"روح آن زن در پاكت پلاستيك"
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
پنج سال تمام، زندگي آن زن در يك پاكت پلاستيك جاسازي شده بود. خانه اي نداشت. دليلش هم اين بود كه در يك حزب سياسي ماركسيستي فعاليت داشت و مي خواست كه به همراه دستهاي ورزيده كارگران دنيا يك جهان بدون طبقه بسازد! و زحمتكشان دنيا را نجات بدهد!



اول از همسرش جدا شد. بعد دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرفت و در يك خانه نيمچه تيمي ساكن شد. شبها روي ديوارها مينوشت: "كارگران دنيا متحد شويد." و روزها (با اينكه تحصيلات عالي دانشگاهي داشت و با اينكه از يك خانواده فرهنگي مرفه بود) چادر سرش ميكرد و ميرفت به كارخانه نساجي تا كارگران كارخانه را متشكل كند.

بعد از جنگ و اعدام هاي متوالي، يك روز كادر سياسي اش به او گفت: "ما همه سرباز حزب هستيم و بايد از دستورات حزب تبعيت كنيم!" آنروزها انگار كسي شعاري را كه مرتب از تلويزيون پخش مي شد، نمي شنيد:

"ما همه سرباز توايم خميني

گوش به فرمان توايم خميني"

شايد هم اين شعار شنيده ميشد، اما تصور ميشد كه ديكتاتوري پرولتاريا مساوي است با آزادي، و آزادي يعني حذف ديكتاتوري. و آزادي پرولتاريا يعني ديكتاتوري پرولتاريا! پس اگر واژه پرولتاريا از همين جمله ي آخري جذر گرفته بشود، آزادي مساوي خواهد بود با ديكتاتوري.

يك روز كادر سياسي حزبي به زن گفت كه حزب دارد از حالت نيمه علني خارج ميشود و به صورت مخفي درميآيد و رفقاي زن و مرد‌ بايد يك جوري با همجواري (يعني ازدواج شرعي!) سرپوشي براي كارهاي سياسي بسازند.

آنها زن را با مرد نخبه اي كه به دريافت چند مدال لنين و استالين نائل شده بود، آشنا كردند و گفتند:‌ تازه اين مرد نخبه شعر هم ميگويد!

زن با مرد قرار گذاشت كه يك روز با هم بروند قدم زني.

زن تا چشمش به مرد‌ افتاد، ناگهان به ياد مارلون براندو افتاد در فيلم "اتوبوسي به نام هوس". و خودش هم نميدانست چرا آن مرد ناگهان او را به ياد مارلون براندو انداخته است. شايد نوع نگاه كردنش مارلون براندو را براي او تداعي كرده بود يا شايد نوع راه رفتنش. . . يا شايد آن جمله اي كه به او گفته شده بود كه: "تازه اين مرد نخبه كه شعر هم ميگويد، خوش قيافه هم هست!"

زن كه شروع كرده بود به قدم زني، از مرد پرسيد: پايه طبقاتي شما چيست؟ (گويي اين پرسش اصولي، جزيي از آيين نخبه گرايي بود.)

مرد بادي به غبغب انداخت. صدايش را كلفت كرد و با غروري به ظاهر فروتنانه گفت: من از طبقه ي كارگر هستم! شعر هم ميگويم.

تازه شعري هم براي شما گفته ام . . .

زن با تعجب گفت: براي من؟ (و يادش رفت بپرسد كه مگر مرا ميشناخته ايد؟ شايد هم دستپاچه شده بود و از فرط دستپاچگي يادش رفته بود بپرسد!)‌

و مرد بدون آنكه توضيحي به زن بدهد، صدايش را نرم كرد و شعرش را برايش خواند:

دوستت ميدارم

همچون شمع پروانه را

همچون پروانه

گل را ...

همچون گل زنبور را

همچون زنبور . . .

همينطور كه او با صداي رمانتيك شعرش را مي خواند، زن احساس كرد‌ كه طرف چپش كه سمت اوست هي دارد به طرف پايين خم ميشود و بالانس راه رفتنش از بين ميرود. آنقدر طرف چپ زن كج شد كه ناگهان ديد دارد شل شلانه راه ميرود. تازه پيراهنش هم به يك تيزي حلبي ناوداني در خيابان گير كرد و سرتاسر پاره شد. وقتي به خانه رسيد، ديد مثل گوژپشت نتردام شده است.

نيمه شب با صداي جيغ كبوترهايي كه روي لبه حصيري پشت پنجره اش تخم كرده بودند، از خواب پريد. ديد گربه اي جهيده است و جوجه كبوترها را بلعيده است!

فردا صبح زن به كادر سياسي اش تلفن كرد و با لحن رمزآلودي گفت: "كبوتر با كبوتر باز با باز..."

كادر سياسي اندكي مكث كرد. از آنجايي كه تلفن ها كنترل ميشد، او ميبايست طوري مواظب كلمات و جملاتش ميشد كه دستگاه استنطاق و امنيت حكومت را مشكوك نكند. وحشتزده فكر كرد كه كدام كبوتر در دام باز افتاده است؟

بعد تلگرافي گفت: "تا يك ساعت ديگر در جاي هميشگي . . ."

و بلافاصله تلفن را قطع كرد.

وقتي در جاي هميشگي همديگر را ملاقات كردند، زن گفت: "نه رفيق جان . . . من نميخواهم با اين مرد همجوار بشوم! كبوتر با كبوتر باز با . . ."

كادر سياسي با خشم دويد توي حرفش و گفت: "چطور مي تواني به طبقه كارگر پشت كني؟ پشت كردن به طبقه كارگر خيانت به جنبش و توده هاست! فرهنگ خرده بورژوازي آنقدر در مغز استخوانت ريشه دوانده كه بايد با خودت يك برخورد اصولي بكني!... طبقه كارگر پيشقراول مبارزه مقدس ماست!..."

بعد از اندكي مكث ادامه داد:‌ "ما اسپارتاكوس را به تو معرفي كرديم و تو كوس برداشته اي كه او اله است و بله است!"

(البته ‌زن هيچ از اله و بله مرد چيزي نگفته بود.) و بعد با شعري از فردوسي به سخنراني غرايش خاتمه داد: "دليران نترسند ز آواز كوس!"

زن وقتي كه با كادر سياسي خداحافظي كرد، سرافكنده و غرق در احساس گناه روبروي آيينه ايستاد و صد بار به صورتش سيلي زد و به خود گفت: "اي خرده بورژواي كثافت خوك صفت!" (البته تا آنموقع با هيچ خوكي ملاقات نكرده بود. اما شنيده بود كه خوك مدفوع خودش را مي خورد. و به دليل بوي گند و غيرقابل تحمل اش، هيچكس را در نزديكي او ياراي تنفس نيست. و به اين خاطر خوك، صفت بورژواها و خرده بورژواها شده است).

زن فكر كرد كه بعد‌ از تنبيه سياسي، با قبول همجواري با اسپارتاكوس، بايد آب تطهير روي خود بريزد. بعد از مراسم توبه در آيينه، اسپارتاكوس را به خانه اش دعوت كرد. بعد از شام، اسپارتاكوس با غروري به ظاهر فروتنانه سرش را پايين انداخت و در حالي كه با انگشتانش بازي ميكرد گفت:
"زوجه ي آينده عزيز؛ بايد نزد شما اعترافي بكنم."

زن با كنجكاوي نگاهش كرد.

اسپارتاكوس گفت: "من چند بار زنم را كتك زده ام و يك بار وقتي كه شش ماهه حامله بود، جوري به سينه اش مشت زدم كه نقش ديوار شد. زنم ناله ي ضعيفي كرد و ديدم كه خون از زير شكمش روان شد. حضرت عباسي اش هنوز هم از به ياد آوردن آن ضربه دستم درد ميگيرد! بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد، خانواده اش او را به شهري دورافتاده بردند. اما زنم مرا بسيار دوست ميداشت. و وقتي كه بچه به دنيا آمد به من تلفن كرد و گفت: "همانطور كه تو اراده كردي، از نطفه تو بچه مان پسر از آب درآمد. بيا و زندگي را دوباره با هم شروع كنيم." اما اين مادر ولدِزنايش مرتب از من خرجي ميخواست. من هم براي زهر چشم گرفتن از مادرش يك ماشين كرايه كردم و به آن شهر دورافتاده رفتم و پسرم را كه فقط 9 روزش بود از آنها دزديدم و به آنها گفتم بيلاخ! حالا خرجش را خودم ميدهم . . . 24 ساعت تمام بدون وقفه در هواي داغ ماه مرداد رانندگي كردم و او را با شير خشك و آب خنك زنده نگه داشتم تا بالاخره اورا سالم به تهران رساندم و يكراست سپردمش دست مادرم تا مادرم بزرگش كند. وقتي كه دم در خانه ي زنم، بچه ام را براي اولين بار بغل كردم، تصميم خودم را گرفته بودم. او را فشنگي گذاشتم روي صندلي ماشين و پايم را محكم روي گاز گذاشتم. و زنم را ديدم دم در خانه كه جيغ كشان تا وسط كوچه دويد و ماشين گرد و غبار راه انداخته بود و من ديگر از آيينه ماشين به كوچه نگاه نكردم و . . ."

زن صورتش را پنهان كرد توي دستهايش و با صداي درهم شكسته اي گفت: "ديگر نگو . . . خواهش ميكنم ديگر نگو . . ."

مرد سكوت كرد و به چشمهاي زن خيره شد. زن ناگهان ديد كه اسپارتاكوس دوباره به مارلون براندو در فيلم اتوبوسي به نام هوس تبديل شد و مارلون براندو آرام آرام به يك ببر نر راه راه وحشي با چشمهاي زرد گرد تغيير شكل داد. و آنقدر زن و مرد در چشمهاي همديگر خيره نگاه كردند كه زن ناگهان سرش گيج رفت. و در اين گيجي، اسپارتاكوس، مارلون براندو و ببر نر راه راه وحشي مرتب جا عوض ميكردند.

زن ناگهان حس كرد چيزي مثل يك رگ غضروفي يا شايد يك مار كبري توي تنش خيز برداشت و با صدايي چند رگه فرياد كشيد: جنگ جنگ تا پيروزي... و خودش را ديد مثل ژاندارك كه با يك شمشير به جنگ اسپارتاكوس (كه بعدا به مارلون براندو تبديل شد و بعد هم ببر نر راه راه وحشي) رفته است و يك پرچم را هم در باد به اهتزاز درآورده است!

مرد كه در چشمهاي زن تصوير شمشير ژاندارك را ديد، ناگهان با شهامتي خارق العاده، چابكانه جستي زد و لبهاي زن را وحشيانه بوسيد.

بوسه مرد يك حس غريب و خفته را در درون زن بيدار كرد و زن هم مثل يك ماده ببر وحشي، لبهاي مرد را به دندان گزيد و با ناخن هايش به سينه مرد چنگ انداخت. ببر نر راه راه وحشي وقتي كه ديد كه توانسته است ماده ببر را آن طور به هيجان بياورد كه با چنگول هايش سينه اش را خونين و مالين بكند، وحشي تر شد و تكه اي از گوشت سفت او را به دندان گرفت.

ماده ببر ناله كرد. و ببر نر راه راه وحشي حقيقتا دريافت كه او را به تصرف خود درآورده. بعد هر دو درهم غلطيدند و درهم فرو رفتند.

ماده ببر وحشي در ميانه لذت دردناكش چيزي گفت كه ببر نر (بهتر است حالا كه درجه وحشي بودن ببرها را ميدانيم براي سهولت كار از واژه هاي «راه راه» و «وحشي» فاكتور بگيريم) هر كاري كرد كه حرفش را بفهمد، نفهميد... و به خود گفت كه چطور با تمام هوش و ذكاوت ذاتي اش و تيزي چشمهاي قرقي وارش نتوانسته است حرف زن را بفهمد!

خلاصه!... آن مرد كه پيشقراول جهان بدون طبقه بدون استثمار آينده بود، فرداي آن شب كذايي، بعد از آيين انتقاد از خود، شد داماد سرِ خانه... اما اين داماد سرِ خانه كه به دامادِ پرولتاريا معروف شد، اصلا ميل به كار كردن نداشت.

يك روز مادرِ دامادِ پرولتاريا به عروس خرده بورژوا با نيشخند گفت: «خانم، پسرم مردِ كار نيست. هيچوقت هم مردِ كار نبوده است. هميشه زنها خرجش را داده اند. او به خاطر پول حتي بچه اش را هم سرِ بازار ميفروشد!»

(بعدا آن مرد به زن گفت كه به دليل شباهتش با «پل نيومن» (و نه مارلون براندو) هميشه زنها برايش سر و دست ميشكسته اند!)

چندي بعد، طبق يك آيين نامه غيررسمي، طرح زندگي مشتركش را با زن به اجرا درآورد.

اول: خودش به خانه زن اسباب كشي كرد.

دوم: پسرش را به خانه زن آورد و گفت «از امروز بايد به اين خانم بگويي مامان!»

زن مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و پسر هم مات و مبهوت به زن نگاه ميكرد.

سوم: با حزب درگيري پيدا كرد. و دليلش هم اين بود كه چرا رهبران حزب آنقدر بزدلند كه مبارزه مسلحانه چريكي و توده اي را در دستور كار خود قرار نميدهند. و تازه، علاوه بر اينها، بعد از دستگيري شمار بسياري از اعضاء و متواري شدن رهبران، ارتباطات حزبي هم براي مدتي از هم گسيخته شد و اعضاء، مستقلانه ميبايستي براي حفظ جان خود كوشش ميكردند.

چهارم: مرد اندك اندك تبديل شد به ارباب خانه (البته نان آور خانه، زن بود!)

زن در اين هير و بير نه راه پس داشت و نه راه پيش. هم جان خودش در خطر بود، هم دختر كوچولوي شش ساله اش و هم رفقاي حزبي اش. يك بار كه زن بعد از خواندن مقاله اي درباره لمپنيسم از او خواست كه خانه اش را ترك كند، مرد مثل يك ببر (با فاكتور گرفتگي از نر راه راه وحشي) مشتي جانانه به صورت زن زد، جوري كه زن دندان نيش خودش را قورت داد.

زن نگاه كرد ديد كه هيچ ذيروحي نميتواند در چنين شرايطي به كمك او بشتابد. و اگر جيكش در بيايد، جايش در زندان اوين خواهد بود و تازه تكليف دختر كوچولوي شش ساله اش چه ميشد!

پنجم: مرد بيانيه اي صادر كرد در يك ماده كه هر كس بيشتر از 20 هزار تومان پول داشته باشد، بايد سرش از تنش جدا بشود!

ششم:...

هفتم:...

يك روز زن مستأصل و ملتهب، تصميم آخر زندگيش را گرفت. دزدانه دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرفت و به خانه همسر سابقش برد. و در حالي كه سعي ميكرد كه اشكهايش را مثل همان دندان نيشش قورت بدهد گفت:«همسر عزيز و دلبند قديمي ام؛ اگر هر اتفاقي برايم افتاد، از دخترم خوب مراقبت كن. و به دخترم بگو كه مادرت به خاطر عشق به توده ها كه همگي تبلوري از عشق تو بودند، جهان فاني را وداع گفته است.»

همسر عزيز و دلبند قديمي، وقتي به صورت كبود و ورم كرده زن نگاه كرد، چشمهايش را بست و سرش را پايين انداخت تا زن شكل گيري بلور شفاف اشك را در چشمهايش نبيند!

بعد زن، دختر كوچولوي شش ساله و همسر قديمي اش را در آغوش گرفت و آشفته حال به خانه مادري اش رفت تا با مادرش خداحافظي كند و پاكت پلاستيك زندگي اش را در باغچه خانه كودكي اش، زير بوته گل ياس كبود دفن كند. اما در راه به يادش آمد كه كتاب "تولدي ديگر" فروغ فرخزاد را در خانه اش جا گذاشته. و بدون آن كتاب، پاكت پلاستيك زندگيش كامل نميشود. تازه يك كار اساسي ديگر هم مانده بود كه انجام بدهد. با هزار مكافات كه شماره تلفن جديد كادر سياسي اش را پيدا كرده بود، به او تلفن كرد و گفت كه چطور اسپارتاكوس شما او را از برج عاج به مرداب ذلت فرو برده است. كادر سياسي اندكي مكث كرد و گفت:«خب، مردي كه اينقدر تو را آزار ميدهد، چرا ازش طلاق نميگيري؟»

زن خواست بگويد:«قحبه سگ پدر، نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟» (البته اين فحش ها را از اسپارتاكوس ياد گرفته بود!) اما اينها را نگفت و به يك فحش كردي كه در آن زمان خيلي مد بود، بسنده كرد! و گوشي را گذاشت. و دوان دوان به خانه رفت تا كتاب تولدي ديگر را در پاكت پلاستيكش جا دهد. و بعد در كمال خونسردي خودش را به زندان اوين معرفي كند. چون در زندان اوين او ميتوانست در كمال آزادي و احترام اعدام شود. اما در زندان ببر نر، او در پشت پوست راه راه او تا ابد به مرگ با شكنجه محكوم بود.

در خانه، كتاب را در پاكت پلاستيكش جا داد و به مرد گفت:«خداحافظ».

هنوز «ظ»ي خداحافظي از دهانش خارج نشده بود كه مرد يك تار موي سبيلش را كه تازه چربش كرده بود، كند و گذاشت كف دستش و گفت:«به اين مردي و مردانگي قسم اگر بگذارم پايت را از درِ خانه بيرون بگذاري.»

زن كه با ديدن سبيل چرب مرد، ناگهان به ياد دندان نيش قورت داده شده اش افتاده بود، به فكر چاره افتاد تا مرد را هر طور شده به دام بيندازد. و با موچين يكي يكي تارهاي سبيل مرد را از ريشه در بياورد و كف دستش بگذارد. در فكر چاره بود كه پاسدارها درِ خانه را كوبيدند و مرد را به جرم همكاري با گروه هاي ظاله محارب با خدا به زندان انداختند.

زن كه هنوز كفن واژه«خداحافظ» اش خشك نشده بود، حالا مجبور شده بود همراه با پاكتِ پلاستيك بدونِ كتابِ تولدي ديگر، ماهي يك بار زندان اوين را ملاقات كند. و از پشت ميله ها، با مرد كه حالا دوباره به اسپارتاكوس راه راه تبديل شده بود، به گفت وگو بپردازد.

يك روز كه از زندان اوين برميگشت، ناگهان روحش از تنش جدا شد و رفت توي پاكت پلاستيك قايم شد.

زن به روحش در داخل پاكت پلاستيك نگاه كرد كه مثل يك جنين معصوم آنجا چمباتمه زده بود و رويايش اين بود كه يك روز از آنجا پر بكشد و به سرزميني برود كه تا ابد در آنجا غريبه باشد.

پاكت پلاستيك در دستش با وزش باد خش خش ميكرد. جسمش هم هيچ حسي نداشت و روحش كه همينطور رويا ميبافت براي پر كشيدن به يك سرزمين سبز غريبه؛ شعري را زمزمه ميكرد:

هيچ صيادي در جوي حقيري كه به مردابي ميريزد،

مرواريدي صيد نخواهد كرد.(1)


1ــ برگرفته از شعري از فروغ فرخزاد ــ از كتاب تولدي ديگر
www.ezzatgoushegir.com