مهدی ØÙ…یدی/عشق هرگز نمی میرد....
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ ØØ³Ø±Øª را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„ØØ¸Ø§ØªÛŒ بعد در ØØ§Ù„تی میان خنده Ùˆ گریه Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم
عشق هرگز نمی میرد....
غروب های دره Ø±ÛŒØØ§Ù† همیشه زیبا هستند . Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ سر در گریبان خود ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برند Ùˆ نسیمی خنک Ùˆ ملایم دست نوازش خود را با مهربانی بر سر شب Ù…ÛŒ کشد . پرنده ای نمی خواند Ùˆ صدایی اگر هست صدای سیرسیرک هاست Ùˆ آبی Ú©Ù‡ نرم Ùˆ ملایم از پای درختان Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ ØØ±ÙÛŒ هم اگر باشد ØØ±Ù تنهایی ست . هوای شب های بهاری خنک است . بیرون کلبه ØŒ درست روبروی منظره تپه های سبز مه آلود Ùˆ صخره سیاه ØŒ روی تنه درختی Ù…ÛŒ نشینم ØŒ غزال گریز پا ØŒ دیگر ترسی ندارد ØŒ نزدیک Ù…ÛŒ آید ØŒ پوزه اش را به شانه من Ù…ÛŒ زند به نشانه سلام Ùˆ به سوی صخره Ù…ÛŒ رود . چراغ کلبه خاموش Ù…ÛŒ شود Ùˆ روشنایی بیرون جایش را Ù…ÛŒ گیرد . ستارگان ØŒ مثل شب های آتش بازی در آسمان پراکنده اند Ùˆ گاهی شهابی از میان شان خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ گاهی هم ستاره ای در کهکشان تاریک Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. مهتاب با نور بی دریغ اش تمام دره را روشن کرده Ùˆ گاهی تکه ابری این روشنایی را Ú©Ù… رنگ Ù…ÛŒ کند ØŒ اما بی دوام است . هوا لطی٠تر Ù…ÛŒ شود ØŒ عطر Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ همه دره را پر Ù…ÛŒ کند . چشمانم را Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ù…ÛŒ بندم Ùˆ با Ù†ÙØ³ÛŒ عمیق همه آن هوای معطر را به درون خسته ام Ù…ÛŒ کشانم Ùˆ چشم Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کنم ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم در لباسی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ تو آشناست . لبخند بر لب داری ØŒ به یک Ø´Ú©Ù„ کودکانه ای ØŒ به یک شکل٠نازک٠قشنگ٠عجیب Ùˆ دوست داشتنی ØŒ یک شادی خاصی در چشم هایت هست Ú©Ù‡ آن غم پنهان همیشه را Ú©Ù…ÛŒ به عقب رانده Ùˆ به من یادآوری Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ این همه سال انتظارم بیهوده نبوده است . کنارم Ù…ÛŒ نشینی، دست های زیبا Ùˆ مهربانت در دست های خسته من آرام Ù…ÛŒ گیرند . منظره ملایم تر Ù…ÛŒ شود ØŒ غزال کنار پای تو بر زمین Ù…ÛŒ نشیند .
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ ØØ³Ø±Øª را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„ØØ¸Ø§ØªÛŒ بعد در ØØ§Ù„تی میان خنده Ùˆ گریه Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم ....... به دست هایم جرات Ù…ÛŒ دهم Ùˆ تو را در آغوش Ù…ÛŒ گیرم . مهتاب چره زیبایت را روشن کرده Ùˆ من از ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ای امن نگاهت Ù…ÛŒ کنم . از من دور Ù…ÛŒ شوی Ùˆ به آرامی نزدیک چشمه آب Ù…ÛŒ روی ØŒ تصویرت در آب Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯ Ùˆ به قول آن شاعر کویر " روی زیبا دو برابر شده است ".
همه چیزم را بخشیده ام ØŒ از همه چیزم گذشته ام ØŒ زندگی ام را ØŒ عاقبتم را ØŒ هستی ام را با همه این Ù„ØØ¸Ø§Øª رویایی عوض کرده ام Ùˆ درست به همین خاطر ØŒ به خودم اجازه Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ ØØªÛŒ به نسیمی Ú©Ù‡ آرام ØŒ آرام گیسوانت را نوازش Ù…ÛŒ کند ØŒ ØØ³Ø§Ø¯Øª کنم . روزم به سختی ØŒ تلخی Ùˆ کندی گذشت Ùˆ در این شب Ú©Ù‡ سایه سنگین اش را بر سر دره انداخته ØŒ دلتنگی هایم را با ØµÙØÙ‡ سپید کاغذ قسمت Ù…ÛŒ کنم . کاغذ اما ØŒ انگار Ú©Ù‡ چشم دارد ØŒ دهانی دارد برای سخن Ú¯ÙØªÙ† Ùˆ گوش هایی برای شنیدن ØŒ Ù…ÛŒ گوید :
- ای آشنای دیرین ، می شنوم ، بگو ، از چه در رنجی ؟ اشک هایت را واژه کن
تا زیبا شوم ØŒ تا آیینه ای شوم Ú©Ù‡ او را ........ در من ببینی . آرام باش ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ بنویس ØŒ شط جوهر را بر دامن سپیدم جاری Ú©Ù† . بی جانم ØŒ دلی ندارم ØŒ اما هر بار Ùˆ هر جا Ú©Ù‡ خواستی با تو هستم . ØØ±Ù بزن ØŒ یاور همیشه تنهای من ØŒ ØØ¬Ù… تو شبیخون این همه دلتنگی را ندارد . Ù…ÛŒ گویم :
- سپید٠مهربان٠من، خواهم Ú¯ÙØª ØŒ خواهم نوشت ØŒ اگر این سیل اشک ها بگذارند.
..........هرگز قصه آن نگار را شنیده ای که عشق را در معبد بت پرستان جستجو می کرد و آنکه عاشق اش بود در جهنم این گمراهی می سوخت .
کاغذ Ú¯ÙØª :
- این اشک ها که من می بینم ، آتش جهنم را هم خاموش می کنند .
صدایی خیال هایم را به هم Ù…ÛŒ ریزد ØŒ یک Ø§ØØªÙ…ال دور Ú©Ù‡ شاید ØŒ شاید تو Ù„ØØ¸Ù‡ ای ØŒ Ùقط Ù„ØØ¸Ù‡ ای ØŒ کارهای Ù…Ø§Ù„ÙˆÙØª را رها کرده Ùˆ یادی هم از من کرده باشی ØŒ بارقه ای از شادی Ùˆ امید را در قلبم روشن Ù…ÛŒ کند اما ........ صدا صدای تو نیست Ùˆ آنکه Ù…ÛŒ آید تو نیستی ØŒ های گوش ها کر شوید اگر جز صدای او چیز دیگری بشنوید Ùˆ ای چشم ها کور شوید اگر جز او کس دیگری را ببینید .
دره ساکت است ØŒ شاید از نیمه شب هم گذشته باشد ØŒ انگار هرچه دیدم باز هم رویا بود Ùˆ خیال ...... تو نیستی ØŒ غزال از ÙØ±Ø§Ø² صخره نگاهم Ù…ÛŒ کند ØŒ چشم هایش در مهتاب برق زیبایی دارد . کاغذ را کنار Ù…ÛŒ گذارم ØŒ ØØ±Ù هایم را برای تو Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ú©Ù‡ نمی دانم Ú©ÛŒ خواهی آمد ØŒ Ú©ÛŒ بت ها را ÙØ±Ø§Ù…وش خواهی کرد، هنوز منتظرم .
دست هایم را به آب چشمه Ù…ÛŒ سپارم Ùˆ ویرانه های دلم را به باد ØŒ خنکای چشمه، داغی دست هایم را مرهم Ù…ÛŒ شود Ùˆ مرا به یاد دست های زیبای تو Ù…ÛŒ اندازد . شب من خالی ست ØŒ تنها هستم ØŒ نیستی ØŒ گریانم . ..... هیچ به هنگام این بت پرستی ها ØŒ ذره ای این دیوانه مانده در شب ØŒ مانده در تاریکی Ùˆ تنهایی Ùˆ ØØ³Ø±Øª را به یاد Ù…ÛŒ آوری ØŸ برای یک Ù„ØØ¸Ù‡ کوتاه ØŒ یک چشم بر هم زدن هم Ú©Ù‡ شده از خودت Ù…ÛŒ پرسی Ú©Ù‡ اکنون چگونه این عاشق منتظر ØŒ مجنون وار در بیابان دلتنگی سرگردان است .
ای کاش باور می کردی که بت ها شکستنی اند ، ای کاش باور می کردی که عشق هرگز نمی میرد و خون سرخ زندگی را در رگ های من و تو جاری خواهد ساخت . ای کاش می دانستی که بت ها به دروغ دوست داشته می شوند اما نمی توانند دوست بدارند .
از جا بلند Ù…ÛŒ شوم تا ØµØ¨Ø Ú†ÛŒØ²ÛŒ باقی نمانده است . دست هایم را به دو طر٠باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ با همه توانم نام تو را ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ زنم .......
Ù… ........
صخره صدایم را بر Ù…ÛŒ گرداند ØŒ دوباره Ùˆ چند باره ØŒ تا بازهم سکوت ØØ§Ú©Ù… مطلق دره شود . در انتظار Ù…ÛŒ مانم ØŒ دلم Ù…ÛŒ خواهد صدایت را بشنوم ØŒ صدایی Ú©Ù‡ جانم را آرام Ùˆ وجودم را سرشار از زندگی Ù…ÛŒ کند . ای کاش صدایت را Ù…ÛŒ شنیدم با کلماتی Ú©Ù‡ Ø®ÙØ§Ø´ های سیاه غم را از اطراÙÙ… در آسمان دره به ستاره های چراغانی تبدیل کند Ùˆ بگوید :
- نگاه Ú©Ù† من هستم ØŒ نزدیک٠نزدیک ØŒ گرمای دست هایت را به من بسپار ØŒ Ùˆ آرام ØŒ آرام باغ های کودکی ات را به خاطر بیاور ØŒ در اوج این خشم Ùˆ خروش ØŒ عشق من ÙØ±ÛŒØ§Ø¯Ø±Ø³ تو خواهد بود ØŒ عشق من تبر شکستن بت ها خواهد شد نه قلب تو .......
به خود Ù…ÛŒ آیم ØŒ ØØ§Ù„ کسی را دارم Ú©Ù‡ تازه از خواب بیدار شده است . تو نیستی صدایت نیست Ùˆ Ø®ÙØ§Ø´ های غم همچنان در آسمان دره پرواز Ù…ÛŒ کنند . امتداد چشمه را از میان درختان تا کنار رودخانه Ù…ÛŒ دوم ØŒ پای در آب Ù…ÛŒ گذارم ØŒ آهسته، آهسته پیش Ù…ÛŒ روم ØŒ در آب دراز Ù…ÛŒ کشم ØŒ Ùقط صورتم پیداست . آب Ú©Ù… Ú©Ù… آتش درونم را آرام Ù…ÛŒ کند، چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . باد در آن ÙØ¶Ø§ÛŒ ساکت صداهای دوردست را به گوشم Ù…ÛŒ رساند ØŒ صدای خنده های دروغین Ùˆ لبخندهای تصنعی از معبد بت پرستان . اشک از کنار چشم هایم در آب Ù…ÛŒ ریزد ØŒ شاید در این آب های آرام ØŒ غصه هایم تمام شوند Ùˆ به روی آرامش ابدی آغوش باز کنم . آب تا زیر چشم هایم بالا Ù…ÛŒ آید ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ از دور ØŒ از کنار رود خانه ØŒ دست هایت را برایم تکان Ù…ÛŒ دهی ......... شاید آن روز را شاهد نباشم ØŒ اما باور Ú©Ù† نازنینم ØŒ بت ها خواهند شکست .
مهدی ØÙ…یدی
عشق هرگز نمی میرد....
غروب های دره Ø±ÛŒØØ§Ù† همیشه زیبا هستند . Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ سر در گریبان خود ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برند Ùˆ نسیمی خنک Ùˆ ملایم دست نوازش خود را با مهربانی بر سر شب Ù…ÛŒ کشد . پرنده ای نمی خواند Ùˆ صدایی اگر هست صدای سیرسیرک هاست Ùˆ آبی Ú©Ù‡ نرم Ùˆ ملایم از پای درختان Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ ØØ±ÙÛŒ هم اگر باشد ØØ±Ù تنهایی ست . هوای شب های بهاری خنک است . بیرون کلبه ØŒ درست روبروی منظره تپه های سبز مه آلود Ùˆ صخره سیاه ØŒ روی تنه درختی Ù…ÛŒ نشینم ØŒ غزال گریز پا ØŒ دیگر ترسی ندارد ØŒ نزدیک Ù…ÛŒ آید ØŒ پوزه اش را به شانه من Ù…ÛŒ زند به نشانه سلام Ùˆ به سوی صخره Ù…ÛŒ رود . چراغ کلبه خاموش Ù…ÛŒ شود Ùˆ روشنایی بیرون جایش را Ù…ÛŒ گیرد . ستارگان ØŒ مثل شب های آتش بازی در آسمان پراکنده اند Ùˆ گاهی شهابی از میان شان خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ گاهی هم ستاره ای در کهکشان تاریک Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. مهتاب با نور بی دریغ اش تمام دره را روشن کرده Ùˆ گاهی تکه ابری این روشنایی را Ú©Ù… رنگ Ù…ÛŒ کند ØŒ اما بی دوام است . هوا لطی٠تر Ù…ÛŒ شود ØŒ عطر Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ همه دره را پر Ù…ÛŒ کند . چشمانم را Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ù…ÛŒ بندم Ùˆ با Ù†ÙØ³ÛŒ عمیق همه آن هوای معطر را به درون خسته ام Ù…ÛŒ کشانم Ùˆ چشم Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کنم ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم در لباسی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ تو آشناست . لبخند بر لب داری ØŒ به یک Ø´Ú©Ù„ کودکانه ای ØŒ به یک شکل٠نازک٠قشنگ٠عجیب Ùˆ دوست داشتنی ØŒ یک شادی خاصی در چشم هایت هست Ú©Ù‡ آن غم پنهان همیشه را Ú©Ù…ÛŒ به عقب رانده Ùˆ به من یادآوری Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ این همه سال انتظارم بیهوده نبوده است . کنارم Ù…ÛŒ نشینی، دست های زیبا Ùˆ مهربانت در دست های خسته من آرام Ù…ÛŒ گیرند . منظره ملایم تر Ù…ÛŒ شود ØŒ غزال کنار پای تو بر زمین Ù…ÛŒ نشیند .
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ ØØ³Ø±Øª را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„ØØ¸Ø§ØªÛŒ بعد در ØØ§Ù„تی میان خنده Ùˆ گریه Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø± Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم ....... به دست هایم جرات Ù…ÛŒ دهم Ùˆ تو را در آغوش Ù…ÛŒ گیرم . مهتاب چره زیبایت را روشن کرده Ùˆ من از ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ای امن نگاهت Ù…ÛŒ کنم . از من دور Ù…ÛŒ شوی Ùˆ به آرامی نزدیک چشمه آب Ù…ÛŒ روی ØŒ تصویرت در آب Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯ Ùˆ به قول آن شاعر کویر " روی زیبا دو برابر شده است ".
همه چیزم را بخشیده ام ØŒ از همه چیزم گذشته ام ØŒ زندگی ام را ØŒ عاقبتم را ØŒ هستی ام را با همه این Ù„ØØ¸Ø§Øª رویایی عوض کرده ام Ùˆ درست به همین خاطر ØŒ به خودم اجازه Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ ØØªÛŒ به نسیمی Ú©Ù‡ آرام ØŒ آرام گیسوانت را نوازش Ù…ÛŒ کند ØŒ ØØ³Ø§Ø¯Øª کنم . روزم به سختی ØŒ تلخی Ùˆ کندی گذشت Ùˆ در این شب Ú©Ù‡ سایه سنگین اش را بر سر دره انداخته ØŒ دلتنگی هایم را با ØµÙØÙ‡ سپید کاغذ قسمت Ù…ÛŒ کنم . کاغذ اما ØŒ انگار Ú©Ù‡ چشم دارد ØŒ دهانی دارد برای سخن Ú¯ÙØªÙ† Ùˆ گوش هایی برای شنیدن ØŒ Ù…ÛŒ گوید :
- ای آشنای دیرین ، می شنوم ، بگو ، از چه در رنجی ؟ اشک هایت را واژه کن
تا زیبا شوم ØŒ تا آیینه ای شوم Ú©Ù‡ او را ........ در من ببینی . آرام باش ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ بنویس ØŒ شط جوهر را بر دامن سپیدم جاری Ú©Ù† . بی جانم ØŒ دلی ندارم ØŒ اما هر بار Ùˆ هر جا Ú©Ù‡ خواستی با تو هستم . ØØ±Ù بزن ØŒ یاور همیشه تنهای من ØŒ ØØ¬Ù… تو شبیخون این همه دلتنگی را ندارد . Ù…ÛŒ گویم :
- سپید٠مهربان٠من، خواهم Ú¯ÙØª ØŒ خواهم نوشت ØŒ اگر این سیل اشک ها بگذارند.
..........هرگز قصه آن نگار را شنیده ای که عشق را در معبد بت پرستان جستجو می کرد و آنکه عاشق اش بود در جهنم این گمراهی می سوخت .
کاغذ Ú¯ÙØª :
- این اشک ها که من می بینم ، آتش جهنم را هم خاموش می کنند .
صدایی خیال هایم را به هم Ù…ÛŒ ریزد ØŒ یک Ø§ØØªÙ…ال دور Ú©Ù‡ شاید ØŒ شاید تو Ù„ØØ¸Ù‡ ای ØŒ Ùقط Ù„ØØ¸Ù‡ ای ØŒ کارهای Ù…Ø§Ù„ÙˆÙØª را رها کرده Ùˆ یادی هم از من کرده باشی ØŒ بارقه ای از شادی Ùˆ امید را در قلبم روشن Ù…ÛŒ کند اما ........ صدا صدای تو نیست Ùˆ آنکه Ù…ÛŒ آید تو نیستی ØŒ های گوش ها کر شوید اگر جز صدای او چیز دیگری بشنوید Ùˆ ای چشم ها کور شوید اگر جز او کس دیگری را ببینید .
دره ساکت است ØŒ شاید از نیمه شب هم گذشته باشد ØŒ انگار هرچه دیدم باز هم رویا بود Ùˆ خیال ...... تو نیستی ØŒ غزال از ÙØ±Ø§Ø² صخره نگاهم Ù…ÛŒ کند ØŒ چشم هایش در مهتاب برق زیبایی دارد . کاغذ را کنار Ù…ÛŒ گذارم ØŒ ØØ±Ù هایم را برای تو Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ú©Ù‡ نمی دانم Ú©ÛŒ خواهی آمد ØŒ Ú©ÛŒ بت ها را ÙØ±Ø§Ù…وش خواهی کرد، هنوز منتظرم .
دست هایم را به آب چشمه Ù…ÛŒ سپارم Ùˆ ویرانه های دلم را به باد ØŒ خنکای چشمه، داغی دست هایم را مرهم Ù…ÛŒ شود Ùˆ مرا به یاد دست های زیبای تو Ù…ÛŒ اندازد . شب من خالی ست ØŒ تنها هستم ØŒ نیستی ØŒ گریانم . ..... هیچ به هنگام این بت پرستی ها ØŒ ذره ای این دیوانه مانده در شب ØŒ مانده در تاریکی Ùˆ تنهایی Ùˆ ØØ³Ø±Øª را به یاد Ù…ÛŒ آوری ØŸ برای یک Ù„ØØ¸Ù‡ کوتاه ØŒ یک چشم بر هم زدن هم Ú©Ù‡ شده از خودت Ù…ÛŒ پرسی Ú©Ù‡ اکنون چگونه این عاشق منتظر ØŒ مجنون وار در بیابان دلتنگی سرگردان است .
ای کاش باور می کردی که بت ها شکستنی اند ، ای کاش باور می کردی که عشق هرگز نمی میرد و خون سرخ زندگی را در رگ های من و تو جاری خواهد ساخت . ای کاش می دانستی که بت ها به دروغ دوست داشته می شوند اما نمی توانند دوست بدارند .
از جا بلند Ù…ÛŒ شوم تا ØµØ¨Ø Ú†ÛŒØ²ÛŒ باقی نمانده است . دست هایم را به دو طر٠باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ با همه توانم نام تو را ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ زنم .......
Ù… ........
صخره صدایم را بر Ù…ÛŒ گرداند ØŒ دوباره Ùˆ چند باره ØŒ تا بازهم سکوت ØØ§Ú©Ù… مطلق دره شود . در انتظار Ù…ÛŒ مانم ØŒ دلم Ù…ÛŒ خواهد صدایت را بشنوم ØŒ صدایی Ú©Ù‡ جانم را آرام Ùˆ وجودم را سرشار از زندگی Ù…ÛŒ کند . ای کاش صدایت را Ù…ÛŒ شنیدم با کلماتی Ú©Ù‡ Ø®ÙØ§Ø´ های سیاه غم را از اطراÙÙ… در آسمان دره به ستاره های چراغانی تبدیل کند Ùˆ بگوید :
- نگاه Ú©Ù† من هستم ØŒ نزدیک٠نزدیک ØŒ گرمای دست هایت را به من بسپار ØŒ Ùˆ آرام ØŒ آرام باغ های کودکی ات را به خاطر بیاور ØŒ در اوج این خشم Ùˆ خروش ØŒ عشق من ÙØ±ÛŒØ§Ø¯Ø±Ø³ تو خواهد بود ØŒ عشق من تبر شکستن بت ها خواهد شد نه قلب تو .......
به خود Ù…ÛŒ آیم ØŒ ØØ§Ù„ کسی را دارم Ú©Ù‡ تازه از خواب بیدار شده است . تو نیستی صدایت نیست Ùˆ Ø®ÙØ§Ø´ های غم همچنان در آسمان دره پرواز Ù…ÛŒ کنند . امتداد چشمه را از میان درختان تا کنار رودخانه Ù…ÛŒ دوم ØŒ پای در آب Ù…ÛŒ گذارم ØŒ آهسته، آهسته پیش Ù…ÛŒ روم ØŒ در آب دراز Ù…ÛŒ کشم ØŒ Ùقط صورتم پیداست . آب Ú©Ù… Ú©Ù… آتش درونم را آرام Ù…ÛŒ کند، چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . باد در آن ÙØ¶Ø§ÛŒ ساکت صداهای دوردست را به گوشم Ù…ÛŒ رساند ØŒ صدای خنده های دروغین Ùˆ لبخندهای تصنعی از معبد بت پرستان . اشک از کنار چشم هایم در آب Ù…ÛŒ ریزد ØŒ شاید در این آب های آرام ØŒ غصه هایم تمام شوند Ùˆ به روی آرامش ابدی آغوش باز کنم . آب تا زیر چشم هایم بالا Ù…ÛŒ آید ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ از دور ØŒ از کنار رود خانه ØŒ دست هایت را برایم تکان Ù…ÛŒ دهی ......... شاید آن روز را شاهد نباشم ØŒ اما باور Ú©Ù† نازنینم ØŒ بت ها خواهند شکست .
مهدی ØÙ…یدی
مهری نوشت