صدای حاجیه ملوک بود و پشت بندش ، دو سه زن دیگر که عجول تر بودند ؛ اما پروانه خانم هنوز درگیر ِ پسرش بود که می خواست همراه شان برود و مادر نهیب می زد : نمی شود ذلیل مرده . این هزار دفعه . به گوش ات می رودیا نه پدرسگ ؟




به دل آینه ها بشتابیم

دوباره نگاه اش به سمت ( چوپ پاها)1 پَر کشید ؛ هیاهوی بیرون مجبورش می کرد . سایه شان می افتاد روی شیشه ی ماتِ پنجره و رد می شد ؛ از این طرف به آن طرف ، از آن طرف به این طرف . مشت به درها می زدند . صدا می کردند یکدیگر را ، به اسم ، حاجیه ملوک ، فاطی خانم ، پروانه جان ، خانم حسنی و....

بن بست سرسام گرفته بود از پچ پچه و تعجب ، تشویق و گاهی هم خنده های ریز ِ زنانه .

: خدا لعنت ات کند صغرا . خدا لعنت ات کند زن !

نگاهی به ساعت انداخت. ده و نیم بود . هر روز این موقع آشپزخانه لب پر می زد از شُرشُر آب ، بوی غذا و سروصدای ظرف ها .

: بجنبین دیگر ، دیر می شود ، ها !

صدای حاجیه ملوک بود و پشت بندش ، دو سه زن دیگر که عجول تر بودند ؛ اما پروانه خانم هنوز درگیر ِ پسرش بود که می خواست همراه شان برود و مادر نهیب می زد : نمی شود ذلیل مرده . این هزار دفعه . به گوش ات می رودیا نه پدرسگ ؟

: یک کم زودتر برگرد ؛ یک کم زودتر ، لاکردار!

گفته بود : کلید نمی برم تا مجبور شوی در را برایم باز بکنی . اینجوری اقلاً تکانی به خودت می دهی . آخر تا کی می خواهی کنج اتاق لنگ ات را هوا کنی ؟!

همیشه همین را می گفت ؛ اما امروز کار از تکان گذشته بود ؛ روز تماشا بود ؛ رفتن و دیدن . اگر صغرا می آمد ، حتا پا به پاش می دوید ، پیش تر از همسایه ها که آماده ی دویدن شده بودند .

: خاک به گورم . بابای بچه ها اگر بیاید ببیند هنوز ناهار درست نکرده ام دعوام ....

رعنا خانم بود که صداش توی هیاهو گم شد . زیر پنجره پُر بود از گفت و گو ، از تشویق و ترغیب و انتظار . لحظه به لحظه به تعدادشان هم اضافه می شد . سایه شان را می دید؛ رنگ ِچادر هاشان را خیلی مبهم ؛ و همین طور چرخشی که موقع سر کردن ِ چادر ، سایه می انداخت روی شیشه ؛ اما صداشان واضح بود ، با زیر و بم یکایک شان آشنا بود ؛ حتا اگر گوشه ی پنجره را کمی باز می گذاشت ، می توانست بگوید این عطر ِ کیست ، یا آن ادوکلن را کدام شان زده است .

چوب پا ها آمدند و برای هزارمین مرتبه حدقه ی چشم هاش را لگد کوب کردند . دل توی دل اش نبود . می خواست پر بکشد برود بیرون ؛ اما نمی دانست با صغرا چه بکند . اگر می آمد ، با آن همه بار ، با آن همه خستگی و درد و ناله پشتِ در می ماند چه ؛ چه جوابی داشت به او بدهد ؟

طاقت نیاورد . دست به لبه ی پنجره گرفت و تن سنگین اش را بالا کشید . دستگیره را عقب زد . پنجره باز شد . خودش را به نرده های پشت ِ آن آویخت . سرها به سمت او برگشت .

: آقا مظفر شما نمی آیید ؟

حاجیه ملوک بود که می پرسید .

آه کشید : نیست خانه . رفته پی یللی تللی اش ، خانم !

فتانه اعتراض کرد: یللی تللی چیه آقا مظفر؛ چطور دل ات می آید ؛ بد می کند صبح تا غروب می دود شما را جمع و جور کند آن بیچاره ؟

راست می گفت ، اگرچه گفته اش آمیخته بود به کینه و کنایه . صغرا رفته بود بازار ، نه پی یللی تللی اش به گفته ی آقا مظفر . کار هر روزش بود . زنبیل بزرگ را زیر چادرش می زد و می رفت تا دو- سه ساعتِ بعد ، که خیس ِ عرق ، هن هن کنان ، ناله کنان از دردِ پا ، از دردِ کمر ، می آمد . زنبیل پُر را به سختی ، با زحمت ، از روی شانه اش بر می داشت می گذاشت زمین . کفِ آشپزخانه پُوشیده می شد از نان ، گوشت ، مرغ ، سبزی و هرچه خریده بود . می نشست وسطِ آن ها ، با آه و ناله هاش .

لشگر زن ها و بچه ها و دو سه مردِ همسایه غریوه کشان رفتند روبه دهانه ی بن بست . به آنی کوچه ساکت شد ، خلوت . انگار از روز اول کسی توش زندگی نکرده بود .

دل اش تنگ شد . کفرش در آمد : عوضی نفهم ، نمی شد امروز نروی خرید ؟

خودش هم می دانست که نمی شود . شکم صاحب مرده غذا می خواست . مشکل ، فقط کلید در ِ خانه بود و بس .

: به جهنم . بگذار براش بشود درس عبرتی که از این به بعد با خودش ببرد . اصلاً زد و من سکته کردم ، مُردم ، کی می خواهد در را باز بکند ؟

از لای نرده ها تا اول ِ بن بست را سر کشید . پنجره را بست . روی زمین نشست و به سمت چوب پاها خزید . آن ها را زیر بغل زد : من هم آدم ام . دل دارم . پوسیدم تو خانه . اصلاً غلط می کند زر ِ زیادی بزند !

اگرچه می دانست متلک های صغرا خانم جان به لب اش می کند . از همین حالا صداش آوار شده بود توی گوش اش : تو که برای هر کاری باید بیل بیندازند زیرت ؛ چه شد یکهو هوایی شدی . برای تفریح و تماشا و پا داری دیگر ، مگر نه ؟

از خانه بیرون زد . تق تق چوب ها سکوت بن بست را شکست . عجله داشت هرچه زودتر خودش را به خیابان اصلی برساند ؛ اگرچه درد می کشید ؛ زیر کتف اش زخم شده بود ؛ سخت بود تحمل سنگینی بدن اش که از بخت ِ بد هر روز چاق تر هم می شد. هر قدم که بر می داشت انگار کوهی را جابجا می کرد ؛ اما اهمیت نداد ؛ فقط غصه ی صغرا را داشت و نگران دیر رسیدن اش بود .

خیابان موج می زد از مسافر . پیر و جوان ، زن و مرد ، همه ریخته بودند بیرون . هر ماشینی که می آمد ، فرق نمی کرد چه شخصی یا مسافرکش ، جلوش را می گرفتند ، با خواهش ، با سماجت یا به زور ، سوار می شدند . همه عجله داشتند . هیچ کس به او و به چوب پا هاش اعتنا نمی کرد .

: آزادی . میدان آزادی !

بقیه هم داد می زدند : آزادی . میدان آزادی !

محکم تر از او ، بلند تر از او ، طوری که صداش گم می شد بین آن همه هیاهو .

: یک کم بروم بالاتر ، شاید خلوت تر باشد !

بالاتر هم خلوت نبود . ماندن دردی را درمان نمی کرد ، خصوصا ً این که وضع جسمی اش باعث می شد سوارش نکنند . کدام راننده حوصله داشت کُلی معطل بماند تا او نک و نال کنان تو ماشین جا بگیرد ؛ آن هم حالا که هر مسافری دوسه برابر کرایه می داد ؟

: به جهنم . پیاده هم که شده راه می افتم . نباید از دست اش بدهم !

راه افتاد ، عصا زنان ، تندو تند، درحالی که درد می کشید ، درحالی که نفس نفس می زد ، عرق می ریخت بدون خورشید ، بدون گرما ؛ زیر غباری که همه جا را پوشانده بود . هرچند هوا سوز داشت اما انگار خاک می بارید از آسمان، طوری که صدا به خس خس می افتاد ، چنگ می انداخت دور گلو .

به بولوار که رسید ، از خلوتی اش تعجب کرد . سابقه نداشت راه بندان نباشد هیچ وقت ؛ حتا تا نیمه های بعضی از شب ها . ولی امروز تک و توک ، ماشینی اگر رد می شد ، براش بوق می زد و متلکی ، شکلکی ، بسرعت . حتا پراید سفید رنگی کنارش ترمز کرد . جوان ِ ژله به مو کشیده ای سر کشید بیرون از پنجره : براووو عمو جان ، براووو ! یک کم دیگر که بجنبی ، نفر اول می شوی ، ها . بجنب ، آ بارک الله !

نفس اش بوی تنباکو می داد . سرنشین ها زدند زیر خنده . ماشین از جا کنده شد و رفت . صورت اش سرخ شد . نفرت به جان اش نیش زد . یکی از چوب ها را توی هوا حواله کرد اما فحش آبدارش توی جاده جا ماند . مصمم تر شد . تند تر چوب زد.

***

عاقبت به میدان آزادی رسید ؛ با شُرشُر ِ عرق اش ، با شوق و شتاب ِ وصف نا پزیرش ، با ولعی که برای دیدن داشت ؛ اما دیر رسیده بود . مراسم تمام شده بود ؛ اگرچه هنوز آدامس فروش ها ، پفک فروش ها ، آجیل فروش ها و میوه فروش های دستفروش تند وتند کالاشان را داد می زدند و می دویدند به هر سمت ؛ اما مردم متفرق می شدند ، گفتگو کنان ، خنده کنان ، خصوصاً وقتی زنی ، دختری می دید مردی ، پسری نگاه اش می کند ؛ یا مردی ، پسری که ازشوق ِ توجه دو چشم ریسه می رفت از خنده .

گوشه ای ، جرثقیلی پارک شده بود . چشم از رشته طناب ِ پاره ای که توی هوا تاب می خورد برداشت و به زمین نگاه کرد که پوشیده بود از پاکت ِ چیپس و پفک و پوست ِ تخمه .

حسرت به دل اش چنگ زد .

اسماعیل زرعی

15- 14/12/1386