جنس سوم / عباس موذن
«نيازی نيست Ùكرت به اين چيزا مشغول باشه. دختر Ùˆ پسر Ùرقی نداره. مهم اينه كه سالم باشه. هرچی كه از شكم تو بيرون بياد واسه Ù… مقدس Ùˆ عزيزه.
جنس سوم عباس موذن
یک روز ØµØ¨Ø ÙƒÙ‡ از خواب بيدار شد، دنيا شكل ديگری به چشمش آمد. همه چيز به طور معجزه آسايی مبهم به نظرش Ù…ÛŒ رسيد. گوريل شده بود!
سبيل هايش پر پشت Ùˆ كلÙت، روی سينه اش موی زيادی بيرون زده بود. استخوان های جمجمه Ùˆ دست هايش قوی تر به نظرش آمد. در اين بين يك Øس غريب هم بود؛ اØساسی تازه كه درونش ورجه وورجه Ù…ÛŒ كرد. برعكس ظاهر مردانه اش روØØ´ لطي٠تر شده بود. نمی خواست سر كارش برود. دوست داشت در منزل باشد تا آن كه بيرون از خانه سگ دو بزند Ùˆ آخر همسرش سركوÙتش بزند كه: « زن ها، اين بيچاره گان ضعي٠نگه داشته شده، هميشه در طول Ùˆ عرض تاريخ، تØت سلطه ÛŒ مردان استثمار شده اند.»
خوب كه به پايين تنه اش نگاه كرده بود، با خودش Ú¯Ùته بود: « طبيعت Ù…ÛŒ توانست بدن آدميزاد را مانند كيسه ای زيپ دار درست كند تا وقتی كه گرسنه يا تشنه Ù…ÛŒ شود ديگر نيازی به جويدن Ùˆ سپس Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ø±Ùتن نداشته باشد. به صورت آماده، غذا را در كيسه ای نايلنی بگذارد Ùˆ پس از چند ساعت تÙاله های آن ها را بيرون كشيده، توی سطل زباله بريزد.»
نتيجه آن شد كه Øوصله اش از مرد بودن به هم بخورد. از موجودی به نام زن، مثل گذشته خوشش نيايد. با خود اندیشید، اين ايرادی در خلقت است اگر Ùقط به خاطر زندگی کردن، دختر Ùˆ پسری عاشق يك ديگر بشوند. دوست داشتن امری مقدس Ùˆ پاك است Ú©Ù‡ برای دنیاهای دیگر هم Ù…ÛŒ تواند کاربرد داشته باشد.»
سر يخچال رÙت، گلوی شيشه را گرÙت. در آن را كند Ùˆ شير را در خندق بلا Ùرو ريخت. سعی كرد يك ضرب آن را بنوشد اما نتوانست. از زمانی كه بچه در شكمش تكان خورده بود ديگر نمی توانست يك Ù†Ùس چيزی بنوشد. وقتی كه اØساس خنكی كرد دستی بر شكمش كشيد Ùˆ رو به آينه سبيلش را نگاه كرد. تا لب دوم اش پايين آمده بودند Ùˆ آن را Ù…ÛŒ پوشاند. بايستی مرتب شان Ù…ÛŒ كرد. قيچی را برداشت. انگار اولين بÙرش كوتاهی از سبيلش كرده بود كه چيزی درونش را Ú†Ù†Ú¯ انداخت. اÙوق زد Ùˆ روده هايش Ùشره شد. آخرين مهره ÛŒ ستون Ùقراتش داشت به سنگينی Ù…ÛŒ زد كه خود را به دستشويی رساند. استÙراغی خشك بود چون بالا نياورد.
معده اش پيچيد Ùˆ نيروی Øجم داری از روده هايش به طر٠دهانش زبانه كشيد. ÙƒÙŽÚ˜ Ùˆ Ù…ÙŽÚ˜ خود را به كاناپه رساند. وقتی نشست سرش گيج Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ چشمانش امواج سياهی را ديد كه Ùشرده Ù…ÛŒ شدند. برای کاهش سیاهی مجبور شد دوباره سر پا بايستد. Ù†Ùسش كه آرام گرÙت به شكمش نگاهی كرد Ùˆ Ú¯Ùت: «عزيزم، تو بايد بياي. بايد به دنيا پا بزاری تا دیگرون ببينن Ú©Ù‡ Ùقط مردها Ù…ÛŒ تونن بچه ای بزان كه تا Øالا هيچ زنی نزائيده. نوزادی كه مثل هيچكس نيست!
با خود Ùکر کرد، هر Ù„Øظه ممكن است درد زايمان امانش ندهد. البته درد، به تعريÙÛŒ كه ديگران داشتند نبود. نوعی از نيازی بود كه با آن Ù…ÛŒ توانست Ù…Øبت ديگران به خودش جلب كند. شايد نتيجه ÛŒ كمبود انديشه هايی بود كه نتوانسته بود راه ØÙ„ÛŒ برای آن ها پيدا كند.
به ساعت نگاه كرد. زمانش رسيده بود تا همسرش را خوشØال كند. هنوز نيم ساعتی Ùرصت داشت تا ريشش را بتراشد. Ù…ÛŒ دانست كه ميترا از ريش خوشش نمی آيد. به او Ú¯Ùته بود، دوست دارد هر روز ØµØ¨Ø Ù¾ÙŠØ´ از آن كه خانه را ترك كند، صورتش را تيغ انداخته باشد. Ù…ÛŒ خواست هميشه از پوست سÙت صورتش بوی خمير ريش به مشامش بخورد.
ساعتی پيش از این Ú©Ù‡ ميترا از خواب بيدار بشود او بلند شد. ريشش را ژيلت كشيده با Øوله ÛŒ آبی اش خشك كرد. صبØانه را آماده كرد Ùˆ سÙره انداخت. دوباره به اتاق خواب برگشت Ùˆ ميترا را خواب خوش بيدار كرد. میترا غلتی زده بود. دستش را بر صورت مرتضی كشيده Ùˆ با دست ديگرش به گردن او آويزان شد. پس مسواک کشیدن دندان هایش دست Ùˆ صورت خود را شسته Ùˆ نشسته بود سر میز صبØانه. تكه ای از نان را بريد Ùˆ آماده اش كرد تا پنير را لقمه كند كه مرتضی Ùنجان بولور دو رنگی را تا نيمه پر از چای كرد Ùˆ Ú¯Ùت:
«می خوام يه خبر خوش به ت به دم!»
«چه خبري؟»
«اول چايی رو واسه ات شيرين كنم.»
«خودم اين كار رو می كنم، تو بگو.»
اما مرتضی شكر را در ليوان چای ريخته بود Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ آن را هم Ù…ÛŒ زد،گÙت:
« من Øامله ام.»
ميترا دست پاچه شد. سرÙÙ‡ اش گرÙت Ùˆ سرخ شد. دست Ùˆ پايش را Ú¯Ù… كرده بود. Øالش Ú©Ù‡ دوباره سرجا آمد با خوش Øالی از سر میز بلند شد Ùˆ گوشش را روی شكم مرتضی چسباند. مرتضی از ته دل خنديد، Ú¯Ùت:
«اهوووووو، Øالا Ú†Ù‡ وقت اين كاره، تازه ديروز از دكتر جواب بيبی Ú†ÙÙƒ رو گرÙتم. چند ماه مونده تا بتونی صداش رو بشنوي.»
میترا Ú¯Ùت:
«ديگه به ت اجازه نمی دم كار سنگينی انجام بدي، سعی Ù…ÛŒ كنم كمتر تنهات بزارم. اگه خواستی چيز سنگينی از زمين بلند كنی به خودم بگو. الهی قربونت بشم شوهر خوبم. Ùدات بشم، ثابت كردی كه چقدر، مردي! »
از شادی ميترا، مرتضی بيشتر خوشØال شد. غروری مردانه او را گرÙته بود. بالاخره توانسته بود زنش را صاØب بچه كند. Ú¯Ùت:
« به خاطر تو دوست دارم اولين بچه مون دختر باشه.»
«نيازی نيست Ùكرت به اين چيزا مشغول باشه. دختر Ùˆ پسر Ùرقی نداره. مهم اينه كه سالم باشه. هرچی كه از شكم تو بيرون بياد واسه Ù… مقدس Ùˆ عزيزه.
پرده را كنار كشيد Ùˆ از پنجره به خيابان نگاه كرد. رنگ Ø¢Ùتاب مثل هميشه نبود، به خردلی Ù…ÛŒ زد. Øرارتی از خودش نداشت. هر Ú†Ù‡ بود، انرژيی سابق را نداشت. خورشيد نورش را به نسبت Øركاتی كه مردم از خود بروز Ù…ÛŒ دادند تغيير شكل Ù…ÛŒ داد. اصلن شكلی نداشت. خورشيدی نبود. نور به شكلی ديگر به نظرش Ù…ÛŒ رسيد. تنها به اندازه ÛŒ ديدن چيزی كه نياز داشت Ù…ÛŒ توانست ببيند. آن طر٠خیابانی Ú©Ù‡ آپارتمان شان بود، تاريك بود. ضرورتی اØساس نمی كرد تا بيشتر از نياز روزانه اش تصويری ببيند. راستی يادم رÙت بگويم، ضرورت، یک اØساس بود. كاÙÛŒ بود تنها اØساس تشنگی كند يا آنكه Ùكر كند بايد کار جدیدی انجام دهد تا آن کار بشود!
وقتی ميترا آمد، مرتضی دم در به پيشوازش رÙت. بعد از سلام Ùˆ خسته نباشید،گÙت:
« امروز رÙته بودم سونوگراÙÛŒ.»
میترا Ú¯Ùت: «خب !»
«Øدس بزن.»
میترا، كيÙØ´ را روی مبل انداخت Ùˆ مانتويش را از تنش بيرون آورد، Ú¯Ùت:
« نكنه بچه مون دختره!»
مرتضا Ú¯Ùت: «درسته عزیزم، دختره.»
میترا، شوهرش را بغل كرد. او را از زمين بلند كرده Ùˆ قبل از آن كه به زمين بگذارد، Ú¯Ùت:
« مثل پر٠كاه شده ای Øتی سبك تر از زمانی كه Ùكر Ù…ÛŒ كردی مرد٠خونه ايي!»
مرتضی لبخندی مردانه، با غرور زنانه كرد Ùˆ Ú¯Ùت:« Ù…Ú¯Ù‡ اینو نمی دونستی Ú©Ù‡ وقتی مردها Øامله بشن سبك تر Ù…ÛŒ شن؟»
ميترا البته تعجب نكرد. Ùقط Ú¯Ùت: « متشكرم.»
مهرماه 83
خدايگان نوشت
نقدی بر شیوه ی نقدهای نقادان امروز
• نگاهی کلی به شیوه های نقد امروز ایران
• گریزی به ماهیت و موجودیت اروتیسم در ادبیات و هنر
• نگاهی به نقدهای آقای مسعودی نیا بر روی شعرهایی از گراناز موسوی و کیمیا آرین1
• بررسی چند مثال در جهت کش٠خلاقیت های نقادان امروز ادبیات !!