مهدی Øميدي -----
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
صØبت از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯Ùتي : سخت است . مي Ú¯Ùتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯Ùتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است
قصه ......
هر قصه را پاياني هست و پايان هر قصه آغاز قصه اي ديگر
يكي بود , يكي نبود . خدايي بود كه همه هستي را Ø¢Ùريد . آسمان را سايبان زمين ساخت Ùˆ زمين را با طبيعت زينت داد . انسان را خلق كرد Ùˆ هر آنچه نمي دانست به او آموخت . نوري در اطراÙØ´ گسترد تا هر كه نور را ديد ØŒ زيبايي را بشناسد Ùˆ زيبايي را كه شناخت عاشق شود Ùˆ عاشق كه شد تازه بداند Ú†Ù‡ شكوهي دارد دوست داشتن.
خياباني بود Ùˆ كوچه هايي . خانه هاي بودند بزرگ Ùˆ پر درخت ØŒ Ùˆ هوايي كه يك روز Ø¢Ùتاب بود، يك روز ابر Ùˆ يك روز باران . باغي بود Ùˆ پنجره هايي . من بودم Ùˆ تو . هر Ú†Ù‡ درد Ùˆ نياز بود در من Ùˆ هر آنچه از شوق Ùˆ ناز بود در تو . Ùˆ Ú†Ù‡ روزگاري مي شد اگر اين درد را آن شوق درمان مي كرد Ùˆ اين نياز را آن ناز .
هر Ú†Ù‡ كه در سر راهم Ùˆ در مسير هستي Ùˆ زندگي موقتي ام مي ديدم ØŒ سبز بود . كاجها ØŒ چمن ها Ùˆ درختان پر شاخه Ùˆ برگ را به يمن آشنايي با تو Ùˆ بركت دوستي مان كه قلبم را سرشار از شادماني مي كرد . بهتر مي شناختم Ùˆ راه به مصرÙشان مي بردم . Ùˆ وقت تنهايي ØŒ به اقتضاي نور Ùˆ رنگ Ùˆ Ùصل Ùˆ منظره هنگامي كه چشم Ùˆ گوشم را به روي اخبار Ùˆ سياست Ùˆ سيستم هاي Øكومتي Ùˆ اداري مي بستم ØŒ مي Ú¯Ùتم : - با خودم يعني - كه پرنده ذهنم كجا بنشيند بهتر از گوشه بام خيال تو . چشم كه مي بستم زمزمه آب رواني را مي شنيدم كه با خود ياد شعري را مي آورد كه در آن شاعر دلش از غربت سنجاقك پر بود . قو هاي سپيد درياچه را ميان مخمل خاكستري ابر Ùˆ مه مي ديدم كه به لطاÙت خيال Ùˆ آرامش خواب ØŒ شنا مي كردند. مثل خرام نگاه تو بر چشمانم در هواي تاريك Ùˆ روشن پاييزي . يادت هست؟
باران به نرمي سر Ùˆ شانه هايت را نوازش مي كرد Ùˆ تو در يك بلوز ريز باÙت سÙيد رنگ ميان آن همه رنگ سبز تند Ùˆ تيره ايستاده بودي ØŒ من با Ùاصله اي امن Ùˆ مطمئن از روي يك نيمكت تازه رنگ شده Ùˆ تميز مجذوب تو Ùˆ باران بودم . مجذوب Ùˆ شكر گزار . شكر گزار به خاطر باران Ùˆ تو . از كنارم گذشتي ØŒ باران همچنان مي باريد . منظره باقي بود Ùˆ تو رÙته بودي . شعري را به ياد آوردم كه انگار با قطره هاي باران از آسمان نازل مي شد:
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
صØبت از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯Ùتي : سخت است . مي Ú¯Ùتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯Ùتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است .
Ø¢Ùتاب ØŒ آسمان ØŒ رنگها Ùˆ دوستي را قسمت كرده ØŒ عشق را هم براي عاشقان گذاشته بوديم . يادت هست؟
همه چيز با يك سلام در روزي باراني شروع شد . دست پر رØمت ابرها بر سر شهر بود Ùˆ بارش بي امان باران مرا به گوشه اي امن كشانده بود . در يك كوچه Ùˆ زير طاقي خانه اي ايستاده بودم ØŒ به انتظار بند آمدن باران Ùˆ نظاره گر رهگذران اندكي كه در اين خلوتي نزديك غروب گاه Ùˆ بي گاه از كنارم مي گذشتند . از دور انگار در ميان پرده مواجي از مه Ùˆ خيال بيرون آمدي . چتر آبي رنگي در دست داشتي Ùˆ با گام هاي سبك اما مطمئن Ùˆ آرام نزديك Ùˆ نزديكتر شدي. من در زير طاقي آن خانه قديمي، تو در ميان كوچه Ùˆ قطره هاي باران ميان ما . نگاه هاي مان از قبل يكديگر را مي شناختند . Ù„Øظه اي مكث كردي . Ù„Øظه اي شايد به كوتاهي يك آذرخش ØŒ زماني كوتاه اما آنقدر بلند كه براي يك تولد دوباره بس باشد . چشمانت پر بود از شرم ØŒ تلخي ØŒ شيطنت Ùˆ يك جور خماري كه به لطاÙت ابر Ùˆ مه در Ùضا طعنه مي زد . به من رسيدي Ùˆ سلام ..... Ùˆ سلام . Øركتي نكردم . مي ترسيدم يك تكان كوچك ØŒ يك پلك زدن ØŒ تصويرت را از برابر چشمانم Ù…ØÙˆ كند . لبخندي مثل نسيمي كه با گلبرگ هاي Ú¯Ù„ سرخي بازي مي كند ØŒ لب هايت را به جنبشي دلنشين در آورد .
- شما ، اينجا
همين دو كلمه كاÙÙŠ بود تا بدانم كه خواب نيستم . آنچه روي داده خوابي است در بيداري سرگردان من . Ú¯Ùتم:
- به خاطر باران
در پي بهانه اي براي رÙتن Ùˆ ادامه راه مي گشتي ØŒ اين را از چشمانت مي شد Ùهميد . Ú¯Ùتي : ديرم شده . Ú¯Ùتي : خداØاÙظ Ùˆ رÙتي ØŒ با گذشتن از يك كوچه ديگر به دانشكده مي رسيدي . باران آرام گرÙت Ùˆ من هم در همان مسيري كه چند Ù„Øظه قبل به يمن قدم هاي تو متبرك شده بود . راهي شدم . يادت هست؟
از پنجره كلاس ابر ها را نظاره مي كردم كه بر Ùراز بام خانه ها در گذر بودند . هواي بيرون در سرم بود . منتظر تو بودم كه هنوز نيامده بودي . كه هنوز صندليت خالي بود . دقيقه ها ØŒ كسل Ùˆ بي Øوصله بدون Øضور تو، بدون وجود هواي اطراÙت به بيهودگي مي گذشتند Ùˆ از دست مي رÙتند . باران مي باريد كه Ú¯Ùته بودي دير شده است Ùˆ Øالا واقعا دير شده بود . چرا بايد دلواپس دير آمدنت مي شدم ØŸ كدام بند هاي پنهان زندگي ØŒ تو را با سرنوشت من پيوند زده- بودند ØŸ در اين Ù„Øظه هايي كه به سرعت باد مي گذشتند ØŒ كجا بودي ØŸ شايد در سر راه يكي از همكلاسي ها يا دوستانت ( كه اغلب هم در چنين مواقعي ناگهان سرو كله شان پيدا مي شود ) سر راهت سبز شده بودند.
- ببخشيد استاد
صدايت درياي متلاطم اÙكارم را آرام مي كرد . خرامان بر صندليت در كنار دوستانت Ùˆ يك ردي٠جلوتر از صندلي من كمي متمايل به سمت راست آرام مي گرÙتي . كي٠كوچك قهوه اي رنگت را روي صندلي كناري Ùˆ كتاب Ùˆ دÙتري را كه همراهت بود نزديك دستت كه به گلهاي سپيد باغچه هاي خانه هاي از ياد رÙته قديمي مي مانست مي گذاشتي . يادت هست ØŸ
شبها چشمانم را مي بستم Ùˆ خود را يكسره به روياي تو مي سپردم . خيال تو اول دور بود , بعد مثل شبØÙŠ كه از ميان جنگلي مه آلود بيرون آمده باشد نزديك Ùˆ نزديكتر مي شد. Øالا جواني بودم كه با پاي برهنه Ùˆ نيرومندم در ميان علÙهاي خيس مي دويدم Ùˆ از ميان درختان تنومند Ùˆ سالخورده جنگلي كه نمي دانم از كدام قصه به رويايم راه ياÙته بودند به سمت دريا مي رÙتم . كنار دريا ايستاده بودي , باد در موهايت . از پشت Øصاري چوبي Ùˆ پر از تيغ Ùˆ خار كه تا زير سينه ام مي رسيد تو را مي ديدم . هوا تيره تر مي شد . ابر هاي سنگين Ùاصله آسمان Ùˆ دريا را از ميان بر مي داشتند . به Øصار نزديك مي شدي . امواج سهمگين دريا , پشت سرت به ساØÙ„ سنگي مي خوردند Ùˆ آرام مي گرÙتند . ديگر سلام Ùˆ تعارÙÙŠ در كار نبود . اين جور Øر٠ها مال دنياي واقعي بودند . پس در اوج اين روياي عجيب همه Øر٠هاي كهنه را دور ريختم . به چشم هايت نگاه كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : با من باش . شايد پايان اين همه سرگرداني را دستهاي تو باعث شود Ùˆ نگاهت كه در اضطراب اين Ù„Øظه هاي دلواپسي Ùˆ تنهايي به من رسيده است ØŒ دريچه اي باشد براي آغازي ديگر Ùˆ تولدي دوباره تا با Øضور تو در عرصه زندگي خاليم آرام بگيرم Ùˆ همه گمشده ها Ùˆ از دست رÙته هايم را باز يابم . چشم هايم را باز مي كردم . صداي برخورد قطره هاي باران به شيشه ها رويايم را Ùراري مي داد . خواب نبودم . بيدار هم نبودم . خواب Ùˆ بيداريم تو بودي يادت هست ØŸ
هر زمان كه خيالت به سراغم مي آمد . به خيابان مي زدم , بي هيچ مقصدي Ùقط راه مي رÙتم، سرگردان بودم Ùˆ تنها . كسي در انتظارم نبود . آدمها از كنارم مي گذشتند . سيگاري روشن مي كردم . باور نمي كردم كه عاشق شده باشم . نه عاشق نبودم , لياقت اين ضياÙت الهي را نه اينكه نداشتم، از من گرÙته شده بود . اينكه تو Ú†Ù‡ Ùكري مي كردي برايم اهميتي نداشت ØŒ چون اين قول را نه به تو كه به خودم داده بودم تا هرگز از اØساسم نسبت به تو ØرÙÙŠ به ميان نياورم . اما آن زمان نمي دانستم چيز هايي هست كه براي بيان كردنشان نيازي به كلمات نيست Ùˆ چشمها كار خود را مي كنند . شب مانند جاده اي قيراندود پيش پايم گسترده مي شد . مستي شعر ØاÙظ را در خود داشتم ØŒ هستي ام در آن خيابان نور آكنده انگار تا ابديت مي خواست كه ادامه داشته باشد Ùˆ تمام شعر هاي عاشقانه دنيا در ذهنم جاري مي شدند . يادت هست؟
Ùˆ آن روز برÙÙŠ كه باز هم دست تصاد٠ديدار ديگري را برايمان رقم زد Ùˆ مجبور شديم كنار ويترين يك مغازه كه برآمدگي تابلويش قسمت كوچكي از پياده رو را مي پوشاند بايستيم به انتظار كم شدن بر٠. بر٠اما سر شوخي داشت . سلام ها انگار از آشنايي دوري خبر مي دادند. سلام هايي كه در آن Ù„Øظه كوتاه Ùˆ باز نگشتني همه چيز در خود داشت . در سلام من شادي از ديدار بود . Ùˆ اينكه امروز خيلي زيبا شده اي . خاطره اي در سلام من با سماجت غريبي از ميان يادهاي تيره Ùˆ روشن Ùراموش شده سر بر مي آورد Ùˆ انگار مي خواست بگويد : شما را مي شناسم ØŒ شما را بارها در منظره ØŒ خواب Ùˆ رويا ديده ام . شمايي كه امروز در برابر من ايستاده اي ميان اين ابرها , مه Ùˆ ترانه سپيد بر٠.
بر٠كم شد . انگار براي شنيدن ØرÙهاي ما مكث كرده بود . مثل عابر هاي Ùضولي كه با ديدن ما سرعت قدمهايشان را كم Ùˆ گوشهايشان را تيز مي كردند Ùˆ عاقبت هم بدون اينكه چيزي بشنوند به را Ù‡ شان ادامه مي دادند . در پناه آرامش بر٠خودمان را به Ùضاي سبزي نزديك دانشكده رسانديم كه در وسط آن , درست مانند نگيني روي انگشتر ØŒ يك چايخانه درست كرده بودند بدون در Ùˆ ديوار با يك سق٠شيب دار كه تا نزديكي هاي پياده رو مي رسيد . زير سق٠هم چند تا ميز Ùˆ صندلي پلاستيكي رنگ Ùˆ وارنگ گذاشته بودند كه به بركت بر٠همه آنها اشغال شده بود . كاري براي سرما نمي شد كرد . اما لااقل خيس نمي شديم . يكي از ميز ها خالي شد ØŒ دقايقي بعد در آنجا نشسته بوديم Ùˆ بخاري كه از ليوان هاي پلاستيكي يك بار مصر٠چاي به هوا بر مي خواست ميان ما Øائل شده بود . اØساس مي كردم هنوز ØرÙهايي هست كه ميان Ú¯Ùتن يا Ù†Ú¯Ùتن شان ترديد داري . در برابرمان ليوان هاي چاي به اندازه هم پايين رÙته بودند . در پناه نگاه تو ØŒ به پشت گرمي Øضور هميشگي خيال تو در كنارم ØŒ غصه هايم را مثل دسته گلي به آب مي سپردم . بهانه هستي ام در دست تو بود Ùˆ سرنخ زندگي ام به روياهايي وصل بود كه وجود تو در آنها جريان داشت Ùˆ ديگر همهمه بي معني آدمها آنها را بر نمي آشÙت . آن روز به كلاس هم دير رسيديم ØŒ يادت هست؟
به خاطر دارم يكي از شب ها در Øياط پر دار Ùˆ درخت دانشكده ØŒ كه منتظر بوديم تا اتوبوس ها راه بيÙتند Ùˆ هر كدام از ما را به مقصدي ببرند . همان شب كه دانه هاي ريز بر٠آسمان را چراغان كرده بودند . در آن Ùضاي تاريك كه Ùقط چند تا چراغ پايه دار در ميان درختها كمي به آن نور مي دادند . به تو نگاه كردم . شور Ùˆ نشاط بچگي در چشمانت بود . مثل اينكه زياده روي كردم چون به سرعت نگاهت را به سمت شمشادها برگرداندي كه يعني : اهميتي ندارد . من هم متوجه چراغهاي پايه دار شدم كه در زير بر٠انگار آنها را در اشك آويزان كرده بودند . اما عطر نگاهت را Øس كردم . مي دانستم كه Øتي اگر Ù†Ùسم را رها كنم منظره Ù…ØÙˆ مي شود Ùˆ همه آن نگاه عزيز Ùˆ بازيگوش را كه از ميان بر٠گذشته Ùˆ روØÙ… را نوازش مي كند از دست خواهم داد . عاقبت به سمت تو برگشتم Ùˆ تو رÙته بودي . يادت هست؟
تو نمي دانستي ØŒ اگر درختها سبز مي شوند , اگر پرنده ها آوازهاي شاد عاشقانه مي خوانند ØŒ اگر از پنجره هاي روشن سر راه موسيقي هاي كوچك شبانه به بيرون مي تراود ØŒ زير سر Øضور تو در اين سياره است Ùˆ بدون تو هيچ رغبتي براي ديدن Ùˆ شنيدن اين همه قشنگي زبان بند آور در من نيست . تو نمي دانستي كه من تنها به صر٠Øضور كم رنگ تو در عرصه بي سر Ùˆ سامان زندگي ام بود كه هنوز Ù†Ùس مي كشيدم Ùˆ به صلاي آب Ùˆ Ø¢Ùتاب Ùˆ عاشقي جواب مي دادم Ùˆ گلهاي مينا برايم معني داشتند . يادت هست ØŸ
زمستان رو به پايان بود , Ùصل خداØاÙظي Ùˆ جدا شدن , Ùصل آخر , ديگر ديداري در كار نبود. منتظر آمدنت نماندم . آخرين نگاه را ميان در Ùˆ ديوار , باغچه ها Ùˆ درختان تقسيم كردم Ùˆ رÙتم .......... براي خداØاÙظي هم نماندم ......... از همه آن خاطرات دل كندم Ùˆ بيرون از Ù…Øوطه , آن سوي خيابان ايستادم . Øياط بر٠آكنده هنوز از آنسوي خيابان ØŒ از پشت نرده ها پيدا بود . عاقبت آمدي . تنها بودي . نگاهي به جستجو به اطرا٠انداختي . كنار باغچه گلهاي مينا اندكي مكث كردي . سرت را با يك جور كلاÙÚ¯ÙŠ دخترانه اي به Ú†Ù¾ Ùˆ راست گرداندي . ناگهان به دلم اÙتاد كه از آن سوي خيابان به سمت Øياط بدوم ....... اما از كجا معلوم كه اين نمايش زيباي روبرويم به خاطر من اجرا مي شد . پس ماندم Ùˆ نگاه كردم . چشمان تيره كهرباييت به آن سوي خيابان نيÙتاد Ùˆ مرا كه مثل برÙهاي به زمين نشسته ذره ذره آب مي شدم نديدي . چشمهايم را بستم Ùˆ باز كردم . منظره خالي بود . تو رÙته بودي يادت هست ØŸ
××××××××××××××××
(( پايين پله ها كه رسيد ØŒ سراغ تو را گرÙت ØŒ به Øياط اشاره كرديم ØŒ از Øياط كه پيش دوستانش بر گشت Øالت چشم هايش طوري بود كه انگار خبر مرگ عزيزي را به او داده باشند)) اين را بعدها دوستي برايم تعري٠كرد .
شايد امروز در اين انديشه باشي كه گذشت زمان تنها تسلي من باشد . اما نازنين ØŒ تو نمي داني كه عشق اگر عشق باشد زمان Øر٠بيهوده اي ست.
مهدی Øميدي
صØبت از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯Ùتي : سخت است . مي Ú¯Ùتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯Ùتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است
قصه ......
هر قصه را پاياني هست و پايان هر قصه آغاز قصه اي ديگر
يكي بود , يكي نبود . خدايي بود كه همه هستي را Ø¢Ùريد . آسمان را سايبان زمين ساخت Ùˆ زمين را با طبيعت زينت داد . انسان را خلق كرد Ùˆ هر آنچه نمي دانست به او آموخت . نوري در اطراÙØ´ گسترد تا هر كه نور را ديد ØŒ زيبايي را بشناسد Ùˆ زيبايي را كه شناخت عاشق شود Ùˆ عاشق كه شد تازه بداند Ú†Ù‡ شكوهي دارد دوست داشتن.
خياباني بود Ùˆ كوچه هايي . خانه هاي بودند بزرگ Ùˆ پر درخت ØŒ Ùˆ هوايي كه يك روز Ø¢Ùتاب بود، يك روز ابر Ùˆ يك روز باران . باغي بود Ùˆ پنجره هايي . من بودم Ùˆ تو . هر Ú†Ù‡ درد Ùˆ نياز بود در من Ùˆ هر آنچه از شوق Ùˆ ناز بود در تو . Ùˆ Ú†Ù‡ روزگاري مي شد اگر اين درد را آن شوق درمان مي كرد Ùˆ اين نياز را آن ناز .
هر Ú†Ù‡ كه در سر راهم Ùˆ در مسير هستي Ùˆ زندگي موقتي ام مي ديدم ØŒ سبز بود . كاجها ØŒ چمن ها Ùˆ درختان پر شاخه Ùˆ برگ را به يمن آشنايي با تو Ùˆ بركت دوستي مان كه قلبم را سرشار از شادماني مي كرد . بهتر مي شناختم Ùˆ راه به مصرÙشان مي بردم . Ùˆ وقت تنهايي ØŒ به اقتضاي نور Ùˆ رنگ Ùˆ Ùصل Ùˆ منظره هنگامي كه چشم Ùˆ گوشم را به روي اخبار Ùˆ سياست Ùˆ سيستم هاي Øكومتي Ùˆ اداري مي بستم ØŒ مي Ú¯Ùتم : - با خودم يعني - كه پرنده ذهنم كجا بنشيند بهتر از گوشه بام خيال تو . چشم كه مي بستم زمزمه آب رواني را مي شنيدم كه با خود ياد شعري را مي آورد كه در آن شاعر دلش از غربت سنجاقك پر بود . قو هاي سپيد درياچه را ميان مخمل خاكستري ابر Ùˆ مه مي ديدم كه به لطاÙت خيال Ùˆ آرامش خواب ØŒ شنا مي كردند. مثل خرام نگاه تو بر چشمانم در هواي تاريك Ùˆ روشن پاييزي . يادت هست؟
باران به نرمي سر Ùˆ شانه هايت را نوازش مي كرد Ùˆ تو در يك بلوز ريز باÙت سÙيد رنگ ميان آن همه رنگ سبز تند Ùˆ تيره ايستاده بودي ØŒ من با Ùاصله اي امن Ùˆ مطمئن از روي يك نيمكت تازه رنگ شده Ùˆ تميز مجذوب تو Ùˆ باران بودم . مجذوب Ùˆ شكر گزار . شكر گزار به خاطر باران Ùˆ تو . از كنارم گذشتي ØŒ باران همچنان مي باريد . منظره باقي بود Ùˆ تو رÙته بودي . شعري را به ياد آوردم كه انگار با قطره هاي باران از آسمان نازل مي شد:
مگر نسيم ابر بودی كه تو را در باران گم كردم
صØبت از شعر كه مي شد ØŒ مي Ú¯Ùتي : سخت است . مي Ú¯Ùتي : به خوبي نمي شود معني- شان كرد . چقدر ساده مي شدند اگر مي Ú¯Ùتم معني همه اين شعر ها تو هستي . شايد شاعري كه در وقت نماز خم ابرويي را به ياد مي آورد . روزي در گذرش از كوچه باغهاي شيراز , جايي در سر راهش ØŒ ميان درختان سرو Ùˆ نارنج يك نگاه به امانت از تو به يادگار داشته است .
Ø¢Ùتاب ØŒ آسمان ØŒ رنگها Ùˆ دوستي را قسمت كرده ØŒ عشق را هم براي عاشقان گذاشته بوديم . يادت هست؟
همه چيز با يك سلام در روزي باراني شروع شد . دست پر رØمت ابرها بر سر شهر بود Ùˆ بارش بي امان باران مرا به گوشه اي امن كشانده بود . در يك كوچه Ùˆ زير طاقي خانه اي ايستاده بودم ØŒ به انتظار بند آمدن باران Ùˆ نظاره گر رهگذران اندكي كه در اين خلوتي نزديك غروب گاه Ùˆ بي گاه از كنارم مي گذشتند . از دور انگار در ميان پرده مواجي از مه Ùˆ خيال بيرون آمدي . چتر آبي رنگي در دست داشتي Ùˆ با گام هاي سبك اما مطمئن Ùˆ آرام نزديك Ùˆ نزديكتر شدي. من در زير طاقي آن خانه قديمي، تو در ميان كوچه Ùˆ قطره هاي باران ميان ما . نگاه هاي مان از قبل يكديگر را مي شناختند . Ù„Øظه اي مكث كردي . Ù„Øظه اي شايد به كوتاهي يك آذرخش ØŒ زماني كوتاه اما آنقدر بلند كه براي يك تولد دوباره بس باشد . چشمانت پر بود از شرم ØŒ تلخي ØŒ شيطنت Ùˆ يك جور خماري كه به لطاÙت ابر Ùˆ مه در Ùضا طعنه مي زد . به من رسيدي Ùˆ سلام ..... Ùˆ سلام . Øركتي نكردم . مي ترسيدم يك تكان كوچك ØŒ يك پلك زدن ØŒ تصويرت را از برابر چشمانم Ù…ØÙˆ كند . لبخندي مثل نسيمي كه با گلبرگ هاي Ú¯Ù„ سرخي بازي مي كند ØŒ لب هايت را به جنبشي دلنشين در آورد .
- شما ، اينجا
همين دو كلمه كاÙÙŠ بود تا بدانم كه خواب نيستم . آنچه روي داده خوابي است در بيداري سرگردان من . Ú¯Ùتم:
- به خاطر باران
در پي بهانه اي براي رÙتن Ùˆ ادامه راه مي گشتي ØŒ اين را از چشمانت مي شد Ùهميد . Ú¯Ùتي : ديرم شده . Ú¯Ùتي : خداØاÙظ Ùˆ رÙتي ØŒ با گذشتن از يك كوچه ديگر به دانشكده مي رسيدي . باران آرام گرÙت Ùˆ من هم در همان مسيري كه چند Ù„Øظه قبل به يمن قدم هاي تو متبرك شده بود . راهي شدم . يادت هست؟
از پنجره كلاس ابر ها را نظاره مي كردم كه بر Ùراز بام خانه ها در گذر بودند . هواي بيرون در سرم بود . منتظر تو بودم كه هنوز نيامده بودي . كه هنوز صندليت خالي بود . دقيقه ها ØŒ كسل Ùˆ بي Øوصله بدون Øضور تو، بدون وجود هواي اطراÙت به بيهودگي مي گذشتند Ùˆ از دست مي رÙتند . باران مي باريد كه Ú¯Ùته بودي دير شده است Ùˆ Øالا واقعا دير شده بود . چرا بايد دلواپس دير آمدنت مي شدم ØŸ كدام بند هاي پنهان زندگي ØŒ تو را با سرنوشت من پيوند زده- بودند ØŸ در اين Ù„Øظه هايي كه به سرعت باد مي گذشتند ØŒ كجا بودي ØŸ شايد در سر راه يكي از همكلاسي ها يا دوستانت ( كه اغلب هم در چنين مواقعي ناگهان سرو كله شان پيدا مي شود ) سر راهت سبز شده بودند.
- ببخشيد استاد
صدايت درياي متلاطم اÙكارم را آرام مي كرد . خرامان بر صندليت در كنار دوستانت Ùˆ يك ردي٠جلوتر از صندلي من كمي متمايل به سمت راست آرام مي گرÙتي . كي٠كوچك قهوه اي رنگت را روي صندلي كناري Ùˆ كتاب Ùˆ دÙتري را كه همراهت بود نزديك دستت كه به گلهاي سپيد باغچه هاي خانه هاي از ياد رÙته قديمي مي مانست مي گذاشتي . يادت هست ØŸ
شبها چشمانم را مي بستم Ùˆ خود را يكسره به روياي تو مي سپردم . خيال تو اول دور بود , بعد مثل شبØÙŠ كه از ميان جنگلي مه آلود بيرون آمده باشد نزديك Ùˆ نزديكتر مي شد. Øالا جواني بودم كه با پاي برهنه Ùˆ نيرومندم در ميان علÙهاي خيس مي دويدم Ùˆ از ميان درختان تنومند Ùˆ سالخورده جنگلي كه نمي دانم از كدام قصه به رويايم راه ياÙته بودند به سمت دريا مي رÙتم . كنار دريا ايستاده بودي , باد در موهايت . از پشت Øصاري چوبي Ùˆ پر از تيغ Ùˆ خار كه تا زير سينه ام مي رسيد تو را مي ديدم . هوا تيره تر مي شد . ابر هاي سنگين Ùاصله آسمان Ùˆ دريا را از ميان بر مي داشتند . به Øصار نزديك مي شدي . امواج سهمگين دريا , پشت سرت به ساØÙ„ سنگي مي خوردند Ùˆ آرام مي گرÙتند . ديگر سلام Ùˆ تعارÙÙŠ در كار نبود . اين جور Øر٠ها مال دنياي واقعي بودند . پس در اوج اين روياي عجيب همه Øر٠هاي كهنه را دور ريختم . به چشم هايت نگاه كردم Ùˆ Ú¯Ùتم : با من باش . شايد پايان اين همه سرگرداني را دستهاي تو باعث شود Ùˆ نگاهت كه در اضطراب اين Ù„Øظه هاي دلواپسي Ùˆ تنهايي به من رسيده است ØŒ دريچه اي باشد براي آغازي ديگر Ùˆ تولدي دوباره تا با Øضور تو در عرصه زندگي خاليم آرام بگيرم Ùˆ همه گمشده ها Ùˆ از دست رÙته هايم را باز يابم . چشم هايم را باز مي كردم . صداي برخورد قطره هاي باران به شيشه ها رويايم را Ùراري مي داد . خواب نبودم . بيدار هم نبودم . خواب Ùˆ بيداريم تو بودي يادت هست ØŸ
هر زمان كه خيالت به سراغم مي آمد . به خيابان مي زدم , بي هيچ مقصدي Ùقط راه مي رÙتم، سرگردان بودم Ùˆ تنها . كسي در انتظارم نبود . آدمها از كنارم مي گذشتند . سيگاري روشن مي كردم . باور نمي كردم كه عاشق شده باشم . نه عاشق نبودم , لياقت اين ضياÙت الهي را نه اينكه نداشتم، از من گرÙته شده بود . اينكه تو Ú†Ù‡ Ùكري مي كردي برايم اهميتي نداشت ØŒ چون اين قول را نه به تو كه به خودم داده بودم تا هرگز از اØساسم نسبت به تو ØرÙÙŠ به ميان نياورم . اما آن زمان نمي دانستم چيز هايي هست كه براي بيان كردنشان نيازي به كلمات نيست Ùˆ چشمها كار خود را مي كنند . شب مانند جاده اي قيراندود پيش پايم گسترده مي شد . مستي شعر ØاÙظ را در خود داشتم ØŒ هستي ام در آن خيابان نور آكنده انگار تا ابديت مي خواست كه ادامه داشته باشد Ùˆ تمام شعر هاي عاشقانه دنيا در ذهنم جاري مي شدند . يادت هست؟
Ùˆ آن روز برÙÙŠ كه باز هم دست تصاد٠ديدار ديگري را برايمان رقم زد Ùˆ مجبور شديم كنار ويترين يك مغازه كه برآمدگي تابلويش قسمت كوچكي از پياده رو را مي پوشاند بايستيم به انتظار كم شدن بر٠. بر٠اما سر شوخي داشت . سلام ها انگار از آشنايي دوري خبر مي دادند. سلام هايي كه در آن Ù„Øظه كوتاه Ùˆ باز نگشتني همه چيز در خود داشت . در سلام من شادي از ديدار بود . Ùˆ اينكه امروز خيلي زيبا شده اي . خاطره اي در سلام من با سماجت غريبي از ميان يادهاي تيره Ùˆ روشن Ùراموش شده سر بر مي آورد Ùˆ انگار مي خواست بگويد : شما را مي شناسم ØŒ شما را بارها در منظره ØŒ خواب Ùˆ رويا ديده ام . شمايي كه امروز در برابر من ايستاده اي ميان اين ابرها , مه Ùˆ ترانه سپيد بر٠.
بر٠كم شد . انگار براي شنيدن ØرÙهاي ما مكث كرده بود . مثل عابر هاي Ùضولي كه با ديدن ما سرعت قدمهايشان را كم Ùˆ گوشهايشان را تيز مي كردند Ùˆ عاقبت هم بدون اينكه چيزي بشنوند به را Ù‡ شان ادامه مي دادند . در پناه آرامش بر٠خودمان را به Ùضاي سبزي نزديك دانشكده رسانديم كه در وسط آن , درست مانند نگيني روي انگشتر ØŒ يك چايخانه درست كرده بودند بدون در Ùˆ ديوار با يك سق٠شيب دار كه تا نزديكي هاي پياده رو مي رسيد . زير سق٠هم چند تا ميز Ùˆ صندلي پلاستيكي رنگ Ùˆ وارنگ گذاشته بودند كه به بركت بر٠همه آنها اشغال شده بود . كاري براي سرما نمي شد كرد . اما لااقل خيس نمي شديم . يكي از ميز ها خالي شد ØŒ دقايقي بعد در آنجا نشسته بوديم Ùˆ بخاري كه از ليوان هاي پلاستيكي يك بار مصر٠چاي به هوا بر مي خواست ميان ما Øائل شده بود . اØساس مي كردم هنوز ØرÙهايي هست كه ميان Ú¯Ùتن يا Ù†Ú¯Ùتن شان ترديد داري . در برابرمان ليوان هاي چاي به اندازه هم پايين رÙته بودند . در پناه نگاه تو ØŒ به پشت گرمي Øضور هميشگي خيال تو در كنارم ØŒ غصه هايم را مثل دسته گلي به آب مي سپردم . بهانه هستي ام در دست تو بود Ùˆ سرنخ زندگي ام به روياهايي وصل بود كه وجود تو در آنها جريان داشت Ùˆ ديگر همهمه بي معني آدمها آنها را بر نمي آشÙت . آن روز به كلاس هم دير رسيديم ØŒ يادت هست؟
به خاطر دارم يكي از شب ها در Øياط پر دار Ùˆ درخت دانشكده ØŒ كه منتظر بوديم تا اتوبوس ها راه بيÙتند Ùˆ هر كدام از ما را به مقصدي ببرند . همان شب كه دانه هاي ريز بر٠آسمان را چراغان كرده بودند . در آن Ùضاي تاريك كه Ùقط چند تا چراغ پايه دار در ميان درختها كمي به آن نور مي دادند . به تو نگاه كردم . شور Ùˆ نشاط بچگي در چشمانت بود . مثل اينكه زياده روي كردم چون به سرعت نگاهت را به سمت شمشادها برگرداندي كه يعني : اهميتي ندارد . من هم متوجه چراغهاي پايه دار شدم كه در زير بر٠انگار آنها را در اشك آويزان كرده بودند . اما عطر نگاهت را Øس كردم . مي دانستم كه Øتي اگر Ù†Ùسم را رها كنم منظره Ù…ØÙˆ مي شود Ùˆ همه آن نگاه عزيز Ùˆ بازيگوش را كه از ميان بر٠گذشته Ùˆ روØÙ… را نوازش مي كند از دست خواهم داد . عاقبت به سمت تو برگشتم Ùˆ تو رÙته بودي . يادت هست؟
تو نمي دانستي ØŒ اگر درختها سبز مي شوند , اگر پرنده ها آوازهاي شاد عاشقانه مي خوانند ØŒ اگر از پنجره هاي روشن سر راه موسيقي هاي كوچك شبانه به بيرون مي تراود ØŒ زير سر Øضور تو در اين سياره است Ùˆ بدون تو هيچ رغبتي براي ديدن Ùˆ شنيدن اين همه قشنگي زبان بند آور در من نيست . تو نمي دانستي كه من تنها به صر٠Øضور كم رنگ تو در عرصه بي سر Ùˆ سامان زندگي ام بود كه هنوز Ù†Ùس مي كشيدم Ùˆ به صلاي آب Ùˆ Ø¢Ùتاب Ùˆ عاشقي جواب مي دادم Ùˆ گلهاي مينا برايم معني داشتند . يادت هست ØŸ
زمستان رو به پايان بود , Ùصل خداØاÙظي Ùˆ جدا شدن , Ùصل آخر , ديگر ديداري در كار نبود. منتظر آمدنت نماندم . آخرين نگاه را ميان در Ùˆ ديوار , باغچه ها Ùˆ درختان تقسيم كردم Ùˆ رÙتم .......... براي خداØاÙظي هم نماندم ......... از همه آن خاطرات دل كندم Ùˆ بيرون از Ù…Øوطه , آن سوي خيابان ايستادم . Øياط بر٠آكنده هنوز از آنسوي خيابان ØŒ از پشت نرده ها پيدا بود . عاقبت آمدي . تنها بودي . نگاهي به جستجو به اطرا٠انداختي . كنار باغچه گلهاي مينا اندكي مكث كردي . سرت را با يك جور كلاÙÚ¯ÙŠ دخترانه اي به Ú†Ù¾ Ùˆ راست گرداندي . ناگهان به دلم اÙتاد كه از آن سوي خيابان به سمت Øياط بدوم ....... اما از كجا معلوم كه اين نمايش زيباي روبرويم به خاطر من اجرا مي شد . پس ماندم Ùˆ نگاه كردم . چشمان تيره كهرباييت به آن سوي خيابان نيÙتاد Ùˆ مرا كه مثل برÙهاي به زمين نشسته ذره ذره آب مي شدم نديدي . چشمهايم را بستم Ùˆ باز كردم . منظره خالي بود . تو رÙته بودي يادت هست ØŸ
××××××××××××××××
(( پايين پله ها كه رسيد ØŒ سراغ تو را گرÙت ØŒ به Øياط اشاره كرديم ØŒ از Øياط كه پيش دوستانش بر گشت Øالت چشم هايش طوري بود كه انگار خبر مرگ عزيزي را به او داده باشند)) اين را بعدها دوستي برايم تعري٠كرد .
شايد امروز در اين انديشه باشي كه گذشت زمان تنها تسلي من باشد . اما نازنين ØŒ تو نمي داني كه عشق اگر عشق باشد زمان Øر٠بيهوده اي ست.
مهدی Øميدي