ب - رمزی ---خاکستری
مامور نیروی انتظامی در قبال دریاÙت مبلغ Ù‡Ùصد-
تومان برای هرسگ ، مامور کشتار آنها می شود.
کسانی Ú©Ù‡ برای زندگی انسانها ارزش قائل نیستند ØŒ آیا برای زندگی Øیوانات ارزش قائل خواهند شد ØŸ!
زمستان سال 1378 در ایران
کارگاه های ساختمانی ، پژوهشگاه مواد و انرژی و
سازمان سنجش .
بنا بر درخواست Ùاز یک سازمان پژوهشگاه Ú©Ù‡ در Øال
بهره برداری بود و تائید مدیریت کارگاه های ساختمانی
پروژهای Ùوق Ùˆ مواÙقت شهداری منطقه مشکین دشت-
کرج ØŒ مامور نیروی انتظامی در قبال دریاÙت مبلغ Ù‡Ùصد-
تومان برای هرسگ ، مامور کشتار آنها می شود.
کسانی Ú©Ù‡ برای زندگی انسانها ارزش قائل نیستند ØŒ آیا برای زندگی Øیوانات ارزش قائل خواهند شد ØŸ!
بازنویسی کارلسروØÙ‡10.06.1378
ب- رمزی
چند روزی می شد که بر٠بصورت پراکنده می بارید .
Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÛŒÙ† پوشیده از بر٠بود Ú©Ù‡ وقتی پا روی آن Ù…ÛŒ گذاشتی راØت بیست سانتی Ùرو Ù…ÛŒ رÙت .
خاکستری دلش هوای قدم زدن کرد ØŒ از جایش برخاسته Ùˆ براه اÙتاد.
از سوز سرمای زمستان ØŒ نوهایش بزیر مادرÙشان چپیده بودند.
Ù„Øظه ای Ù…Ú©Ø« کرده به آنها نگاه کرد ØŒ یک دوچین توله سگ Ú©Ù‡ همگی از نسل او بودند .
چند سالی می شد که در این کارگاه زندگی می کرد . ظاهراً آدمهای بدی نبودند .
وقتی به یاد آورد آن روزی را که …
- سلام ، اسماعیل ، چه کار می کنی ؟ سر توی چاه کردی !
- آها توای ، بیا بیا ! صدآ رو می شنوی ؟ خوب گوش کن !
- انگار یه صدای نآله می آد......
- آره ØŒ Ùکر Ù…ÛŒ کنم یکی از توله سگها اÙتاده این تو ØŒ مادرش از ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ± Ùˆ بر این چاه میگرده Ùˆ ناله Ù…ÛŒ کنه ...
- اینجوری نمی شه ، بزار برم انباری چراغ قوه بیارم .
.
- چی شده آ قا اسماعیل ؟
- چیزی گم کردی ؟
- نه مهندس ........
- پس بیل٠نخوا بون برو سر کارت ! بیت٠المال.........
- ها آمدی ، چراغ قوه چی شد ؟ آ وردی ؟
- آره ØŒ مهند س Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت ØŸ
- هیچی ØŒ بیلو نخوابون ØŒ انگار با بچه طرÙاً ØŒ بیست ساله این پروژه ها رو Ù„Ùت Ùˆ لیس Ù…ÛŒ دن تا پول Ù†Ùت Ùˆ هپل هپولش کنند ØŒ به ما Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسن یاد بیت٠المال Ù…ÛŒ اÙتند .
- هان دیدمش اوناها ØŒ ته چاه ØŒ Øیونکی مچاله شده ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… یه سطل سر طناب ببندیم بÙرستیم توی چاه ØŒ شاید بره توش ØŒ بتونیم بکشیمش بیرون .
- بد Ùکری نیست امتØان Ù…ÛŒ کنیم .
بلاخره بعد از تلاش بسیار اسماعیل راننده بیل برای بیرون آوردن آن طناب به دوره کمرش بسته به درون چاه رÙت ØŒ با وجود خطر گاز ته چاه Ùˆ ریزش دیواره های آن ØŒ این ریسک را کرد تا آن توله سگ را نجات دهد.
خاکستری آن روز در دل به او Ø¢Ùرین Ú¯Ùته بود ØŒ با وجود این آدمها ØŒ مگر Ù…ÛŒ شد آن خبری را Ú©Ù‡ چند روز پیش یکی از سگهای بیابان آورده بود باورکرد .
خبر چنان ÙˆØشتناک بود Ú©Ù‡ از Ùکر کردن به Ø¢ Ù† خوداری کرده ØŒ شروع به دویدن کرد ØŒ یک Ù†Ùس دوید ØŒ تا آنجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توا نست .
تا دورترین نقطه Ù…Øوطه کارگاه رÙت ØŒ تا جایکه دیگر تورسیمی مانع عبورش شد .
وقتی به بالای تپه شنی دپوشده رسید ØŒ تا دور دستها خیره شد ØŒ همه جا سÙید بود Ùˆ هیچ صدايی به گوش نمی رسید ØŒ بجز صدای باد ملایمی Ú©Ù‡ از کوهها Ù…ÛŒ وزید .
برگشته به پشت سر نگاهی انداخت .
نزدیک پارکینک اتومبیل ها خال خالی را دید که روی ماسه ها به تنهای مشغول بازی کردن بود .
همیشه اینطور بود . وقتی به دنیا آمد مادرش مرد Ùˆ از میان Ù‡Ùت خواهر وبرادرش تنها او بود Ú©Ù‡ زنده ماند .
آنهم اگر Ú©Ù…Ú© آن تکنیسین ساختمانی Ùˆ گارگرها نبود Ú©Ù‡ هر روز برایش شیر Ùˆ غذا تهیه Ù…ÛŒ کردند Ùˆ Øتّی بعضی روزهای تعطیل هم به کارگاه Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ غذایش Ù…ÛŒ دادند ØŒ تا Øال زنده نمانده بود .
امّا بعضی وقتها هم باید گرسنگی را تØمل Ù…ÛŒ کرد چرا Ú©Ù‡ مشکلات زندگی این انسانها را چنان در خود غرق Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ گاهاً خودرا نیز Ùراموش Ù…ÛŒ کردند Ú†Ù‡ رسد به خال خالی .
با هر بدبختی بود بلاخره توانست زنده بماند ، گاهی از اوقات قاطی توله سگهای خاله هایش می شد . وقتی همه دختر خاله ها و پسر خاله ها غذایشان را می خوردند و پستان مادرشان را رها می کردند ، نوبت به خال خالی می رسید ، از هر پستانی چند قطره شیر ، آنقدر میک می زد تا خالاش بصدا در آمده با یک لگد او را از خود ش جدا می کرد ، همیشه گرسنه بود مگر روزهای که آدمهای کارگاه به دادش می رسیدند .
بخاطر همین قدو قوارش کمی کوچکتر از بقیه توله سگهای همسنش مانده بود .
امًا بلاخره بزرگ شد ØŒ اگرچه Ú©Ù…ÛŒ کوچکتر ØŒ Øالا روی برÙها این طر٠آنطرÙ
می دوید و با خود بازی می کرد .
از بچگی همین طور بازی گوش بود و بیشتر وقتها به تنهای بازی می کرد .
یک روز از Øسین یکی از راننده های بیل پرسیدم ...
- راستی Øسین چرا این توله سگ اینقدر کوچیک مونده ØŸ
در جواب بعداز آهی Ú©Ù‡ از درون کشید Ú¯Ùت ...
- آه ، نپرس ، درده یعتیمی رو من کشیدم می دونم یعنی چه ، همیشه گرسنه ای هر کی از راه می رسه تو سرت می زنه .................
Ø¢Ùتاب در Øال غروب کردن بود ØŒ خاکستری پاین آمده به طر٠پارکینگ Øرکت کرد .
کارگاه تعطیل شده Ùˆ همه رÙته بودند ØŒ سکوت سرتاسر کارگاه را Ùرا گرÙته بود Ùˆ Ùقط صدای صوت نگهبانی بود Ú©Ù‡ گهگاهی شنیده Ù…ÛŒ شد .
صدای بیل بکهو که بلند شد ، خاکستری هم سرش را بلند کرده به اطرا٠نگاهی انداخت ،
کارگران Øاظر شده به سر کارهایشان Ù…ÛŒ رÙتند .
Ùتپلی هنوز خواب بود ØŒ مادرش هم در کنار او دراز کشیده ØŒ دم تکان Ù…ÛŒ داد .
وقتی مهندس ها یکی یکی از راه می رسیدند ، آنها می باید پاکینگ را ترک می کردند .
اولین اتومبیل Ú©Ù‡ از راه رسید ØŒ مادرتÙپلی از جایش برخاسته از پارکینگ خارج شد امّا تÙپلی میلی به این کار نداشت ØŒ مهندس بوق اتومبیل را به صدا در آورد .
با شنیدن صدای بوق از جایش پریده، در Øالی Ú©Ù‡ انگار روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد ØŒ خودرا از پارکینگ بیرون کشید .
خاکستری همیشه Ùکر Ù…ÛŒ کرد این توله سگ چگونه Ù…ÛŒ خواهد از Ú†Ù†Ú¯ دشمنانش Ùرار کند .زمانی Ú©Ù‡ بدنیا آمد شش خواهر Ùˆ برادر دیگر هم داشت ØŒ امّا همگی آنها یکی پس از دیگری مردند Ùˆ Ùقط او بود Ú©Ù‡ زنده باقی ماند .در نتیچه سهم شیر همه آنها را بتنهای Ù…ÛŒ خورد ØŒ چنان تÙپل شده بود Ú©Ù‡ وقتی راه Ù…ÛŒ رÙت انگار روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد Ùˆ بزØمت خود را به این طر٠و آنطر٠می کشید .
اÙراد کارگاه علاقه خاصی به او داشتند Ùˆ دائم سر به سرش Ù…ÛŒ گذاشتند Ùˆ با او بازی Ù…ÛŒ کردند . او هم از این کار بدش نمی آمد مخصوصاً زمانی Ú©Ù‡ نظر آقا کارگر بچه سال آشپزخانه شکمش رامی خاراند.
بامزه تر از همه خال خالی بود Ú©Ù‡ سر به سرش Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ تÙپلی Ú©Ù‡ نمی توانست پابه پای او بدود ØŒ ایستاده Ùˆ Ùقط پارس Ù…ÛŒ کرد ØŒ آن هم Ú†Ù‡ پارسی ØŒ با صدای نازکی Ú©Ù‡ بزور شنیده Ù…ÛŒ شد .
وقتی از پارکینگ بیرون آمد Ùˆ قدم روی برÙها گذاشت Ú©Ù…ÛŒ به خود لرزید ØŒ امّا Ùوراَ جای برای لمیدن پیدا کرده بطر٠آن دوید .
خاکستری به اطرا٠خود به دقت نگریست ØŒ چیزی را Øس Ù…ÛŒ کرد امّا نمی دانست چیست ØŸ
شامه اش را تیز کرده چندین بار Ù†Ùس عمیق کشید ØŒ باز هم چیزی Øس نکرد ØŒ تصمیم گرÙت از Ù…Øوطه کارگاه بیرون رÙته Ùˆ گشتی در اطرا٠بزند .
آهسته اهسته قدم بر می داشت ، با دقت به اطرا٠نگاه می کرد ، به آدمهای که از مقابلش می گذشتند ، خوب تماشا می کرد ، چیز عجیبی نمی دید .
Øس غریبی داشت ØŒ Ùضا برایش سنگین Ùˆ غیر قابل تØمل بنظر Ù…ÛŒ رسید .
بسرعت به طر٠کارگاه برگشت ØŒ وقتی بچه هایش Ùˆ نوه هایش را دید Ú©Ù…ÛŒ آرام گرÙت .
توله ها در Øال بازی کردن Ùˆ دویدن بودند Ùˆ مادرشان در Øال استراØت .
امروز Ø¢Ùتاب خوبی در آمده ØŒ اگه همینطور ادامه پیدا کند همه برÙها را آب Ù…ÛŒ کند .........
دراز کشیدن زیر این Ø¢Ùتاب Ú†Ù‡ Ú©ÛŒÙÛŒ Ù…ÛŒ داد ØŒ اما یک مگس مزاØÙ… نمی گذاشت ØŒ دائم به میان پشمهایش رÙته او را اذیت Ù…ÛŒ کرد . چند بار سعی کرد خودرا از شر آن خلاص کند امّا نشد ØŒ بناچار از جایش برخاسته بطر٠دیوار کناری پارکینگ رÙت ØŒ پهلویش را به آن مالید ØŒ مگس مزاØÙ… از میان پشمهایش بیرون آمده پرواز کرد .
خاکستری با دیدن خال خالی Ú©Ù‡ روی ماسه شسته ها مشغول بازی بود ØŒ بطرÙØ´ دوید .
- خال خالی ، چه می کنی ؟ بازهم گودال می کنی ، برای چه ؟
- دوست دارم ، می رم توش ، ا٠نجوری که دلم می خواهد توش غلط می زنم ، می دونی من هیچ وقت نتونستم خود مو زیر یکی از خاله هام گرم کنم .
هر وقت ا٠مدم تا گرم بشم یکی از بچه ها ا٠مد منو بیرون کرد ØŒ امّا Øالا اینجا ØŒ توی این گودا Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خودم کندم ØŒ Ù…ÛŒ تونم هر چقدر دلم Ù…ÛŒ خواهد بخوابم ØŒ هر جوری Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواهد غلط بزنم
خاکستری تازه Ùهمید Ú©Ù‡ چرا خال خالی این همه به کندن این گودال ها علاقه دارد ØŒ جایکه Øیوان خودش را بتواند راØت اØساس کند .
خاکستری دیگر چیزی Ù†Ú¯Ùت بطر٠نگهبانی راهش را کج کرده براه اÙتاد .
عادت داشت گاهی اوقات جلوی در نگهبانی Ù…ÛŒ نشست ØŒ ورود Ùˆ خروج Ø¢ دمها را تماشا Ù…ÛŒ کرد ØŒ در Øالی Ú©Ù‡ دمش را تکان Ù…ÛŒ داد .
نیم نگاهی به بیرون از Ù…Øوطه کارگاه انداخت ØŒ کسی را ندید ØŒ خیابان سوت وکور بود .
انگار Ú©Ù‡ خیالش راØت شده باشد ØŒ جلوی درب ورودی کارگاه نشست Ùˆ سرش را بر روی دستش گذاشت .
Ø¢Ùتاب در Øال غروب کردن بود ØŒ از سمت غرب ابرهای سیاهی به سمت شرق در Øال Øرکت بودند.
خاکستری از بوی هوا اØساس کرد ØŒ امشب بر٠خواهد بارید .
پس باید جای گرمی برای خود Ùˆ خال خالی پیدا Ù…ÛŒ کرد ØŒ به دنبال خال خالی رÙت .
چند بار پارس کرد ØŒ سپس بطر٠کوپه ماسه شسته ها رÙت ØŒ از او خبری نبود .
به گودالهای کنده شده توسط خال خالی یکی یکی سرک کشید ، باز هم خبری نبود ، با خود
اندیشید ØŒ نکنه در چاه اÙتاده باشد ØŸ
بطر٠چرخ چاه Ú©Ù†ÛŒ در Ù…Øوطه کارگاه رÙت ØŒ وقتی سر چاه رسید ØŒ شروع به پارس کردن کرد ØŒ امّا خبری نبود .
از خود سوا Ù„ کرد ØŒ پس کجا Ù…ÛŒ تواند رÙته باشد ØŸ
تنها یک جا Ù…ÛŒ توانست باقی مانده باشد ØŒ Ù…Øوطه انبار قرقره کابلها، برای Ù…ØاÙظت از
آ نها رویشان رابا چادر برزنتی پوشانده بودند ، جای خوبی بود ، مخصوصاً موقعیکه
آقاخانی کارگر انبار بخاری صØرای را برای درست کردن چای Ùˆ گرم شدن روشن Ù…ÛŒ کرد ØŒ گرمای مطبوی زیر چادر Ù…ÛŒ پیچید .
از میان شکا٠تورسیمی کشیده شده دور Ù…Øوطه انبار کابلها خودرا به داخل کشید .
بطر٠چادربرزنتی رÙت ØŒ جايیکه Øدس Ù…ÛŒ زد خال خالی آنجا باشد .
سرک کشید ØŒ بله خال خالی آنجا بود ØŒ در Øال چرت زدن ØŒ با شنیدن صدای خاکستری از جایش پرید Ù‡ با خوشØالی او را دعوت به داخل کرد .
خاکستری هم بدش نمی آمد ، جای خوبی بود ، اگر هم بر٠می بارید از سرما در امان بودند .
بطر٠خال خالی رÙت ØŒ در Øالی Ú©Ù‡ سرو صورتش را لیس Ù…ÛŒ زد به روی زمین نشست
و خال خالی را هم به زیر شکمش کشید ...............................
بر٠خوبی باریده Ùˆ همه جارا دوباره سÙید کرده بود Ùˆ هنوز هم ا دامه داشت .
ساعت نزدیک هشت ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ùˆ خال خالی هنوز خواب ØŒ خاکستری دلش نمیآ مد از جایش برخاسته Ùˆ گشتی بزند، چرا Ú©Ù‡ خال خالی در کمال آرامش در آغوش خاکستری خوابیده بود .
ترجیع داد او هم در همان Øال چرتی بزند ØŒ خوب مزاØÙ…ÛŒ هم Ú©Ù‡ وجود نداشت ØŒ معمولاَ
روزهای برÙÛŒ کارگاه به Øال نیمه تعطیل در Ù…ÛŒ آمد .
دوباره پلکهایش در Øال سنگین شدن بود ند به یاد روزی اÙتاد Ú©Ù‡ یکی از سگها برای جستجوی غذا سرش را داخل Øلب روغن کرده بود Ùˆ دیگر نمی توانست آنرا خارج کند .
آنروز چقدر به این صØنه اÙراد کارگاه خندیده بودند ØŒ تا اینکه Øسین یکی از راننده ها با
Ú©Ù…Ú© یکی از کارگرها با بریدن Øلب روغن موÙÙ‚ شدند آنرا از سر Øیوان خارج کنند.
یاد آوری آنروز برایش خوشایند بود ØŒ خاطراتش را به گذشته برد ØŒ به روزی Ú©Ù‡ به این کارگاه آمده بود ØŒ ا ز همه جا رانده شده بود ØŒ هیچ جا نتوانسته بود برای خود مکان مناسبی پیدا کند ØŒ دائماَ در Øال تغیر مکان بود ØŒ بخاطر ØÙظ جانش از شهر بیرون زده بود ØŒ در بیابانها هم Ú©Ù‡ چیزی برای خوردن یاÙت نمی شد . به هر باغی هم Ú©Ù‡ قدم Ù…ÛŒ گذاشت بلاÙاصله با اعتراض روبرو شده ØŒ بیرونش Ù…ÛŒ کردند .
Ùقط در این کارگاه ساختمانی بود Ú©Ù‡ کسی کاری به کارش نداشت. باقی مانده غذای پرسنل اداری را داخل گودال دÙÙ† زباله Ù…ÛŒ ریختند بقدر Ú©Ùایت جوابگوی سیر کردن شکمش بود . دل خوش بود ØŒ اگر Ú†Ù‡ بعضی روزها ØŒ مخصوصاَ روزهای تعطیل از Ù„Øاظ غذا در مضیقه میماند ØŒ ولی دل خوش بود ØŒ بچه هایش را Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ رشد Ù…ÛŒ کنند ØŒ صاØب بچه Ù…ÛŒ شوند Ùˆ هر کدام به راهی بدنبال سرنوشت خویش Ù…ÛŒ روند .
غرق این اÙکار بود Ú©Ù‡ ناگهان صدای مهیبی اورا به خود آورد ØŒ بلاÙاصله از جایش پرید ØŒ سرش را از زیر چادر برزنتی بیرون آورد ØŒ بازهم چیزی ندید ØŒ بیرون جسته به طر٠Øصار تورسیمی رÙت ØŒ بازهم چیزی ندید ØŒ از Øصار بیرون رÙت ØŒ کامیونت نارنجی رنگی را دید Ú©Ù‡ نزدیک پارکینگ ایستاده است Ùˆ صد مترآنطرÙتر مردی را دید Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ به دست در Øال دویدن به دنبال ماده سگی Ú©Ù‡ در Øال Ùرار بود .در Øالی Ú©Ù‡ طنین صدای دومین شلیک در Ùضای کارگاه Ù…ÛŒ پیچید ØŒ ماده سگ را نقش بر زمین کرد .
برای خاکستری باور کردنی نبود ØŒ بسرعت بطر٠Øصار سیمی برگشت ØŒ از آن گذشت ØŒ به زیر چادر برزنتی رÙت.
خال خالی بی خبر از همه جا هنوز خواب بود .
- بیدار شو ! پاشو ! باید بریم ، زود باش !
- کجا ؟
- نپرس ! زودد باش ، بدنبال من بیا !
بسرعت از زیر چادر برزنتی خارج شد ØŒ در Øالی Ú©Ù‡ به طر٠تپه های شنی Ù…ÛŒ دوید Ùˆ خال خالی هم به دنبالش ØŒ یک Ù†Ùس دوید ØŒ بدون Ù…Ú©Ø« کردن ØŒ مغزش دیگر کار نمی کرد ØŒ برایش غیرÙقابل باور بود .
وقتی به بالای تپه شنی رسید ØŒ Ù„Øظه ای Ù…Ú©Ø« کرد ØŒ تا پشت سرش را نگاه کند ØŒ امّا جرأت این کار را نیاÙت .
از آنجا بطر٠گودال بزرگی که منتهی به دهنه تونل تاسیسات می شد دوید و به دنبالش خال خالی ، وارد تونل شدند . وقتی اولین پیچ تونل را گذشتند ، تاریکی مطلق بود ، جايیکه می شد تا ابد در آن گم شد .
معنی آن چیزی را Ú©Ù‡ مدتها بود در درونش موج Ù…ÛŒ زد تازه Ùهمید ØŒ پس خبر درست بود Ù‡ ØŒ اینجا هم آسایشی وجود ندا رد ..................................................................
امّا ÙˆØشتناکتر از آن بود Ú©Ù‡ Ùکر Ø´ را Ù…ÛŒ کرد !
تا به Øال چنین چیزی را به یاد نداشت ØŒ چوب ØŒ سنگ ØŒ لگد ØŒ ا نواع Ø¢ زا ر وا ذیت را دیده بود ØŒ امّا این چنین کشتاری را هرگز به یاد نداشت .
خال خالی در Øالی Ú©Ù‡ خبر از هیچ چیز نداشت ØŒ بدنبال خاکستری Ù…ÛŒ رÙت ØŒ تقریباً چسبیده به ا Ùˆ ØŒ خاکستری برای چند Ù„Øظه اورا Ùراموش کرده بود ØŒ وقتی به خود آمد ØŒ بی اختیار خال خالی را درآغوش گرÙته شروع به لیسیدن کرد .
- چی شده خاکستری ؟
- چرا یه دÙعه دویدی !ØŸ
- صدای چی بود ؟
- نپرس ، خال خالی ، نپرس !
- Ùقط یادت باشه ا ز من دور نشو !
نمی دانست چه بگوید ؟ به خود امید واری می داد که شاید همین یک بار باشد ، بروند و دیگر برنگردند .
چند ساعتی گذشت ، خال خالی گرسنه اش شده بود و دائماً بی تابی کرده می خواست از تونل خارج شود .
مدتی هم گذشت ØŒ بلاخره خاکستری تصمیم گرÙت خودش سرکی بکشد .
آهسته آهسته قدمهایش را در دل تاریکی بلند کرده روی زمین Ù…ÛŒ گذاشت ØŒ پیچ تونل را Ú©Ù‡ دور زد دوباره روشنای دیده شد ØŒ بطر٠آن رÙت .
وقتی به ورودی دهنه تونل رسید ØŒ ایستاده خوب گوش داد ØŒ هیچ صدای نمی آمد ØŒ وقتی مطمئن شد از سرا شیبیی دهنه تونل بالا رÙت .
بطر٠پارکینگ خیره شد ، کسی را ندید ، از کامیونت نارنجی رنگ خبری نبود ، کارگاه
تعطیل شده Ùˆ همه رÙته بودند .
تپلی را دید Ú©Ù‡ همراه مادرش از سمت نگهبانی Ù…ÛŒ آمدند ØŒ به Ù…Øض دیدن آنها شروع بدویدن بطرÙشان کرد .
Ù„Ú©Ù‡ های خون بروی بر٠سÙید اطرا٠مØوطه پارکینگ به چشم Ù…ÛŒ خورد ØŒ تا چشمش به آن اÙتاد ایستاد ØŒ جرعت Øرکت کردن نداشت ØŒ برایش غیر قابل تصور بود .
بوی خون که به مشامش رسید ، دیوانه شد ، دهانش ک٠کرده ، بی اختیار شروع به پارس کردن کرد
هوا تاریک شده ØŒ Ù„Ú©Ù‡ های ابر در آسمان پراکنده شده بودند Ùˆ جلوی تابش مستقیم نور ماه را Ù…ÛŒ گرÙتند .
سگی بر بالای تپه شنی ایستاده بود Ùˆ زوزه Ù…ÛŒ کشید در Øالی Ú©Ù‡ قطرات اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود تا با اولین پلک زدن بر روی زمین بچکد . ...................
سرمای بدی بود ØŒ تا مغز استخوان پیش Ù…ÛŒ رÙت . با اینکه دیشب را نخوابیده بود باید تمام روز را بیدار Ù…ÛŒ ماند Ùˆ Øواسش را جمع Ù…ÛŒ کرد ØŒ نباید اجازه Ù…ÛŒ داد تا سرما کرختش کند .
از جایش بر خاسته ØŒ شروع به راه رÙتن کرد ØŒ بطر٠ساختمان در Øال اØداث رÙت تا از آنجا به جاده نظری بیاندازد .
نباید غاÙÙ„ گیر Ù…ÛŒ شد ØŒ تا دور دستها خیره شد ØŒ چیزی ندید ØŒ مکان نسبتاً بلندی را انتخاب کرده همانجا نشست Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ در اعماق ذهنش به دنبال چیزی Ù…ÛŒ گشت ØŒ جاده را زیر نظر گرÙت .
توپلی از سرما زیر یکی از اتومبیلهای پارک شده در پارکینگ لمیده بود و مادرش در میان گودال زباله ها در جستجوی غذا بود .
از خال خالی طبق معمول خبری نبود ØŒ لابÙد باز در Øال کندن گودال در ماسه ها بود یا در یکی از آنها برای خودش در Øال چرت زدن .
چند سگ دیگر Ú©Ù‡ همگی از نسل خاکستری بودند ØŒ در Ù…Øوطه کارگاه پخش بودند .
ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود ØŒ Ø¢Ùتاب هم با کنار رÙتن ابر ها با خجالت Ùˆ دزدکی از پشت آنها سرک Ù…ÛŒ کشید ØŒ امّا رمقی نداشت تا از سوز سرما ÛŒ بر٠بکاهد .
در یک Ù„Øظه کامیونت نارنجی رنگ با سرو صدای زیاد مقابل درب ورودی کارگاه توق٠کرد ØŒ مردی با لباس نظامی سبز رنگ در Øالی Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ Ú˜- Ø« در دست داشت از داخل آن بیرون پریده Ùˆ به طر٠گودال زباله ها شروع به دویدن کرد .
پنچاه قدمی مانده به گودال ایستاده ØŒ نشانه رÙت .
صدای انÙجار جاشنی درÙضای کارگاه پیچید .
قبل از آنکه سگ بیچاره به خود بیاید تا ببیند صدا از کدام سمت بود ، گلوله شکمش را متلاشی کرده بود ، دومین شلیک ، مغزش را ..............................................
سراسیمه ØŒ کارگران مشغول کار در ساختمان بیرون ریختند ØŒ پرسنل دÙتری از اطاق ها یشان خارج شدند .
همه با تعجب می پرسیدند ، چی شده ؟
- عجب ! ژ ث برای کشتن سگ !؟
Ùˆ یکی از نگهبانان کارگاه Ú©Ù‡ آنجا Øضور داشت ØŒ Ú¯Ùت ...............
- برای کشتن هر سگی Ù‡Ùصد تومان Ù…ÛŒ گیرد .
مامور نیروی انتظامی پیروزمندانه بر بالای لاشه سگ ایستاده ، ا طرا٠را نگاه می کرد.
یکی از کارگران با اعتراض Ú¯Ùت ..............
برای Ú†ÛŒ این Øیونای زبون بسته رو Ù…ÛŒ کشین ØŸ
و در جواب از مدیر کارگاه شنید که ..............
- Ø¢ قا باعث آلودگی Ù…Øیط Ù…ÛŒ شوند ......ØŒ نجاست همه جای کارگاه را گرÙته .........
Ùˆ کارگری در جواب Ú¯Ùت .........
- وقتی برای انسانها ارزش قائل نباشند ØŒ برای Øیوانات Ù…ÛŒ خواهند باشند .........
- چه ربطی داره آقاجان ، اصلاً چرا اینجا ا یستادید ؟ بروید سرکارهایتان !
- ربطش همینکه مهندس ØŒ وقتی Øقوق مارو چهار ماه ØŒ پنچ ماه ØŒ نمی دهید ØŒ ما Ú©Ù‡ هیچ ØŒ Ùکری به Øال زن Ùˆ بچه های ما نمی کنید Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ گناهی کردند ØŸ
Ù…ÛŒ خواهین به این زبون بسته ها رØÙ… کنید ...........................................................
Ùتوپلی Ú©Ù‡ از صدای گوله به ÙˆØشت اÙتاده بود از پاکینگ خارج شده بطر٠نگهبانی Ù…ÛŒ دوید ØŒ وقتی مامورنیروی انتظامی چشمش به آن اÙتاد ØŒ بی درنگ به دنبالش شروع به دویدن کرد ØŒ بلاÙاصله به آن رسید ØŒ ابتدا نشانه رÙت ØŒ امّا از تصمیمش منصر٠شده ØŒ تÙÙ†Ú¯ را در دست گرÙت Ùˆ با قنداق اسلØÙ‡ مهکم شروع به ضربه زدن بر سر Øیوان کرد .
در همان چند ضربه اوّل توپلی نقش برزمین شد ØŒ در Øالیکه صدای ناله Ø®ÙÛŒÙÛŒ به همراه خون از دهانش خارج Ù…ÛŒ شد با چند ضربه دیگر بکلی صدایش قطع شد .
با اشاره مامور نیروی انتظامی کامیونت پیش آمده لاشه هارا داخل آن انداخته سپس از کارگاه خارج شدند .
خاکستری وقتی به خود آ مد که دیگر دیر شده بود و هیچ کاری ا ز دستش بر نمی آ مد ،
سرتا پای وجودش را خشم Ùرا گرÙته بود ØŒ به طر٠تپه ماسه ها رÙت .
خال خالی را دید Ú©Ù‡ ایستاده ØŒ او نمی دانست Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ اتÙاقی اÙتاده است ØŒ امّا هر Ú†Ù‡ بود برایش خیلی درناک بود Ùˆ Øس مبهمی به او Ù…ÛŒ Ú¯Ùت با خشم باید پارس کرد Ùˆ به Ù…Øض دیدن خاکستری شروع به پارس کردن کرد .
طی روزهای بعد ا وضاع از همین قرار بود ، کامیونت از راه می رسید و به دنبال آن سگی شکار می شد .
چند بار هم دنبال خاکستری کرده بود . ا مّا با Ùرار به موقع توانسته بود از تیررس آن خارج شود .
معمولاً از دو مسیر Ù…ÛŒ Ø¢ مد ØŒ یا از درب وردی اصلی وارد Ù…ÛŒ شد یا از درب Ùاز یک Ú©Ù‡ بداخل Ù…Øوطه کارگاه ساختمانی باز Ù…ÛŒ شد .
خاکستری هم همیشه در نقطه ای Ù…ÛŒ نشست Ú©Ù‡ بتواند از دور هر دو مسیر را زیر نظر داشته باشد ØŒ به Ù…Øض شنیدن صدای کامیونت در جهت مخال٠آن شروع به دویدن Ù…ÛŒ کرد .
تقریباً دیگر بجز او و خال خالی سگی باقی نمانده بود ، خال خالی را قانع کرده بود که اگر او کشته شد ، دیگر اینجا نماند.
از این رو همیشه سعی می کرد مامورنیروی انتظامی را در سمتی به دنبال خود بکشد که آنجا خال خالی نباشد .
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ دیگر از کامیونت خبری نبود ØŒ بخود Ú¯Ùت ..........
- نباید Ùریب خورد ØŒ Øتماَ نقشه ای در کار است .
از زمانی Ú©Ù‡ به یاد داشت در Øال Ùرار بود ØŒ البته این Ùرارها برایش نوعی مبارزه بود ØŒ مبارزه برای بقا ØŒ امّا این بار ...................................................................
دیگر نمی خواست Ùرار کند ØŒ این بار Ù…ÛŒ باید Ù…ÛŒ ماند Ùˆ Ù…ÛŒ جنگید Ùˆ Øتّی کشته Ù…ÛŒ شد .
باید رودر رو می جنگید .
اگرچه Øری٠نامرد Ùˆ بی رØÙ… بود . باید Øری٠را خسته Ù…ÛŒ کرد تا با کشته شدنش قضیه برای شکارچی تمام شده تلقی Ù…ÛŒ شد . در این صورت شاید خال خالی مجال Ù…ÛŒ یاÙت تا زنده بماند ØŒ چرا Ú©Ù‡ اگر Øری٠خسته Ù…ÛŒ شد Ùˆ بر اثر لجاجت خود در این جنگ نابرابر خود را قانع Ù…ÛŒ یاÙت با ارضا شدن تمایلات ÙˆØشیانه اش دست از ادامه کشتار بر Ù…ÛŒ داشت .
این بود Ú©Ù‡ تصمیم گرÙت تا آنجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تواند Øری٠را به دنبال خود به این طر٠و آنطر٠بکشد تا اورا خسته Ùˆ ناتوان کند .
مسیر های مختلÙÛŒ برای خود در نظر گرÙت ØŒ مسیر های Ú©Ù‡ ادا مه تعقیب را غیر ممکن
Ù…ÛŒ کرد . مثلاََ از زیر تورسیمی انباره قرقره های کابل ها Ù…ÛŒ گذشت ØŒ سپس از آنجا به سمت خانه های کارگری Ù…ÛŒ رÙت .
چرا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست همیشه تعدادی کارگر جلوی خانه های کارگری مشغول نظاÙت یا کارهای شخصی خود هستند Ùˆ شکارچی با وجود آنها نمی توانست به خوبی شلیک کند .
وقتی خاکستری چشمهایش را باز کرد ØŒ همه جا را یک دست سÙید دید ØŒ دوباره بر٠خوبی باریده بود .
امروز Ù…ÛŒ توانست با خیال راØت آسوده در پارکینگ استراØت کند ØŒ روزه جمعه بود Ùˆ کارگاه تعطیل .
دوباره چشمهایش را بست ØŒ توپلی را در Øالی Ú©Ù‡ روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد دید Ú©Ù‡ به طر٠آبدار خانه Ù…ÛŒ رÙت تا طبق معمول هر روز جیره غذایش را از نظرآقا کارگرنوجوانی Ú©Ù‡ اهل اÙقانستان بود Ùˆ در آبدار خانه کار Ù…ÛŒ کرد ØŒ دریاÙت کند .
وقتی پشت پنچره آبدرخانه رسید با صدای نازکی شروع کرد به پارس کردن .
نظر آقاهم بلاÙاصله با شنیدن صدای او به پشت پنچره رÙته Ùˆ Ú¯Ùت .............
- ها تويی ، توپلی آمدی ، لابد بازهم گرسنه هستی ؟
- صبرکن ! الان برات غذا می آرم ................
ظر٠پلاستیکی را Ú©Ù‡ مقداری گوشت Ùˆ چربی داخل آن ریخته بود ØŒ برداشته به طر٠توپلی رÙت .
توپلی هم با Øس کردن بوی غذا شروع به بالا Ùˆ پايین پریدن کرد Ùˆ نظر آقا هم تکه های گوشت را بطرÙØ´ پرت Ù…ÛŒ کرد Ùˆ توپلی بدون اینکه مجال اÙتادن آن را به روی زمین بدهد ØŒ آنرا در هوا قاپ زده Ùˆ Ù…ÛŒ خورد .
خاکستری باز به یاد آورد آن روزی را Ú©Ù‡ Ùتوپلی کشته شد ØŒ نظر آقا جلوی خانه های کارگری نشسته Ùˆ با آن چشمان بادامیش چقدر گریه کرده بود .
خاکستری از یاد آوری آن روز بسیار غمگین شد ØŒ چشمهایش را باز کرده به طر٠درب نگهبانی رÙت ØŒ چند متری مانده به آن ایستاد ØŒ اطرا٠را خوب نگاه کرد ØŒ چیزی ندید ØŒ Øسش به او چیزی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت ØŒ امّا نمی دانست چیست ØŸ
نگران خال خالی بود که هنوز در پارکینگ لمیده بود .
با خود کلنجار Ù…ÛŒ رÙت Ú©Ù‡ برود یا برگردد Ú©Ù‡ ناگهان صدايی شنید ØŒ صدای موتور کامیونتی Ú©Ù‡ به طر٠درب کارگاه ساختمانی Ù…ÛŒ آمد .
آری خودش بود ØŒ کامیونت نارنجی رنگ ØŒ باید بی درنگ به طر٠پارکینگ Ù…ÛŒ رÙت Ùˆ خال خالی را خبر Ù…ÛŒ کرد . وقتی رو برگرداند تا به طر٠پارکینگ برود ØŒ مامور نیروی انتظامی را دید Ú©Ù‡ ØŒ آهسته آهسته ØŒ تÙÙ†Ú¯ به دست از سمت پشت ساختمانهای در Øال اØداث Ùاز دو پژوهشگاه Ú©Ù‡ چسبیده به Ùاز یک بود ØŒ در Øال آمدن بود Ùˆ چند صد متری بیشتر با پارکینگ Ùاصله نداشت .
خاکستری درنگ کردن را جایز ندانست ، چرا که هر آن ممکن بود خال خالی از پارکینگ خارج شده و در تیررس مامور شکار قرار گیرد ، باید کاری می کرد .
تصمیم خودرا گرÙت ØŒ با تمام قدرت وخشم بطر٠او شروع به دویدن کرد .
مامور نیروی انتظامی به Ù…Øض دیدن او نشانه رÙت .
خاکستری در Øالی Ú©Ù‡ پارس Ù…ÛŒ کرد بطرÙØ´ هجوم برد .
اوّلین شلیک گلوله تکه های پای چپش را به هوا پرت کرد .
در Øالی Ú©Ù‡ خاکستری خودرا روی زمین Ù…ÛŒ کشید ØŒ باز پارس کنان با خشم به طر٠مامور هجوم برد ........
دوّمین گلوله شکمش را متلاشی کرد .........
باز خاکستری در Øالی Ú©Ù‡ با تمام قدرت Ùˆ خشم Ùریاد Ù…ÛŒ کشید ................
- خال خالی ، برو ! اینجا نمان..................!
Ùاصله چندانی با مامورنیروی انتضامی نداشت ØŒ تمام توانش را جمع کرد تا آخرین هجومش را بکند ......
Ùˆ سوّمین شلیک ØŒ مغز Øیوان را مورد هد٠قرار داد.
وقتی کامیونت لاشه خاکستری را با خود Øمل Ù…ÛŒ کرد ØŒ در دور دستها سگی با اندام ریز به طر٠جنوب در Øال دویدن بود ...............
شنبه ØµØ¨Ø ÙˆÙ‚ØªÛŒ کار گرها به سر کارشان آمدن ØŒ اوّلین چیزی Ú©Ù‡ نظرشان را جلب کرد ØŒ Ù„Ú©Ù‡ بزرگ خونی بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÛŒÙ† جلوی دÙتر ریاست کارگاه را پوشانده بود .
مهندس به Ù…Øض دیدن آن راننده بیل را صدا زده Ùˆ Ú¯Ùت .......
- آن قسمت را بتراش !
امّا راننده بی اعتنا به دستور مهندس به راه خود ادامه داد در Øالیکه از خشم در دل به همه آنها ناسزا
Ù…ÛŒ Ú¯Ùت .....................
پایان باز نویسی 2000یونی ÙرانکÙورت
ب - رمزی