مادرم یک بار گفت: "انگشتانش که هیچ، خودش هم رشد نمی کند." گفتم: "ولی خودش رشد کرده." گفت: "ولی دیگر رشد نمی کند."




گودال الف. خلفانی

مندنی چند روز پیش یک بار دیگر به سراغم آمد. اصلا انتظارش را نداشتم. فکرش را هم نمی کردم. وقتی آمد فهمیدم که تمام مدت زنده بوده. فهمیدم که مادرم راست می گفته. قصه مرگش را گویا خود من در مخیله ام بافته بودم و حقیقت نداشت. خودم هم دفن اش کرده بودم. و حالا برگشته بود و قبری که برایش کنده بودم بی فایده بود.

آن روز ظاهرا هیچ ربطی به زندگی من نداشت. هیچ ربطی هم به روزهای بعدی که در زندگی من روشن می شدند و تاریک می گشتند نداشت. ولی با همه اینها در ذهن من ته نشین شده بود و از همانجا بر حواسم اثر می گذاشت. مثل همان دانه های شن که سالها بعد از کلیه ام در آوردند. جراحی ذهن هم که مثل جراحی کلیه نیست. گاهی با خودم فکر می کنم که به دانه های شن، اگر کلیه را اذیت نکنند نباید دست زد.

من ذهنم را هیچ وقت جراحی نکرده ام. البته گاهی، و شاید هم همیشه، وقتی تلاطمی در کار هست، دانه های ریز شن خودبخود بالا می آیند و بر سطح شناور می گردند. و من تعجب می کنم که این چطور ممکن است. بعد به یاد صخره های بزرگی می افتم که اغلب، انگار وزنشان را فراموش کرده باشند، بر سطح متلاطم ذهنم شناور بوده اند. مثل پرندگانی غول پیکر بر امواج دریا. مندنی یکی از همانها بود.

آنموقع خیلی کوچک بودم. مندنی زندگی نباتی داشت. ده سالش شده بود ولی هنوز در گهواره اش می خوابید و تکان نمی خورد. همیشه در همین حالت بود و هیچ حرکتی نمی کرد. هر بار که می دیدمش دستان بی انگشتش جلب توجه ام می کردند. به جای انگشت، زائده های کوچکی به اندازه دانه های لوبیا قرمزی که پدرم می کاشت، بر حاشیه کف دستش بودند.

مادرم یک بار گفت: "انگشتانش که هیچ، خودش هم رشد نمی کند." گفتم: "ولی خودش رشد کرده." گفت: "ولی دیگر رشد نمی کند."

مادرم راست می گفت. مندنی از همان اول هم رشد نکرده بود، و گرنه بعد از ده سال که از عمرش می گذشت دیگر نمی بایست در گهواره جامی گرفت.

مادرم هم می گفت زندگی نباتی. هیچ وقت نمی گفت پس چرا لااقل مثل یک گیاه ِ درست و حسابی رشد نمی کند؟ لااقل چرا انگشتانش مثل ساقه های کوچکی رشد نمی کردند و بزرگ نمی شدند؟ چرا این گیاه شاخ و برگی نداشت؟ چرا هیچ وقت سبز نمی شد؟

مندنی را چند بار دیدم. گهواره اش هنوز در ذهنم تکان می خورَد. خودش هم همینطور.

مادرش خویشاوندی دوری با ما داشت و در همان محله ما زندگی می کرد. او را خاله صدا می کردیم. در حالی که با مادرم صحبت می کرد گهواره را تکان می داد. مندنی مثل یک شاخه خشکیده ساکت بود و هیچ وقت گریه نمی کرد. خاله، شاخه خشکیده را در گهواره تکان می داد.

من هم ساکت می نشستم و به شاخۀ مندنی نگاه می کردم. خاله می گفت: "روزی دو سه بار تروخشکش می کنم. دیگه خسته شده ام. یک بچۀ مرده بدنیا آورده ام. کاش مرده بود. کاش مرده بودم و بچه ام را این شکلی ندیده بودم. بچه که نیست. فقط برای عذاب من درست شده. فقط یک تکه گوشت. هی غذا می خواد. هیچ چیزش به آدم نمی یاد. فقط نگاه می کنه و غذا می خواد. دلم می سوزه. دیگه نمی تونم." مادرم می گفت: "این بچه تو نیست. بچه مرگ است." خاله می گفت: "بچه خودم است." مادرم می گفت: "بچه توست ولی از دست مرگ در رفته. مرگ او را گم کرده."

از بچه هایی صحبت کرد که مرده به دنیا می آیند. گفت که خود او هم یک بار بچه مرده زاییده. (تا آن موقع اینرا نمی دانستم.)

گفت که بچۀ مرده را باید به مرگ پس داد.

خاله هق هق کنان پرسید: "یعنی بچه ام را بکشم؟"

مادر که بچه خودش را نمی کشد. مندنی زنده ماند.

او را نیمه شبی گذاشته بودند در گودال. و مندنی برگشته بود. مرگ او را نخواسته بود و زندگی برش گردانده بود. هیچ کس این را نمی دانست. نه کسی زندگی مندنی را دیده بود و نه مرگش را. من هم چیزی ندیده بودم. من هم خیلی چیزها را فراموش کرده بودم. یا اینکه خواسته بودم فراموش کنم. ولی مندنی یک روز ناگهان، مثل سنگ بزرگی بر ذهنم سنگینی کرد و دیگر دست بردار نبود.

آن روز هم یک روز آفتابی بود. یک روز کاملا روشن. چشمان بزرگ آسمان باز بودند. آفتاب همه چیز را می سوزاند. همه جا نور و آتش بود. همه جا آسمان بود. همه چیز پیدا بود. دنیا شده بود یک کویر. کویری که سایه های خودش را هم می سوزاند.

آیا برای اینکه چشمهای آسمان ما را نبینند بهترنیست که در جنگلها زندگی کنیم و جایی، پشت یک تنه درخت، زیر یک برگ پهن، زیر یک بوته، مثل یک مارمولک پنهان شویم؟

در جنگلها از چشم آسمان خبری نیست. پیغمبران، مثل آفتاب، فقط در بیابانها و صحراها طلوع می کنند. مندنی هم همانروز آمد. همان روز کویری. نه مثل یک پیامبر، با چفیه، با موهای بلند، با کتابی زیر بغل، نه. با یک شلوار و پیراهن ژنده ی سفید رنگ. در را که باز کردم وارد شد. انگار راه را می شناخت. رفت طرف سالن پذیرایی و همان جا ایستاد. اول نشناختم اش. انگشتانش را هنوز ندیده بودم. اگر هم می دیدم نمی شناختم. ایستاده بود. ساکت نگاه می کردم. گفت: "به جا نمیاری؟ من مندنی ام. "

با تعجب پرسیدم: "پسر خاله؟ من که باورم نمی شود."

گفت: "می دونستم باورت نمی شه. آنموقع که منو می دیدی خیلی کوچیک بودم. توی گهواره بودم."

گفتم: "نه، قضیه این نیست."

سعی کردم انگشتان دستش را ببینم. هر دو دستش را جلوم گرفت و گفت: " دیگه خوب شده ام. نگاه کن! خوب خوب."

پرسیدم: "حالا چرا سر پا ایستاده ای؟ بنشین."

ننشست. توجهی هم به حرفم نشان نداد. فقط گفت: "پاهایم هم خوب شده اند." فهمیدم که آمده بود تا انگشتان دستش را نشانم بدهد. که نشان دهد می تواند روی پاهای خودش بایستد. نحیف یا لاغر نبود. حتی می توانم بگویم که تا اندازه ای به چاقی می زد. تقریبا چهارشانه بود. شلوارش چروک بود و اینجا و آنجایش هم لکه داشت. از سرورویش عرق می ریخت.

وقتی قضیه را برای مادرم تعریف کردم گفت که اشتباه کرده ام. مطمئن بود که مندنی نبوده. بعد به محض یادآوری گفت: "مندنی که آدمیزاد نبود. آخر چه طوری با تو حرف زده؟ اون بیچاره که زبان نداشت."

ولی مندنی زبان باز کرده بود.

شاید مادرم حق داشته باشد. یک معنای زندگی نباتی هم شاید همین باشد. یعنی اینکه مندنی عینهو درخت باشد. درختی ساکت و بی صدا. که گاهی توفانی بیاید و با شاخ و برگش بازی کند. و مردم وقتی صدای خش و خش را بشنوند بگویند که صدای درخت است. با اینکه خوب می دانند صدای توفان است. مندنی شاخ و برگی نداشت که توفانی در آن لانه بسازد. مندنی فقط یک ساقه بود. یک ساقۀ مرده که نفس های نامنظم می کشید. و تنها رابطه او با زندگی در گهوارۀ خاله همین نفسهای مردۀ نامنظمش بود. و همینها هم اضافی بود.

خوب یادم می آید. خاله بالاخره پیشنهاد مادرم را قبول کرده بود. با هم به قبرستان رفتند. مادر مندنی و مادرخودم را می گویم. من هم با آنها راه افتادم. خوب یادم می آید. مادرم گفته بود که جای مرگ در قبرستان است. گفته بود: "مندنی را شب می بریم قبرستان. می گذاریم توی گودال و برمی گردیم. اگر برنگشت یعنی اینکه مرگ بالاخره پیدایش کرده. و اگر برگشت به این معنی است که بچه آدمیزاد است."

خاله در حالی که اشک می ریخت پشت سر مادرم راه افتاده بود. شب نبود. بعد از ظهر روشن یک روز گرم تابستانی بود. رفته بودند قبرستان که گودال مناسبی پیدا کنند. من گاهی از جلو می رفتم و گاهی از پشت. گاهی هم در کنار آنها از روی قبرها می رفتم. مادرم می گفت: "از روی قبرها نرو. خوبیت ندارد." من به این فکر می کردم که زیر هر کدام از قبرها یک بچه خوابیده. بی پا و بی انگشت و بی زبان.

مادر مندنی گریه می کرد و مادرم تسلی اش می داد. "اگر بچه بچۀ تو باشد برمی گردد. زندگی، آدمیزاد را در بیابان برهوت هم باشد پیدا می کند. قبرستان که بیابان نیست. پر از آدم است."

من نمی دانستم از آدمهای مرده حرف می زند یا آدمهای زنده. می گفت: "پر از آدم". بعد یک جایی، کنار یگ گودال خالی ایستاد. گفت: "اینجا خوب است." و مرا که در حاشیه گودال ایستاده بودم کنار زد: "مواظب باش نیفتی."

خاله باز گریه کرد. دانه های اشک با عرق قاطی می شد. مارمولکی کنار گودال بود. مارمولک ترسید. از حاشیه گودال به سرعت پایین خزید. من هم از مارمولک ترسیدم.

سالها بود که دیگر صحبتی از مندنی نبود. ولی مندنی، پنهانی و بی صدا شاخ و برگ درآورده بود و در ذهن من رشد می کرد. درخت بزرگی شده بود و سایه می انداخت. پرندگانی می آمدند و در شاخ و برگش آواز می خواندند. وقتی که باد می آمد صدای برگهایش را می شنیدم. آنروز که یک روز توفانی بود به مادرم گفتم: "شماها او را کشتید!" گفت: "کی را؟" گفتم: "مندنی را" به زانوهایش، که این اواخر همیشه درد داشتند دستی کشید. بعد گفت: "مندنی خودش مرد." گفتم: "آن گودال یادت رفته؟" مکث کرد. گفت: "کدام گودال؟ مندنی مُرد. ما هم خاکش کردیم."

ولی مندنی نمرده بود. کسی هم خاکش نکرده بود. دو زنی که برای پیدا کردن گودال راه افتاده بودند خاله و مادر من نبودند. من هم با آنها نبودم. مندنی را کسی در گودال نگذاشته بود. من چیزی به یاد نمی آورم. ولی مندنی، هرطور بود، در یک روز روشن کویری برگشت. به غیر از این چیز دیگری در ذهن من نمانده است.

کنار گورستان ایستاده بودم. قبرها همه یک شکل بودند. همه قبرهای مندنی بودند. سنگهای ذهنم تکان خوردند و درجهتهای مختلف راه افتادند. سفید بودند. سفید و روشن. سبک بر سطح آب. مثل مرغانی دریایی که هر آن می توانستند بپرند و در آسمان گم شوند ولی سنگین بودند عینهو سنگ، و نمی پریدند. مادرم و خاله را از دور دیدم که در گودالها به دنبال چیزی می گشتند. دستم را بلند کردم و با انگشت به طرف آنها اشاره کردم. خواستم چیزی بگویم ولی صدایم درنمی آمد. سنگها بزرگتر شدند و مادر و خاله در پشت یکی از آنها پنهان شدند. سنگها همه شبیه مندنی بودند. شبیه آدمهای مرده یا زنده. با لباس بلند سفید و چفیه، شبیه پیغمبران. و پیغمبران همه مندنی بودند. نمی دانم چرا مندنی را به پیغمبران تشبیه می کردم. شاید به این دلیل که از دنیای ما نبود و از جای دیگری می آمد. از آسمان. شاید هم به خاطر لباسش بود. یا به خاطر کویر. ولی هیچ کدام ازاین پیغمبران ِسفیدپوش کتابی زیر بغل نداشت. همه شبیه هم بودند و من هم شبیه همه شان بودم. ناگهان خودم را در میان آنها گم کردم. سعی کردم خودم را از میان آنها تشخیص بدهم ولی هیچ کدامشان من نبودم. صدای مادرم را شنیدم که می گفت مواظب باش لیز نخوری. یک مارمولک ِ مرده به گوشۀ لباسم چسبیده بود. مارمولک خشکیده بود ولی تکان خورد. نفسهای نامنظم می کشیدم. سرم گیج می رفت ونمی توانستم تکان بخورم. بعد دیدم که مادرم گهواره ام را تکان می دهد. می گفت: "این که فرزند من نیست." خاله، مادرم را تسلی می داد. می گفت: "همین امشب، وقتی هوا تاریک شد، می بریمش." مارمولکی از حاشیۀ گهواره به من نگاه می کرد. مادرم گریه می کرد.