ارتباط!----عزت السادات گوشه گير

ارتباط!
عزت السادات گوشه گير ــ شيكاگو
به: سعدي سماوي
ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ´Ù†Ø¨Ù‡ بود. يك دوشنبه ابري . . . "جرج" در خانه اش بود.
"ايمان" هم در خانه اش.
ØµØ¨ØØ§Ù†Ù‡
ساعت زنگ نزد. اما راديو با صداي گوينده اخبار روشن شد. "شش سرباز آمريكايي به همراه بيش از پانزده Ù†ÙØ± از بوميان منطقه در يك بمب گذاري در شمال كشور كشته شدند."
"جرج" چشمهايش را باز كرد. ميدانست ساعت 7 ØµØ¨Ø Ø§Ø³Øª. بدون آنكه چشمهايش را دوباره باز Ùˆ بسته بكند Ùˆ يا در رختخواب ÙƒÚ˜ Ùˆ Ù…Ú˜ بشود، از جا برخاست. خميازه اي كشيد Ùˆ به آشپزخانه Ø±ÙØª. در قهوه دان آب ريخت Ùˆ چند تا قاشق قهوه تازه در پياله كاغذي قهوه جوش ريخت.
". . . نيروهاي بنيادگرا در جنوب كشور، جنگ Ù…Ø³Ù„ØØ§Ù†Ù‡ را عليه نيروهاي نظامي آمريكا آغاز كردند. در اين درگيري 18 سرباز آمريكايي Ùˆ بيش از 50 Ù†ÙØ± از مردم بومي منطقه كشته شده Ùˆ شماري زخمي شدند. نيروهاي امنيتي آمريكا . . ."
"جرج" به توالت Ø±ÙØª Ùˆ ايستاده ادرار كرد. بعد روي كاسه توالت نشست. Ùˆ آرام شد. با دستمال كاغذي خود را پاك كرد Ùˆ سيÙون را كشيد. روبروي آيينه ايستاد Ùˆ به چهره اش دست كشيد.
". . . كمپاني هاي گاز Ùˆ Ù†ÙØª . . ."
"جرج" وسط سرش را كه مو نداشت، خاراند.
ـ". . . در قرارداد امضاء شده، كمپاني مزبور قيد كرده بود كه لوله هاي گاز از مناطق . . ."
"جرج" پيراهن خوابش را از تن درآورد و شير آب را باز كرد. آب چه داغ و دلچسب بود.
Ù€". . . Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± زماني رخ داد كه مردم به سركار روزانه خود Ù…ÙŠØ±ÙØªÙ†Ø¯. در اين Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± بيش از 190 Ù†ÙØ± كشته Ùˆ . . ."
"جرج" به زير دوش Ø±ÙØª. آب Ú†Ù‡ زمزمه دلخوشي داشت.
صداي گوينده راديو روي موج هوا بالا Ùˆ پايين Ù…ÙŠØ±ÙØª. گلدانهاي Ú¯Ù„ زينتي در سكوت به نقطه اي نامريي خيره بودند. قهوه به آرامي با آب مخلوط ميشد. Ùˆ ابرهاي خاكستري در بيرون پنجره با ØØ±ÙƒØª باد از هم دور ميشدند. يا شايد به هم نزديك. صداي ريزش آب ميآمد در ØÙ…ام.
ـــــــ
بوي قهوه در خانه پيچيد.
"جرج" پيراهن Ùˆ شلوارش را كه تازه از خشك شويي Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود به تن كرد. به آشپزخانه Ø±ÙØª. در كاسه، سريال Ùˆ شير ريخت. يك موز هم در آن قطعه قطعه كرد. قدري هم در آن كشمش ريخت Ùˆ شروع به خوردن كرد.
روزنامه ØµØ¨Ø Ø±ÙˆÙŠ ميز بود. به تصوير كانديداي رياست جمهوري نگاه كرد.
"كانديداي رياست جمهوري از Ø¬Ù†Ø§Ø Ø¯Ù…ÙˆÙƒØ±Ø§Øª ها كه پيوسته در Ø¯ÙØ§Ø¹ از رئيس جمهوري پشتيباني خود را در جنگ عليه تروريسم Ùˆ اشغال كشور عراق براي ØÙظ Ù…Ù†Ø§ÙØ¹ اقتصادي Ùˆ امنيتي آمريكا اعلام داشته است، خاطرنشان كرد كه . . ."
"جرج" روزنامه را ورق زد. و قهوه اش را نوشيد.
صداي واق واق سگش "شكسپير" كه او را "شكس" صدا ميزد در درگاه پيچيد. زنش "پائولا" با لباس ورزشي همراه با "شكس" در خانه را باز كرد. هواي تازه وارد خانه شد. "شكس" جست و خيزكنان به طر٠"جرج" آمد. "جرج" دستي به سر و گوش "شكس" كشيد و تقويم روزانه اش را باز كرد:
ــ ساعت 10 ØµØ¨Ø Ø¬Ù„Ø³Ù‡ Ø¯ÙØ§Ø¹ÙŠÙ‡ J.M مرد سياهپوستي كه زني را با چند ضربه چاقو به قتل رسانده است.
Ù€ . . .
ــ ساعت 1 بعدازظهر ناهار با "ايمان" در رستوان چيني Ùينكس . . .
ــ ساعت 3 بعدازظهر
ايمان در خانه اش
"ايمان" راديو را خاموش كرد. و همانطور كه در رختخواب دراز كشيده بود با پاهاي برهنه و موهاي ژوليده در هواي سرد آخر زمستان دور كره زمين چرخي زد و دوباره تلپيد (1) توي رختخوابش . . .
آسمان پشت پنجره ابري بود . . . يك بار هم صداي يك كلاغ را شنيد. بعد هم صداي ماشين آتش نشاني يا شايد هم آمبولانس كه جيغ كشان مسير خيابان را پيمود.
روز تعطيلش بود. نميخواست از جايش برخيزد. Ù„ØØ§Ù را كشيد روي سرش. Ú¯ÙØª كاش يك خواب غيرعادي ببيند. اين تنها هديه اي بود كه خداوند غايب تن ميتوانست با يك پروژكتور نامريي روي ØµÙØÙ‡ مغشوش Ùˆ مشوش ذهنش به نمايش بگذارد.
اين تنها آرزوي ØµØ¨Ø Ø±ÙˆØ² تعطيل او بود.
اما آيا با اين هواي ابري و اين صداي كلاغ و ديدار "جرج" در ساعت 1 بعدازظهر، چيزی در روال زندگيش تغيير داده خواهد شد؟
اگر چيزي جرقه ميزد. چيزي Ø³ØØ±Ø¢Ù…يز در ذهن "جرج"ØŒ كه "جرج" Ùقط به يكي از ÙØ±ÙŠØ§Ø¯Ù‡Ø§ÙŠ Ù†ÙˆØ´ØªÙ‡ شده "ايمان" پاسخ ميداد Ùˆ آن ÙØ±ÙŠØ§Ø¯ را به گوش مردم دنيا ميرساند، ديگر براي "ايمان" مهم نبود اگر همان شب روي رختخوابش با تمام جهان Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي كند. ــ ØØªÙŠ Ø§Ú¯Ø± ميل به زندگي پرش ميكرد، از شوق دويدن Ùˆ خنديدن Ùˆ آواز خواندن Ùˆ رقصيدن Ùˆ عشق ورزيدن . . . اما هوا ابري بود Ùˆ اين صداي كلاغ. . .
ناهار
"جرج" وقتي "ايمان" را ديد Ø´Ú¯ÙØª زده شد. اول به وسط سرش كه مو نداشت دست كشيد Ùˆ بعد بدون آنكه تعمدي داشته باشد، ØÙ„قه ازدواجش را دور انگشتش چرخاند. گويي ØÙ„قه ازدواجش پناه Ù…ØÙƒÙ…ÙŠ بود كه ساقه متزلزل اندامش را ميتوانست به آن تكيه بدهد.
قدري سرخ شد.
از دست خودش عصباني شد كه چنين بي اراده سرخ ميشود. او هر گاه در دادگاه از موكلانش Ø¯ÙØ§Ø¹ ميكرد، هميشه ستون استواري براي آنان بود Ùˆ آنان وقتي به چشمهايش نگاه ميكردند، اندامشان اندكي مچاله ميشد Ùˆ پوستشان هم به سرخي ميگراييد. روي صØÙ†Ù‡ تئاتر هم وقتي كه ØÙ‚يقتا با شخصيت نمايش يكي ميشد، ميدانست كه تماشاگران را روي صندلي ميخكوب كرده است. اما چرا ØØ§Ù„ا در ØØ¶ÙˆØ± اين زن كه روي صندلي مقابلش نشسته است، آن هم زني از آن كشور كوچك ØÙ‚ير ناچيز اشغال شده، اينطور خون را به صورتش Ù…ÙŠØªÙˆÙØ§Ù†Ø¯ Ùˆ چشمهاي ريز آبي اش را در كاسه مي دواند؟
صدايش را صا٠كرد Ùˆ ستون اندامش را روي صندلي Ù…ØÙƒÙ… ايستاند. ميدانست صدايش زماني از بار تسلط انباشته ميشود كه از زن پرسش كند. Ùˆ عضلات چهره اش وقتي با استØÙƒØ§Ù… روي استخوانها ميلغزند كه زن مثل يك موكل مجبور به پاسخ باشد. Ùˆ او بدون آنكه Ù…Ú˜Ù‡ بزند، تمام ØØ³ هاي انساني را از خود براند Ùˆ ثابت مثل جغد به چشمهايش خيره نگاه كند.
ØÙ‚يقت اين بود كه "ايمان" كه خيلي ØØ±Ùها براي Ú¯ÙØªÙ† داشت، براي يك Ú¯ÙØª Ùˆ گوي ساده اما جدي درباره تئاتر به ديدار "جرج" آمده بود. Ùˆ "جرج" را هم "سوزان" به او معرÙÙŠ كرده بود Ùˆ Ú¯ÙØªÙ‡ بود كه "جرج" اكثر گروههاي تئاتري شهر را ميشناسد. شايد‌ هم خودش يكي از نمايشنامه هاي تو را به روي صØÙ†Ù‡ بياورد.
همين بود . . . همين . . . به همين سادگي . . .
ــــــ
"جرج" چنگال را در تن نرم گوجه ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ ÙØ±Ùˆ كرد Ùˆ به سرعت آن را در دهان ÙØ±Ùˆ برد. Ùˆ وقتي كه "ايمان" قاشق را در كاسه سوپ گرداند تا قارچ كوچك گريزاني را در گودي هلال قاشقش بقاپاند، "جرج" نگاهش را دزدانه به موهاي سياه انبوهش چراند كه مثل پيچ Ùˆ تاب مارهاي چنبره زده روي شانه هايش رها بود . . . Ùˆ چشمهايش مثل شب تيره Ùˆ تار . . . Ùˆ پر رمز Ùˆ راز . . .
تصور لغزاندن انگشتانش روي پيچ Ùˆ تاب اين موها، گويي او را به سياره مبهم غريبي ميبرد كه در ØØ±ÙƒØª هوايش هم Ú¯Ù… ميشد . . .
"جرج" پرسيد: خيلي وقت است "سوزان" را ميشناسيد؟
"ايمان" Ú¯ÙØª: چند سالي ميشود . . .
«جرج» پرسيد: اولين بار كجا با او آشنا شده ايد؟
«ايمان» چند بار در درون به آرامي تكرار كرد: «كجا»؟... چرا ناگهان «مكان» برجسته شد؟ اهميت «مكان» در چيست؟ «مكان» Ú†Ù‡ تصويري از Ù…Ùهوم را در ذهن «جرج» مي Ø¢ÙØ±ÙŠÙ†Ø¯ØŸ
Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ÙŠ ميكند كه «كجا» براي اولين بار با «سوزان» آشنا شده باشد؟ آيا اصلا ØÙ‚يقتا كجا با «سوزان» آشنا شده است؟ آيا يك سلام Ùˆ Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ در روز اول ديدار ميتواند Ù…Ùهوم آشنايي بدهد؟
آشنايي!... آشنايي!...
«كجا» ØÙ‚يقتا با «سوزان» آشنا شده است؟ اصلا آشنايي يعني چه؟ قدري مكث كرد بعد به تندي Ú¯ÙØª:
ــ در Ù…ØÙŠØ· كار اولم... بعد هم در Ù…ØÙŠØ· كار ÙØ¹Ù„ÙŠ ام بيشتر او را شناختم... Ùكر كرد ØØ§Ù„ا بايد در مورد كار «اولي» Ùˆ كار «آخري» اش به «جرج» ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¨Ø¯Ù‡Ø¯... Ùˆ دوست داشت كه در اين مورد ØØ±ÙÙŠ بزند...
«سوزان» مصرانه به «ايمان» Ú¯ÙØªÙ‡ بود كه با تشخيص روØÙŠÙ‡ اي كه از هر دويتان ميشناسم، تو Ùˆ «جرج» ØØ±Ùهاي زيادي داريد به هم بگوييد Ùˆ ميتوانيد يك Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÙŠ ØºÙ†ÙŠ درباره تئاتر امروز امريكا داشته باشيد. Ú†Ù‡ چيزي از اين مهمتر؟ يك بازيگر امريكايي Ùˆ يك نمايشنامه نويس عراقي...
«جرج» پرسيد: نمايشنامه هايتان درباره چه موضوعاتي است؟
«ايمان» Ú¯ÙØª: هر موضوعي كه بر من تاثير بگذارد Ùˆ...
«ايمان» در همين جا سكوت كرد... ادامه نداد.
«جرج» نگاهش را با اندكي تعجب به چشمهاي «ايمان» سراند و پرسيد:
«با گروه هاي تئاتر خاورميانه اي تماس بگيريد...»
«ايمان» ØÙˆØµÙ„Ù‡ نداشت به اين Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ ادامه بدهد. كليشه اي بودن اين Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ چندان برايش Ù…Ø·Ø±Ø Ù†Ø¨ÙˆØ¯ØŒ بلكه تنگي Ùˆ كوچكي دنياي «جرج» بود Ùˆ Ù„ØÙ†Ù بي اعتنا Ùˆ غير كنجكاوش كه «ايمان» را از ورود به ØÙˆØ²Ù‡ Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ دورتر Ùˆ دورتر ميكرد.
لبخند زد. خودش نميدانست معناي لبخندهاي مقطعي اش چيست. آيا لبخندهايش گريزي ماهرانه بود از يك موضوع به موضوعي ديگر، يا پيوندي بود مثل تكرار يك بيت در شعر براي همآوا كردن ابيات مجزاي ديگر؟...
ايمان لبخند زد. لبخند نبود. يك خنده صدادار هيستريك بود. سعي كرد از اين سياره كوچك بي هوا، به دنياي سبز Ùˆ وسيع نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ù¾Ø±Ø´ كند. Ùˆ غلا٠پر جان نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ø±Ø§ با لذت زير دندانهايش خرد كند تا طعم يك تن سبز را كه به او زندگي ميدهد با تمام سلولهايش Ø§ØØ³Ø§Ø³ كند.
سكوت بود Ùˆ صداي غمچ٠غمچ٠غلاÙ٠سبز نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ø²ÙŠØ± دندانهاي «ايمان»، Ùˆ غلا٠سبز نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ú†Ù‡ صداي آرام Ùˆ پر نوازشي دارد.
Ùˆ «ايمان» چقدر آزاد است با غلا٠سبز نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ø²ÙŠØ± دندانهايش.
Ùˆ «ايمان» Ú†Ù‡ ارتباط عميقي دارد با غلا٠سبز نخود ÙØ±Ù†Ú¯ÙŠ Ø²ÙŠØ± دندانهايش.
سكوت بود. سكوت.
«جرج» Ú¯ÙØª: «ربه كا» نمايشنامه نويس Ùوق العاده اي است. نگاه سياسي Ù…ØØ´Ø±ÙŠ Ø¯Ø§Ø±Ø¯. او را ميشناسيد؟ هم دانشگاهي شما بايد بوده باشد!»
«ايمان» Ú¯ÙØª:« آره... آخرين نمايشنامه چاپ شده اش را اخيرا تمام كرده ام.»
Ùˆ جمله معرو٠كارل ماركس را در Ù¾ÙŠØ´Ú¯ÙØªØ§Ø± كتابش به ياد آورد:
«بورژوازي سرانجام گور خود را ميكند. سقوط بورژوازي و پيروزي پرولتاريا امر ناگزيري است.»
ايمان لبخند زد. ØØ³ كرد چقدر از كلام Ùˆ ØØ±ÙƒØª مطلق دور است.
با خود Ú¯ÙØª: تاريخ Ùˆ اصل هستي در جريان ØØ±ÙƒØªØ´ دوره اي است.
لبخند زد. Ùˆ ØÙˆØµÙ„Ù‡ نداشت كه از «جرج» بپرسد: رابطه وكالت با بازيگري چيست؟ Ùˆ تئاتر سياسي براي او Ú†Ù‡ معنايي در بر دارد؟!
«ايمان» با موهاي سياه مارپيچ اسرارآميزش مثل يك تصوير مبهم Ù…ØªØØ±Ùƒ روبروي «جرج» نشسته بود Ùˆ «جرج» ØØªÙŠ Ù†Ù…ÙŠØªÙˆØ§Ù†Ø³Øª يك لايه از سياهي را كنار بزند Ùˆ به دريچه پر عمق تاريكي قدم بگذارد. شايد به طور تجربي آموخته بود كه سهل Ùˆ ساده زيستن مستلزم ماندن در Ø³Ø·Ø Ø§Ø³Øª. اما مگر تئاتر باز كردن٠آن در٠بسته پر راز Ùˆ رمز نيست؟
«ايمان» ديگر ØÙˆØµÙ„Ù‡ نداشت لبخند بزند. با زبان شكسپيري در ذهنش Ú¯ÙØª: ديالوگ يا پرسش Ùˆ پاسخ؟ مسئله در اين است!
و ليوان آب را بدون انقطاع سر كشيد.
بيرون رستوران باد ميوزيد.
«جرج» به وسط سرش كه مو نداشت دست كشيد Ùˆ كلاهش را به سر گذاشت بعد Ú¯ÙØª: انگار زمستان امسال قصد ندارد سرزمين ما را ترك كند.
«ايمان» دستش را دراز كرد Ùˆ دست «جرج» را كه در دستكش چرمي پيچيده شده بود براي Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظي تكان داد. عادت نداشت به جاي پوست دست، دستكش را لمس كند.
دستش را توي ÙƒÙŠÙØ´ برد Ùˆ خواست نمايشنامه اي را كه درباره مرگ يك سرباز امريكايي در سرزمين اشغالي نوشته بود به «جرج» بدهد. اما رهايش كرد. لبخند زد Ùˆ بدون آن كه دستهايش را در دستكش چرمي بپيچاند در مسير سرد باد ØØ±ÙƒØª كرد.
شام
«شكس» وقتي صداي پاي «جرج» را شنيد به سرعت به Ø·Ø±ÙØ´ دويد Ùˆ دمش را برايش تكان داد. در اتاق نشيمن تلويزيون روشن بود. «پائولا» در ØØ§Ù„ÙŠ كه پيتزا گاز ميزد، نمايشنامه اي را براي روخواني زير لب زمزمه كرد. «جرج» دسته كليد ماشينش را به ديوار آويزان كرد، ÙƒÙŠÙØ´ را گذاشت روي ميز...
«پائولا» از زمزمه كردن ايستاد. از جويدن هم... به ØµÙØÙ‡ تلويزيون نگاه كرد. گوينده اخبار يك دقيقه سكوت اعلام كرد. در سكوت تصاوير سربازان كشته شده نشان داده شد.
گوينده اخبار كه دوباره روي ØµÙØÙ‡ ظاهر شد، «پائولا» دوباره شروع به جويدن كرد. كلمات نمايشنامه را جويده جويده بعد از هر بار قورت دادن ادا كرد.
بعد بي آن كه به «جرج» نگاه كند Ú¯ÙØª:«پيتزا روي ميز آشپزخانه است.»
«جرج» يك آبجو از يخچال بيرون آورد و يك قطعه پيتزا در بشقابش گذاشت و به اتاق نشيمن آمد.
«پائولا» پرسيد: ملاقاتت با آن زن نمايشنامه نويس عرب چطور بود؟
«جرج» Ú¯ÙØª: يك مقدار اطلاعات ميخواست در مورد گروه هاي تئاتري شهر...
«پائولا» پرسيد: كمكش كردي؟
«جرج» Ú¯ÙØª: آره... اما يك جوري بود.
«پائولا» پرسيد: چه جوري؟
«جرج» مكث كرد. آن ØÙ„قه مارپيچ موي سياه را به ياد آورد Ùˆ آن چشمهاي براق Ùˆ تيره... Ùˆ آن لبخندهاي مبهم مكرر... تكه تكه Ú¯ÙØª: يكجوري بود... يكجوري... اما نميدانم Ú†Ù‡ جوري...
«پائولا» دوباره به زمزمه كردن نمايشنامه پرداخت. «جرج» به تلويزيون چشم دوخت. Ùˆ در ØØ§Ù„ÙŠ كه پيتزاي جويده شده را قورت ميداد Ú¯ÙØª:
ــ اين پيتزا را از كجا Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادي. چقدر خوشمزه است.
«شكس» در ØØ§Ù„ÙŠ كه دمش را تكان ميداد به چشمهاي «جرج» خيره شد Ùˆ آب دهانش را قورت داد. «جرج» نتوانست چشمهايش را بگرداند. نگاهش ناگهان مثل يك نيروي رباينده به چشمهاي «شكس» گره خورد. هيچوقت اينطور به چشمهاي «شكس» خيره نشده بود. يا شايد هيچوقت «شكس» اين طور به او نگاه نكرده بود.
چيزي جرقه زد. شايد هم هيچ چيز جرقه نزد. اما ØØ³ كرد كه دارد به دالاني مبهم Ùˆ تيره قدم ميگذارد. به عمق چشمهاي «ايمان»... به آن دايره هاي دوار اسرارآميز... Ùˆ آن لبخندهاي مكرر بعد از جمله هاي نيمه تمام... Ùˆ سكوت هاي طولاني...
ايمان در خانه اش
باد در شاخه هاي پشت پنجره ميوزيد كه «ايمان» پرده ها را كشيد.
Ùكر كرد اگر شام را همراه با اخبار تلويزيون صر٠كند، باز هم اين بغض متورم نتركيده لقمه را در گلويش گير خواهد داد. تازه گرسنه اش هم نبود.
چند بار دور اتاق نشيمن چرخيد. در وسط اتاق ايستاد، دور اتاق چرخيد. وقتي كه وسط اتاق ايستاد، ØØ³ كرد از تمام زوايا Ùˆ شعاعها Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ شده است. وقتي دور اتاق قدم زد، مركز اتاق خيلي از او ÙØ§ØµÙ„Ù‡ داشت.
نميدانست خانه اش كجاست؟ اتاقش كجاست؟ نميدانست آيا ميتواند در مركز يك اتاق بايستد و بگويد: اينجا خانه من است؟
ØØ³ كرد درونش خالي است. خالي از همه چيز...
تنها يك چيز درون خالي او را پر ميكرد: سكوت...
يك سكوت٠زلال٠پر عظمت٠پرسش انگيز...
و نه هيچ چيز ديگر...
1ــ تÙلَپيد: در گويش دزÙولي يعني «تنبلانه خوابيد».
2ــ غÙمچ٠غÙÙ…Ú†Ù: در گويش دزÙولي يعني آهنگ جويدن
mahmag نوشت
سپاس...ماه مگ
publisher@mahmag.org