"Ø±ÙˆØ Ø¢Ù† زن در پاكت پلاستيك" ---عزت السادات گوشه گير
"Ø±ÙˆØ Ø¢Ù† زن در پاكت پلاستيك"
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
پنج سال تمام، زندگي آن زن در يك پاكت پلاستيك جاسازي شده بود. خانه اي نداشت. دليلش هم اين بود كه در يك Øزب سياسي ماركسيستي Ùعاليت داشت Ùˆ مي خواست كه به همراه دستهاي ورزيده كارگران دنيا يك جهان بدون طبقه بسازد! Ùˆ زØمتكشان دنيا را نجات بدهد!
اول از همسرش جدا شد. بعد دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرÙت Ùˆ در يك خانه نيمچه تيمي ساكن شد. شبها روي ديوارها مينوشت: "كارگران دنيا متØد شويد." Ùˆ روزها (با اينكه تØصيلات عالي دانشگاهي داشت Ùˆ با اينكه از يك خانواده Ùرهنگي مرÙÙ‡ بود) چادر سرش ميكرد Ùˆ ميرÙت به كارخانه نساجي تا كارگران كارخانه را متشكل كند.
بعد از جنگ Ùˆ اعدام هاي متوالي، يك روز كادر سياسي اش به او Ú¯Ùت: "ما همه سرباز Øزب هستيم Ùˆ بايد از دستورات Øزب تبعيت كنيم!" آنروزها انگار كسي شعاري را كه مرتب از تلويزيون پخش مي شد، نمي شنيد:
"ما همه سرباز توايم خميني
گوش به Ùرمان توايم خميني"
شايد هم اين شعار شنيده ميشد، اما تصور ميشد كه ديكتاتوري پرولتاريا مساوي است با آزادي، Ùˆ آزادي يعني Øذ٠ديكتاتوري. Ùˆ آزادي پرولتاريا يعني ديكتاتوري پرولتاريا! پس اگر واژه پرولتاريا از همين جمله ÙŠ آخري جذر گرÙته بشود، آزادي مساوي خواهد بود با ديكتاتوري.
يك روز كادر سياسي Øزبي به زن Ú¯Ùت كه Øزب دارد از Øالت نيمه علني خارج ميشود Ùˆ به صورت مخÙÙŠ درميآيد Ùˆ رÙقاي زن Ùˆ مرد‌ بايد يك جوري با همجواري (يعني ازدواج شرعي!) سرپوشي براي كارهاي سياسي بسازند.
آنها زن را با مرد نخبه اي كه به درياÙت چند مدال لنين Ùˆ استالين نائل شده بود، آشنا كردند Ùˆ Ú¯Ùتند:‌ تازه اين مرد نخبه شعر هم ميگويد!
زن با مرد قرار گذاشت كه يك روز با هم بروند قدم زني.
زن تا چشمش به مرد‌ اÙتاد، ناگهان به ياد مارلون براندو اÙتاد در Ùيلم "اتوبوسي به نام هوس". Ùˆ خودش هم نميدانست چرا آن مرد ناگهان او را به ياد مارلون براندو انداخته است. شايد نوع نگاه كردنش مارلون براندو را براي او تداعي كرده بود يا شايد نوع راه رÙتنش. . . يا شايد آن جمله اي كه به او Ú¯Ùته شده بود كه: "تازه اين مرد نخبه كه شعر هم ميگويد، خوش قياÙÙ‡ هم هست!"
زن كه شروع كرده بود به قدم زني، از مرد پرسيد: پايه طبقاتي شما چيست؟ (گويي اين پرسش اصولي، جزيي از آيين نخبه گرايي بود.)
مرد بادي به غبغب انداخت. صدايش را كلÙت كرد Ùˆ با غروري به ظاهر Ùروتنانه Ú¯Ùت: من از طبقه ÙŠ كارگر هستم! شعر هم ميگويم.
تازه شعري هم براي شما Ú¯Ùته ام . . .
زن با تعجب Ú¯Ùت: براي من؟ (Ùˆ يادش رÙت بپرسد كه مگر مرا ميشناخته ايد؟ شايد هم دستپاچه شده بود Ùˆ از Ùرط دستپاچگي يادش رÙته بود بپرسد!)‌
Ùˆ مرد بدون آنكه توضيØÙŠ به زن بدهد، صدايش را نرم كرد Ùˆ شعرش را برايش خواند:
دوستت ميدارم
همچون شمع پروانه را
همچون پروانه
گل را ...
همچون گل زنبور را
همچون زنبور . . .
همينطور كه او با صداي رمانتيك شعرش را مي خواند، زن اØساس كرد‌ كه طر٠چپش كه سمت اوست هي دارد به طر٠پايين خم ميشود Ùˆ بالانس راه رÙتنش از بين ميرود. آنقدر طر٠چپ زن كج شد كه ناگهان ديد دارد شل شلانه راه ميرود. تازه پيراهنش هم به يك تيزي Øلبي ناوداني در خيابان گير كرد Ùˆ سرتاسر پاره شد. وقتي به خانه رسيد، ديد مثل گوژپشت نتردام شده است.
نيمه شب با صداي جيغ كبوترهايي كه روي لبه Øصيري پشت پنجره اش تخم كرده بودند، از خواب پريد. ديد گربه اي جهيده است Ùˆ جوجه كبوترها را بلعيده است!
Ùردا ØµØ¨Ø Ø²Ù† به كادر سياسي اش تلÙÙ† كرد Ùˆ با Ù„ØÙ† رمزآلودي Ú¯Ùت: "كبوتر با كبوتر باز با باز..."
كادر سياسي اندكي مكث كرد. از آنجايي كه تلÙÙ† ها كنترل ميشد، او ميبايست طوري مواظب كلمات Ùˆ جملاتش ميشد كه دستگاه استنطاق Ùˆ امنيت Øكومت را مشكوك نكند. ÙˆØشتزده Ùكر كرد كه كدام كبوتر در دام باز اÙتاده است؟
بعد تلگراÙÙŠ Ú¯Ùت: "تا يك ساعت ديگر در جاي هميشگي . . ."
Ùˆ بلاÙاصله تلÙÙ† را قطع كرد.
وقتي در جاي هميشگي همديگر را ملاقات كردند، زن Ú¯Ùت: "نه رÙيق جان . . . من نميخواهم با اين مرد همجوار بشوم! كبوتر با كبوتر باز با . . ."
كادر سياسي با خشم دويد توي ØرÙØ´ Ùˆ Ú¯Ùت: "چطور مي تواني به طبقه كارگر پشت كني؟ پشت كردن به طبقه كارگر خيانت به جنبش Ùˆ توده هاست! Ùرهنگ خرده بورژوازي آنقدر در مغز استخوانت ريشه دوانده كه بايد با خودت يك برخورد اصولي بكني!... طبقه كارگر پيشقراول مبارزه مقدس ماست!..."
بعد از اندكي مكث ادامه داد:‌ "ما اسپارتاكوس را به تو معرÙÙŠ كرديم Ùˆ تو كوس برداشته اي كه او اله است Ùˆ بله است!"
(البته ‌زن هيچ از اله Ùˆ بله مرد چيزي Ù†Ú¯Ùته بود.) Ùˆ بعد با شعري از Ùردوسي به سخنراني غرايش خاتمه داد: "دليران نترسند ز آواز كوس!"
زن وقتي كه با كادر سياسي خداØاÙظي كرد، سراÙكنده Ùˆ غرق در اØساس گناه روبروي آيينه ايستاد Ùˆ صد بار به صورتش سيلي زد Ùˆ به خود Ú¯Ùت: "اي خرده بورژواي كثاÙت خوك صÙت!" (البته تا آنموقع با هيچ خوكي ملاقات نكرده بود. اما شنيده بود كه خوك مدÙوع خودش را مي خورد. Ùˆ به دليل بوي گند Ùˆ غيرقابل تØمل اش، هيچكس را در نزديكي او ياراي تنÙس نيست. Ùˆ به اين خاطر خوك، صÙت بورژواها Ùˆ خرده بورژواها شده است).
زن Ùكر كرد كه بعد‌ از تنبيه سياسي، با قبول همجواري با اسپارتاكوس، بايد آب تطهير روي خود بريزد. بعد از مراسم توبه در آيينه، اسپارتاكوس را به خانه اش دعوت كرد. بعد از شام، اسپارتاكوس با غروري به ظاهر Ùروتنانه سرش را پايين انداخت Ùˆ در Øالي كه با انگشتانش بازي ميكرد Ú¯Ùت:
"زوجه ÙŠ آينده عزيز؛ بايد نزد شما اعتراÙÙŠ بكنم."
زن با كنجكاوي نگاهش كرد.
اسپارتاكوس Ú¯Ùت: "من چند بار زنم را كتك زده ام Ùˆ يك بار وقتي كه شش ماهه Øامله بود، جوري به سينه اش مشت زدم كه نقش ديوار شد. زنم ناله ÙŠ ضعيÙÙŠ كرد Ùˆ ديدم كه خون از زير شكمش روان شد. Øضرت عباسي اش هنوز هم از به ياد آوردن آن ضربه دستم درد ميگيرد! بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد، خانواده اش او را به شهري دوراÙتاده بردند. اما زنم مرا بسيار دوست ميداشت. Ùˆ وقتي كه بچه به دنيا آمد به من تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯Ùت: "همانطور كه تو اراده كردي، از نطÙÙ‡ تو بچه مان پسر از آب درآمد. بيا Ùˆ زندگي را دوباره با هم شروع كنيم." اما اين مادر ولدÙزنايش مرتب از من خرجي ميخواست. من هم براي زهر چشم گرÙتن از مادرش يك ماشين كرايه كردم Ùˆ به آن شهر دوراÙتاده رÙتم Ùˆ پسرم را كه Ùقط 9 روزش بود از آنها دزديدم Ùˆ به آنها Ú¯Ùتم بيلاخ! Øالا خرجش را خودم ميدهم . . . 24 ساعت تمام بدون وقÙÙ‡ در هواي داغ ماه مرداد رانندگي كردم Ùˆ او را با شير خشك Ùˆ آب خنك زنده Ù†Ú¯Ù‡ داشتم تا بالاخره اورا سالم به تهران رساندم Ùˆ يكراست سپردمش دست مادرم تا مادرم بزرگش كند. وقتي كه دم در خانه ÙŠ زنم، بچه ام را براي اولين بار بغل كردم، تصميم خودم را گرÙته بودم. او را Ùشنگي گذاشتم روي صندلي ماشين Ùˆ پايم را Ù…Øكم روي گاز گذاشتم. Ùˆ زنم را ديدم دم در خانه كه جيغ كشان تا وسط كوچه دويد Ùˆ ماشين گرد Ùˆ غبار راه انداخته بود Ùˆ من ديگر از آيينه ماشين به كوچه نگاه نكردم Ùˆ . . ."
زن صورتش را پنهان كرد توي دستهايش Ùˆ با صداي درهم شكسته اي Ú¯Ùت: "ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . . خواهش ميكنم ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . ."
مرد سكوت كرد Ùˆ به چشمهاي زن خيره شد. زن ناگهان ديد كه اسپارتاكوس دوباره به مارلون براندو در Ùيلم اتوبوسي به نام هوس تبديل شد Ùˆ مارلون براندو آرام آرام به يك ببر نر راه راه ÙˆØشي با چشمهاي زرد گرد تغيير شكل داد. Ùˆ آنقدر زن Ùˆ مرد در چشمهاي همديگر خيره نگاه كردند كه زن ناگهان سرش گيج رÙت. Ùˆ در اين گيجي، اسپارتاكوس، مارلون براندو Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØشي مرتب جا عوض ميكردند.
زن ناگهان Øس كرد چيزي مثل يك رگ غضروÙÙŠ يا شايد يك مار كبري توي تنش خيز برداشت Ùˆ با صدايي چند رگه Ùرياد كشيد: جنگ جنگ تا پيروزي... Ùˆ خودش را ديد مثل ژاندارك كه با يك شمشير به جنگ اسپارتاكوس (كه بعدا به مارلون براندو تبديل شد Ùˆ بعد هم ببر نر راه راه ÙˆØشي) رÙته است Ùˆ يك پرچم را هم در باد به اهتزاز درآورده است!
مرد كه در چشمهاي زن تصوير شمشير ژاندارك را ديد، ناگهان با شهامتي خارق العاده، چابكانه جستي زد Ùˆ لبهاي زن را ÙˆØشيانه بوسيد.
بوسه مرد يك Øس غريب Ùˆ Ø®Ùته را در درون زن بيدار كرد Ùˆ زن هم مثل يك ماده ببر ÙˆØشي، لبهاي مرد را به دندان گزيد Ùˆ با ناخن هايش به سينه مرد Ú†Ù†Ú¯ انداخت. ببر نر راه راه ÙˆØشي وقتي كه ديد كه توانسته است ماده ببر را آن طور به هيجان بياورد كه با چنگول هايش سينه اش را خونين Ùˆ مالين بكند، ÙˆØشي تر شد Ùˆ تكه اي از گوشت سÙت او را به دندان گرÙت.
ماده ببر ناله كرد. Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØشي Øقيقتا درياÙت كه او را به تصر٠خود درآورده. بعد هر دو درهم غلطيدند Ùˆ درهم Ùرو رÙتند.
ماده ببر ÙˆØشي در ميانه لذت دردناكش چيزي Ú¯Ùت كه ببر نر (بهتر است Øالا كه درجه ÙˆØشي بودن ببرها را ميدانيم براي سهولت كار از واژه هاي «راه راه» Ùˆ «وØشي» Ùاكتور بگيريم) هر كاري كرد كه ØرÙØ´ را بÙهمد، Ù†Ùهميد... Ùˆ به خود Ú¯Ùت كه چطور با تمام هوش Ùˆ ذكاوت ذاتي اش Ùˆ تيزي چشمهاي قرقي وارش نتوانسته است Øر٠زن را بÙهمد!
خلاصه!... آن مرد كه پيشقراول جهان بدون طبقه بدون استثمار آينده بود، Ùرداي آن شب كذايي، بعد از آيين انتقاد از خود، شد داماد سر٠خانه... اما اين داماد سر٠خانه كه به داماد٠پرولتاريا معرو٠شد، اصلا ميل به كار كردن نداشت.
يك روز مادر٠داماد٠پرولتاريا به عروس خرده بورژوا با نيشخند Ú¯Ùت: «خانم، پسرم مرد٠كار نيست. هيچوقت هم مرد٠كار نبوده است. هميشه زنها خرجش را داده اند. او به خاطر پول Øتي بچه اش را هم سر٠بازار ميÙروشد!»
(بعدا آن مرد به زن Ú¯Ùت كه به دليل شباهتش با «پل نيومن» (Ùˆ نه مارلون براندو) هميشه زنها برايش سر Ùˆ دست ميشكسته اند!)
چندي بعد، طبق يك آيين نامه غيررسمي، Ø·Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ مشتركش را با زن به اجرا درآورد.
اول: خودش به خانه زن اسباب كشي كرد.
دوم: پسرش را به خانه زن آورد Ùˆ Ú¯Ùت «از امروز بايد به اين خانم بگويي مامان!»
زن مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و پسر هم مات و مبهوت به زن نگاه ميكرد.
سوم: با Øزب درگيري پيدا كرد. Ùˆ دليلش هم اين بود كه چرا رهبران Øزب آنقدر بزدلند كه مبارزه مسلØانه چريكي Ùˆ توده اي را در دستور كار خود قرار نميدهند. Ùˆ تازه، علاوه بر اينها، بعد از دستگيري شمار بسياري از اعضاء Ùˆ متواري شدن رهبران، ارتباطات Øزبي هم براي مدتي از هم گسيخته شد Ùˆ اعضاء، مستقلانه ميبايستي براي ØÙظ جان خود كوشش ميكردند.
چهارم: مرد اندك اندك تبديل شد به ارباب خانه (البته نان آور خانه، زن بود!)
زن در اين هير Ùˆ بير نه راه پس داشت Ùˆ نه راه پيش. هم جان خودش در خطر بود، هم دختر كوچولوي شش ساله اش Ùˆ هم رÙقاي Øزبي اش. يك بار كه زن بعد از خواندن مقاله اي درباره لمپنيسم از او خواست كه خانه اش را ترك كند، مرد مثل يك ببر (با Ùاكتور گرÙتگي از نر راه راه ÙˆØشي) مشتي جانانه به صورت زن زد، جوري كه زن دندان نيش خودش را قورت داد.
زن نگاه كرد ديد كه هيچ ذيروØÙŠ نميتواند در چنين شرايطي به كمك او بشتابد. Ùˆ اگر جيكش در بيايد، جايش در زندان اوين خواهد بود Ùˆ تازه تكلي٠دختر كوچولوي شش ساله اش Ú†Ù‡ ميشد!
پنجم: مرد بيانيه اي صادر كرد در يك ماده كه هر كس بيشتر از 20 هزار تومان پول داشته باشد، بايد سرش از تنش جدا بشود!
ششم:...
Ù‡Ùتم:...
يك روز زن مستأصل Ùˆ ملتهب، تصميم آخر زندگيش را گرÙت. دزدانه دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرÙت Ùˆ به خانه همسر سابقش برد. Ùˆ در Øالي كه سعي ميكرد كه اشكهايش را مثل همان دندان نيشش قورت بدهد Ú¯Ùت:«همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي ام؛ اگر هر اتÙاقي برايم اÙتاد، از دخترم خوب مراقبت كن. Ùˆ به دخترم بگو كه مادرت به خاطر عشق به توده ها كه همگي تبلوري از عشق تو بودند، جهان Ùاني را وداع Ú¯Ùته است.»
همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي، وقتي به صورت كبود Ùˆ ورم كرده زن نگاه كرد، چشمهايش را بست Ùˆ سرش را پايين انداخت تا زن شكل گيري بلور Ø´Ùا٠اشك را در چشمهايش نبيند!
بعد زن، دختر كوچولوي شش ساله Ùˆ همسر قديمي اش را در آغوش گرÙت Ùˆ آشÙته Øال به خانه مادري اش رÙت تا با مادرش خداØاÙظي كند Ùˆ پاكت پلاستيك زندگي اش را در باغچه خانه كودكي اش، زير بوته Ú¯Ù„ ياس كبود دÙÙ† كند. اما در راه به يادش آمد كه كتاب "تولدي ديگر" Ùروغ Ùرخزاد را در خانه اش جا گذاشته. Ùˆ بدون آن كتاب، پاكت پلاستيك زندگيش كامل نميشود. تازه يك كار اساسي ديگر هم مانده بود كه انجام بدهد. با هزار مكاÙات كه شماره تلÙÙ† جديد كادر سياسي اش را پيدا كرده بود، به او تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯Ùت كه چطور اسپارتاكوس شما او را از برج عاج به مرداب ذلت Ùرو برده است. كادر سياسي اندكي مكث كرد Ùˆ Ú¯Ùت:«خب، مردي كه اينقدر تو را آزار ميدهد، چرا ازش طلاق نميگيري؟»
زن خواست بگويد:«قØبه سگ پدر، نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟» (البته اين ÙØØ´ ها را از اسپارتاكوس ياد گرÙته بود!) اما اينها را Ù†Ú¯Ùت Ùˆ به يك ÙØØ´ كردي كه در آن زمان خيلي مد بود، بسنده كرد! Ùˆ گوشي را گذاشت. Ùˆ دوان دوان به خانه رÙت تا كتاب تولدي ديگر را در پاكت پلاستيكش جا دهد. Ùˆ بعد در كمال خونسردي خودش را به زندان اوين معرÙÙŠ كند. چون در زندان اوين او ميتوانست در كمال آزادي Ùˆ اØترام اعدام شود. اما در زندان ببر نر، او در پشت پوست راه راه او تا ابد به مرگ با شكنجه Ù…Øكوم بود.
در خانه، كتاب را در پاكت پلاستيكش جا داد Ùˆ به مرد Ú¯Ùت:«خداØاÙظ».
هنوز «ظ»ي خداØاÙظي از دهانش خارج نشده بود كه مرد يك تار موي سبيلش را كه تازه چربش كرده بود، كند Ùˆ گذاشت ك٠دستش Ùˆ Ú¯Ùت:«به اين مردي Ùˆ مردانگي قسم اگر بگذارم پايت را از در٠خانه بيرون بگذاري.»
زن كه با ديدن سبيل چرب مرد، ناگهان به ياد دندان نيش قورت داده شده اش اÙتاده بود، به Ùكر چاره اÙتاد تا مرد را هر طور شده به دام بيندازد. Ùˆ با موچين يكي يكي تارهاي سبيل مرد را از ريشه در بياورد Ùˆ ك٠دستش بگذارد. در Ùكر چاره بود كه پاسدارها در٠خانه را كوبيدند Ùˆ مرد را به جرم همكاري با گروه هاي ظاله Ù…Øارب با خدا به زندان انداختند.
زن كه هنوز ÙƒÙÙ† واژه«خداØاÙظ» اش خشك نشده بود، Øالا مجبور شده بود همراه با پاكت٠پلاستيك بدون٠كتاب٠تولدي ديگر، ماهي يك بار زندان اوين را ملاقات كند. Ùˆ از پشت ميله ها، با مرد كه Øالا دوباره به اسپارتاكوس راه راه تبديل شده بود، به Ú¯Ùت ÙˆÚ¯Ùˆ بپردازد.
يك روز كه از زندان اوين برميگشت، ناگهان روØØ´ از تنش جدا شد Ùˆ رÙت توي پاكت پلاستيك قايم شد.
زن به روØØ´ در داخل پاكت پلاستيك نگاه كرد كه مثل يك جنين معصوم آنجا چمباتمه زده بود Ùˆ رويايش اين بود كه يك روز از آنجا پر بكشد Ùˆ به سرزميني برود كه تا ابد در آنجا غريبه باشد.
پاكت پلاستيك در دستش با وزش باد خش خش ميكرد. جسمش هم هيچ Øسي نداشت Ùˆ روØØ´ كه همينطور رويا ميباÙت براي پر كشيدن به يك سرزمين سبز غريبه؛ شعري را زمزمه ميكرد:
هيچ صيادي در جوي Øقيري كه به مردابي ميريزد،
مرواريدي صيد نخواهد كرد.(1)
1ــ برگرÙته از شعري از Ùروغ Ùرخزاد ــ از كتاب تولدي ديگر
www.ezzatgoushegir.com
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
پنج سال تمام، زندگي آن زن در يك پاكت پلاستيك جاسازي شده بود. خانه اي نداشت. دليلش هم اين بود كه در يك Øزب سياسي ماركسيستي Ùعاليت داشت Ùˆ مي خواست كه به همراه دستهاي ورزيده كارگران دنيا يك جهان بدون طبقه بسازد! Ùˆ زØمتكشان دنيا را نجات بدهد!
اول از همسرش جدا شد. بعد دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرÙت Ùˆ در يك خانه نيمچه تيمي ساكن شد. شبها روي ديوارها مينوشت: "كارگران دنيا متØد شويد." Ùˆ روزها (با اينكه تØصيلات عالي دانشگاهي داشت Ùˆ با اينكه از يك خانواده Ùرهنگي مرÙÙ‡ بود) چادر سرش ميكرد Ùˆ ميرÙت به كارخانه نساجي تا كارگران كارخانه را متشكل كند.
بعد از جنگ Ùˆ اعدام هاي متوالي، يك روز كادر سياسي اش به او Ú¯Ùت: "ما همه سرباز Øزب هستيم Ùˆ بايد از دستورات Øزب تبعيت كنيم!" آنروزها انگار كسي شعاري را كه مرتب از تلويزيون پخش مي شد، نمي شنيد:
"ما همه سرباز توايم خميني
گوش به Ùرمان توايم خميني"
شايد هم اين شعار شنيده ميشد، اما تصور ميشد كه ديكتاتوري پرولتاريا مساوي است با آزادي، Ùˆ آزادي يعني Øذ٠ديكتاتوري. Ùˆ آزادي پرولتاريا يعني ديكتاتوري پرولتاريا! پس اگر واژه پرولتاريا از همين جمله ÙŠ آخري جذر گرÙته بشود، آزادي مساوي خواهد بود با ديكتاتوري.
يك روز كادر سياسي Øزبي به زن Ú¯Ùت كه Øزب دارد از Øالت نيمه علني خارج ميشود Ùˆ به صورت مخÙÙŠ درميآيد Ùˆ رÙقاي زن Ùˆ مرد‌ بايد يك جوري با همجواري (يعني ازدواج شرعي!) سرپوشي براي كارهاي سياسي بسازند.
آنها زن را با مرد نخبه اي كه به درياÙت چند مدال لنين Ùˆ استالين نائل شده بود، آشنا كردند Ùˆ Ú¯Ùتند:‌ تازه اين مرد نخبه شعر هم ميگويد!
زن با مرد قرار گذاشت كه يك روز با هم بروند قدم زني.
زن تا چشمش به مرد‌ اÙتاد، ناگهان به ياد مارلون براندو اÙتاد در Ùيلم "اتوبوسي به نام هوس". Ùˆ خودش هم نميدانست چرا آن مرد ناگهان او را به ياد مارلون براندو انداخته است. شايد نوع نگاه كردنش مارلون براندو را براي او تداعي كرده بود يا شايد نوع راه رÙتنش. . . يا شايد آن جمله اي كه به او Ú¯Ùته شده بود كه: "تازه اين مرد نخبه كه شعر هم ميگويد، خوش قياÙÙ‡ هم هست!"
زن كه شروع كرده بود به قدم زني، از مرد پرسيد: پايه طبقاتي شما چيست؟ (گويي اين پرسش اصولي، جزيي از آيين نخبه گرايي بود.)
مرد بادي به غبغب انداخت. صدايش را كلÙت كرد Ùˆ با غروري به ظاهر Ùروتنانه Ú¯Ùت: من از طبقه ÙŠ كارگر هستم! شعر هم ميگويم.
تازه شعري هم براي شما Ú¯Ùته ام . . .
زن با تعجب Ú¯Ùت: براي من؟ (Ùˆ يادش رÙت بپرسد كه مگر مرا ميشناخته ايد؟ شايد هم دستپاچه شده بود Ùˆ از Ùرط دستپاچگي يادش رÙته بود بپرسد!)‌
Ùˆ مرد بدون آنكه توضيØÙŠ به زن بدهد، صدايش را نرم كرد Ùˆ شعرش را برايش خواند:
دوستت ميدارم
همچون شمع پروانه را
همچون پروانه
گل را ...
همچون گل زنبور را
همچون زنبور . . .
همينطور كه او با صداي رمانتيك شعرش را مي خواند، زن اØساس كرد‌ كه طر٠چپش كه سمت اوست هي دارد به طر٠پايين خم ميشود Ùˆ بالانس راه رÙتنش از بين ميرود. آنقدر طر٠چپ زن كج شد كه ناگهان ديد دارد شل شلانه راه ميرود. تازه پيراهنش هم به يك تيزي Øلبي ناوداني در خيابان گير كرد Ùˆ سرتاسر پاره شد. وقتي به خانه رسيد، ديد مثل گوژپشت نتردام شده است.
نيمه شب با صداي جيغ كبوترهايي كه روي لبه Øصيري پشت پنجره اش تخم كرده بودند، از خواب پريد. ديد گربه اي جهيده است Ùˆ جوجه كبوترها را بلعيده است!
Ùردا ØµØ¨Ø Ø²Ù† به كادر سياسي اش تلÙÙ† كرد Ùˆ با Ù„ØÙ† رمزآلودي Ú¯Ùت: "كبوتر با كبوتر باز با باز..."
كادر سياسي اندكي مكث كرد. از آنجايي كه تلÙÙ† ها كنترل ميشد، او ميبايست طوري مواظب كلمات Ùˆ جملاتش ميشد كه دستگاه استنطاق Ùˆ امنيت Øكومت را مشكوك نكند. ÙˆØشتزده Ùكر كرد كه كدام كبوتر در دام باز اÙتاده است؟
بعد تلگراÙÙŠ Ú¯Ùت: "تا يك ساعت ديگر در جاي هميشگي . . ."
Ùˆ بلاÙاصله تلÙÙ† را قطع كرد.
وقتي در جاي هميشگي همديگر را ملاقات كردند، زن Ú¯Ùت: "نه رÙيق جان . . . من نميخواهم با اين مرد همجوار بشوم! كبوتر با كبوتر باز با . . ."
كادر سياسي با خشم دويد توي ØرÙØ´ Ùˆ Ú¯Ùت: "چطور مي تواني به طبقه كارگر پشت كني؟ پشت كردن به طبقه كارگر خيانت به جنبش Ùˆ توده هاست! Ùرهنگ خرده بورژوازي آنقدر در مغز استخوانت ريشه دوانده كه بايد با خودت يك برخورد اصولي بكني!... طبقه كارگر پيشقراول مبارزه مقدس ماست!..."
بعد از اندكي مكث ادامه داد:‌ "ما اسپارتاكوس را به تو معرÙÙŠ كرديم Ùˆ تو كوس برداشته اي كه او اله است Ùˆ بله است!"
(البته ‌زن هيچ از اله Ùˆ بله مرد چيزي Ù†Ú¯Ùته بود.) Ùˆ بعد با شعري از Ùردوسي به سخنراني غرايش خاتمه داد: "دليران نترسند ز آواز كوس!"
زن وقتي كه با كادر سياسي خداØاÙظي كرد، سراÙكنده Ùˆ غرق در اØساس گناه روبروي آيينه ايستاد Ùˆ صد بار به صورتش سيلي زد Ùˆ به خود Ú¯Ùت: "اي خرده بورژواي كثاÙت خوك صÙت!" (البته تا آنموقع با هيچ خوكي ملاقات نكرده بود. اما شنيده بود كه خوك مدÙوع خودش را مي خورد. Ùˆ به دليل بوي گند Ùˆ غيرقابل تØمل اش، هيچكس را در نزديكي او ياراي تنÙس نيست. Ùˆ به اين خاطر خوك، صÙت بورژواها Ùˆ خرده بورژواها شده است).
زن Ùكر كرد كه بعد‌ از تنبيه سياسي، با قبول همجواري با اسپارتاكوس، بايد آب تطهير روي خود بريزد. بعد از مراسم توبه در آيينه، اسپارتاكوس را به خانه اش دعوت كرد. بعد از شام، اسپارتاكوس با غروري به ظاهر Ùروتنانه سرش را پايين انداخت Ùˆ در Øالي كه با انگشتانش بازي ميكرد Ú¯Ùت:
"زوجه ÙŠ آينده عزيز؛ بايد نزد شما اعتراÙÙŠ بكنم."
زن با كنجكاوي نگاهش كرد.
اسپارتاكوس Ú¯Ùت: "من چند بار زنم را كتك زده ام Ùˆ يك بار وقتي كه شش ماهه Øامله بود، جوري به سينه اش مشت زدم كه نقش ديوار شد. زنم ناله ÙŠ ضعيÙÙŠ كرد Ùˆ ديدم كه خون از زير شكمش روان شد. Øضرت عباسي اش هنوز هم از به ياد آوردن آن ضربه دستم درد ميگيرد! بعد از اينكه از بيمارستان مرخص شد، خانواده اش او را به شهري دوراÙتاده بردند. اما زنم مرا بسيار دوست ميداشت. Ùˆ وقتي كه بچه به دنيا آمد به من تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯Ùت: "همانطور كه تو اراده كردي، از نطÙÙ‡ تو بچه مان پسر از آب درآمد. بيا Ùˆ زندگي را دوباره با هم شروع كنيم." اما اين مادر ولدÙزنايش مرتب از من خرجي ميخواست. من هم براي زهر چشم گرÙتن از مادرش يك ماشين كرايه كردم Ùˆ به آن شهر دوراÙتاده رÙتم Ùˆ پسرم را كه Ùقط 9 روزش بود از آنها دزديدم Ùˆ به آنها Ú¯Ùتم بيلاخ! Øالا خرجش را خودم ميدهم . . . 24 ساعت تمام بدون وقÙÙ‡ در هواي داغ ماه مرداد رانندگي كردم Ùˆ او را با شير خشك Ùˆ آب خنك زنده Ù†Ú¯Ù‡ داشتم تا بالاخره اورا سالم به تهران رساندم Ùˆ يكراست سپردمش دست مادرم تا مادرم بزرگش كند. وقتي كه دم در خانه ÙŠ زنم، بچه ام را براي اولين بار بغل كردم، تصميم خودم را گرÙته بودم. او را Ùشنگي گذاشتم روي صندلي ماشين Ùˆ پايم را Ù…Øكم روي گاز گذاشتم. Ùˆ زنم را ديدم دم در خانه كه جيغ كشان تا وسط كوچه دويد Ùˆ ماشين گرد Ùˆ غبار راه انداخته بود Ùˆ من ديگر از آيينه ماشين به كوچه نگاه نكردم Ùˆ . . ."
زن صورتش را پنهان كرد توي دستهايش Ùˆ با صداي درهم شكسته اي Ú¯Ùت: "ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . . خواهش ميكنم ديگر Ù†Ú¯Ùˆ . . ."
مرد سكوت كرد Ùˆ به چشمهاي زن خيره شد. زن ناگهان ديد كه اسپارتاكوس دوباره به مارلون براندو در Ùيلم اتوبوسي به نام هوس تبديل شد Ùˆ مارلون براندو آرام آرام به يك ببر نر راه راه ÙˆØشي با چشمهاي زرد گرد تغيير شكل داد. Ùˆ آنقدر زن Ùˆ مرد در چشمهاي همديگر خيره نگاه كردند كه زن ناگهان سرش گيج رÙت. Ùˆ در اين گيجي، اسپارتاكوس، مارلون براندو Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØشي مرتب جا عوض ميكردند.
زن ناگهان Øس كرد چيزي مثل يك رگ غضروÙÙŠ يا شايد يك مار كبري توي تنش خيز برداشت Ùˆ با صدايي چند رگه Ùرياد كشيد: جنگ جنگ تا پيروزي... Ùˆ خودش را ديد مثل ژاندارك كه با يك شمشير به جنگ اسپارتاكوس (كه بعدا به مارلون براندو تبديل شد Ùˆ بعد هم ببر نر راه راه ÙˆØشي) رÙته است Ùˆ يك پرچم را هم در باد به اهتزاز درآورده است!
مرد كه در چشمهاي زن تصوير شمشير ژاندارك را ديد، ناگهان با شهامتي خارق العاده، چابكانه جستي زد Ùˆ لبهاي زن را ÙˆØشيانه بوسيد.
بوسه مرد يك Øس غريب Ùˆ Ø®Ùته را در درون زن بيدار كرد Ùˆ زن هم مثل يك ماده ببر ÙˆØشي، لبهاي مرد را به دندان گزيد Ùˆ با ناخن هايش به سينه مرد Ú†Ù†Ú¯ انداخت. ببر نر راه راه ÙˆØشي وقتي كه ديد كه توانسته است ماده ببر را آن طور به هيجان بياورد كه با چنگول هايش سينه اش را خونين Ùˆ مالين بكند، ÙˆØشي تر شد Ùˆ تكه اي از گوشت سÙت او را به دندان گرÙت.
ماده ببر ناله كرد. Ùˆ ببر نر راه راه ÙˆØشي Øقيقتا درياÙت كه او را به تصر٠خود درآورده. بعد هر دو درهم غلطيدند Ùˆ درهم Ùرو رÙتند.
ماده ببر ÙˆØشي در ميانه لذت دردناكش چيزي Ú¯Ùت كه ببر نر (بهتر است Øالا كه درجه ÙˆØشي بودن ببرها را ميدانيم براي سهولت كار از واژه هاي «راه راه» Ùˆ «وØشي» Ùاكتور بگيريم) هر كاري كرد كه ØرÙØ´ را بÙهمد، Ù†Ùهميد... Ùˆ به خود Ú¯Ùت كه چطور با تمام هوش Ùˆ ذكاوت ذاتي اش Ùˆ تيزي چشمهاي قرقي وارش نتوانسته است Øر٠زن را بÙهمد!
خلاصه!... آن مرد كه پيشقراول جهان بدون طبقه بدون استثمار آينده بود، Ùرداي آن شب كذايي، بعد از آيين انتقاد از خود، شد داماد سر٠خانه... اما اين داماد سر٠خانه كه به داماد٠پرولتاريا معرو٠شد، اصلا ميل به كار كردن نداشت.
يك روز مادر٠داماد٠پرولتاريا به عروس خرده بورژوا با نيشخند Ú¯Ùت: «خانم، پسرم مرد٠كار نيست. هيچوقت هم مرد٠كار نبوده است. هميشه زنها خرجش را داده اند. او به خاطر پول Øتي بچه اش را هم سر٠بازار ميÙروشد!»
(بعدا آن مرد به زن Ú¯Ùت كه به دليل شباهتش با «پل نيومن» (Ùˆ نه مارلون براندو) هميشه زنها برايش سر Ùˆ دست ميشكسته اند!)
چندي بعد، طبق يك آيين نامه غيررسمي، Ø·Ø±Ø Ø²Ù†Ø¯Ú¯ÙŠ مشتركش را با زن به اجرا درآورد.
اول: خودش به خانه زن اسباب كشي كرد.
دوم: پسرش را به خانه زن آورد Ùˆ Ú¯Ùت «از امروز بايد به اين خانم بگويي مامان!»
زن مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و پسر هم مات و مبهوت به زن نگاه ميكرد.
سوم: با Øزب درگيري پيدا كرد. Ùˆ دليلش هم اين بود كه چرا رهبران Øزب آنقدر بزدلند كه مبارزه مسلØانه چريكي Ùˆ توده اي را در دستور كار خود قرار نميدهند. Ùˆ تازه، علاوه بر اينها، بعد از دستگيري شمار بسياري از اعضاء Ùˆ متواري شدن رهبران، ارتباطات Øزبي هم براي مدتي از هم گسيخته شد Ùˆ اعضاء، مستقلانه ميبايستي براي ØÙظ جان خود كوشش ميكردند.
چهارم: مرد اندك اندك تبديل شد به ارباب خانه (البته نان آور خانه، زن بود!)
زن در اين هير Ùˆ بير نه راه پس داشت Ùˆ نه راه پيش. هم جان خودش در خطر بود، هم دختر كوچولوي شش ساله اش Ùˆ هم رÙقاي Øزبي اش. يك بار كه زن بعد از خواندن مقاله اي درباره لمپنيسم از او خواست كه خانه اش را ترك كند، مرد مثل يك ببر (با Ùاكتور گرÙتگي از نر راه راه ÙˆØشي) مشتي جانانه به صورت زن زد، جوري كه زن دندان نيش خودش را قورت داد.
زن نگاه كرد ديد كه هيچ ذيروØÙŠ نميتواند در چنين شرايطي به كمك او بشتابد. Ùˆ اگر جيكش در بيايد، جايش در زندان اوين خواهد بود Ùˆ تازه تكلي٠دختر كوچولوي شش ساله اش Ú†Ù‡ ميشد!
پنجم: مرد بيانيه اي صادر كرد در يك ماده كه هر كس بيشتر از 20 هزار تومان پول داشته باشد، بايد سرش از تنش جدا بشود!
ششم:...
Ù‡Ùتم:...
يك روز زن مستأصل Ùˆ ملتهب، تصميم آخر زندگيش را گرÙت. دزدانه دست دختر كوچولوي شش ساله اش را گرÙت Ùˆ به خانه همسر سابقش برد. Ùˆ در Øالي كه سعي ميكرد كه اشكهايش را مثل همان دندان نيشش قورت بدهد Ú¯Ùت:«همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي ام؛ اگر هر اتÙاقي برايم اÙتاد، از دخترم خوب مراقبت كن. Ùˆ به دخترم بگو كه مادرت به خاطر عشق به توده ها كه همگي تبلوري از عشق تو بودند، جهان Ùاني را وداع Ú¯Ùته است.»
همسر عزيز Ùˆ دلبند قديمي، وقتي به صورت كبود Ùˆ ورم كرده زن نگاه كرد، چشمهايش را بست Ùˆ سرش را پايين انداخت تا زن شكل گيري بلور Ø´Ùا٠اشك را در چشمهايش نبيند!
بعد زن، دختر كوچولوي شش ساله Ùˆ همسر قديمي اش را در آغوش گرÙت Ùˆ آشÙته Øال به خانه مادري اش رÙت تا با مادرش خداØاÙظي كند Ùˆ پاكت پلاستيك زندگي اش را در باغچه خانه كودكي اش، زير بوته Ú¯Ù„ ياس كبود دÙÙ† كند. اما در راه به يادش آمد كه كتاب "تولدي ديگر" Ùروغ Ùرخزاد را در خانه اش جا گذاشته. Ùˆ بدون آن كتاب، پاكت پلاستيك زندگيش كامل نميشود. تازه يك كار اساسي ديگر هم مانده بود كه انجام بدهد. با هزار مكاÙات كه شماره تلÙÙ† جديد كادر سياسي اش را پيدا كرده بود، به او تلÙÙ† كرد Ùˆ Ú¯Ùت كه چطور اسپارتاكوس شما او را از برج عاج به مرداب ذلت Ùرو برده است. كادر سياسي اندكي مكث كرد Ùˆ Ú¯Ùت:«خب، مردي كه اينقدر تو را آزار ميدهد، چرا ازش طلاق نميگيري؟»
زن خواست بگويد:«قØبه سگ پدر، نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟» (البته اين ÙØØ´ ها را از اسپارتاكوس ياد گرÙته بود!) اما اينها را Ù†Ú¯Ùت Ùˆ به يك ÙØØ´ كردي كه در آن زمان خيلي مد بود، بسنده كرد! Ùˆ گوشي را گذاشت. Ùˆ دوان دوان به خانه رÙت تا كتاب تولدي ديگر را در پاكت پلاستيكش جا دهد. Ùˆ بعد در كمال خونسردي خودش را به زندان اوين معرÙÙŠ كند. چون در زندان اوين او ميتوانست در كمال آزادي Ùˆ اØترام اعدام شود. اما در زندان ببر نر، او در پشت پوست راه راه او تا ابد به مرگ با شكنجه Ù…Øكوم بود.
در خانه، كتاب را در پاكت پلاستيكش جا داد Ùˆ به مرد Ú¯Ùت:«خداØاÙظ».
هنوز «ظ»ي خداØاÙظي از دهانش خارج نشده بود كه مرد يك تار موي سبيلش را كه تازه چربش كرده بود، كند Ùˆ گذاشت ك٠دستش Ùˆ Ú¯Ùت:«به اين مردي Ùˆ مردانگي قسم اگر بگذارم پايت را از در٠خانه بيرون بگذاري.»
زن كه با ديدن سبيل چرب مرد، ناگهان به ياد دندان نيش قورت داده شده اش اÙتاده بود، به Ùكر چاره اÙتاد تا مرد را هر طور شده به دام بيندازد. Ùˆ با موچين يكي يكي تارهاي سبيل مرد را از ريشه در بياورد Ùˆ ك٠دستش بگذارد. در Ùكر چاره بود كه پاسدارها در٠خانه را كوبيدند Ùˆ مرد را به جرم همكاري با گروه هاي ظاله Ù…Øارب با خدا به زندان انداختند.
زن كه هنوز ÙƒÙÙ† واژه«خداØاÙظ» اش خشك نشده بود، Øالا مجبور شده بود همراه با پاكت٠پلاستيك بدون٠كتاب٠تولدي ديگر، ماهي يك بار زندان اوين را ملاقات كند. Ùˆ از پشت ميله ها، با مرد كه Øالا دوباره به اسپارتاكوس راه راه تبديل شده بود، به Ú¯Ùت ÙˆÚ¯Ùˆ بپردازد.
يك روز كه از زندان اوين برميگشت، ناگهان روØØ´ از تنش جدا شد Ùˆ رÙت توي پاكت پلاستيك قايم شد.
زن به روØØ´ در داخل پاكت پلاستيك نگاه كرد كه مثل يك جنين معصوم آنجا چمباتمه زده بود Ùˆ رويايش اين بود كه يك روز از آنجا پر بكشد Ùˆ به سرزميني برود كه تا ابد در آنجا غريبه باشد.
پاكت پلاستيك در دستش با وزش باد خش خش ميكرد. جسمش هم هيچ Øسي نداشت Ùˆ روØØ´ كه همينطور رويا ميباÙت براي پر كشيدن به يك سرزمين سبز غريبه؛ شعري را زمزمه ميكرد:
هيچ صيادي در جوي Øقيري كه به مردابي ميريزد،
مرواريدي صيد نخواهد كرد.(1)
1ــ برگرÙته از شعري از Ùروغ Ùرخزاد ــ از كتاب تولدي ديگر
www.ezzatgoushegir.com