بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی» / رضا بی شتاب
به نسیم خاکسار
Ù€ سلام عليكم Øاج آقا، Øال سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØمت شما…
بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی»
Ùریب٠جهان قصه ÛŒ روشن است سØر تا Ú†Ù‡ زاید شب آبستن است
ØاÙظ
به نسیم خاکسار
رضا بی شتاب
... پدر دست٠راستم را در دست گرÙته است. نقش چشمهايش را بازي مي كنم. بازيگري سرتق، يكدنده Ùˆ خيره سر. مانند Ùرمانده اي ترش روي Ùˆ مقتدر Øكم مي كنم Ùˆ بسيار لذت مي برم. از اطاعت آميخته به ترس ديگران سرمست مي شوم. تمام قدرت Ùˆ تكيه گاه پدر، منم. بي من قدم از قدم بر نمي دارد. كوري راهها را بي مصر٠مي سازد Ùˆ زيباييها در تاريكي Ù…Ùقود مي شوند. پاها بر لب٠پرتگاه با معصوميتي ملتمسانه معطل مي مانند، هر چند در معصوميت هيچ مصونيتي نيست. ترس، اراده را جنايتكارانه اره مي كند Ùˆ تو ترشØ٠اين خون بي خشوع را در جانت، چكه چكه مي چشي. Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù¾ÙŠØ´ چشمت معلق مي زنند، هر ساية مختصري به سختي٠صخره اي ناصا٠و متكبر دلت را از جاي بر مي كَنَد. عصاي آبنوس را چون جسدي بي صاØب در دست٠چپ گرÙته ام Ùˆ روي زمين مي كشم. صداي پدر آرام Ùˆ خوشگوار دلالتم مي كند: گوش كن پسر، تو ديگه بزرگ شدي بازيگوشي Ùˆ شيطنت رو بذار كنار. درس بخون، آدم بيسواد با آدم كور Ùرقي نداره، اگه داره بگو داره، بگو ديگه، نه نداره، باريكلا، مو تا Øالا هيچ مضايقه Ùˆ گرÙت Ùˆ گيري در Øقت كردم؟ نه نكردي، اØسنت، اگه ميخواي جلالت مآب بشي بايد Ú†Ù‡ كار كني، درس بخونم، Ø¢Ùرين. اگه با سواد بشي، آقاي خودتي. مو اگه سواد داشتم Øالا رئيس كل ارتش كشور بودم، ردخورم نداره، ميدوني كه اهل چاخان پاخان نيستم.
به پهلويم سÙÙ‚Ùلمه مي زند. آهسته مي كوبد پس٠كله ام: Ù…Ú¯Ù‡ كرم داري بچه! خو خرابش ميكني پدر سگ٠كله خر. نميتوني مثه بچة آدم راه بري، دنده هات ميخاره؟ به من گوش ميكني يا نه ØŸ آره گوش ميكنم، يهو Ùردا ميرسه ميبيني اي دل غاÙÙ„ØŒ هيچ كاري نكردي اونوقت بايد Ú†Ù‡ كار كني؟ نميدونم، بدبخت ميشم، آهان، اونوقت بايد باد بخوري Ùˆ ك٠بريني. ايقدم مثه سقز به مو نچسب، جوري دستمو بگير كه چي؟ كه انگار نگرÙتم، قربون٠بچة چيز Ùهم.
عصا را مي زنم زير بغلم. شيارهاي پيشاني پدر از هم باز مي شود: اگه آشنا ديدي ÙÙŠ الÙور دستمو ول كن تا Øال Ùˆ اØوال كنم. راه مي رويم Ùˆ من در ذهنم در دلم هزار توطئة خنده دار Ùˆ مضØÙƒ مي پزم تا هم بخندم Ùˆ هم تلاÙي٠سقلمه اش را در بياورم، تا ديگر نصيØتم نكند Ùˆ خودش راهش را بگيرد Ùˆ برود: بابا، بابا، Øاجي مرغي داره ميياد اوناهاش… دستش را به سرعت از ميان دستم بيرون مي كشد. دستم عرق كرده است: كو بابا، كو بابا؟
ـ اون دست٠خيابون. توي سايه.
Ù€ سلام عليكم Øاج آقا، Øال سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØمت شما…
در دلم مي گويم دماغ سوخته مي خريم Ùˆ به ناداني، غش غش مي خندم. غرور٠غريزي اش را زير دندان مي جَوَد. شيارهاي پيشاني اش در هم Ùشرده مي شوند. سرت را از زير Øباب تØقير مانند Øالت Ø®ÙÚ¯ÙŠ Ùˆ Ø®Ùت بالا مي آوري، آه٠سرد سينه را با درايت Ùˆ متانت در هوا رها مي كني تا زمان٠كند آهنگ Ùˆ جاسنگين بگذرد، برق٠ساطع ساطوري براÙراشته Ùˆ قاطع Ùرود آيد تا Ù…Ùصل هاي انس Ùˆ الÙت را بگسلاند. دستش را با اØتياط Ùˆ آرام مي گيرم. مشتش را بالا مي برد. جاخالي مي دهم. مي ماند. نمي زند. پكر Ùˆ دل آزرده آه مي كشد: شير كه پير ميشه، ريشخندچي٠روباه ميشه. Øالا Øكايت مونه. ميخندي، نه؟ يه روزم روزگار به تو ميخنده. زياد غره نشو، صابون پيري به تن٠تو هم ميخوره. بازم Ù‡ÙرهÙرهÙر ميخندي؟ تو جنست جَلَبÙه، نَغَل. اي واي Ùلك. ميگن وقتي نعمت Ùˆ لَعنَت قاطي شد زندگي يه پول٠سياهم نمي ارزه، تو كه ملتÙت٠ايي چيزا نميشي. الكي خوشي، نه؟ Ùعلاً همينطور براي خودت بچرخ Ùˆ گوز كلاÙÙ‡ كن. باشه يه روز به ØرÙÙ… ميرسي. بريم، بريم بابا... مو اگه چيزي ميگم براي خودت ميگم ما كه Ø¢Ùتاب لب٠بوميم Øالا نپريم Ùردا ØÙكماً ميپريم. ولي تو هيچي نميشي با ايي كارات Ùˆ رَويه اي كه پيش گرÙتي، يا گردنه گير Ùˆ طرار ميشي يا خيالبا٠و دروغگو.
صداي عصاي آبنوس مثل صداي داركوب در كاسة سرم مي پيچد. گاري بستني Ùروشي با جار Ùˆ جنجال مي گذرد: بستني تخم مرغي، بستني نوني، بستني پاك جگرت رو جلا ميده. آهاي بچه بدو كه دارم ميرم Ùˆ برنمي گردم.
دلم بستني پاك مي خواهد، پدر نمي خرد Ùˆ دستم را به ضرب از ميان دست عرق كرده Ùˆ پر قدرتش يبرون مي كشم. چهرة پدر ملتهب است: اگه برام بستني پاك نخري بايد خودت بري خونه. پدر هاج Ùˆ واج مي ايستد. دو قدم به ترديد برمي دارد. سرش را به شدت عقب مي كشد. مقابلش ديوار يا سد سياهي قدبراÙراشته است. باد با موسيقي مسموم Ùˆ صرعي اش روي مناره ها Ùˆ بامها همراه صداهاي Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ گمي به چاووشي Ùˆ چالاكي مي رقصد، تاريكي اما ترك نمي خورد. مستأصل با خيالي شكننده Ùˆ بي شكيب در مي ماني. خشمگين دندان قروچه مي كند: Øالا براي مو ÙƒÙركÙري ميخوني. پدر سگ عادت كردي باج بستوني، نه؟ ايدÙعه چيزي نمي ماسه Øالا هي عر Ùˆ تيز كن، خوبه كج كلاخان نيستي، Øي٠از طلا كه خرج٠مطلا بشه. Ùكر ميكني دستموگذاشتي توي Øنا. كورخوندي بچه بلاخره به Ú†Ù†Ú¯Ù… مي اÙتي كه، اگه بگيرمت بÙÙ‡ ات رØÙ… نميكنم بلايي به روزت بيارم كه به گربه بگي ابوالقاسم. تقاص ايي ناÙرموني رو از توي چشمت درمييارم. Øالا صبر كن... ميخندي، نه؟ باشه نشاشيده شب درازه، تو Ú†ÙŠ از آب Ùˆ Ú¯Ù„ در بياي، نميدونم. بر باعث Ùˆ بانيش لعنت كه با سينما Ùˆ تلوزيون بچه هاي مردمو از راه به در كردن. ديگه كوچيك Ùˆ بزرگ سرشون نميشه، نمي Ùهمن اØترام يعني Ú†Ù‡.
به سختي آه مي كشد. بر زانويش مي كوبد. در ظلمت٠نازل شده ات كوچك مي شوي، زانو مي شكاني Ùˆ با طمأنينه Ú†Ù†Ú¯ پا مي نشيني بي پناه به ديوار كاهگلي٠شكم داده Ùˆ منتظر٠ويراني نهايي، تكيه مي دهي. سيگار«اÙشنو» اش را از قوطي٠Øلبي در مي آورد. سر Ùˆ ته سيگار را چند بار تق تق تق روي در٠قوطي Øلبي٠رنگباخته مي كوبد. كبريت مي كشد Ùˆ سيگارش را روشن مي كند. شعلة كبريت در تخم چشمهايش مي درخشد Ùˆ ناپديد مي شود. مثل٠مجسمه هاي سنگي٠مصري مبهوت مانده اي، دود٠سپيد چرخان از سوراخهاي بيني ات بالا مي آيد، روي موهاي ÙÙ„ÙÙ„ نمكي ات پخش مي شود. غم روي لبهايت داغمه بسته است. اغوا شدة غمي. تصويرت را دود سپيد موميايي مي كند. جمله اي را به نجوا زير دندان جر مي دهي تا دل٠دادباخته Ùˆ رنجورت خنك شود. روشنايي٠مشبكي ديوار را شخم مي زند: بد اصل، غربتي، نااهل Ùˆ Øروم لقمه. ميÙهمي Øروم لقمه يعني چه؟ بدبخت تو اگه پات روي مار باشه، پاتو براي مو از روي مار برنميداري. خب برندار، ميخوام صد سال سياه برنداري. همي Øاجي مرغي ØÙŠ Ùˆ Øاضر، ده سالش بوده كه نميدونم از كدوم ده كوره با يه مرغ Ùˆ يه خروس بلن ميشه ميياد توي ايي ولايت Ùˆ پول پارو ميكنه. Øالا نيگاش كن، سرمايه Ø´ هنگÙته صدتا مثه مارو ميخره Ùˆ در راه٠خدا آزاد ميكنه. هي، بياد روزيكه آب بدوه، نون بدوه تو هم دنبالش بدوي. منو اَنَك ميكني، ها؟ از اينا سرمشق بگير بچه. وقتي زرتت قمصور شد ديگه Ùايده نداره، هي بخور Ùˆ بريز توي خندق بلا Ùˆ مستراب پر كن. امثال تو Ùقط نازكي٠كارو مي بينن Ùˆ كلÙتي٠نون.
نگاهش به من است. در بهت، Ùˆ تنها. دلريش، جگرم مي سوزد. اما نمي Ùهمم چرا. ابعاد دردت را درنمي يابي. تاريكي مانند توتيايي است كه به چشمت كشيده مي شود Ùˆ پشت٠اين چشم بند٠باÙته از بردباري چيزي جز عجز Ù…Øض وجود ندارد. چشمهاي درشت عسلي اش خيره به من است. از اين نگاه٠تاريك واهمه دارم. مي دانم كه مرا نمي بيند. تنها خاطره Ùˆ تصوير مبهم مرا در روشني مغزش ساخته است. عصاي آبنوس را در هوا تاب مي دهم. سعي مي كنم از Øنجره ام صداي Ùيل در بياورم. آن دست٠خيابان با Ùاصله اي Øساب شده ايستاده ام. نگاهش مي كنم. تنهايي Ùˆ تاريكي چشمهايش را نمي Ùهمم. تنها طعم بستني است كه با جيرجير٠چرخهاي گاري Ùˆ صداي مرد٠دوره گرد دور مي شود. لجوجانه ته٠عصا را به زمين مي كوبم: بستني، بستني، بستني. پدر لبخند مي زند: ميگن داغ٠عزيز يه ساله داغ شكم صد سال. اي مار٠كبرا بزنه به اون زبونت بچه. قهر ورچسوندي رÙتي اون دست٠خيابون كه Ú†ÙŠ بشه! آهاي يارو Ùكر ميكني نمي بينمت،بستني، بستني، بستني، اØمق تو منو نمي بيني، توي اون كلة پوكت هي چيز به هم ببا٠و كلاهبرداري كن. عاقبت به خير نميشي بچه، بستني، بستني، بستني، راست ميگن چشته خور از ميراث خور بدتره، Ùلاني با مو،كه نميتوني شاخ به شاخ بشي اگه Ùكر كردي ميتوني عرض اندام بكني معلومه كه Ù…ÙØ®Ùت كار نمي كنه، بستني، بستني، بستني، اوهوي Ù„Ùختي، لالموني بگيري. يه هل٠پوك يه پاپاسي ارث Ùˆ ميراث ندارم، اصلن Ùˆ ابدن. صدامو ميشنÙÙŠ يا نه؟ بعد عين٠هيزم٠نسوز هي بايد دود كني دود كني تا دود بشي. مي بينمت آس Ùˆ پاس Ùˆ گرسنه كه آه نداري با ناله سودا كني. يه روز دلت ميسوزه، وقتي كه ديگه راه٠پس Ùˆ پيش نداري، دچار Ú†Ù‡ كنم Ú†Ù‡ كنم ميشي، مي اÙتي تو Ù‡Ú†Ù„ Ùˆ از خجالت جرأت نمي كني جايي Ø¢Ùتابي بشي، بستني، بستني، بستني، آهاي ØراÙØŒ خل وضع، Øتمن مي نويسي يا به همه ميگي، بابام خسيس Ùˆ ناخن خشك بود. وقتي كه مو استخونامم زير٠خاك پوسيد، ميشيني براي يه عده از خودت الا٠تر، اينارو با آب Ùˆ تاب تعري٠ميكني اونام Øتمن ميگن؛ Ù†Ú¯Ùˆ! عجب عجب، اي بابا، Øتمن سيگاري هم ميشي، عرقم ميخوري، زنبازي هم ميكني، قمارم كه رو شاخشه، هميشه يه چشمت اشك ميشه Ùˆ يه چشمت خون، بستني، بستني، بستني، دروغه پرت Ùˆ پلا ميگه، بشنÙين ولي باور نكنين. ميخواد سر٠شما رو شيره بماله، كه بهش يه تيكه نون يا دو زار قرض بدين، بستني، بستني. بستني، پدر دلخسته پوزخند مي زند Ùˆ سرش را تكان تكان مي دهد. صداي سگ Ùˆ گربه در مي آورم: اي داد، اي داد، هر Ú†Ù‡ بگندد نمكش ميزنن واي به روزي كه بگندد نمك، بدبخت٠ياغي، دزد٠سر٠گردنه ميشي، برا سرت جايزه ميذارن Ùˆ اونوقت مجبور ميشي از ساية خودتم بترسي Ùˆ توي سوراخ موش قايم بشي. وقتي Ù…Øتاج نون شب شدي Ùˆ اÙتادي به Ú†Ùس خوري، پيش٠هر كس Ùˆ ناكس دست دراز كردي، گرن كج كردي، مي Ùهمي كه مو Ú†ÙŠ مي Ú¯Ùتم، موهامو كه توي آسياب سÙيد نكردم، اونقدر بايد دود چراغ بخوري تا شايد آدم بشي. آدم شدن هم كار٠هر كسي نيس، Øيوون كه زياده، مييان Ùˆ ميرن، كسي هم ÙƒÙŽÙƒÙØ´ نمي گزه.
آدامس٠خروس نشان٠چند بار جويده شده را از ته٠جيبم مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. در آسياب دهان نرمش مي كنم Ùˆ به ته عصا مي چسبانم. عصا را سر٠دست مي گيرم. ملخي چند بار پر مي زند. اجل دور سرش مي چرخد. ملخ به آدامس مي چسبد. تقلا مي كند. بالهاي نازك Ùˆ غريبش مي شكند. از آدامس جدايش مي كنم. با قساوت تمام باقيماندة بالهاي نازكش را مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. آدامس را دوباره مي چسبانم ته جيبم. ملخ را مي گذارم زمين تا راه برود. شاخكهايش را مرتب به سرش مي كوبد. درد دارد. شاخكهايش را هم از تن اش جدا مي كنم. دور خودش مي چرخد. از درد مچاله مي شود. آب٠زرد٠غليظي از دهانش بيرون مي زند. Øتماً دارد درد مي كشد Ùˆ گريه مي كند. صداي زنجموره اش را نمي شنوم. تو چطور، آيا صدايش را مي شنوي؟ در عذاب٠انزوا Ùˆ دردت از Øركت باز مي ماني. همان انزواي ناملموس Ùˆ پنهاني در بي پاياني مرگ متداول. سزاي پاگرÙتن Ùˆ پريدن٠كوچك Ùˆ پر خطرت، نيستي ست. سر٠چهار راه باد٠گرم Ùˆ پر غباري، تودة خاري را به بازي گرÙته است. گرباد كوچك قي٠مي شود Ùˆ مي گذرد. ملخ را با خود برده است. زمان٠لزج روي آسÙالت خيابان اÙتاده Ùˆ جان مي بازد. وقت، چرخش عقربه هايش را نمي شناسد. گرداگردت چيزي جز گردباد نبود. ميان خيابان سرابي آغشته به دوده هاي Ù†Ùت Ùˆ بوي گس٠گاز Ùˆ گوگرد مي رقصد. تصوير پدر را پيچ Ùˆ تاب مي دهد. بيش از يك Ù„Øظه طول نمي كشد، Ùاصلة ميان٠دو پلك زدن. به چشم بندي مي ماند. به Ùريب٠سراب Ùˆ دلواپسي٠تشنگي. چهار پاسبان٠گردن كلÙت Ùˆ باتون به دست صاعقه وار سررسيده اند. چنانچون اجل معلق در برهوت Ùˆ نيش٠مار٠بوآ كه ناگهان مقابلت سبز شده باشد. خاكستر شدن جسم Ùˆ پاره پاره شدن Ø±ÙˆØ Ùˆ دستي كه به استعانت سوي ماه، سوگلي آسمان دراز مي كني، Ùˆ چاك چاك شدن دل Ùˆ قطره قطره رسوخ سَم را در جانت دنبال مي كني Ùˆ به هزارهزار دستاويز مي آويزي تا انØطاط تنت را انكار كني، چشم مي چرخاني تا ناجي يي دوان دوان به تو نزديك شود، نيشتر در رگت Ùرو كند Ùˆ پادزهري بر زخم٠سيالت بگذارد. زير نگاه٠ماه تو را كول بگيرد Ùˆ از وادي٠درد به خانه اي، مأوايي، جايي برساند Ùˆ آن Ù„Øظة دلدوز همه در ذهن ات Øاضر مي شوند تا ميزان٠رنج Ùˆ عذابت را بسنجند. پدر را كشان كشان سوار ماشين مي كنند. پدر گداخته مقاومت مي كند، اما لام تا كام نمي گويد. گلاويز پاسبانهاست. چاره اش نمي كنند. در٠ماشين بسته مي شود. دود٠سياه٠گازوييل از اگزوزش هراسان Ùˆ پت پت كنان بيرون مي دود. دود مانند دو دست٠سياه بزرگ خيال دارد ماشين را، به خاطر دل٠بينوا Ùˆ Ú¯Ùجستة من، سر جايش ميخكوب كند. چون پهلواني برهنه Ùˆ رزمجو Ùˆ زورآور پشت٠ماشين لكنته را سÙت مي گيرد. ماشين گاز مي دهد. گاز مي دهد. دو دست٠سياه٠پهلوان Ø´ÙÙ„ مي شود. همسان٠دو پاره ابر٠Øيرانگرد سست مي شوند Ùˆ از هم وا مي روند. تلاش٠مأيوسانه ات هبا مي گردد. دو دستÙ٠سياه بر سر زنان روي آسÙالت مي نشيند. مي غلتد Ùˆ آرام آرام در بطن ناتواني Ùˆ تنهايي اش تباه مي شود. پت پت Ùˆ قارقار ماشين خندة تمسخر تماشاچيان است. Ø¢Ùتاب گستاخ Ùˆ تÙته تازيانه مي زند. باد به كودني در ناوداني مي پيچد، لابه مي كند، سوت مي كشد. كاهل Ùˆ ناباور ايستاده ام. Ù…Ú˜Ù‡ نمي زنم. زنبوري وزوزكنان ذهن Ùˆ هوشم را نيش مي زند. دو قطره اشك٠دÙرÙشت مي جوشد Ùˆ در گوشة چشمهايم مي خشكد. دلشوره اي با خش خشي شوم در رگهايت مي دود. تشويشي ناشناخته در جانت قشقرق به پا مي كند. تمام منطره هايت Ø´ÙاÙيت٠دل انگيز Ùˆ بزرگشان را از دست مي دهند. سردار سوار٠اسب٠ابلق با همراهانش به تاخت مي آيد. عنان٠اسبش را به چربدستي مي چرخاند. به طرÙÙ… مي آيد. چشم غره مي رود. با وقاري مرعوب كننده انگشتش را به سويم نشانه مي رود. سر Ùˆ رويش غرق٠غبار راه Ùˆ عرق است. از بيابان نمك سود يا نيزاري سوخته رسيده است: نمك به Øرام ميخوان سرش رو زير٠آب بكنن، ايستادي بÙربÙر من رو نگاه ميكني، نكنه Ù…Ùردي! برو دنيا رو خبر كن، روزگار٠سياه پستانيست به هيچكس نميشه تكيه كرد، بجنب نخاله.
اسب٠ابلق روي پاهايش بلند مي شود Ùˆ شيهه مي كشد. پدر بزرگ مهميز بر پهلوي اسبش مي زند Ùˆ شتابان دورمي گردد. زهره ترك شده Ùˆ دستپاچه مي دَوَم. مي دَوَم. ماشين همچون كلاغي دله دزد چيز بزرگ Ùˆ عزيزي را از من مي ربايد Ùˆ پر مي كشد. دور Ùˆ دورتر مي شود. كوچك Ùˆ كوچكتر مي گردد. مي دَوَم. دو پاي لاغر Ùˆ سياه سوخته ام جز به دويدن نمي انديشد. دلشده مي دوم. كابوسهاي بي معني در جولانگاه اوهام از هم دريده مي شوند، رنگ مي بازند. استمداد، نياز ذهني٠در هم ريخته Ùˆ آشÙته ايست. روز، برنز صيقل خورده در تلألويي توÙاني زمين را نقش مي زند. خنده زار Ùˆ انگشت نماي تماشاچيان در Øريق تØقير مي دَوَي. من، تو، ملخ٠مسلخي در مدار درد يخ مي زني. كسي در كاسة مسي پهلوان سكه اي نمي اندازد. ضربان قلب، خون Ùˆ خستگي را خامكارانه به كاسة سرت مي دواند. آشوبهاي خشن در تو شتاب مي گيرند، مي دوي تا تعلل نكبت را بتاراني Ùˆ آن Ù†ÙŽÙَس٠نÙيس٠به سرقت رÙته را بازگرداني. ورجه وورجه مي كنم. Ù†Ùس Ù†Ùس زنان صدايم در گريه راه مي گيرد: بابا، بابا، Ú¯ÙÙ‡ خوردم، بستني نميخوام. بابا، بابا، بيا غلط كردم. كجايي، كجا… نااميد برمي گردم Ùˆ به طر٠خانه مي دَوَم. به سقاخانه مي رسم. از ظرÙ٠برنجي٠بسته به زنجير٠زرد هول هولكي آب مي نوشم. آب در گلويم مي شكند. Ù†ÙŽÙَسم مي ميرد. سرÙÙ‡ مي كنم Ùˆ مي دَوَم. از كوچه ها مي گذرم. كوچه ها در هم مي چرخند. از روي جوي لجن مي Ù¾ÙرÙÙ…. عطش عطش عطش امانم را مي بÙرّد. از « بمبو1» ÙŠ سر٠« لين2»، Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ آب مي نوشم. Øركت تند آب را در رگهايم Øس مي كنم. همين Øالاست كه رگهايم منهدم شوند. هرم گرما، طعم٠شيرين Ùˆ خنك بستني را در دهانم يكسره آب مي كند. مزه اش اما ته٠زبانم خشك مي شود. مي دَوَم، دويدن تمام نمي شود. زمين، سنگ خارا، زير پايم هر Ù„Øظه سÙت تر مي شود.آسمان سرب٠جوشان بر سرم مي پاشد، مي سوزم Ùˆ تاول سرخ Ùˆ چركين مي زنم. اگر به من دست بزني از هم وامي روم، بر زمين مي ريزم Ùˆ خرد مي شوم. همه چيز مي دَوَد. مي چرخم، همه چيز مي چرخد. مي ايستم تا Ù†Ùس تازه كنم. اشيا در سرم، در مغزم، در ذهنم مي دود. مي رسم Ùˆ از زير پنجرة چوبي مادر را به زاري آواز مي دهم. مادر Øتماً كنار Øوض٠وسط Øياط سر٠طشت٠مسي، كوه٠رختهاي چرك را مي Ø´Ùويَد. دوباره پودر « Ùاب« مي ريزد Ùˆ لباسهاي چركمرده را Ú†Ù†Ú¯ مي زند. كمرش، دستهايش سÙر شده اند. مرغها Ùˆ خروسها دور Ùˆ برش مي پلكند. دانه مي چينند. صداي قدقدشان بلند است. خروسها بال بر هم مي كوبند Ùˆ مي خوانند. جوجه ها آزادانه در Øياط مي دوند Ùˆ سوسكها را شكار مي كنند. Øياط در ذهنم مي چرخد. انگار كنيد دستي به مستأجري تازه، خانه را نشان مي دهد. صدا مي پيچد، ملاØظه كنيد؛ Ù€ يك خونة نقلي٠خوب، نه زياد دلباز نه زياد دل آزار. ببينيد اين Øياط، دو اتاق٠تو در تو با ديوارهاي دوغاب خورده، ايوان كوچك Ùˆ چند پله، اتاقك كنار٠راه پله ها اتاقك راجي Ùˆ تخت Ùنري اش با صداي خشك Ùˆ پشه بند، ÙƒÙ٠سمنتي٠Øياط، ديوارهاي بلند همسنگ٠قلعه اي رخنه ناپذير كه تابش خورشيد را به زØمت مي اندازد، ديوارهايي كه تو Ùكر مي كني هم اكنون از دل٠دريا سر به در آورده اند Ùˆ هنوز روØ٠ماهيان، ماهرانه Ùˆ متÙرعن مشغول شناگري اند. لانة مرغها Ùˆ خروسها، ØÙبانه Ùˆ كوزه Ùˆ ريگي در آن Ùˆ آب گوارايش، « دارامÙ1» ذخيرة آب٠هميشه ملول، درخت٠زبان گنجشك با جار Ùˆ جنجال گنجشكهايش. چطور است مي خريد؟ به خدا كلي مشتري٠دست به نقد دارد Ù€.. عكسها يكي يكي در خيالم رژه مي روند Ùˆ به شتاب مي دوند. مادر را دوباره آواز مي دهم. صداي بريده ام در گوشهايم مي دود Ùˆ چرخ مي خورد. اسبي در سينه ام Ú¯Ùرپ Ú¯Ùرپ Ú¯Ùرپ مي دود. اشك Ùˆ هق هق هم Øتي، تسكين مختصري نمي دهد Ùˆ بر زخم٠تقصيرت مرهم نمي نهد. تنها التهاب تب آلوديست كه تمام اندامت را در آتش شماتت مي سوزاند: ننه ننه ننه، بدو بابا رو بردن، تو رو خدا بدو، تو رو خدا... مادر با دلهره، ساعد سيمين Ùˆ النگوهاي طلايش را به صدا در مي آورد. برق٠هژده عيار٠تمام، ابتدا روي ديوار، سپس روي آب Øوض Ùˆ سرانجام روي صورتش بازي بازي مي كند. همه چيز٠مادر به پنجرة چوبي هيبت، Øرمت Ùˆ اعتباري سترگ مي دهد. اشيا Ùˆ زمان در منشور٠Øركت Ùˆ رنگ Ùˆ تركيب، دگرگون مي شوند. Øضور روشن مادر همچون خورشيد Ùˆ شولاي آتشين اش، زيبا Ùˆ بزرگ Ùˆ جاودانيست. جوهر جانش به جهان، هستي مي بخشد، كوكبي نادر در كهكشانها Ùˆ تودرتوهاي مختلÙØ´. سرش را از پنجره بيرون مي آورد. هماندم آسمان به رنگ٠گل٠نيلوÙر آبي در مي آيد. دسته اي سار در مكثي دلپذير Ùˆ بي نظير كوچه را سايه روشن مي زنند. چشمهاي سرمه كشيده Ùˆ خال سبز٠چانه اش، هراسش را بازتاب مي دهد. لب٠زيرينش را به دندان مي گيرد. بر گونة نازنين Ùˆ مغرورش سيلي مي زند. صداي پر تشويش اش را جرينگ جرينگ النگوها، همراهي مي كنند: خدا مرگم بده، كجا بردن؟ خدايا رØÙ… كن… صداي منقطع Ùˆ بي ÙƒÙايتم به سختي از دهانم بيرون مي آيد: گداخونه.
خدايا دخيلت، خدايا توبه، گداخونه؟ گداخونه بردنش چه كار، اونجا ديگه كدوم گورييه. خدايا يه كيلو مشكل گشا نذر مي كنم اگه به خير بگذره...
و مثل هميشه از يادش مي رود.
2008-07-17
Ù€ سلام عليكم Øاج آقا، Øال سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØمت شما…
بخشی از رمان٠چاپ نشده ی«جامه ی کاغذی»
Ùریب٠جهان قصه ÛŒ روشن است سØر تا Ú†Ù‡ زاید شب آبستن است
ØاÙظ
به نسیم خاکسار
رضا بی شتاب
... پدر دست٠راستم را در دست گرÙته است. نقش چشمهايش را بازي مي كنم. بازيگري سرتق، يكدنده Ùˆ خيره سر. مانند Ùرمانده اي ترش روي Ùˆ مقتدر Øكم مي كنم Ùˆ بسيار لذت مي برم. از اطاعت آميخته به ترس ديگران سرمست مي شوم. تمام قدرت Ùˆ تكيه گاه پدر، منم. بي من قدم از قدم بر نمي دارد. كوري راهها را بي مصر٠مي سازد Ùˆ زيباييها در تاريكي Ù…Ùقود مي شوند. پاها بر لب٠پرتگاه با معصوميتي ملتمسانه معطل مي مانند، هر چند در معصوميت هيچ مصونيتي نيست. ترس، اراده را جنايتكارانه اره مي كند Ùˆ تو ترشØ٠اين خون بي خشوع را در جانت، چكه چكه مي چشي. Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ù¾ÙŠØ´ چشمت معلق مي زنند، هر ساية مختصري به سختي٠صخره اي ناصا٠و متكبر دلت را از جاي بر مي كَنَد. عصاي آبنوس را چون جسدي بي صاØب در دست٠چپ گرÙته ام Ùˆ روي زمين مي كشم. صداي پدر آرام Ùˆ خوشگوار دلالتم مي كند: گوش كن پسر، تو ديگه بزرگ شدي بازيگوشي Ùˆ شيطنت رو بذار كنار. درس بخون، آدم بيسواد با آدم كور Ùرقي نداره، اگه داره بگو داره، بگو ديگه، نه نداره، باريكلا، مو تا Øالا هيچ مضايقه Ùˆ گرÙت Ùˆ گيري در Øقت كردم؟ نه نكردي، اØسنت، اگه ميخواي جلالت مآب بشي بايد Ú†Ù‡ كار كني، درس بخونم، Ø¢Ùرين. اگه با سواد بشي، آقاي خودتي. مو اگه سواد داشتم Øالا رئيس كل ارتش كشور بودم، ردخورم نداره، ميدوني كه اهل چاخان پاخان نيستم.
به پهلويم سÙÙ‚Ùلمه مي زند. آهسته مي كوبد پس٠كله ام: Ù…Ú¯Ù‡ كرم داري بچه! خو خرابش ميكني پدر سگ٠كله خر. نميتوني مثه بچة آدم راه بري، دنده هات ميخاره؟ به من گوش ميكني يا نه ØŸ آره گوش ميكنم، يهو Ùردا ميرسه ميبيني اي دل غاÙÙ„ØŒ هيچ كاري نكردي اونوقت بايد Ú†Ù‡ كار كني؟ نميدونم، بدبخت ميشم، آهان، اونوقت بايد باد بخوري Ùˆ ك٠بريني. ايقدم مثه سقز به مو نچسب، جوري دستمو بگير كه چي؟ كه انگار نگرÙتم، قربون٠بچة چيز Ùهم.
عصا را مي زنم زير بغلم. شيارهاي پيشاني پدر از هم باز مي شود: اگه آشنا ديدي ÙÙŠ الÙور دستمو ول كن تا Øال Ùˆ اØوال كنم. راه مي رويم Ùˆ من در ذهنم در دلم هزار توطئة خنده دار Ùˆ مضØÙƒ مي پزم تا هم بخندم Ùˆ هم تلاÙي٠سقلمه اش را در بياورم، تا ديگر نصيØتم نكند Ùˆ خودش راهش را بگيرد Ùˆ برود: بابا، بابا، Øاجي مرغي داره ميياد اوناهاش… دستش را به سرعت از ميان دستم بيرون مي كشد. دستم عرق كرده است: كو بابا، كو بابا؟
ـ اون دست٠خيابون. توي سايه.
Ù€ سلام عليكم Øاج آقا، Øال سركار خوبه، بچه ها Ùˆ عيال خوبن؟ عمر Ùˆ عزتتون زياد، به مرØمت شما…
در دلم مي گويم دماغ سوخته مي خريم Ùˆ به ناداني، غش غش مي خندم. غرور٠غريزي اش را زير دندان مي جَوَد. شيارهاي پيشاني اش در هم Ùشرده مي شوند. سرت را از زير Øباب تØقير مانند Øالت Ø®ÙÚ¯ÙŠ Ùˆ Ø®Ùت بالا مي آوري، آه٠سرد سينه را با درايت Ùˆ متانت در هوا رها مي كني تا زمان٠كند آهنگ Ùˆ جاسنگين بگذرد، برق٠ساطع ساطوري براÙراشته Ùˆ قاطع Ùرود آيد تا Ù…Ùصل هاي انس Ùˆ الÙت را بگسلاند. دستش را با اØتياط Ùˆ آرام مي گيرم. مشتش را بالا مي برد. جاخالي مي دهم. مي ماند. نمي زند. پكر Ùˆ دل آزرده آه مي كشد: شير كه پير ميشه، ريشخندچي٠روباه ميشه. Øالا Øكايت مونه. ميخندي، نه؟ يه روزم روزگار به تو ميخنده. زياد غره نشو، صابون پيري به تن٠تو هم ميخوره. بازم Ù‡ÙرهÙرهÙر ميخندي؟ تو جنست جَلَبÙه، نَغَل. اي واي Ùلك. ميگن وقتي نعمت Ùˆ لَعنَت قاطي شد زندگي يه پول٠سياهم نمي ارزه، تو كه ملتÙت٠ايي چيزا نميشي. الكي خوشي، نه؟ Ùعلاً همينطور براي خودت بچرخ Ùˆ گوز كلاÙÙ‡ كن. باشه يه روز به ØرÙÙ… ميرسي. بريم، بريم بابا... مو اگه چيزي ميگم براي خودت ميگم ما كه Ø¢Ùتاب لب٠بوميم Øالا نپريم Ùردا ØÙكماً ميپريم. ولي تو هيچي نميشي با ايي كارات Ùˆ رَويه اي كه پيش گرÙتي، يا گردنه گير Ùˆ طرار ميشي يا خيالبا٠و دروغگو.
صداي عصاي آبنوس مثل صداي داركوب در كاسة سرم مي پيچد. گاري بستني Ùروشي با جار Ùˆ جنجال مي گذرد: بستني تخم مرغي، بستني نوني، بستني پاك جگرت رو جلا ميده. آهاي بچه بدو كه دارم ميرم Ùˆ برنمي گردم.
دلم بستني پاك مي خواهد، پدر نمي خرد Ùˆ دستم را به ضرب از ميان دست عرق كرده Ùˆ پر قدرتش يبرون مي كشم. چهرة پدر ملتهب است: اگه برام بستني پاك نخري بايد خودت بري خونه. پدر هاج Ùˆ واج مي ايستد. دو قدم به ترديد برمي دارد. سرش را به شدت عقب مي كشد. مقابلش ديوار يا سد سياهي قدبراÙراشته است. باد با موسيقي مسموم Ùˆ صرعي اش روي مناره ها Ùˆ بامها همراه صداهاي Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ گمي به چاووشي Ùˆ چالاكي مي رقصد، تاريكي اما ترك نمي خورد. مستأصل با خيالي شكننده Ùˆ بي شكيب در مي ماني. خشمگين دندان قروچه مي كند: Øالا براي مو ÙƒÙركÙري ميخوني. پدر سگ عادت كردي باج بستوني، نه؟ ايدÙعه چيزي نمي ماسه Øالا هي عر Ùˆ تيز كن، خوبه كج كلاخان نيستي، Øي٠از طلا كه خرج٠مطلا بشه. Ùكر ميكني دستموگذاشتي توي Øنا. كورخوندي بچه بلاخره به Ú†Ù†Ú¯Ù… مي اÙتي كه، اگه بگيرمت بÙÙ‡ ات رØÙ… نميكنم بلايي به روزت بيارم كه به گربه بگي ابوالقاسم. تقاص ايي ناÙرموني رو از توي چشمت درمييارم. Øالا صبر كن... ميخندي، نه؟ باشه نشاشيده شب درازه، تو Ú†ÙŠ از آب Ùˆ Ú¯Ù„ در بياي، نميدونم. بر باعث Ùˆ بانيش لعنت كه با سينما Ùˆ تلوزيون بچه هاي مردمو از راه به در كردن. ديگه كوچيك Ùˆ بزرگ سرشون نميشه، نمي Ùهمن اØترام يعني Ú†Ù‡.
به سختي آه مي كشد. بر زانويش مي كوبد. در ظلمت٠نازل شده ات كوچك مي شوي، زانو مي شكاني Ùˆ با طمأنينه Ú†Ù†Ú¯ پا مي نشيني بي پناه به ديوار كاهگلي٠شكم داده Ùˆ منتظر٠ويراني نهايي، تكيه مي دهي. سيگار«اÙشنو» اش را از قوطي٠Øلبي در مي آورد. سر Ùˆ ته سيگار را چند بار تق تق تق روي در٠قوطي Øلبي٠رنگباخته مي كوبد. كبريت مي كشد Ùˆ سيگارش را روشن مي كند. شعلة كبريت در تخم چشمهايش مي درخشد Ùˆ ناپديد مي شود. مثل٠مجسمه هاي سنگي٠مصري مبهوت مانده اي، دود٠سپيد چرخان از سوراخهاي بيني ات بالا مي آيد، روي موهاي ÙÙ„ÙÙ„ نمكي ات پخش مي شود. غم روي لبهايت داغمه بسته است. اغوا شدة غمي. تصويرت را دود سپيد موميايي مي كند. جمله اي را به نجوا زير دندان جر مي دهي تا دل٠دادباخته Ùˆ رنجورت خنك شود. روشنايي٠مشبكي ديوار را شخم مي زند: بد اصل، غربتي، نااهل Ùˆ Øروم لقمه. ميÙهمي Øروم لقمه يعني چه؟ بدبخت تو اگه پات روي مار باشه، پاتو براي مو از روي مار برنميداري. خب برندار، ميخوام صد سال سياه برنداري. همي Øاجي مرغي ØÙŠ Ùˆ Øاضر، ده سالش بوده كه نميدونم از كدوم ده كوره با يه مرغ Ùˆ يه خروس بلن ميشه ميياد توي ايي ولايت Ùˆ پول پارو ميكنه. Øالا نيگاش كن، سرمايه Ø´ هنگÙته صدتا مثه مارو ميخره Ùˆ در راه٠خدا آزاد ميكنه. هي، بياد روزيكه آب بدوه، نون بدوه تو هم دنبالش بدوي. منو اَنَك ميكني، ها؟ از اينا سرمشق بگير بچه. وقتي زرتت قمصور شد ديگه Ùايده نداره، هي بخور Ùˆ بريز توي خندق بلا Ùˆ مستراب پر كن. امثال تو Ùقط نازكي٠كارو مي بينن Ùˆ كلÙتي٠نون.
نگاهش به من است. در بهت، Ùˆ تنها. دلريش، جگرم مي سوزد. اما نمي Ùهمم چرا. ابعاد دردت را درنمي يابي. تاريكي مانند توتيايي است كه به چشمت كشيده مي شود Ùˆ پشت٠اين چشم بند٠باÙته از بردباري چيزي جز عجز Ù…Øض وجود ندارد. چشمهاي درشت عسلي اش خيره به من است. از اين نگاه٠تاريك واهمه دارم. مي دانم كه مرا نمي بيند. تنها خاطره Ùˆ تصوير مبهم مرا در روشني مغزش ساخته است. عصاي آبنوس را در هوا تاب مي دهم. سعي مي كنم از Øنجره ام صداي Ùيل در بياورم. آن دست٠خيابان با Ùاصله اي Øساب شده ايستاده ام. نگاهش مي كنم. تنهايي Ùˆ تاريكي چشمهايش را نمي Ùهمم. تنها طعم بستني است كه با جيرجير٠چرخهاي گاري Ùˆ صداي مرد٠دوره گرد دور مي شود. لجوجانه ته٠عصا را به زمين مي كوبم: بستني، بستني، بستني. پدر لبخند مي زند: ميگن داغ٠عزيز يه ساله داغ شكم صد سال. اي مار٠كبرا بزنه به اون زبونت بچه. قهر ورچسوندي رÙتي اون دست٠خيابون كه Ú†ÙŠ بشه! آهاي يارو Ùكر ميكني نمي بينمت،بستني، بستني، بستني، اØمق تو منو نمي بيني، توي اون كلة پوكت هي چيز به هم ببا٠و كلاهبرداري كن. عاقبت به خير نميشي بچه، بستني، بستني، بستني، راست ميگن چشته خور از ميراث خور بدتره، Ùلاني با مو،كه نميتوني شاخ به شاخ بشي اگه Ùكر كردي ميتوني عرض اندام بكني معلومه كه Ù…ÙØ®Ùت كار نمي كنه، بستني، بستني، بستني، اوهوي Ù„Ùختي، لالموني بگيري. يه هل٠پوك يه پاپاسي ارث Ùˆ ميراث ندارم، اصلن Ùˆ ابدن. صدامو ميشنÙÙŠ يا نه؟ بعد عين٠هيزم٠نسوز هي بايد دود كني دود كني تا دود بشي. مي بينمت آس Ùˆ پاس Ùˆ گرسنه كه آه نداري با ناله سودا كني. يه روز دلت ميسوزه، وقتي كه ديگه راه٠پس Ùˆ پيش نداري، دچار Ú†Ù‡ كنم Ú†Ù‡ كنم ميشي، مي اÙتي تو Ù‡Ú†Ù„ Ùˆ از خجالت جرأت نمي كني جايي Ø¢Ùتابي بشي، بستني، بستني، بستني، آهاي ØراÙØŒ خل وضع، Øتمن مي نويسي يا به همه ميگي، بابام خسيس Ùˆ ناخن خشك بود. وقتي كه مو استخونامم زير٠خاك پوسيد، ميشيني براي يه عده از خودت الا٠تر، اينارو با آب Ùˆ تاب تعري٠ميكني اونام Øتمن ميگن؛ Ù†Ú¯Ùˆ! عجب عجب، اي بابا، Øتمن سيگاري هم ميشي، عرقم ميخوري، زنبازي هم ميكني، قمارم كه رو شاخشه، هميشه يه چشمت اشك ميشه Ùˆ يه چشمت خون، بستني، بستني، بستني، دروغه پرت Ùˆ پلا ميگه، بشنÙين ولي باور نكنين. ميخواد سر٠شما رو شيره بماله، كه بهش يه تيكه نون يا دو زار قرض بدين، بستني، بستني. بستني، پدر دلخسته پوزخند مي زند Ùˆ سرش را تكان تكان مي دهد. صداي سگ Ùˆ گربه در مي آورم: اي داد، اي داد، هر Ú†Ù‡ بگندد نمكش ميزنن واي به روزي كه بگندد نمك، بدبخت٠ياغي، دزد٠سر٠گردنه ميشي، برا سرت جايزه ميذارن Ùˆ اونوقت مجبور ميشي از ساية خودتم بترسي Ùˆ توي سوراخ موش قايم بشي. وقتي Ù…Øتاج نون شب شدي Ùˆ اÙتادي به Ú†Ùس خوري، پيش٠هر كس Ùˆ ناكس دست دراز كردي، گرن كج كردي، مي Ùهمي كه مو Ú†ÙŠ مي Ú¯Ùتم، موهامو كه توي آسياب سÙيد نكردم، اونقدر بايد دود چراغ بخوري تا شايد آدم بشي. آدم شدن هم كار٠هر كسي نيس، Øيوون كه زياده، مييان Ùˆ ميرن، كسي هم ÙƒÙŽÙƒÙØ´ نمي گزه.
آدامس٠خروس نشان٠چند بار جويده شده را از ته٠جيبم مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. در آسياب دهان نرمش مي كنم Ùˆ به ته عصا مي چسبانم. عصا را سر٠دست مي گيرم. ملخي چند بار پر مي زند. اجل دور سرش مي چرخد. ملخ به آدامس مي چسبد. تقلا مي كند. بالهاي نازك Ùˆ غريبش مي شكند. از آدامس جدايش مي كنم. با قساوت تمام باقيماندة بالهاي نازكش را مي ÙƒÙŽÙ†ÙŽÙ…. آدامس را دوباره مي چسبانم ته جيبم. ملخ را مي گذارم زمين تا راه برود. شاخكهايش را مرتب به سرش مي كوبد. درد دارد. شاخكهايش را هم از تن اش جدا مي كنم. دور خودش مي چرخد. از درد مچاله مي شود. آب٠زرد٠غليظي از دهانش بيرون مي زند. Øتماً دارد درد مي كشد Ùˆ گريه مي كند. صداي زنجموره اش را نمي شنوم. تو چطور، آيا صدايش را مي شنوي؟ در عذاب٠انزوا Ùˆ دردت از Øركت باز مي ماني. همان انزواي ناملموس Ùˆ پنهاني در بي پاياني مرگ متداول. سزاي پاگرÙتن Ùˆ پريدن٠كوچك Ùˆ پر خطرت، نيستي ست. سر٠چهار راه باد٠گرم Ùˆ پر غباري، تودة خاري را به بازي گرÙته است. گرباد كوچك قي٠مي شود Ùˆ مي گذرد. ملخ را با خود برده است. زمان٠لزج روي آسÙالت خيابان اÙتاده Ùˆ جان مي بازد. وقت، چرخش عقربه هايش را نمي شناسد. گرداگردت چيزي جز گردباد نبود. ميان خيابان سرابي آغشته به دوده هاي Ù†Ùت Ùˆ بوي گس٠گاز Ùˆ گوگرد مي رقصد. تصوير پدر را پيچ Ùˆ تاب مي دهد. بيش از يك Ù„Øظه طول نمي كشد، Ùاصلة ميان٠دو پلك زدن. به چشم بندي مي ماند. به Ùريب٠سراب Ùˆ دلواپسي٠تشنگي. چهار پاسبان٠گردن كلÙت Ùˆ باتون به دست صاعقه وار سررسيده اند. چنانچون اجل معلق در برهوت Ùˆ نيش٠مار٠بوآ كه ناگهان مقابلت سبز شده باشد. خاكستر شدن جسم Ùˆ پاره پاره شدن Ø±ÙˆØ Ùˆ دستي كه به استعانت سوي ماه، سوگلي آسمان دراز مي كني، Ùˆ چاك چاك شدن دل Ùˆ قطره قطره رسوخ سَم را در جانت دنبال مي كني Ùˆ به هزارهزار دستاويز مي آويزي تا انØطاط تنت را انكار كني، چشم مي چرخاني تا ناجي يي دوان دوان به تو نزديك شود، نيشتر در رگت Ùرو كند Ùˆ پادزهري بر زخم٠سيالت بگذارد. زير نگاه٠ماه تو را كول بگيرد Ùˆ از وادي٠درد به خانه اي، مأوايي، جايي برساند Ùˆ آن Ù„Øظة دلدوز همه در ذهن ات Øاضر مي شوند تا ميزان٠رنج Ùˆ عذابت را بسنجند. پدر را كشان كشان سوار ماشين مي كنند. پدر گداخته مقاومت مي كند، اما لام تا كام نمي گويد. گلاويز پاسبانهاست. چاره اش نمي كنند. در٠ماشين بسته مي شود. دود٠سياه٠گازوييل از اگزوزش هراسان Ùˆ پت پت كنان بيرون مي دود. دود مانند دو دست٠سياه بزرگ خيال دارد ماشين را، به خاطر دل٠بينوا Ùˆ Ú¯Ùجستة من، سر جايش ميخكوب كند. چون پهلواني برهنه Ùˆ رزمجو Ùˆ زورآور پشت٠ماشين لكنته را سÙت مي گيرد. ماشين گاز مي دهد. گاز مي دهد. دو دست٠سياه٠پهلوان Ø´ÙÙ„ مي شود. همسان٠دو پاره ابر٠Øيرانگرد سست مي شوند Ùˆ از هم وا مي روند. تلاش٠مأيوسانه ات هبا مي گردد. دو دستÙ٠سياه بر سر زنان روي آسÙالت مي نشيند. مي غلتد Ùˆ آرام آرام در بطن ناتواني Ùˆ تنهايي اش تباه مي شود. پت پت Ùˆ قارقار ماشين خندة تمسخر تماشاچيان است. Ø¢Ùتاب گستاخ Ùˆ تÙته تازيانه مي زند. باد به كودني در ناوداني مي پيچد، لابه مي كند، سوت مي كشد. كاهل Ùˆ ناباور ايستاده ام. Ù…Ú˜Ù‡ نمي زنم. زنبوري وزوزكنان ذهن Ùˆ هوشم را نيش مي زند. دو قطره اشك٠دÙرÙشت مي جوشد Ùˆ در گوشة چشمهايم مي خشكد. دلشوره اي با خش خشي شوم در رگهايت مي دود. تشويشي ناشناخته در جانت قشقرق به پا مي كند. تمام منطره هايت Ø´ÙاÙيت٠دل انگيز Ùˆ بزرگشان را از دست مي دهند. سردار سوار٠اسب٠ابلق با همراهانش به تاخت مي آيد. عنان٠اسبش را به چربدستي مي چرخاند. به طرÙÙ… مي آيد. چشم غره مي رود. با وقاري مرعوب كننده انگشتش را به سويم نشانه مي رود. سر Ùˆ رويش غرق٠غبار راه Ùˆ عرق است. از بيابان نمك سود يا نيزاري سوخته رسيده است: نمك به Øرام ميخوان سرش رو زير٠آب بكنن، ايستادي بÙربÙر من رو نگاه ميكني، نكنه Ù…Ùردي! برو دنيا رو خبر كن، روزگار٠سياه پستانيست به هيچكس نميشه تكيه كرد، بجنب نخاله.
اسب٠ابلق روي پاهايش بلند مي شود Ùˆ شيهه مي كشد. پدر بزرگ مهميز بر پهلوي اسبش مي زند Ùˆ شتابان دورمي گردد. زهره ترك شده Ùˆ دستپاچه مي دَوَم. مي دَوَم. ماشين همچون كلاغي دله دزد چيز بزرگ Ùˆ عزيزي را از من مي ربايد Ùˆ پر مي كشد. دور Ùˆ دورتر مي شود. كوچك Ùˆ كوچكتر مي گردد. مي دَوَم. دو پاي لاغر Ùˆ سياه سوخته ام جز به دويدن نمي انديشد. دلشده مي دوم. كابوسهاي بي معني در جولانگاه اوهام از هم دريده مي شوند، رنگ مي بازند. استمداد، نياز ذهني٠در هم ريخته Ùˆ آشÙته ايست. روز، برنز صيقل خورده در تلألويي توÙاني زمين را نقش مي زند. خنده زار Ùˆ انگشت نماي تماشاچيان در Øريق تØقير مي دَوَي. من، تو، ملخ٠مسلخي در مدار درد يخ مي زني. كسي در كاسة مسي پهلوان سكه اي نمي اندازد. ضربان قلب، خون Ùˆ خستگي را خامكارانه به كاسة سرت مي دواند. آشوبهاي خشن در تو شتاب مي گيرند، مي دوي تا تعلل نكبت را بتاراني Ùˆ آن Ù†ÙŽÙَس٠نÙيس٠به سرقت رÙته را بازگرداني. ورجه وورجه مي كنم. Ù†Ùس Ù†Ùس زنان صدايم در گريه راه مي گيرد: بابا، بابا، Ú¯ÙÙ‡ خوردم، بستني نميخوام. بابا، بابا، بيا غلط كردم. كجايي، كجا… نااميد برمي گردم Ùˆ به طر٠خانه مي دَوَم. به سقاخانه مي رسم. از ظرÙ٠برنجي٠بسته به زنجير٠زرد هول هولكي آب مي نوشم. آب در گلويم مي شكند. Ù†ÙŽÙَسم مي ميرد. سرÙÙ‡ مي كنم Ùˆ مي دَوَم. از كوچه ها مي گذرم. كوچه ها در هم مي چرخند. از روي جوي لجن مي Ù¾ÙرÙÙ…. عطش عطش عطش امانم را مي بÙرّد. از « بمبو1» ÙŠ سر٠« لين2»، Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ Ù‚ÙÙ„ÙÙ¾ آب مي نوشم. Øركت تند آب را در رگهايم Øس مي كنم. همين Øالاست كه رگهايم منهدم شوند. هرم گرما، طعم٠شيرين Ùˆ خنك بستني را در دهانم يكسره آب مي كند. مزه اش اما ته٠زبانم خشك مي شود. مي دَوَم، دويدن تمام نمي شود. زمين، سنگ خارا، زير پايم هر Ù„Øظه سÙت تر مي شود.آسمان سرب٠جوشان بر سرم مي پاشد، مي سوزم Ùˆ تاول سرخ Ùˆ چركين مي زنم. اگر به من دست بزني از هم وامي روم، بر زمين مي ريزم Ùˆ خرد مي شوم. همه چيز مي دَوَد. مي چرخم، همه چيز مي چرخد. مي ايستم تا Ù†Ùس تازه كنم. اشيا در سرم، در مغزم، در ذهنم مي دود. مي رسم Ùˆ از زير پنجرة چوبي مادر را به زاري آواز مي دهم. مادر Øتماً كنار Øوض٠وسط Øياط سر٠طشت٠مسي، كوه٠رختهاي چرك را مي Ø´Ùويَد. دوباره پودر « Ùاب« مي ريزد Ùˆ لباسهاي چركمرده را Ú†Ù†Ú¯ مي زند. كمرش، دستهايش سÙر شده اند. مرغها Ùˆ خروسها دور Ùˆ برش مي پلكند. دانه مي چينند. صداي قدقدشان بلند است. خروسها بال بر هم مي كوبند Ùˆ مي خوانند. جوجه ها آزادانه در Øياط مي دوند Ùˆ سوسكها را شكار مي كنند. Øياط در ذهنم مي چرخد. انگار كنيد دستي به مستأجري تازه، خانه را نشان مي دهد. صدا مي پيچد، ملاØظه كنيد؛ Ù€ يك خونة نقلي٠خوب، نه زياد دلباز نه زياد دل آزار. ببينيد اين Øياط، دو اتاق٠تو در تو با ديوارهاي دوغاب خورده، ايوان كوچك Ùˆ چند پله، اتاقك كنار٠راه پله ها اتاقك راجي Ùˆ تخت Ùنري اش با صداي خشك Ùˆ پشه بند، ÙƒÙ٠سمنتي٠Øياط، ديوارهاي بلند همسنگ٠قلعه اي رخنه ناپذير كه تابش خورشيد را به زØمت مي اندازد، ديوارهايي كه تو Ùكر مي كني هم اكنون از دل٠دريا سر به در آورده اند Ùˆ هنوز روØ٠ماهيان، ماهرانه Ùˆ متÙرعن مشغول شناگري اند. لانة مرغها Ùˆ خروسها، ØÙبانه Ùˆ كوزه Ùˆ ريگي در آن Ùˆ آب گوارايش، « دارامÙ1» ذخيرة آب٠هميشه ملول، درخت٠زبان گنجشك با جار Ùˆ جنجال گنجشكهايش. چطور است مي خريد؟ به خدا كلي مشتري٠دست به نقد دارد Ù€.. عكسها يكي يكي در خيالم رژه مي روند Ùˆ به شتاب مي دوند. مادر را دوباره آواز مي دهم. صداي بريده ام در گوشهايم مي دود Ùˆ چرخ مي خورد. اسبي در سينه ام Ú¯Ùرپ Ú¯Ùرپ Ú¯Ùرپ مي دود. اشك Ùˆ هق هق هم Øتي، تسكين مختصري نمي دهد Ùˆ بر زخم٠تقصيرت مرهم نمي نهد. تنها التهاب تب آلوديست كه تمام اندامت را در آتش شماتت مي سوزاند: ننه ننه ننه، بدو بابا رو بردن، تو رو خدا بدو، تو رو خدا... مادر با دلهره، ساعد سيمين Ùˆ النگوهاي طلايش را به صدا در مي آورد. برق٠هژده عيار٠تمام، ابتدا روي ديوار، سپس روي آب Øوض Ùˆ سرانجام روي صورتش بازي بازي مي كند. همه چيز٠مادر به پنجرة چوبي هيبت، Øرمت Ùˆ اعتباري سترگ مي دهد. اشيا Ùˆ زمان در منشور٠Øركت Ùˆ رنگ Ùˆ تركيب، دگرگون مي شوند. Øضور روشن مادر همچون خورشيد Ùˆ شولاي آتشين اش، زيبا Ùˆ بزرگ Ùˆ جاودانيست. جوهر جانش به جهان، هستي مي بخشد، كوكبي نادر در كهكشانها Ùˆ تودرتوهاي مختلÙØ´. سرش را از پنجره بيرون مي آورد. هماندم آسمان به رنگ٠گل٠نيلوÙر آبي در مي آيد. دسته اي سار در مكثي دلپذير Ùˆ بي نظير كوچه را سايه روشن مي زنند. چشمهاي سرمه كشيده Ùˆ خال سبز٠چانه اش، هراسش را بازتاب مي دهد. لب٠زيرينش را به دندان مي گيرد. بر گونة نازنين Ùˆ مغرورش سيلي مي زند. صداي پر تشويش اش را جرينگ جرينگ النگوها، همراهي مي كنند: خدا مرگم بده، كجا بردن؟ خدايا رØÙ… كن… صداي منقطع Ùˆ بي ÙƒÙايتم به سختي از دهانم بيرون مي آيد: گداخونه.
خدايا دخيلت، خدايا توبه، گداخونه؟ گداخونه بردنش چه كار، اونجا ديگه كدوم گورييه. خدايا يه كيلو مشكل گشا نذر مي كنم اگه به خير بگذره...
و مثل هميشه از يادش مي رود.
2008-07-17