پاييز، مثل پيرمردي‌ست كه هنوز بهترين لذت زندگي‌اش را عشق بازي با همسرش مي‌داند و تلاش مي‌كند تمام قواي جسماني خود را سر پا نگه‌دارد. يا خرسي كه سعي دارد از عادتي كه به خواب زمستاني كرده رها شود ولي نمي‌تواند. قدرت طبيعت هميشه گسترده‌تر از اين تكه از زمان است. بايد تسليم شود، كه مي‌شود. اين نظر من است و اصراري ندارم تا شما هم آن را باور كنيد. حالا چرا پاييز به يادم آمد و اين كه ربطي به داستاني كه مي‌خواهم بنويسم دارد يا نه، نمي‌دانم. شايد به اين دليل است كه اصلاً داستان من در پاييز اتفاق نمي‌افتد!



وقتي مي‌رسم مادرم در آشپزخانه است و صداي زودپزش تا ايوان مي‌آيد. مي‌روم توي آشپزخانه و پدال يخچال را با سر پنجه‌ي پاي راستم فشار مي‌دهم. بطري آب خنك را برمي‌دارم و شروع مي‌كنم به نوشيدن. مادرم مي‌گويد:«سلامت كو؟»

بطري را از وسط لبانم مي‌كنم و نفسم را تازه مي‌كنم و مي‌گويم:

«س...لا...م. آخي ي ي ي ش ش.»

با عصبانيت مي‌گويد:« بگو سلام بر حسين.»

مي‌گويم...

مي‌روم داخل اتاق. شلوارم را مي‌اندازم روي چوب رختي و تنبانم را مي‌كشم بالا. قبل از روشن كردن كولر، پمپ آن را مي‌زنم تا پوشال‌هايش خوب خيس شود؛شايد بهتر بتواند خنك‌ام كند. پيچ تلويزيون را مي‌چرخانم. سريال شرلوك هولمز شروع نشده است. دوباره مادرم صدايم مي‌كند. جوابش را نمي‌دهم. اين بار با شدت بيشتري فرياد مي زند:

«حبيب، مگه كر شده‌ي!»

مي‌گويم: «هان، چيه؟»

مي‌گويد:«هان و زهر مار! صد بار بهت گفتم، وقتي صدات مي‌زنم بگو، بله.»

من هم مي‌گويم:« بع...له»

«نهار كشيدم، پاشو ببر خونه ي سيد مجتبي.»

دوست دارم ماجراي شرلوك هولمز را نگاه كنم به خصوص كه در اين هفته بايد بفهمم‌ آيا جسد زني كه توي صندوقچه‌ي داخل انبار توسط پليس به آقاي واتسن گزارش شده بود را همان قاتل شوهرش كشته است يا اين‌بار كارگاه با دو قاتل سروكار دارد؟ هرچند اگر فرض را بر اين بگذارم كه قاتل آقاي استيون، همسرش بوده، ديگر راحت مي‌شد فهميد، قتل دوم كار چه كسي‌ست! البته مداركي لازم بود كه براي كارگاهي مثل شرلوك هولمز جمع آوري‌ آنها كار خيلي سختي نيست. هفته‌ي گذشته اولين نفري كه بازجويي شد خانم استيون بود. بالاخره شوهرش با دو ضربه‌ي چاقوي آشپزخانه كشته شده بود و كارد مطبخ هم باعث مي‌شد اولين مظنون جنايت، خانم، يا نوكر خانه باشد. هميشه كه نبايستي يك قاتل چهره‌اي خشن و بي‌رحم داشته باشد. خيلي از قتل‌هاي پيچيده و مرموز توسط آدمايي سر ميزند كه قيافه‌ي مهربان و آرامي دارند. حالا خانم استيون هم كشته شده است و هيچ كس نمي‌تواند زبان او را براي جواب دادن به اين سئوال‌ها بچرخاند.

***

سيني غذا را از روي سكوي آشپزخانه بلند مي‌كنم و به راه مي‌افتم. بايد از كوچه ي اجنه‌ها بگذرم. باور مردم بر اين است كه داخل اين كوچه دو روز در هفته، از ما بهتران رفت و آمد مي‌كنند، دوشنبه و جمعه. به خاطر اين كه طاق‌هاي بلندي دارد هميشه تاريك است. مادرم مي‌گويد،كسي كه بخواهد براي انجام دادن كار ثوابي از آنجا عبور كند در هر روز هم كه باشد به امر خدا اجنه‌ها پيدايشان نمي‌شود.

وسط كوچه رسيده‌ام. احساس مي‌كنم، يك بُز، از پشت سر دارد نگاهم مي‌كند و تصميم دارد مرا بگذارد روي شاخ هايش و با خود ببرد و به عنوان برده به زعفرجني بفروشد! مادر بزرگم مي‌گفت: از ما بهتران خودشان را به شكل بزخاله‌اي سياه در مي‌آورند. البته اجنه هايي هم هستند كه مكتب رفته، سواد غيبي دارند و خيلي باهوش‌اند. آن‌ها حتا مي‌توانند خود را به شكل آدميزاد در بياورند. اما از سُم‌هايشان مي‌شود به هويت‌شان پي برد و با گفتن يك«بسم‌الله» كاري كرد تا فرار را بر قرار ترجيح دهند چون هيچ‌وقت نمي‌توانند سُم‌هاي خود را به شكل پاي انسان در بياورند. دلم را قرص مي‌كنم و ‌سعي مي‌كنم مثل كارآگاهي نترس رفتار كنم. آهسته زير زبانم ترانه‌اي را زمزمه مي‌كنم و چند متر به ‌آن‌طرف كوچه نزديك‌تر مي‌شوم. اما ترسم بيشتر مي‌شود. صداي آوازم بلندتر شده است و قدم هايم را تندتر بر مي دارم!

داخل نور كه قرار مي‌گيرم برمي‌گردم و به پشت سرم، داخل‌ كوچه را نگاه مي‌كنم. باورتان نمي‌شود، شبح بلند قدي دارد از آن‌سر كوچه مي‌دود! انگار او هم توي تاريكي، گوشه‌اي كز كرده است. قايم شده تا من او را نبينم. وقتي داخل نور قرار مي‌گيرم مي‌توانم از پشت‌سر‌ او را ببينم!

چفيه‌ي قرمز رنگي دور سرش دارد. بدون اين‌كه صورتش را برگرداند و به پشت سر خود نگاه كند تا انتهاي كوچه مي‌دود تا اين‌كه داخل خيابان امامزاده ناپديد مي‌شود.

صبح دوشنبه را مي‌خوانم. بيشتر وقت‌ها بعد از ماهي‌گيري و آب تني در اروند، با علي شير و حسين كلفته مي‌روم كتابخانه‌ي دانش‌سرا. به خاطر جمع آوري مطالبي پيرامون كشورهايي كه روش‌هاي جديدي براي توليدمثل دام هاي گوشتي و لبني خود دارند. چند روز پيش در يكي از روزنامه هاي عصر، مطلبي از نويسنده‌ي گمنامي خواندم در همين رابطه. چيز عجيبي‌ست اين ماده‌اي كه خداوند آفريده است. حاكمان جهان براي تعديل موجودات گوشتي چه نقشه‌هايي كه در سرشان نمي‌كشند. همه‌ي متفكران و هوشمندان جهان گرد هم جمع مي‌آيند و از تمام اطلاعاتي كه در كتاب‌ها موجود است نسخه برداري كرده تا از آن ها استفاده‌ا‌ي مفيد برده و براي بقاي نسل اقليتي باهوش، اكثريتي كم هوش را قرباني كنند. قربانيان، موجوداتي عجيب‌ترند چون مرگشان را خود انتخاب مي‌كنند و با افتخار به پيشوازش مي‌روند.

***

چه اقدام با شكوهي!

صفحه حوادث دو عكس چاپ كرده و توضيح داده است كه چگونه مرد پنجاه و پنج ساله‌اي لكه‌ي ننگي را از روي زندگي‌اش پاك كرده است.

ننگ چيست؟

دخترش، بچه‌اي در شكم دارد كه معلوم نيست پدر او كدام مرد دهكده‌است؟ مردم فقط با نگاه كردن به چشمان پدر و دخترش، حكمي را صادر كرده و پير مرد را مامور اجراي آن كرده‌اند.

حكم، چيست؟

زنده به گور شدن عايشه.

عايشه كيست؟

دختر پير مرد.

چگونه؟

پير مرد، نيمه شب دخترش را از خواب بيدار كرده به او مي‌گويد تا برايش چاي درست كند. پس از صرف يك فنجان چاي داغ، بيل‌ خود را روي شانه‌اش مي‌گذارد و چند صد متر آن طرف‌تر از روستاي‌شان‌ گوري مي‌كند. به دخترش مي‌گويد: از مردن نمي ترسي؟

دختر بدون گفتن هيچ پاسخي، به آرامي داخل گور دراز مي كشد. وقتي خاك رويش مي‌ريزد حتا كوچكترين سرو صدا و عجز و ناله‌اي از او سر نمي‌زند. فقط با اولين بيل خاكي كه روي دامنش مي‌افتد به پدرش وصيت مي‌كند تا از دختر كوچكش مواظبت كند.

دختر كوچكش؟

او از شوهرش، يك دختر هشت ساله دارد. ابوليلا، چند ماه پيش از اين واقعه، آن ها را ترك كرده و ديگر به خانه بر نگشته است.

چگونه جان مي‌دهد؟

آنقدر آرام كه گويي...اصلا چه نيازي به داستان سرايي‌ست؟ واقعه اين است و لاغير.

مقصركيست؟

هيچ كس.

هيچ كس؟!

گناه‌كار، هر كسي ممكن است باشد. ممكن است روزي ابو ليلا به خانه برگردد و شبانه با كاردي نه چندان تيز، بالاي رختخواب پدر زنش حاضر شود و گلويش را ببرد. چه پوست سفتي دارد زير گلوي پير مرد! البته آدم هرچه پير مي‌شود انگار پوست و گوشتش‌ هم نَپَز تر مي‌شود. ممكن است هم او را به يك دادگاه عادله تحويل دهد. مهم نيست.

مهم نيست؟

بله مهم نيست. حالا كه خود پير مرد صبح همان شب آمده و خودش را معرفي كرده است!

حالا كه ديگر عايشه نيست تا از ديدن شوهرش و شرمساري نگاه مردم دهكده لذت ببرد و سرش را بالا نگه دارد.

يعني چه؟!

يعني هيچ. يعني مرگ. يعني تداوم زندگي!

زندگي؟

بله، اين موجود زيبا و عجيب!

***

وقتي به خودم مي‌آيم، دارم اتاق هاي خانه‌ي سيد مجتبي را نگاه مي‌كنم. بعضي از آن ها مخروبه شده‌اند و بعضي ديگر هنوز سعي مي‌كنند خودشان را سر پا نگه دارند. البته آن بزخاله‌ي درون كوچه، مرا رها كرده است. شايد هم آن جا منتظر نشسته است تا برگردم، به اميد اين كه مرور كردن حادثه‌اي كه در روزنامه خوانده‌ام باعث شود تا من فراموش كنم نام اعظم خدا را بر زبانم جاري كنم و او فقط با يك دورخيز كوتاه بتواند براي زعفر جني هديه‌اي ببرد. زعفر، پير اجنه هاست. از دستوراتش با جان و دل پيروي كرده و از اين كار لذت مي‌برند. بزخاله، چشمان درشتي دارد كه از ميان تاريكي مي توانم نور صادر شده از آن‌ها را ببينم و بترسم. چشماني پر از شيطنت بچه گانه. از فاصله‌ي بين نور چشمانش مي‌شود اندازه‌ي كله‌اش را حدس زد. فاصله‌ي چشمان او از يكديگر حدود يازده سانتي‌متر است.

براي سر يك بز، اين اندازه زياد نيست؟

البته زياد است. اما همين تفاوت هاست كه موجب مي‌شود بتوانم موجودات واقعي را از غير واقعي تشخيص بدهم.

***

وقتي مي‌رسم آقاي واتسن از مراسم تدفين شرلوك هولمز بر مي‌گردد؛ با يك دستمال سفيد كه دارد با آن دماغش را پاك مي‌كند. باورتان مي‌شود؟ كليد پيچيده‌ترين قتل‌ها در كوزه افتاده است. شايد براي كشتن بزرگترين مغزها، ساده‌ترين روش راه حل مناسبي‌ باشد.

اين جمله‌ي آخر را آن مردي گفت كه داشت به آقاي واتسن تسليت مي‌گفت.

بهمن ماه 86

عباس موذن