يك Ø§ÙØ¯ÙŠÙ¾ يك آنتيگونه / عباس موذن

پاييز، مثل پيرمردي‌ست كه هنوز بهترين لذت زندگي‌اش را عشق بازي با همسرش مي‌داند Ùˆ تلاش مي‌كند تمام قواي جسماني خود را سر پا نگه‌دارد. يا خرسي كه سعي دارد از عادتي كه به خواب زمستاني كرده رها شود ولي نمي‌تواند. قدرت طبيعت هميشه گسترده‌تر از اين تكه از زمان است. بايد تسليم شود، كه مي‌شود. اين نظر من است Ùˆ اصراري ندارم تا شما هم آن را باور كنيد. ØØ§Ù„ا چرا پاييز به يادم آمد Ùˆ اين كه ربطي به داستاني كه مي‌خواهم بنويسم دارد يا نه، نمي‌دانم. شايد به اين دليل است كه اصلاً داستان من در پاييز Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ù†Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯!
وقتي مي‌رسم مادرم در آشپزخانه است Ùˆ صداي زودپزش تا ايوان مي‌آيد. مي‌روم توي آشپزخانه Ùˆ پدال يخچال را با سر پنجه‌ي پاي راستم ÙØ´Ø§Ø± مي‌دهم. بطري آب خنك را برمي‌دارم Ùˆ شروع مي‌كنم به نوشيدن. مادرم مي‌گويد:«سلامت كو؟»
بطري را از وسط لبانم مي‌كنم Ùˆ Ù†ÙØ³Ù… را تازه مي‌كنم Ùˆ مي‌گويم:
«س...لا...م. آخي ي ي ي ش ش.»
با عصبانيت مي‌گويد:« بگو سلام بر ØØ³ÙŠÙ†.»
مي‌گويم...
مي‌روم داخل اتاق. شلوارم را مي‌اندازم روي چوب رختي Ùˆ تنبانم را مي‌كشم بالا. قبل از روشن كردن كولر، پمپ آن را مي‌زنم تا پوشال‌هايش خوب خيس شود؛شايد بهتر بتواند خنك‌ام كند. پيچ تلويزيون را مي‌چرخانم. سريال شرلوك هولمز شروع نشده است. دوباره مادرم صدايم مي‌كند. جوابش را نمي‌دهم. اين بار با شدت بيشتري ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ مي زند:
Â«ØØ¨ÙŠØ¨ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ كر شده‌ي!»
مي‌گويم: «هان، چيه؟»
مي‌گويد:«هان Ùˆ زهر مار! صد بار بهت Ú¯ÙØªÙ…ØŒ وقتي صدات مي‌زنم بگو، بله.»
من هم مي‌گويم:« بع...له»
«نهار كشيدم، پاشو ببر خونه ي سيد مجتبي.»
دوست دارم ماجراي شرلوك هولمز را نگاه كنم به خصوص كه در اين Ù‡ÙØªÙ‡ بايد بÙهمم‌ آيا جسد زني كه توي صندوقچه‌ي داخل انبار توسط پليس به آقاي واتسن گزارش شده بود را همان قاتل شوهرش كشته است يا اين‌بار كارگاه با دو قاتل سروكار دارد؟ هرچند اگر ÙØ±Ø¶ را بر اين بگذارم كه قاتل آقاي استيون، همسرش بوده، ديگر Ø±Ø§ØØª مي‌شد Ùهميد، قتل دوم كار Ú†Ù‡ كسي‌ست! البته مداركي لازم بود كه براي كارگاهي مثل شرلوك هولمز جمع آوري‌ آنها كار خيلي سختي نيست. Ù‡ÙØªÙ‡â€ŒÙŠ Ú¯Ø°Ø´ØªÙ‡ اولين Ù†ÙØ±ÙŠ ÙƒÙ‡ بازجويي شد خانم استيون بود. بالاخره شوهرش با دو ضربه‌ي چاقوي آشپزخانه كشته شده بود Ùˆ كارد مطبخ هم باعث مي‌شد اولين مظنون جنايت، خانم، يا نوكر خانه باشد. هميشه كه نبايستي يك قاتل چهره‌اي خشن Ùˆ بي‌رØÙ… داشته باشد. خيلي از قتل‌هاي پيچيده Ùˆ مرموز توسط آدمايي سر ميزند كه قياÙه‌ي مهربان Ùˆ آرامي دارند. ØØ§Ù„ا خانم استيون هم كشته شده است Ùˆ هيچ كس نمي‌تواند زبان او را براي جواب دادن به اين سئوال‌ها بچرخاند.
***
سيني غذا را از روي سكوي آشپزخانه بلند مي‌كنم Ùˆ به راه Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªÙ…. بايد از كوچه ÙŠ اجنه‌ها بگذرم. باور مردم بر اين است كه داخل اين كوچه دو روز در Ù‡ÙØªÙ‡ØŒ از ما بهتران Ø±ÙØª Ùˆ آمد مي‌كنند، دوشنبه Ùˆ جمعه. به خاطر اين كه طاق‌هاي بلندي دارد هميشه تاريك است. مادرم مي‌گويد،كسي كه بخواهد براي انجام دادن كار ثوابي از آنجا عبور كند در هر روز هم كه باشد به امر خدا اجنه‌ها پيدايشان نمي‌شود.
وسط كوچه رسيده‌ام. Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي‌كنم، يك Ø¨ÙØ²ØŒ از پشت سر دارد نگاهم مي‌كند Ùˆ تصميم دارد مرا بگذارد روي شاخ هايش Ùˆ با خود ببرد Ùˆ به عنوان برده به Ø²Ø¹ÙØ±Ø¬Ù†ÙŠ Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ø¯! مادر بزرگم Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª: از ما بهتران خودشان را به شكل بزخاله‌اي سياه در مي‌آورند. البته اجنه هايي هم هستند كه مكتب Ø±ÙØªÙ‡ØŒ سواد غيبي دارند Ùˆ خيلي باهوش‌اند. آن‌ها ØØªØ§ مي‌توانند خود را به شكل آدميزاد در بياورند. اما از سÙم‌هايشان مي‌شود به هويت‌شان پي برد Ùˆ با Ú¯ÙØªÙ† يك«بسم‌الله» كاري كرد تا ÙØ±Ø§Ø± را بر قرار ØªØ±Ø¬ÙŠØ Ø¯Ù‡Ù†Ø¯ چون هيچ‌وقت نمي‌توانند سÙم‌هاي خود را به شكل پاي انسان در بياورند. دلم را قرص مي‌كنم Ùˆ ‌سعي مي‌كنم مثل كارآگاهي نترس Ø±ÙØªØ§Ø± كنم. آهسته زير زبانم ترانه‌اي را زمزمه مي‌كنم Ùˆ چند متر به ‌آن‌طر٠كوچه نزديك‌تر مي‌شوم. اما ترسم بيشتر مي‌شود. صداي آوازم بلندتر شده است Ùˆ قدم هايم را تندتر بر مي دارم!
داخل نور كه قرار مي‌گيرم برمي‌گردم Ùˆ به پشت سرم، داخل‌ كوچه را نگاه مي‌كنم. باورتان نمي‌شود، Ø´Ø¨Ø Ø¨Ù„Ù†Ø¯ قدي دارد از آن‌سر كوچه مي‌دود! انگار او هم توي تاريكي، گوشه‌اي كز كرده است. قايم شده تا من او را نبينم. وقتي داخل نور قرار مي‌گيرم مي‌توانم از پشت‌سر‌ او را ببينم!
Ú†Ùيه‌ي قرمز رنگي دور سرش دارد. بدون اين‌كه صورتش را برگرداند Ùˆ به پشت سر خود نگاه كند تا انتهاي كوچه مي‌دود تا اين‌كه داخل خيابان امامزاده ناپديد مي‌شود.
ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ´Ù†Ø¨Ù‡ را مي‌خوانم. بيشتر وقت‌ها بعد از ماهي‌گيري Ùˆ آب تني در اروند، با علي شير Ùˆ ØØ³ÙŠÙ† ÙƒÙ„ÙØªÙ‡ مي‌روم كتابخانه‌ي دانش‌سرا. به خاطر جمع آوري مطالبي پيرامون كشورهايي كه روش‌هاي جديدي براي توليدمثل دام هاي گوشتي Ùˆ لبني خود دارند. چند روز پيش در يكي از روزنامه هاي عصر، مطلبي از نويسنده‌ي گمنامي خواندم در همين رابطه. چيز عجيبي‌ست اين ماده‌اي كه خداوند Ø¢ÙØ±ÙŠØ¯Ù‡ است. ØØ§ÙƒÙ…ان جهان براي تعديل موجودات گوشتي Ú†Ù‡ نقشه‌هايي كه در سرشان نمي‌كشند. همه‌ي متÙكران Ùˆ هوشمندان جهان گرد هم جمع مي‌آيند Ùˆ از تمام اطلاعاتي كه در كتاب‌ها موجود است نسخه برداري كرده تا از آن ها Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡â€ŒØ§â€ŒÙŠ Ù…Ùيد برده Ùˆ براي بقاي نسل اقليتي باهوش، اكثريتي كم هوش را قرباني كنند. قربانيان، موجوداتي عجيب‌ترند چون مرگشان را خود انتخاب مي‌كنند Ùˆ با Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± به پيشوازش مي‌روند.
***
چه اقدام با شكوهي!
ØµÙØÙ‡ ØÙˆØ§Ø¯Ø« دو عكس چاپ كرده Ùˆ ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù‡ است كه چگونه مرد پنجاه Ùˆ پنج ساله‌اي لكه‌ي ننگي را از روي زندگي‌اش پاك كرده است.
ننگ چيست؟
دخترش، بچه‌اي در شكم دارد كه معلوم نيست پدر او كدام مرد دهكده‌است؟ مردم Ùقط با نگاه كردن به چشمان پدر Ùˆ دخترش، ØÙƒÙ…ÙŠ را صادر كرده Ùˆ پير مرد را مامور اجراي آن كرده‌اند.
ØÙƒÙ…ØŒ چيست؟
زنده به گور شدن عايشه.
عايشه كيست؟
دختر پير مرد.
چگونه؟
پير مرد، نيمه شب دخترش را از خواب بيدار كرده به او مي‌گويد تا برايش چاي درست كند. پس از صر٠يك Ùنجان چاي داغ، بيل‌ خود را روي شانه‌اش مي‌گذارد Ùˆ چند صد متر آن طرÙ‌تر از روستاي‌شان‌ گوري مي‌كند. به دخترش مي‌گويد: از مردن نمي ترسي؟
دختر بدون Ú¯ÙØªÙ† هيچ پاسخي، به آرامي داخل گور دراز مي كشد. وقتي خاك رويش مي‌ريزد ØØªØ§ كوچكترين سرو صدا Ùˆ عجز Ùˆ ناله‌اي از او سر نمي‌زند. Ùقط با اولين بيل خاكي كه روي دامنش Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯ به پدرش وصيت مي‌كند تا از دختر كوچكش مواظبت كند.
دختر كوچكش؟
او از شوهرش، يك دختر هشت ساله دارد. ابوليلا، چند ماه پيش از اين واقعه، آن ها را ترك كرده و ديگر به خانه بر نگشته است.
چگونه جان مي‌دهد؟
آنقدر آرام كه گويي...اصلا چه نيازي به داستان سرايي‌ست؟ واقعه اين است و لاغير.
مقصركيست؟
هيچ كس.
هيچ كس؟!
گناه‌كار، هر كسي ممكن است باشد. ممكن است روزي ابو ليلا به خانه برگردد Ùˆ شبانه با كاردي نه چندان تيز، بالاي رختخواب پدر زنش ØØ§Ø¶Ø± شود Ùˆ گلويش را ببرد. Ú†Ù‡ پوست Ø³ÙØªÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ø¯ زير گلوي پير مرد! البته آدم هرچه پير مي‌شود انگار پوست Ùˆ گوشتش‌ هم نَپَز تر مي‌شود. ممكن است هم او را به يك دادگاه عادله تØÙˆÙŠÙ„ دهد. مهم نيست.
مهم نيست؟
بله مهم نيست. ØØ§Ù„ا كه خود پير مرد ØµØ¨Ø Ù‡Ù…Ø§Ù† شب آمده Ùˆ خودش را معرÙÙŠ كرده است!
ØØ§Ù„ا كه ديگر عايشه نيست تا از ديدن شوهرش Ùˆ شرمساري نگاه مردم دهكده لذت ببرد Ùˆ سرش را بالا Ù†Ú¯Ù‡ دارد.
يعني چه؟!
يعني هيچ. يعني مرگ. يعني تداوم زندگي!
زندگي؟
بله، اين موجود زيبا و عجيب!
***
وقتي به خودم مي‌آيم، دارم اتاق هاي خانه‌ي سيد مجتبي را نگاه مي‌كنم. بعضي از آن ها مخروبه شده‌اند Ùˆ بعضي ديگر هنوز سعي مي‌كنند خودشان را سر پا Ù†Ú¯Ù‡ دارند. البته آن بزخاله‌ي درون كوچه، مرا رها كرده است. شايد هم آن جا منتظر نشسته است تا برگردم، به اميد اين كه مرور كردن ØØ§Ø¯Ø«Ù‡â€ŒØ§ÙŠ ÙƒÙ‡ در روزنامه خوانده‌ام باعث شود تا من ÙØ±Ø§Ù…وش كنم نام اعظم خدا را بر زبانم جاري كنم Ùˆ او Ùقط با يك دورخيز كوتاه بتواند براي Ø²Ø¹ÙØ± جني هديه‌اي ببرد. Ø²Ø¹ÙØ±ØŒ پير اجنه هاست. از دستوراتش با جان Ùˆ دل پيروي كرده Ùˆ از اين كار لذت مي‌برند. بزخاله، چشمان درشتي دارد كه از ميان تاريكي مي توانم نور صادر شده از آن‌ها را ببينم Ùˆ بترسم. چشماني پر از شيطنت بچه گانه. از ÙØ§ØµÙ„ه‌ي بين نور چشمانش مي‌شود اندازه‌ي كله‌اش را ØØ¯Ø³ زد. ÙØ§ØµÙ„ه‌ي چشمان او از يكديگر ØØ¯ÙˆØ¯ يازده سانتي‌متر است.
براي سر يك بز، اين اندازه زياد نيست؟
البته زياد است. اما همين ØªÙØ§ÙˆØª هاست كه موجب مي‌شود بتوانم موجودات واقعي را از غير واقعي تشخيص بدهم.
***
وقتي مي‌رسم آقاي واتسن از مراسم تدÙين شرلوك هولمز بر مي‌گردد؛ با يك دستمال سÙيد كه دارد با آن دماغش را پاك مي‌كند. باورتان مي‌شود؟ كليد پيچيده‌ترين قتل‌ها در كوزه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است. شايد براي كشتن بزرگترين مغزها، ساده‌ترين روش راه ØÙ„ مناسبي‌ باشد.
اين جمله‌ي آخر را آن مردي Ú¯ÙØª كه داشت به آقاي واتسن تسليت Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª.
بهمن ماه 86
عباس موذن
آيدين نوشت
مرسي.
آيدين