مهدی Øمیدی/عشق هرگز نمی میرد....
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ Øسرت را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„Øظاتی بعد در Øالتی میان خنده Ùˆ گریه گرÙتار Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم
عشق هرگز نمی میرد....
غروب های دره ریØان همیشه زیبا هستند . Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ سر در گریبان خود Ùرو Ù…ÛŒ برند Ùˆ نسیمی خنک Ùˆ ملایم دست نوازش خود را با مهربانی بر سر شب Ù…ÛŒ کشد . پرنده ای نمی خواند Ùˆ صدایی اگر هست صدای سیرسیرک هاست Ùˆ آبی Ú©Ù‡ نرم Ùˆ ملایم از پای درختان Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ ØرÙÛŒ هم اگر باشد Øر٠تنهایی ست . هوای شب های بهاری خنک است . بیرون کلبه ØŒ درست روبروی منظره تپه های سبز مه آلود Ùˆ صخره سیاه ØŒ روی تنه درختی Ù…ÛŒ نشینم ØŒ غزال گریز پا ØŒ دیگر ترسی ندارد ØŒ نزدیک Ù…ÛŒ آید ØŒ پوزه اش را به شانه من Ù…ÛŒ زند به نشانه سلام Ùˆ به سوی صخره Ù…ÛŒ رود . چراغ کلبه خاموش Ù…ÛŒ شود Ùˆ روشنایی بیرون جایش را Ù…ÛŒ گیرد . ستارگان ØŒ مثل شب های آتش بازی در آسمان پراکنده اند Ùˆ گاهی شهابی از میان شان خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ گاهی هم ستاره ای در کهکشان تاریک Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. مهتاب با نور بی دریغ اش تمام دره را روشن کرده Ùˆ گاهی تکه ابری این روشنایی را Ú©Ù… رنگ Ù…ÛŒ کند ØŒ اما بی دوام است . هوا لطی٠تر Ù…ÛŒ شود ØŒ عطر Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ همه دره را پر Ù…ÛŒ کند . چشمانم را Ù„Øظه ای Ù…ÛŒ بندم Ùˆ با Ù†Ùسی عمیق همه آن هوای معطر را به درون خسته ام Ù…ÛŒ کشانم Ùˆ چشم Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کنم ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم در لباسی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ تو آشناست . لبخند بر لب داری ØŒ به یک Ø´Ú©Ù„ کودکانه ای ØŒ به یک شکل٠نازک٠قشنگ٠عجیب Ùˆ دوست داشتنی ØŒ یک شادی خاصی در چشم هایت هست Ú©Ù‡ آن غم پنهان همیشه را Ú©Ù…ÛŒ به عقب رانده Ùˆ به من یادآوری Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ این همه سال انتظارم بیهوده نبوده است . کنارم Ù…ÛŒ نشینی، دست های زیبا Ùˆ مهربانت در دست های خسته من آرام Ù…ÛŒ گیرند . منظره ملایم تر Ù…ÛŒ شود ØŒ غزال کنار پای تو بر زمین Ù…ÛŒ نشیند .
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ Øسرت را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„Øظاتی بعد در Øالتی میان خنده Ùˆ گریه گرÙتار Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم ....... به دست هایم جرات Ù…ÛŒ دهم Ùˆ تو را در آغوش Ù…ÛŒ گیرم . مهتاب چره زیبایت را روشن کرده Ùˆ من از Ùاصله ای امن نگاهت Ù…ÛŒ کنم . از من دور Ù…ÛŒ شوی Ùˆ به آرامی نزدیک چشمه آب Ù…ÛŒ روی ØŒ تصویرت در آب Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ به قول آن شاعر کویر " روی زیبا دو برابر شده است ".
همه چیزم را بخشیده ام ØŒ از همه چیزم گذشته ام ØŒ زندگی ام را ØŒ عاقبتم را ØŒ هستی ام را با همه این Ù„Øظات رویایی عوض کرده ام Ùˆ درست به همین خاطر ØŒ به خودم اجازه Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ Øتی به نسیمی Ú©Ù‡ آرام ØŒ آرام گیسوانت را نوازش Ù…ÛŒ کند ØŒ Øسادت کنم . روزم به سختی ØŒ تلخی Ùˆ کندی گذشت Ùˆ در این شب Ú©Ù‡ سایه سنگین اش را بر سر دره انداخته ØŒ دلتنگی هایم را با صÙØÙ‡ سپید کاغذ قسمت Ù…ÛŒ کنم . کاغذ اما ØŒ انگار Ú©Ù‡ چشم دارد ØŒ دهانی دارد برای سخن Ú¯Ùتن Ùˆ گوش هایی برای شنیدن ØŒ Ù…ÛŒ گوید :
- ای آشنای دیرین ، می شنوم ، بگو ، از چه در رنجی ؟ اشک هایت را واژه کن
تا زیبا شوم ØŒ تا آیینه ای شوم Ú©Ù‡ او را ........ در من ببینی . آرام باش ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ بنویس ØŒ شط جوهر را بر دامن سپیدم جاری Ú©Ù† . بی جانم ØŒ دلی ندارم ØŒ اما هر بار Ùˆ هر جا Ú©Ù‡ خواستی با تو هستم . Øر٠بزن ØŒ یاور همیشه تنهای من ØŒ Øجم تو شبیخون این همه دلتنگی را ندارد . Ù…ÛŒ گویم :
- سپید٠مهربان٠من، خواهم Ú¯Ùت ØŒ خواهم نوشت ØŒ اگر این سیل اشک ها بگذارند.
..........هرگز قصه آن نگار را شنیده ای که عشق را در معبد بت پرستان جستجو می کرد و آنکه عاشق اش بود در جهنم این گمراهی می سوخت .
کاغذ Ú¯Ùت :
- این اشک ها که من می بینم ، آتش جهنم را هم خاموش می کنند .
صدایی خیال هایم را به هم Ù…ÛŒ ریزد ØŒ یک اØتمال دور Ú©Ù‡ شاید ØŒ شاید تو Ù„Øظه ای ØŒ Ùقط Ù„Øظه ای ØŒ کارهای مالوÙت را رها کرده Ùˆ یادی هم از من کرده باشی ØŒ بارقه ای از شادی Ùˆ امید را در قلبم روشن Ù…ÛŒ کند اما ........ صدا صدای تو نیست Ùˆ آنکه Ù…ÛŒ آید تو نیستی ØŒ های گوش ها کر شوید اگر جز صدای او چیز دیگری بشنوید Ùˆ ای چشم ها کور شوید اگر جز او کس دیگری را ببینید .
دره ساکت است ØŒ شاید از نیمه شب هم گذشته باشد ØŒ انگار هرچه دیدم باز هم رویا بود Ùˆ خیال ...... تو نیستی ØŒ غزال از Ùراز صخره نگاهم Ù…ÛŒ کند ØŒ چشم هایش در مهتاب برق زیبایی دارد . کاغذ را کنار Ù…ÛŒ گذارم ØŒ Øر٠هایم را برای تو Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ú©Ù‡ نمی دانم Ú©ÛŒ خواهی آمد ØŒ Ú©ÛŒ بت ها را Ùراموش خواهی کرد، هنوز منتظرم .
دست هایم را به آب چشمه Ù…ÛŒ سپارم Ùˆ ویرانه های دلم را به باد ØŒ خنکای چشمه، داغی دست هایم را مرهم Ù…ÛŒ شود Ùˆ مرا به یاد دست های زیبای تو Ù…ÛŒ اندازد . شب من خالی ست ØŒ تنها هستم ØŒ نیستی ØŒ گریانم . ..... هیچ به هنگام این بت پرستی ها ØŒ ذره ای این دیوانه مانده در شب ØŒ مانده در تاریکی Ùˆ تنهایی Ùˆ Øسرت را به یاد Ù…ÛŒ آوری ØŸ برای یک Ù„Øظه کوتاه ØŒ یک چشم بر هم زدن هم Ú©Ù‡ شده از خودت Ù…ÛŒ پرسی Ú©Ù‡ اکنون چگونه این عاشق منتظر ØŒ مجنون وار در بیابان دلتنگی سرگردان است .
ای کاش باور می کردی که بت ها شکستنی اند ، ای کاش باور می کردی که عشق هرگز نمی میرد و خون سرخ زندگی را در رگ های من و تو جاری خواهد ساخت . ای کاش می دانستی که بت ها به دروغ دوست داشته می شوند اما نمی توانند دوست بدارند .
از جا بلند Ù…ÛŒ شوم تا ØµØ¨Ø Ú†ÛŒØ²ÛŒ باقی نمانده است . دست هایم را به دو طر٠باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ با همه توانم نام تو را Ùریاد Ù…ÛŒ زنم .......
Ù… ........
صخره صدایم را بر Ù…ÛŒ گرداند ØŒ دوباره Ùˆ چند باره ØŒ تا بازهم سکوت Øاکم مطلق دره شود . در انتظار Ù…ÛŒ مانم ØŒ دلم Ù…ÛŒ خواهد صدایت را بشنوم ØŒ صدایی Ú©Ù‡ جانم را آرام Ùˆ وجودم را سرشار از زندگی Ù…ÛŒ کند . ای کاش صدایت را Ù…ÛŒ شنیدم با کلماتی Ú©Ù‡ Ø®Ùاش های سیاه غم را از اطراÙÙ… در آسمان دره به ستاره های چراغانی تبدیل کند Ùˆ بگوید :
- نگاه Ú©Ù† من هستم ØŒ نزدیک٠نزدیک ØŒ گرمای دست هایت را به من بسپار ØŒ Ùˆ آرام ØŒ آرام باغ های کودکی ات را به خاطر بیاور ØŒ در اوج این خشم Ùˆ خروش ØŒ عشق من Ùریادرس تو خواهد بود ØŒ عشق من تبر شکستن بت ها خواهد شد نه قلب تو .......
به خود Ù…ÛŒ آیم ØŒ Øال کسی را دارم Ú©Ù‡ تازه از خواب بیدار شده است . تو نیستی صدایت نیست Ùˆ Ø®Ùاش های غم همچنان در آسمان دره پرواز Ù…ÛŒ کنند . امتداد چشمه را از میان درختان تا کنار رودخانه Ù…ÛŒ دوم ØŒ پای در آب Ù…ÛŒ گذارم ØŒ آهسته، آهسته پیش Ù…ÛŒ روم ØŒ در آب دراز Ù…ÛŒ کشم ØŒ Ùقط صورتم پیداست . آب Ú©Ù… Ú©Ù… آتش درونم را آرام Ù…ÛŒ کند، چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . باد در آن Ùضای ساکت صداهای دوردست را به گوشم Ù…ÛŒ رساند ØŒ صدای خنده های دروغین Ùˆ لبخندهای تصنعی از معبد بت پرستان . اشک از کنار چشم هایم در آب Ù…ÛŒ ریزد ØŒ شاید در این آب های آرام ØŒ غصه هایم تمام شوند Ùˆ به روی آرامش ابدی آغوش باز کنم . آب تا زیر چشم هایم بالا Ù…ÛŒ آید ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ از دور ØŒ از کنار رود خانه ØŒ دست هایت را برایم تکان Ù…ÛŒ دهی ......... شاید آن روز را شاهد نباشم ØŒ اما باور Ú©Ù† نازنینم ØŒ بت ها خواهند شکست .
مهدی Øمیدی
عشق هرگز نمی میرد....
غروب های دره ریØان همیشه زیبا هستند . Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ سر در گریبان خود Ùرو Ù…ÛŒ برند Ùˆ نسیمی خنک Ùˆ ملایم دست نوازش خود را با مهربانی بر سر شب Ù…ÛŒ کشد . پرنده ای نمی خواند Ùˆ صدایی اگر هست صدای سیرسیرک هاست Ùˆ آبی Ú©Ù‡ نرم Ùˆ ملایم از پای درختان Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ ØرÙÛŒ هم اگر باشد Øر٠تنهایی ست . هوای شب های بهاری خنک است . بیرون کلبه ØŒ درست روبروی منظره تپه های سبز مه آلود Ùˆ صخره سیاه ØŒ روی تنه درختی Ù…ÛŒ نشینم ØŒ غزال گریز پا ØŒ دیگر ترسی ندارد ØŒ نزدیک Ù…ÛŒ آید ØŒ پوزه اش را به شانه من Ù…ÛŒ زند به نشانه سلام Ùˆ به سوی صخره Ù…ÛŒ رود . چراغ کلبه خاموش Ù…ÛŒ شود Ùˆ روشنایی بیرون جایش را Ù…ÛŒ گیرد . ستارگان ØŒ مثل شب های آتش بازی در آسمان پراکنده اند Ùˆ گاهی شهابی از میان شان خط Ù…ÛŒ کشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ گاهی هم ستاره ای در کهکشان تاریک Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. مهتاب با نور بی دریغ اش تمام دره را روشن کرده Ùˆ گاهی تکه ابری این روشنایی را Ú©Ù… رنگ Ù…ÛŒ کند ØŒ اما بی دوام است . هوا لطی٠تر Ù…ÛŒ شود ØŒ عطر Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ همه دره را پر Ù…ÛŒ کند . چشمانم را Ù„Øظه ای Ù…ÛŒ بندم Ùˆ با Ù†Ùسی عمیق همه آن هوای معطر را به درون خسته ام Ù…ÛŒ کشانم Ùˆ چشم Ú©Ù‡ باز Ù…ÛŒ کنم ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم در لباسی Ú©Ù‡ برای من Ùˆ تو آشناست . لبخند بر لب داری ØŒ به یک Ø´Ú©Ù„ کودکانه ای ØŒ به یک شکل٠نازک٠قشنگ٠عجیب Ùˆ دوست داشتنی ØŒ یک شادی خاصی در چشم هایت هست Ú©Ù‡ آن غم پنهان همیشه را Ú©Ù…ÛŒ به عقب رانده Ùˆ به من یادآوری Ù…ÛŒ کند Ú©Ù‡ این همه سال انتظارم بیهوده نبوده است . کنارم Ù…ÛŒ نشینی، دست های زیبا Ùˆ مهربانت در دست های خسته من آرام Ù…ÛŒ گیرند . منظره ملایم تر Ù…ÛŒ شود ØŒ غزال کنار پای تو بر زمین Ù…ÛŒ نشیند .
نگاهت Ù…ÛŒ کنم ØŒ Øسرت را در چشم های من Ù…ÛŒ بینی . غزال ناگهان Ù…ÛŒ گریزد ØŒ با دیدنش خنده به لب های خاموش Ùˆ ساکتم بر Ù…ÛŒ گردد . تو هم Ù…ÛŒ خندی Ùˆ Ù„Øظاتی بعد در Øالتی میان خنده Ùˆ گریه گرÙتار Ù…ÛŒ شوم ØŒ گریه Ùˆ خنده باهم ØŒ به Ø´Ú©Ù„ دردناکی اشک هایم را مخÙÛŒ Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ú©Ù… Ú©Ù… آرام Ù…ÛŒ شوم ....... به دست هایم جرات Ù…ÛŒ دهم Ùˆ تو را در آغوش Ù…ÛŒ گیرم . مهتاب چره زیبایت را روشن کرده Ùˆ من از Ùاصله ای امن نگاهت Ù…ÛŒ کنم . از من دور Ù…ÛŒ شوی Ùˆ به آرامی نزدیک چشمه آب Ù…ÛŒ روی ØŒ تصویرت در آب Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ به قول آن شاعر کویر " روی زیبا دو برابر شده است ".
همه چیزم را بخشیده ام ØŒ از همه چیزم گذشته ام ØŒ زندگی ام را ØŒ عاقبتم را ØŒ هستی ام را با همه این Ù„Øظات رویایی عوض کرده ام Ùˆ درست به همین خاطر ØŒ به خودم اجازه Ù…ÛŒ دهم Ú©Ù‡ Øتی به نسیمی Ú©Ù‡ آرام ØŒ آرام گیسوانت را نوازش Ù…ÛŒ کند ØŒ Øسادت کنم . روزم به سختی ØŒ تلخی Ùˆ کندی گذشت Ùˆ در این شب Ú©Ù‡ سایه سنگین اش را بر سر دره انداخته ØŒ دلتنگی هایم را با صÙØÙ‡ سپید کاغذ قسمت Ù…ÛŒ کنم . کاغذ اما ØŒ انگار Ú©Ù‡ چشم دارد ØŒ دهانی دارد برای سخن Ú¯Ùتن Ùˆ گوش هایی برای شنیدن ØŒ Ù…ÛŒ گوید :
- ای آشنای دیرین ، می شنوم ، بگو ، از چه در رنجی ؟ اشک هایت را واژه کن
تا زیبا شوم ØŒ تا آیینه ای شوم Ú©Ù‡ او را ........ در من ببینی . آرام باش ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ آرام ØŒ بنویس ØŒ شط جوهر را بر دامن سپیدم جاری Ú©Ù† . بی جانم ØŒ دلی ندارم ØŒ اما هر بار Ùˆ هر جا Ú©Ù‡ خواستی با تو هستم . Øر٠بزن ØŒ یاور همیشه تنهای من ØŒ Øجم تو شبیخون این همه دلتنگی را ندارد . Ù…ÛŒ گویم :
- سپید٠مهربان٠من، خواهم Ú¯Ùت ØŒ خواهم نوشت ØŒ اگر این سیل اشک ها بگذارند.
..........هرگز قصه آن نگار را شنیده ای که عشق را در معبد بت پرستان جستجو می کرد و آنکه عاشق اش بود در جهنم این گمراهی می سوخت .
کاغذ Ú¯Ùت :
- این اشک ها که من می بینم ، آتش جهنم را هم خاموش می کنند .
صدایی خیال هایم را به هم Ù…ÛŒ ریزد ØŒ یک اØتمال دور Ú©Ù‡ شاید ØŒ شاید تو Ù„Øظه ای ØŒ Ùقط Ù„Øظه ای ØŒ کارهای مالوÙت را رها کرده Ùˆ یادی هم از من کرده باشی ØŒ بارقه ای از شادی Ùˆ امید را در قلبم روشن Ù…ÛŒ کند اما ........ صدا صدای تو نیست Ùˆ آنکه Ù…ÛŒ آید تو نیستی ØŒ های گوش ها کر شوید اگر جز صدای او چیز دیگری بشنوید Ùˆ ای چشم ها کور شوید اگر جز او کس دیگری را ببینید .
دره ساکت است ØŒ شاید از نیمه شب هم گذشته باشد ØŒ انگار هرچه دیدم باز هم رویا بود Ùˆ خیال ...... تو نیستی ØŒ غزال از Ùراز صخره نگاهم Ù…ÛŒ کند ØŒ چشم هایش در مهتاب برق زیبایی دارد . کاغذ را کنار Ù…ÛŒ گذارم ØŒ Øر٠هایم را برای تو Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ú©Ù‡ نمی دانم Ú©ÛŒ خواهی آمد ØŒ Ú©ÛŒ بت ها را Ùراموش خواهی کرد، هنوز منتظرم .
دست هایم را به آب چشمه Ù…ÛŒ سپارم Ùˆ ویرانه های دلم را به باد ØŒ خنکای چشمه، داغی دست هایم را مرهم Ù…ÛŒ شود Ùˆ مرا به یاد دست های زیبای تو Ù…ÛŒ اندازد . شب من خالی ست ØŒ تنها هستم ØŒ نیستی ØŒ گریانم . ..... هیچ به هنگام این بت پرستی ها ØŒ ذره ای این دیوانه مانده در شب ØŒ مانده در تاریکی Ùˆ تنهایی Ùˆ Øسرت را به یاد Ù…ÛŒ آوری ØŸ برای یک Ù„Øظه کوتاه ØŒ یک چشم بر هم زدن هم Ú©Ù‡ شده از خودت Ù…ÛŒ پرسی Ú©Ù‡ اکنون چگونه این عاشق منتظر ØŒ مجنون وار در بیابان دلتنگی سرگردان است .
ای کاش باور می کردی که بت ها شکستنی اند ، ای کاش باور می کردی که عشق هرگز نمی میرد و خون سرخ زندگی را در رگ های من و تو جاری خواهد ساخت . ای کاش می دانستی که بت ها به دروغ دوست داشته می شوند اما نمی توانند دوست بدارند .
از جا بلند Ù…ÛŒ شوم تا ØµØ¨Ø Ú†ÛŒØ²ÛŒ باقی نمانده است . دست هایم را به دو طر٠باز Ù…ÛŒ کنم Ùˆ با همه توانم نام تو را Ùریاد Ù…ÛŒ زنم .......
Ù… ........
صخره صدایم را بر Ù…ÛŒ گرداند ØŒ دوباره Ùˆ چند باره ØŒ تا بازهم سکوت Øاکم مطلق دره شود . در انتظار Ù…ÛŒ مانم ØŒ دلم Ù…ÛŒ خواهد صدایت را بشنوم ØŒ صدایی Ú©Ù‡ جانم را آرام Ùˆ وجودم را سرشار از زندگی Ù…ÛŒ کند . ای کاش صدایت را Ù…ÛŒ شنیدم با کلماتی Ú©Ù‡ Ø®Ùاش های سیاه غم را از اطراÙÙ… در آسمان دره به ستاره های چراغانی تبدیل کند Ùˆ بگوید :
- نگاه Ú©Ù† من هستم ØŒ نزدیک٠نزدیک ØŒ گرمای دست هایت را به من بسپار ØŒ Ùˆ آرام ØŒ آرام باغ های کودکی ات را به خاطر بیاور ØŒ در اوج این خشم Ùˆ خروش ØŒ عشق من Ùریادرس تو خواهد بود ØŒ عشق من تبر شکستن بت ها خواهد شد نه قلب تو .......
به خود Ù…ÛŒ آیم ØŒ Øال کسی را دارم Ú©Ù‡ تازه از خواب بیدار شده است . تو نیستی صدایت نیست Ùˆ Ø®Ùاش های غم همچنان در آسمان دره پرواز Ù…ÛŒ کنند . امتداد چشمه را از میان درختان تا کنار رودخانه Ù…ÛŒ دوم ØŒ پای در آب Ù…ÛŒ گذارم ØŒ آهسته، آهسته پیش Ù…ÛŒ روم ØŒ در آب دراز Ù…ÛŒ کشم ØŒ Ùقط صورتم پیداست . آب Ú©Ù… Ú©Ù… آتش درونم را آرام Ù…ÛŒ کند، چشم هایم را Ù…ÛŒ بندم . باد در آن Ùضای ساکت صداهای دوردست را به گوشم Ù…ÛŒ رساند ØŒ صدای خنده های دروغین Ùˆ لبخندهای تصنعی از معبد بت پرستان . اشک از کنار چشم هایم در آب Ù…ÛŒ ریزد ØŒ شاید در این آب های آرام ØŒ غصه هایم تمام شوند Ùˆ به روی آرامش ابدی آغوش باز کنم . آب تا زیر چشم هایم بالا Ù…ÛŒ آید ØŒ تو را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ از دور ØŒ از کنار رود خانه ØŒ دست هایت را برایم تکان Ù…ÛŒ دهی ......... شاید آن روز را شاهد نباشم ØŒ اما باور Ú©Ù† نازنینم ØŒ بت ها خواهند شکست .
مهدی Øمیدی
مهری نوشت