راز پارمیدا قصه ای از بهرام سلاØورزی
برای روایت قصه ها وپریشان Øالی ها وبه نظم درآوردن تغزل های ناب عاشقانه ÛŒ دوران جوانی
قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاØورزی مثل Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج وعطر سوسن ها Ùˆ سرود غمنامه های عاشقان٠مستی است Ú©Ù‡ مستی را در هشیاری Ù…ÛŒ دانند
راز پارمیدا ( قصه ای از بهرام سلاØورزی)
نصرت درویشی
از روزگاران دور تاکنون اسطوره ها واÙسانه ها،از دلبستگی های انسان بوده است
انسان در کشاکش تکامل Ùˆ شناخت،همیشه Ù…ÙØªØ§Ø Ø¯Ø±Ù‡Ø§ÛŒ بسته،شکننده Øصارها ومØدودیت ها بوده است
هرگاه به نقطه ای رسیده Ú©Ù‡ نتوانسته درها ودیوارها را کنار بزند به اÙسانه پناه برده است
بسیاری از قصه ها وداستان ها Øاصل آرزوها،ناکامی ها،رویاها،ناخوشیها وناملایمات،ترس ها وشجاعت هاست.
سرزمین ما مهد داستان سرایی و اسطوره گویی است
نویسندگان وشاعران Ùˆ هنرمندان ما با الهام از قهرمانان اساطیر،در شعر ها وداستان هایشان از الگوها ونشانه ها ونام پهلوانان وخدایان استÙاده Ù…ÛŒ کنند
هر کس به Ùراخور دانش ،معیار Ùˆ باورها ÛŒ خود به یکی از اسطوره ها وشخصیت ها علاقمند Ù…ÛŒ شود
انتخاب سمبل به نوع زندگی ÙˆØ³Ø·Ø Ø§ÛŒØ¯Ø¦ÙˆÙ„ÙˆÚ˜ÛŒ وخاستگاه Ùکری هنرمند برمی گردد
این گزینش شامل روشنÙکرانه ترین نشانه ها یا Øتی منÙورترین قهرمانان اساطیر Ù…ÛŒ شود
تنها در عصر سومریان مجموعه ی خدایان به بیش از چهار هزار می رسیده است
این یعنی نشانی چهار هزار قصه Ùˆ روایت با Øواشی گوناگون Ùˆ ذکر هزار نام Ùˆ نشانه
اگر نام همه قهرمانان واساطیر ایرانیان و یونانیان ومصریان و... را برشمریم به کهکشانی از اسم ها می رسیم
اوسنه واسطوره های بومی ،مØÙ„ÛŒ ومنطقه ای هم جایگاه ویژه در بین شاعران ونویسندگان دارند
برخی نام ها تا عمق وجود آدمی ریشه دوانیده اند.
زدودن Ùˆ Ùراموشی Øدیث بی قراری ها برای کسانی Ú©Ù‡ دل در گرو عشق دارند میسر نیست
با گذشت سالها هنوز سرخی گل اناری لب ها و مستی چشم هایشان از زلالی برق می زد .
کسانی که شعرها وداستان های نصرت اله مسعودی را خوانده باشند بارها با نام پارمیدا برخورد نموده اند
یک Øس نوستالژی عمیق Ùˆ یک عطش بی پایان در کلام مسعودی موج Ù…ÛŒ زند
براستی پارمیدا نشانه کدام سرگشتگی ها و پرسه ها وناکامی های عاشقانه است؟
این پارمیدا کیست Ú©Ù‡ با نگاه بارانی خود خط نقره ای آسمان دل شاعر را برای همیشه طوÙانی کرده است
این قلندر یک لاقبای پریشان چه رازی درقلب دارد که با خنجری در کت٠سلانه سلانه لای همه ی سنگ های عالم گل می کارد و همه جا جار می زند پارمیدا.... پارمیدا ....
این پارمیدا از جان شاعر چه می خواهد که هر شب خواب می بیند بر شانه هایش سر می گذارد و هق هق گریه می کند؟ پارمیدا با شاعر چه کرده که وجودش سراسر شده است پارمیدا
یادمانده های بهرام سلاØورزی از سالیان نه چندان دور، مستمسکی است
برای روایت قصه ها وپریشان Øالی ها وبه نظم درآوردن تغزل های ناب عاشقانه ÛŒ دوران جوانی
قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاØورزی مثل Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج وعطر سوسن ها Ùˆ سرود غمنامه های عاشقان٠مستی است Ú©Ù‡ مستی را در هشیاری Ù…ÛŒ دانند
بیشتراز هرکس بهرام سلاØورزی راز نگاه مرموزانه Ùˆ اساطیری Ùˆ Ùرجام تراژدی قهرمانان قصه ما را Ù…ÛŒ داند
نصرت درویشی/ مرداد ماه /1387
راز پارمیدا
بهرام سلاØورزی
ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆÙ… تیر ماه ØŒ روزی تا همیشه گرم . Ùاصله ÛŒ مدرسه تا خانه را یک Ù†Ùس دوید چند قدم مانده به خانه صدایش زد .
ایستاد ! Ù†Ùس هایش بریده بریده Ùˆ تند بود .
برگه ی اعلام نتیجه که عکسش به آن چسب بود را نشان داد .
معدلم 5/17شده . املاء Ùˆ Øسابمم بیسته .
برگه ÛŒ قبولی را به طرÙØ´ دراز کرد . روی گونه های Ú¯Ù„ انداخته اش شبنم نشسته بود .
مهربانی دستی از لا به لای موهای نرمش که بعد از تعطیلی مدرسه بلند شده بود ند به آرامی سر خورد روی شبنم گونه هایش .
وای خدا چه داغ شده ای تو !
Øر٠هایش جوری دیگر بود . جوری Ú©Ù‡ با همه Ùرق Ù…ÛŒ کرد .
تو ! پسر ماهی هستی . آ روم و مود بی . خوشگل و درس خون م که هستی . باید قول بدی تو دبیرستان م همینجور زرنگ و درس خون باشی .
تا هم اینجای Øر٠هایش یادش مانده است . شایدم بعد از آن چیزی Ù†Ú¯Ùته بود .
نه Ù†Ú¯Ùته !
اگر Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ù…Øال بود یادش برود !
موهای لخت و بلندش روی کمرش می رقصید . یه جوری کلاسورش را به سینه چسباند .
رÙت !
نی نی چشم هایش تا سر کوچه به موهایش سنجاق شد .
وسط کوچه تنها ماند . خشکش زد .
جند بار صدات بزنم . Øواست کجااست ØŸ
نگاهش از سرکوچه به طر٠صدا چرخید . دلش ریخت . ترسید .
قبول شدم ما مان _ ما مان قبول شدم !
شلوارش جین سرمه ای بود . موهای صا٠وسیاهش روی تی شرت سÙید رنگش از شانه ها سر Ù…ÛŒ خورد Ùˆ Ù…ÛŒ آمد پائین Ùˆ Ù…ÛŒ ریخت روی کمرش .
لب هاش مثل گل انار سرخ بود . می خندید .
پزشکی تهران قبول شدم .
اومدم برا خدا ØاÙظی .
مامان بغلش کرد . Øسودیم شد .
دست هایس گونه هایم را سوزاند .
وای خدا چه دست های داغی !
تو ! Øتما دانشگاه قبول میشی . از همین کلاس اول باید بخونی برا دانشگاه .
ما مان انگشتری به او هدیه داد .
دخترم انشاالله عروسیت .
اصلا خوشم نیامد . زورم داشت .
سرخی گل اناریی لب هایش چسبید به چشم هایم . داغ دست هایش ماند روی دلم !
پسر من بود م !
اسم دختره ؟
...............
جلد کتابش عکس زنی هنر پیشه بود . با خطی مثل چوب کبریت روی عکس نوشته بود sh
روی دستش هم نوشته بود . روی میز هم . هر روز هم روی تخته سیاه می نوشت .
سال قبل رÙوزه شده بود .
من قد بلند بودم . به همین دلیل با او در یک میز بودم . آواز Ù…ÛŒ خواند Ø› سوزناک . صدایش قشنگ بود . همیشه در Ùکر بود . Ú©Ù… Øر٠می زد . آرام بود Ùˆ سرگشته . اصلا تØویلم نمی گرÙت .
انشاء م که تمام شد ، همه برایم ک٠زدن .
دبیر انشاء Ú¯Ùت : سر ص٠تشویق Ù…ÛŒ شوی . جایزه هم خواهی گرÙت .
بیا با هم دوست بشیم .
شدیم ..
زنگ دوم از دبیرستان Ùرار کردیم . رÙتیم سینما Ø¢ زیتا . سانس سه تا پنج . Ùیلم Ú©Ù‡ تمام شد Ú¯Ùت : بریم پارک شهر لبو بخوریم Ùˆ آب رنگی نگاه کنیم .
آب ؛ آبی بود .
برام نامه می نویسی ؟
من ! چی بنویسم ؟
آب ؛ سبز شد .
یه جوری بنویسی که ...
صورتش را توی دست هایش جا داد .
آب ؛ زرد شد .
یه جوری بگی که ....
آب؛ سرخ شد .
Ù…ÛŒ خواهم بدونه رو برگ برگ کتا با Ùˆ دÙترام نشسته Ùˆ نمی زاره چیزی رو ببینم . Ù…ÛŒ خوام بدونه Ú©Ù‡ ....
چشم هایش از زلالی برق می زد .
باد تندی سرخی Ùواره ÛŒ بلند آبنما را پودر کرد Ùˆ ریخت روی سرو صورتم . انگار از خواب پریدم .
هوا تاریک شده بود . عصبانی Ú¯Ùتم همه اش تقصیر توإ. Øالا باید چکار کنم . بدو بدو! دویدم طر٠خانه
شام کتک خوردم .
نا مردی کردم . Ùرصت طلبی کردم . دست خودم نبود Ø› Øتما Ù…ÛŒ بایست سئوالم را Ù…ÛŒ پرسیدم .
پرسیدم !
این که روی دستت نوشتی ... ؟
عشقه . عشق !
یعنی این علامت عشق اسـت ؟
نه !
عشق اینجوری نوشته میشود ؟
نه !
اصلا چه جور ادم عاشق می شود ؟
همه ÛŒ چیزهایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید در من هست . دلم Ù…ÛŒ ریزد . انگار خواب هایم را تعبیر Ù…ÛŒ کند . چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . رویا Ù…ÛŒ بینم . چقدر به او شبیه هستم . تا دیشب این را نمی دانستم . هزار جور خیال به سرم Ù…ÛŒ زند . Ù…ÛŒ ترسم . اگر من هم امسال رÙوزه بشوم .
یعنی هرکه عاشق باشه باید روی دستش بنویسه sh ؟
می خندد . نه خر خدا ؛ این اول اسم عشق منه !
Øتی Øاضر نیست sh را هم تلÙظ کند . این اول اسم عشق منه !
مگر من و تو با هم دوست نیستیم ؟
هستیم .
مگر نمی خواهی برایت نامه بنویسم ؟
چرا !
پس باید بگویی این یعنی چه .
این ! این ناموس منه .. دیگه هم اجازه نداری در باره Ø´ Øر٠بزنی !
دل اشÙته Ùˆ بیقرار برایم آواز Ù…ÛŒ خواند.
............................
...............
............................
...................
Øر٠هایش Øر٠دلم بود !
روزی داغ Ùˆ دل گیر Ø› اوایل تیر ماه Ø› نتیجه امتØانات اعلام شد . هردو رÙوزه شده بودیم .
اسم دوستم Ùریدون بود .
Sh هم که ....
آن لبخند کارم را به کجا کشانده است . Ùرار Ù…ÛŒ کنم . زیر درخت انار گوشه ÛŒ Øیاط Ú©Ù‡ به سمت او قد کشیده قایم Ù…ÛŒ شوم . پدر لب هایش را به هم Ùشار میدهد . Ù…ÛŒ گوید : آبرویش را برده ام .
هما ن جا که وقتی گرمم می شود ؛ خیس می شود از دانه های شبنم ؛ شکا٠بر داشته است .
انگار صدایم زد .
ته دلم می ریزد . خجالت می کشم سر بلند کنم .
تو باید قول بدی تو دبرستان هم همینجور زرنگ و درس خون باشی .
با انگشت توی باغچه اول اسمش را می نویسم .
انگار صدایم می زند .
زخم صورتم می سوزد . می خواهم سرم را بلند کنم . سرم سر می خورد روی دیوار .
مادر از پشت پنجره جیغ می کشد خواهر م هم .
پدر کمربندش را پرت می کند
آرام آرام باران Ù…ÛŒ بارد . دلم برای Ùریدون تنگ است . هر وقت این طور باران Ù…ÛŒ بارد دلم برای Ùریدون تنگ Ù…ÛŒ شود .
برای صد مین بار دیوار نوشته ای را Ú©Ù‡ Ùریدون نشانم داده بود Ù…ÛŒ بینم . از بس آن را خوانده ام همه اش را ØÙظ Ù…
هر کس Ú©Ù‡ مرا جست بیاÙت Ùˆ هرکس بیاÙت بشناخت Ùˆ هرکس بشناخت دل به من بست Ùˆ هرکه دل به من بست Ø› عاشق من شد Ùˆ هر Ú©Ù‡ عاشق من شد Ø› من عاشق او شدم Ùˆ هرکه عاشق او شدم کشتمش Ùˆ هرکه کشتمش خون بهای او بر من است Ùˆ هر Ú©Ù‡ خون بهای او بر من است من خون بهای اویم .
خضر پر است از بوی باران . از سکوت !
مثل همیشه به گوشه ÛŒ بالای سنگش نگاه Ù…ÛŒ کنم . چند صد سال است این را این گوشه نوشته ام Ùˆ هنوز پاک نشده است ØŸ چقدر اسم Ùریدون زیر این همه تابستان Ùˆ زمستان پریده اما ØŒ این sh را انگار همین الان نوشته ام .
دو قطره باران سر می خورد روی sh_ تازه تر می شود !
این جا را بیشتر از بیست بار خوندم .
چقدر شب هایم سیاه است و چقدر تنهایم بی تو همدمی جز ماه و خیال تو ندارم . ای کاش مثل ماه که به سپیده می رسد ؛ من هم در پس این شب های تیره و بی کسی به تو می رسیدم . عزیزم ........
چند باره نامه ی عاشقانه می نویسی . ؟
اولین دÙعه است .
دروغ میگی .
این طور Ùکر Ú©Ù† .
واقعا چند باره ؟
Ú¯Ùتم اولین دÙعه است ..
بد بخت تو که از من خراب تری !
باشه Øالا Ú©Ù‡ دیشب شام کتک خوردی بیا این شوکلات را بخور. شوکلات را به طرÙÙ… دراز Ù…ÛŒ کند . به چشم هایم خیره Ù…ÛŒ شود .
یه Ù†Ùر تو چشاته . یه Ù†Ùر تو چشات Ù…ÛŒ بینم .
توإ خری . درست میگم ؟
باور Ú©Ù† ته ته ÛŒ چشات یه Ù†Ùر Ù…ÛŒ بینم .
خطی نقره ای آسمان را نص٠می کند . خضر پر میشود از صدای آسمان .
سال ها از آن دوازده سالگی پر از معصومیت Ùˆ زلالی گذشته است . آن همه جنون آن همه بی قراری . آن سرگردانی Ùˆ بی پناهی . Øالا sh کجااست ØŒ خانم دکتر Ú†ÛŒ . اصلا خانم دکتر Ùهمید Ú†Ù‡ طور دیوانه ام کرد ØŸ هزار جور خیال به سرم Ù…ÛŒ زند . گونه هایم داغ Ù…ÛŒ شود . صورتم را توی دست هایم Ù…ÛŒ گیرم .
وای خدا چه دست های داغی !
روی تخت دراز Ù…ÛŒ کشم . چشم هایم باز است . مثل Ùریدون Ú©Ù‡ چشم هایش پر بود از انتظار وقتی Ú©Ù‡ روی تخت بیمارستان بود Ùˆ دیگر Ù†Ùس نمی کشید .
پتو را روی خودم Ù…ÛŒ کشم .پری سÙید سÙید از روی پتو قد Ù…ÛŒ کشد به طر٠خطوط عمودی کاغذ دیواری Ùˆ Ù…ÛŒ ماند وسط دوتا از خط ها Ú©Ù‡ به میله های زندان شبیه هستند .
پشت میله های زندان روس ها جوانی چشم دوخته است به درز آجر ها ی ک٠اتاق .
لب هایم تکان می خورد. مثل کسی که ورد می خواند
همه ی لرزش دست و دلم ......
صدای جیغ در بزرگ آهنی به دل زندانی تیغ می کشد . دلش تکه تکه می شود .
زندان بان با صدایی لطی٠و پر کرشمه صدایش می زند .
تو ! آزادی .
زندانی بر دیوار تا کمر نم بر داشته تکیه Ù…ÛŒ زند . توان ایستادن ندارد . تصور ازادی هم برایش دشوار است . بلند بلند با زندان بان Øر٠می زند . در چشمانش خیره Ù…ÛŒ شود . همین جا بود Ú©Ù‡ آتشی سوزنده Ø› از چشمی مست بر آمد Ùˆ بر جانم نشست . همین جا بود Ú©Ù‡ با من پیمان بستی Ùˆ Øالا چنین ساده پیمان Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ù†ÛŒ .
« گالیا » زندان بان روس که دل زندانی را به بند نگاهش کشانده به آرامشش می خواند .
گالیا ! ماندن در نموری Ùˆ تاریکی این رØÙ… را با خیال نگاه تو تاب آوردم . بیرون از این جا Ùˆ چشم گشودن بر سرمای بی کسی را بی تو چگونه باید تاب بیاورم ØŸ
توان راه رÙتن ندارد . گالیا بازوانش را Ù…ÛŒ گیرد . سنگینی در روی سرش آوار Ù…ÛŒ شود .
انگار از بهشتش می رانند .
نه Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج ØŒ نه عطر سوسن ها ØŒ نه هیچ چیز دیگر جای آن نموری Ùˆ بوی نایی Ú©Ù‡ گالیا در آن Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشید را برایش ندارد . سر گردان Ùˆ پر از رازهای Ø´Ú¯Ùت درونی گوشه ای Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù‡ÛŒ بر دلش خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ مشق دلبستگی Ù…ÛŒ کند تا Ù…ÛŒ رسد به قله تخیل روزگار خود .
نوری نقره ای اتاقم را روشن Ù…ÛŒ کند . بغض آسمان Ù…ÛŒ ترکد توی اتاقم . پر سÙید از لا به لای میله های عمودی به سمت بالا قد Ù…ÛŒ کشد . لب هایم تکان Ù…ÛŒ خورد . مثل کسی Ú©Ù‡ ورد Ù…ÛŒ خواند.
زندانی اسمش اØمد شاملو بود !
چشم هایم داغ است یا پشت دست Ùشارشان Ù…ÛŒ دهم . اگر چشم هایم بسته باشد رویا Ù…ÛŒ بینم .
چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . Ù…ÛŒ روم تا پیش از صÙر سالگی جهان .Ù…ÛŒ رسم به مردی Ú©Ù‡ با جرقه ÛŒ چشمی چنان سوخته Ú©Ù‡ هنوز دود Ø´ بند نیامده . مرد مثل درخت تنهایی زیر باران ØŒ کنار دیواری سنگی ایستاده است Ùˆ به آواز باران گوش Ù…ÛŒ دهد . چشمانش مات است . آنقدر Ú©Ù‡ ØŒ گیج مانده در مرده یا زنده بودن خویش .
Ù…ÛŒ گوید : خودش Ù…ÛŒ Ú¯Ùت هر شب خواب Ù…ÛŒ بیند بر شانه هایم سر Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ هق هق گریه Ù…ÛŒ کند .
Ù…ÛŒ گوید : Ùˆ هر روز ØµØ¨Ø Ø®ÙˆØ§Ø¨ هایش را Ùراموش Ù…ÛŒ کند.
مرد اصلا Øوصله ام را ندارد . Ù…ÛŒ خواهد برود Ùˆ لای همه ÛŒ سنگ های جهان را Ú¯Ù„ بکارد Ùˆ به همه بگوید :
سراسر شده است پارمیدا ! Ùˆ دلش جز با او با هیچ کس کنار نمی Ø¢Ùید.
مرد اسمش نصرت الله مسعودی است .
چشم هایم داغتر شده اند . پتو را کنار می زنم . در قاب عکس روی دیوار زنی سوار بر قایقی موهای سیاه و لختش را به نسیم سپرده است .
پر سÙید روی دامنش Ù…ÛŒ نشیند .. همه ÛŒ لباس زن سÙید Ù…ÛŒ شود . زن Ù…ÛŒ شود خانم دکتر . زن Ù…ÛŒ شود sh .زن Ù…ÛŒ شود گالیا . زن Ù…ÛŒ شود پار میدا . زن Ù…ÛŒ شود سپیده Ùˆ همه ÛŒ سیاهی های شب را به این طر٠و آن طر٠می تاراند .
اتاقم پر می شود از عطر اطلسی این همه پری !
بهرام سلاØورزی / مرداد ماه 1387/خرم آباد لرستان
Ù¾ÛŒ نوشت: قره العیون 185کلمات مکنونه – Ùیض کاشانی
قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاØورزی مثل Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج وعطر سوسن ها Ùˆ سرود غمنامه های عاشقان٠مستی است Ú©Ù‡ مستی را در هشیاری Ù…ÛŒ دانند
راز پارمیدا ( قصه ای از بهرام سلاØورزی)
نصرت درویشی
از روزگاران دور تاکنون اسطوره ها واÙسانه ها،از دلبستگی های انسان بوده است
انسان در کشاکش تکامل Ùˆ شناخت،همیشه Ù…ÙØªØ§Ø Ø¯Ø±Ù‡Ø§ÛŒ بسته،شکننده Øصارها ومØدودیت ها بوده است
هرگاه به نقطه ای رسیده Ú©Ù‡ نتوانسته درها ودیوارها را کنار بزند به اÙسانه پناه برده است
بسیاری از قصه ها وداستان ها Øاصل آرزوها،ناکامی ها،رویاها،ناخوشیها وناملایمات،ترس ها وشجاعت هاست.
سرزمین ما مهد داستان سرایی و اسطوره گویی است
نویسندگان وشاعران Ùˆ هنرمندان ما با الهام از قهرمانان اساطیر،در شعر ها وداستان هایشان از الگوها ونشانه ها ونام پهلوانان وخدایان استÙاده Ù…ÛŒ کنند
هر کس به Ùراخور دانش ،معیار Ùˆ باورها ÛŒ خود به یکی از اسطوره ها وشخصیت ها علاقمند Ù…ÛŒ شود
انتخاب سمبل به نوع زندگی ÙˆØ³Ø·Ø Ø§ÛŒØ¯Ø¦ÙˆÙ„ÙˆÚ˜ÛŒ وخاستگاه Ùکری هنرمند برمی گردد
این گزینش شامل روشنÙکرانه ترین نشانه ها یا Øتی منÙورترین قهرمانان اساطیر Ù…ÛŒ شود
تنها در عصر سومریان مجموعه ی خدایان به بیش از چهار هزار می رسیده است
این یعنی نشانی چهار هزار قصه Ùˆ روایت با Øواشی گوناگون Ùˆ ذکر هزار نام Ùˆ نشانه
اگر نام همه قهرمانان واساطیر ایرانیان و یونانیان ومصریان و... را برشمریم به کهکشانی از اسم ها می رسیم
اوسنه واسطوره های بومی ،مØÙ„ÛŒ ومنطقه ای هم جایگاه ویژه در بین شاعران ونویسندگان دارند
برخی نام ها تا عمق وجود آدمی ریشه دوانیده اند.
زدودن Ùˆ Ùراموشی Øدیث بی قراری ها برای کسانی Ú©Ù‡ دل در گرو عشق دارند میسر نیست
با گذشت سالها هنوز سرخی گل اناری لب ها و مستی چشم هایشان از زلالی برق می زد .
کسانی که شعرها وداستان های نصرت اله مسعودی را خوانده باشند بارها با نام پارمیدا برخورد نموده اند
یک Øس نوستالژی عمیق Ùˆ یک عطش بی پایان در کلام مسعودی موج Ù…ÛŒ زند
براستی پارمیدا نشانه کدام سرگشتگی ها و پرسه ها وناکامی های عاشقانه است؟
این پارمیدا کیست Ú©Ù‡ با نگاه بارانی خود خط نقره ای آسمان دل شاعر را برای همیشه طوÙانی کرده است
این قلندر یک لاقبای پریشان چه رازی درقلب دارد که با خنجری در کت٠سلانه سلانه لای همه ی سنگ های عالم گل می کارد و همه جا جار می زند پارمیدا.... پارمیدا ....
این پارمیدا از جان شاعر چه می خواهد که هر شب خواب می بیند بر شانه هایش سر می گذارد و هق هق گریه می کند؟ پارمیدا با شاعر چه کرده که وجودش سراسر شده است پارمیدا
یادمانده های بهرام سلاØورزی از سالیان نه چندان دور، مستمسکی است
برای روایت قصه ها وپریشان Øالی ها وبه نظم درآوردن تغزل های ناب عاشقانه ÛŒ دوران جوانی
قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاØورزی مثل Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج وعطر سوسن ها Ùˆ سرود غمنامه های عاشقان٠مستی است Ú©Ù‡ مستی را در هشیاری Ù…ÛŒ دانند
بیشتراز هرکس بهرام سلاØورزی راز نگاه مرموزانه Ùˆ اساطیری Ùˆ Ùرجام تراژدی قهرمانان قصه ما را Ù…ÛŒ داند
نصرت درویشی/ مرداد ماه /1387
راز پارمیدا
بهرام سلاØورزی
ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆÙ… تیر ماه ØŒ روزی تا همیشه گرم . Ùاصله ÛŒ مدرسه تا خانه را یک Ù†Ùس دوید چند قدم مانده به خانه صدایش زد .
ایستاد ! Ù†Ùس هایش بریده بریده Ùˆ تند بود .
برگه ی اعلام نتیجه که عکسش به آن چسب بود را نشان داد .
معدلم 5/17شده . املاء Ùˆ Øسابمم بیسته .
برگه ÛŒ قبولی را به طرÙØ´ دراز کرد . روی گونه های Ú¯Ù„ انداخته اش شبنم نشسته بود .
مهربانی دستی از لا به لای موهای نرمش که بعد از تعطیلی مدرسه بلند شده بود ند به آرامی سر خورد روی شبنم گونه هایش .
وای خدا چه داغ شده ای تو !
Øر٠هایش جوری دیگر بود . جوری Ú©Ù‡ با همه Ùرق Ù…ÛŒ کرد .
تو ! پسر ماهی هستی . آ روم و مود بی . خوشگل و درس خون م که هستی . باید قول بدی تو دبیرستان م همینجور زرنگ و درس خون باشی .
تا هم اینجای Øر٠هایش یادش مانده است . شایدم بعد از آن چیزی Ù†Ú¯Ùته بود .
نه Ù†Ú¯Ùته !
اگر Ù…ÛŒ Ú¯Ùت Ù…Øال بود یادش برود !
موهای لخت و بلندش روی کمرش می رقصید . یه جوری کلاسورش را به سینه چسباند .
رÙت !
نی نی چشم هایش تا سر کوچه به موهایش سنجاق شد .
وسط کوچه تنها ماند . خشکش زد .
جند بار صدات بزنم . Øواست کجااست ØŸ
نگاهش از سرکوچه به طر٠صدا چرخید . دلش ریخت . ترسید .
قبول شدم ما مان _ ما مان قبول شدم !
شلوارش جین سرمه ای بود . موهای صا٠وسیاهش روی تی شرت سÙید رنگش از شانه ها سر Ù…ÛŒ خورد Ùˆ Ù…ÛŒ آمد پائین Ùˆ Ù…ÛŒ ریخت روی کمرش .
لب هاش مثل گل انار سرخ بود . می خندید .
پزشکی تهران قبول شدم .
اومدم برا خدا ØاÙظی .
مامان بغلش کرد . Øسودیم شد .
دست هایس گونه هایم را سوزاند .
وای خدا چه دست های داغی !
تو ! Øتما دانشگاه قبول میشی . از همین کلاس اول باید بخونی برا دانشگاه .
ما مان انگشتری به او هدیه داد .
دخترم انشاالله عروسیت .
اصلا خوشم نیامد . زورم داشت .
سرخی گل اناریی لب هایش چسبید به چشم هایم . داغ دست هایش ماند روی دلم !
پسر من بود م !
اسم دختره ؟
...............
جلد کتابش عکس زنی هنر پیشه بود . با خطی مثل چوب کبریت روی عکس نوشته بود sh
روی دستش هم نوشته بود . روی میز هم . هر روز هم روی تخته سیاه می نوشت .
سال قبل رÙوزه شده بود .
من قد بلند بودم . به همین دلیل با او در یک میز بودم . آواز Ù…ÛŒ خواند Ø› سوزناک . صدایش قشنگ بود . همیشه در Ùکر بود . Ú©Ù… Øر٠می زد . آرام بود Ùˆ سرگشته . اصلا تØویلم نمی گرÙت .
انشاء م که تمام شد ، همه برایم ک٠زدن .
دبیر انشاء Ú¯Ùت : سر ص٠تشویق Ù…ÛŒ شوی . جایزه هم خواهی گرÙت .
بیا با هم دوست بشیم .
شدیم ..
زنگ دوم از دبیرستان Ùرار کردیم . رÙتیم سینما Ø¢ زیتا . سانس سه تا پنج . Ùیلم Ú©Ù‡ تمام شد Ú¯Ùت : بریم پارک شهر لبو بخوریم Ùˆ آب رنگی نگاه کنیم .
آب ؛ آبی بود .
برام نامه می نویسی ؟
من ! چی بنویسم ؟
آب ؛ سبز شد .
یه جوری بنویسی که ...
صورتش را توی دست هایش جا داد .
آب ؛ زرد شد .
یه جوری بگی که ....
آب؛ سرخ شد .
Ù…ÛŒ خواهم بدونه رو برگ برگ کتا با Ùˆ دÙترام نشسته Ùˆ نمی زاره چیزی رو ببینم . Ù…ÛŒ خوام بدونه Ú©Ù‡ ....
چشم هایش از زلالی برق می زد .
باد تندی سرخی Ùواره ÛŒ بلند آبنما را پودر کرد Ùˆ ریخت روی سرو صورتم . انگار از خواب پریدم .
هوا تاریک شده بود . عصبانی Ú¯Ùتم همه اش تقصیر توإ. Øالا باید چکار کنم . بدو بدو! دویدم طر٠خانه
شام کتک خوردم .
نا مردی کردم . Ùرصت طلبی کردم . دست خودم نبود Ø› Øتما Ù…ÛŒ بایست سئوالم را Ù…ÛŒ پرسیدم .
پرسیدم !
این که روی دستت نوشتی ... ؟
عشقه . عشق !
یعنی این علامت عشق اسـت ؟
نه !
عشق اینجوری نوشته میشود ؟
نه !
اصلا چه جور ادم عاشق می شود ؟
همه ÛŒ چیزهایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گوید در من هست . دلم Ù…ÛŒ ریزد . انگار خواب هایم را تعبیر Ù…ÛŒ کند . چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . رویا Ù…ÛŒ بینم . چقدر به او شبیه هستم . تا دیشب این را نمی دانستم . هزار جور خیال به سرم Ù…ÛŒ زند . Ù…ÛŒ ترسم . اگر من هم امسال رÙوزه بشوم .
یعنی هرکه عاشق باشه باید روی دستش بنویسه sh ؟
می خندد . نه خر خدا ؛ این اول اسم عشق منه !
Øتی Øاضر نیست sh را هم تلÙظ کند . این اول اسم عشق منه !
مگر من و تو با هم دوست نیستیم ؟
هستیم .
مگر نمی خواهی برایت نامه بنویسم ؟
چرا !
پس باید بگویی این یعنی چه .
این ! این ناموس منه .. دیگه هم اجازه نداری در باره Ø´ Øر٠بزنی !
دل اشÙته Ùˆ بیقرار برایم آواز Ù…ÛŒ خواند.
............................
...............
............................
...................
Øر٠هایش Øر٠دلم بود !
روزی داغ Ùˆ دل گیر Ø› اوایل تیر ماه Ø› نتیجه امتØانات اعلام شد . هردو رÙوزه شده بودیم .
اسم دوستم Ùریدون بود .
Sh هم که ....
آن لبخند کارم را به کجا کشانده است . Ùرار Ù…ÛŒ کنم . زیر درخت انار گوشه ÛŒ Øیاط Ú©Ù‡ به سمت او قد کشیده قایم Ù…ÛŒ شوم . پدر لب هایش را به هم Ùشار میدهد . Ù…ÛŒ گوید : آبرویش را برده ام .
هما ن جا که وقتی گرمم می شود ؛ خیس می شود از دانه های شبنم ؛ شکا٠بر داشته است .
انگار صدایم زد .
ته دلم می ریزد . خجالت می کشم سر بلند کنم .
تو باید قول بدی تو دبرستان هم همینجور زرنگ و درس خون باشی .
با انگشت توی باغچه اول اسمش را می نویسم .
انگار صدایم می زند .
زخم صورتم می سوزد . می خواهم سرم را بلند کنم . سرم سر می خورد روی دیوار .
مادر از پشت پنجره جیغ می کشد خواهر م هم .
پدر کمربندش را پرت می کند
آرام آرام باران Ù…ÛŒ بارد . دلم برای Ùریدون تنگ است . هر وقت این طور باران Ù…ÛŒ بارد دلم برای Ùریدون تنگ Ù…ÛŒ شود .
برای صد مین بار دیوار نوشته ای را Ú©Ù‡ Ùریدون نشانم داده بود Ù…ÛŒ بینم . از بس آن را خوانده ام همه اش را ØÙظ Ù…
هر کس Ú©Ù‡ مرا جست بیاÙت Ùˆ هرکس بیاÙت بشناخت Ùˆ هرکس بشناخت دل به من بست Ùˆ هرکه دل به من بست Ø› عاشق من شد Ùˆ هر Ú©Ù‡ عاشق من شد Ø› من عاشق او شدم Ùˆ هرکه عاشق او شدم کشتمش Ùˆ هرکه کشتمش خون بهای او بر من است Ùˆ هر Ú©Ù‡ خون بهای او بر من است من خون بهای اویم .
خضر پر است از بوی باران . از سکوت !
مثل همیشه به گوشه ÛŒ بالای سنگش نگاه Ù…ÛŒ کنم . چند صد سال است این را این گوشه نوشته ام Ùˆ هنوز پاک نشده است ØŸ چقدر اسم Ùریدون زیر این همه تابستان Ùˆ زمستان پریده اما ØŒ این sh را انگار همین الان نوشته ام .
دو قطره باران سر می خورد روی sh_ تازه تر می شود !
این جا را بیشتر از بیست بار خوندم .
چقدر شب هایم سیاه است و چقدر تنهایم بی تو همدمی جز ماه و خیال تو ندارم . ای کاش مثل ماه که به سپیده می رسد ؛ من هم در پس این شب های تیره و بی کسی به تو می رسیدم . عزیزم ........
چند باره نامه ی عاشقانه می نویسی . ؟
اولین دÙعه است .
دروغ میگی .
این طور Ùکر Ú©Ù† .
واقعا چند باره ؟
Ú¯Ùتم اولین دÙعه است ..
بد بخت تو که از من خراب تری !
باشه Øالا Ú©Ù‡ دیشب شام کتک خوردی بیا این شوکلات را بخور. شوکلات را به طرÙÙ… دراز Ù…ÛŒ کند . به چشم هایم خیره Ù…ÛŒ شود .
یه Ù†Ùر تو چشاته . یه Ù†Ùر تو چشات Ù…ÛŒ بینم .
توإ خری . درست میگم ؟
باور Ú©Ù† ته ته ÛŒ چشات یه Ù†Ùر Ù…ÛŒ بینم .
خطی نقره ای آسمان را نص٠می کند . خضر پر میشود از صدای آسمان .
سال ها از آن دوازده سالگی پر از معصومیت Ùˆ زلالی گذشته است . آن همه جنون آن همه بی قراری . آن سرگردانی Ùˆ بی پناهی . Øالا sh کجااست ØŒ خانم دکتر Ú†ÛŒ . اصلا خانم دکتر Ùهمید Ú†Ù‡ طور دیوانه ام کرد ØŸ هزار جور خیال به سرم Ù…ÛŒ زند . گونه هایم داغ Ù…ÛŒ شود . صورتم را توی دست هایم Ù…ÛŒ گیرم .
وای خدا چه دست های داغی !
روی تخت دراز Ù…ÛŒ کشم . چشم هایم باز است . مثل Ùریدون Ú©Ù‡ چشم هایش پر بود از انتظار وقتی Ú©Ù‡ روی تخت بیمارستان بود Ùˆ دیگر Ù†Ùس نمی کشید .
پتو را روی خودم Ù…ÛŒ کشم .پری سÙید سÙید از روی پتو قد Ù…ÛŒ کشد به طر٠خطوط عمودی کاغذ دیواری Ùˆ Ù…ÛŒ ماند وسط دوتا از خط ها Ú©Ù‡ به میله های زندان شبیه هستند .
پشت میله های زندان روس ها جوانی چشم دوخته است به درز آجر ها ی ک٠اتاق .
لب هایم تکان می خورد. مثل کسی که ورد می خواند
همه ی لرزش دست و دلم ......
صدای جیغ در بزرگ آهنی به دل زندانی تیغ می کشد . دلش تکه تکه می شود .
زندان بان با صدایی لطی٠و پر کرشمه صدایش می زند .
تو ! آزادی .
زندانی بر دیوار تا کمر نم بر داشته تکیه Ù…ÛŒ زند . توان ایستادن ندارد . تصور ازادی هم برایش دشوار است . بلند بلند با زندان بان Øر٠می زند . در چشمانش خیره Ù…ÛŒ شود . همین جا بود Ú©Ù‡ آتشی سوزنده Ø› از چشمی مست بر آمد Ùˆ بر جانم نشست . همین جا بود Ú©Ù‡ با من پیمان بستی Ùˆ Øالا چنین ساده پیمان Ù…ÛŒ Ø´Ú©Ù†ÛŒ .
« گالیا » زندان بان روس که دل زندانی را به بند نگاهش کشانده به آرامشش می خواند .
گالیا ! ماندن در نموری Ùˆ تاریکی این رØÙ… را با خیال نگاه تو تاب آوردم . بیرون از این جا Ùˆ چشم گشودن بر سرمای بی کسی را بی تو چگونه باید تاب بیاورم ØŸ
توان راه رÙتن ندارد . گالیا بازوانش را Ù…ÛŒ گیرد . سنگینی در روی سرش آوار Ù…ÛŒ شود .
انگار از بهشتش می رانند .
نه Ø´Ú©Ùˆ ÙÙ‡ های نارنج ØŒ نه عطر سوسن ها ØŒ نه هیچ چیز دیگر جای آن نموری Ùˆ بوی نایی Ú©Ù‡ گالیا در آن Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشید را برایش ندارد . سر گردان Ùˆ پر از رازهای Ø´Ú¯Ùت درونی گوشه ای Ù…ÛŒ نشیند Ùˆ Ù‡ÛŒ بر دلش خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ مشق دلبستگی Ù…ÛŒ کند تا Ù…ÛŒ رسد به قله تخیل روزگار خود .
نوری نقره ای اتاقم را روشن Ù…ÛŒ کند . بغض آسمان Ù…ÛŒ ترکد توی اتاقم . پر سÙید از لا به لای میله های عمودی به سمت بالا قد Ù…ÛŒ کشد . لب هایم تکان Ù…ÛŒ خورد . مثل کسی Ú©Ù‡ ورد Ù…ÛŒ خواند.
زندانی اسمش اØمد شاملو بود !
چشم هایم داغ است یا پشت دست Ùشارشان Ù…ÛŒ دهم . اگر چشم هایم بسته باشد رویا Ù…ÛŒ بینم .
چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . Ù…ÛŒ روم تا پیش از صÙر سالگی جهان .Ù…ÛŒ رسم به مردی Ú©Ù‡ با جرقه ÛŒ چشمی چنان سوخته Ú©Ù‡ هنوز دود Ø´ بند نیامده . مرد مثل درخت تنهایی زیر باران ØŒ کنار دیواری سنگی ایستاده است Ùˆ به آواز باران گوش Ù…ÛŒ دهد . چشمانش مات است . آنقدر Ú©Ù‡ ØŒ گیج مانده در مرده یا زنده بودن خویش .
Ù…ÛŒ گوید : خودش Ù…ÛŒ Ú¯Ùت هر شب خواب Ù…ÛŒ بیند بر شانه هایم سر Ù…ÛŒ گذارد Ùˆ هق هق گریه Ù…ÛŒ کند .
Ù…ÛŒ گوید : Ùˆ هر روز ØµØ¨Ø Ø®ÙˆØ§Ø¨ هایش را Ùراموش Ù…ÛŒ کند.
مرد اصلا Øوصله ام را ندارد . Ù…ÛŒ خواهد برود Ùˆ لای همه ÛŒ سنگ های جهان را Ú¯Ù„ بکارد Ùˆ به همه بگوید :
سراسر شده است پارمیدا ! Ùˆ دلش جز با او با هیچ کس کنار نمی Ø¢Ùید.
مرد اسمش نصرت الله مسعودی است .
چشم هایم داغتر شده اند . پتو را کنار می زنم . در قاب عکس روی دیوار زنی سوار بر قایقی موهای سیاه و لختش را به نسیم سپرده است .
پر سÙید روی دامنش Ù…ÛŒ نشیند .. همه ÛŒ لباس زن سÙید Ù…ÛŒ شود . زن Ù…ÛŒ شود خانم دکتر . زن Ù…ÛŒ شود sh .زن Ù…ÛŒ شود گالیا . زن Ù…ÛŒ شود پار میدا . زن Ù…ÛŒ شود سپیده Ùˆ همه ÛŒ سیاهی های شب را به این طر٠و آن طر٠می تاراند .
اتاقم پر می شود از عطر اطلسی این همه پری !
بهرام سلاØورزی / مرداد ماه 1387/خرم آباد لرستان
Ù¾ÛŒ نوشت: قره العیون 185کلمات مکنونه – Ùیض کاشانی
Ù… -Ø´ÙاÙÛŒ نوشت
قرارما نه اين بود نازنين!
كه Øتي بي تكا Ù† د ستي
د ستي د ستي مرا
در خويش گم كرده رها كني
و من بمانم با جاده هاي بي جوابي
كه خاك پاي تو را هم
از من پنها ن مي كنند
و من بمانم با آسمانكي كه ستارگانش
قسم مي خورند
تو را تنها يك Ù„Øظه
كنار پلك Ùخواب گرÙته ÙŠ پرده ÙŠ اتوبوسي ديده اند
كه به خرم آباد دست تكا ن مي داده.
جنون مسعودی همشه برای من جذابیتی داشته
است که یک ذره اش را با هیچ معقولی تاخت نمی زنم.وجنونش پایدار باد.