برای روایت قصه ها وپریشان حالی ها وبه نظم درآوردن تغزل های ناب عاشقانه ی دوران جوانی

قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاحورزی مثل شکو فه های نارنج وعطر سوسن ها و سرود غمنامه های عاشقانِ مستی است که مستی را در هشیاری می دانند


راز پارمیدا ( قصه ای از بهرام سلاحورزی)

نصرت درویشی



از روزگاران دور تاکنون اسطوره ها وافسانه ها،از دلبستگی های انسان بوده است

انسان در کشاکش تکامل و شناخت،همیشه مفتاح درهای بسته،شکننده حصارها ومحدودیت ها بوده است

هرگاه به نقطه ای رسیده که نتوانسته درها ودیوارها را کنار بزند به افسانه پناه برده است

بسیاری از قصه ها وداستان ها حاصل آرزوها،ناکامی ها،رویاها،ناخوشیها وناملایمات،ترس ها وشجاعت هاست.

سرزمین ما مهد داستان سرایی و اسطوره گویی است

نویسندگان وشاعران و هنرمندان ما با الهام از قهرمانان اساطیر،در شعر ها وداستان هایشان از الگوها ونشانه ها ونام پهلوانان وخدایان استفاده می کنند

هر کس به فراخور دانش ،معیار و باورها ی خود به یکی از اسطوره ها وشخصیت ها علاقمند می شود

انتخاب سمبل به نوع زندگی وسطح ایدئولوژی وخاستگاه فکری هنرمند برمی گردد

این گزینش شامل روشنفکرانه ترین نشانه ها یا حتی منفورترین قهرمانان اساطیر می شود

تنها در عصر سومریان مجموعه ی خدایان به بیش از چهار هزار می رسیده است

این یعنی نشانی چهار هزار قصه و روایت با حواشی گوناگون و ذکر هزار نام و نشانه

اگر نام همه قهرمانان واساطیر ایرانیان و یونانیان ومصریان و... را برشمریم به کهکشانی از اسم ها می رسیم

اوسنه واسطوره های بومی ،محلی ومنطقه ای هم جایگاه ویژه در بین شاعران ونویسندگان دارند

برخی نام ها تا عمق وجود آدمی ریشه دوانیده اند.

زدودن و فراموشی حدیث بی قراری ها برای کسانی که دل در گرو عشق دارند میسر نیست

با گذشت سالها هنوز سرخی گل اناری لب ها و مستی چشم هایشان از زلالی برق می زد .

کسانی که شعرها وداستان های نصرت اله مسعودی را خوانده باشند بارها با نام پارمیدا برخورد نموده اند

یک حس نوستالژی عمیق و یک عطش بی پایان در کلام مسعودی موج می زند

براستی پارمیدا نشانه کدام سرگشتگی ها و پرسه ها وناکامی های عاشقانه است؟

این پارمیدا کیست که با نگاه بارانی خود خط نقره ای آسمان دل شاعر را برای همیشه طوفانی کرده است

این قلندر یک لاقبای پریشان چه رازی درقلب دارد که با خنجری در کتف سلانه سلانه لای همه ی سنگ های عالم گل می کارد و همه جا جار می زند پارمیدا.... پارمیدا ....

این پارمیدا از جان شاعر چه می خواهد که هر شب خواب می بیند بر شانه هایش سر می گذارد و هق هق گریه می کند؟ پارمیدا با شاعر چه کرده که وجودش سراسر شده است پارمیدا

یادمانده های بهرام سلاحورزی از سالیان نه چندان دور، مستمسکی است

برای روایت قصه ها وپریشان حالی ها وبه نظم درآوردن تغزل های ناب عاشقانه ی دوران جوانی

قصه راز پارمیدا نوشته بهرام سلاحورزی مثل شکو فه های نارنج وعطر سوسن ها و سرود غمنامه های عاشقانِ مستی است که مستی را در هشیاری می دانند

بیشتراز هرکس بهرام سلاحورزی راز نگاه مرموزانه و اساطیری و فرجام تراژدی قهرمانان قصه ما را می داند



نصرت درویشی/ مرداد ماه /1387





راز پارمیدا

بهرام سلاحورزی



صبح دوم تیر ماه ، روزی تا همیشه گرم . فاصله ی مدرسه تا خانه را یک نفس دوید چند قدم مانده به خانه صدایش زد .
ایستاد ! نفس هایش بریده بریده و تند بود .
برگه ی اعلام نتیجه که عکسش به آن چسب بود را نشان داد .
معدلم 5/17شده . املاء و حسابمم بیسته .
برگه ی قبولی را به طرفش دراز کرد . روی گونه های گل انداخته اش شبنم نشسته بود .
مهربانی دستی از لا به لای موهای نرمش که بعد از تعطیلی مدرسه بلند شده بود ند به آرامی سر خورد روی شبنم گونه هایش .

وای خدا چه داغ شده ای تو !

حرف هایش جوری دیگر بود . جوری که با همه فرق می کرد .
تو ! پسر ماهی هستی . آ روم و مود بی . خوشگل و درس خون م که هستی . باید قول بدی تو دبیرستان م همینجور زرنگ و درس خون باشی .
تا هم اینجای حرف هایش یادش مانده است . شایدم بعد از آن چیزی نگفته بود .
نه نگفته !
اگر می گفت محال بود یادش برود !
موهای لخت و بلندش روی کمرش می رقصید . یه جوری کلاسورش را به سینه چسباند .
رفت !
نی نی چشم هایش تا سر کوچه به موهایش سنجاق شد .
وسط کوچه تنها ماند . خشکش زد .
جند بار صدات بزنم . حواست کجااست ؟
نگاهش از سرکوچه به طرف صدا چرخید . دلش ریخت . ترسید .
قبول شدم ما مان _ ما مان قبول شدم !
شلوارش جین سرمه ای بود . موهای صاف وسیاهش روی تی شرت سفید رنگش از شانه ها سر می خورد و می آمد پائین و می ریخت روی کمرش .
لب هاش مثل گل انار سرخ بود . می خندید .
پزشکی تهران قبول شدم .
اومدم برا خدا حافظی .
مامان بغلش کرد . حسودیم شد .
دست هایس گونه هایم را سوزاند .
وای خدا چه دست های داغی !
تو ! حتما دانشگاه قبول میشی . از همین کلاس اول باید بخونی برا دانشگاه .
ما مان انگشتری به او هدیه داد .
دخترم انشاالله عروسیت .
اصلا خوشم نیامد . زورم داشت .
سرخی گل اناریی لب هایش چسبید به چشم هایم . داغ دست هایش ماند روی دلم !
پسر من بود م !
اسم دختره ؟
...............

جلد کتابش عکس زنی هنر پیشه بود . با خطی مثل چوب کبریت روی عکس نوشته بود sh
روی دستش هم نوشته بود . روی میز هم . هر روز هم روی تخته سیاه می نوشت .
سال قبل رفوزه شده بود .
من قد بلند بودم . به همین دلیل با او در یک میز بودم . آواز می خواند ؛ سوزناک . صدایش قشنگ بود . همیشه در فکر بود . کم حرف می زد . آرام بود و سرگشته . اصلا تحویلم نمی گرفت .
انشاء م که تمام شد ، همه برایم کف زدن .
دبیر انشاء گفت : سر صف تشویق می شوی . جایزه هم خواهی گرفت .
بیا با هم دوست بشیم .
شدیم ..
زنگ دوم از دبیرستان فرار کردیم . رفتیم سینما آ زیتا . سانس سه تا پنج . فیلم که تمام شد گفت : بریم پارک شهر لبو بخوریم و آب رنگی نگاه کنیم .
آب ؛ آبی بود .
برام نامه می نویسی ؟
من ! چی بنویسم ؟
آب ؛ سبز شد .
یه جوری بنویسی که ...
صورتش را توی دست هایش جا داد .
آب ؛ زرد شد .
یه جوری بگی که ....
آب؛ سرخ شد .
می خواهم بدونه رو برگ برگ کتا با و دفترام نشسته و نمی زاره چیزی رو ببینم . می خوام بدونه که ....

چشم هایش از زلالی برق می زد .

باد تندی سرخی فواره ی بلند آبنما را پودر کرد و ریخت روی سرو صورتم . انگار از خواب پریدم .
هوا تاریک شده بود . عصبانی گفتم همه اش تقصیر توإ. حالا باید چکار کنم . بدو بدو! دویدم طرف خانه

شام کتک خوردم .

نا مردی کردم . فرصت طلبی کردم . دست خودم نبود ؛ حتما می بایست سئوالم را می پرسیدم .
پرسیدم !
این که روی دستت نوشتی ... ؟
عشقه . عشق !
یعنی این علامت عشق اسـت ؟
نه !
عشق اینجوری نوشته میشود ؟
نه !
اصلا چه جور ادم عاشق می شود ؟
همه ی چیزهایی که می گوید در من هست . دلم می ریزد . انگار خواب هایم را تعبیر می کند . چشم هایم را می بندم . رویا می بینم . چقدر به او شبیه هستم . تا دیشب این را نمی دانستم . هزار جور خیال به سرم می زند . می ترسم . اگر من هم امسال رفوزه بشوم .

یعنی هرکه عاشق باشه باید روی دستش بنویسه sh ؟

می خندد . نه خر خدا ؛ این اول اسم عشق منه !
حتی حاضر نیست sh را هم تلفظ کند . این اول اسم عشق منه !
مگر من و تو با هم دوست نیستیم ؟
هستیم .
مگر نمی خواهی برایت نامه بنویسم ؟
چرا !
پس باید بگویی این یعنی چه .
این ! این ناموس منه .. دیگه هم اجازه نداری در باره ش حرف بزنی !
دل اشفته و بیقرار برایم آواز می خواند.
............................
...............
............................
...................
حرف هایش حرف دلم بود !

روزی داغ و دل گیر ؛ اوایل تیر ماه ؛ نتیجه امتحانات اعلام شد . هردو رفوزه شده بودیم .
اسم دوستم فریدون بود .
Sh هم که ....

آن لبخند کارم را به کجا کشانده است . فرار می کنم . زیر درخت انار گوشه ی حیاط که به سمت او قد کشیده قایم می شوم . پدر لب هایش را به هم فشار میدهد . می گوید : آبرویش را برده ام .
هما ن جا که وقتی گرمم می شود ؛ خیس می شود از دانه های شبنم ؛ شکاف بر داشته است .
انگار صدایم زد .
ته دلم می ریزد . خجالت می کشم سر بلند کنم .
تو باید قول بدی تو دبرستان هم همینجور زرنگ و درس خون باشی .
با انگشت توی باغچه اول اسمش را می نویسم .
انگار صدایم می زند .
زخم صورتم می سوزد . می خواهم سرم را بلند کنم . سرم سر می خورد روی دیوار .
مادر از پشت پنجره جیغ می کشد خواهر م هم .
پدر کمربندش را پرت می کند

آرام آرام باران می بارد . دلم برای فریدون تنگ است . هر وقت این طور باران می بارد دلم برای فریدون تنگ می شود .
برای صد مین بار دیوار نوشته ای را که فریدون نشانم داده بود می بینم . از بس آن را خوانده ام همه اش را حفظ م

هر کس که مرا جست بیافت و هرکس بیافت بشناخت و هرکس بشناخت دل به من بست و هرکه دل به من بست ؛ عاشق من شد و هر که عاشق من شد ؛ من عاشق او شدم و هرکه عاشق او شدم کشتمش و هرکه کشتمش خون بهای او بر من است و هر که خون بهای او بر من است من خون بهای اویم .

خضر پر است از بوی باران . از سکوت !
مثل همیشه به گوشه ی بالای سنگش نگاه می کنم . چند صد سال است این را این گوشه نوشته ام و هنوز پاک نشده است ؟ چقدر اسم فریدون زیر این همه تابستان و زمستان پریده اما ، این sh را انگار همین الان نوشته ام .
دو قطره باران سر می خورد روی sh_ تازه تر می شود !
این جا را بیشتر از بیست بار خوندم .

چقدر شب هایم سیاه است و چقدر تنهایم بی تو همدمی جز ماه و خیال تو ندارم . ای کاش مثل ماه که به سپیده می رسد ؛ من هم در پس این شب های تیره و بی کسی به تو می رسیدم . عزیزم ........

چند باره نامه ی عاشقانه می نویسی . ؟
اولین دفعه است .
دروغ میگی .
این طور فکر کن .
واقعا چند باره ؟
گفتم اولین دفعه است ..
بد بخت تو که از من خراب تری !
باشه حالا که دیشب شام کتک خوردی بیا این شوکلات را بخور. شوکلات را به طرفم دراز می کند . به چشم هایم خیره می شود .
یه نفر تو چشاته . یه نفر تو چشات می بینم .
توإ خری . درست میگم ؟
باور کن ته ته ی چشات یه نفر می بینم .
خطی نقره ای آسمان را نصف می کند . خضر پر میشود از صدای آسمان .
سال ها از آن دوازده سالگی پر از معصومیت و زلالی گذشته است . آن همه جنون آن همه بی قراری . آن سرگردانی و بی پناهی . حالا sh کجااست ، خانم دکتر چی . اصلا خانم دکتر فهمید چه طور دیوانه ام کرد ؟ هزار جور خیال به سرم می زند . گونه هایم داغ می شود . صورتم را توی دست هایم می گیرم .
وای خدا چه دست های داغی !
روی تخت دراز می کشم . چشم هایم باز است . مثل فریدون که چشم هایش پر بود از انتظار وقتی که روی تخت بیمارستان بود و دیگر نفس نمی کشید .
پتو را روی خودم می کشم .پری سفید سفید از روی پتو قد می کشد به طرف خطوط عمودی کاغذ دیواری و می ماند وسط دوتا از خط ها که به میله های زندان شبیه هستند .
پشت میله های زندان روس ها جوانی چشم دوخته است به درز آجر ها ی کف اتاق .
لب هایم تکان می خورد. مثل کسی که ورد می خواند
همه ی لرزش دست و دلم ......
صدای جیغ در بزرگ آهنی به دل زندانی تیغ می کشد . دلش تکه تکه می شود .
زندان بان با صدایی لطیف و پر کرشمه صدایش می زند .

تو ! آزادی .

زندانی بر دیوار تا کمر نم بر داشته تکیه می زند . توان ایستادن ندارد . تصور ازادی هم برایش دشوار است . بلند بلند با زندان بان حرف می زند . در چشمانش خیره می شود . همین جا بود که آتشی سوزنده ؛ از چشمی مست بر آمد و بر جانم نشست . همین جا بود که با من پیمان بستی و حالا چنین ساده پیمان می شکنی .
« گالیا » زندان بان روس که دل زندانی را به بند نگاهش کشانده به آرامشش می خواند .
گالیا ! ماندن در نموری و تاریکی این رحم را با خیال نگاه تو تاب آوردم . بیرون از این جا و چشم گشودن بر سرمای بی کسی را بی تو چگونه باید تاب بیاورم ؟
توان راه رفتن ندارد . گالیا بازوانش را می گیرد . سنگینی در روی سرش آوار می شود .
انگار از بهشتش می رانند .
نه شکو فه های نارنج ، نه عطر سوسن ها ، نه هیچ چیز دیگر جای آن نموری و بوی نایی که گالیا در آن نفس می کشید را برایش ندارد . سر گردان و پر از رازهای شگفت درونی گوشه ای می نشیند و هی بر دلش خط می کشد و مشق دلبستگی می کند تا می رسد به قله تخیل روزگار خود .
نوری نقره ای اتاقم را روشن می کند . بغض آسمان می ترکد توی اتاقم . پر سفید از لا به لای میله های عمودی به سمت بالا قد می کشد . لب هایم تکان می خورد . مثل کسی که ورد می خواند.

زندانی اسمش احمد شاملو بود !

چشم هایم داغ است یا پشت دست فشارشان می دهم . اگر چشم هایم بسته باشد رویا می بینم .
چشم هایم را می بندم . می روم تا پیش از صفر سالگی جهان .می رسم به مردی که با جرقه ی چشمی چنان سوخته که هنوز دود ش بند نیامده . مرد مثل درخت تنهایی زیر باران ، کنار دیواری سنگی ایستاده است و به آواز باران گوش می دهد . چشمانش مات است . آنقدر که ، گیج مانده در مرده یا زنده بودن خویش .
می گوید : خودش می گفت هر شب خواب می بیند بر شانه هایم سر می گذارد و هق هق گریه می کند .
می گوید : و هر روز صبح خواب هایش را فراموش می کند.
مرد اصلا حوصله ام را ندارد . می خواهد برود و لای همه ی سنگ های جهان را گل بکارد و به همه بگوید :
سراسر شده است پارمیدا ! و دلش جز با او با هیچ کس کنار نمی آِید.

مرد اسمش نصرت الله مسعودی است .

چشم هایم داغتر شده اند . پتو را کنار می زنم . در قاب عکس روی دیوار زنی سوار بر قایقی موهای سیاه و لختش را به نسیم سپرده است .
پر سفید روی دامنش می نشیند .. همه ی لباس زن سفید می شود . زن می شود خانم دکتر . زن می شود sh .زن می شود گالیا . زن می شود پار میدا . زن می شود سپیده و همه ی سیاهی های شب را به این طرف و آن طرف می تاراند .
اتاقم پر می شود از عطر اطلسی این همه پری !



بهرام سلاحورزی / مرداد ماه 1387/خرم آباد لرستان


پی نوشت: قره العیون 185کلمات مکنونه – فیض کاشانی