اسماعیل زرعی / به دل آینه ها بشتابیم

صدای ØØ§Ø¬ÛŒÙ‡ ملوک بود Ùˆ پشت بندش ØŒ دو سه زن دیگر Ú©Ù‡ عجول تر بودند Ø› اما پروانه خانم هنوز درگیر ٠پسرش بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست همراه شان برود Ùˆ مادر نهیب Ù…ÛŒ زد : نمی شود ذلیل مرده . این هزار Ø¯ÙØ¹Ù‡ . به گوش ات Ù…ÛŒ رودیا نه پدرسگ ØŸ
به دل آینه ها بشتابیم
دوباره نگاه اش به سمت ( چوپ پاها)1 پَر کشید Ø› هیاهوی بیرون مجبورش Ù…ÛŒ کرد . سایه شان Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ روی شیشه ÛŒ مات٠پنجره Ùˆ رد Ù…ÛŒ شد Ø› از این طر٠به آن طر٠، از آن طر٠به این طر٠. مشت به درها Ù…ÛŒ زدند . صدا Ù…ÛŒ کردند یکدیگر را ØŒ به اسم ØŒ ØØ§Ø¬ÛŒÙ‡ ملوک ØŒ ÙØ§Ø·ÛŒ خانم ØŒ پروانه جان ØŒ خانم ØØ³Ù†ÛŒ Ùˆ....
بن بست سرسام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود از Ù¾Ú† Ù¾Ú†Ù‡ Ùˆ تعجب ØŒ تشویق Ùˆ گاهی هم خنده های ریز ٠زنانه .
: خدا لعنت ات کند صغرا . خدا لعنت ات کند زن !
نگاهی به ساعت انداخت. ده Ùˆ نیم بود . هر روز این موقع آشپزخانه لب پر Ù…ÛŒ زد از Ø´ÙØ±Ø´Ùر آب ØŒ بوی غذا Ùˆ سروصدای ظر٠ها .
: بجنبین دیگر ، دیر می شود ، ها !
صدای ØØ§Ø¬ÛŒÙ‡ ملوک بود Ùˆ پشت بندش ØŒ دو سه زن دیگر Ú©Ù‡ عجول تر بودند Ø› اما پروانه خانم هنوز درگیر ٠پسرش بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست همراه شان برود Ùˆ مادر نهیب Ù…ÛŒ زد : نمی شود ذلیل مرده . این هزار Ø¯ÙØ¹Ù‡ . به گوش ات Ù…ÛŒ رودیا نه پدرسگ ØŸ
: یک کم زودتر برگرد ؛ یک کم زودتر ، لاکردار!
Ú¯ÙØªÙ‡ بود : کلید نمی برم تا مجبور شوی در را برایم باز بکنی . اینجوری اقلاً تکانی به خودت Ù…ÛŒ دهی . آخر تا Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خواهی کنج اتاق لنگ ات را هوا Ú©Ù†ÛŒ ØŸ!
همیشه همین را Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª Ø› اما امروز کار از تکان گذشته بود Ø› روز تماشا بود Ø› Ø±ÙØªÙ† Ùˆ دیدن . اگر صغرا Ù…ÛŒ آمد ØŒ ØØªØ§ پا به پاش Ù…ÛŒ دوید ØŒ پیش تر از همسایه ها Ú©Ù‡ آماده ÛŒ دویدن شده بودند .
: خاک به گورم . بابای بچه ها اگر بیاید ببیند هنوز ناهار درست نکرده ام دعوام ....
رعنا خانم بود Ú©Ù‡ صداش توی هیاهو Ú¯Ù… شد . زیر پنجره Ù¾ÙØ± بود از Ú¯ÙØª Ùˆ Ú¯Ùˆ ØŒ از تشویق Ùˆ ترغیب Ùˆ انتظار . Ù„ØØ¸Ù‡ به Ù„ØØ¸Ù‡ به تعدادشان هم اضاÙÙ‡ Ù…ÛŒ شد . سایه شان را Ù…ÛŒ دید؛ رنگ Ùچادر هاشان را خیلی مبهم Ø› Ùˆ همین طور چرخشی Ú©Ù‡ موقع سر کردن ٠چادر ØŒ سایه Ù…ÛŒ انداخت روی شیشه Ø› اما صداشان ÙˆØ§Ø¶Ø Ø¨ÙˆØ¯ ØŒ با زیر Ùˆ بم یکایک شان آشنا بود Ø› ØØªØ§ اگر گوشه ÛŒ پنجره را Ú©Ù…ÛŒ باز Ù…ÛŒ گذاشت ØŒ Ù…ÛŒ توانست بگوید این عطر ٠کیست ØŒ یا آن ادوکلن را کدام شان زده است .
چوب پا ها آمدند Ùˆ برای هزارمین مرتبه ØØ¯Ù‚Ù‡ ÛŒ چشم هاش را لگد کوب کردند . دل توی دل اش نبود . Ù…ÛŒ خواست پر بکشد برود بیرون Ø› اما نمی دانست با صغرا Ú†Ù‡ بکند . اگر Ù…ÛŒ آمد ØŒ با آن همه بار ØŒ با آن همه خستگی Ùˆ درد Ùˆ ناله پشت٠در Ù…ÛŒ ماند Ú†Ù‡ Ø› Ú†Ù‡ جوابی داشت به او بدهد ØŸ
طاقت نیاورد . دست به لبه ÛŒ پنجره Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ تن سنگین اش را بالا کشید . دستگیره را عقب زد . پنجره باز شد . خودش را به نرده های پشت ٠آن آویخت . سرها به سمت او برگشت .
: آقا Ù…Ø¸ÙØ± شما نمی آیید ØŸ
ØØ§Ø¬ÛŒÙ‡ ملوک بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرسید .
آه کشید : نیست خانه . Ø±ÙØªÙ‡ Ù¾ÛŒ یللی تللی اش ØŒ خانم !
ÙØªØ§Ù†Ù‡ اعتراض کرد: یللی تللی چیه آقا Ù…Ø¸ÙØ±Ø› چطور دل ات Ù…ÛŒ آید Ø› بد Ù…ÛŒ کند ØµØ¨Ø ØªØ§ غروب Ù…ÛŒ دود شما را جمع Ùˆ جور کند آن بیچاره ØŸ
راست Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ØŒ اگرچه Ú¯ÙØªÙ‡ اش آمیخته بود به کینه Ùˆ کنایه . صغرا Ø±ÙØªÙ‡ بود بازار ØŒ نه Ù¾ÛŒ یللی تللی اش به Ú¯ÙØªÙ‡ ÛŒ آقا Ù…Ø¸ÙØ± . کار هر روزش بود . زنبیل بزرگ را زیر چادرش Ù…ÛŒ زد Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª تا دو- سه ساعت٠بعد ØŒ Ú©Ù‡ خیس ٠عرق ØŒ هن هن کنان ØŒ ناله کنان از درد٠پا ØŒ از درد٠کمر ØŒ Ù…ÛŒ آمد . زنبیل Ù¾ÙØ± را به سختی ØŒ با زØÙ…ت ØŒ از روی شانه اش بر Ù…ÛŒ داشت Ù…ÛŒ گذاشت زمین . Ú©Ù٠آشپزخانه Ù¾Ùوشیده Ù…ÛŒ شد از نان ØŒ گوشت ØŒ مرغ ØŒ سبزی Ùˆ هرچه خریده بود . Ù…ÛŒ نشست وسط٠آن ها ØŒ با آه Ùˆ ناله هاش .
لشگر زن ها Ùˆ بچه ها Ùˆ دو سه مرد٠همسایه غریوه کشان Ø±ÙØªÙ†Ø¯ روبه دهانه ÛŒ بن بست . به آنی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ساکت شد ØŒ خلوت . انگار از روز اول کسی توش زندگی نکرده بود .
دل اش تنگ شد . Ú©ÙØ±Ø´ در آمد : عوضی Ù†Ùهم ØŒ نمی شد امروز نروی خرید ØŸ
خودش هم Ù…ÛŒ دانست Ú©Ù‡ نمی شود . Ø´Ú©Ù… ØµØ§ØØ¨ مرده غذا Ù…ÛŒ خواست . مشکل ØŒ Ùقط کلید در ٠خانه بود Ùˆ بس .
: به جهنم . بگذار براش بشود درس عبرتی Ú©Ù‡ از این به بعد با خودش ببرد . اصلاً زد Ùˆ من سکته کردم ØŒ Ù…ÙØ±Ø¯Ù… ØŒ Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خواهد در را باز بکند ØŸ
از لای نرده ها تا اول ٠بن بست را سر کشید . پنجره را بست . روی زمین نشست و به سمت چوب پاها خزید . آن ها را زیر بغل زد : من هم آدم ام . دل دارم . پوسیدم تو خانه . اصلاً غلط می کند زر ٠زیادی بزند !
اگرچه Ù…ÛŒ دانست متلک های صغرا خانم جان به لب اش Ù…ÛŒ کند . از همین ØØ§Ù„ا صداش آوار شده بود توی گوش اش : تو Ú©Ù‡ برای هر کاری باید بیل بیندازند زیرت Ø› Ú†Ù‡ شد یکهو هوایی شدی . برای ØªÙØ±ÛŒØ Ùˆ تماشا Ùˆ پا داری دیگر ØŒ مگر نه ØŸ
از خانه بیرون زد . تق تق چوب ها سکوت بن بست را شکست . عجله داشت هرچه زودتر خودش را به خیابان اصلی برساند Ø› اگرچه درد Ù…ÛŒ کشید Ø› زیر کت٠اش زخم شده بود Ø› سخت بود تØÙ…Ù„ سنگینی بدن اش Ú©Ù‡ از بخت ٠بد هر روز چاق تر هم Ù…ÛŒ شد. هر قدم Ú©Ù‡ بر Ù…ÛŒ داشت انگار کوهی را جابجا Ù…ÛŒ کرد Ø› اما اهمیت نداد Ø› Ùقط غصه ÛŒ صغرا را داشت Ùˆ نگران دیر رسیدن اش بود .
خیابان موج Ù…ÛŒ زد از Ù…Ø³Ø§ÙØ± . پیر Ùˆ جوان ØŒ زن Ùˆ مرد ØŒ همه ریخته بودند بیرون . هر ماشینی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ آمد ØŒ ÙØ±Ù‚ نمی کرد Ú†Ù‡ شخصی یا Ù…Ø³Ø§ÙØ±Ú©Ø´ ØŒ جلوش را Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ ØŒ با خواهش ØŒ با سماجت یا به زور ØŒ سوار Ù…ÛŒ شدند . همه عجله داشتند . هیچ کس به او Ùˆ به چوب پا هاش اعتنا نمی کرد .
: آزادی . میدان آزادی !
بقیه هم داد می زدند : آزادی . میدان آزادی !
Ù…ØÚ©Ù… تر از او ØŒ بلند تر از او ØŒ طوری Ú©Ù‡ صداش Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شد بین آن همه هیاهو .
: یک کم بروم بالاتر ، شاید خلوت تر باشد !
بالاتر هم خلوت نبود . ماندن دردی را درمان نمی کرد ØŒ خصوصا Ù‹ این Ú©Ù‡ وضع جسمی اش باعث Ù…ÛŒ شد سوارش نکنند . کدام راننده ØÙˆØµÙ„Ù‡ داشت Ú©ÙÙ„ÛŒ معطل بماند تا او Ù†Ú© Ùˆ نال کنان تو ماشین جا بگیرد Ø› آن هم ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ هر Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÛŒ دوسه برابر کرایه Ù…ÛŒ داد ØŸ
: به جهنم . پیاده هم Ú©Ù‡ شده راه Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ… . نباید از دست اش بدهم !
راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ عصا زنان ØŒ تندو تند، Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کشید ØŒ Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ Ù†ÙØ³ Ù†ÙØ³ Ù…ÛŒ زد ØŒ عرق Ù…ÛŒ ریخت بدون خورشید ØŒ بدون گرما Ø› زیر غباری Ú©Ù‡ همه جا را پوشانده بود . هرچند هوا سوز داشت اما انگار خاک Ù…ÛŒ بارید از آسمان، طوری Ú©Ù‡ صدا به خس خس Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ انداخت دور گلو .
به بولوار Ú©Ù‡ رسید ØŒ از خلوتی اش تعجب کرد . سابقه نداشت راه بندان نباشد هیچ وقت Ø› ØØªØ§ تا نیمه های بعضی از شب ها . ولی امروز تک Ùˆ توک ØŒ ماشینی اگر رد Ù…ÛŒ شد ØŒ براش بوق Ù…ÛŒ زد Ùˆ متلکی ØŒ Ø´Ú©Ù„Ú©ÛŒ ØŒ بسرعت . ØØªØ§ پراید سÙید رنگی کنارش ترمز کرد . جوان ٠ژله به مو کشیده ای سر کشید بیرون از پنجره : براووو عمو جان ØŒ براووو ! یک Ú©Ù… دیگر Ú©Ù‡ بجنبی ØŒ Ù†ÙØ± اول Ù…ÛŒ شوی ØŒ ها . بجنب ØŒ Ø¢ بارک الله !
Ù†ÙØ³ اش بوی تنباکو Ù…ÛŒ داد . سرنشین ها زدند زیر خنده . ماشین از جا کنده شد Ùˆ Ø±ÙØª . صورت اش سرخ شد . Ù†ÙØ±Øª به جان اش نیش زد . یکی از چوب ها را توی هوا ØÙˆØ§Ù„Ù‡ کرد اما ÙØØ´ آبدارش توی جاده جا ماند . مصمم تر شد . تند تر چوب زد.
***
عاقبت به میدان آزادی رسید Ø› با Ø´ÙØ±Ø´Ùر ٠عرق اش ØŒ با شوق Ùˆ شتاب ٠وص٠نا پزیرش ØŒ با ولعی Ú©Ù‡ برای دیدن داشت Ø› اما دیر رسیده بود . مراسم تمام شده بود Ø› اگرچه هنوز آدامس ÙØ±ÙˆØ´ ها ØŒ Ù¾ÙÚ© ÙØ±ÙˆØ´ ها ØŒ آجیل ÙØ±ÙˆØ´ ها Ùˆ میوه ÙØ±ÙˆØ´ های Ø¯Ø³ØªÙØ±ÙˆØ´ تند وتند کالاشان را داد Ù…ÛŒ زدند Ùˆ Ù…ÛŒ دویدند به هر سمت Ø› اما مردم Ù…ØªÙØ±Ù‚ Ù…ÛŒ شدند ØŒ Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ کنان ØŒ خنده کنان ØŒ خصوصاً وقتی زنی ØŒ دختری Ù…ÛŒ دید مردی ØŒ پسری نگاه اش Ù…ÛŒ کند Ø› یا مردی ØŒ پسری Ú©Ù‡ ازشوق ٠توجه دو چشم ریسه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª از خنده .
گوشه ای ØŒ جرثقیلی پارک شده بود . چشم از رشته طناب ٠پاره ای Ú©Ù‡ توی هوا تاب Ù…ÛŒ خورد برداشت Ùˆ به زمین نگاه کرد Ú©Ù‡ پوشیده بود از پاکت ٠چیپس Ùˆ Ù¾ÙÚ© Ùˆ پوست ٠تخمه .
ØØ³Ø±Øª به دل اش Ú†Ù†Ú¯ زد .
اسماعیل زرعی
15- 14/12/1386