مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
صحبت از شعر كه مي شد ، مي گفتي : سخت است . مي گفتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي گفتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ، ميان درختان سرو و نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است






قصه ......

هر قصه را پاياني هست و پايان هر قصه آغاز قصه اي ديگر

يكي بود , يكي نبود . خدايي بود كه همه هستي را آفريد . آسمان را سايبان زمين ساخت و زمين را با طبيعت زينت داد . انسان را خلق كرد و هر آنچه نمي دانست به او آموخت . نوري در اطرافش گسترد تا هر كه نور را ديد ، زيبايي را بشناسد و زيبايي را كه شناخت عاشق شود و عاشق كه شد تازه بداند چه شكوهي دارد دوست داشتن.
خياباني بود و كوچه هايي . خانه هاي بودند بزرگ و پر درخت ، و هوايي كه يك روز آفتاب بود، يك روز ابر و يك روز باران . باغي بود و پنجره هايي . من بودم و تو . هر چه درد و نياز بود در من و هر آنچه از شوق و ناز بود در تو . و چه روزگاري مي شد اگر اين درد را آن شوق درمان مي كرد و اين نياز را آن ناز .
هر چه كه در سر راهم و در مسير هستي و زندگي موقتي ام مي ديدم ، سبز بود . كاجها ، چمن ها و درختان پر شاخه و برگ را به يمن آشنايي با تو و بركت دوستي مان كه قلبم را سرشار از شادماني مي كرد . بهتر مي شناختم و راه به مصرفشان مي بردم . و وقت تنهايي ، به اقتضاي نور و رنگ و فصل و منظره هنگامي كه چشم و گوشم را به روي اخبار و سياست و سيستم هاي حكومتي و اداري مي بستم ، مي گفتم : - با خودم يعني - كه پرنده ذهنم كجا بنشيند بهتر از گوشه بام خيال تو . چشم كه مي بستم زمزمه آب رواني را مي شنيدم كه با خود ياد شعري را مي آورد كه در آن شاعر دلش از غربت سنجاقك پر بود . قو هاي سپيد درياچه را ميان مخمل خاكستري ابر و مه مي ديدم كه به لطافت خيال و آرامش خواب ، شنا مي كردند. مثل خرام نگاه تو بر چشمانم در هواي تاريك و روشن پاييزي . يادت هست؟
باران به نرمي سر و شانه هايت را نوازش مي كرد و تو در يك بلوز ريز بافت سفيد رنگ ميان آن همه رنگ سبز تند و تيره ايستاده بودي ، من با فاصله اي امن و مطمئن از روي يك نيمكت تازه رنگ شده و تميز مجذوب تو و باران بودم . مجذوب و شكر گزار . شكر گزار به خاطر باران و تو . از كنارم گذشتي ، باران همچنان مي باريد . منظره باقي بود و تو رفته بودي . شعري را به ياد آوردم كه انگار با قطره هاي باران از آسمان نازل مي شد:
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
صحبت از شعر كه مي شد ، مي گفتي : سخت است . مي گفتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي گفتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ، ميان درختان سرو و نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است .
آفتاب ، آسمان ، رنگها و دوستي را قسمت كرده ، عشق را هم براي عاشقان گذاشته بوديم . يادت هست؟
همه چيز با يك سلام در روزي باراني شروع شد . دست پر رحمت ابرها بر سر شهر بود و بارش بي امان باران مرا به گوشه اي امن كشانده بود . در يك كوچه و زير طاقي خانه اي ايستاده بودم ، به انتظار بند آمدن باران و نظاره گر رهگذران اندكي كه در اين خلوتي نزديك غروب گاه و بي گاه از كنارم مي گذشتند . از دور انگار در ميان پرده مواجي از مه و خيال بيرون آمدي . چتر آبي رنگي در دست داشتي و با گام هاي سبك اما مطمئن و آرام نزديك و نزديكتر شدي. من در زير طاقي آن خانه قديمي، تو در ميان كوچه و قطره هاي باران ميان ما . نگاه هاي مان از قبل يكديگر را مي شناختند . لحظه اي مكث كردي . لحظه اي شايد به كوتاهي يك آذرخش ، زماني كوتاه اما آنقدر بلند كه براي يك تولد دوباره بس باشد . چشمانت پر بود از شرم ، تلخي ، شيطنت و يك جور خماري كه به لطافت ابر و مه در فضا طعنه مي زد . به من رسيدي و سلام ..... و سلام . حركتي نكردم . مي ترسيدم يك تكان كوچك ، يك پلك زدن ، تصويرت را از برابر چشمانم محو كند . لبخندي مثل نسيمي كه با گلبرگ هاي گل سرخي بازي مي كند ، لب هايت را به جنبشي دلنشين در آورد .
- شما ، اينجا
همين دو كلمه كافي بود تا بدانم كه خواب نيستم . آنچه روي داده خوابي است در بيداري سرگردان من . گفتم:
- به خاطر باران
در پي بهانه اي براي رفتن و ادامه راه مي گشتي ، اين را از چشمانت مي شد فهميد . گفتي : ديرم شده . گفتي : خداحافظ و رفتي ، با گذشتن از يك كوچه ديگر به دانشكده مي رسيدي . باران آرام گرفت و من هم در همان مسيري كه چند لحظه قبل به يمن قدم هاي تو متبرك شده بود . راهي شدم . يادت هست؟
از پنجره كلاس ابر ها را نظاره مي كردم كه بر فراز بام خانه ها در گذر بودند . هواي بيرون در سرم بود . منتظر تو بودم كه هنوز نيامده بودي . كه هنوز صندليت خالي بود . دقيقه ها ، كسل و بي حوصله بدون حضور تو، بدون وجود هواي اطرافت به بيهودگي مي گذشتند و از دست مي رفتند . باران مي باريد كه گفته بودي دير شده است و حالا واقعا دير شده بود . چرا بايد دلواپس دير آمدنت مي شدم ؟ كدام بند هاي پنهان زندگي ، تو را با سرنوشت من پيوند زده- بودند ؟ در اين لحظه هايي كه به سرعت باد مي گذشتند ، كجا بودي ؟ شايد در سر راه يكي از همكلاسي ها يا دوستانت ( كه اغلب هم در چنين مواقعي ناگهان سرو كله شان پيدا مي شود ) سر راهت سبز شده بودند.
- ببخشيد استاد
صدايت درياي متلاطم افكارم را آرام مي كرد . خرامان بر صندليت در كنار دوستانت و يك رديف جلوتر از صندلي من كمي متمايل به سمت راست آرام مي گرفتي . كيف كوچك قهوه اي رنگت را روي صندلي كناري و كتاب و دفتري را كه همراهت بود نزديك دستت كه به گلهاي سپيد باغچه هاي خانه هاي از ياد رفته قديمي مي مانست مي گذاشتي . يادت هست ؟
شبها چشمانم را مي بستم و خود را يكسره به روياي تو مي سپردم . خيال تو اول دور بود , بعد مثل شبحي كه از ميان جنگلي مه آلود بيرون آمده باشد نزديك و نزديكتر مي شد. حالا جواني بودم كه با پاي برهنه و نيرومندم در ميان علفهاي خيس مي دويدم و از ميان درختان تنومند و سالخورده جنگلي كه نمي دانم از كدام قصه به رويايم راه يافته بودند به سمت دريا مي رفتم . كنار دريا ايستاده بودي , باد در موهايت . از پشت حصاري چوبي و پر از تيغ و خار كه تا زير سينه ام مي رسيد تو را مي ديدم . هوا تيره تر مي شد . ابر هاي سنگين فاصله آسمان و دريا را از ميان بر مي داشتند . به حصار نزديك مي شدي . امواج سهمگين دريا , پشت سرت به ساحل سنگي مي خوردند و آرام مي گرفتند . ديگر سلام و تعارفي در كار نبود . اين جور حرف ها مال دنياي واقعي بودند . پس در اوج اين روياي عجيب همه حرف هاي كهنه را دور ريختم . به چشم هايت نگاه كردم و گفتم : با من باش . شايد پايان اين همه سرگرداني را دستهاي تو باعث شود و نگاهت كه در اضطراب اين لحظه هاي دلواپسي و تنهايي به من رسيده است ، دريچه اي باشد براي آغازي ديگر و تولدي دوباره تا با حضور تو در عرصه زندگي خاليم آرام بگيرم و همه گمشده ها و از دست رفته هايم را باز يابم . چشم هايم را باز مي كردم . صداي برخورد قطره هاي باران به شيشه ها رويايم را فراري مي داد . خواب نبودم . بيدار هم نبودم . خواب و بيداريم تو بودي يادت هست ؟
هر زمان كه خيالت به سراغم مي آمد . به خيابان مي زدم , بي هيچ مقصدي فقط راه مي رفتم، سرگردان بودم و تنها . كسي در انتظارم نبود . آدمها از كنارم مي گذشتند . سيگاري روشن مي كردم . باور نمي كردم كه عاشق شده باشم . نه عاشق نبودم , لياقت اين ضيافت الهي را نه اينكه نداشتم، از من گرفته شده بود . اينكه تو چه فكري مي كردي برايم اهميتي نداشت ، چون اين قول را نه به تو كه به خودم داده بودم تا هرگز از احساسم نسبت به تو حرفي به ميان نياورم . اما آن زمان نمي دانستم چيز هايي هست كه براي بيان كردنشان نيازي به كلمات نيست و چشمها كار خود را مي كنند . شب مانند جاده اي قيراندود پيش پايم گسترده مي شد . مستي شعر حافظ را در خود داشتم ، هستي ام در آن خيابان نور آكنده انگار تا ابديت مي خواست كه ادامه داشته باشد و تمام شعر هاي عاشقانه دنيا در ذهنم جاري مي شدند . يادت هست؟
و آن روز برفي كه باز هم دست تصادف ديدار ديگري را برايمان رقم زد و مجبور شديم كنار ويترين يك مغازه كه برآمدگي تابلويش قسمت كوچكي از پياده رو را مي پوشاند بايستيم به انتظار كم شدن برف . برف اما سر شوخي داشت . سلام ها انگار از آشنايي دوري خبر مي دادند. سلام هايي كه در آن لحظه كوتاه و باز نگشتني همه چيز در خود داشت . در سلام من شادي از ديدار بود . و اينكه امروز خيلي زيبا شده اي . خاطره اي در سلام من با سماجت غريبي از ميان يادهاي تيره و روشن فراموش شده سر بر مي آورد و انگار مي خواست بگويد : شما را مي شناسم ، شما را بارها در منظره ، خواب و رويا ديده ام . شمايي كه امروز در برابر من ايستاده اي ميان اين ابرها , مه و ترانه سپيد برف .
برف كم شد . انگار براي شنيدن حرفهاي ما مكث كرده بود . مثل عابر هاي فضولي كه با ديدن ما سرعت قدمهايشان را كم و گوشهايشان را تيز مي كردند و عاقبت هم بدون اينكه چيزي بشنوند به را ه شان ادامه مي دادند . در پناه آرامش برف خودمان را به فضاي سبزي نزديك دانشكده رسانديم كه در وسط آن , درست مانند نگيني روي انگشتر ، يك چايخانه درست كرده بودند بدون در و ديوار با يك سقف شيب دار كه تا نزديكي هاي پياده رو مي رسيد . زير سقف هم چند تا ميز و صندلي پلاستيكي رنگ و وارنگ گذاشته بودند كه به بركت برف همه آنها اشغال شده بود . كاري براي سرما نمي شد كرد . اما لااقل خيس نمي شديم . يكي از ميز ها خالي شد ، دقايقي بعد در آنجا نشسته بوديم و بخاري كه از ليوان هاي پلاستيكي يك بار مصرف چاي به هوا بر مي خواست ميان ما حائل شده بود . احساس مي كردم هنوز حرفهايي هست كه ميان گفتن يا نگفتن شان ترديد داري . در برابرمان ليوان هاي چاي به اندازه هم پايين رفته بودند . در پناه نگاه تو ، به پشت گرمي حضور هميشگي خيال تو در كنارم ، غصه هايم را مثل دسته گلي به آب مي سپردم . بهانه هستي ام در دست تو بود و سرنخ زندگي ام به روياهايي وصل بود كه وجود تو در آنها جريان داشت و ديگر همهمه بي معني آدمها آنها را بر نمي آشفت . آن روز به كلاس هم دير رسيديم ، يادت هست؟
به خاطر دارم يكي از شب ها در حياط پر دار و درخت دانشكده ، كه منتظر بوديم تا اتوبوس ها راه بيفتند و هر كدام از ما را به مقصدي ببرند . همان شب كه دانه هاي ريز برف آسمان را چراغان كرده بودند . در آن فضاي تاريك كه فقط چند تا چراغ پايه دار در ميان درختها كمي به آن نور مي دادند . به تو نگاه كردم . شور و نشاط بچگي در چشمانت بود . مثل اينكه زياده روي كردم چون به سرعت نگاهت را به سمت شمشادها برگرداندي كه يعني : اهميتي ندارد . من هم متوجه چراغهاي پايه دار شدم كه در زير برف انگار آنها را در اشك آويزان كرده بودند . اما عطر نگاهت را حس كردم . مي دانستم كه حتي اگر نفسم را رها كنم منظره محو مي شود و همه آن نگاه عزيز و بازيگوش را كه از ميان برف گذشته و روحم را نوازش مي كند از دست خواهم داد . عاقبت به سمت تو برگشتم و تو رفته بودي . يادت هست؟
تو نمي دانستي ، اگر درختها سبز مي شوند , اگر پرنده ها آوازهاي شاد عاشقانه مي خوانند ، اگر از پنجره هاي روشن سر راه موسيقي هاي كوچك شبانه به بيرون مي تراود ، زير سر حضور تو در اين سياره است و بدون تو هيچ رغبتي براي ديدن و شنيدن اين همه قشنگي زبان بند آور در من نيست . تو نمي دانستي كه من تنها به صرف حضور كم رنگ تو در عرصه بي سر و سامان زندگي ام بود كه هنوز نفس مي كشيدم و به صلاي آب و آفتاب و عاشقي جواب مي دادم و گلهاي مينا برايم معني داشتند . يادت هست ؟
زمستان رو به پايان بود , فصل خداحافظي و جدا شدن , فصل آخر , ديگر ديداري در كار نبود. منتظر آمدنت نماندم . آخرين نگاه را ميان در و ديوار , باغچه ها و درختان تقسيم كردم و رفتم .......... براي خداحافظي هم نماندم ......... از همه آن خاطرات دل كندم و بيرون از محوطه , آن سوي خيابان ايستادم . حياط برف آكنده هنوز از آنسوي خيابان ، از پشت نرده ها پيدا بود . عاقبت آمدي . تنها بودي . نگاهي به جستجو به اطراف انداختي . كنار باغچه گلهاي مينا اندكي مكث كردي . سرت را با يك جور كلافگي دخترانه اي به چپ و راست گرداندي . ناگهان به دلم افتاد كه از آن سوي خيابان به سمت حياط بدوم ....... اما از كجا معلوم كه اين نمايش زيباي روبرويم به خاطر من اجرا مي شد . پس ماندم و نگاه كردم . چشمان تيره كهرباييت به آن سوي خيابان نيفتاد و مرا كه مثل برفهاي به زمين نشسته ذره ذره آب مي شدم نديدي . چشمهايم را بستم و باز كردم . منظره خالي بود . تو رفته بودي يادت هست ؟
××××××××××××××××
(( پايين پله ها كه رسيد ، سراغ تو را گرفت ، به حياط اشاره كرديم ، از حياط كه پيش دوستانش بر گشت حالت چشم هايش طوري بود كه انگار خبر مرگ عزيزي را به او داده باشند)) اين را بعدها دوستي برايم تعريف كرد .
شايد امروز در اين انديشه باشي كه گذشت زمان تنها تسلي من باشد . اما نازنين ، تو نمي داني كه عشق اگر عشق باشد زمان حرف بيهوده اي ست.

مهدی حميدي