غایب
اصلا حضور ذهن ندارم. چیزی غایب است، در من در تو ، در حجم این اطاق. چیز هایی غایب است در شگفتی این جهان.
M. Badihian by Ardeshir


حجم این اطاق سنگین است. از هر گوشه ی آن صدای ملایمی می آید. صدای تو نیست ، نه نه ، تو مدتهاست در ذهن من غایبی. صدای غایبی است. غیبت یک تصور ، یک تصویر زنده.
مالیخولیایی نشده بودی. تو هم مثل همه دیوانه بودی. همه مثل همه بدون انگیزه ای در غیبت هایی از باید غرق بودیم.
من مثل تو نبودم. تو هم مثل آنکس که گفتی ، نیستی.
حجم صدای غایبت گاهی در گوشه های مکدر این اطاق بگوش می رسد. هر چه صدای سمفونی را بلند می کنم ، صدای غایب بلند تر است. غیبت چه بار سنگینی دارد.بار هذیان است یا بار باور ها. نه تو میدانی ، نه هیچ کس. زندگی پر از غیبت است. پس چه وقت حظور در شکل این روزها فرم می گیرد؟
چه وقت اطاق ما پر از حظور می شود؟ تو گفتی غیبت ها مدام اضافه می شوند.
صدای غیبت در این اطاق گیجم می کند. به حضور پنجره پناه می برم. آنرا می گشایم، نسیم و نوازشی غایب به درون اطاقم میدود. جای پای رهگذری غایب است.
در خانه ای ، که هر روز، در روبروی پنجره باید گشوده میشد ، غا یب است. حتی پرنده هایی که باید روی این سیم برق ، جابجا شوند ، غایب اند.
اگر غایب نبودی برایت از غیبت اندیشه ، از حضور غایب آرزو ها می گفتم.
خیابان رنگ سربی اش را از دست داده. خطوط زرد و سفید جاده غایبند. کاش من حضور داشتم. در حضور یک عشق. یک پر پرواز.
از غیبت خود خسته ام.
حضور که دارم ، در غیبت چهره ام در آیینه و در غیاب نفسم در این اطاق است. نمیدانم بکجا می روم که همیشه بی خبرم و هر وقت سراغ می گیرم حضور ندارم.
همه ی زندگی غیبت وعده بود. شیرینی غایب بود. عشق حضور نداشت.
دستهایم غایبند. انگشتانم با یک حس خواب آلوده ای از غیبت طولانی یک نوازش سکته می کند. کتاب شعری که غایب است روی دستم سنگینی نمیکند.
حتی سرم به هنگام خواب روی دستانم غایب است.
تو همیشه غایبی ، حتی وقتی همه غایبند.
جهان خالی است و من سنگین از غیبت یک حرف غایبم. زبان غایبم سخت به لکنتی غایب گیر کرده ، و بار کلمات سنگین بر آن حضور دارد.
در تن غایبم می گنجم.
تو اگر حضور داشتی ، کلمه حضور داشت. پرنده ها روی سیم برق حاضر می شدند. و آن حرف غایب در حضور تو شکل می گرفت. اما همه می دانیم عشق غایب است در حضور غیبت ها.

ژانویه ی 2006 سه صبح