Øلزون بدن لاک - داستان رباب Ù…Øب R. Moheb
توی جای ٠پای ٠خودم روی ٠بر٠قدم بر Ù…ÛŒ داشتم . هر Ú†ÛŒ بالاتر Ù…ÛŒ رÙتم بر٠سنگین Ùˆ سنگین تر Ù…ÛŒ شد . راهی را Ú©Ù‡ هر بهار توی ٠ده دقیقه Ù…ÛŒ رÙتم Øالا آخر نداشت . باریکه راهی از دل جنگل Ù…ÛŒ گذشت Ùˆ به دریاچه ÛŒ ٠ملار ختم Ù…ÛŒ شد . باید از روبه روی ٠کاخ هسلبی Ù…ÛŒ گذشتم Ùˆ در باریک ترین قسمت راه ØŒ جنگل را پشت ٠سر گذاشته Ùˆ راهم را به طر٠مØÙ„ کارم کج Ù…ÛŒ کردم .
داشتم به آن باریکی ٠راه نزدیک می شدم . هنوز سپیده سر نزده بود . زن و توله سگ ٠هر روزی ، از کنارم مثل ٠سایه ای روی ٠بر٠رد شدند .
زیر لب Ú¯Ùتم " hej" . صدایم را نشنیدند . کوتاه بود Ùˆ دور . نه زن ØŒ نه سگ، نگاهم نکردند . صدای ٠خودم را Ù…ÛŒ شنیدم . نگاه شان کردم . سÙید بودند مثل ٠بر٠.
سگ Ùˆ زن Øواس ام را بردند پیش ٠کتاب دار ٠مدرسه کارین _ Ú©Ù‡ همکارانم به شوخی کارین بویه خطاب Ù…ÛŒ کردند _ هر دو Ú©Ù…ÛŒ چاق بودند Ùˆ مثل ٠بر٠سÙید .او سلام نمی داد. سر تکان Ù…ÛŒ داد . امروز نوبت ٠کلاس ٠من بود .
شاگردهایم چهار روز Ù Ù‡Ùته را برای ٠رسیدن به ساعت نه ØµØ¨Ø Ù Ø±ÙˆØ² ٠جمعه Ù„Øظه شماری Ù…ÛŒ کردند . قصه خوانی در سالن کتاب خانه مدرسه به ترین ساعت ٠درس بود . کارین هر ماه از سال را به نام Ù Øیوانی Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ شاگردان Ø´ÛŒÙته ÛŒ ٠نام ٠ماه های ٠او بودند .
جمعه ای از جمعه های ماه ٠نوامبر بود . کارین در نشریه ÛŒ ٠خبری Ù Ù‡Ùته ÛŒ ٠پیش نوشته بود :
" موذی بودن صÙتی ست انسانی . روباه موذی نیست . او کاری بر خلا٠طبیعت اش نمی کند . پس صÙت موذی را از روباه پس بگیریم Ùˆ او را آن گونه Ú©Ù‡ هست به شاگردان معرÙÛŒ کنیم . پیروز باشید ! ماه ٠روباه . کارین ."
تا زانو در بر٠Ùرو Ù…ÛŒ رÙتم Ùˆ نمی رسیدم . " این ماه ٠عزاس ØŒ نه ماه ٠روباه " بالای ٠سرم سیاهی موج Ù…ÛŒ زد ØŒ زیر ٠پایم سÙیدی . دشت هسل پهن تر از همیشه رو به رویم بود Ùˆ یک ردی٠خانه را در نگاه ام Ù…ÛŒ کاشت . Ú©Ù… Ú©Ù… ستاره های ٠پشت ٠پنجره ها از سیاهی ٠بالای ٠سرم Ù…ÛŒ کاست . سÙیدی را Ú©Ù… نمی کرد . سÙیدی دامن Ù…ÛŒ گشود . به جلو ØŒ به عقب ØŒ به ماه Ù Øلزون . موقع ٠باران های ٠پاییزی بود Ùˆ تن های لرزنده Ùˆ بی استخوانی Ú©Ù‡ از لاک شان بیرون Ù…ÛŒ آمدند تا زیر تایر دو چرخه ها رها شوند . لوسیای ٠هشت ساله Ù…ÛŒ Ú¯Ùت :" چهار تا آنتن دارن . دو تا واسه بو کردن Ùˆ مزه کردن . دو تا بلند واسه چشاشون . کورن . چرخا رو نمی بینن . نه Ú©Ù‡ نمی بینن ØŒ نرم تنن ØŒ اهمیت نمی دن . هم زنن ØŒ هم مردن . " با قیاÙÙ‡ ÛŒ ٠عاقل اندر سÙیه نگاه شان Ù…ÛŒ کردم Ùˆ سر تکان Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ " بله درست است " . نمی Ùهمیدم . Ùˆ بعد در دل ام Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :" این همه Øیوون خدا رو ول کردن او مدن سراغ Ù Ú†ÛŒ ØŸ" نمی دانم چرا ناگهان به یاد ٠سوره ÛŒ ٠بقره Ùˆ Ùیلم گاو اÙتادم . شاید به این خاطر Ú©Ù‡ خیال Ù…ÛŒ کردم آن یک ال٠بچه ها قد ٠گاو هم سرشان نمی شود .
Ù†ÙÙ‡ ساله بودند ØŒ Ùˆ من در سیزده سالگی ام سیر Ù…ÛŒ کردم : عادت ماهانه شده بودم Ùˆ نمی دانستم آن همه خون از کجایم جاری Ù…ÛŒ شد . صدای ÛŒ مادرم در گوش هایم زنگ Ù…ÛŒ زد . " دختره ÛŒ ٠عÙریت آخرش خودتو عیب دار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ . اینقده از ای درخت مثه عنتر بالا نرو " . داشتم از هستی ساقط Ù…ÛŒ شدم . چند روز ÛŒ خودم را به تمارض زدم . ساعت ها در توالت نشستم تا خون جاری شود Ùˆ پایان یابد . پایانی نداشت . مادرم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت " یه کاسه ماست بخور بند Ù…ÛŒ یاد ". خیال Ù…ÛŒ کرد اسهال گرÙته ام . صدای ٠ساندرای ٠نه ساله با صدای ٠مادرم در هم Ù…ÛŒ پیچید :"هرماÙرودیته. یه سوراخ داره یه طر٠٠کمرش ØŒ دماغشه . با اون سوراخ Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشه ". Ùˆ بعد مشتش را باز کرد Ùˆ Øلزون ٠بدون ٠لاکی را روی ٠نیمکت اش گذاشت . " ببین Ú†Ù‡ نازه !" دلم آشوب Ù…ÛŒ شود . آن تکه لزج انگار لخته خونی بود Ú©Ù‡ از تن ٠من جدا شده بود تا کنار ٠نیمکت ساندرا جایی میان ٠سیزده سالگی Ùˆ عادت ماهانه Ùˆ ترجمه ÛŒ ٠کارین در سرم بماند :
“Sniglar ar snackor utan skalâ€
" آخه Øلزون، صد٠٠بدون ٠لاک است یعنی چی؟ صد٠، صدÙÙ‡ . Øلزون هم Øلزون . لاکم Ú©Ù‡ همون صدÙÙ‡ " سر در نمی آوردم . در بر٠Ùرو Ù…ÛŒ رÙتم . از Øیوانی به Øیوانی ØŒ از ماهی به ماهی ØŒ از ماه های مادرم : از Ù…Øرم ØŒ از صÙر ØŒ از رمضان . Ù…ÛŒ Ú¯Ùت :"Ù…Øرم به دنیا اومدی" Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم: " بگو شهریور" باز Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: " Ù…Øرم " . Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم:" سال ٠دیگه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای بگی ØŸ شهریور Ú©Ù‡ اومد Ùˆ Ù…Øرم نیو مد ØŸ" Ù…ÛŒ Ú¯Ùت " Øالا تا اون وخ " . شهریور کارین ماه Ù Ú©Ùشدوز بود .
یوناس ٠نه ساله Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:" Ù‡Ùت خال ٠سیاه داره روی کمرش . وقتی از پیله Ø´ میاد بیرون رنگش زرده ØŒ اما یهویی قرمز Ù…ÛŒ شه ØŒ رنگ ٠خون ". یوناس جمله اش را Ú©Ù‡ تمام Ù…ÛŒ کرد مشتش را باز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú©Ùشدوز Ù Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ را روی ٠نیمکت اش Ù…ÛŒ گذاشت. : " نیگا Ú©Ù† ØŒ Ú†Ù‡ نازه !". بعد اکتبر Ù…ÛŒ رسید ØŒ ماه ٠عنکبوت Ùˆ جشن های هلوئین مثل ٠اپیدمی سوئد باریک Ùˆ بلند را در خود Ù…ÛŒ گرÙت . همه جا به سیاهی Ù…ÛŒ زد .نه سیاه ٠عزا . سیاهی Ú©Ù‡ بالاترین ٠رنگ ها بود . رنگی Ú©Ù‡ ملت ØŒ عزا نمی شناخت . رنگ ٠سیاه ٠شادی . کدو های ٠قلقلی پشت ٠پنجره ها زبان در Ù…ÛŒ آوردند : "کدو قلقلی ! تو کدویی یا من کدو ØŸ"
لیندا Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: " باÙنده ÛŒ ٠ماهریه . من Ùکر Ù…ÛŒ کنم آدما هنر باÙندگی رو از عنکبوتا یاد گرÙتن" . این را Ú¯Ùته Ùˆ مشتش را باز کرده Ùˆ عنکبوت پلاستیکی را روی ٠نیمکت اش Ù…ÛŒ گذاشت . راه Ù…ÛŒ رÙت . درست مثل ٠عنکبوت ÛŒ زنده ای راه Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ رشته های ٠باÙته ÛŒ Ù Ùکرم را به هر سویی Ù…ÛŒ کشاند ØŒ مگر توی دشت هسل Ú©Ù‡ دامن ٠سÙیدش را مقابل ٠پاهایم Ù…ÛŒ گشود . چکمه هایم سنگین شده بودند روی ٠بر٠. از پشته ای به پشته ای خودم را جلو Ù…ÛŒ کشیدم Ú©Ù‡ ناگهان آهوی ٠لاغری در چند قدمی ام از لای ٠درختان ٠سمت راست ٠جاده سبز شد Ùˆ با طمانینه راه ٠رو به رو را در پیش گرÙت . انگار نقطه ای بودم روی ٠بر٠. نه مرا Ù…ÛŒ دید ØŒ نه صدای ٠سنگین ÛŒ چکمه هایم را بر بر٠می شنید : " این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Øیوونی ! توی ٠این سوز Ùˆ سرما ØŸ" صدای ٠خودم را Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ در دشت ٠هسل Ù…ÛŒ پیچید : مث ٠من از قاÙله عقب موندی Ø·ÙÙ„Ú©ÛŒ ØŸ! " از روبه رویم گذشت . به آن طر٠٠جاده Ú©Ù‡ رسید ØŒ سر٠جایش ایستاد Ùˆ سرش را به سمت ٠من بر گرداند :" او...مممممم". گوش هایم با صدای ٠ناله های سگ ولگرد ٠سنگ خورده Ùˆ گربه های ٠سبیل بریده ÛŒ ٠زخمی خوب آشنا بود . اما این صدا ØŸ این ناله ÛŒ ٠نازک ! چشم های ٠آهوییش راست در چشمانم خیره بود . آن چشم ها را خوب Ù…ÛŒ شناختم . چشم های ٠آهوی ٠شعر Ùارسی . آهوی ٠سرگردان ٠شعر Ùارسی این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کرد . روی این همه بر٠؟ Ùˆ آن نگاه ØŸ نگاه ٠آهویی غریب :" از قاÙله عقب مانده ای آهو؟" . نمی دانم Ú†Ù‡ قدر ایستاده بودم Ú©Ù‡ پلک هایم قندیل بسته بود ØŸ!
از دشت ٠هسل Ù…ÛŒ گذشتم . کلاغی بر سر در ٠مدرسه نشسته بود . با خود Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :" نوامبر ٠بعدی با سر به کارین سلام خواهم داد Ùˆ به او خواهم Ú¯Ùت : نوامبر ØŒ ماه ٠آهوست . کلاغ پر ! روباه پر !
رباب Ù…Øب
استوکهلم
نوامبر 2005
داشتم به آن باریکی ٠راه نزدیک می شدم . هنوز سپیده سر نزده بود . زن و توله سگ ٠هر روزی ، از کنارم مثل ٠سایه ای روی ٠بر٠رد شدند .
زیر لب Ú¯Ùتم " hej" . صدایم را نشنیدند . کوتاه بود Ùˆ دور . نه زن ØŒ نه سگ، نگاهم نکردند . صدای ٠خودم را Ù…ÛŒ شنیدم . نگاه شان کردم . سÙید بودند مثل ٠بر٠.
سگ Ùˆ زن Øواس ام را بردند پیش ٠کتاب دار ٠مدرسه کارین _ Ú©Ù‡ همکارانم به شوخی کارین بویه خطاب Ù…ÛŒ کردند _ هر دو Ú©Ù…ÛŒ چاق بودند Ùˆ مثل ٠بر٠سÙید .او سلام نمی داد. سر تکان Ù…ÛŒ داد . امروز نوبت ٠کلاس ٠من بود .
شاگردهایم چهار روز Ù Ù‡Ùته را برای ٠رسیدن به ساعت نه ØµØ¨Ø Ù Ø±ÙˆØ² ٠جمعه Ù„Øظه شماری Ù…ÛŒ کردند . قصه خوانی در سالن کتاب خانه مدرسه به ترین ساعت ٠درس بود . کارین هر ماه از سال را به نام Ù Øیوانی Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ شاگردان Ø´ÛŒÙته ÛŒ ٠نام ٠ماه های ٠او بودند .
جمعه ای از جمعه های ماه ٠نوامبر بود . کارین در نشریه ÛŒ ٠خبری Ù Ù‡Ùته ÛŒ ٠پیش نوشته بود :
" موذی بودن صÙتی ست انسانی . روباه موذی نیست . او کاری بر خلا٠طبیعت اش نمی کند . پس صÙت موذی را از روباه پس بگیریم Ùˆ او را آن گونه Ú©Ù‡ هست به شاگردان معرÙÛŒ کنیم . پیروز باشید ! ماه ٠روباه . کارین ."
تا زانو در بر٠Ùرو Ù…ÛŒ رÙتم Ùˆ نمی رسیدم . " این ماه ٠عزاس ØŒ نه ماه ٠روباه " بالای ٠سرم سیاهی موج Ù…ÛŒ زد ØŒ زیر ٠پایم سÙیدی . دشت هسل پهن تر از همیشه رو به رویم بود Ùˆ یک ردی٠خانه را در نگاه ام Ù…ÛŒ کاشت . Ú©Ù… Ú©Ù… ستاره های ٠پشت ٠پنجره ها از سیاهی ٠بالای ٠سرم Ù…ÛŒ کاست . سÙیدی را Ú©Ù… نمی کرد . سÙیدی دامن Ù…ÛŒ گشود . به جلو ØŒ به عقب ØŒ به ماه Ù Øلزون . موقع ٠باران های ٠پاییزی بود Ùˆ تن های لرزنده Ùˆ بی استخوانی Ú©Ù‡ از لاک شان بیرون Ù…ÛŒ آمدند تا زیر تایر دو چرخه ها رها شوند . لوسیای ٠هشت ساله Ù…ÛŒ Ú¯Ùت :" چهار تا آنتن دارن . دو تا واسه بو کردن Ùˆ مزه کردن . دو تا بلند واسه چشاشون . کورن . چرخا رو نمی بینن . نه Ú©Ù‡ نمی بینن ØŒ نرم تنن ØŒ اهمیت نمی دن . هم زنن ØŒ هم مردن . " با قیاÙÙ‡ ÛŒ ٠عاقل اندر سÙیه نگاه شان Ù…ÛŒ کردم Ùˆ سر تکان Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ " بله درست است " . نمی Ùهمیدم . Ùˆ بعد در دل ام Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :" این همه Øیوون خدا رو ول کردن او مدن سراغ Ù Ú†ÛŒ ØŸ" نمی دانم چرا ناگهان به یاد ٠سوره ÛŒ ٠بقره Ùˆ Ùیلم گاو اÙتادم . شاید به این خاطر Ú©Ù‡ خیال Ù…ÛŒ کردم آن یک ال٠بچه ها قد ٠گاو هم سرشان نمی شود .
Ù†ÙÙ‡ ساله بودند ØŒ Ùˆ من در سیزده سالگی ام سیر Ù…ÛŒ کردم : عادت ماهانه شده بودم Ùˆ نمی دانستم آن همه خون از کجایم جاری Ù…ÛŒ شد . صدای ÛŒ مادرم در گوش هایم زنگ Ù…ÛŒ زد . " دختره ÛŒ ٠عÙریت آخرش خودتو عیب دار Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ . اینقده از ای درخت مثه عنتر بالا نرو " . داشتم از هستی ساقط Ù…ÛŒ شدم . چند روز ÛŒ خودم را به تمارض زدم . ساعت ها در توالت نشستم تا خون جاری شود Ùˆ پایان یابد . پایانی نداشت . مادرم Ù…ÛŒ آمد Ùˆ Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت " یه کاسه ماست بخور بند Ù…ÛŒ یاد ". خیال Ù…ÛŒ کرد اسهال گرÙته ام . صدای ٠ساندرای ٠نه ساله با صدای ٠مادرم در هم Ù…ÛŒ پیچید :"هرماÙرودیته. یه سوراخ داره یه طر٠٠کمرش ØŒ دماغشه . با اون سوراخ Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشه ". Ùˆ بعد مشتش را باز کرد Ùˆ Øلزون ٠بدون ٠لاکی را روی ٠نیمکت اش گذاشت . " ببین Ú†Ù‡ نازه !" دلم آشوب Ù…ÛŒ شود . آن تکه لزج انگار لخته خونی بود Ú©Ù‡ از تن ٠من جدا شده بود تا کنار ٠نیمکت ساندرا جایی میان ٠سیزده سالگی Ùˆ عادت ماهانه Ùˆ ترجمه ÛŒ ٠کارین در سرم بماند :
“Sniglar ar snackor utan skalâ€
" آخه Øلزون، صد٠٠بدون ٠لاک است یعنی چی؟ صد٠، صدÙÙ‡ . Øلزون هم Øلزون . لاکم Ú©Ù‡ همون صدÙÙ‡ " سر در نمی آوردم . در بر٠Ùرو Ù…ÛŒ رÙتم . از Øیوانی به Øیوانی ØŒ از ماهی به ماهی ØŒ از ماه های مادرم : از Ù…Øرم ØŒ از صÙر ØŒ از رمضان . Ù…ÛŒ Ú¯Ùت :"Ù…Øرم به دنیا اومدی" Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم: " بگو شهریور" باز Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: " Ù…Øرم " . Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم:" سال ٠دیگه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای بگی ØŸ شهریور Ú©Ù‡ اومد Ùˆ Ù…Øرم نیو مد ØŸ" Ù…ÛŒ Ú¯Ùت " Øالا تا اون وخ " . شهریور کارین ماه Ù Ú©Ùشدوز بود .
یوناس ٠نه ساله Ù…ÛŒ Ú¯Ùت:" Ù‡Ùت خال ٠سیاه داره روی کمرش . وقتی از پیله Ø´ میاد بیرون رنگش زرده ØŒ اما یهویی قرمز Ù…ÛŒ شه ØŒ رنگ ٠خون ". یوناس جمله اش را Ú©Ù‡ تمام Ù…ÛŒ کرد مشتش را باز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ú©Ùشدوز Ù Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ را روی ٠نیمکت اش Ù…ÛŒ گذاشت. : " نیگا Ú©Ù† ØŒ Ú†Ù‡ نازه !". بعد اکتبر Ù…ÛŒ رسید ØŒ ماه ٠عنکبوت Ùˆ جشن های هلوئین مثل ٠اپیدمی سوئد باریک Ùˆ بلند را در خود Ù…ÛŒ گرÙت . همه جا به سیاهی Ù…ÛŒ زد .نه سیاه ٠عزا . سیاهی Ú©Ù‡ بالاترین ٠رنگ ها بود . رنگی Ú©Ù‡ ملت ØŒ عزا نمی شناخت . رنگ ٠سیاه ٠شادی . کدو های ٠قلقلی پشت ٠پنجره ها زبان در Ù…ÛŒ آوردند : "کدو قلقلی ! تو کدویی یا من کدو ØŸ"
لیندا Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: " باÙنده ÛŒ ٠ماهریه . من Ùکر Ù…ÛŒ کنم آدما هنر باÙندگی رو از عنکبوتا یاد گرÙتن" . این را Ú¯Ùته Ùˆ مشتش را باز کرده Ùˆ عنکبوت پلاستیکی را روی ٠نیمکت اش Ù…ÛŒ گذاشت . راه Ù…ÛŒ رÙت . درست مثل ٠عنکبوت ÛŒ زنده ای راه Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ رشته های ٠باÙته ÛŒ Ù Ùکرم را به هر سویی Ù…ÛŒ کشاند ØŒ مگر توی دشت هسل Ú©Ù‡ دامن ٠سÙیدش را مقابل ٠پاهایم Ù…ÛŒ گشود . چکمه هایم سنگین شده بودند روی ٠بر٠. از پشته ای به پشته ای خودم را جلو Ù…ÛŒ کشیدم Ú©Ù‡ ناگهان آهوی ٠لاغری در چند قدمی ام از لای ٠درختان ٠سمت راست ٠جاده سبز شد Ùˆ با طمانینه راه ٠رو به رو را در پیش گرÙت . انگار نقطه ای بودم روی ٠بر٠. نه مرا Ù…ÛŒ دید ØŒ نه صدای ٠سنگین ÛŒ چکمه هایم را بر بر٠می شنید : " این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ Øیوونی ! توی ٠این سوز Ùˆ سرما ØŸ" صدای ٠خودم را Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ در دشت ٠هسل Ù…ÛŒ پیچید : مث ٠من از قاÙله عقب موندی Ø·ÙÙ„Ú©ÛŒ ØŸ! " از روبه رویم گذشت . به آن طر٠٠جاده Ú©Ù‡ رسید ØŒ سر٠جایش ایستاد Ùˆ سرش را به سمت ٠من بر گرداند :" او...مممممم". گوش هایم با صدای ٠ناله های سگ ولگرد ٠سنگ خورده Ùˆ گربه های ٠سبیل بریده ÛŒ ٠زخمی خوب آشنا بود . اما این صدا ØŸ این ناله ÛŒ ٠نازک ! چشم های ٠آهوییش راست در چشمانم خیره بود . آن چشم ها را خوب Ù…ÛŒ شناختم . چشم های ٠آهوی ٠شعر Ùارسی . آهوی ٠سرگردان ٠شعر Ùارسی این جا Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کرد . روی این همه بر٠؟ Ùˆ آن نگاه ØŸ نگاه ٠آهویی غریب :" از قاÙله عقب مانده ای آهو؟" . نمی دانم Ú†Ù‡ قدر ایستاده بودم Ú©Ù‡ پلک هایم قندیل بسته بود ØŸ!
از دشت ٠هسل Ù…ÛŒ گذشتم . کلاغی بر سر در ٠مدرسه نشسته بود . با خود Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم :" نوامبر ٠بعدی با سر به کارین سلام خواهم داد Ùˆ به او خواهم Ú¯Ùت : نوامبر ØŒ ماه ٠آهوست . کلاغ پر ! روباه پر !
رباب Ù…Øب
استوکهلم
نوامبر 2005
علي اكبر كرماني نژاد نوشت