توی جای ِ پای ِ خودم روی ِ برف قدم بر می داشتم . هر چی بالاتر می رفتم برف سنگین و سنگین تر می شد . راهی را که هر بهار توی ِ ده دقیقه می رفتم حالا آخر نداشت . باریکه راهی از دل جنگل می گذشت و به دریاچه ی ِ ملار ختم می شد . باید از روبه روی ِ کاخ هسلبی می گذشتم و در باریک ترین قسمت راه ، جنگل را پشت ِ سر گذاشته و راهم را به طرف محل کارم کج می کردم .


داشتم به آن باریکی ِ راه نزدیک می شدم . هنوز سپیده سر نزده بود . زن و توله سگ ِ هر روزی ، از کنارم مثل ِ سایه ای روی ِ برف رد شدند .

زیر لب گفتم " hej" . صدایم را نشنیدند . کوتاه بود و دور . نه زن ، نه سگ، نگاهم نکردند . صدای ِ خودم را می شنیدم . نگاه شان کردم . سفید بودند مثل ِ برف .

سگ و زن حواس ام را بردند پیش ِ کتاب دار ِ مدرسه کارین _ که همکارانم به شوخی کارین بویه خطاب می کردند _ هر دو کمی چاق بودند و مثل ِ برف سفید .او سلام نمی داد. سر تکان می داد . امروز نوبت ِ کلاس ِ من بود .

شاگردهایم چهار روز ِ هفته را برای ِ رسیدن به ساعت نه صبح ِ روز ِ جمعه لحظه شماری می کردند . قصه خوانی در سالن کتاب خانه مدرسه به ترین ساعت ِ درس بود . کارین هر ماه از سال را به نام ِ حیوانی می گذاشت و شاگردان شیفته ی ِ نام ِ ماه های ِ او بودند .

جمعه ای از جمعه های ماه ِ نوامبر بود . کارین در نشریه ی ِ خبری ِ هفته ی ِ پیش نوشته بود :
" موذی بودن صفتی ست انسانی . روباه موذی نیست . او کاری بر خلاف طبیعت اش نمی کند . پس صفت موذی را از روباه پس بگیریم و او را آن گونه که هست به شاگردان معرفی کنیم . پیروز باشید ! ماه ِ روباه . کارین ."

تا زانو در برف فرو می رفتم و نمی رسیدم . " این ماه ِ عزاس ، نه ماه ِ روباه " بالای ِ سرم سیاهی موج می زد ، زیر ِ پایم سفیدی . دشت هسل پهن تر از همیشه رو به رویم بود و یک ردیف خانه را در نگاه ام می کاشت . کم کم ستاره های ِ پشت ِ پنجره ها از سیاهی ِ بالای ِ سرم می کاست . سفیدی را کم نمی کرد . سفیدی دامن می گشود . به جلو ، به عقب ، به ماه ِ حلزون . موقع ِ باران های ِ پاییزی بود و تن های لرزنده و بی استخوانی که از لاک شان بیرون می آمدند تا زیر تایر دو چرخه ها رها شوند . لوسیای ِ هشت ساله می گفت :" چهار تا آنتن دارن . دو تا واسه بو کردن و مزه کردن . دو تا بلند واسه چشاشون . کورن . چرخا رو نمی بینن . نه که نمی بینن ، نرم تنن ، اهمیت نمی دن . هم زنن ، هم مردن . " با قیافه ی ِ عاقل اندر سفیه نگاه شان می کردم و سر تکان می دادم که " بله درست است " . نمی فهمیدم . و بعد در دل ام می گفتم :" این همه حیوون خدا رو ول کردن او مدن سراغ ِ چی ؟" نمی دانم چرا ناگهان به یاد ِ سوره ی ِ بقره و فیلم گاو افتادم . شاید به این خاطر که خیال می کردم آن یک الف بچه ها قد ِ گاو هم سرشان نمی شود .

نُه ساله بودند ، و من در سیزده سالگی ام سیر می کردم : عادت ماهانه شده بودم و نمی دانستم آن همه خون از کجایم جاری می شد . صدای ی مادرم در گوش هایم زنگ می زد . " دختره ی ِ عفریت آخرش خودتو عیب دار می کنی . اینقده از ای درخت مثه عنتر بالا نرو " . داشتم از هستی ساقط می شدم . چند روز ی خودم را به تمارض زدم . ساعت ها در توالت نشستم تا خون جاری شود و پایان یابد . پایانی نداشت . مادرم می آمد و می رفت و می گفت " یه کاسه ماست بخور بند می یاد ". خیال می کرد اسهال گرفته ام . صدای ِ ساندرای ِ نه ساله با صدای ِ مادرم در هم می پیچید :"هرمافرودیته. یه سوراخ داره یه طرف ِ کمرش ، دماغشه . با اون سوراخ نفس می کشه ". و بعد مشتش را باز کرد و حلزون ِ بدون ِ لاکی را روی ِ نیمکت اش گذاشت . " ببین چه نازه !" دلم آشوب می شود . آن تکه لزج انگار لخته خونی بود که از تن ِ من جدا شده بود تا کنار ِ نیمکت ساندرا جایی میان ِ سیزده سالگی و عادت ماهانه و ترجمه ی ِ کارین در سرم بماند :
“Sniglar ar snackor utan skal”

" آخه حلزون، صدف ِ بدون ِ لاک است یعنی چی؟ صدف ، صدفه . حلزون هم حلزون . لاکم که همون صدفه " سر در نمی آوردم . در برف فرو می رفتم . از حیوانی به حیوانی ، از ماهی به ماهی ، از ماه های مادرم : از محرم ، از صفر ، از رمضان . می گفت :"محرم به دنیا اومدی" می گفتم: " بگو شهریور" باز می گفت: " محرم " . می گفتم:" سال ِ دیگه چی می خوای بگی ؟ شهریور که اومد و محرم نیو مد ؟" می گفت " حالا تا اون وخ " . شهریور کارین ماه ِ کفشدوز بود .

یوناس ِ نه ساله می گفت:" هفت خال ِ سیاه داره روی کمرش . وقتی از پیله ش میاد بیرون رنگش زرده ، اما یهویی قرمز می شه ، رنگ ِ خون ". یوناس جمله اش را که تمام می کرد مشتش را باز می کرد و کفشدوز ِ کوچکی را روی ِ نیمکت اش می گذاشت. : " نیگا کن ، چه نازه !". بعد اکتبر می رسید ، ماه ِ عنکبوت و جشن های هلوئین مثل ِ اپیدمی سوئد باریک و بلند را در خود می گرفت . همه جا به سیاهی می زد .نه سیاه ِ عزا . سیاهی که بالاترین ِ رنگ ها بود . رنگی که ملت ، عزا نمی شناخت . رنگ ِ سیاه ِ شادی . کدو های ِ قلقلی پشت ِ پنجره ها زبان در می آوردند : "کدو قلقلی ! تو کدویی یا من کدو ؟"

لیندا می گفت: " بافنده ی ِ ماهریه . من فکر می کنم آدما هنر بافندگی رو از عنکبوتا یاد گرفتن" . این را گفته و مشتش را باز کرده و عنکبوت پلاستیکی را روی ِ نیمکت اش می گذاشت . راه می رفت . درست مثل ِ عنکبوت ی زنده ای راه می رفت و رشته های ِ بافته ی ِ فکرم را به هر سویی می کشاند ، مگر توی دشت هسل که دامن ِ سفیدش را مقابل ِ پاهایم می گشود . چکمه هایم سنگین شده بودند روی ِ برف . از پشته ای به پشته ای خودم را جلو می کشیدم که ناگهان آهوی ِ لاغری در چند قدمی ام از لای ِ درختان ِ سمت راست ِ جاده سبز شد و با طمانینه راه ِ رو به رو را در پیش گرفت . انگار نقطه ای بودم روی ِ برف . نه مرا می دید ، نه صدای ِ سنگین ی چکمه هایم را بر برف می شنید : " این جا چه می کنی حیوونی ! توی ِ این سوز و سرما ؟" صدای ِ خودم را می شنیدم که در دشت ِ هسل می پیچید : مث ِ من از قافله عقب موندی طفلکی ؟! " از روبه رویم گذشت . به آن طرف ِ جاده که رسید ، سرِ جایش ایستاد و سرش را به سمت ِ من بر گرداند :" او...مممممم". گوش هایم با صدای ِ ناله های سگ ولگرد ِ سنگ خورده و گربه های ِ سبیل بریده ی ِ زخمی خوب آشنا بود . اما این صدا ؟ این ناله ی ِ نازک ! چشم های ِ آهوییش راست در چشمانم خیره بود . آن چشم ها را خوب می شناختم . چشم های ِ آهوی ِ شعر فارسی . آهوی ِ سرگردان ِ شعر فارسی این جا چه می کرد . روی این همه برف ؟ و آن نگاه ؟ نگاه ِ آهویی غریب :" از قافله عقب مانده ای آهو؟" . نمی دانم چه قدر ایستاده بودم که پلک هایم قندیل بسته بود ؟!

از دشت ِ هسل می گذشتم . کلاغی بر سر در ِ مدرسه نشسته بود . با خود می گفتم :" نوامبر ِ بعدی با سر به کارین سلام خواهم داد و به او خواهم گفت : نوامبر ، ماه ِ آهوست . کلاغ پر ! روباه پر !

رباب محب
استوکهلم
نوامبر 2005