ملیسا/ Mahnaz Badihian/مهناز بدیهیان

ملیسا قلبش ÙØ±Ùˆ ریخت. او به پول داخل چکمه همین ÙØ±Ø¯Ø§ Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ داشت.
ملیسا
ملیسا با عجله لباس کارش را در آورد Ùˆ سعی کرد پاچه ÛŒ شلوار تنگ جینش را روی چکمه های کابویی خود زیپ کند ØŒ اما قبل از بالا کشیدن آخرین زیپ دست برد توی تنگ شیشه ای Ú©Ù‡ داخل Ù‚ÙØ³Ù‡ پایین کمد بود Ùˆ مقداری دلار Ú©Ù‡ ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ رد دویست دلار باشد را دسته کرد Ùˆ با Ú©Ø´ÛŒ آنرا Ù…ØÚ©Ù… بست Ùˆ داخل چکمه ÙØ´Ø§Ø± داد. او آنقدر خسته بود Ú©Ù‡ وقتی دستش خورد به شیشه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú© کنار شیشه ÛŒ پول Ùˆ شکست اعتنایی نکرد. او هم یکی از هزاران هزار زنی بود Ú©Ù‡ از ØµØ¨Ø ØªØ§ شام چندین جای مختل٠کارمی کنند تا بتواند کرایه ÛŒ خانه، خرج ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† Ùˆ مسولیت های مالی بسیاری را تامین کنند. Ú¯Ù„ سری را Ú©Ù‡ Ù…ØÚ©Ù… بموهایش بسته بود را باز کرد ØŒ زیپ کت Ú©Ù„ÙØª زمستانی اش را تا بالا بست Ùˆ دستکش های سیاه چرمی خود را پوشید. خیلی دیر شده بود با عجله با "ادی" همکارش Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کرد Ùˆ از در رستوران خارج شد.
با سرعت قدم بر Ù…ÛŒ داشت. قدم های اوگویا برای اینهمه دوندگی Ú©ÙˆÚ© شده بودند. در آن هوای سرد صدایی جز صدای قدمهای ملیسا Ùˆ صدای وزش تند باد ØŒ صدای دیگری بگوش نمی رسید.او از هوای سرد شیکاگو خسته شده بود. ملیسا نگاهی بساعتش کرد Ùˆ برسرعت قدمهای خسته اش Ø§ÙØ²ÙˆØ¯. باید هرچه زودتر به ایستگاه Ù…ÛŒ رسید تا آخرین قطار شب را از دست ندهد. از پیچ خیابان رد شد Ùˆ وارد خیابانی شد Ú©Ù‡ ایستگاه قطار در آن قرار داشت. از دور صدای پای چند Ù†ÙØ± را شنید Ú©Ù‡ با هم ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدند Ùˆ بلند، بلند Ù…ÛŒ خندیدند. Ú©Ù…ÛŒ دچار دلهره شد Ùˆ باز هم بسرعت قدمهایش Ø§ÙØ²ÙˆØ¯. دقایقی بعد درست در آخرین Ù„ØØ¸Ù‡ قبل از ØØ±Ú©Øª آخرین قطار، داخل قطار شد Ùˆ خود را روی یکی از صندلی ها انداخت. Ø§ØØ³Ø§Ø³ خستگی Ùˆ انقباض روØÛŒ به او دست داده بود. چشمهایش را بست وانگشتانش را بیکی از میله های کنار دستش ØÙ„قه کرد.
در ØØ§Ù„یکه چشمهایش بسته بود متوجه شد Ú©Ù‡ دو مرد روبرویش با هم ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند. ناگهان یکی از آن مردها با صدای بلند Ú¯ÙØª:" خانم ØØ§Ù„ موش روی چکمت چطوره؟"
ملیسا قلبش ÙØ±Ùˆ ریخت. او به پول داخل چکمه همین ÙØ±Ø¯Ø§ Ø§ØØªÛŒØ§Ø¬ داشت.
با خشم Ùˆ غضب بچشمهای مرد روبرو نگاه کرد Ùˆ Ú¯ÙØª:" کور خوندید.. Ø§ØªÙØ§Ù‚ا موش نیست ،بلکه ماره Ùˆ همه را خواهد خورد!"
یکی دیگر از آن دو مرد با Ù„ØÙ† لاتی Ùˆ نیمه مست زد زیر خنده Ùˆ Ú¯ÙØª :" پس یه خبر بد برات دارم خانم جون ØŒ این موشی Ú©Ù‡ من Ù…ÛŒ بینم هم مارو Ù…ÛŒ خوره هم انگشتای پاتو.."
ملیسا کمی چشمهایش را بست
با خود Ùکر کرد هر جوری هست باید پول داخل چکمه هایش را از دست این دو مرد نجات دهد. سپس با Ù„ØÙ†ÛŒ قوی Ú¯ÙØª:" نگران انگشتای پای من نباشید"
هردو مرد زدند زیر خنده Ùˆ در ØØ§Ù„یکه با انگشت به چکمه ÛŒ کابویی ملیسا اشاره Ù…ÛŒ کردند ØŒ یکی از آنها پرسید:" خوب Ù†Ú¯ÙØªÛŒ Ú†Ù‡ جوری اون موش بدبختو چسبوندی رو Ú©ÙØ´ØªØŸ!"
ناگهان ملیسا چشمش را باز کرد Ùˆ نیم نگاهی به چکمه هایش کرد Ú©Ù‡ ناکهان چشمش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ø¨Ù‡ موش بزرگی...!! در همین Ù„ØØ·Ù‡ از هوش Ø±ÙØª Ùˆ
از روی صندلی بزمین Ø§ÙØªØ§Ø¯. آن دو مرد دکمه Ú©Ù…Ú© های Ùوری قطار را ÙØ´Ø§Ø± دادندو ....
بر اساس یک داستان واقعی..
صادق نوشت
ممنون داستان زیبایی بود نمایانگر اشتباه در پیش قضاوتی