sharing

پاهای آهوتحمل وزنش را نداشت .شیر به آهو نگاه کرد . بره به شیر رسید . آهو چشمانش را بست .



توحش قشنگ

بهرام سلاحورزی

بره آهو جستی زد و بیست سی متر از مادرش فاصله گرفت . آهو سر ش را چرخاند ترس پر چشمانش شد !

جستی دیگر ، فاصله را بیشتر کرد . چهل پنحاه متر .

بره جست سوم را زد . شیر غرید . دل آهو لرزید .

بره فرار کرد . شیر دنبالش دوید . آهو می لرزید . بره می دوید . شیر آخر ین خیزش را برداشت بره این

بار هم از دستش گریخت .

هردو خسته شدند . ایستادند. شیر در چشمان بره خیره بود. بره نفس نفس می زد و می لرزید .

شیر هم نفس نفس می زد و شکمش بالا و پائین می شد .

پستان های شیر تکان می خورد . بره به پستان هایش چشم دوخت .به طرف او رفت .

آهو از دور چشمان پر اضطراب ش را به آن ها دوخت.

بره به شیر نزدیک ترشد.

پاهای آهوتحمل وزنش را نداشت .شیر به آهو نگاه کرد . بره به شیر رسید . آهو چشمانش را بست .

سر بره وسط پاهای شیر بود . آهو چشمانش را باز و بسته کرد . بره با سر به پستان شیر ضربه زد .

آهو پوزه اش را در خاک فرو کرد . شیر پاهایش را باز تر کرد .

بره شروع کرد به مکیدن پستان شیر.

شیر با زبانش بره را لیس زد . بره سیر دلش شیر خورد .

سر ش را از وسط پاهای شیر بیرون آورد .

پوزه اش را به پوزه شیر مالید . شیر چشمانش را بست .

بره به طرف مادرش جست زد.

شیر جست زدن بره را تماشا می کرد . آهو از زمین بلند شد .

نسیمی خنک بر پوست برکه دست می کشید .


---

راز پارمیدا را از سر لطف درسایت فاخرتان آوردید . می بایست حرفی از جنس مهربانی برای تشکر

می گفتم ! نگفتم . چرا ؟ نمیدانم .

عکس زنی که در بخش انگیلیسی آورده اید 10 روز بیشتر با من بود . ده روزی که قسمتی از آن شده قصه ی

توحش قشنگ !

بنا بر این :

توحش قشنگ برای شما که ، فکر می آفرینید و ذهن را مشغول می سازید به زیبائی ها

خانم بدیهیان نازنین و عزیز !