بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی» / رضا بی شتاب
به نسیم خاکسار
Ù€ سلام عليكم ØØ§Ø¬ آقا، ØØ§Ù„ سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØÙ…ت شما…
بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی»
ÙØ±ÛŒØ¨Ù جهان قصه ÛŒ روشن است Ø³ØØ± تا Ú†Ù‡ زاید شب آبستن است
ØØ§Ùظ
به نسیم خاکسار
رضا بی شتاب
... پدر دست٠راستم را در دست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. نقش چشمهايش را بازي مي كنم. بازيگري سرتق، يكدنده Ùˆ خيره سر. مانند ÙØ±Ù…انده اي ترش روي Ùˆ مقتدر ØÙƒÙ… مي كنم Ùˆ بسيار لذت مي برم. از اطاعت آميخته به ترس ديگران سرمست مي شوم. تمام قدرت Ùˆ تكيه گاه پدر، منم. بي من قدم از قدم بر نمي دارد. كوري راهها را بي مصر٠مي سازد Ùˆ زيباييها در تاريكي Ù…Ùقود مي شوند. پاها بر لب٠پرتگاه با معصوميتي ملتمسانه معطل مي مانند، هر چند در معصوميت هيچ مصونيتي نيست. ترس، اراده را جنايتكارانه اره مي كند Ùˆ تو ترشØÙ اين خون بي خشوع را در جانت، چكه چكه مي چشي. Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù¾ÙŠØ´ چشمت معلق مي زنند، هر ساية مختصري به سختي٠صخره اي ناصا٠و متكبر دلت را از جاي بر مي كَنَد. عصاي آبنوس را چون جسدي بي ØµØ§ØØ¨ در دست٠چپ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام Ùˆ روي زمين مي كشم. صداي پدر آرام Ùˆ خوشگوار دلالتم مي كند: گوش كن پسر، تو ديگه بزرگ شدي بازيگوشي Ùˆ شيطنت رو بذار كنار. درس بخون، آدم بيسواد با آدم كور ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره، اگه داره بگو داره، بگو ديگه، نه نداره، باريكلا، مو تا ØØ§Ù„ا هيچ مضايقه Ùˆ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ گيري در ØÙ‚ت كردم؟ نه نكردي، Ø§ØØ³Ù†ØªØŒ اگه ميخواي جلالت مآب بشي بايد Ú†Ù‡ كار كني، درس بخونم، Ø¢ÙØ±ÙŠÙ†. اگه با سواد بشي، آقاي خودتي. مو اگه سواد داشتم ØØ§Ù„ا رئيس كل ارتش كشور بودم، ردخورم نداره، ميدوني كه اهل چاخان پاخان نيستم.
به پهلويم سÙÙ‚Ùلمه مي زند. آهسته مي كوبد پس٠كله ام: Ù…Ú¯Ù‡ كرم داري بچه! خو خرابش ميكني پدر سگ٠كله خر. نميتوني مثه بچة آدم راه بري، دنده هات ميخاره؟ به من گوش ميكني يا نه ØŸ آره گوش ميكنم، يهو ÙØ±Ø¯Ø§ ميرسه ميبيني اي دل غاÙÙ„ØŒ هيچ كاري نكردي اونوقت بايد Ú†Ù‡ كار كني؟ نميدونم، بدبخت ميشم، آهان، اونوقت بايد باد بخوري Ùˆ ك٠بريني. ايقدم مثه سقز به مو نچسب، جوري دستمو بگير كه چي؟ كه انگار Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ…ØŒ قربون٠بچة چيز Ùهم.
عصا را مي زنم زير بغلم. شيارهاي پيشاني پدر از هم باز مي شود: اگه آشنا ديدي ÙÙŠ الÙور دستمو ول كن تا ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ كنم. راه مي رويم Ùˆ من در ذهنم در دلم هزار توطئة خنده دار Ùˆ مضØÙƒ مي پزم تا هم بخندم Ùˆ هم تلاÙي٠سقلمه اش را در بياورم، تا ديگر Ù†ØµÙŠØØªÙ… نكند Ùˆ خودش راهش را بگيرد Ùˆ برود: بابا، بابا، ØØ§Ø¬ÙŠ Ù…Ø±ØºÙŠ داره ميياد اوناهاش… دستش را به سرعت از ميان دستم بيرون مي كشد. دستم عرق كرده است: كو بابا، كو بابا؟
ـ اون دست٠خيابون. توي سايه.
Ù€ سلام عليكم ØØ§Ø¬ آقا، ØØ§Ù„ سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØÙ…ت شما…
در دلم مي گويم دماغ سوخته مي خريم Ùˆ به ناداني، غش غش مي خندم. غرور٠غريزي اش را زير دندان مي جَوَد. شيارهاي پيشاني اش در هم ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡ مي شوند. سرت را از زير ØØ¨Ø§Ø¨ تØÙ‚ير مانند ØØ§Ù„ت Ø®ÙÚ¯ÙŠ Ùˆ Ø®ÙØª بالا مي آوري، آه٠سرد سينه را با درايت Ùˆ متانت در هوا رها مي كني تا زمان٠كند آهنگ Ùˆ جاسنگين بگذرد، برق٠ساطع ساطوري Ø¨Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ Ùˆ قاطع ÙØ±ÙˆØ¯ آيد تا Ù…ÙØµÙ„ هاي انس Ùˆ Ø§Ù„ÙØª را بگسلاند. دستش را با Ø§ØØªÙŠØ§Ø· Ùˆ آرام مي گيرم. مشتش را بالا مي برد. جاخالي مي دهم. مي ماند. نمي زند. پكر Ùˆ دل آزرده آه مي كشد: شير كه پير ميشه، ريشخندچي٠روباه ميشه. ØØ§Ù„ا ØÙƒØ§ÙŠØª مونه. ميخندي، نه؟ يه روزم روزگار به تو ميخنده. زياد غره نشو، صابون پيري به تن٠تو هم ميخوره. بازم Ù‡ÙØ±Ù‡ÙØ±Ù‡ÙØ± ميخندي؟ تو جنست جَلَبÙه، نَغَل. اي واي Ùلك. ميگن وقتي نعمت Ùˆ لَعنَت قاطي شد زندگي يه پول٠سياهم نمي ارزه، تو كه Ù…Ù„ØªÙØªÙ ايي چيزا نميشي. الكي خوشي، نه؟ ÙØ¹Ù„اً همينطور براي خودت بچرخ Ùˆ گوز كلاÙÙ‡ كن. باشه يه روز به ØØ±ÙÙ… ميرسي. بريم، بريم بابا... مو اگه چيزي ميگم براي خودت ميگم ما كه Ø¢ÙØªØ§Ø¨ لب٠بوميم ØØ§Ù„ا نپريم ÙØ±Ø¯Ø§ ØÙكماً ميپريم. ولي تو هيچي نميشي با ايي كارات Ùˆ رَويه اي كه پيش Ú¯Ø±ÙØªÙŠØŒ يا گردنه گير Ùˆ طرار ميشي يا خيالبا٠و دروغگو.
صداي عصاي آبنوس مثل صداي داركوب در كاسة سرم مي پيچد. گاري بستني ÙØ±ÙˆØ´ÙŠ Ø¨Ø§ جار Ùˆ جنجال مي گذرد: بستني تخم مرغي، بستني نوني، بستني پاك جگرت رو جلا ميده. آهاي بچه بدو كه دارم ميرم Ùˆ برنمي گردم.
دلم بستني پاك مي خواهد، پدر نمي خرد Ùˆ دستم را به ضرب از ميان دست عرق كرده Ùˆ پر قدرتش يبرون مي كشم. چهرة پدر ملتهب است: اگه برام بستني پاك نخري بايد خودت بري خونه. پدر هاج Ùˆ واج مي ايستد. دو قدم به ترديد برمي دارد. سرش را به شدت عقب مي كشد. مقابلش ديوار يا سد سياهي Ù‚Ø¯Ø¨Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ است. باد با موسيقي مسموم Ùˆ صرعي اش روي مناره ها Ùˆ بامها همراه صداهاي Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ گمي به چاووشي Ùˆ چالاكي مي رقصد، تاريكي اما ترك نمي خورد. مستأصل با خيالي شكننده Ùˆ بي شكيب در مي ماني. خشمگين دندان قروچه مي كند: ØØ§Ù„ا براي مو ÙƒÙØ±ÙƒÙري ميخوني. پدر سگ عادت كردي باج بستوني، نه؟ Ø§ÙŠØ¯ÙØ¹Ù‡ چيزي نمي ماسه ØØ§Ù„ا هي عر Ùˆ تيز كن، خوبه كج كلاخان نيستي، ØÙŠÙ از طلا كه خرج٠مطلا بشه. Ùكر ميكني دستموگذاشتي توي ØÙ†Ø§. كورخوندي بچه بلاخره به Ú†Ù†Ú¯Ù… مي Ø§ÙØªÙŠ ÙƒÙ‡ØŒ اگه بگيرمت بÙÙ‡ ات رØÙ… نميكنم بلايي به روزت بيارم كه به گربه بگي ابوالقاسم. تقاص ايي Ù†Ø§ÙØ±Ù…وني رو از توي چشمت درمييارم. ØØ§Ù„ا صبر كن... ميخندي، نه؟ باشه نشاشيده شب درازه، تو Ú†ÙŠ از آب Ùˆ Ú¯Ù„ در بياي، نميدونم. بر باعث Ùˆ بانيش لعنت كه با سينما Ùˆ تلوزيون بچه هاي مردمو از راه به در كردن. ديگه كوچيك Ùˆ بزرگ سرشون نميشه، نمي Ùهمن Ø§ØØªØ±Ø§Ù… يعني Ú†Ù‡.
به سختي آه مي كشد. بر زانويش مي كوبد. در ظلمت٠نازل شده ات كوچك مي شوي، زانو مي شكاني Ùˆ با طمأنينه Ú†Ù†Ú¯ پا مي نشيني بي پناه به ديوار كاهگلي٠شكم داده Ùˆ منتظر٠ويراني نهايي، تكيه مي دهي. Ø³ÙŠÚ¯Ø§Ø±Â«Ø§ÙØ´Ù†ÙˆÂ» اش را از قوطي٠ØÙ„بي در مي آورد. سر Ùˆ ته سيگار را چند بار تق تق تق روي در٠قوطي ØÙ„بي٠رنگباخته مي كوبد. كبريت مي كشد Ùˆ سيگارش را روشن مي كند. شعلة كبريت در تخم چشمهايش مي درخشد Ùˆ ناپديد مي شود. مثل٠مجسمه هاي سنگي٠مصري مبهوت مانده اي، دود٠سپيد چرخان از سوراخهاي بيني ات بالا مي آيد، روي موهاي ÙÙ„ÙÙ„ نمكي ات پخش مي شود. غم روي لبهايت داغمه بسته است. اغوا شدة غمي. تصويرت را دود سپيد موميايي مي كند. جمله اي را به نجوا زير دندان جر مي دهي تا دل٠دادباخته Ùˆ رنجورت خنك شود. روشنايي٠مشبكي ديوار را شخم مي زند: بد اصل، غربتي، نااهل Ùˆ ØØ±ÙˆÙ… لقمه. ميÙهمي ØØ±ÙˆÙ… لقمه يعني چه؟ بدبخت تو اگه پات روي مار باشه، پاتو براي مو از روي مار برنميداري. خب برندار، ميخوام صد سال سياه برنداري. همي ØØ§Ø¬ÙŠ Ù…Ø±ØºÙŠ ØÙŠ Ùˆ ØØ§Ø¶Ø±ØŒ ده سالش بوده كه نميدونم از كدوم ده كوره با يه مرغ Ùˆ يه خروس بلن ميشه ميياد توي ايي ولايت Ùˆ پول پارو ميكنه. ØØ§Ù„ا نيگاش كن، سرمايه Ø´ Ù‡Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ صدتا مثه مارو ميخره Ùˆ در راه٠خدا آزاد ميكنه. هي، بياد روزيكه آب بدوه، نون بدوه تو هم دنبالش بدوي. منو اَنَك ميكني، ها؟ از اينا سرمشق بگير بچه. وقتي زرتت قمصور شد ديگه ÙØ§ÙŠØ¯Ù‡ نداره، هي بخور Ùˆ بريز توي خندق بلا Ùˆ مستراب پر كن. امثال تو Ùقط نازكي٠كارو مي بينن Ùˆ ÙƒÙ„ÙØªÙŠÙ نون.
نگاهش به من است. در بهت، Ùˆ تنها. دلريش، جگرم مي سوزد. اما نمي Ùهمم چرا. ابعاد دردت را درنمي يابي. تاريكي مانند توتيايي است كه به چشمت كشيده مي شود Ùˆ پشت٠اين چشم Ø¨Ù†Ø¯Ù Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ از بردباري چيزي جز عجز Ù…ØØ¶ وجود ندارد. چشمهاي درشت عسلي اش خيره به من است. از اين نگاه٠تاريك واهمه دارم. مي دانم كه مرا نمي بيند. تنها خاطره Ùˆ تصوير مبهم مرا در روشني مغزش ساخته است. عصاي آبنوس را در هوا تاب مي دهم. سعي مي كنم از ØÙ†Ø¬Ø±Ù‡ ام صداي Ùيل در بياورم. آن دست٠خيابان با ÙØ§ØµÙ„Ù‡ اي ØØ³Ø§Ø¨ شده ايستاده ام. نگاهش مي كنم. تنهايي Ùˆ تاريكي چشمهايش را نمي Ùهمم. تنها طعم بستني است كه با جيرجير٠چرخهاي گاري Ùˆ صداي مرد٠دوره گرد دور مي شود. لجوجانه ته٠عصا را به زمين مي كوبم: بستني، بستني، بستني. پدر لبخند مي زند: ميگن داغ٠عزيز يه ساله داغ شكم صد سال. اي مار٠كبرا بزنه به اون زبونت بچه. قهر ورچسوندي Ø±ÙØªÙŠ Ø§ÙˆÙ† دست٠خيابون كه Ú†ÙŠ بشه! آهاي يارو Ùكر ميكني نمي بينمت،بستني، بستني، بستني، اØÙ…Ù‚ تو منو نمي بيني، توي اون كلة پوكت هي چيز به هم ببا٠و كلاهبرداري كن. عاقبت به خير نميشي بچه، بستني، بستني، بستني، راست ميگن چشته خور از ميراث خور بدتره، Ùلاني با مو،كه نميتوني شاخ به شاخ بشي اگه Ùكر كردي ميتوني عرض اندام بكني معلومه كه Ù…ÙØ®Ùت كار نمي كنه، بستني، بستني، بستني، اوهوي Ù„ÙØ®ØªÙŠØŒ لالموني بگيري. يه هل٠پوك يه پاپاسي ارث Ùˆ ميراث ندارم، اصلن Ùˆ ابدن. صدامو ميشنÙÙŠ يا نه؟ بعد عين٠هيزم٠نسوز هي بايد دود كني دود كني تا دود بشي. مي بينمت آس Ùˆ پاس Ùˆ گرسنه كه آه نداري با ناله سودا كني. يه روز دلت ميسوزه، وقتي كه ديگه راه٠پس Ùˆ پيش نداري، دچار Ú†Ù‡ كنم Ú†Ù‡ كنم ميشي، مي Ø§ÙØªÙŠ ØªÙˆ Ù‡Ú†Ù„ Ùˆ از خجالت جرأت نمي كني جايي Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÙŠ Ø¨Ø´ÙŠØŒ بستني، بستني، بستني، آهاي ØØ±Ø§ÙØŒ خل وضع، ØØªÙ…Ù† مي نويسي يا به همه ميگي، بابام خسيس Ùˆ ناخن خشك بود. وقتي كه مو استخونامم زير٠خاك پوسيد، ميشيني براي يه عده از خودت الا٠تر، اينارو با آب Ùˆ تاب تعري٠ميكني اونام ØØªÙ…Ù† ميگن؛ Ù†Ú¯Ùˆ! عجب عجب، اي بابا، ØØªÙ…Ù† سيگاري هم ميشي، عرقم ميخوري، زنبازي هم ميكني، قمارم كه رو شاخشه، هميشه يه چشمت اشك ميشه Ùˆ يه چشمت خون، بستني، بستني، بستني، دروغه پرت Ùˆ پلا ميگه، بشنÙين ولي باور نكنين. ميخواد سر٠شما رو شيره بماله، كه بهش يه تيكه نون يا دو زار قرض بدين، بستني، بستني. بستني، پدر دلخسته پوزخند مي زند Ùˆ سرش را تكان تكان مي دهد. صداي سگ Ùˆ گربه در مي آورم: اي داد، اي داد، هر Ú†Ù‡ بگندد نمكش ميزنن واي به روزي كه بگندد نمك، بدبخت٠ياغي، دزد٠سر٠گردنه ميشي، برا سرت جايزه ميذارن Ùˆ اونوقت مجبور ميشي از ساية خودتم بترسي Ùˆ توي سوراخ موش قايم بشي. وقتي Ù…ØØªØ§Ø¬ نون شب شدي Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯ÙŠ Ø¨Ù‡ Ú†ÙØ³ خوري، پيش٠هر كس Ùˆ ناكس دست دراز كردي، گرن كج كردي، مي Ùهمي كه مو Ú†ÙŠ مي Ú¯ÙØªÙ…ØŒ موهامو كه توي آسياب سÙيد نكردم، اونقدر بايد دود چراغ بخوري تا شايد آدم بشي. آدم شدن هم كار٠هر كسي نيس، ØÙŠÙˆÙˆÙ† كه زياده، مييان Ùˆ ميرن، كسي هم ÙƒÙŽÙƒÙØ´ نمي گزه.
آدامس٠خروس نشان٠چند بار جويده شده را از ته٠جيبم مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. در آسياب دهان نرمش مي كنم Ùˆ به ته عصا مي چسبانم. عصا را سر٠دست مي گيرم. ملخي چند بار پر مي زند. اجل دور سرش مي چرخد. ملخ به آدامس مي چسبد. تقلا مي كند. بالهاي نازك Ùˆ غريبش مي شكند. از آدامس جدايش مي كنم. با قساوت تمام باقيماندة بالهاي نازكش را مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. آدامس را دوباره مي چسبانم ته جيبم. ملخ را مي گذارم زمين تا راه برود. شاخكهايش را مرتب به سرش مي كوبد. درد دارد. شاخكهايش را هم از تن اش جدا مي كنم. دور خودش مي چرخد. از درد مچاله مي شود. آب٠زرد٠غليظي از دهانش بيرون مي زند. ØØªÙ…اً دارد درد مي كشد Ùˆ گريه مي كند. صداي زنجموره اش را نمي شنوم. تو چطور، آيا صدايش را مي شنوي؟ در عذاب٠انزوا Ùˆ دردت از ØØ±ÙƒØª باز مي ماني. همان انزواي ناملموس Ùˆ پنهاني در بي پاياني مرگ متداول. سزاي Ù¾Ø§Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùˆ پريدن٠كوچك Ùˆ پر خطرت، نيستي ست. سر٠چهار راه باد٠گرم Ùˆ پر غباري، تودة خاري را به بازي Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. گرباد كوچك قي٠مي شود Ùˆ مي گذرد. ملخ را با خود برده است. زمان٠لزج روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت خيابان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ùˆ جان مي بازد. وقت، چرخش عقربه هايش را نمي شناسد. گرداگردت چيزي جز گردباد نبود. ميان خيابان سرابي آغشته به دوده هاي Ù†ÙØª Ùˆ بوي گس٠گاز Ùˆ گوگرد مي رقصد. تصوير پدر را پيچ Ùˆ تاب مي دهد. بيش از يك Ù„ØØ¸Ù‡ طول نمي كشد، ÙØ§ØµÙ„Ø© ميان٠دو پلك زدن. به چشم بندي مي ماند. به ÙØ±ÙŠØ¨Ù سراب Ùˆ دلواپسي٠تشنگي. چهار پاسبان٠گردن ÙƒÙ„ÙØª Ùˆ باتون به دست صاعقه وار سررسيده اند. چنانچون اجل معلق در برهوت Ùˆ نيش٠مار٠بوآ كه ناگهان مقابلت سبز شده باشد. خاكستر شدن جسم Ùˆ پاره پاره شدن Ø±ÙˆØ Ùˆ دستي كه به استعانت سوي ماه، سوگلي آسمان دراز مي كني، Ùˆ چاك چاك شدن دل Ùˆ قطره قطره رسوخ سَم را در جانت دنبال مي كني Ùˆ به هزارهزار دستاويز مي آويزي تا Ø§Ù†ØØ·Ø§Ø· تنت را انكار كني، چشم مي چرخاني تا ناجي يي دوان دوان به تو نزديك شود، نيشتر در رگت ÙØ±Ùˆ كند Ùˆ پادزهري بر زخم٠سيالت بگذارد. زير نگاه٠ماه تو را كول بگيرد Ùˆ از وادي٠درد به خانه اي، مأوايي، جايي برساند Ùˆ آن Ù„ØØ¸Ø© دلدوز همه در ذهن ات ØØ§Ø¶Ø± مي شوند تا ميزان٠رنج Ùˆ عذابت را بسنجند. پدر را كشان كشان سوار ماشين مي كنند. پدر گداخته مقاومت مي كند، اما لام تا كام نمي گويد. گلاويز پاسبانهاست. چاره اش نمي كنند. در٠ماشين بسته مي شود. دود٠سياه٠گازوييل از اگزوزش هراسان Ùˆ پت پت كنان بيرون مي دود. دود مانند دو دست٠سياه بزرگ خيال دارد ماشين را، به خاطر دل٠بينوا Ùˆ Ú¯ÙØ¬Ø³ØªØ© من، سر جايش ميخكوب كند. چون پهلواني برهنه Ùˆ رزمجو Ùˆ زورآور پشت٠ماشين لكنته را Ø³ÙØª مي گيرد. ماشين گاز مي دهد. گاز مي دهد. دو دست٠سياه٠پهلوان Ø´ÙÙ„ مي شود. همسان٠دو پاره ابر٠ØÙŠØ±Ø§Ù†Ú¯Ø±Ø¯ سست مي شوند Ùˆ از هم وا مي روند. تلاش٠مأيوسانه ات هبا مي گردد. دو دستÙ٠سياه بر سر زنان روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت مي نشيند. مي غلتد Ùˆ آرام آرام در بطن ناتواني Ùˆ تنهايي اش تباه مي شود. پت پت Ùˆ قارقار ماشين خندة تمسخر تماشاچيان است. Ø¢ÙØªØ§Ø¨ گستاخ Ùˆ ØªÙØªÙ‡ تازيانه مي زند. باد به كودني در ناوداني مي پيچد، لابه مي كند، سوت مي كشد. كاهل Ùˆ ناباور ايستاده ام. Ù…Ú˜Ù‡ نمي زنم. زنبوري وزوزكنان ذهن Ùˆ هوشم را نيش مي زند. دو قطره Ø§Ø´ÙƒÙ Ø¯ÙØ±Ùشت مي جوشد Ùˆ در گوشة چشمهايم مي خشكد. دلشوره اي با خش خشي شوم در رگهايت مي دود. تشويشي ناشناخته در جانت قشقرق به پا مي كند. تمام منطره هايت Ø´ÙØ§Ùيت٠دل انگيز Ùˆ بزرگشان را از دست مي دهند. سردار سوار٠اسب٠ابلق با همراهانش به تاخت مي آيد. عنان٠اسبش را به چربدستي مي چرخاند. به طرÙÙ… مي آيد. چشم غره مي رود. با وقاري مرعوب كننده انگشتش را به سويم نشانه مي رود. سر Ùˆ رويش غرق٠غبار راه Ùˆ عرق است. از بيابان نمك سود يا نيزاري سوخته رسيده است: نمك به ØØ±Ø§Ù… ميخوان سرش رو زير٠آب بكنن، ايستادي Ø¨ÙØ±Ø¨Ùر من رو نگاه ميكني، نكنه Ù…ÙØ±Ø¯ÙŠ! برو دنيا رو خبر كن، روزگار٠سياه پستانيست به هيچكس نميشه تكيه كرد، بجنب نخاله.
اسب٠ابلق روي پاهايش بلند مي شود Ùˆ شيهه مي كشد. پدر بزرگ مهميز بر پهلوي اسبش مي زند Ùˆ شتابان دورمي گردد. زهره ترك شده Ùˆ دستپاچه مي دَوَم. مي دَوَم. ماشين همچون كلاغي دله دزد چيز بزرگ Ùˆ عزيزي را از من مي ربايد Ùˆ پر مي كشد. دور Ùˆ دورتر مي شود. كوچك Ùˆ كوچكتر مي گردد. مي دَوَم. دو پاي لاغر Ùˆ سياه سوخته ام جز به دويدن نمي انديشد. دلشده مي دوم. كابوسهاي بي معني در جولانگاه اوهام از هم دريده مي شوند، رنگ مي بازند. استمداد، نياز ذهني٠در هم ريخته Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ايست. روز، برنز صيقل خورده در تلألويي ØªÙˆÙØ§Ù†ÙŠ Ø²Ù…ÙŠÙ† را نقش مي زند. خنده زار Ùˆ انگشت نماي تماشاچيان در ØØ±ÙŠÙ‚ تØÙ‚ير مي دَوَي. من، تو، ملخ٠مسلخي در مدار درد يخ مي زني. كسي در كاسة مسي پهلوان سكه اي نمي اندازد. ضربان قلب، خون Ùˆ خستگي را خامكارانه به كاسة سرت مي دواند. آشوبهاي خشن در تو شتاب مي گيرند، مي دوي تا تعلل نكبت را بتاراني Ùˆ آن Ù†ÙŽÙَس٠نÙيس٠به سرقت Ø±ÙØªÙ‡ را بازگرداني. ورجه وورجه مي كنم. Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان صدايم در گريه راه مي گيرد: بابا، بابا، Ú¯ÙÙ‡ خوردم، بستني نميخوام. بابا، بابا، بيا غلط كردم. كجايي، كجا… نااميد برمي گردم Ùˆ به طر٠خانه مي دَوَم. به سقاخانه مي رسم. از ظرÙ٠برنجي٠بسته به زنجير٠زرد هول هولكي آب مي نوشم. آب در گلويم مي شكند. Ù†ÙŽÙَسم مي ميرد. سرÙÙ‡ مي كنم Ùˆ مي دَوَم. از كوچه ها مي گذرم. كوچه ها در هم مي چرخند. از روي جوي لجن مي Ù¾ÙØ±ÙÙ…. عطش عطش عطش امانم را مي Ø¨ÙØ±Ù‘د. از « بمبو1» ÙŠ سر٠« لين2»، Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ آب مي نوشم. ØØ±ÙƒØª تند آب را در رگهايم ØØ³ مي كنم. همين ØØ§Ù„است كه رگهايم منهدم شوند. هرم گرما، طعم٠شيرين Ùˆ خنك بستني را در دهانم يكسره آب مي كند. مزه اش اما ته٠زبانم خشك مي شود. مي دَوَم، دويدن تمام نمي شود. زمين، سنگ خارا، زير پايم هر Ù„ØØ¸Ù‡ Ø³ÙØª تر مي شود.آسمان سرب٠جوشان بر سرم مي پاشد، مي سوزم Ùˆ تاول سرخ Ùˆ چركين مي زنم. اگر به من دست بزني از هم وامي روم، بر زمين مي ريزم Ùˆ خرد مي شوم. همه چيز مي دَوَد. مي چرخم، همه چيز مي چرخد. مي ايستم تا Ù†ÙØ³ تازه كنم. اشيا در سرم، در مغزم، در ذهنم مي دود. مي رسم Ùˆ از زير پنجرة چوبي مادر را به زاري آواز مي دهم. مادر ØØªÙ…اً كنار ØÙˆØ¶Ù وسط ØÙŠØ§Ø· سر٠طشت٠مسي، كوه٠رختهاي چرك را مي Ø´Ùويَد. دوباره پودر « ÙØ§Ø¨Â« مي ريزد Ùˆ لباسهاي چركمرده را Ú†Ù†Ú¯ مي زند. كمرش، دستهايش Ø³ÙØ± شده اند. مرغها Ùˆ خروسها دور Ùˆ برش مي پلكند. دانه مي چينند. صداي قدقدشان بلند است. خروسها بال بر هم مي كوبند Ùˆ مي خوانند. جوجه ها آزادانه در ØÙŠØ§Ø· مي دوند Ùˆ سوسكها را شكار مي كنند. ØÙŠØ§Ø· در ذهنم مي چرخد. انگار كنيد دستي به مستأجري تازه، خانه را نشان مي دهد. صدا مي پيچد، Ù…Ù„Ø§ØØ¸Ù‡ كنيد؛ Ù€ يك خونة نقلي٠خوب، نه زياد دلباز نه زياد دل آزار. ببينيد اين ØÙŠØ§Ø·ØŒ دو اتاق٠تو در تو با ديوارهاي دوغاب خورده، ايوان كوچك Ùˆ چند پله، اتاقك كنار٠راه پله ها اتاقك راجي Ùˆ تخت Ùنري اش با صداي خشك Ùˆ پشه بند، ÙƒÙ٠سمنتي٠ØÙŠØ§Ø·ØŒ ديوارهاي بلند همسنگ٠قلعه اي رخنه ناپذير كه تابش خورشيد را به زØÙ…ت مي اندازد، ديوارهايي كه تو Ùكر مي كني هم اكنون از دل٠دريا سر به در آورده اند Ùˆ هنوز روØÙ ماهيان، ماهرانه Ùˆ Ù…ØªÙØ±Ø¹Ù† مشغول شناگري اند. لانة مرغها Ùˆ خروسها، ØÙبانه Ùˆ كوزه Ùˆ ريگي در آن Ùˆ آب گوارايش، « دارامÙ1» ذخيرة آب٠هميشه ملول، درخت٠زبان گنجشك با جار Ùˆ جنجال گنجشكهايش. چطور است مي خريد؟ به خدا كلي مشتري٠دست به نقد دارد Ù€.. عكسها يكي يكي در خيالم رژه مي روند Ùˆ به شتاب مي دوند. مادر را دوباره آواز مي دهم. صداي بريده ام در گوشهايم مي دود Ùˆ چرخ مي خورد. اسبي در سينه ام Ú¯ÙØ±Ù¾ Ú¯ÙØ±Ù¾ Ú¯ÙØ±Ù¾ مي دود. اشك Ùˆ هق هق هم ØØªÙŠØŒ تسكين مختصري نمي دهد Ùˆ بر زخم٠تقصيرت مرهم نمي نهد. تنها التهاب تب آلوديست كه تمام اندامت را در آتش شماتت مي سوزاند: ننه ننه ننه، بدو بابا رو بردن، تو رو خدا بدو، تو رو خدا... مادر با دلهره، ساعد سيمين Ùˆ النگوهاي طلايش را به صدا در مي آورد. برق٠هژده عيار٠تمام، ابتدا روي ديوار، سپس روي آب ØÙˆØ¶ Ùˆ سرانجام روي صورتش بازي بازي مي كند. همه چيز٠مادر به پنجرة چوبي هيبت، ØØ±Ù…ت Ùˆ اعتباري سترگ مي دهد. اشيا Ùˆ زمان در Ù…Ù†Ø´ÙˆØ±Ù ØØ±ÙƒØª Ùˆ رنگ Ùˆ تركيب، دگرگون مي شوند. ØØ¶ÙˆØ± روشن مادر همچون خورشيد Ùˆ شولاي آتشين اش، زيبا Ùˆ بزرگ Ùˆ جاودانيست. جوهر جانش به جهان، هستي مي بخشد، كوكبي نادر در كهكشانها Ùˆ تودرتوهاي Ù…Ø®ØªÙ„ÙØ´. سرش را از پنجره بيرون مي آورد. هماندم آسمان به Ø±Ù†Ú¯Ù Ú¯Ù„Ù Ù†ÙŠÙ„ÙˆÙØ± آبي در مي آيد. دسته اي سار در مكثي دلپذير Ùˆ بي نظير كوچه را سايه روشن مي زنند. چشمهاي سرمه كشيده Ùˆ خال سبز٠چانه اش، هراسش را بازتاب مي دهد. لب٠زيرينش را به دندان مي گيرد. بر گونة نازنين Ùˆ مغرورش سيلي مي زند. صداي پر تشويش اش را جرينگ جرينگ النگوها، همراهي مي كنند: خدا مرگم بده، كجا بردن؟ خدايا رØÙ… كن… صداي منقطع Ùˆ بي ÙƒÙØ§ÙŠØªÙ… به سختي از دهانم بيرون مي آيد: گداخونه.
خدايا دخيلت، خدايا توبه، گداخونه؟ گداخونه بردنش چه كار، اونجا ديگه كدوم گورييه. خدايا يه كيلو مشكل گشا نذر مي كنم اگه به خير بگذره...
و مثل هميشه از يادش مي رود.
2008-07-17
Ù€ سلام عليكم ØØ§Ø¬ آقا، ØØ§Ù„ سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØÙ…ت شما…
بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی»
ÙØ±ÛŒØ¨Ù جهان قصه ÛŒ روشن است Ø³ØØ± تا Ú†Ù‡ زاید شب آبستن است
ØØ§Ùظ
به نسیم خاکسار
رضا بی شتاب
... پدر دست٠راستم را در دست Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. نقش چشمهايش را بازي مي كنم. بازيگري سرتق، يكدنده Ùˆ خيره سر. مانند ÙØ±Ù…انده اي ترش روي Ùˆ مقتدر ØÙƒÙ… مي كنم Ùˆ بسيار لذت مي برم. از اطاعت آميخته به ترس ديگران سرمست مي شوم. تمام قدرت Ùˆ تكيه گاه پدر، منم. بي من قدم از قدم بر نمي دارد. كوري راهها را بي مصر٠مي سازد Ùˆ زيباييها در تاريكي Ù…Ùقود مي شوند. پاها بر لب٠پرتگاه با معصوميتي ملتمسانه معطل مي مانند، هر چند در معصوميت هيچ مصونيتي نيست. ترس، اراده را جنايتكارانه اره مي كند Ùˆ تو ترشØÙ اين خون بي خشوع را در جانت، چكه چكه مي چشي. Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù¾ÙŠØ´ چشمت معلق مي زنند، هر ساية مختصري به سختي٠صخره اي ناصا٠و متكبر دلت را از جاي بر مي كَنَد. عصاي آبنوس را چون جسدي بي ØµØ§ØØ¨ در دست٠چپ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ام Ùˆ روي زمين مي كشم. صداي پدر آرام Ùˆ خوشگوار دلالتم مي كند: گوش كن پسر، تو ديگه بزرگ شدي بازيگوشي Ùˆ شيطنت رو بذار كنار. درس بخون، آدم بيسواد با آدم كور ÙØ±Ù‚ÙŠ نداره، اگه داره بگو داره، بگو ديگه، نه نداره، باريكلا، مو تا ØØ§Ù„ا هيچ مضايقه Ùˆ Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ گيري در ØÙ‚ت كردم؟ نه نكردي، Ø§ØØ³Ù†ØªØŒ اگه ميخواي جلالت مآب بشي بايد Ú†Ù‡ كار كني، درس بخونم، Ø¢ÙØ±ÙŠÙ†. اگه با سواد بشي، آقاي خودتي. مو اگه سواد داشتم ØØ§Ù„ا رئيس كل ارتش كشور بودم، ردخورم نداره، ميدوني كه اهل چاخان پاخان نيستم.
به پهلويم سÙÙ‚Ùلمه مي زند. آهسته مي كوبد پس٠كله ام: Ù…Ú¯Ù‡ كرم داري بچه! خو خرابش ميكني پدر سگ٠كله خر. نميتوني مثه بچة آدم راه بري، دنده هات ميخاره؟ به من گوش ميكني يا نه ØŸ آره گوش ميكنم، يهو ÙØ±Ø¯Ø§ ميرسه ميبيني اي دل غاÙÙ„ØŒ هيچ كاري نكردي اونوقت بايد Ú†Ù‡ كار كني؟ نميدونم، بدبخت ميشم، آهان، اونوقت بايد باد بخوري Ùˆ ك٠بريني. ايقدم مثه سقز به مو نچسب، جوري دستمو بگير كه چي؟ كه انگار Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ…ØŒ قربون٠بچة چيز Ùهم.
عصا را مي زنم زير بغلم. شيارهاي پيشاني پدر از هم باز مي شود: اگه آشنا ديدي ÙÙŠ الÙور دستمو ول كن تا ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ كنم. راه مي رويم Ùˆ من در ذهنم در دلم هزار توطئة خنده دار Ùˆ مضØÙƒ مي پزم تا هم بخندم Ùˆ هم تلاÙي٠سقلمه اش را در بياورم، تا ديگر Ù†ØµÙŠØØªÙ… نكند Ùˆ خودش راهش را بگيرد Ùˆ برود: بابا، بابا، ØØ§Ø¬ÙŠ Ù…Ø±ØºÙŠ داره ميياد اوناهاش… دستش را به سرعت از ميان دستم بيرون مي كشد. دستم عرق كرده است: كو بابا، كو بابا؟
ـ اون دست٠خيابون. توي سايه.
Ù€ سلام عليكم ØØ§Ø¬ آقا، ØØ§Ù„ سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØÙ…ت شما…
در دلم مي گويم دماغ سوخته مي خريم Ùˆ به ناداني، غش غش مي خندم. غرور٠غريزي اش را زير دندان مي جَوَد. شيارهاي پيشاني اش در هم ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡ مي شوند. سرت را از زير ØØ¨Ø§Ø¨ تØÙ‚ير مانند ØØ§Ù„ت Ø®ÙÚ¯ÙŠ Ùˆ Ø®ÙØª بالا مي آوري، آه٠سرد سينه را با درايت Ùˆ متانت در هوا رها مي كني تا زمان٠كند آهنگ Ùˆ جاسنگين بگذرد، برق٠ساطع ساطوري Ø¨Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ Ùˆ قاطع ÙØ±ÙˆØ¯ آيد تا Ù…ÙØµÙ„ هاي انس Ùˆ Ø§Ù„ÙØª را بگسلاند. دستش را با Ø§ØØªÙŠØ§Ø· Ùˆ آرام مي گيرم. مشتش را بالا مي برد. جاخالي مي دهم. مي ماند. نمي زند. پكر Ùˆ دل آزرده آه مي كشد: شير كه پير ميشه، ريشخندچي٠روباه ميشه. ØØ§Ù„ا ØÙƒØ§ÙŠØª مونه. ميخندي، نه؟ يه روزم روزگار به تو ميخنده. زياد غره نشو، صابون پيري به تن٠تو هم ميخوره. بازم Ù‡ÙØ±Ù‡ÙØ±Ù‡ÙØ± ميخندي؟ تو جنست جَلَبÙه، نَغَل. اي واي Ùلك. ميگن وقتي نعمت Ùˆ لَعنَت قاطي شد زندگي يه پول٠سياهم نمي ارزه، تو كه Ù…Ù„ØªÙØªÙ ايي چيزا نميشي. الكي خوشي، نه؟ ÙØ¹Ù„اً همينطور براي خودت بچرخ Ùˆ گوز كلاÙÙ‡ كن. باشه يه روز به ØØ±ÙÙ… ميرسي. بريم، بريم بابا... مو اگه چيزي ميگم براي خودت ميگم ما كه Ø¢ÙØªØ§Ø¨ لب٠بوميم ØØ§Ù„ا نپريم ÙØ±Ø¯Ø§ ØÙكماً ميپريم. ولي تو هيچي نميشي با ايي كارات Ùˆ رَويه اي كه پيش Ú¯Ø±ÙØªÙŠØŒ يا گردنه گير Ùˆ طرار ميشي يا خيالبا٠و دروغگو.
صداي عصاي آبنوس مثل صداي داركوب در كاسة سرم مي پيچد. گاري بستني ÙØ±ÙˆØ´ÙŠ Ø¨Ø§ جار Ùˆ جنجال مي گذرد: بستني تخم مرغي، بستني نوني، بستني پاك جگرت رو جلا ميده. آهاي بچه بدو كه دارم ميرم Ùˆ برنمي گردم.
دلم بستني پاك مي خواهد، پدر نمي خرد Ùˆ دستم را به ضرب از ميان دست عرق كرده Ùˆ پر قدرتش يبرون مي كشم. چهرة پدر ملتهب است: اگه برام بستني پاك نخري بايد خودت بري خونه. پدر هاج Ùˆ واج مي ايستد. دو قدم به ترديد برمي دارد. سرش را به شدت عقب مي كشد. مقابلش ديوار يا سد سياهي Ù‚Ø¯Ø¨Ø±Ø§ÙØ±Ø§Ø´ØªÙ‡ است. باد با موسيقي مسموم Ùˆ صرعي اش روي مناره ها Ùˆ بامها همراه صداهاي Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ گمي به چاووشي Ùˆ چالاكي مي رقصد، تاريكي اما ترك نمي خورد. مستأصل با خيالي شكننده Ùˆ بي شكيب در مي ماني. خشمگين دندان قروچه مي كند: ØØ§Ù„ا براي مو ÙƒÙØ±ÙƒÙري ميخوني. پدر سگ عادت كردي باج بستوني، نه؟ Ø§ÙŠØ¯ÙØ¹Ù‡ چيزي نمي ماسه ØØ§Ù„ا هي عر Ùˆ تيز كن، خوبه كج كلاخان نيستي، ØÙŠÙ از طلا كه خرج٠مطلا بشه. Ùكر ميكني دستموگذاشتي توي ØÙ†Ø§. كورخوندي بچه بلاخره به Ú†Ù†Ú¯Ù… مي Ø§ÙØªÙŠ ÙƒÙ‡ØŒ اگه بگيرمت بÙÙ‡ ات رØÙ… نميكنم بلايي به روزت بيارم كه به گربه بگي ابوالقاسم. تقاص ايي Ù†Ø§ÙØ±Ù…وني رو از توي چشمت درمييارم. ØØ§Ù„ا صبر كن... ميخندي، نه؟ باشه نشاشيده شب درازه، تو Ú†ÙŠ از آب Ùˆ Ú¯Ù„ در بياي، نميدونم. بر باعث Ùˆ بانيش لعنت كه با سينما Ùˆ تلوزيون بچه هاي مردمو از راه به در كردن. ديگه كوچيك Ùˆ بزرگ سرشون نميشه، نمي Ùهمن Ø§ØØªØ±Ø§Ù… يعني Ú†Ù‡.
به سختي آه مي كشد. بر زانويش مي كوبد. در ظلمت٠نازل شده ات كوچك مي شوي، زانو مي شكاني Ùˆ با طمأنينه Ú†Ù†Ú¯ پا مي نشيني بي پناه به ديوار كاهگلي٠شكم داده Ùˆ منتظر٠ويراني نهايي، تكيه مي دهي. Ø³ÙŠÚ¯Ø§Ø±Â«Ø§ÙØ´Ù†ÙˆÂ» اش را از قوطي٠ØÙ„بي در مي آورد. سر Ùˆ ته سيگار را چند بار تق تق تق روي در٠قوطي ØÙ„بي٠رنگباخته مي كوبد. كبريت مي كشد Ùˆ سيگارش را روشن مي كند. شعلة كبريت در تخم چشمهايش مي درخشد Ùˆ ناپديد مي شود. مثل٠مجسمه هاي سنگي٠مصري مبهوت مانده اي، دود٠سپيد چرخان از سوراخهاي بيني ات بالا مي آيد، روي موهاي ÙÙ„ÙÙ„ نمكي ات پخش مي شود. غم روي لبهايت داغمه بسته است. اغوا شدة غمي. تصويرت را دود سپيد موميايي مي كند. جمله اي را به نجوا زير دندان جر مي دهي تا دل٠دادباخته Ùˆ رنجورت خنك شود. روشنايي٠مشبكي ديوار را شخم مي زند: بد اصل، غربتي، نااهل Ùˆ ØØ±ÙˆÙ… لقمه. ميÙهمي ØØ±ÙˆÙ… لقمه يعني چه؟ بدبخت تو اگه پات روي مار باشه، پاتو براي مو از روي مار برنميداري. خب برندار، ميخوام صد سال سياه برنداري. همي ØØ§Ø¬ÙŠ Ù…Ø±ØºÙŠ ØÙŠ Ùˆ ØØ§Ø¶Ø±ØŒ ده سالش بوده كه نميدونم از كدوم ده كوره با يه مرغ Ùˆ يه خروس بلن ميشه ميياد توي ايي ولايت Ùˆ پول پارو ميكنه. ØØ§Ù„ا نيگاش كن، سرمايه Ø´ Ù‡Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ صدتا مثه مارو ميخره Ùˆ در راه٠خدا آزاد ميكنه. هي، بياد روزيكه آب بدوه، نون بدوه تو هم دنبالش بدوي. منو اَنَك ميكني، ها؟ از اينا سرمشق بگير بچه. وقتي زرتت قمصور شد ديگه ÙØ§ÙŠØ¯Ù‡ نداره، هي بخور Ùˆ بريز توي خندق بلا Ùˆ مستراب پر كن. امثال تو Ùقط نازكي٠كارو مي بينن Ùˆ ÙƒÙ„ÙØªÙŠÙ نون.
نگاهش به من است. در بهت، Ùˆ تنها. دلريش، جگرم مي سوزد. اما نمي Ùهمم چرا. ابعاد دردت را درنمي يابي. تاريكي مانند توتيايي است كه به چشمت كشيده مي شود Ùˆ پشت٠اين چشم Ø¨Ù†Ø¯Ù Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ از بردباري چيزي جز عجز Ù…ØØ¶ وجود ندارد. چشمهاي درشت عسلي اش خيره به من است. از اين نگاه٠تاريك واهمه دارم. مي دانم كه مرا نمي بيند. تنها خاطره Ùˆ تصوير مبهم مرا در روشني مغزش ساخته است. عصاي آبنوس را در هوا تاب مي دهم. سعي مي كنم از ØÙ†Ø¬Ø±Ù‡ ام صداي Ùيل در بياورم. آن دست٠خيابان با ÙØ§ØµÙ„Ù‡ اي ØØ³Ø§Ø¨ شده ايستاده ام. نگاهش مي كنم. تنهايي Ùˆ تاريكي چشمهايش را نمي Ùهمم. تنها طعم بستني است كه با جيرجير٠چرخهاي گاري Ùˆ صداي مرد٠دوره گرد دور مي شود. لجوجانه ته٠عصا را به زمين مي كوبم: بستني، بستني، بستني. پدر لبخند مي زند: ميگن داغ٠عزيز يه ساله داغ شكم صد سال. اي مار٠كبرا بزنه به اون زبونت بچه. قهر ورچسوندي Ø±ÙØªÙŠ Ø§ÙˆÙ† دست٠خيابون كه Ú†ÙŠ بشه! آهاي يارو Ùكر ميكني نمي بينمت،بستني، بستني، بستني، اØÙ…Ù‚ تو منو نمي بيني، توي اون كلة پوكت هي چيز به هم ببا٠و كلاهبرداري كن. عاقبت به خير نميشي بچه، بستني، بستني، بستني، راست ميگن چشته خور از ميراث خور بدتره، Ùلاني با مو،كه نميتوني شاخ به شاخ بشي اگه Ùكر كردي ميتوني عرض اندام بكني معلومه كه Ù…ÙØ®Ùت كار نمي كنه، بستني، بستني، بستني، اوهوي Ù„ÙØ®ØªÙŠØŒ لالموني بگيري. يه هل٠پوك يه پاپاسي ارث Ùˆ ميراث ندارم، اصلن Ùˆ ابدن. صدامو ميشنÙÙŠ يا نه؟ بعد عين٠هيزم٠نسوز هي بايد دود كني دود كني تا دود بشي. مي بينمت آس Ùˆ پاس Ùˆ گرسنه كه آه نداري با ناله سودا كني. يه روز دلت ميسوزه، وقتي كه ديگه راه٠پس Ùˆ پيش نداري، دچار Ú†Ù‡ كنم Ú†Ù‡ كنم ميشي، مي Ø§ÙØªÙŠ ØªÙˆ Ù‡Ú†Ù„ Ùˆ از خجالت جرأت نمي كني جايي Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÙŠ Ø¨Ø´ÙŠØŒ بستني، بستني، بستني، آهاي ØØ±Ø§ÙØŒ خل وضع، ØØªÙ…Ù† مي نويسي يا به همه ميگي، بابام خسيس Ùˆ ناخن خشك بود. وقتي كه مو استخونامم زير٠خاك پوسيد، ميشيني براي يه عده از خودت الا٠تر، اينارو با آب Ùˆ تاب تعري٠ميكني اونام ØØªÙ…Ù† ميگن؛ Ù†Ú¯Ùˆ! عجب عجب، اي بابا، ØØªÙ…Ù† سيگاري هم ميشي، عرقم ميخوري، زنبازي هم ميكني، قمارم كه رو شاخشه، هميشه يه چشمت اشك ميشه Ùˆ يه چشمت خون، بستني، بستني، بستني، دروغه پرت Ùˆ پلا ميگه، بشنÙين ولي باور نكنين. ميخواد سر٠شما رو شيره بماله، كه بهش يه تيكه نون يا دو زار قرض بدين، بستني، بستني. بستني، پدر دلخسته پوزخند مي زند Ùˆ سرش را تكان تكان مي دهد. صداي سگ Ùˆ گربه در مي آورم: اي داد، اي داد، هر Ú†Ù‡ بگندد نمكش ميزنن واي به روزي كه بگندد نمك، بدبخت٠ياغي، دزد٠سر٠گردنه ميشي، برا سرت جايزه ميذارن Ùˆ اونوقت مجبور ميشي از ساية خودتم بترسي Ùˆ توي سوراخ موش قايم بشي. وقتي Ù…ØØªØ§Ø¬ نون شب شدي Ùˆ Ø§ÙØªØ§Ø¯ÙŠ Ø¨Ù‡ Ú†ÙØ³ خوري، پيش٠هر كس Ùˆ ناكس دست دراز كردي، گرن كج كردي، مي Ùهمي كه مو Ú†ÙŠ مي Ú¯ÙØªÙ…ØŒ موهامو كه توي آسياب سÙيد نكردم، اونقدر بايد دود چراغ بخوري تا شايد آدم بشي. آدم شدن هم كار٠هر كسي نيس، ØÙŠÙˆÙˆÙ† كه زياده، مييان Ùˆ ميرن، كسي هم ÙƒÙŽÙƒÙØ´ نمي گزه.
آدامس٠خروس نشان٠چند بار جويده شده را از ته٠جيبم مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. در آسياب دهان نرمش مي كنم Ùˆ به ته عصا مي چسبانم. عصا را سر٠دست مي گيرم. ملخي چند بار پر مي زند. اجل دور سرش مي چرخد. ملخ به آدامس مي چسبد. تقلا مي كند. بالهاي نازك Ùˆ غريبش مي شكند. از آدامس جدايش مي كنم. با قساوت تمام باقيماندة بالهاي نازكش را مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. آدامس را دوباره مي چسبانم ته جيبم. ملخ را مي گذارم زمين تا راه برود. شاخكهايش را مرتب به سرش مي كوبد. درد دارد. شاخكهايش را هم از تن اش جدا مي كنم. دور خودش مي چرخد. از درد مچاله مي شود. آب٠زرد٠غليظي از دهانش بيرون مي زند. ØØªÙ…اً دارد درد مي كشد Ùˆ گريه مي كند. صداي زنجموره اش را نمي شنوم. تو چطور، آيا صدايش را مي شنوي؟ در عذاب٠انزوا Ùˆ دردت از ØØ±ÙƒØª باز مي ماني. همان انزواي ناملموس Ùˆ پنهاني در بي پاياني مرگ متداول. سزاي Ù¾Ø§Ú¯Ø±ÙØªÙ† Ùˆ پريدن٠كوچك Ùˆ پر خطرت، نيستي ست. سر٠چهار راه باد٠گرم Ùˆ پر غباري، تودة خاري را به بازي Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. گرباد كوچك قي٠مي شود Ùˆ مي گذرد. ملخ را با خود برده است. زمان٠لزج روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت خيابان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ùˆ جان مي بازد. وقت، چرخش عقربه هايش را نمي شناسد. گرداگردت چيزي جز گردباد نبود. ميان خيابان سرابي آغشته به دوده هاي Ù†ÙØª Ùˆ بوي گس٠گاز Ùˆ گوگرد مي رقصد. تصوير پدر را پيچ Ùˆ تاب مي دهد. بيش از يك Ù„ØØ¸Ù‡ طول نمي كشد، ÙØ§ØµÙ„Ø© ميان٠دو پلك زدن. به چشم بندي مي ماند. به ÙØ±ÙŠØ¨Ù سراب Ùˆ دلواپسي٠تشنگي. چهار پاسبان٠گردن ÙƒÙ„ÙØª Ùˆ باتون به دست صاعقه وار سررسيده اند. چنانچون اجل معلق در برهوت Ùˆ نيش٠مار٠بوآ كه ناگهان مقابلت سبز شده باشد. خاكستر شدن جسم Ùˆ پاره پاره شدن Ø±ÙˆØ Ùˆ دستي كه به استعانت سوي ماه، سوگلي آسمان دراز مي كني، Ùˆ چاك چاك شدن دل Ùˆ قطره قطره رسوخ سَم را در جانت دنبال مي كني Ùˆ به هزارهزار دستاويز مي آويزي تا Ø§Ù†ØØ·Ø§Ø· تنت را انكار كني، چشم مي چرخاني تا ناجي يي دوان دوان به تو نزديك شود، نيشتر در رگت ÙØ±Ùˆ كند Ùˆ پادزهري بر زخم٠سيالت بگذارد. زير نگاه٠ماه تو را كول بگيرد Ùˆ از وادي٠درد به خانه اي، مأوايي، جايي برساند Ùˆ آن Ù„ØØ¸Ø© دلدوز همه در ذهن ات ØØ§Ø¶Ø± مي شوند تا ميزان٠رنج Ùˆ عذابت را بسنجند. پدر را كشان كشان سوار ماشين مي كنند. پدر گداخته مقاومت مي كند، اما لام تا كام نمي گويد. گلاويز پاسبانهاست. چاره اش نمي كنند. در٠ماشين بسته مي شود. دود٠سياه٠گازوييل از اگزوزش هراسان Ùˆ پت پت كنان بيرون مي دود. دود مانند دو دست٠سياه بزرگ خيال دارد ماشين را، به خاطر دل٠بينوا Ùˆ Ú¯ÙØ¬Ø³ØªØ© من، سر جايش ميخكوب كند. چون پهلواني برهنه Ùˆ رزمجو Ùˆ زورآور پشت٠ماشين لكنته را Ø³ÙØª مي گيرد. ماشين گاز مي دهد. گاز مي دهد. دو دست٠سياه٠پهلوان Ø´ÙÙ„ مي شود. همسان٠دو پاره ابر٠ØÙŠØ±Ø§Ù†Ú¯Ø±Ø¯ سست مي شوند Ùˆ از هم وا مي روند. تلاش٠مأيوسانه ات هبا مي گردد. دو دستÙ٠سياه بر سر زنان روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت مي نشيند. مي غلتد Ùˆ آرام آرام در بطن ناتواني Ùˆ تنهايي اش تباه مي شود. پت پت Ùˆ قارقار ماشين خندة تمسخر تماشاچيان است. Ø¢ÙØªØ§Ø¨ گستاخ Ùˆ ØªÙØªÙ‡ تازيانه مي زند. باد به كودني در ناوداني مي پيچد، لابه مي كند، سوت مي كشد. كاهل Ùˆ ناباور ايستاده ام. Ù…Ú˜Ù‡ نمي زنم. زنبوري وزوزكنان ذهن Ùˆ هوشم را نيش مي زند. دو قطره Ø§Ø´ÙƒÙ Ø¯ÙØ±Ùشت مي جوشد Ùˆ در گوشة چشمهايم مي خشكد. دلشوره اي با خش خشي شوم در رگهايت مي دود. تشويشي ناشناخته در جانت قشقرق به پا مي كند. تمام منطره هايت Ø´ÙØ§Ùيت٠دل انگيز Ùˆ بزرگشان را از دست مي دهند. سردار سوار٠اسب٠ابلق با همراهانش به تاخت مي آيد. عنان٠اسبش را به چربدستي مي چرخاند. به طرÙÙ… مي آيد. چشم غره مي رود. با وقاري مرعوب كننده انگشتش را به سويم نشانه مي رود. سر Ùˆ رويش غرق٠غبار راه Ùˆ عرق است. از بيابان نمك سود يا نيزاري سوخته رسيده است: نمك به ØØ±Ø§Ù… ميخوان سرش رو زير٠آب بكنن، ايستادي Ø¨ÙØ±Ø¨Ùر من رو نگاه ميكني، نكنه Ù…ÙØ±Ø¯ÙŠ! برو دنيا رو خبر كن، روزگار٠سياه پستانيست به هيچكس نميشه تكيه كرد، بجنب نخاله.
اسب٠ابلق روي پاهايش بلند مي شود Ùˆ شيهه مي كشد. پدر بزرگ مهميز بر پهلوي اسبش مي زند Ùˆ شتابان دورمي گردد. زهره ترك شده Ùˆ دستپاچه مي دَوَم. مي دَوَم. ماشين همچون كلاغي دله دزد چيز بزرگ Ùˆ عزيزي را از من مي ربايد Ùˆ پر مي كشد. دور Ùˆ دورتر مي شود. كوچك Ùˆ كوچكتر مي گردد. مي دَوَم. دو پاي لاغر Ùˆ سياه سوخته ام جز به دويدن نمي انديشد. دلشده مي دوم. كابوسهاي بي معني در جولانگاه اوهام از هم دريده مي شوند، رنگ مي بازند. استمداد، نياز ذهني٠در هم ريخته Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ايست. روز، برنز صيقل خورده در تلألويي ØªÙˆÙØ§Ù†ÙŠ Ø²Ù…ÙŠÙ† را نقش مي زند. خنده زار Ùˆ انگشت نماي تماشاچيان در ØØ±ÙŠÙ‚ تØÙ‚ير مي دَوَي. من، تو، ملخ٠مسلخي در مدار درد يخ مي زني. كسي در كاسة مسي پهلوان سكه اي نمي اندازد. ضربان قلب، خون Ùˆ خستگي را خامكارانه به كاسة سرت مي دواند. آشوبهاي خشن در تو شتاب مي گيرند، مي دوي تا تعلل نكبت را بتاراني Ùˆ آن Ù†ÙŽÙَس٠نÙيس٠به سرقت Ø±ÙØªÙ‡ را بازگرداني. ورجه وورجه مي كنم. Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ زنان صدايم در گريه راه مي گيرد: بابا، بابا، Ú¯ÙÙ‡ خوردم، بستني نميخوام. بابا، بابا، بيا غلط كردم. كجايي، كجا… نااميد برمي گردم Ùˆ به طر٠خانه مي دَوَم. به سقاخانه مي رسم. از ظرÙ٠برنجي٠بسته به زنجير٠زرد هول هولكي آب مي نوشم. آب در گلويم مي شكند. Ù†ÙŽÙَسم مي ميرد. سرÙÙ‡ مي كنم Ùˆ مي دَوَم. از كوچه ها مي گذرم. كوچه ها در هم مي چرخند. از روي جوي لجن مي Ù¾ÙØ±ÙÙ…. عطش عطش عطش امانم را مي Ø¨ÙØ±Ù‘د. از « بمبو1» ÙŠ سر٠« لين2»، Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ آب مي نوشم. ØØ±ÙƒØª تند آب را در رگهايم ØØ³ مي كنم. همين ØØ§Ù„است كه رگهايم منهدم شوند. هرم گرما، طعم٠شيرين Ùˆ خنك بستني را در دهانم يكسره آب مي كند. مزه اش اما ته٠زبانم خشك مي شود. مي دَوَم، دويدن تمام نمي شود. زمين، سنگ خارا، زير پايم هر Ù„ØØ¸Ù‡ Ø³ÙØª تر مي شود.آسمان سرب٠جوشان بر سرم مي پاشد، مي سوزم Ùˆ تاول سرخ Ùˆ چركين مي زنم. اگر به من دست بزني از هم وامي روم، بر زمين مي ريزم Ùˆ خرد مي شوم. همه چيز مي دَوَد. مي چرخم، همه چيز مي چرخد. مي ايستم تا Ù†ÙØ³ تازه كنم. اشيا در سرم، در مغزم، در ذهنم مي دود. مي رسم Ùˆ از زير پنجرة چوبي مادر را به زاري آواز مي دهم. مادر ØØªÙ…اً كنار ØÙˆØ¶Ù وسط ØÙŠØ§Ø· سر٠طشت٠مسي، كوه٠رختهاي چرك را مي Ø´Ùويَد. دوباره پودر « ÙØ§Ø¨Â« مي ريزد Ùˆ لباسهاي چركمرده را Ú†Ù†Ú¯ مي زند. كمرش، دستهايش Ø³ÙØ± شده اند. مرغها Ùˆ خروسها دور Ùˆ برش مي پلكند. دانه مي چينند. صداي قدقدشان بلند است. خروسها بال بر هم مي كوبند Ùˆ مي خوانند. جوجه ها آزادانه در ØÙŠØ§Ø· مي دوند Ùˆ سوسكها را شكار مي كنند. ØÙŠØ§Ø· در ذهنم مي چرخد. انگار كنيد دستي به مستأجري تازه، خانه را نشان مي دهد. صدا مي پيچد، Ù…Ù„Ø§ØØ¸Ù‡ كنيد؛ Ù€ يك خونة نقلي٠خوب، نه زياد دلباز نه زياد دل آزار. ببينيد اين ØÙŠØ§Ø·ØŒ دو اتاق٠تو در تو با ديوارهاي دوغاب خورده، ايوان كوچك Ùˆ چند پله، اتاقك كنار٠راه پله ها اتاقك راجي Ùˆ تخت Ùنري اش با صداي خشك Ùˆ پشه بند، ÙƒÙ٠سمنتي٠ØÙŠØ§Ø·ØŒ ديوارهاي بلند همسنگ٠قلعه اي رخنه ناپذير كه تابش خورشيد را به زØÙ…ت مي اندازد، ديوارهايي كه تو Ùكر مي كني هم اكنون از دل٠دريا سر به در آورده اند Ùˆ هنوز روØÙ ماهيان، ماهرانه Ùˆ Ù…ØªÙØ±Ø¹Ù† مشغول شناگري اند. لانة مرغها Ùˆ خروسها، ØÙبانه Ùˆ كوزه Ùˆ ريگي در آن Ùˆ آب گوارايش، « دارامÙ1» ذخيرة آب٠هميشه ملول، درخت٠زبان گنجشك با جار Ùˆ جنجال گنجشكهايش. چطور است مي خريد؟ به خدا كلي مشتري٠دست به نقد دارد Ù€.. عكسها يكي يكي در خيالم رژه مي روند Ùˆ به شتاب مي دوند. مادر را دوباره آواز مي دهم. صداي بريده ام در گوشهايم مي دود Ùˆ چرخ مي خورد. اسبي در سينه ام Ú¯ÙØ±Ù¾ Ú¯ÙØ±Ù¾ Ú¯ÙØ±Ù¾ مي دود. اشك Ùˆ هق هق هم ØØªÙŠØŒ تسكين مختصري نمي دهد Ùˆ بر زخم٠تقصيرت مرهم نمي نهد. تنها التهاب تب آلوديست كه تمام اندامت را در آتش شماتت مي سوزاند: ننه ننه ننه، بدو بابا رو بردن، تو رو خدا بدو، تو رو خدا... مادر با دلهره، ساعد سيمين Ùˆ النگوهاي طلايش را به صدا در مي آورد. برق٠هژده عيار٠تمام، ابتدا روي ديوار، سپس روي آب ØÙˆØ¶ Ùˆ سرانجام روي صورتش بازي بازي مي كند. همه چيز٠مادر به پنجرة چوبي هيبت، ØØ±Ù…ت Ùˆ اعتباري سترگ مي دهد. اشيا Ùˆ زمان در Ù…Ù†Ø´ÙˆØ±Ù ØØ±ÙƒØª Ùˆ رنگ Ùˆ تركيب، دگرگون مي شوند. ØØ¶ÙˆØ± روشن مادر همچون خورشيد Ùˆ شولاي آتشين اش، زيبا Ùˆ بزرگ Ùˆ جاودانيست. جوهر جانش به جهان، هستي مي بخشد، كوكبي نادر در كهكشانها Ùˆ تودرتوهاي Ù…Ø®ØªÙ„ÙØ´. سرش را از پنجره بيرون مي آورد. هماندم آسمان به Ø±Ù†Ú¯Ù Ú¯Ù„Ù Ù†ÙŠÙ„ÙˆÙØ± آبي در مي آيد. دسته اي سار در مكثي دلپذير Ùˆ بي نظير كوچه را سايه روشن مي زنند. چشمهاي سرمه كشيده Ùˆ خال سبز٠چانه اش، هراسش را بازتاب مي دهد. لب٠زيرينش را به دندان مي گيرد. بر گونة نازنين Ùˆ مغرورش سيلي مي زند. صداي پر تشويش اش را جرينگ جرينگ النگوها، همراهي مي كنند: خدا مرگم بده، كجا بردن؟ خدايا رØÙ… كن… صداي منقطع Ùˆ بي ÙƒÙØ§ÙŠØªÙ… به سختي از دهانم بيرون مي آيد: گداخونه.
خدايا دخيلت، خدايا توبه، گداخونه؟ گداخونه بردنش چه كار، اونجا ديگه كدوم گورييه. خدايا يه كيلو مشكل گشا نذر مي كنم اگه به خير بگذره...
و مثل هميشه از يادش مي رود.
2008-07-17