترش کنند. پناهی Ú©Ù‡ شاید هوو٠آجر رنگش را از من بیشتر پرانده بود Ú¯Ùت : « بریم اون یکی پیاده رو!» وبرای اینکه من عجله کنم Ú©ÛŒÙÙ… را از دستم گرÙت وگام هایش راتندتر کرد.Øالا در اون یکی پیاده رو بودیم ودرست به موازات ما دوگروه باهر Ú†Ù‡ ممکن بود همدیگر را Ù…ÛŒ زدند.اÙراد در گیر، مثل موج پس وپیش Ù…ÛŒ رÙتند.یکی –دونÙراز اÙراد درگیربرای مقابله با ضربات آلات قتاله ازکارتن های جا سیگاروجعبه نوشابه استÙاده Ù…ÛŒ کردند.چشمانم تنگ شد Ùˆ از ذهنم گذشت که« رستم یلی بود در سیستان.»
ویاد سهراب اÙتادم..»جمعیت Ú©Ù‡ Ú©Ù…ÛŒ جا به جا شد کسی با زیرپیراهن پاره وگونه یی ترکیده طاقباز، گویا Ù…ÛŒ خواست به خواب زمین برود.سرکوچه ÛŒ گلبرگ دوم ØŒ یکی خطاب به دیگری Ú©Ù‡ درØال جنگ وگریز بود نعره زد: « صادق بی غیرت سنگ کیلو! » وصادق یخه اش را به زور ازدست کسی کند وبه طر٠دکان بقالی دوید.پناهی Ù…Ú† مرا Ú©Ù‡ Øیرتزده میخ زمین شده بودم ناگهانی کشید : «سØابی قربونت عجله Ú©Ù†! »
پاهایم رد Øس ها را Ú¯Ù… کرده بودند. تمام سر وصورتم شده بود نبض. نمی توانستم پلک بزنم انگارچشم هایم را ازسنگ کنده باشند اما گشاد. پناهی Ú©Ù‡ رنگ لب هایش سÙید شده بود پرسید: « به Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کنی؟ »با دهان گس Ú¯Ùتم : « به Ú¯Ùت ÙˆÚ¯ÙˆÛŒ تمدن ها. ویا چیزی در همین مایه...» ناگهان کسی Ú©Ù‡ با کاغذ کاهی پشانی خونالودش را پانسمان کرده بود، مثل گلوله از جمعیت رها شد وآمد به سمت ما. نه، اضطراب بی هوده است ومن بی خود ترسیده بودم. با دست خونالود موبایلی از جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد وبا انگشتش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لرزد شماره یی گرÙت Øتماً Ù…ÛŒ خواهد از پلیس Ú©Ù…Ú© بگیرد. اما نه! بلند بلند به آن طر٠خطی Ù…ÛŒ گوید : « گوطلا Ú©ÛŒ از بچه ها خونه ست؟ Øر٠نزن گوش Ú©Ù†.Ú¯Ùتم Ú©ÛŒ اونجاست؟Ùقط تقی؟! آخ برا خونه ÛŒ خرابم! وراجی Ù†Ú©Ù†! Ùوراً به تقی بگو توی اون مجری زرده سه تا گرز Ùˆ دو تا قمه هس وردارو بپر تو یه تاکسی. دربنگاه! راستی موبایلتو هم بده تقی زود زود! »موبایل را درجیبش Ùرو کرد. انگار تا Øالا ما را ندیده بود
چون تا دید به طر٠پناهی Ú©Ù‡ نزدیک تر بود خیز برداشت واردنگ Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به پشت Ú©Ù… گوشت پناهی کوبید ÙˆÚ¯Ùت: «پدر سوخته ها گوش وایسادین Ú©Ù‡ من Ú†Ù‡ غلطی Ù…ÛŒ کنم؟!» سنگین بود، پناهی تا شد ومن وا رÙتم. وقبل از آنکه به خود بیاییم دوید به طر٠جمعیت. بلبشو بود .. پناهی را Ú©Ù‡ Øس تØقیر شدگی در چشمانش داشت پرپر Ù…ÛŒ زد بلند کردم .هردو Ù…ÛŒ دانستیم جای ماندن نیست. اردنگ،چنان باعث شرم پناهی شده بود Ú©Ù‡ نه به من نگاه Ù…ÛŒ کرد ونه کلمه یی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت. بی Øر٠وÙقط باØرکت اجازه نمی داد Ú©Ù‡ کی٠را از دستش بگیرم تا راØت تر راه برود. پیشانی اش را بوسیدم وکی٠را گرÙتم .وبرای آنکه لااقل کلمه یی بگوید Ú¯Ùتم:
« اگر انتظاری جز این داشته باشی عجیبه! » Ù†Ùس بلندوعمیقی کشید اما ØرÙÛŒ نزد. خجالت کشیدم Ú©Ù‡ دیگرØر٠بزنم. Øس کردم در آن Ù†Ùس بلند وعمیق هزاران کتاب ورق زده شد.کسی در من به صورت قرون وسطایی ØŒ مدرن، ویا پسا مدرن داشت همه ÛŒ آبهای عالم را گریه Ù…ÛŒ کرد.بقیه ÛŒ راه مانده را شانه به شانه ÛŒ سکوت وشرم آمدیم.وباز همان خانه رنگ پریده Ú©Ù‡ مالک ØŒ نه ماه پیش قول رنگش را داده بود ،ایستادیم. پناهی دستش را دراز کرد Ú¯Ùت : « کاری نداری؟ » Ù…ÛŒ خواست برود. زیاد تعارÙØ´ کردم اما با نگاهی Ú©Ù‡ به آسÙالت دوخته شده بود چند باری کلمه ÛŒ ممنون راتکرار کرد. Ú¯Ùتم واقعاً نمی مانی؟ دستم را میان دو دستش گرÙت ÙˆÚ¯Ùت : شب بخیر!» رÙت .دیدمش Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ لنگید ومی دانستم Ú©Ù‡ میوه Ùروش سرگذر Ù…ÛŒ بیند Ú©Ù‡ دارم گریه Ù…ÛŒ کنم.
نصرت الله مسعودی
آخرین تØریرمهر87
mhna نوشت