مهدی ØÙ…يدي -----
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
ØµØØ¨Øª از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯ÙØªÙŠ : سخت است . مي Ú¯ÙØªÙŠ : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯ÙØªÙ… معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است
قصه ......
هر قصه را پاياني هست و پايان هر قصه آغاز قصه اي ديگر
يكي بود , يكي نبود . خدايي بود كه همه هستي را Ø¢ÙØ±ÙŠØ¯ . آسمان را سايبان زمين ساخت Ùˆ زمين را با طبيعت زينت داد . انسان را خلق كرد Ùˆ هر آنچه نمي دانست به او آموخت . نوري در Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ گسترد تا هر كه نور را ديد ØŒ زيبايي را بشناسد Ùˆ زيبايي را كه شناخت عاشق شود Ùˆ عاشق كه شد تازه بداند Ú†Ù‡ شكوهي دارد دوست داشتن.
خياباني بود Ùˆ كوچه هايي . خانه هاي بودند بزرگ Ùˆ پر درخت ØŒ Ùˆ هوايي كه يك روز Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بود، يك روز ابر Ùˆ يك روز باران . باغي بود Ùˆ پنجره هايي . من بودم Ùˆ تو . هر Ú†Ù‡ درد Ùˆ نياز بود در من Ùˆ هر آنچه از شوق Ùˆ ناز بود در تو . Ùˆ Ú†Ù‡ روزگاري مي شد اگر اين درد را آن شوق درمان مي كرد Ùˆ اين نياز را آن ناز .
هر Ú†Ù‡ كه در سر راهم Ùˆ در مسير هستي Ùˆ زندگي موقتي ام مي ديدم ØŒ سبز بود . كاجها ØŒ چمن ها Ùˆ درختان پر شاخه Ùˆ برگ را به يمن آشنايي با تو Ùˆ بركت دوستي مان كه قلبم را سرشار از شادماني مي كرد . بهتر مي شناختم Ùˆ راه به Ù…ØµØ±ÙØ´Ø§Ù† مي بردم . Ùˆ وقت تنهايي ØŒ به اقتضاي نور Ùˆ رنگ Ùˆ ÙØµÙ„ Ùˆ منظره هنگامي كه چشم Ùˆ گوشم را به روي اخبار Ùˆ سياست Ùˆ سيستم هاي ØÙƒÙˆÙ…تي Ùˆ اداري مي بستم ØŒ مي Ú¯ÙØªÙ… : - با خودم يعني - كه پرنده ذهنم كجا بنشيند بهتر از گوشه بام خيال تو . چشم كه مي بستم زمزمه آب رواني را مي شنيدم كه با خود ياد شعري را مي آورد كه در آن شاعر دلش از غربت سنجاقك پر بود . قو هاي سپيد درياچه را ميان مخمل خاكستري ابر Ùˆ مه مي ديدم كه به Ù„Ø·Ø§ÙØª خيال Ùˆ آرامش خواب ØŒ شنا مي كردند. مثل خرام نگاه تو بر چشمانم در هواي تاريك Ùˆ روشن پاييزي . يادت هست؟
باران به نرمي سر Ùˆ شانه هايت را نوازش مي كرد Ùˆ تو در يك بلوز ريز Ø¨Ø§ÙØª سÙيد رنگ ميان آن همه رنگ سبز تند Ùˆ تيره ايستاده بودي ØŒ من با ÙØ§ØµÙ„Ù‡ اي امن Ùˆ مطمئن از روي يك نيمكت تازه رنگ شده Ùˆ تميز مجذوب تو Ùˆ باران بودم . مجذوب Ùˆ شكر گزار . شكر گزار به خاطر باران Ùˆ تو . از كنارم گذشتي ØŒ باران همچنان مي باريد . منظره باقي بود Ùˆ تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي . شعري را به ياد آوردم كه انگار با قطره هاي باران از آسمان نازل مي شد:
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
ØµØØ¨Øª از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯ÙØªÙŠ : سخت است . مي Ú¯ÙØªÙŠ : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯ÙØªÙ… معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است .
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØŒ آسمان ØŒ رنگها Ùˆ دوستي را قسمت كرده ØŒ عشق را هم براي عاشقان گذاشته بوديم . يادت هست؟
همه چيز با يك سلام در روزي باراني شروع شد . دست پر رØÙ…ت ابرها بر سر شهر بود Ùˆ بارش بي امان باران مرا به گوشه اي امن كشانده بود . در يك كوچه Ùˆ زير طاقي خانه اي ايستاده بودم ØŒ به انتظار بند آمدن باران Ùˆ نظاره گر رهگذران اندكي كه در اين خلوتي نزديك غروب گاه Ùˆ بي گاه از كنارم مي گذشتند . از دور انگار در ميان پرده مواجي از مه Ùˆ خيال بيرون آمدي . چتر آبي رنگي در دست داشتي Ùˆ با گام هاي سبك اما مطمئن Ùˆ آرام نزديك Ùˆ نزديكتر شدي. من در زير طاقي آن خانه قديمي، تو در ميان كوچه Ùˆ قطره هاي باران ميان ما . نگاه هاي مان از قبل يكديگر را مي شناختند . Ù„ØØ¸Ù‡ اي مكث كردي . Ù„ØØ¸Ù‡ اي شايد به كوتاهي يك آذرخش ØŒ زماني كوتاه اما آنقدر بلند كه براي يك تولد دوباره بس باشد . چشمانت پر بود از شرم ØŒ تلخي ØŒ شيطنت Ùˆ يك جور خماري كه به Ù„Ø·Ø§ÙØª ابر Ùˆ مه در ÙØ¶Ø§ طعنه مي زد . به من رسيدي Ùˆ سلام ..... Ùˆ سلام . ØØ±ÙƒØªÙŠ Ù†ÙƒØ±Ø¯Ù… . مي ترسيدم يك تكان كوچك ØŒ يك پلك زدن ØŒ تصويرت را از برابر چشمانم Ù…ØÙˆ كند . لبخندي مثل نسيمي كه با گلبرگ هاي Ú¯Ù„ سرخي بازي مي كند ØŒ لب هايت را به جنبشي دلنشين در آورد .
- شما ، اينجا
همين دو كلمه كاÙÙŠ بود تا بدانم كه خواب نيستم . آنچه روي داده خوابي است در بيداري سرگردان من . Ú¯ÙØªÙ…:
- به خاطر باران
در پي بهانه اي براي Ø±ÙØªÙ† Ùˆ ادامه راه مي گشتي ØŒ اين را از چشمانت مي شد Ùهميد . Ú¯ÙØªÙŠ : ديرم شده . Ú¯ÙØªÙŠ : Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ Ùˆ Ø±ÙØªÙŠ ØŒ با گذشتن از يك كوچه ديگر به دانشكده مي رسيدي . باران آرام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ من هم در همان مسيري كه چند Ù„ØØ¸Ù‡ قبل به يمن قدم هاي تو متبرك شده بود . راهي شدم . يادت هست؟
از پنجره كلاس ابر ها را نظاره مي كردم كه بر ÙØ±Ø§Ø² بام خانه ها در گذر بودند . هواي بيرون در سرم بود . منتظر تو بودم كه هنوز نيامده بودي . كه هنوز صندليت خالي بود . دقيقه ها ØŒ كسل Ùˆ بي ØÙˆØµÙ„Ù‡ بدون ØØ¶ÙˆØ± تو، بدون وجود هواي Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØª به بيهودگي مي گذشتند Ùˆ از دست مي Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . باران مي باريد كه Ú¯ÙØªÙ‡ بودي دير شده است Ùˆ ØØ§Ù„ا واقعا دير شده بود . چرا بايد دلواپس دير آمدنت مي شدم ØŸ كدام بند هاي پنهان زندگي ØŒ تو را با سرنوشت من پيوند زده- بودند ØŸ در اين Ù„ØØ¸Ù‡ هايي كه به سرعت باد مي گذشتند ØŒ كجا بودي ØŸ شايد در سر راه يكي از همكلاسي ها يا دوستانت ( كه اغلب هم در چنين مواقعي ناگهان سرو كله شان پيدا مي شود ) سر راهت سبز شده بودند.
- ببخشيد استاد
صدايت درياي متلاطم اÙكارم را آرام مي كرد . خرامان بر صندليت در كنار دوستانت Ùˆ يك ردي٠جلوتر از صندلي من كمي متمايل به سمت راست آرام مي Ú¯Ø±ÙØªÙŠ . كي٠كوچك قهوه اي رنگت را روي صندلي كناري Ùˆ كتاب Ùˆ Ø¯ÙØªØ±ÙŠ Ø±Ø§ كه همراهت بود نزديك دستت كه به گلهاي سپيد باغچه هاي خانه هاي از ياد Ø±ÙØªÙ‡ قديمي مي مانست مي گذاشتي . يادت هست ØŸ
شبها چشمانم را مي بستم Ùˆ خود را يكسره به روياي تو مي سپردم . خيال تو اول دور بود , بعد مثل شبØÙŠ ÙƒÙ‡ از ميان جنگلي مه آلود بيرون آمده باشد نزديك Ùˆ نزديكتر مي شد. ØØ§Ù„ا جواني بودم كه با پاي برهنه Ùˆ نيرومندم در ميان علÙهاي خيس مي دويدم Ùˆ از ميان درختان تنومند Ùˆ سالخورده جنگلي كه نمي دانم از كدام قصه به رويايم راه ÙŠØ§ÙØªÙ‡ بودند به سمت دريا مي Ø±ÙØªÙ… . كنار دريا ايستاده بودي , باد در موهايت . از پشت ØØµØ§Ø±ÙŠ Ú†ÙˆØ¨ÙŠ Ùˆ پر از تيغ Ùˆ خار كه تا زير سينه ام مي رسيد تو را مي ديدم . هوا تيره تر مي شد . ابر هاي سنگين ÙØ§ØµÙ„Ù‡ آسمان Ùˆ دريا را از ميان بر مي داشتند . به ØØµØ§Ø± نزديك مي شدي . امواج سهمگين دريا , پشت سرت به ساØÙ„ سنگي مي خوردند Ùˆ آرام مي Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . ديگر سلام Ùˆ تعارÙÙŠ در كار نبود . اين جور ØØ±Ù ها مال دنياي واقعي بودند . پس در اوج اين روياي عجيب همه ØØ±Ù هاي كهنه را دور ريختم . به چشم هايت نگاه كردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ… : با من باش . شايد پايان اين همه سرگرداني را دستهاي تو باعث شود Ùˆ نگاهت كه در اضطراب اين Ù„ØØ¸Ù‡ هاي دلواپسي Ùˆ تنهايي به من رسيده است ØŒ دريچه اي باشد براي آغازي ديگر Ùˆ تولدي دوباره تا با ØØ¶ÙˆØ± تو در عرصه زندگي خاليم آرام بگيرم Ùˆ همه گمشده ها Ùˆ از دست Ø±ÙØªÙ‡ هايم را باز يابم . چشم هايم را باز مي كردم . صداي برخورد قطره هاي باران به شيشه ها رويايم را ÙØ±Ø§Ø±ÙŠ Ù…ÙŠ داد . خواب نبودم . بيدار هم نبودم . خواب Ùˆ بيداريم تو بودي يادت هست ØŸ
هر زمان كه خيالت به سراغم مي آمد . به خيابان مي زدم , بي هيچ مقصدي Ùقط راه مي Ø±ÙØªÙ…ØŒ سرگردان بودم Ùˆ تنها . كسي در انتظارم نبود . آدمها از كنارم مي گذشتند . سيگاري روشن مي كردم . باور نمي كردم كه عاشق شده باشم . نه عاشق نبودم , لياقت اين Ø¶ÙŠØ§ÙØª الهي را نه اينكه نداشتم، از من Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ شده بود . اينكه تو Ú†Ù‡ Ùكري مي كردي برايم اهميتي نداشت ØŒ چون اين قول را نه به تو كه به خودم داده بودم تا هرگز از Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù… نسبت به تو ØØ±ÙÙŠ به ميان نياورم . اما آن زمان نمي دانستم چيز هايي هست كه براي بيان كردنشان نيازي به كلمات نيست Ùˆ چشمها كار خود را مي كنند . شب مانند جاده اي قيراندود پيش پايم گسترده مي شد . مستي شعر ØØ§Ùظ را در خود داشتم ØŒ هستي ام در آن خيابان نور آكنده انگار تا ابديت مي خواست كه ادامه داشته باشد Ùˆ تمام شعر هاي عاشقانه دنيا در ذهنم جاري مي شدند . يادت هست؟
Ùˆ آن روز برÙÙŠ كه باز هم دست تصاد٠ديدار ديگري را برايمان رقم زد Ùˆ مجبور شديم كنار ويترين يك مغازه كه برآمدگي تابلويش قسمت كوچكي از پياده رو را مي پوشاند بايستيم به انتظار كم شدن بر٠. بر٠اما سر شوخي داشت . سلام ها انگار از آشنايي دوري خبر مي دادند. سلام هايي كه در آن Ù„ØØ¸Ù‡ كوتاه Ùˆ باز نگشتني همه چيز در خود داشت . در سلام من شادي از ديدار بود . Ùˆ اينكه امروز خيلي زيبا شده اي . خاطره اي در سلام من با سماجت غريبي از ميان يادهاي تيره Ùˆ روشن ÙØ±Ø§Ù…وش شده سر بر مي آورد Ùˆ انگار مي خواست بگويد : شما را مي شناسم ØŒ شما را بارها در منظره ØŒ خواب Ùˆ رويا ديده ام . شمايي كه امروز در برابر من ايستاده اي ميان اين ابرها , مه Ùˆ ترانه سپيد بر٠.
بر٠كم شد . انگار براي شنيدن ØØ±Ùهاي ما مكث كرده بود . مثل عابر هاي ÙØ¶ÙˆÙ„ÙŠ كه با ديدن ما سرعت قدمهايشان را كم Ùˆ گوشهايشان را تيز مي كردند Ùˆ عاقبت هم بدون اينكه چيزي بشنوند به را Ù‡ شان ادامه مي دادند . در پناه آرامش بر٠خودمان را به ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø³Ø¨Ø²ÙŠ نزديك دانشكده رسانديم كه در وسط آن , درست مانند نگيني روي انگشتر ØŒ يك چايخانه درست كرده بودند بدون در Ùˆ ديوار با يك سق٠شيب دار كه تا نزديكي هاي پياده رو مي رسيد . زير سق٠هم چند تا ميز Ùˆ صندلي پلاستيكي رنگ Ùˆ وارنگ گذاشته بودند كه به بركت بر٠همه آنها اشغال شده بود . كاري براي سرما نمي شد كرد . اما لااقل خيس نمي شديم . يكي از ميز ها خالي شد ØŒ دقايقي بعد در آنجا نشسته بوديم Ùˆ بخاري كه از ليوان هاي پلاستيكي يك بار مصر٠چاي به هوا بر مي خواست ميان ما ØØ§Ø¦Ù„ شده بود . Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كردم هنوز ØØ±Ùهايي هست كه ميان Ú¯ÙØªÙ† يا Ù†Ú¯ÙØªÙ† شان ترديد داري . در برابرمان ليوان هاي چاي به اندازه هم پايين Ø±ÙØªÙ‡ بودند . در پناه نگاه تو ØŒ به پشت گرمي ØØ¶ÙˆØ± هميشگي خيال تو در كنارم ØŒ غصه هايم را مثل دسته گلي به آب مي سپردم . بهانه هستي ام در دست تو بود Ùˆ سرنخ زندگي ام به روياهايي وصل بود كه وجود تو در آنها جريان داشت Ùˆ ديگر همهمه بي معني آدمها آنها را بر نمي Ø¢Ø´ÙØª . آن روز به كلاس هم دير رسيديم ØŒ يادت هست؟
به خاطر دارم يكي از شب ها در ØÙŠØ§Ø· پر دار Ùˆ درخت دانشكده ØŒ كه منتظر بوديم تا اتوبوس ها راه Ø¨ÙŠÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ هر كدام از ما را به مقصدي ببرند . همان شب كه دانه هاي ريز بر٠آسمان را چراغان كرده بودند . در آن ÙØ¶Ø§ÙŠ ØªØ§Ø±ÙŠÙƒ كه Ùقط چند تا چراغ پايه دار در ميان درختها كمي به آن نور مي دادند . به تو نگاه كردم . شور Ùˆ نشاط بچگي در چشمانت بود . مثل اينكه زياده روي كردم چون به سرعت نگاهت را به سمت شمشادها برگرداندي كه يعني : اهميتي ندارد . من هم متوجه چراغهاي پايه دار شدم كه در زير بر٠انگار آنها را در اشك آويزان كرده بودند . اما عطر نگاهت را ØØ³ كردم . مي دانستم كه ØØªÙŠ Ø§Ú¯Ø± Ù†ÙØ³Ù… را رها كنم منظره Ù…ØÙˆ مي شود Ùˆ همه آن نگاه عزيز Ùˆ بازيگوش را كه از ميان بر٠گذشته Ùˆ روØÙ… را نوازش مي كند از دست خواهم داد . عاقبت به سمت تو برگشتم Ùˆ تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي . يادت هست؟
تو نمي دانستي ØŒ اگر درختها سبز مي شوند , اگر پرنده ها آوازهاي شاد عاشقانه مي خوانند ØŒ اگر از پنجره هاي روشن سر راه موسيقي هاي كوچك شبانه به بيرون مي تراود ØŒ زير سر ØØ¶ÙˆØ± تو در اين سياره است Ùˆ بدون تو هيچ رغبتي براي ديدن Ùˆ شنيدن اين همه قشنگي زبان بند آور در من نيست . تو نمي دانستي كه من تنها به ØµØ±Ù ØØ¶ÙˆØ± كم رنگ تو در عرصه بي سر Ùˆ سامان زندگي ام بود كه هنوز Ù†ÙØ³ مي كشيدم Ùˆ به صلاي آب Ùˆ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ Ùˆ عاشقي جواب مي دادم Ùˆ گلهاي مينا برايم معني داشتند . يادت هست ØŸ
زمستان رو به پايان بود , ÙØµÙ„ Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي Ùˆ جدا شدن , ÙØµÙ„ آخر , ديگر ديداري در كار نبود. منتظر آمدنت نماندم . آخرين نگاه را ميان در Ùˆ ديوار , باغچه ها Ùˆ درختان تقسيم كردم Ùˆ Ø±ÙØªÙ… .......... براي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي هم نماندم ......... از همه آن خاطرات دل كندم Ùˆ بيرون از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ , آن سوي خيابان ايستادم . ØÙŠØ§Ø· بر٠آكنده هنوز از آنسوي خيابان ØŒ از پشت نرده ها پيدا بود . عاقبت آمدي . تنها بودي . نگاهي به جستجو به اطرا٠انداختي . كنار باغچه گلهاي مينا اندكي مكث كردي . سرت را با يك جور كلاÙÚ¯ÙŠ دخترانه اي به Ú†Ù¾ Ùˆ راست گرداندي . ناگهان به دلم Ø§ÙØªØ§Ø¯ كه از آن سوي خيابان به سمت ØÙŠØ§Ø· بدوم ....... اما از كجا معلوم كه اين نمايش زيباي روبرويم به خاطر من اجرا مي شد . پس ماندم Ùˆ نگاه كردم . چشمان تيره كهرباييت به آن سوي خيابان Ù†ÙŠÙØªØ§Ø¯ Ùˆ مرا كه مثل برÙهاي به زمين نشسته ذره ذره آب مي شدم نديدي . چشمهايم را بستم Ùˆ باز كردم . منظره خالي بود . تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي يادت هست ØŸ
××××××××××××××××
(( پايين پله ها كه رسيد ØŒ سراغ تو را Ú¯Ø±ÙØª ØŒ به ØÙŠØ§Ø· اشاره كرديم ØŒ از ØÙŠØ§Ø· كه پيش دوستانش بر گشت ØØ§Ù„ت چشم هايش طوري بود كه انگار خبر مرگ عزيزي را به او داده باشند)) اين را بعدها دوستي برايم تعري٠كرد .
شايد امروز در اين انديشه باشي كه گذشت زمان تنها تسلي من باشد . اما نازنين ØŒ تو نمي داني كه عشق اگر عشق باشد زمان ØØ±Ù بيهوده اي ست.
مهدی ØÙ…يدي
ØµØØ¨Øª از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯ÙØªÙŠ : سخت است . مي Ú¯ÙØªÙŠ : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯ÙØªÙ… معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است
قصه ......
هر قصه را پاياني هست و پايان هر قصه آغاز قصه اي ديگر
يكي بود , يكي نبود . خدايي بود كه همه هستي را Ø¢ÙØ±ÙŠØ¯ . آسمان را سايبان زمين ساخت Ùˆ زمين را با طبيعت زينت داد . انسان را خلق كرد Ùˆ هر آنچه نمي دانست به او آموخت . نوري در Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ گسترد تا هر كه نور را ديد ØŒ زيبايي را بشناسد Ùˆ زيبايي را كه شناخت عاشق شود Ùˆ عاشق كه شد تازه بداند Ú†Ù‡ شكوهي دارد دوست داشتن.
خياباني بود Ùˆ كوچه هايي . خانه هاي بودند بزرگ Ùˆ پر درخت ØŒ Ùˆ هوايي كه يك روز Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بود، يك روز ابر Ùˆ يك روز باران . باغي بود Ùˆ پنجره هايي . من بودم Ùˆ تو . هر Ú†Ù‡ درد Ùˆ نياز بود در من Ùˆ هر آنچه از شوق Ùˆ ناز بود در تو . Ùˆ Ú†Ù‡ روزگاري مي شد اگر اين درد را آن شوق درمان مي كرد Ùˆ اين نياز را آن ناز .
هر Ú†Ù‡ كه در سر راهم Ùˆ در مسير هستي Ùˆ زندگي موقتي ام مي ديدم ØŒ سبز بود . كاجها ØŒ چمن ها Ùˆ درختان پر شاخه Ùˆ برگ را به يمن آشنايي با تو Ùˆ بركت دوستي مان كه قلبم را سرشار از شادماني مي كرد . بهتر مي شناختم Ùˆ راه به Ù…ØµØ±ÙØ´Ø§Ù† مي بردم . Ùˆ وقت تنهايي ØŒ به اقتضاي نور Ùˆ رنگ Ùˆ ÙØµÙ„ Ùˆ منظره هنگامي كه چشم Ùˆ گوشم را به روي اخبار Ùˆ سياست Ùˆ سيستم هاي ØÙƒÙˆÙ…تي Ùˆ اداري مي بستم ØŒ مي Ú¯ÙØªÙ… : - با خودم يعني - كه پرنده ذهنم كجا بنشيند بهتر از گوشه بام خيال تو . چشم كه مي بستم زمزمه آب رواني را مي شنيدم كه با خود ياد شعري را مي آورد كه در آن شاعر دلش از غربت سنجاقك پر بود . قو هاي سپيد درياچه را ميان مخمل خاكستري ابر Ùˆ مه مي ديدم كه به Ù„Ø·Ø§ÙØª خيال Ùˆ آرامش خواب ØŒ شنا مي كردند. مثل خرام نگاه تو بر چشمانم در هواي تاريك Ùˆ روشن پاييزي . يادت هست؟
باران به نرمي سر Ùˆ شانه هايت را نوازش مي كرد Ùˆ تو در يك بلوز ريز Ø¨Ø§ÙØª سÙيد رنگ ميان آن همه رنگ سبز تند Ùˆ تيره ايستاده بودي ØŒ من با ÙØ§ØµÙ„Ù‡ اي امن Ùˆ مطمئن از روي يك نيمكت تازه رنگ شده Ùˆ تميز مجذوب تو Ùˆ باران بودم . مجذوب Ùˆ شكر گزار . شكر گزار به خاطر باران Ùˆ تو . از كنارم گذشتي ØŒ باران همچنان مي باريد . منظره باقي بود Ùˆ تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي . شعري را به ياد آوردم كه انگار با قطره هاي باران از آسمان نازل مي شد:
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
ØµØØ¨Øª از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯ÙØªÙŠ : سخت است . مي Ú¯ÙØªÙŠ : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯ÙØªÙ… معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است .
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ ØŒ آسمان ØŒ رنگها Ùˆ دوستي را قسمت كرده ØŒ عشق را هم براي عاشقان گذاشته بوديم . يادت هست؟
همه چيز با يك سلام در روزي باراني شروع شد . دست پر رØÙ…ت ابرها بر سر شهر بود Ùˆ بارش بي امان باران مرا به گوشه اي امن كشانده بود . در يك كوچه Ùˆ زير طاقي خانه اي ايستاده بودم ØŒ به انتظار بند آمدن باران Ùˆ نظاره گر رهگذران اندكي كه در اين خلوتي نزديك غروب گاه Ùˆ بي گاه از كنارم مي گذشتند . از دور انگار در ميان پرده مواجي از مه Ùˆ خيال بيرون آمدي . چتر آبي رنگي در دست داشتي Ùˆ با گام هاي سبك اما مطمئن Ùˆ آرام نزديك Ùˆ نزديكتر شدي. من در زير طاقي آن خانه قديمي، تو در ميان كوچه Ùˆ قطره هاي باران ميان ما . نگاه هاي مان از قبل يكديگر را مي شناختند . Ù„ØØ¸Ù‡ اي مكث كردي . Ù„ØØ¸Ù‡ اي شايد به كوتاهي يك آذرخش ØŒ زماني كوتاه اما آنقدر بلند كه براي يك تولد دوباره بس باشد . چشمانت پر بود از شرم ØŒ تلخي ØŒ شيطنت Ùˆ يك جور خماري كه به Ù„Ø·Ø§ÙØª ابر Ùˆ مه در ÙØ¶Ø§ طعنه مي زد . به من رسيدي Ùˆ سلام ..... Ùˆ سلام . ØØ±ÙƒØªÙŠ Ù†ÙƒØ±Ø¯Ù… . مي ترسيدم يك تكان كوچك ØŒ يك پلك زدن ØŒ تصويرت را از برابر چشمانم Ù…ØÙˆ كند . لبخندي مثل نسيمي كه با گلبرگ هاي Ú¯Ù„ سرخي بازي مي كند ØŒ لب هايت را به جنبشي دلنشين در آورد .
- شما ، اينجا
همين دو كلمه كاÙÙŠ بود تا بدانم كه خواب نيستم . آنچه روي داده خوابي است در بيداري سرگردان من . Ú¯ÙØªÙ…:
- به خاطر باران
در پي بهانه اي براي Ø±ÙØªÙ† Ùˆ ادامه راه مي گشتي ØŒ اين را از چشمانت مي شد Ùهميد . Ú¯ÙØªÙŠ : ديرم شده . Ú¯ÙØªÙŠ : Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ Ùˆ Ø±ÙØªÙŠ ØŒ با گذشتن از يك كوچه ديگر به دانشكده مي رسيدي . باران آرام Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ من هم در همان مسيري كه چند Ù„ØØ¸Ù‡ قبل به يمن قدم هاي تو متبرك شده بود . راهي شدم . يادت هست؟
از پنجره كلاس ابر ها را نظاره مي كردم كه بر ÙØ±Ø§Ø² بام خانه ها در گذر بودند . هواي بيرون در سرم بود . منتظر تو بودم كه هنوز نيامده بودي . كه هنوز صندليت خالي بود . دقيقه ها ØŒ كسل Ùˆ بي ØÙˆØµÙ„Ù‡ بدون ØØ¶ÙˆØ± تو، بدون وجود هواي Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØª به بيهودگي مي گذشتند Ùˆ از دست مي Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . باران مي باريد كه Ú¯ÙØªÙ‡ بودي دير شده است Ùˆ ØØ§Ù„ا واقعا دير شده بود . چرا بايد دلواپس دير آمدنت مي شدم ØŸ كدام بند هاي پنهان زندگي ØŒ تو را با سرنوشت من پيوند زده- بودند ØŸ در اين Ù„ØØ¸Ù‡ هايي كه به سرعت باد مي گذشتند ØŒ كجا بودي ØŸ شايد در سر راه يكي از همكلاسي ها يا دوستانت ( كه اغلب هم در چنين مواقعي ناگهان سرو كله شان پيدا مي شود ) سر راهت سبز شده بودند.
- ببخشيد استاد
صدايت درياي متلاطم اÙكارم را آرام مي كرد . خرامان بر صندليت در كنار دوستانت Ùˆ يك ردي٠جلوتر از صندلي من كمي متمايل به سمت راست آرام مي Ú¯Ø±ÙØªÙŠ . كي٠كوچك قهوه اي رنگت را روي صندلي كناري Ùˆ كتاب Ùˆ Ø¯ÙØªØ±ÙŠ Ø±Ø§ كه همراهت بود نزديك دستت كه به گلهاي سپيد باغچه هاي خانه هاي از ياد Ø±ÙØªÙ‡ قديمي مي مانست مي گذاشتي . يادت هست ØŸ
شبها چشمانم را مي بستم Ùˆ خود را يكسره به روياي تو مي سپردم . خيال تو اول دور بود , بعد مثل شبØÙŠ ÙƒÙ‡ از ميان جنگلي مه آلود بيرون آمده باشد نزديك Ùˆ نزديكتر مي شد. ØØ§Ù„ا جواني بودم كه با پاي برهنه Ùˆ نيرومندم در ميان علÙهاي خيس مي دويدم Ùˆ از ميان درختان تنومند Ùˆ سالخورده جنگلي كه نمي دانم از كدام قصه به رويايم راه ÙŠØ§ÙØªÙ‡ بودند به سمت دريا مي Ø±ÙØªÙ… . كنار دريا ايستاده بودي , باد در موهايت . از پشت ØØµØ§Ø±ÙŠ Ú†ÙˆØ¨ÙŠ Ùˆ پر از تيغ Ùˆ خار كه تا زير سينه ام مي رسيد تو را مي ديدم . هوا تيره تر مي شد . ابر هاي سنگين ÙØ§ØµÙ„Ù‡ آسمان Ùˆ دريا را از ميان بر مي داشتند . به ØØµØ§Ø± نزديك مي شدي . امواج سهمگين دريا , پشت سرت به ساØÙ„ سنگي مي خوردند Ùˆ آرام مي Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ . ديگر سلام Ùˆ تعارÙÙŠ در كار نبود . اين جور ØØ±Ù ها مال دنياي واقعي بودند . پس در اوج اين روياي عجيب همه ØØ±Ù هاي كهنه را دور ريختم . به چشم هايت نگاه كردم Ùˆ Ú¯ÙØªÙ… : با من باش . شايد پايان اين همه سرگرداني را دستهاي تو باعث شود Ùˆ نگاهت كه در اضطراب اين Ù„ØØ¸Ù‡ هاي دلواپسي Ùˆ تنهايي به من رسيده است ØŒ دريچه اي باشد براي آغازي ديگر Ùˆ تولدي دوباره تا با ØØ¶ÙˆØ± تو در عرصه زندگي خاليم آرام بگيرم Ùˆ همه گمشده ها Ùˆ از دست Ø±ÙØªÙ‡ هايم را باز يابم . چشم هايم را باز مي كردم . صداي برخورد قطره هاي باران به شيشه ها رويايم را ÙØ±Ø§Ø±ÙŠ Ù…ÙŠ داد . خواب نبودم . بيدار هم نبودم . خواب Ùˆ بيداريم تو بودي يادت هست ØŸ
هر زمان كه خيالت به سراغم مي آمد . به خيابان مي زدم , بي هيچ مقصدي Ùقط راه مي Ø±ÙØªÙ…ØŒ سرگردان بودم Ùˆ تنها . كسي در انتظارم نبود . آدمها از كنارم مي گذشتند . سيگاري روشن مي كردم . باور نمي كردم كه عاشق شده باشم . نه عاشق نبودم , لياقت اين Ø¶ÙŠØ§ÙØª الهي را نه اينكه نداشتم، از من Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ شده بود . اينكه تو Ú†Ù‡ Ùكري مي كردي برايم اهميتي نداشت ØŒ چون اين قول را نه به تو كه به خودم داده بودم تا هرگز از Ø§ØØ³Ø§Ø³Ù… نسبت به تو ØØ±ÙÙŠ به ميان نياورم . اما آن زمان نمي دانستم چيز هايي هست كه براي بيان كردنشان نيازي به كلمات نيست Ùˆ چشمها كار خود را مي كنند . شب مانند جاده اي قيراندود پيش پايم گسترده مي شد . مستي شعر ØØ§Ùظ را در خود داشتم ØŒ هستي ام در آن خيابان نور آكنده انگار تا ابديت مي خواست كه ادامه داشته باشد Ùˆ تمام شعر هاي عاشقانه دنيا در ذهنم جاري مي شدند . يادت هست؟
Ùˆ آن روز برÙÙŠ كه باز هم دست تصاد٠ديدار ديگري را برايمان رقم زد Ùˆ مجبور شديم كنار ويترين يك مغازه كه برآمدگي تابلويش قسمت كوچكي از پياده رو را مي پوشاند بايستيم به انتظار كم شدن بر٠. بر٠اما سر شوخي داشت . سلام ها انگار از آشنايي دوري خبر مي دادند. سلام هايي كه در آن Ù„ØØ¸Ù‡ كوتاه Ùˆ باز نگشتني همه چيز در خود داشت . در سلام من شادي از ديدار بود . Ùˆ اينكه امروز خيلي زيبا شده اي . خاطره اي در سلام من با سماجت غريبي از ميان يادهاي تيره Ùˆ روشن ÙØ±Ø§Ù…وش شده سر بر مي آورد Ùˆ انگار مي خواست بگويد : شما را مي شناسم ØŒ شما را بارها در منظره ØŒ خواب Ùˆ رويا ديده ام . شمايي كه امروز در برابر من ايستاده اي ميان اين ابرها , مه Ùˆ ترانه سپيد بر٠.
بر٠كم شد . انگار براي شنيدن ØØ±Ùهاي ما مكث كرده بود . مثل عابر هاي ÙØ¶ÙˆÙ„ÙŠ كه با ديدن ما سرعت قدمهايشان را كم Ùˆ گوشهايشان را تيز مي كردند Ùˆ عاقبت هم بدون اينكه چيزي بشنوند به را Ù‡ شان ادامه مي دادند . در پناه آرامش بر٠خودمان را به ÙØ¶Ø§ÙŠ Ø³Ø¨Ø²ÙŠ نزديك دانشكده رسانديم كه در وسط آن , درست مانند نگيني روي انگشتر ØŒ يك چايخانه درست كرده بودند بدون در Ùˆ ديوار با يك سق٠شيب دار كه تا نزديكي هاي پياده رو مي رسيد . زير سق٠هم چند تا ميز Ùˆ صندلي پلاستيكي رنگ Ùˆ وارنگ گذاشته بودند كه به بركت بر٠همه آنها اشغال شده بود . كاري براي سرما نمي شد كرد . اما لااقل خيس نمي شديم . يكي از ميز ها خالي شد ØŒ دقايقي بعد در آنجا نشسته بوديم Ùˆ بخاري كه از ليوان هاي پلاستيكي يك بار مصر٠چاي به هوا بر مي خواست ميان ما ØØ§Ø¦Ù„ شده بود . Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كردم هنوز ØØ±Ùهايي هست كه ميان Ú¯ÙØªÙ† يا Ù†Ú¯ÙØªÙ† شان ترديد داري . در برابرمان ليوان هاي چاي به اندازه هم پايين Ø±ÙØªÙ‡ بودند . در پناه نگاه تو ØŒ به پشت گرمي ØØ¶ÙˆØ± هميشگي خيال تو در كنارم ØŒ غصه هايم را مثل دسته گلي به آب مي سپردم . بهانه هستي ام در دست تو بود Ùˆ سرنخ زندگي ام به روياهايي وصل بود كه وجود تو در آنها جريان داشت Ùˆ ديگر همهمه بي معني آدمها آنها را بر نمي Ø¢Ø´ÙØª . آن روز به كلاس هم دير رسيديم ØŒ يادت هست؟
به خاطر دارم يكي از شب ها در ØÙŠØ§Ø· پر دار Ùˆ درخت دانشكده ØŒ كه منتظر بوديم تا اتوبوس ها راه Ø¨ÙŠÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ هر كدام از ما را به مقصدي ببرند . همان شب كه دانه هاي ريز بر٠آسمان را چراغان كرده بودند . در آن ÙØ¶Ø§ÙŠ ØªØ§Ø±ÙŠÙƒ كه Ùقط چند تا چراغ پايه دار در ميان درختها كمي به آن نور مي دادند . به تو نگاه كردم . شور Ùˆ نشاط بچگي در چشمانت بود . مثل اينكه زياده روي كردم چون به سرعت نگاهت را به سمت شمشادها برگرداندي كه يعني : اهميتي ندارد . من هم متوجه چراغهاي پايه دار شدم كه در زير بر٠انگار آنها را در اشك آويزان كرده بودند . اما عطر نگاهت را ØØ³ كردم . مي دانستم كه ØØªÙŠ Ø§Ú¯Ø± Ù†ÙØ³Ù… را رها كنم منظره Ù…ØÙˆ مي شود Ùˆ همه آن نگاه عزيز Ùˆ بازيگوش را كه از ميان بر٠گذشته Ùˆ روØÙ… را نوازش مي كند از دست خواهم داد . عاقبت به سمت تو برگشتم Ùˆ تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي . يادت هست؟
تو نمي دانستي ØŒ اگر درختها سبز مي شوند , اگر پرنده ها آوازهاي شاد عاشقانه مي خوانند ØŒ اگر از پنجره هاي روشن سر راه موسيقي هاي كوچك شبانه به بيرون مي تراود ØŒ زير سر ØØ¶ÙˆØ± تو در اين سياره است Ùˆ بدون تو هيچ رغبتي براي ديدن Ùˆ شنيدن اين همه قشنگي زبان بند آور در من نيست . تو نمي دانستي كه من تنها به ØµØ±Ù ØØ¶ÙˆØ± كم رنگ تو در عرصه بي سر Ùˆ سامان زندگي ام بود كه هنوز Ù†ÙØ³ مي كشيدم Ùˆ به صلاي آب Ùˆ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ Ùˆ عاشقي جواب مي دادم Ùˆ گلهاي مينا برايم معني داشتند . يادت هست ØŸ
زمستان رو به پايان بود , ÙØµÙ„ Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي Ùˆ جدا شدن , ÙØµÙ„ آخر , ديگر ديداري در كار نبود. منتظر آمدنت نماندم . آخرين نگاه را ميان در Ùˆ ديوار , باغچه ها Ùˆ درختان تقسيم كردم Ùˆ Ø±ÙØªÙ… .......... براي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي هم نماندم ......... از همه آن خاطرات دل كندم Ùˆ بيرون از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ , آن سوي خيابان ايستادم . ØÙŠØ§Ø· بر٠آكنده هنوز از آنسوي خيابان ØŒ از پشت نرده ها پيدا بود . عاقبت آمدي . تنها بودي . نگاهي به جستجو به اطرا٠انداختي . كنار باغچه گلهاي مينا اندكي مكث كردي . سرت را با يك جور كلاÙÚ¯ÙŠ دخترانه اي به Ú†Ù¾ Ùˆ راست گرداندي . ناگهان به دلم Ø§ÙØªØ§Ø¯ كه از آن سوي خيابان به سمت ØÙŠØ§Ø· بدوم ....... اما از كجا معلوم كه اين نمايش زيباي روبرويم به خاطر من اجرا مي شد . پس ماندم Ùˆ نگاه كردم . چشمان تيره كهرباييت به آن سوي خيابان Ù†ÙŠÙØªØ§Ø¯ Ùˆ مرا كه مثل برÙهاي به زمين نشسته ذره ذره آب مي شدم نديدي . چشمهايم را بستم Ùˆ باز كردم . منظره خالي بود . تو Ø±ÙØªÙ‡ بودي يادت هست ØŸ
××××××××××××××××
(( پايين پله ها كه رسيد ØŒ سراغ تو را Ú¯Ø±ÙØª ØŒ به ØÙŠØ§Ø· اشاره كرديم ØŒ از ØÙŠØ§Ø· كه پيش دوستانش بر گشت ØØ§Ù„ت چشم هايش طوري بود كه انگار خبر مرگ عزيزي را به او داده باشند)) اين را بعدها دوستي برايم تعري٠كرد .
شايد امروز در اين انديشه باشي كه گذشت زمان تنها تسلي من باشد . اما نازنين ØŒ تو نمي داني كه عشق اگر عشق باشد زمان ØØ±Ù بيهوده اي ست.
مهدی ØÙ…يدي