لب‌- ریزم / رباب Ù…Øب
درون٠قاب مردی به پشت ایستاده. درون٠قاب‌ترین قاب‌ها. قابی که قاب نیست. مردی در گوشه‌ای گور خود را می‌کند. گوشه‌ای که از چشم‌های٠خودش هم پنهان است
----
لب‌- ریزم
رباب Ù…Øب
لبریزم. از بن بست‌ها. از راه‌های٠نرÙته، اما اندیشیده. از غبارهای٠هرروزه Ú©Ù‡ چشم‌هایم را تا کجا Ùˆ ناکجاهای٠ندانستن می‌برند. وباز می‌گردانند. تا کجا، می‌دانم و٠نمی‌دانم. می‌دانم مرا به خودم بازمی‌گرداند. اما نمی‌دانم تا کجا. درون٠قاب؟
درون٠قاب مردی به پشت ایستاده. درون٠قاب‌ترین قاب‌ها. قابی که قاب نیست. مردی در گوشه‌ای گور خود را می‌کند. گوشه‌ای که از چشم‌های٠خودش هم پنهان است. سایه‌اش را می‌بینم. مردی پشت به من ایستاده. اگر که سایه‌اش را نه، چه را نظاره می‌کند مرد؟ درهای٠بسته‌ی٠بی‌شماررا؟
مرا به کلاستروÙوبی٠تن دعوت می‌کنند، درهای٠بسته ØŸ می‌دانم و٠نمی‌دانم. می‌دانم مرا به گوشه‌ای از هزار گوشه‌‌هایم بازمی‌گردانند. اما تا کجا، نمی‌دانم.
و بعد... می‌بینم که لب- ریزم. از سایه‌ها و عکس٠سایه‌ها.
عکسی می‌آید، مرا تا صØنه می‌برد. کتاب٠بسته‌ای را به من نشان می‌دهند. کتاب٠بسته‌ای Ú©Ù‡ درعکس‌های٠پشت٠هم ورق Ù…ÛŒ خورد و٠تکرارمی‌شود.
می‌پرسم ای عکس: ...؟
می‌گوید: "بیست تائیم."
می‌پرسم: "بیست تا… زندگی؟"
می‌گوید: "بیست تا. بیست تا بودیم."
می‌پرسم: "بیست تا... زندگی؟"
می‌گوید: "بیست تا بودیم، پس از مرگ..."
می‌پرسم: "بیست تا زندگی شدید؟ پس از مرگ..."
می‌گوید: "بیست تا بودیم، پس از مرگ، مرغ."
می‌پرسم: "بیست تا مرغ٠پس از مرگ یا ... سی‌مرغ به دنبال٠زندگی؟"
می‌گوید: "بیست تا بودیم، پس از مرگ. مرغ."
... "بیست تا بودیم، پس از مرگ. مرغ."
... "بیست تا بودیم، پس از مرگ. مرغ."
می‌گویم: "آمین!" Ùˆ از روی٠صØنه پائین می‌آیم.
کسی باید به من پاسخ دهد. کسی باید راز٠بیست و٠پس از مرگ Ùˆ مرغ را برمن بگشاید. چرخی می‌زنم. چشم هایم سیاهی می‌رود. پلک هایم را می‌بندم. پشت٠سیاهی اندکی آرام می‌گیرم. پس از Ù„Øظه‌ای چشم‌هایم را می‌گشایم. خورشید٠چهارگوشه‌ای بر روی٠لبه‌ی٠پنجره می‌درخشد. جلو می‌روم. قدم‌هایم سربی Ùˆ سنگین‌اند. زردی٠خورشید چشم‌هایم را Ù…ÛŒ زند. نمی‌بینم: این خورشید٠مربع٠زرد، کتابی است؟ یا کسی است "Ú©Ù‡ مثل٠هیچ‌کس نیست؟" وهست کسی Ú©Ù‡ مثل٠همه کس است و٠نیست. مرغ.
برگ‌ها، بال‌هایم را کنده‌اند. ورق می‌زنم. « Ú©Ù٠اتاق برق می‌زند. زن نظاÙت‌چی Ú©Ù٠اتاق را برق انداخته است. زن٠درون٠سطل٠آبش استÙراغ می‌کند.» Ø´Ú© ندارم Ú©Ù‡ وقت استراØت٠اوست Ùˆ با خودم می‌گویم: " آدم اگه در وقت استراØتش استÙراغ نکند، پس Ú†Ù‡ کند؟" « مردی روی٠زمین دراز کشیده Ùˆ با دست در سوراخی دنبال٠چیزی می‌گردد.» می‌یابد؟ می‌دانم و٠نمی‌دانم. مرد برای٠به سوراخ‌ها خزیدن Ø¢Ùریده شده است. می‌دانم. مردانی Ú©Ù‡ به دنبال٠سوراخ‌هایم Ø¢Ùریده شدند، به چاه اÙتادند. Øالا هنگام٠عروج٠دوباره، مثل٠سایه از کنارم می‌گذرند. مرا نمی‌شناسند. می‌دانم، خوب می‌شناسمشان. پیری رنگ سال‌هایشان را باخود برده است. با خودم می‌گویم: " وای به روزی Ú©Ù‡ نگاه٠آدم پیر شود." Ùˆ از کنارشان می‌گذرم. با یک دست روی٠Ùرق٠سرم. " « Ùˆ این دست، Ú©Ù‡ این را Ø¢Ùریده.» روی٠Ùرق سر٠کی پائین خواهد آمد، اگر نه روی٠سر٠صاØب٠دست؟ « Ùˆ مردی با مته‌اش.» اگر نه با مته‌اش؟ روی٠سر٠خودش؟
برگ‌ها، بال‌هایم را کنده‌اند. ورق می‌زنم. به عکس٠بیستم می‌رسم. زیرش نوشته: « جوهره » رنگÙ٠روغن روی٠شیشه‌ی٠پلکسی. اندازه 28 cm در42. به پشت٠سرم نگاه می‌کنم. آقای٠« جوهره» توی٠قاب نیست. روی٠شیشه است. آویخته روی٠دیوار. مردی است Ú©Ù‡ خودش را به دار آویخته تا سایه‌‌اش را آویخته‌ ببیند. کبودی٠دست‌ها Ùˆ پاهایش را می‌بینم. باید خون باشد Ú©Ù‡ مرداب را یاÙته ‌است. وگرنه چرا خون بالا نگرÙت Ùˆ به آن‌ نیمرخ٠مهتابی رنگ نریخت تا رودی بشود، هر مویرگش؟ زیر Ø¢Ùتاب٠سوزانÙØŸ این قطب؟
می‌سوزم. از یخ و سرما. کتاب بسته در دایره‌ی٠بیست عکس به آخر رسیده است و من سایه‌‌ی٠مرد٠به دارآویخته را می‌بینم: زنی شده است با ابعاد٠هندسی٠مادرش. پشت٠سرش سایه‌ی٠مردی روی٠شیشه قد می‌کشد. قندیل است، دنبال٠سایه‌اش می‌گردد: آویخته. در رنگ و روغن.
لب‌- ریزاز کتاب٠بسته، دیگر ورق نمی‌زنم. می‌اÙتم پشت٠سایه‌ام. آویخته. انگارقندیلی روبه‌روی٠سایه‌اش ایستاده. Ùشرده در خود، با خودش.
شنبه ٣۰ شهريور ۱٣٨۷ - ۲۰ سپتامبر ۲۰۰٨
استکهلم.
اینگوه رÙبرگ نقاش سوئدی متولد 1968 در ونرس بورگ است. او هم اکنون ساکن استکهلم پایتخت٠کشور٠سوئد می‌باشد. رÙبرگ Ùارغ‌التØصیل٠دانشکده‌ی٠هنرهای٠زیبای استکهلم است Ùˆ تا کنون آثار متعددی از او به نمایش گذاشته شده Ùˆ جوایزی دریاÙت کرده است.
در Øال Øاضر منتخبی از مجموعه‌ی٠بیست تائی٠تابلوهایی٠که در یک کتاب منتشر شده‌اند - در گالری٠گونار اولسون واقع درÙردس گاتان٠12 در شهر استکهلم به نمایش گذاشته‌ شده‌اند. امروز شنبه بیستم سپتامبر پس از دیدار ازاین نمایشگاه٠نقاشی ساعت‌ها با خودم Øر٠می‌زنم: این مرد چگونه توانسته است این‌گونه نرم Ùˆ ظریÙØŒ Ùقر، بدبختی Ùˆ زجر Ùˆ Ùلاکت Ùˆ روزمره‌گی را در ابعادی Ú©ÙˆÚ†Ú© به نمایش بگذارد، بدون این Ú©Ù‡ شعار دهد، داد بزند، گریه Ùˆ زاری کند، قربانی Ùˆ جلاد بسازد؟
ساعتی به عکسÙ٠تابلوها Ú©Ù‡ از اینترنت آورده‌ام، نگاه می‌کنم. هرچه بیشتر نگاه می‌کنم بیشتر از سؤال خالی‌‌ می‌شوم: "سؤال‌هایم کجا Ú¯Ù… شده‌اند؟ من Ú©Ù‡ به پاسخی نرسیده‌ام؟"
گیج و منگ نیستم. نه. برعکس از همیشه بیدارترم. اما نه پرم و نه خالی. و یا بهتر بگویم: هم پرم، هم خالی. پس قلم را برمی‌دارم ومی‌نویسم: لب – ریزم!
وقتی قلم را به زمین می‌گذارم زیر٠لب آهسته می‌گویم: نقاش، اگر سایه نباشد، یقینأ خداست. اینگوه رÙبرگ Ùقر Ùˆ بدبختی Ùˆ زجر Ùˆ Ùلاکت Ùˆ روزمره‌گی را دوباره Ø¢Ùریده است. اما نه در اشکال زمینی‌شان Ú©Ù‡ جزرقت Øسی برنمی‌انگیزند، بل در چرخشی نرم Ùˆ آهسته. آنقدر نرم Ùˆ آهسته Ú©Ù‡ می‌‌خواهم دریکی از آن زاویای٠کوچک بیÙتم Ùˆ بمیرم.
-------------------------------------------------
اسامی:
Yngve Rådberg – Vänersborg- Stockholm
Galleri Gunnar Olsson, Fredsgatan 12
.