به نسیم خاکسار

ـ سلام عليكم حاج آقا، حال سركار خوبه، بچه ها و عيال خوبن؟ عمر و عزتتون زياد، به مرحمت شما…



بخشی از رمانِ چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی»

فریبِ جهان قصه ی روشن است سحر تا چه زاید شب آبستن است

حافظ

به نسیم خاکسار

رضا بی شتاب

... پدر دستِ راستم را در دست گرفته است. نقش چشمهايش را بازي مي كنم. بازيگري سرتق، يكدنده و خيره سر. مانند فرمانده اي ترش روي و مقتدر حكم مي كنم و بسيار لذت مي برم. از اطاعت آميخته به ترس ديگران سرمست مي شوم. تمام قدرت و تكيه گاه پدر، منم. بي من قدم از قدم بر نمي دارد. كوري راهها را بي مصرف مي سازد و زيباييها در تاريكي مفقود مي شوند. پاها بر لبِ پرتگاه با معصوميتي ملتمسانه معطل مي مانند، هر چند در معصوميت هيچ مصونيتي نيست. ترس، اراده را جنايتكارانه اره مي كند و تو ترشحِ اين خون بي خشوع را در جانت، چكه چكه مي چشي. اشباح پيش چشمت معلق مي زنند، هر ساية مختصري به سختيِ صخره اي ناصاف و متكبر دلت را از جاي بر مي كَنَد. عصاي آبنوس را چون جسدي بي صاحب در دستٍ چپ گرفته ام و روي زمين مي كشم. صداي پدر آرام و خوشگوار دلالتم مي كند: گوش كن پسر، تو ديگه بزرگ شدي بازيگوشي و شيطنت رو بذار كنار. درس بخون، آدم بيسواد با آدم كور فرقي نداره، اگه داره بگو داره، بگو ديگه، نه نداره، باريكلا، مو تا حالا هيچ مضايقه و گرفت و گيري در حقت كردم؟ نه نكردي، احسنت، اگه ميخواي جلالت مآب بشي بايد چه كار كني، درس بخونم، آفرين. اگه با سواد بشي، آقاي خودتي. مو اگه سواد داشتم حالا رئيس كل ارتش كشور بودم، ردخورم نداره، ميدوني كه اهل چاخان پاخان نيستم.

به پهلويم سُقُلمه مي زند. آهسته مي كوبد پسِ كله ام: مگه كرم داري بچه! خو خرابش ميكني پدر سگٍ كله خر. نميتوني مثه بچة آدم راه بري، دنده هات ميخاره؟ به من گوش ميكني يا نه ؟ آره گوش ميكنم، يهو فردا ميرسه ميبيني اي دل غافل، هيچ كاري نكردي اونوقت بايد چه كار كني؟ نميدونم، بدبخت ميشم، آهان، اونوقت بايد باد بخوري و كف بريني. ايقدم مثه سقز به مو نچسب، جوري دستمو بگير كه چي؟ كه انگار نگرفتم، قربونِ بچة چيز فهم.

عصا را مي زنم زير بغلم. شيارهاي پيشاني پدر از هم باز مي شود: اگه آشنا ديدي في الفور دستمو ول كن تا حال و احوال كنم. راه مي رويم و من در ذهنم در دلم هزار توطئة خنده دار و مضحك مي پزم تا هم بخندم و هم تلافيِ سقلمه اش را در بياورم، تا ديگر نصيحتم نكند و خودش راهش را بگيرد و برود: بابا، بابا، حاجي مرغي داره ميياد اوناهاش… دستش را به سرعت از ميان دستم بيرون مي كشد. دستم عرق كرده است: كو بابا، كو بابا؟

ـ اون دستِ خيابون. توي سايه.

ـ سلام عليكم حاج آقا، حال سركار خوبه، بچه ها و عيال خوبن؟ عمر و عزتتون زياد، به مرحمت شما…

در دلم مي گويم دماغ سوخته مي خريم و به ناداني، غش غش مي خندم. غرورِ غريزي اش را زير دندان مي جَوَد. شيارهاي پيشاني اش در هم فشرده مي شوند. سرت را از زير حباب تحقير مانند حالت خفگي و خفت بالا مي آوري، آهِ سرد سينه را با درايت و متانت در هوا رها مي كني تا زمانِ كند آهنگ و جاسنگين بگذرد، برقِ ساطع ساطوري برافراشته و قاطع فرود آيد تا مفصل هاي انس و الفت را بگسلاند. دستش را با احتياط و آرام مي گيرم. مشتش را بالا مي برد. جاخالي مي دهم. مي ماند. نمي زند. پكر و دل آزرده آه مي كشد: شير كه پير ميشه، ريشخندچيِ روباه ميشه. حالا حكايت مونه. ميخندي، نه؟ يه روزم روزگار به تو ميخنده. زياد غره نشو، صابون پيري به تنِ تو هم ميخوره. بازم هِرهِرهِر ميخندي؟ تو جنست جَلَبِه، نَغَل. اي واي فلك. ميگن وقتي نعمت و لَعنَت قاطي شد زندگي يه پولِ سياهم نمي ارزه، تو كه ملتفتِ ايي چيزا نميشي. الكي خوشي، نه؟ فعلاً همينطور براي خودت بچرخ و گوز كلافه كن. باشه يه روز به حرفم ميرسي. بريم، بريم بابا... مو اگه چيزي ميگم براي خودت ميگم ما كه آفتاب لبِ بوميم حالا نپريم فردا حُكماً ميپريم. ولي تو هيچي نميشي با ايي كارات و رَويه اي كه پيش گرفتي، يا گردنه گير و طرار ميشي يا خيالباف و دروغگو.

صداي عصاي آبنوس مثل صداي داركوب در كاسة سرم مي پيچد. گاري بستني فروشي با جار و جنجال مي گذرد: بستني تخم مرغي، بستني نوني، بستني پاك جگرت رو جلا ميده. آهاي بچه بدو كه دارم ميرم و برنمي گردم.

دلم بستني پاك مي خواهد، پدر نمي خرد و دستم را به ضرب از ميان دست عرق كرده و پر قدرتش يبرون مي كشم. چهرة پدر ملتهب است: اگه برام بستني پاك نخري بايد خودت بري خونه. پدر هاج و واج مي ايستد. دو قدم به ترديد برمي دارد. سرش را به شدت عقب مي كشد. مقابلش ديوار يا سد سياهي قدبرافراشته است. باد با موسيقي مسموم و صرعي اش روي مناره ها و بامها همراه صداهاي گنگ و گمي به چاووشي و چالاكي مي رقصد، تاريكي اما ترك نمي خورد. مستأصل با خيالي شكننده و بي شكيب در مي ماني. خشمگين دندان قروچه مي كند: حالا براي مو كُركُري ميخوني. پدر سگ عادت كردي باج بستوني، نه؟ ايدفعه چيزي نمي ماسه حالا هي عر و تيز كن، خوبه كج كلاخان نيستي، حيف از طلا كه خرجِ مطلا بشه. فكر ميكني دستموگذاشتي توي حنا. كورخوندي بچه بلاخره به چنگم مي افتي كه، اگه بگيرمت بِه ات رحم نميكنم بلايي به روزت بيارم كه به گربه بگي ابوالقاسم. تقاص ايي نافرموني رو از توي چشمت درمييارم. حالا صبر كن... ميخندي، نه؟ باشه نشاشيده شب درازه، تو چي از آب و گل در بياي، نميدونم. بر باعث و بانيش لعنت كه با سينما و تلوزيون بچه هاي مردمو از راه به در كردن. ديگه كوچيك و بزرگ سرشون نميشه، نمي فهمن احترام يعني چه.

به سختي آه مي كشد. بر زانويش مي كوبد. در ظلمتٍ نازل شده ات كوچك مي شوي، زانو مي شكاني و با طمأنينه چنگ پا مي نشيني بي پناه به ديوار كاهگليِ شكم داده و منتظرِ ويراني نهايي، تكيه مي دهي. سيگار«اُشنو» اش را از قوطيِ حلبي در مي آورد. سر و ته سيگار را چند بار تق تق تق روي درِ قوطي حلبيِ رنگباخته مي كوبد. كبريت مي كشد و سيگارش را روشن مي كند. شعلة كبريت در تخم چشمهايش مي درخشد و ناپديد مي شود. مثلِ مجسمه هاي سنگيِ مصري مبهوت مانده اي، دودِ سپيد چرخان از سوراخهاي بيني ات بالا مي آيد، روي موهاي فلفل نمكي ات پخش مي شود. غم روي لبهايت داغمه بسته است. اغوا شدة غمي. تصويرت را دود سپيد موميايي مي كند. جمله اي را به نجوا زير دندان جر مي دهي تا دلِ دادباخته و رنجورت خنك شود. روشناييِ مشبكي ديوار را شخم مي زند: بد اصل، غربتي، نااهل و حروم لقمه. ميفهمي حروم لقمه يعني چه؟ بدبخت تو اگه پات روي مار باشه، پاتو براي مو از روي مار برنميداري. خب برندار، ميخوام صد سال سياه برنداري. همي حاجي مرغي حي و حاضر، ده سالش بوده كه نميدونم از كدوم ده كوره با يه مرغ و يه خروس بلن ميشه ميياد توي ايي ولايت و پول پارو ميكنه. حالا نيگاش كن، سرمايه ش هنگفته صدتا مثه مارو ميخره و در راهِ خدا آزاد ميكنه. هي، بياد روزيكه آب بدوه، نون بدوه تو هم دنبالش بدوي. منو اَنَك ميكني، ها؟ از اينا سرمشق بگير بچه. وقتي زرتت قمصور شد ديگه فايده نداره، هي بخور و بريز توي خندق بلا و مستراب پر كن. امثال تو فقط نازكيِ كارو مي بينن و كلفتيِ نون.

نگاهش به من است. در بهت، و تنها. دلريش، جگرم مي سوزد. اما نمي فهمم چرا. ابعاد دردت را درنمي يابي. تاريكي مانند توتيايي است كه به چشمت كشيده مي شود و پشتِ اين چشم بندِ بافته از بردباري چيزي جز عجز محض وجود ندارد. چشمهاي درشت عسلي اش خيره به من است. از اين نگاهِ تاريك واهمه دارم. مي دانم كه مرا نمي بيند. تنها خاطره و تصوير مبهم مرا در روشني مغزش ساخته است. عصاي آبنوس را در هوا تاب مي دهم. سعي مي كنم از حنجره ام صداي فيل در بياورم. آن دستِ خيابان با فاصله اي حساب شده ايستاده ام. نگاهش مي كنم. تنهايي و تاريكي چشمهايش را نمي فهمم. تنها طعم بستني است كه با جيرجيرِ چرخهاي گاري و صداي مردِ دوره گرد دور مي شود. لجوجانه تهِ عصا را به زمين مي كوبم: بستني، بستني، بستني. پدر لبخند مي زند: ميگن داغِ عزيز يه ساله داغ شكم صد سال. اي مارِ كبرا بزنه به اون زبونت بچه. قهر ورچسوندي رفتي اون دستِ خيابون كه چي بشه! آهاي يارو فكر ميكني نمي بينمت،بستني، بستني، بستني، احمق تو منو نمي بيني، توي اون كلة پوكت هي چيز به هم بباف و كلاهبرداري كن. عاقبت به خير نميشي بچه، بستني، بستني، بستني، راست ميگن چشته خور از ميراث خور بدتره، فلاني با مو،كه نميتوني شاخ به شاخ بشي اگه فكر كردي ميتوني عرض اندام بكني معلومه كه مُخِت كار نمي كنه، بستني، بستني، بستني، اوهوي لُختي، لالموني بگيري. يه هلِ پوك يه پاپاسي ارث و ميراث ندارم، اصلن و ابدن. صدامو ميشنفي يا نه؟ بعد عينِ هيزمِ نسوز هي بايد دود كني دود كني تا دود بشي. مي بينمت آس و پاس و گرسنه كه آه نداري با ناله سودا كني. يه روز دلت ميسوزه، وقتي كه ديگه راهِ پس و پيش نداري، دچار چه كنم چه كنم ميشي، مي افتي تو هچل و از خجالت جرأت نمي كني جايي آفتابي بشي، بستني، بستني، بستني، آهاي حراف، خل وضع، حتمن مي نويسي يا به همه ميگي، بابام خسيس و ناخن خشك بود. وقتي كه مو استخونامم زيرِ خاك پوسيد، ميشيني براي يه عده از خودت الاف تر، اينارو با آب و تاب تعريف ميكني اونام حتمن ميگن؛ نگو! عجب عجب، اي بابا، حتمن سيگاري هم ميشي، عرقم ميخوري، زنبازي هم ميكني، قمارم كه رو شاخشه، هميشه يه چشمت اشك ميشه و يه چشمت خون، بستني، بستني، بستني، دروغه پرت و پلا ميگه، بشنفين ولي باور نكنين. ميخواد سرِ شما رو شيره بماله، كه بهش يه تيكه نون يا دو زار قرض بدين، بستني، بستني. بستني، پدر دلخسته پوزخند مي زند و سرش را تكان تكان مي دهد. صداي سگ و گربه در مي آورم: اي داد، اي داد، هر چه بگندد نمكش ميزنن واي به روزي كه بگندد نمك، بدبختِ ياغي، دزدِ سرِ گردنه ميشي، برا سرت جايزه ميذارن و اونوقت مجبور ميشي از ساية خودتم بترسي و توي سوراخ موش قايم بشي. وقتي محتاج نون شب شدي و افتادي به چُس خوري، پيشِ هر كس و ناكس دست دراز كردي، گرن كج كردي، مي فهمي كه مو چي مي گفتم، موهامو كه توي آسياب سفيد نكردم، اونقدر بايد دود چراغ بخوري تا شايد آدم بشي. آدم شدن هم كارِ هر كسي نيس، حيوون كه زياده، مييان و ميرن، كسي هم كَكِش نمي گزه.

آدامسِ خروس نشانِ چند بار جويده شده را از تهٍ جيبم مي كَنَم. در آسياب دهان نرمش مي كنم و به ته عصا مي چسبانم. عصا را سرِ دست مي گيرم. ملخي چند بار پر مي زند. اجل دور سرش مي چرخد. ملخ به آدامس مي چسبد. تقلا مي كند. بالهاي نازك و غريبش مي شكند. از آدامس جدايش مي كنم. با قساوت تمام باقيماندة بالهاي نازكش را مي كَنَم. آدامس را دوباره مي چسبانم ته جيبم. ملخ را مي گذارم زمين تا راه برود. شاخكهايش را مرتب به سرش مي كوبد. درد دارد. شاخكهايش را هم از تن اش جدا مي كنم. دور خودش مي چرخد. از درد مچاله مي شود. آبِ زردِ غليظي از دهانش بيرون مي زند. حتماً دارد درد مي كشد و گريه مي كند. صداي زنجموره اش را نمي شنوم. تو چطور، آيا صدايش را مي شنوي؟ در عذابِ انزوا و دردت از حركت باز مي ماني. همان انزواي ناملموس و پنهاني در بي پاياني مرگ متداول. سزاي پاگرفتن و پريدنِ كوچك و پر خطرت، نيستي ست. سرِ چهار راه بادِ گرم و پر غباري، تودة خاري را به بازي گرفته است. گرباد كوچك قيف مي شود و مي گذرد. ملخ را با خود برده است. زمانِ لزج روي آسفالت خيابان افتاده و جان مي بازد. وقت، چرخش عقربه هايش را نمي شناسد. گرداگردت چيزي جز گردباد نبود. ميان خيابان سرابي آغشته به دوده هاي نفت و بوي گسِ گاز و گوگرد مي رقصد. تصوير پدر را پيچ و تاب مي دهد. بيش از يك لحظه طول نمي كشد، فاصلة ميانِ دو پلك زدن. به چشم بندي مي ماند. به فريبِ سراب و دلواپسيِ تشنگي. چهار پاسبانِ گردن كلفت و باتون به دست صاعقه وار سررسيده اند. چنانچون اجل معلق در برهوت و نيشِ مارِ بوآ كه ناگهان مقابلت سبز شده باشد. خاكستر شدن جسم و پاره پاره شدن روح و دستي كه به استعانت سوي ماه، سوگلي آسمان دراز مي كني، و چاك چاك شدن دل و قطره قطره رسوخ سَم را در جانت دنبال مي كني و به هزارهزار دستاويز مي آويزي تا انحطاط تنت را انكار كني، چشم مي چرخاني تا ناجي يي دوان دوان به تو نزديك شود، نيشتر در رگت فرو كند و پادزهري بر زخمِ سيالت بگذارد. زير نگاهِ ماه تو را كول بگيرد و از واديِ درد به خانه اي، مأوايي، جايي برساند و آن لحظة دلدوز همه در ذهن ات حاضر مي شوند تا ميزانِ رنج و عذابت را بسنجند. پدر را كشان كشان سوار ماشين مي كنند. پدر گداخته مقاومت مي كند، اما لام تا كام نمي گويد. گلاويز پاسبانهاست. چاره اش نمي كنند. درِ ماشين بسته مي شود. دودِ سياهِ گازوييل از اگزوزش هراسان و پت پت كنان بيرون مي دود. دود مانند دو دستِ سياه بزرگ خيال دارد ماشين را، به خاطر دلِ بينوا و گُجستة من، سر جايش ميخكوب كند. چون پهلواني برهنه و رزمجو و زورآور پشتِ ماشين لكنته را سفت مي گيرد. ماشين گاز مي دهد. گاز مي دهد. دو دستِ سياهِ پهلوان شُل مي شود. همسانِ دو پاره ابرِ حيرانگرد سست مي شوند و از هم وا مي روند. تلاشِ مأيوسانه ات هبا مي گردد. دو دستٍِ سياه بر سر زنان روي آسفالت مي نشيند. مي غلتد و آرام آرام در بطن ناتواني و تنهايي اش تباه مي شود. پت پت و قارقار ماشين خندة تمسخر تماشاچيان است. آفتاب گستاخ و تفته تازيانه مي زند. باد به كودني در ناوداني مي پيچد، لابه مي كند، سوت مي كشد. كاهل و ناباور ايستاده ام. مژه نمي زنم. زنبوري وزوزكنان ذهن و هوشم را نيش مي زند. دو قطره اشكِ دُرُشت مي جوشد و در گوشة چشمهايم مي خشكد. دلشوره اي با خش خشي شوم در رگهايت مي دود. تشويشي ناشناخته در جانت قشقرق به پا مي كند. تمام منطره هايت شفافيتِ دل انگيز و بزرگشان را از دست مي دهند. سردار سوارِ اسبِ ابلق با همراهانش به تاخت مي آيد. عنانِ اسبش را به چربدستي مي چرخاند. به طرفم مي آيد. چشم غره مي رود. با وقاري مرعوب كننده انگشتش را به سويم نشانه مي رود. سر و رويش غرقِ غبار راه و عرق است. از بيابان نمك سود يا نيزاري سوخته رسيده است: نمك به حرام ميخوان سرش رو زيرِ آب بكنن، ايستادي بِربِر من رو نگاه ميكني، نكنه مُردي! برو دنيا رو خبر كن، روزگارِ سياه پستانيست به هيچكس نميشه تكيه كرد، بجنب نخاله.

اسبِ ابلق روي پاهايش بلند مي شود و شيهه مي كشد. پدر بزرگ مهميز بر پهلوي اسبش مي زند و شتابان دورمي گردد. زهره ترك شده و دستپاچه مي دَوَم. مي دَوَم. ماشين همچون كلاغي دله دزد چيز بزرگ و عزيزي را از من مي ربايد و پر مي كشد. دور و دورتر مي شود. كوچك و كوچكتر مي گردد. مي دَوَم. دو پاي لاغر و سياه سوخته ام جز به دويدن نمي انديشد. دلشده مي دوم. كابوسهاي بي معني در جولانگاه اوهام از هم دريده مي شوند، رنگ مي بازند. استمداد، نياز ذهنيِ در هم ريخته و آشفته ايست. روز، برنز صيقل خورده در تلألويي توفاني زمين را نقش مي زند. خنده زار و انگشت نماي تماشاچيان در حريق تحقير مي دَوَي. من، تو، ملخِ مسلخي در مدار درد يخ مي زني. كسي در كاسة مسي پهلوان سكه اي نمي اندازد. ضربان قلب، خون و خستگي را خامكارانه به كاسة سرت مي دواند. آشوبهاي خشن در تو شتاب مي گيرند، مي دوي تا تعلل نكبت را بتاراني و آن نَفَسِ نفيسِ به سرقت رفته را بازگرداني. ورجه وورجه مي كنم. نفس نفس زنان صدايم در گريه راه مي گيرد: بابا، بابا، گُه خوردم، بستني نميخوام. بابا، بابا، بيا غلط كردم. كجايي، كجا… نااميد برمي گردم و به طرف خانه مي دَوَم. به سقاخانه مي رسم. از ظرفِ برنجيِ بسته به زنجيرِ زرد هول هولكي آب مي نوشم. آب در گلويم مي شكند. نَفَسم مي ميرد. سرفه مي كنم و مي دَوَم. از كوچه ها مي گذرم. كوچه ها در هم مي چرخند. از روي جوي لجن مي پُرُم. عطش عطش عطش امانم را مي بُرّد. از « بمبو1» ي سرِ « لين2»، قُلُپ قُلُپ آب مي نوشم. حركت تند آب را در رگهايم حس مي كنم. همين حالاست كه رگهايم منهدم شوند. هرم گرما، طعمِ شيرين و خنك بستني را در دهانم يكسره آب مي كند. مزه اش اما تهِ زبانم خشك مي شود. مي دَوَم، دويدن تمام نمي شود. زمين، سنگ خارا، زير پايم هر لحظه سفت تر مي شود.آسمان سربِ جوشان بر سرم مي پاشد، مي سوزم و تاول سرخ و چركين مي زنم. اگر به من دست بزني از هم وامي روم، بر زمين مي ريزم و خرد مي شوم. همه چيز مي دَوَد. مي چرخم، همه چيز مي چرخد. مي ايستم تا نفس تازه كنم. اشيا در سرم، در مغزم، در ذهنم مي دود. مي رسم و از زير پنجرة چوبي مادر را به زاري آواز مي دهم. مادر حتماً كنار حوضِ وسط حياط سرِ طشتِ مسي، كوهِ رختهاي چرك را مي شُويَد. دوباره پودر « فاب« مي ريزد و لباسهاي چركمرده را چنگ مي زند. كمرش، دستهايش سِر شده اند. مرغها و خروسها دور و برش مي پلكند. دانه مي چينند. صداي قدقدشان بلند است. خروسها بال بر هم مي كوبند و مي خوانند. جوجه ها آزادانه در حياط مي دوند و سوسكها را شكار مي كنند. حياط در ذهنم مي چرخد. انگار كنيد دستي به مستأجري تازه، خانه را نشان مي دهد. صدا مي پيچد، ملاحظه كنيد؛ ـ يك خونة نقليِ خوب، نه زياد دلباز نه زياد دل آزار. ببينيد اين حياط، دو اتاقِ تو در تو با ديوارهاي دوغاب خورده، ايوان كوچك و چند پله، اتاقك كنارِ راه پله ها اتاقك راجي و تخت فنري اش با صداي خشك و پشه بند، كفِ سمنتيِ حياط، ديوارهاي بلند همسنگِ قلعه اي رخنه ناپذير كه تابش خورشيد را به زحمت مي اندازد، ديوارهايي كه تو فكر مي كني هم اكنون از دلِ دريا سر به در آورده اند و هنوز روحِ ماهيان، ماهرانه و متفرعن مشغول شناگري اند. لانة مرغها و خروسها، حُبانه و كوزه و ريگي در آن و آب گوارايش، « دارامِ1» ذخيرة آبِ هميشه ملول، درختِ زبان گنجشك با جار و جنجال گنجشكهايش. چطور است مي خريد؟ به خدا كلي مشتريِ دست به نقد دارد ـ.. عكسها يكي يكي در خيالم رژه مي روند و به شتاب مي دوند. مادر را دوباره آواز مي دهم. صداي بريده ام در گوشهايم مي دود و چرخ مي خورد. اسبي در سينه ام گُرپ گُرپ گُرپ مي دود. اشك و هق هق هم حتي، تسكين مختصري نمي دهد و بر زخمِ تقصيرت مرهم نمي نهد. تنها التهاب تب آلوديست كه تمام اندامت را در آتش شماتت مي سوزاند: ننه ننه ننه، بدو بابا رو بردن، تو رو خدا بدو، تو رو خدا... مادر با دلهره، ساعد سيمين و النگوهاي طلايش را به صدا در مي آورد. برقِ هژده عيارِ تمام، ابتدا روي ديوار، سپس روي آب حوض و سرانجام روي صورتش بازي بازي مي كند. همه چيزِ مادر به پنجرة چوبي هيبت، حرمت و اعتباري سترگ مي دهد. اشيا و زمان در منشورِ حركت و رنگ و تركيب، دگرگون مي شوند. حضور روشن مادر همچون خورشيد و شولاي آتشين اش، زيبا و بزرگ و جاودانيست. جوهر جانش به جهان، هستي مي بخشد، كوكبي نادر در كهكشانها و تودرتوهاي مختلفش. سرش را از پنجره بيرون مي آورد. هماندم آسمان به رنگِ گلِ نيلوفر آبي در مي آيد. دسته اي سار در مكثي دلپذير و بي نظير كوچه را سايه روشن مي زنند. چشمهاي سرمه كشيده و خال سبزِ چانه اش، هراسش را بازتاب مي دهد. لبِ زيرينش را به دندان مي گيرد. بر گونة نازنين و مغرورش سيلي مي زند. صداي پر تشويش اش را جرينگ جرينگ النگوها، همراهي مي كنند: خدا مرگم بده، كجا بردن؟ خدايا رحم كن… صداي منقطع و بي كفايتم به سختي از دهانم بيرون مي آيد: گداخونه.

خدايا دخيلت، خدايا توبه، گداخونه؟ گداخونه بردنش چه كار، اونجا ديگه كدوم گورييه. خدايا يه كيلو مشكل گشا نذر مي كنم اگه به خير بگذره...

و مثل هميشه از يادش مي رود.



2008-07-17