"Ø±ÙˆØ Ø¢Ù† زن در پاكت پلاستيك" ---عزت السادات گوشه گير
"Ø±ÙˆØ Ø¢Ù† زن در پاكت پلاستيك"
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
پنج سال تمام، زندگي آن زن در يك پاكت پلاستيك جاسازي شده بود. خانه اي نداشت. دليلش هم اين بود كه در يك ØØ²Ø¨ سياسي ماركسيستي ÙØ¹Ø§Ù„يت داشت Ùˆ مي خواست كه به همراه دستهاي ورزيده كارگران دنيا يك جهان بدون طبقه بسازد! Ùˆ زØÙ…تكشان دنيا را نجات بدهد!
اول از همسرش جدا شد. بعد دست دختر كوچولوي شش ساله اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ در يك خانه نيمچه تيمي ساكن شد. شبها روي ديوارها مينوشت: "كارگران دنيا Ù…ØªØØ¯ شويد." Ùˆ روزها (با اينكه ØªØØµÙŠÙ„ات عالي دانشگاهي داشت Ùˆ با اينكه از يك خانواده ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ÙŠ Ù…Ø±ÙÙ‡ بود) چادر سرش ميكرد Ùˆ Ù…ÙŠØ±ÙØª به كارخانه نساجي تا كارگران كارخانه را متشكل كند.
بعد از جنگ Ùˆ اعدام هاي متوالي، يك روز كادر سياسي اش به او Ú¯ÙØª: "ما همه سرباز ØØ²Ø¨ هستيم Ùˆ بايد از دستورات ØØ²Ø¨ تبعيت كنيم!" آنروزها انگار كسي شعاري را كه مرتب از تلويزيون پخش مي شد، نمي شنيد:
"ما همه سرباز توايم خميني
گوش به ÙØ±Ù…ان توايم خميني"
شايد هم اين شعار شنيده ميشد، اما تصور ميشد كه ديكتاتوري پرولتاريا مساوي است با آزادي، Ùˆ آزادي يعني ØØ°Ù ديكتاتوري. Ùˆ آزادي پرولتاريا يعني ديكتاتوري پرولتاريا! پس اگر واژه پرولتاريا از همين جمله ÙŠ آخري جذر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بشود، آزادي مساوي خواهد بود با ديكتاتوري.
يك روز كادر سياسي ØØ²Ø¨ÙŠ Ø¨Ù‡ زن Ú¯ÙØª كه ØØ²Ø¨ دارد از ØØ§Ù„ت نيمه علني خارج ميشود Ùˆ به صورت مخÙÙŠ درميآيد Ùˆ رÙقاي زن Ùˆ مرد‌ بايد يك جوري با همجواري (يعني ازدواج شرعي!) سرپوشي براي كارهاي سياسي بسازند.
آنها زن را با مرد نخبه اي كه به Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª چند مدال لنين Ùˆ استالين نائل شده بود، آشنا كردند Ùˆ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯:‌ تازه اين مرد نخبه شعر هم ميگويد!
زن با مرد قرار گذاشت كه يك روز با هم بروند قدم زني.
زن تا چشمش به مرد‌ Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ ناگهان به ياد مارلون براندو Ø§ÙØªØ§Ø¯ در Ùيلم "اتوبوسي به نام هوس". Ùˆ خودش هم نميدانست چرا آن مرد ناگهان او را به ياد مارلون براندو انداخته است. شايد نوع نگاه كردنش مارلون براندو را براي او تداعي كرده بود يا شايد نوع راه Ø±ÙØªÙ†Ø´. . . يا شايد آن جمله اي كه به او Ú¯ÙØªÙ‡ شده بود كه: "تازه اين مرد نخبه كه شعر هم ميگويد، خوش قياÙÙ‡ هم هست!"
زن كه شروع كرده بود به قدم زني، از مرد پرسيد: پايه طبقاتي شما چيست؟ (گويي اين پرسش اصولي، جزيي از آيين نخبه گرايي بود.)
مرد بادي به غبغب انداخت. صدايش را ÙƒÙ„ÙØª كرد Ùˆ با غروري به ظاهر ÙØ±ÙˆØªÙ†Ø§Ù†Ù‡ Ú¯ÙØª: من از طبقه ÙŠ كارگر هستم! شعر هم ميگويم.
تازه شعري هم براي شما Ú¯ÙØªÙ‡ ام . . .
زن با تعجب Ú¯ÙØª: براي من؟ (Ùˆ يادش Ø±ÙØª بپرسد كه مگر مرا ميشناخته ايد؟ شايد هم دستپاچه شده بود Ùˆ از ÙØ±Ø· دستپاچگي يادش Ø±ÙØªÙ‡ بود بپرسد!)‌
Ùˆ مرد بدون آنكه توضيØÙŠ Ø¨Ù‡ زن بدهد، صدايش را نرم كرد Ùˆ شعرش را برايش خواند:
دوستت ميدارم
همچون شمع پروانه را
همچون پروانه
گل را ...
همچون گل زنبور را
همچون زنبور . . .
همينطور كه او با صداي رمانتيك شعرش را مي خواند، زن Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد‌ كه طر٠چپش كه سمت اوست هي دارد به طر٠پايين خم ميشود Ùˆ بالانس راه Ø±ÙØªÙ†Ø´ از بين ميرود. آنقدر طر٠چپ زن كج شد كه ناگهان ديد دارد شل شلانه راه ميرود. تازه پيراهنش هم به يك تيزي ØÙ„بي ناوداني در خيابان گير كرد Ùˆ سرتاسر پاره شد. وقتي به خانه رسيد، ديد مثل گوژپشت نتردام شده است.
نيمه شب با صداي جيغ كبوترهايي كه روي لبه ØØµÙŠØ±ÙŠ Ù¾Ø´Øª پنجره اش تخم كرده بودند، از خواب پريد. ديد گربه اي جهيده است Ùˆ جوجه كبوترها را بلعيده است!
ÙØ±Ø¯Ø§ ØµØ¨Ø Ø²Ù† به كادر سياسي اش تلÙÙ† كرد Ùˆ با Ù„ØÙ† رمزآلودي Ú¯ÙØª: "كبوتر با كبوتر باز با باز..."
كادر سياسي اندكي مكث كرد. از آنجايي كه تلÙÙ† ها كنترل ميشد، او ميبايست طوري مواظب كلمات Ùˆ جملاتش ميشد كه دستگاه استنطاق Ùˆ امنيت ØÙƒÙˆÙ…ت را مشكوك نكند. ÙˆØØ´ØªØ²Ø¯Ù‡ Ùكر كرد كه كدام كبوتر در دام باز Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است؟
بعد تلگراÙÙŠ Ú¯ÙØª: "تا يك ساعت ديگر در جاي هميشگي . . ."
Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ تلÙÙ† را قطع كرد.
وقتي در جاي هميشگي همديگر را ملاقات كردند، زن Ú¯ÙØª: "نه رÙيق جان . . . من نميخواهم با اين مرد همجوار بشوم! كبوتر با كبوتر باز با . . ."
كادر سياسي با خشم دويد توي ØØ±ÙØ´ Ùˆ Ú¯ÙØª: "چطور مي تواني به طبقه كارگر پشت كني؟ پشت كردن به طبقه كارگر خيانت به جنبش Ùˆ توده هاست! ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ خرده بورژوازي آنقدر در مغز استخوانت ريشه دوانده كه بايد با خودت يك برخورد اصولي بكني!... طبقه كارگر پيشقراول مبارزه مقدس ماست!..."
بعد از اندكي مكث ادامه داد:‌ "ما اسپارتاكوس را به تو معرÙÙŠ كرديم Ùˆ تو كوس برداشته اي كه او اله است Ùˆ بله است!"
(البته ‌زن هيچ از اله Ùˆ بله مرد چيزي Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود.) Ùˆ بعد با شعري از ÙØ±Ø¯ÙˆØ³ÙŠ Ø¨Ù‡ سخنراني غرايش خاتمه داد: "دليران نترسند ز آواز كوس!"
زن وقتي كه با كادر سياسي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي كرد، سراÙكنده Ùˆ غرق در Ø§ØØ³Ø§Ø³ گناه روبروي آيينه ايستاد Ùˆ صد بار به صورتش سيلي زد Ùˆ به خود Ú¯ÙØª: "اي خرده بورژواي ÙƒØ«Ø§ÙØª خوك ØµÙØª!" (البته تا آنموقع با هيچ خوكي ملاقات نكرده بود. اما شنيده بود كه خوك مدÙوع خودش را مي خورد. Ùˆ به دليل بوي گند Ùˆ غيرقابل تØÙ…Ù„ اش، هيچكس را در نزديكي او ياراي ØªÙ†ÙØ³ نيست. Ùˆ به اين خاطر خوك، ØµÙØª بورژواها Ùˆ خرده بورژواها شده است).
زن Ùكر كرد كه بعد‌ از تنبيه سياسي، با قبول همجواري با اسپارتاكوس، بايد آب تطهير روي خود بريزد. بعد از مراسم توبه در آيينه، اسپارتاكوس را به خانه اش دعوت كرد. بعد از شام، اسپارتاكوس با غروري به ظاهر ÙØ±ÙˆØªÙ†Ø§Ù†Ù‡ سرش را پايين انداخت Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ كه با انگشتانش بازي ميكرد Ú¯ÙØª:
"زوجه ÙŠ آينده عزيز؛ بايد نزد شما اعتراÙÙŠ بكنم."
زن با كنجكاوي نگاهش كرد.
اسپارتاكوس Ú¯ÙØª: "من چند بار زنم را كتك زده ام Ùˆ يك بار وقتي كه شش ماهه ØØ§Ù…له بود، جوري به سينه اش مشت زدم كه نقش ديوار شد. زنم ناله ÙŠ ضعيÙÙŠ كرد Ùˆ ديدم كه خون از زير شكمش روان شد. ØØ¶Ø±Øª عباسي اش هنوز هم از به ياد آوردن آن ضربه دستم درد ميگيرد! بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد، خانواده اش او را به شهري Ø¯ÙˆØ±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بردند. اما زنم مرا بسيار دوست ميداشت. Ùˆ وقتي كه بچه به دنيا آمد به من تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯ÙØª: "همانطور كه تو اراده كردي، از نطÙÙ‡ تو بچه مان پسر از آب درآمد. بيا Ùˆ زندگي را دوباره با هم شروع كنيم." اما اين مادر ÙˆÙ„Ø¯ÙØ²Ù†Ø§ÙŠØ´ مرتب از من خرجي ميخواست. من هم براي زهر چشم Ú¯Ø±ÙØªÙ† از مادرش يك ماشين كرايه كردم Ùˆ به آن شهر Ø¯ÙˆØ±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ پسرم را كه Ùقط 9 روزش بود از آنها دزديدم Ùˆ به آنها Ú¯ÙØªÙ… بيلاخ! ØØ§Ù„ا خرجش را خودم ميدهم . . . 24 ساعت تمام بدون وقÙÙ‡ در هواي داغ ماه مرداد رانندگي كردم Ùˆ او را با شير خشك Ùˆ آب خنك زنده Ù†Ú¯Ù‡ داشتم تا بالاخره اورا سالم به تهران رساندم Ùˆ يكراست سپردمش دست مادرم تا مادرم بزرگش كند. وقتي كه دم در خانه ÙŠ زنم، بچه ام را براي اولين بار بغل كردم، تصميم خودم را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم. او را ÙØ´Ù†Ú¯ÙŠ Ú¯Ø°Ø§Ø´ØªÙ… روي صندلي ماشين Ùˆ پايم را Ù…ØÙƒÙ… روي گاز گذاشتم. Ùˆ زنم را ديدم دم در خانه كه جيغ كشان تا وسط كوچه دويد Ùˆ ماشين گرد Ùˆ غبار راه انداخته بود Ùˆ من ديگر از آيينه ماشين به كوچه نگاه نكردم Ùˆ . . ."
زن صورتش را پنهان كرد توي دستهايش Ùˆ با صداي درهم شكسته اي Ú¯ÙØª: "ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . . خواهش ميكنم ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . ."
مرد سكوت كرد Ùˆ به چشمهاي زن خيره شد. زن ناگهان ديد كه اسپارتاكوس دوباره به مارلون براندو در Ùيلم اتوبوسي به نام هوس تبديل شد Ùˆ مارلون براندو آرام آرام به يك ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ Ø¨Ø§ چشمهاي زرد گرد تغيير شكل داد. Ùˆ آنقدر زن Ùˆ مرد در چشمهاي همديگر خيره نگاه كردند كه زن ناگهان سرش گيج Ø±ÙØª. Ùˆ در اين گيجي، اسپارتاكوس، مارلون براندو Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ Ù…Ø±ØªØ¨ جا عوض ميكردند.
زن ناگهان ØØ³ كرد چيزي مثل يك رگ غضروÙÙŠ يا شايد يك مار كبري توي تنش خيز برداشت Ùˆ با صدايي چند رگه ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ كشيد: جنگ جنگ تا پيروزي... Ùˆ خودش را ديد مثل ژاندارك كه با يك شمشير به جنگ اسپارتاكوس (كه بعدا به مارلون براندو تبديل شد Ùˆ بعد هم ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ) Ø±ÙØªÙ‡ است Ùˆ يك پرچم را هم در باد به اهتزاز درآورده است!
مرد كه در چشمهاي زن تصوير شمشير ژاندارك را ديد، ناگهان با شهامتي خارق العاده، چابكانه جستي زد Ùˆ لبهاي زن را ÙˆØØ´ÙŠØ§Ù†Ù‡ بوسيد.
بوسه مرد يك ØØ³ غريب Ùˆ Ø®ÙØªÙ‡ را در درون زن بيدار كرد Ùˆ زن هم مثل يك ماده ببر ÙˆØØ´ÙŠØŒ لبهاي مرد را به دندان گزيد Ùˆ با ناخن هايش به سينه مرد Ú†Ù†Ú¯ انداخت. ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ ÙˆÙ‚ØªÙŠ كه ديد كه توانسته است ماده ببر را آن طور به هيجان بياورد كه با چنگول هايش سينه اش را خونين Ùˆ مالين بكند، ÙˆØØ´ÙŠ ØªØ± شد Ùˆ تكه اي از گوشت Ø³ÙØª او را به دندان Ú¯Ø±ÙØª.
ماده ببر ناله كرد. Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ ØÙ‚يقتا Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª كه او را به تصر٠خود درآورده. بعد هر دو درهم غلطيدند Ùˆ درهم ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
ماده ببر ÙˆØØ´ÙŠ Ø¯Ø± ميانه لذت دردناكش چيزي Ú¯ÙØª كه ببر نر (بهتر است ØØ§Ù„ا كه درجه ÙˆØØ´ÙŠ Ø¨ÙˆØ¯Ù† ببرها را ميدانيم براي سهولت كار از واژه هاي «راه راه» Ùˆ Â«ÙˆØØ´ÙŠÂ» ÙØ§ÙƒØªÙˆØ± بگيريم) هر كاري كرد كه ØØ±ÙØ´ را بÙهمد، Ù†Ùهميد... Ùˆ به خود Ú¯ÙØª كه چطور با تمام هوش Ùˆ ذكاوت ذاتي اش Ùˆ تيزي چشمهاي قرقي وارش نتوانسته است ØØ±Ù زن را بÙهمد!
خلاصه!... آن مرد كه پيشقراول جهان بدون طبقه بدون استثمار آينده بود، ÙØ±Ø¯Ø§ÙŠ Ø¢Ù† شب كذايي، بعد از آيين انتقاد از خود، شد داماد سر٠خانه... اما اين داماد سر٠خانه كه به داماد٠پرولتاريا معرو٠شد، اصلا ميل به كار كردن نداشت.
يك روز مادر٠داماد٠پرولتاريا به عروس خرده بورژوا با نيشخند Ú¯ÙØª: «خانم، پسرم مرد٠كار نيست. هيچوقت هم مرد٠كار نبوده است. هميشه زنها خرجش را داده اند. او به خاطر پول ØØªÙŠ Ø¨Ú†Ù‡ اش را هم سر٠بازار Ù…ÙŠÙØ±ÙˆØ´Ø¯!»
(بعدا آن مرد به زن Ú¯ÙØª كه به دليل شباهتش با «پل نيومن» (Ùˆ نه مارلون براندو) هميشه زنها برايش سر Ùˆ دست ميشكسته اند!)
چندي بعد، طبق يك آيين نامه غيررسمي، Ø·Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ مشتركش را با زن به اجرا درآورد.
اول: خودش به خانه زن اسباب كشي كرد.
دوم: پسرش را به خانه زن آورد Ùˆ Ú¯ÙØª «از امروز بايد به اين خانم بگويي مامان!»
زن مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و پسر هم مات و مبهوت به زن نگاه ميكرد.
سوم: با ØØ²Ø¨ درگيري پيدا كرد. Ùˆ دليلش هم اين بود كه چرا رهبران ØØ²Ø¨ آنقدر بزدلند كه مبارزه Ù…Ø³Ù„ØØ§Ù†Ù‡ چريكي Ùˆ توده اي را در دستور كار خود قرار نميدهند. Ùˆ تازه، علاوه بر اينها، بعد از دستگيري شمار بسياري از اعضاء Ùˆ متواري شدن رهبران، ارتباطات ØØ²Ø¨ÙŠ Ù‡Ù… براي مدتي از هم گسيخته شد Ùˆ اعضاء، مستقلانه ميبايستي براي ØÙظ جان خود كوشش ميكردند.
چهارم: مرد اندك اندك تبديل شد به ارباب خانه (البته نان آور خانه، زن بود!)
زن در اين هير Ùˆ بير نه راه پس داشت Ùˆ نه راه پيش. هم جان خودش در خطر بود، هم دختر كوچولوي شش ساله اش Ùˆ هم رÙقاي ØØ²Ø¨ÙŠ Ø§Ø´. يك بار كه زن بعد از خواندن مقاله اي درباره لمپنيسم از او خواست كه خانه اش را ترك كند، مرد مثل يك ببر (با ÙØ§ÙƒØªÙˆØ± Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÙŠ Ø§Ø² نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ) مشتي جانانه به صورت زن زد، جوري كه زن دندان نيش خودش را قورت داد.
زن نگاه كرد ديد كه هيچ ذيروØÙŠ Ù†Ù…ÙŠØªÙˆØ§Ù†Ø¯ در چنين شرايطي به كمك او بشتابد. Ùˆ اگر جيكش در بيايد، جايش در زندان اوين خواهد بود Ùˆ تازه تكلي٠دختر كوچولوي شش ساله اش Ú†Ù‡ ميشد!
پنجم: مرد بيانيه اي صادر كرد در يك ماده كه هر كس بيشتر از 20 هزار تومان پول داشته باشد، بايد سرش از تنش جدا بشود!
ششم:...
Ù‡ÙØªÙ…:...
يك روز زن مستأصل Ùˆ ملتهب، تصميم آخر زندگيش را Ú¯Ø±ÙØª. دزدانه دست دختر كوچولوي شش ساله اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به خانه همسر سابقش برد. Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ كه سعي ميكرد كه اشكهايش را مثل همان دندان نيشش قورت بدهد Ú¯ÙØª:«همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي ام؛ اگر هر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ برايم Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ از دخترم خوب مراقبت كن. Ùˆ به دخترم بگو كه مادرت به خاطر عشق به توده ها كه همگي تبلوري از عشق تو بودند، جهان ÙØ§Ù†ÙŠ Ø±Ø§ وداع Ú¯ÙØªÙ‡ است.»
همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي، وقتي به صورت كبود Ùˆ ورم كرده زن نگاه كرد، چشمهايش را بست Ùˆ سرش را پايين انداخت تا زن شكل گيري بلور Ø´ÙØ§Ù اشك را در چشمهايش نبيند!
بعد زن، دختر كوچولوي شش ساله Ùˆ همسر قديمي اش را در آغوش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ØØ§Ù„ به خانه مادري اش Ø±ÙØª تا با مادرش Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي كند Ùˆ پاكت پلاستيك زندگي اش را در باغچه خانه كودكي اش، زير بوته Ú¯Ù„ ياس كبود دÙÙ† كند. اما در راه به يادش آمد كه كتاب "تولدي ديگر" ÙØ±ÙˆØº ÙØ±Ø®Ø²Ø§Ø¯ را در خانه اش جا گذاشته. Ùˆ بدون آن كتاب، پاكت پلاستيك زندگيش كامل نميشود. تازه يك كار اساسي ديگر هم مانده بود كه انجام بدهد. با هزار Ù…ÙƒØ§ÙØ§Øª كه شماره تلÙÙ† جديد كادر سياسي اش را پيدا كرده بود، به او تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯ÙØª كه چطور اسپارتاكوس شما او را از برج عاج به مرداب ذلت ÙØ±Ùˆ برده است. كادر سياسي اندكي مكث كرد Ùˆ Ú¯ÙØª:«خب، مردي كه اينقدر تو را آزار ميدهد، چرا ازش طلاق نميگيري؟»
زن خواست بگويد:Â«Ù‚ØØ¨Ù‡ سگ پدر، نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟» (البته اين ÙØØ´ ها را از اسپارتاكوس ياد Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود!) اما اينها را Ù†Ú¯ÙØª Ùˆ به يك ÙØØ´ كردي كه در آن زمان خيلي مد بود، بسنده كرد! Ùˆ گوشي را گذاشت. Ùˆ دوان دوان به خانه Ø±ÙØª تا كتاب تولدي ديگر را در پاكت پلاستيكش جا دهد. Ùˆ بعد در كمال خونسردي خودش را به زندان اوين معرÙÙŠ كند. چون در زندان اوين او ميتوانست در كمال آزادي Ùˆ Ø§ØØªØ±Ø§Ù… اعدام شود. اما در زندان ببر نر، او در پشت پوست راه راه او تا ابد به مرگ با شكنجه Ù…ØÙƒÙˆÙ… بود.
در خانه، كتاب را در پاكت پلاستيكش جا داد Ùˆ به مرد Ú¯ÙØª:Â«Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ».
هنوز «ظ»ي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي از دهانش خارج نشده بود كه مرد يك تار موي سبيلش را كه تازه چربش كرده بود، كند Ùˆ گذاشت ك٠دستش Ùˆ Ú¯ÙØª:«به اين مردي Ùˆ مردانگي قسم اگر بگذارم پايت را از در٠خانه بيرون بگذاري.»
زن كه با ديدن سبيل چرب مرد، ناگهان به ياد دندان نيش قورت داده شده اش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود، به Ùكر چاره Ø§ÙØªØ§Ø¯ تا مرد را هر طور شده به دام بيندازد. Ùˆ با موچين يكي يكي تارهاي سبيل مرد را از ريشه در بياورد Ùˆ ك٠دستش بگذارد. در Ùكر چاره بود كه پاسدارها در٠خانه را كوبيدند Ùˆ مرد را به جرم همكاري با گروه هاي ظاله Ù…ØØ§Ø±Ø¨ با خدا به زندان انداختند.
زن كه هنوز ÙƒÙÙ† ÙˆØ§Ú˜Ù‡Â«Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ» اش خشك نشده بود، ØØ§Ù„ا مجبور شده بود همراه با پاكت٠پلاستيك بدون٠كتاب٠تولدي ديگر، ماهي يك بار زندان اوين را ملاقات كند. Ùˆ از پشت ميله ها، با مرد كه ØØ§Ù„ا دوباره به اسپارتاكوس راه راه تبديل شده بود، به Ú¯ÙØª ÙˆÚ¯Ùˆ بپردازد.
يك روز كه از زندان اوين برميگشت، ناگهان Ø±ÙˆØØ´ از تنش جدا شد Ùˆ Ø±ÙØª توي پاكت پلاستيك قايم شد.
زن به Ø±ÙˆØØ´ در داخل پاكت پلاستيك نگاه كرد كه مثل يك جنين معصوم آنجا چمباتمه زده بود Ùˆ رويايش اين بود كه يك روز از آنجا پر بكشد Ùˆ به سرزميني برود كه تا ابد در آنجا غريبه باشد.
پاكت پلاستيك در دستش با وزش باد خش خش ميكرد. جسمش هم هيچ ØØ³ÙŠ Ù†Ø¯Ø§Ø´Øª Ùˆ Ø±ÙˆØØ´ كه همينطور رويا Ù…ÙŠØ¨Ø§ÙØª براي پر كشيدن به يك سرزمين سبز غريبه؛ شعري را زمزمه ميكرد:
هيچ صيادي در جوي ØÙ‚يري كه به مردابي ميريزد،
مرواريدي صيد نخواهد كرد.(1)
1ــ Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از شعري از ÙØ±ÙˆØº ÙØ±Ø®Ø²Ø§Ø¯ ــ از كتاب تولدي ديگر
www.ezzatgoushegir.com
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
پنج سال تمام، زندگي آن زن در يك پاكت پلاستيك جاسازي شده بود. خانه اي نداشت. دليلش هم اين بود كه در يك ØØ²Ø¨ سياسي ماركسيستي ÙØ¹Ø§Ù„يت داشت Ùˆ مي خواست كه به همراه دستهاي ورزيده كارگران دنيا يك جهان بدون طبقه بسازد! Ùˆ زØÙ…تكشان دنيا را نجات بدهد!
اول از همسرش جدا شد. بعد دست دختر كوچولوي شش ساله اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ در يك خانه نيمچه تيمي ساكن شد. شبها روي ديوارها مينوشت: "كارگران دنيا Ù…ØªØØ¯ شويد." Ùˆ روزها (با اينكه ØªØØµÙŠÙ„ات عالي دانشگاهي داشت Ùˆ با اينكه از يك خانواده ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ÙŠ Ù…Ø±ÙÙ‡ بود) چادر سرش ميكرد Ùˆ Ù…ÙŠØ±ÙØª به كارخانه نساجي تا كارگران كارخانه را متشكل كند.
بعد از جنگ Ùˆ اعدام هاي متوالي، يك روز كادر سياسي اش به او Ú¯ÙØª: "ما همه سرباز ØØ²Ø¨ هستيم Ùˆ بايد از دستورات ØØ²Ø¨ تبعيت كنيم!" آنروزها انگار كسي شعاري را كه مرتب از تلويزيون پخش مي شد، نمي شنيد:
"ما همه سرباز توايم خميني
گوش به ÙØ±Ù…ان توايم خميني"
شايد هم اين شعار شنيده ميشد، اما تصور ميشد كه ديكتاتوري پرولتاريا مساوي است با آزادي، Ùˆ آزادي يعني ØØ°Ù ديكتاتوري. Ùˆ آزادي پرولتاريا يعني ديكتاتوري پرولتاريا! پس اگر واژه پرولتاريا از همين جمله ÙŠ آخري جذر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بشود، آزادي مساوي خواهد بود با ديكتاتوري.
يك روز كادر سياسي ØØ²Ø¨ÙŠ Ø¨Ù‡ زن Ú¯ÙØª كه ØØ²Ø¨ دارد از ØØ§Ù„ت نيمه علني خارج ميشود Ùˆ به صورت مخÙÙŠ درميآيد Ùˆ رÙقاي زن Ùˆ مرد‌ بايد يك جوري با همجواري (يعني ازدواج شرعي!) سرپوشي براي كارهاي سياسي بسازند.
آنها زن را با مرد نخبه اي كه به Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª چند مدال لنين Ùˆ استالين نائل شده بود، آشنا كردند Ùˆ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯:‌ تازه اين مرد نخبه شعر هم ميگويد!
زن با مرد قرار گذاشت كه يك روز با هم بروند قدم زني.
زن تا چشمش به مرد‌ Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ ناگهان به ياد مارلون براندو Ø§ÙØªØ§Ø¯ در Ùيلم "اتوبوسي به نام هوس". Ùˆ خودش هم نميدانست چرا آن مرد ناگهان او را به ياد مارلون براندو انداخته است. شايد نوع نگاه كردنش مارلون براندو را براي او تداعي كرده بود يا شايد نوع راه Ø±ÙØªÙ†Ø´. . . يا شايد آن جمله اي كه به او Ú¯ÙØªÙ‡ شده بود كه: "تازه اين مرد نخبه كه شعر هم ميگويد، خوش قياÙÙ‡ هم هست!"
زن كه شروع كرده بود به قدم زني، از مرد پرسيد: پايه طبقاتي شما چيست؟ (گويي اين پرسش اصولي، جزيي از آيين نخبه گرايي بود.)
مرد بادي به غبغب انداخت. صدايش را ÙƒÙ„ÙØª كرد Ùˆ با غروري به ظاهر ÙØ±ÙˆØªÙ†Ø§Ù†Ù‡ Ú¯ÙØª: من از طبقه ÙŠ كارگر هستم! شعر هم ميگويم.
تازه شعري هم براي شما Ú¯ÙØªÙ‡ ام . . .
زن با تعجب Ú¯ÙØª: براي من؟ (Ùˆ يادش Ø±ÙØª بپرسد كه مگر مرا ميشناخته ايد؟ شايد هم دستپاچه شده بود Ùˆ از ÙØ±Ø· دستپاچگي يادش Ø±ÙØªÙ‡ بود بپرسد!)‌
Ùˆ مرد بدون آنكه توضيØÙŠ Ø¨Ù‡ زن بدهد، صدايش را نرم كرد Ùˆ شعرش را برايش خواند:
دوستت ميدارم
همچون شمع پروانه را
همچون پروانه
گل را ...
همچون گل زنبور را
همچون زنبور . . .
همينطور كه او با صداي رمانتيك شعرش را مي خواند، زن Ø§ØØ³Ø§Ø³ كرد‌ كه طر٠چپش كه سمت اوست هي دارد به طر٠پايين خم ميشود Ùˆ بالانس راه Ø±ÙØªÙ†Ø´ از بين ميرود. آنقدر طر٠چپ زن كج شد كه ناگهان ديد دارد شل شلانه راه ميرود. تازه پيراهنش هم به يك تيزي ØÙ„بي ناوداني در خيابان گير كرد Ùˆ سرتاسر پاره شد. وقتي به خانه رسيد، ديد مثل گوژپشت نتردام شده است.
نيمه شب با صداي جيغ كبوترهايي كه روي لبه ØØµÙŠØ±ÙŠ Ù¾Ø´Øª پنجره اش تخم كرده بودند، از خواب پريد. ديد گربه اي جهيده است Ùˆ جوجه كبوترها را بلعيده است!
ÙØ±Ø¯Ø§ ØµØ¨Ø Ø²Ù† به كادر سياسي اش تلÙÙ† كرد Ùˆ با Ù„ØÙ† رمزآلودي Ú¯ÙØª: "كبوتر با كبوتر باز با باز..."
كادر سياسي اندكي مكث كرد. از آنجايي كه تلÙÙ† ها كنترل ميشد، او ميبايست طوري مواظب كلمات Ùˆ جملاتش ميشد كه دستگاه استنطاق Ùˆ امنيت ØÙƒÙˆÙ…ت را مشكوك نكند. ÙˆØØ´ØªØ²Ø¯Ù‡ Ùكر كرد كه كدام كبوتر در دام باز Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است؟
بعد تلگراÙÙŠ Ú¯ÙØª: "تا يك ساعت ديگر در جاي هميشگي . . ."
Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ تلÙÙ† را قطع كرد.
وقتي در جاي هميشگي همديگر را ملاقات كردند، زن Ú¯ÙØª: "نه رÙيق جان . . . من نميخواهم با اين مرد همجوار بشوم! كبوتر با كبوتر باز با . . ."
كادر سياسي با خشم دويد توي ØØ±ÙØ´ Ùˆ Ú¯ÙØª: "چطور مي تواني به طبقه كارگر پشت كني؟ پشت كردن به طبقه كارگر خيانت به جنبش Ùˆ توده هاست! ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ خرده بورژوازي آنقدر در مغز استخوانت ريشه دوانده كه بايد با خودت يك برخورد اصولي بكني!... طبقه كارگر پيشقراول مبارزه مقدس ماست!..."
بعد از اندكي مكث ادامه داد:‌ "ما اسپارتاكوس را به تو معرÙÙŠ كرديم Ùˆ تو كوس برداشته اي كه او اله است Ùˆ بله است!"
(البته ‌زن هيچ از اله Ùˆ بله مرد چيزي Ù†Ú¯ÙØªÙ‡ بود.) Ùˆ بعد با شعري از ÙØ±Ø¯ÙˆØ³ÙŠ Ø¨Ù‡ سخنراني غرايش خاتمه داد: "دليران نترسند ز آواز كوس!"
زن وقتي كه با كادر سياسي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي كرد، سراÙكنده Ùˆ غرق در Ø§ØØ³Ø§Ø³ گناه روبروي آيينه ايستاد Ùˆ صد بار به صورتش سيلي زد Ùˆ به خود Ú¯ÙØª: "اي خرده بورژواي ÙƒØ«Ø§ÙØª خوك ØµÙØª!" (البته تا آنموقع با هيچ خوكي ملاقات نكرده بود. اما شنيده بود كه خوك مدÙوع خودش را مي خورد. Ùˆ به دليل بوي گند Ùˆ غيرقابل تØÙ…Ù„ اش، هيچكس را در نزديكي او ياراي ØªÙ†ÙØ³ نيست. Ùˆ به اين خاطر خوك، ØµÙØª بورژواها Ùˆ خرده بورژواها شده است).
زن Ùكر كرد كه بعد‌ از تنبيه سياسي، با قبول همجواري با اسپارتاكوس، بايد آب تطهير روي خود بريزد. بعد از مراسم توبه در آيينه، اسپارتاكوس را به خانه اش دعوت كرد. بعد از شام، اسپارتاكوس با غروري به ظاهر ÙØ±ÙˆØªÙ†Ø§Ù†Ù‡ سرش را پايين انداخت Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ كه با انگشتانش بازي ميكرد Ú¯ÙØª:
"زوجه ÙŠ آينده عزيز؛ بايد نزد شما اعتراÙÙŠ بكنم."
زن با كنجكاوي نگاهش كرد.
اسپارتاكوس Ú¯ÙØª: "من چند بار زنم را كتك زده ام Ùˆ يك بار وقتي كه شش ماهه ØØ§Ù…له بود، جوري به سينه اش مشت زدم كه نقش ديوار شد. زنم ناله ÙŠ ضعيÙÙŠ كرد Ùˆ ديدم كه خون از زير شكمش روان شد. ØØ¶Ø±Øª عباسي اش هنوز هم از به ياد آوردن آن ضربه دستم درد ميگيرد! بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد، خانواده اش او را به شهري Ø¯ÙˆØ±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بردند. اما زنم مرا بسيار دوست ميداشت. Ùˆ وقتي كه بچه به دنيا آمد به من تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯ÙØª: "همانطور كه تو اراده كردي، از نطÙÙ‡ تو بچه مان پسر از آب درآمد. بيا Ùˆ زندگي را دوباره با هم شروع كنيم." اما اين مادر ÙˆÙ„Ø¯ÙØ²Ù†Ø§ÙŠØ´ مرتب از من خرجي ميخواست. من هم براي زهر چشم Ú¯Ø±ÙØªÙ† از مادرش يك ماشين كرايه كردم Ùˆ به آن شهر Ø¯ÙˆØ±Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ پسرم را كه Ùقط 9 روزش بود از آنها دزديدم Ùˆ به آنها Ú¯ÙØªÙ… بيلاخ! ØØ§Ù„ا خرجش را خودم ميدهم . . . 24 ساعت تمام بدون وقÙÙ‡ در هواي داغ ماه مرداد رانندگي كردم Ùˆ او را با شير خشك Ùˆ آب خنك زنده Ù†Ú¯Ù‡ داشتم تا بالاخره اورا سالم به تهران رساندم Ùˆ يكراست سپردمش دست مادرم تا مادرم بزرگش كند. وقتي كه دم در خانه ÙŠ زنم، بچه ام را براي اولين بار بغل كردم، تصميم خودم را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودم. او را ÙØ´Ù†Ú¯ÙŠ Ú¯Ø°Ø§Ø´ØªÙ… روي صندلي ماشين Ùˆ پايم را Ù…ØÙƒÙ… روي گاز گذاشتم. Ùˆ زنم را ديدم دم در خانه كه جيغ كشان تا وسط كوچه دويد Ùˆ ماشين گرد Ùˆ غبار راه انداخته بود Ùˆ من ديگر از آيينه ماشين به كوچه نگاه نكردم Ùˆ . . ."
زن صورتش را پنهان كرد توي دستهايش Ùˆ با صداي درهم شكسته اي Ú¯ÙØª: "ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . . خواهش ميكنم ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . ."
مرد سكوت كرد Ùˆ به چشمهاي زن خيره شد. زن ناگهان ديد كه اسپارتاكوس دوباره به مارلون براندو در Ùيلم اتوبوسي به نام هوس تبديل شد Ùˆ مارلون براندو آرام آرام به يك ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ Ø¨Ø§ چشمهاي زرد گرد تغيير شكل داد. Ùˆ آنقدر زن Ùˆ مرد در چشمهاي همديگر خيره نگاه كردند كه زن ناگهان سرش گيج Ø±ÙØª. Ùˆ در اين گيجي، اسپارتاكوس، مارلون براندو Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ Ù…Ø±ØªØ¨ جا عوض ميكردند.
زن ناگهان ØØ³ كرد چيزي مثل يك رگ غضروÙÙŠ يا شايد يك مار كبري توي تنش خيز برداشت Ùˆ با صدايي چند رگه ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ كشيد: جنگ جنگ تا پيروزي... Ùˆ خودش را ديد مثل ژاندارك كه با يك شمشير به جنگ اسپارتاكوس (كه بعدا به مارلون براندو تبديل شد Ùˆ بعد هم ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ) Ø±ÙØªÙ‡ است Ùˆ يك پرچم را هم در باد به اهتزاز درآورده است!
مرد كه در چشمهاي زن تصوير شمشير ژاندارك را ديد، ناگهان با شهامتي خارق العاده، چابكانه جستي زد Ùˆ لبهاي زن را ÙˆØØ´ÙŠØ§Ù†Ù‡ بوسيد.
بوسه مرد يك ØØ³ غريب Ùˆ Ø®ÙØªÙ‡ را در درون زن بيدار كرد Ùˆ زن هم مثل يك ماده ببر ÙˆØØ´ÙŠØŒ لبهاي مرد را به دندان گزيد Ùˆ با ناخن هايش به سينه مرد Ú†Ù†Ú¯ انداخت. ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ ÙˆÙ‚ØªÙŠ كه ديد كه توانسته است ماده ببر را آن طور به هيجان بياورد كه با چنگول هايش سينه اش را خونين Ùˆ مالين بكند، ÙˆØØ´ÙŠ ØªØ± شد Ùˆ تكه اي از گوشت Ø³ÙØª او را به دندان Ú¯Ø±ÙØª.
ماده ببر ناله كرد. Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ ØÙ‚يقتا Ø¯Ø±ÙŠØ§ÙØª كه او را به تصر٠خود درآورده. بعد هر دو درهم غلطيدند Ùˆ درهم ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ†Ø¯.
ماده ببر ÙˆØØ´ÙŠ Ø¯Ø± ميانه لذت دردناكش چيزي Ú¯ÙØª كه ببر نر (بهتر است ØØ§Ù„ا كه درجه ÙˆØØ´ÙŠ Ø¨ÙˆØ¯Ù† ببرها را ميدانيم براي سهولت كار از واژه هاي «راه راه» Ùˆ Â«ÙˆØØ´ÙŠÂ» ÙØ§ÙƒØªÙˆØ± بگيريم) هر كاري كرد كه ØØ±ÙØ´ را بÙهمد، Ù†Ùهميد... Ùˆ به خود Ú¯ÙØª كه چطور با تمام هوش Ùˆ ذكاوت ذاتي اش Ùˆ تيزي چشمهاي قرقي وارش نتوانسته است ØØ±Ù زن را بÙهمد!
خلاصه!... آن مرد كه پيشقراول جهان بدون طبقه بدون استثمار آينده بود، ÙØ±Ø¯Ø§ÙŠ Ø¢Ù† شب كذايي، بعد از آيين انتقاد از خود، شد داماد سر٠خانه... اما اين داماد سر٠خانه كه به داماد٠پرولتاريا معرو٠شد، اصلا ميل به كار كردن نداشت.
يك روز مادر٠داماد٠پرولتاريا به عروس خرده بورژوا با نيشخند Ú¯ÙØª: «خانم، پسرم مرد٠كار نيست. هيچوقت هم مرد٠كار نبوده است. هميشه زنها خرجش را داده اند. او به خاطر پول ØØªÙŠ Ø¨Ú†Ù‡ اش را هم سر٠بازار Ù…ÙŠÙØ±ÙˆØ´Ø¯!»
(بعدا آن مرد به زن Ú¯ÙØª كه به دليل شباهتش با «پل نيومن» (Ùˆ نه مارلون براندو) هميشه زنها برايش سر Ùˆ دست ميشكسته اند!)
چندي بعد، طبق يك آيين نامه غيررسمي، Ø·Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ مشتركش را با زن به اجرا درآورد.
اول: خودش به خانه زن اسباب كشي كرد.
دوم: پسرش را به خانه زن آورد Ùˆ Ú¯ÙØª «از امروز بايد به اين خانم بگويي مامان!»
زن مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و پسر هم مات و مبهوت به زن نگاه ميكرد.
سوم: با ØØ²Ø¨ درگيري پيدا كرد. Ùˆ دليلش هم اين بود كه چرا رهبران ØØ²Ø¨ آنقدر بزدلند كه مبارزه Ù…Ø³Ù„ØØ§Ù†Ù‡ چريكي Ùˆ توده اي را در دستور كار خود قرار نميدهند. Ùˆ تازه، علاوه بر اينها، بعد از دستگيري شمار بسياري از اعضاء Ùˆ متواري شدن رهبران، ارتباطات ØØ²Ø¨ÙŠ Ù‡Ù… براي مدتي از هم گسيخته شد Ùˆ اعضاء، مستقلانه ميبايستي براي ØÙظ جان خود كوشش ميكردند.
چهارم: مرد اندك اندك تبديل شد به ارباب خانه (البته نان آور خانه، زن بود!)
زن در اين هير Ùˆ بير نه راه پس داشت Ùˆ نه راه پيش. هم جان خودش در خطر بود، هم دختر كوچولوي شش ساله اش Ùˆ هم رÙقاي ØØ²Ø¨ÙŠ Ø§Ø´. يك بار كه زن بعد از خواندن مقاله اي درباره لمپنيسم از او خواست كه خانه اش را ترك كند، مرد مثل يك ببر (با ÙØ§ÙƒØªÙˆØ± Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÙŠ Ø§Ø² نر راه راه ÙˆØØ´ÙŠ) مشتي جانانه به صورت زن زد، جوري كه زن دندان نيش خودش را قورت داد.
زن نگاه كرد ديد كه هيچ ذيروØÙŠ Ù†Ù…ÙŠØªÙˆØ§Ù†Ø¯ در چنين شرايطي به كمك او بشتابد. Ùˆ اگر جيكش در بيايد، جايش در زندان اوين خواهد بود Ùˆ تازه تكلي٠دختر كوچولوي شش ساله اش Ú†Ù‡ ميشد!
پنجم: مرد بيانيه اي صادر كرد در يك ماده كه هر كس بيشتر از 20 هزار تومان پول داشته باشد، بايد سرش از تنش جدا بشود!
ششم:...
Ù‡ÙØªÙ…:...
يك روز زن مستأصل Ùˆ ملتهب، تصميم آخر زندگيش را Ú¯Ø±ÙØª. دزدانه دست دختر كوچولوي شش ساله اش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ به خانه همسر سابقش برد. Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ كه سعي ميكرد كه اشكهايش را مثل همان دندان نيشش قورت بدهد Ú¯ÙØª:«همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي ام؛ اگر هر Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ برايم Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ از دخترم خوب مراقبت كن. Ùˆ به دخترم بگو كه مادرت به خاطر عشق به توده ها كه همگي تبلوري از عشق تو بودند، جهان ÙØ§Ù†ÙŠ Ø±Ø§ وداع Ú¯ÙØªÙ‡ است.»
همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي، وقتي به صورت كبود Ùˆ ورم كرده زن نگاه كرد، چشمهايش را بست Ùˆ سرش را پايين انداخت تا زن شكل گيري بلور Ø´ÙØ§Ù اشك را در چشمهايش نبيند!
بعد زن، دختر كوچولوي شش ساله Ùˆ همسر قديمي اش را در آغوش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ Ø¢Ø´ÙØªÙ‡ ØØ§Ù„ به خانه مادري اش Ø±ÙØª تا با مادرش Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي كند Ùˆ پاكت پلاستيك زندگي اش را در باغچه خانه كودكي اش، زير بوته Ú¯Ù„ ياس كبود دÙÙ† كند. اما در راه به يادش آمد كه كتاب "تولدي ديگر" ÙØ±ÙˆØº ÙØ±Ø®Ø²Ø§Ø¯ را در خانه اش جا گذاشته. Ùˆ بدون آن كتاب، پاكت پلاستيك زندگيش كامل نميشود. تازه يك كار اساسي ديگر هم مانده بود كه انجام بدهد. با هزار Ù…ÙƒØ§ÙØ§Øª كه شماره تلÙÙ† جديد كادر سياسي اش را پيدا كرده بود، به او تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯ÙØª كه چطور اسپارتاكوس شما او را از برج عاج به مرداب ذلت ÙØ±Ùˆ برده است. كادر سياسي اندكي مكث كرد Ùˆ Ú¯ÙØª:«خب، مردي كه اينقدر تو را آزار ميدهد، چرا ازش طلاق نميگيري؟»
زن خواست بگويد:Â«Ù‚ØØ¨Ù‡ سگ پدر، نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟» (البته اين ÙØØ´ ها را از اسپارتاكوس ياد Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود!) اما اينها را Ù†Ú¯ÙØª Ùˆ به يك ÙØØ´ كردي كه در آن زمان خيلي مد بود، بسنده كرد! Ùˆ گوشي را گذاشت. Ùˆ دوان دوان به خانه Ø±ÙØª تا كتاب تولدي ديگر را در پاكت پلاستيكش جا دهد. Ùˆ بعد در كمال خونسردي خودش را به زندان اوين معرÙÙŠ كند. چون در زندان اوين او ميتوانست در كمال آزادي Ùˆ Ø§ØØªØ±Ø§Ù… اعدام شود. اما در زندان ببر نر، او در پشت پوست راه راه او تا ابد به مرگ با شكنجه Ù…ØÙƒÙˆÙ… بود.
در خانه، كتاب را در پاكت پلاستيكش جا داد Ùˆ به مرد Ú¯ÙØª:Â«Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ».
هنوز «ظ»ي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي از دهانش خارج نشده بود كه مرد يك تار موي سبيلش را كه تازه چربش كرده بود، كند Ùˆ گذاشت ك٠دستش Ùˆ Ú¯ÙØª:«به اين مردي Ùˆ مردانگي قسم اگر بگذارم پايت را از در٠خانه بيرون بگذاري.»
زن كه با ديدن سبيل چرب مرد، ناگهان به ياد دندان نيش قورت داده شده اش Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود، به Ùكر چاره Ø§ÙØªØ§Ø¯ تا مرد را هر طور شده به دام بيندازد. Ùˆ با موچين يكي يكي تارهاي سبيل مرد را از ريشه در بياورد Ùˆ ك٠دستش بگذارد. در Ùكر چاره بود كه پاسدارها در٠خانه را كوبيدند Ùˆ مرد را به جرم همكاري با گروه هاي ظاله Ù…ØØ§Ø±Ø¨ با خدا به زندان انداختند.
زن كه هنوز ÙƒÙÙ† ÙˆØ§Ú˜Ù‡Â«Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ» اش خشك نشده بود، ØØ§Ù„ا مجبور شده بود همراه با پاكت٠پلاستيك بدون٠كتاب٠تولدي ديگر، ماهي يك بار زندان اوين را ملاقات كند. Ùˆ از پشت ميله ها، با مرد كه ØØ§Ù„ا دوباره به اسپارتاكوس راه راه تبديل شده بود، به Ú¯ÙØª ÙˆÚ¯Ùˆ بپردازد.
يك روز كه از زندان اوين برميگشت، ناگهان Ø±ÙˆØØ´ از تنش جدا شد Ùˆ Ø±ÙØª توي پاكت پلاستيك قايم شد.
زن به Ø±ÙˆØØ´ در داخل پاكت پلاستيك نگاه كرد كه مثل يك جنين معصوم آنجا چمباتمه زده بود Ùˆ رويايش اين بود كه يك روز از آنجا پر بكشد Ùˆ به سرزميني برود كه تا ابد در آنجا غريبه باشد.
پاكت پلاستيك در دستش با وزش باد خش خش ميكرد. جسمش هم هيچ ØØ³ÙŠ Ù†Ø¯Ø§Ø´Øª Ùˆ Ø±ÙˆØØ´ كه همينطور رويا Ù…ÙŠØ¨Ø§ÙØª براي پر كشيدن به يك سرزمين سبز غريبه؛ شعري را زمزمه ميكرد:
هيچ صيادي در جوي ØÙ‚يري كه به مردابي ميريزد،
مرواريدي صيد نخواهد كرد.(1)
1ــ Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از شعري از ÙØ±ÙˆØº ÙØ±Ø®Ø²Ø§Ø¯ ــ از كتاب تولدي ديگر
www.ezzatgoushegir.com