...به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد و


------
موبایل گوطلا

بعدازتمرین نمایش نمی دانم چه شد که بحث به مدرن وپسامدرن کشید.آقای پناهی که اصولاًوسط بحث هایی ازاین دست دهانش کف می کرد وصدایش سنگین ودورگه می شد، هزارتومانی راباکلی زمینه سازی قرض کرده بود درجیب شلوارش چپاند وزیب شلوارش راکه با خجالت دیرفهمید بود بازمانده است رفت که بالا

بکشدزیپ وسطای راه بود که به قسمتی از بدنش گیر کرد.پناهی با آخی که بالا تنه اش را به پایین خم کرد برگشت رو به دیوار.اگرچه با درد اما خودش را ازتک وتا ننداخت وهمان طور خمیده ادامه داد: " عدم قطعیت درپسامدرن اس واساس ...تف به قبرپدرت کنن زیب مووگوشتو چکارکرده؟!"جمشیدی بی خیال حضور خانم ها که نشان می دادند یا نفهمیده اند چه شده ویا نشان می دادند ازواقعه ی پیش آمده خجالت می کشند گفت:

«به گمانم بعدها باید یه بچه ازپروشگاه بیاری "یکی ازخانمها با دست راست موهایش رازیر روسری جمع وجورکرد و ازاتاق زد بیرون.جمشیدی هم با جمله ی « همه می بخشن! » عذرخواهی کرد. وپناهی که حالا دیگرراست شده بود عرق پیشانی اش راباکف دست پاک کردوگفت:« به گمان من ضرورت داره هرهنرمندی حداقل برخی از مؤلفه های پست مدرن وخصوصاً ازاصل عدم قطعیت خبرداشته باشه.جهان روز به روز که هیچ ، دم به ساعت وثانیه داره پوست میندازه ..»چند کلمه از حرف های حمیدی بر اثرانفجارصدای خشدارنگهبان عصرکانون ازدراتاق تمرین که طبق بخشنامه می بایست موقع تمرین باز بماند زیرآوارماند : « ماهم کاروزندگی داریم ، ده دقیقه هم ازهفت گذشته! » بچه ها می دانستند ساعت نگهبان عصر با هیچ ساعتی میزان نیست وهمیشه ده –پانزده دقیقه پارسنگ دارد. ومی دانستند این پا و آن پا کردن هم یعنی گزارش با خط خرچنگ قورباغه یی حمیدی به رییس.گزارشی که تا برسد به اصل مطلب نیم صفحه ای از آن پر بود از تعارف های نچسب وتملقاتی که درقوطی هیچ عطاری آن هم با آن همه غلط املایی پیدا نمی شد. ورییس هم که تازه از سازمان دیگری برای راست وریس کردن امور هنری به کانون آمده ومدام دنبال گرفتن گزگ وزهرچشم بود، در یک طرفة العین هرگروهی راتا اطلاع ثانوی پا درهوا می کرد.پس نمی بایست دیر بجنبیم. راست یا دروغ پیچیده بود که این مدیر همه فن حریف است. زیادهم دروغ نبود چون برای رو کم کنی،بیشتر مواقع درست وسط اتاق مدیریت با افرادی که به گمانش خاطی بودند مچ می انداخت واگرحس می کرد خاطی سنگ پای قزوین است واز رو نرفتنی ، انجمن متبوع اش را تا اطلاع ثانوی تعطیل می کرد. اما گاه که به علت مشغله های فت وفراوان فرصت پیچ ومچ و دندان قروچه نداشت سر راست به ریشه ات بند می کرد که رب وروبت چنان یادت بیاید که دیگر هوس نکنی دور و بر مسایل هنری بگردی.درست مثل بلایی که سر جوادی نیا آورده بود وبچه ها می گفتند رفته افغانستان عملگی. به سرعت فیلم با دور تند لباس های تمرین را عوض کردیم.من جوراب هایم را روی پله ی چسبیده به پیاده رو پوشیدم.قرار ومدارها که گذشته شد بچه ها رفتند.تنها پناهی ماند که اصرار داشت مرا تا در خانه همراهی کند. می دانستم ماندن پناهی بی حکمت نیست. ودرست حدس زده بودم. او می خواست کار ناتمام پسا مدرن را تمام کند. هنوز عرض خیابان را تا پیاده رو روبه رو طی نکرده بودیم که وسط دو ماشین گیر افتادیم ولحظه یی راه بندان. با خم وراست شدن، اریب راه رفتن، می رفتیم که به پیاده رو برسیم. پناهی که دست بر ی داشت باز ادامه داد:« شعر وتاتر پسامدرن حاصل ...» چرا با اون کلاه انترپوش از وسط خیابان

جم نمی خوری مشنگ!» نمی دانم پناهی چه می خواست بگوید که راننده بیست متری از ما دور شده بود. توی پیاده روبودیم که پناهی گفت: « فکر میکنم مست بود. خب مهم نیست.آره داشتم می گفتم نبوغ اینایی

که کارپسا مدرن می کنن دویست –سیصد سال دیگه معلوم میشه...» قبل از این که به پیاده رو پاگذاشته باشیم بادی که می وزید تند ترشد. ووقتی پناهی به « معلوم میشه » رسید باد کارکلاهش رایکسره کرد واو وقتی دستش را به طرف سر برد که کلاه سی متری آن طرف ترتوی چاله یی دو – سه متری، یکی – دولیتر آب بد بو رابالا کشیده بود. گفتم درش بیاریم گفت :« بی خیال ! شده کلکسیون میکروب.» دستی به موهایش کشیدوادامه داد : « شما فکر نمی کنین ما توی این مملکت اهل نظر ونظریه پرداز کم داریم؟ ومن که دیدم تاجواب نگیرد نگاهش را از نیم رخ خسته ی من نمی کند با لبخندی گفتم : «درزمینه ی تاتر» واو گفت :

« نه ! نه درکل زمینه ها میگم.» طوری نگاهش کردم که فهمید مشتاقم او حرف بزند. به وجد آمد « ببینین آقای سحابی نود و نه ونیم درصد نظریات ما مبتنی بر نظریه هاییست که داده هایشان با واقعیت ، تا دلتون

بخواد فاصله داره.چه طور عرض کنم ماها اکثراً اله بختکی یه چیزی رو از روی بخارمعده صوتی –تصویری می کنیم ویا به صورت مکتوب در میاریم اما...» هوف ...ووه» صدای پاره آجری بود که از

کنار سرپناهی گذشت وبخیر گذشت. رنگ من که حتماً پریده بود.کسی بعدازعبورپاره آجربا دماغی خونالود وپراهنی که سه – چهار دکمه اش کنده شده بود درمسیرآجردنبال کسی بود، یا داشت از معرکه فرار می کرد.چهل –پنجاه متری جلوتر لایه ی آدم هایی که به درگیری نزدیک می شدند هرلحظه قطورتر می شد.بعضی ها می دویدند تا ازشلوغی فاصله بگیرند.و بعضی هم با چهره هایی پراز عصبیت سرعت گرفته بودند تاشلوغ ترش کنند. پناهی که شاید هووف آجر رنگش را از من بیشتر پرانده بود گفت : « بریم اون یکی پیاده رو!» وبرای اینکه من عجله کنم کیفم را از دستم گرفت وگام هایش راتندتر کرد.حالا در اون یکی پیاده رو بودیم ودرست به موازات ما دوگروه باهر چه ممکن بود همدیگر را می زدند.افراد در گیر، مثل موج پس وپیش می رفتند.یکی –دونفراز افراد درگیربرای مقابله با ضربات آلات قتاله ازکارتن های جا سیگاروجعبه نوشابه استفاده می کردند.چشمانم تنگ شد و از ذهنم گذشت که« رستم یلی بود در سیستان.»

ویاد سهراب افتادم..»جمعیت که کمی جا به جا شد کسی با زیرپیراهن پاره وگونه یی ترکیده طاقباز، گویا می خواست به خواب زمین برود.سرکوچه ی گلبرگ دوم ، یکی خطاب به دیگری که درحال جنگ وگریز بود نعره زد: « صادق بی غیرت سنگ کیلو! » وصادق یخه اش را به زور ازدست کسی کند وبه طرف دکان بقالی دوید.پناهی مچ مرا که حیرتزده میخ زمین شده بودم ناگهانی کشید : «سحابی قربونت عجله کن! »

پاهایم رد حس ها را گم کرده بودند. تمام سر وصورتم شده بود نبض. نمی توانستم پلک بزنم انگارچشم هایم را ازسنگ کنده باشند اما گشاد. پناهی که رنگ لب هایش سفید شده بود پرسید: « به چه فکر می کنی؟ »با دهان گس گفتم : « به گفت وگوی تمدن ها. ویا چیزی در همین مایه...» ناگهان کسی که با کاغذ کاهی پشانی خونالودش را پانسمان کرده بود، مثل گلوله از جمعیت رها شد وآمد به سمت ما. نه، اضطراب بی هوده است ومن بی خود ترسیده بودم. با دست خونالود موبایلی از جیبش بیرون می آورد وبا انگشتش که می لرزد شماره یی گرفت حتماً می خواهد از پلیس کمک بگیرد. اما نه! بلند بلند به آن طرف خطی می گوید : « گوطلا کی از بچه ها خونه ست؟ حرف نزن گوش کن.گفتم کی اونجاست؟فقط تقی؟! آخ برا خونه ی خرابم! وراجی نکن! فوراً به تقی بگو توی اون مجری زرده سه تا گرز و دو تا قمه هس وردارو بپر تو یه تاکسی. دربنگاه! راستی موبایلتو هم بده تقی زود زود! »موبایل را درجیبش فرو کرد. انگار تا حالا ما را ندیده بود

چون تا دید به طرف پناهی که نزدیک تر بود خیز برداشت واردنگ محکمی به پشت کم گوشت پناهی کوبید وگفت: «پدر سوخته ها گوش وایسادین که من چه غلطی می کنم؟!» سنگین بود، پناهی تا شد ومن وا رفتم. وقبل از آنکه به خود بیاییم دوید به طرف جمعیت. بلبشو بود .. پناهی را که حس تحقیر شدگی در چشمانش داشت پرپر می زد بلند کردم .هردو می دانستیم جای ماندن نیست. اردنگ،چنان باعث شرم پناهی شده بود که نه به من نگاه می کرد ونه کلمه یی می گفت. بی حرف وفقط باحرکت اجازه نمی داد که کیف را از دستش بگیرم تا راحت تر راه برود. پیشانی اش را بوسیدم وکیف را گرفتم .وبرای آنکه لااقل کلمه یی بگوید گفتم:

« اگر انتظاری جز این داشته باشی عجیبه! » نفس بلندوعمیقی کشید اما حرفی نزد. خجالت کشیدم که دیگرحرف بزنم. حس کردم در آن نفس بلند وعمیق هزاران کتاب ورق زده شد.کسی در من به صورت قرون وسطایی ، مدرن، ویا پسا مدرن داشت همه ی آبهای عالم را گریه می کرد.بقیه ی راه مانده را شانه به شانه ی سکوت وشرم آمدیم.وباز همان خانه رنگ پریده که مالک ، نه ماه پیش قول رنگش را داده بود ،ایستادیم. پناهی دستش را دراز کرد گفت : « کاری نداری؟ » می خواست برود. زیاد تعارفش کردم اما با نگاهی که به آسفالت دوخته شده بود چند باری کلمه ی ممنون راتکرار کرد. گفتم واقعاً نمی مانی؟ دستم را میان دو دستش گرفت وگفت : شب بخیر!» رفت .دیدمش که می لنگید ومی دانستم که میوه فروش سرگذر می بیند که دارم گریه می کنم.



نصرت الله مسعودی

آخرین تحریرمهر87