ب - رمزی ---خاکستری

مامور نیروی انتظامی در قبال Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª مبلغ Ù‡ÙØµØ¯-
تومان برای هرسگ ، مامور کشتار آنها می شود.
کسانی Ú©Ù‡ برای زندگی انسانها ارزش قائل نیستند ØŒ آیا برای زندگی ØÛŒÙˆØ§Ù†Ø§Øª ارزش قائل خواهند شد ØŸ!
زمستان سال 1378 در ایران
کارگاه های ساختمانی ، پژوهشگاه مواد و انرژی و
سازمان سنجش .
بنا بر درخواست ÙØ§Ø² یک سازمان پژوهشگاه Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„
بهره برداری بود و تائید مدیریت کارگاه های ساختمانی
پروژهای Ùوق Ùˆ مواÙقت شهداری منطقه مشکین دشت-
کرج ØŒ مامور نیروی انتظامی در قبال Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª مبلغ Ù‡ÙØµØ¯-
تومان برای هرسگ ، مامور کشتار آنها می شود.
کسانی Ú©Ù‡ برای زندگی انسانها ارزش قائل نیستند ØŒ آیا برای زندگی ØÛŒÙˆØ§Ù†Ø§Øª ارزش قائل خواهند شد ØŸ!
بازنویسی کارلسروØÙ‡10.06.1378
ب- رمزی
چند روزی می شد که بر٠بصورت پراکنده می بارید .
Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÛŒÙ† پوشیده از بر٠بود Ú©Ù‡ وقتی پا روی آن Ù…ÛŒ گذاشتی Ø±Ø§ØØª بیست سانتی ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª .
خاکستری دلش هوای قدم زدن کرد ØŒ از جایش برخاسته Ùˆ براه Ø§ÙØªØ§Ø¯.
از سوز سرمای زمستان ØŒ نوهایش بزیر Ù…Ø§Ø¯Ø±ÙØ´Ø§Ù† چپیده بودند.
Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ù…Ú©Ø« کرده به آنها نگاه کرد ØŒ یک دوچین توله سگ Ú©Ù‡ همگی از نسل او بودند .
چند سالی می شد که در این کارگاه زندگی می کرد . ظاهراً آدمهای بدی نبودند .
وقتی به یاد آورد آن روزی را که …
- سلام ، اسماعیل ، چه کار می کنی ؟ سر توی چاه کردی !
- آها توای ، بیا بیا ! صدآ رو می شنوی ؟ خوب گوش کن !
- انگار یه صدای نآله می آد......
- آره ØŒ Ùکر Ù…ÛŒ کنم یکی از توله سگها Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ این تو ØŒ مادرش از ØµØ¨Ø Ø¯ÙˆØ± Ùˆ بر این چاه میگرده Ùˆ ناله Ù…ÛŒ کنه ...
- اینجوری نمی شه ، بزار برم انباری چراغ قوه بیارم .
.
- چی شده آ قا اسماعیل ؟
- چیزی گم کردی ؟
- نه مهندس ........
- پس بیل٠نخوا بون برو سر کارت ! بیت٠المال.........
- ها آمدی ، چراغ قوه چی شد ؟ آ وردی ؟
- آره ØŒ مهند س Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ØŸ
- هیچی ØŒ بیلو نخوابون ØŒ انگار با بچه Ø·Ø±ÙØ§Ù‹ ØŒ بیست ساله این پروژه ها رو Ù„ÙØª Ùˆ لیس Ù…ÛŒ دن تا پول Ù†ÙØª Ùˆ هپل هپولش کنند ØŒ به ما Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رسن یاد بیت٠المال Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ†Ø¯ .
- هان دیدمش اوناها ØŒ ته چاه ØŒ ØÛŒÙˆÙ†Ú©ÛŒ مچاله شده ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… یه سطل سر طناب ببندیم Ø¨ÙØ±Ø³ØªÛŒÙ… توی چاه ØŒ شاید بره توش ØŒ بتونیم بکشیمش بیرون .
- بد Ùکری نیست Ø§Ù…ØªØØ§Ù† Ù…ÛŒ کنیم .
بلاخره بعد از تلاش بسیار اسماعیل راننده بیل برای بیرون آوردن آن طناب به دوره کمرش بسته به درون چاه Ø±ÙØª ØŒ با وجود خطر گاز ته چاه Ùˆ ریزش دیواره های آن ØŒ این ریسک را کرد تا آن توله سگ را نجات دهد.
خاکستری آن روز در دل به او Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† Ú¯ÙØªÙ‡ بود ØŒ با وجود این آدمها ØŒ مگر Ù…ÛŒ شد آن خبری را Ú©Ù‡ چند روز پیش یکی از سگهای بیابان آورده بود باورکرد .
خبر چنان ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ú© بود Ú©Ù‡ از Ùکر کردن به Ø¢ Ù† خوداری کرده ØŒ شروع به دویدن کرد ØŒ یک Ù†ÙØ³ دوید ØŒ تا آنجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ توا نست .
تا دورترین نقطه Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه Ø±ÙØª ØŒ تا جایکه دیگر تورسیمی مانع عبورش شد .
وقتی به بالای تپه شنی دپوشده رسید ØŒ تا دور دستها خیره شد ØŒ همه جا سÙید بود Ùˆ هیچ صدايی به گوش نمی رسید ØŒ بجز صدای باد ملایمی Ú©Ù‡ از کوهها Ù…ÛŒ وزید .
برگشته به پشت سر نگاهی انداخت .
نزدیک پارکینک اتومبیل ها خال خالی را دید که روی ماسه ها به تنهای مشغول بازی کردن بود .
همیشه اینطور بود . وقتی به دنیا آمد مادرش مرد Ùˆ از میان Ù‡ÙØª خواهر وبرادرش تنها او بود Ú©Ù‡ زنده ماند .
آنهم اگر Ú©Ù…Ú© آن تکنیسین ساختمانی Ùˆ گارگرها نبود Ú©Ù‡ هر روز برایش شیر Ùˆ غذا تهیه Ù…ÛŒ کردند Ùˆ ØØªÙ‘ÛŒ بعضی روزهای تعطیل هم به کارگاه Ù…ÛŒ آمدند Ùˆ غذایش Ù…ÛŒ دادند ØŒ تا ØØ§Ù„ زنده نمانده بود .
امّا بعضی وقتها هم باید گرسنگی را تØÙ…Ù„ Ù…ÛŒ کرد چرا Ú©Ù‡ مشکلات زندگی این انسانها را چنان در خود غرق Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ گاهاً خودرا نیز ÙØ±Ø§Ù…وش Ù…ÛŒ کردند Ú†Ù‡ رسد به خال خالی .
با هر بدبختی بود بلاخره توانست زنده بماند ، گاهی از اوقات قاطی توله سگهای خاله هایش می شد . وقتی همه دختر خاله ها و پسر خاله ها غذایشان را می خوردند و پستان مادرشان را رها می کردند ، نوبت به خال خالی می رسید ، از هر پستانی چند قطره شیر ، آنقدر میک می زد تا خالاش بصدا در آمده با یک لگد او را از خود ش جدا می کرد ، همیشه گرسنه بود مگر روزهای که آدمهای کارگاه به دادش می رسیدند .
بخاطر همین قدو قوارش کمی کوچکتر از بقیه توله سگهای همسنش مانده بود .
امًا بلاخره بزرگ شد ØŒ اگرچه Ú©Ù…ÛŒ کوچکتر ØŒ ØØ§Ù„ا روی برÙها این طر٠آنطرÙ
می دوید و با خود بازی می کرد .
از بچگی همین طور بازی گوش بود و بیشتر وقتها به تنهای بازی می کرد .
یک روز از ØØ³ÛŒÙ† یکی از راننده های بیل پرسیدم ...
- راستی ØØ³ÛŒÙ† چرا این توله سگ اینقدر کوچیک مونده ØŸ
در جواب بعداز آهی Ú©Ù‡ از درون کشید Ú¯ÙØª ...
- آه ، نپرس ، درده یعتیمی رو من کشیدم می دونم یعنی چه ، همیشه گرسنه ای هر کی از راه می رسه تو سرت می زنه .................
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ در ØØ§Ù„ غروب کردن بود ØŒ خاکستری پاین آمده به طر٠پارکینگ ØØ±Ú©Øª کرد .
کارگاه تعطیل شده Ùˆ همه Ø±ÙØªÙ‡ بودند ØŒ سکوت سرتاسر کارگاه را ÙØ±Ø§ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ Ùقط صدای صوت نگهبانی بود Ú©Ù‡ گهگاهی شنیده Ù…ÛŒ شد .
صدای بیل بکهو که بلند شد ، خاکستری هم سرش را بلند کرده به اطرا٠نگاهی انداخت ،
کارگران ØØ§Ø¸Ø± شده به سر کارهایشان Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ .
ÙØªÙ¾Ù„ÛŒ هنوز خواب بود ØŒ مادرش هم در کنار او دراز کشیده ØŒ دم تکان Ù…ÛŒ داد .
وقتی مهندس ها یکی یکی از راه می رسیدند ، آنها می باید پاکینگ را ترک می کردند .
اولین اتومبیل Ú©Ù‡ از راه رسید ØŒ مادرتÙپلی از جایش برخاسته از پارکینگ خارج شد امّا تÙپلی میلی به این کار نداشت ØŒ مهندس بوق اتومبیل را به صدا در آورد .
با شنیدن صدای بوق از جایش پریده، در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ انگار روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد ØŒ خودرا از پارکینگ بیرون کشید .
خاکستری همیشه Ùکر Ù…ÛŒ کرد این توله سگ چگونه Ù…ÛŒ خواهد از Ú†Ù†Ú¯ دشمنانش ÙØ±Ø§Ø± کند .زمانی Ú©Ù‡ بدنیا آمد شش خواهر Ùˆ برادر دیگر هم داشت ØŒ امّا همگی آنها یکی پس از دیگری مردند Ùˆ Ùقط او بود Ú©Ù‡ زنده باقی ماند .در نتیچه سهم شیر همه آنها را بتنهای Ù…ÛŒ خورد ØŒ چنان تÙپل شده بود Ú©Ù‡ وقتی راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª انگار روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد Ùˆ بزØÙ…ت خود را به این طر٠و آنطر٠می کشید .
Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ کارگاه علاقه خاصی به او داشتند Ùˆ دائم سر به سرش Ù…ÛŒ گذاشتند Ùˆ با او بازی Ù…ÛŒ کردند . او هم از این کار بدش نمی آمد مخصوصاً زمانی Ú©Ù‡ نظر آقا کارگر بچه سال آشپزخانه شکمش رامی خاراند.
بامزه تر از همه خال خالی بود Ú©Ù‡ سر به سرش Ù…ÛŒ گذاشت Ùˆ تÙپلی Ú©Ù‡ نمی توانست پابه پای او بدود ØŒ ایستاده Ùˆ Ùقط پارس Ù…ÛŒ کرد ØŒ آن هم Ú†Ù‡ پارسی ØŒ با صدای نازکی Ú©Ù‡ بزور شنیده Ù…ÛŒ شد .
وقتی از پارکینگ بیرون آمد Ùˆ قدم روی برÙها گذاشت Ú©Ù…ÛŒ به خود لرزید ØŒ امّا Ùوراَ جای برای لمیدن پیدا کرده بطر٠آن دوید .
خاکستری به اطرا٠خود به دقت نگریست ØŒ چیزی را ØØ³ Ù…ÛŒ کرد امّا نمی دانست چیست ØŸ
شامه اش را تیز کرده چندین بار Ù†ÙØ³ عمیق کشید ØŒ باز هم چیزی ØØ³ نکرد ØŒ تصمیم Ú¯Ø±ÙØª از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه بیرون Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ گشتی در اطرا٠بزند .
آهسته اهسته قدم بر می داشت ، با دقت به اطرا٠نگاه می کرد ، به آدمهای که از مقابلش می گذشتند ، خوب تماشا می کرد ، چیز عجیبی نمی دید .
ØØ³ غریبی داشت ØŒ ÙØ¶Ø§ برایش سنگین Ùˆ غیر قابل تØÙ…Ù„ بنظر Ù…ÛŒ رسید .
بسرعت به طر٠کارگاه برگشت ØŒ وقتی بچه هایش Ùˆ نوه هایش را دید Ú©Ù…ÛŒ آرام Ú¯Ø±ÙØª .
توله ها در ØØ§Ù„ بازی کردن Ùˆ دویدن بودند Ùˆ مادرشان در ØØ§Ù„ Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª .
امروز Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خوبی در آمده ØŒ اگه همینطور ادامه پیدا کند همه برÙها را آب Ù…ÛŒ کند .........
دراز کشیدن زیر این Ø¢ÙØªØ§Ø¨ Ú†Ù‡ Ú©ÛŒÙÛŒ Ù…ÛŒ داد ØŒ اما یک مگس مزاØÙ… نمی گذاشت ØŒ دائم به میان پشمهایش Ø±ÙØªÙ‡ او را اذیت Ù…ÛŒ کرد . چند بار سعی کرد خودرا از شر آن خلاص کند امّا نشد ØŒ بناچار از جایش برخاسته بطر٠دیوار کناری پارکینگ Ø±ÙØª ØŒ پهلویش را به آن مالید ØŒ مگس مزاØÙ… از میان پشمهایش بیرون آمده پرواز کرد .
خاکستری با دیدن خال خالی Ú©Ù‡ روی ماسه شسته ها مشغول بازی بود ØŒ Ø¨Ø·Ø±ÙØ´ دوید .
- خال خالی ، چه می کنی ؟ بازهم گودال می کنی ، برای چه ؟
- دوست دارم ، می رم توش ، ا٠نجوری که دلم می خواهد توش غلط می زنم ، می دونی من هیچ وقت نتونستم خود مو زیر یکی از خاله هام گرم کنم .
هر وقت ا٠مدم تا گرم بشم یکی از بچه ها ا٠مد منو بیرون کرد ØŒ امّا ØØ§Ù„ا اینجا ØŒ توی این گودا Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خودم کندم ØŒ Ù…ÛŒ تونم هر چقدر دلم Ù…ÛŒ خواهد بخوابم ØŒ هر جوری Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواهد غلط بزنم
خاکستری تازه Ùهمید Ú©Ù‡ چرا خال خالی این همه به کندن این گودال ها علاقه دارد ØŒ جایکه ØÛŒÙˆØ§Ù† خودش را بتواند Ø±Ø§ØØª Ø§ØØ³Ø§Ø³ کند .
خاکستری دیگر چیزی Ù†Ú¯ÙØª بطر٠نگهبانی راهش را کج کرده براه Ø§ÙØªØ§Ø¯ .
عادت داشت گاهی اوقات جلوی در نگهبانی Ù…ÛŒ نشست ØŒ ورود Ùˆ خروج Ø¢ دمها را تماشا Ù…ÛŒ کرد ØŒ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ دمش را تکان Ù…ÛŒ داد .
نیم نگاهی به بیرون از Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه انداخت ØŒ کسی را ندید ØŒ خیابان سوت وکور بود .
انگار Ú©Ù‡ خیالش Ø±Ø§ØØª شده باشد ØŒ جلوی درب ورودی کارگاه نشست Ùˆ سرش را بر روی دستش گذاشت .
Ø¢ÙØªØ§Ø¨ در ØØ§Ù„ غروب کردن بود ØŒ از سمت غرب ابرهای سیاهی به سمت شرق در ØØ§Ù„ ØØ±Ú©Øª بودند.
خاکستری از بوی هوا Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد ØŒ امشب بر٠خواهد بارید .
پس باید جای گرمی برای خود Ùˆ خال خالی پیدا Ù…ÛŒ کرد ØŒ به دنبال خال خالی Ø±ÙØª .
چند بار پارس کرد ØŒ سپس بطر٠کوپه ماسه شسته ها Ø±ÙØª ØŒ از او خبری نبود .
به گودالهای کنده شده توسط خال خالی یکی یکی سرک کشید ، باز هم خبری نبود ، با خود
اندیشید ØŒ نکنه در چاه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ باشد ØŸ
بطر٠چرخ چاه Ú©Ù†ÛŒ در Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه Ø±ÙØª ØŒ وقتی سر چاه رسید ØŒ شروع به پارس کردن کرد ØŒ امّا خبری نبود .
از خود سوا Ù„ کرد ØŒ پس کجا Ù…ÛŒ تواند Ø±ÙØªÙ‡ باشد ØŸ
تنها یک جا Ù…ÛŒ توانست باقی مانده باشد ØŒ Ù…ØÙˆØ·Ù‡ انبار قرقره کابلها، برای Ù…ØØ§Ùظت از
آ نها رویشان رابا چادر برزنتی پوشانده بودند ، جای خوبی بود ، مخصوصاً موقعیکه
آقاخانی کارگر انبار بخاری ØµØØ±Ø§ÛŒ را برای درست کردن چای Ùˆ گرم شدن روشن Ù…ÛŒ کرد ØŒ گرمای مطبوی زیر چادر Ù…ÛŒ پیچید .
از میان شکا٠تورسیمی کشیده شده دور Ù…ØÙˆØ·Ù‡ انبار کابلها خودرا به داخل کشید .
بطر٠چادربرزنتی Ø±ÙØª ØŒ جايیکه ØØ¯Ø³ Ù…ÛŒ زد خال خالی آنجا باشد .
سرک کشید ØŒ بله خال خالی آنجا بود ØŒ در ØØ§Ù„ چرت زدن ØŒ با شنیدن صدای خاکستری از جایش پرید Ù‡ با Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ÛŒ او را دعوت به داخل کرد .
خاکستری هم بدش نمی آمد ، جای خوبی بود ، اگر هم بر٠می بارید از سرما در امان بودند .
بطر٠خال خالی Ø±ÙØª ØŒ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ سرو صورتش را لیس Ù…ÛŒ زد به روی زمین نشست
و خال خالی را هم به زیر شکمش کشید ...............................
بر٠خوبی باریده Ùˆ همه جارا دوباره سÙید کرده بود Ùˆ هنوز هم ا دامه داشت .
ساعت نزدیک هشت ØµØ¨Ø Ø¨ÙˆØ¯ Ùˆ خال خالی هنوز خواب ØŒ خاکستری دلش نمیآ مد از جایش برخاسته Ùˆ گشتی بزند، چرا Ú©Ù‡ خال خالی در کمال آرامش در آغوش خاکستری خوابیده بود .
ترجیع داد او هم در همان ØØ§Ù„ چرتی بزند ØŒ خوب مزاØÙ…ÛŒ هم Ú©Ù‡ وجود نداشت ØŒ معمولاَ
روزهای برÙÛŒ کارگاه به ØØ§Ù„ نیمه تعطیل در Ù…ÛŒ آمد .
دوباره پلکهایش در ØØ§Ù„ سنگین شدن بود ند به یاد روزی Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ یکی از سگها برای جستجوی غذا سرش را داخل ØÙ„ب روغن کرده بود Ùˆ دیگر نمی توانست آنرا خارج کند .
آنروز چقدر به این صØÙ†Ù‡ Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ کارگاه خندیده بودند ØŒ تا اینکه ØØ³ÛŒÙ† یکی از راننده ها با
Ú©Ù…Ú© یکی از کارگرها با بریدن ØÙ„ب روغن موÙÙ‚ شدند آنرا از سر ØÛŒÙˆØ§Ù† خارج کنند.
یاد آوری آنروز برایش خوشایند بود ØŒ خاطراتش را به گذشته برد ØŒ به روزی Ú©Ù‡ به این کارگاه آمده بود ØŒ ا ز همه جا رانده شده بود ØŒ هیچ جا نتوانسته بود برای خود مکان مناسبی پیدا کند ØŒ دائماَ در ØØ§Ù„ تغیر مکان بود ØŒ بخاطر ØÙظ جانش از شهر بیرون زده بود ØŒ در بیابانها هم Ú©Ù‡ چیزی برای خوردن ÛŒØ§ÙØª نمی شد . به هر باغی هم Ú©Ù‡ قدم Ù…ÛŒ گذاشت Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ با اعتراض روبرو شده ØŒ بیرونش Ù…ÛŒ کردند .
Ùقط در این کارگاه ساختمانی بود Ú©Ù‡ کسی کاری به کارش نداشت. باقی مانده غذای پرسنل اداری را داخل گودال دÙÙ† زباله Ù…ÛŒ ریختند بقدر Ú©ÙØ§ÛŒØª جوابگوی سیر کردن شکمش بود . دل خوش بود ØŒ اگر Ú†Ù‡ بعضی روزها ØŒ مخصوصاَ روزهای تعطیل از Ù„ØØ§Ø¸ غذا در مضیقه میماند ØŒ ولی دل خوش بود ØŒ بچه هایش را Ù…ÛŒ دید Ú©Ù‡ رشد Ù…ÛŒ کنند ØŒ ØµØ§ØØ¨ بچه Ù…ÛŒ شوند Ùˆ هر کدام به راهی بدنبال سرنوشت خویش Ù…ÛŒ روند .
غرق این اÙکار بود Ú©Ù‡ ناگهان صدای مهیبی اورا به خود آورد ØŒ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ از جایش پرید ØŒ سرش را از زیر چادر برزنتی بیرون آورد ØŒ بازهم چیزی ندید ØŒ بیرون جسته به Ø·Ø±Ù ØØµØ§Ø± تورسیمی Ø±ÙØª ØŒ بازهم چیزی ندید ØŒ از ØØµØ§Ø± بیرون Ø±ÙØª ØŒ کامیونت نارنجی رنگی را دید Ú©Ù‡ نزدیک پارکینگ ایستاده است Ùˆ صد Ù…ØªØ±Ø¢Ù†Ø·Ø±ÙØªØ± مردی را دید Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ به دست در ØØ§Ù„ دویدن به دنبال ماده سگی Ú©Ù‡ در ØØ§Ù„ ÙØ±Ø§Ø± بود .در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ طنین صدای دومین شلیک در ÙØ¶Ø§ÛŒ کارگاه Ù…ÛŒ پیچید ØŒ ماده سگ را نقش بر زمین کرد .
برای خاکستری باور کردنی نبود ØŒ بسرعت Ø¨Ø·Ø±Ù ØØµØ§Ø± سیمی برگشت ØŒ از آن گذشت ØŒ به زیر چادر برزنتی Ø±ÙØª.
خال خالی بی خبر از همه جا هنوز خواب بود .
- بیدار شو ! پاشو ! باید بریم ، زود باش !
- کجا ؟
- نپرس ! زودد باش ، بدنبال من بیا !
بسرعت از زیر چادر برزنتی خارج شد ØŒ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ به طر٠تپه های شنی Ù…ÛŒ دوید Ùˆ خال خالی هم به دنبالش ØŒ یک Ù†ÙØ³ دوید ØŒ بدون Ù…Ú©Ø« کردن ØŒ مغزش دیگر کار نمی کرد ØŒ برایش غیرÙقابل باور بود .
وقتی به بالای تپه شنی رسید ØŒ Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ù…Ú©Ø« کرد ØŒ تا پشت سرش را نگاه کند ØŒ امّا جرأت این کار را Ù†ÛŒØ§ÙØª .
از آنجا بطر٠گودال بزرگی که منتهی به دهنه تونل تاسیسات می شد دوید و به دنبالش خال خالی ، وارد تونل شدند . وقتی اولین پیچ تونل را گذشتند ، تاریکی مطلق بود ، جايیکه می شد تا ابد در آن گم شد .
معنی آن چیزی را Ú©Ù‡ مدتها بود در درونش موج Ù…ÛŒ زد تازه Ùهمید ØŒ پس خبر درست بود Ù‡ ØŒ اینجا هم آسایشی وجود ندا رد ..................................................................
امّا ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ú©ØªØ± از آن بود Ú©Ù‡ Ùکر Ø´ را Ù…ÛŒ کرد !
تا به ØØ§Ù„ چنین چیزی را به یاد نداشت ØŒ چوب ØŒ سنگ ØŒ لگد ØŒ ا نواع Ø¢ زا ر وا ذیت را دیده بود ØŒ امّا این چنین کشتاری را هرگز به یاد نداشت .
خال خالی در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خبر از هیچ چیز نداشت ØŒ بدنبال خاکستری Ù…ÛŒ Ø±ÙØª ØŒ تقریباً چسبیده به ا Ùˆ ØŒ خاکستری برای چند Ù„ØØ¸Ù‡ اورا ÙØ±Ø§Ù…وش کرده بود ØŒ وقتی به خود آمد ØŒ بی اختیار خال خالی را درآغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ شروع به لیسیدن کرد .
- چی شده خاکستری ؟
- چرا یه Ø¯ÙØ¹Ù‡ دویدی !ØŸ
- صدای چی بود ؟
- نپرس ، خال خالی ، نپرس !
- Ùقط یادت باشه ا ز من دور نشو !
نمی دانست چه بگوید ؟ به خود امید واری می داد که شاید همین یک بار باشد ، بروند و دیگر برنگردند .
چند ساعتی گذشت ، خال خالی گرسنه اش شده بود و دائماً بی تابی کرده می خواست از تونل خارج شود .
مدتی هم گذشت ØŒ بلاخره خاکستری تصمیم Ú¯Ø±ÙØª خودش سرکی بکشد .
آهسته آهسته قدمهایش را در دل تاریکی بلند کرده روی زمین Ù…ÛŒ گذاشت ØŒ پیچ تونل را Ú©Ù‡ دور زد دوباره روشنای دیده شد ØŒ بطر٠آن Ø±ÙØª .
وقتی به ورودی دهنه تونل رسید ØŒ ایستاده خوب گوش داد ØŒ هیچ صدای نمی آمد ØŒ وقتی مطمئن شد از سرا شیبیی دهنه تونل بالا Ø±ÙØª .
بطر٠پارکینگ خیره شد ، کسی را ندید ، از کامیونت نارنجی رنگ خبری نبود ، کارگاه
تعطیل شده Ùˆ همه Ø±ÙØªÙ‡ بودند .
تپلی را دید Ú©Ù‡ همراه مادرش از سمت نگهبانی Ù…ÛŒ آمدند ØŒ به Ù…ØØ¶ دیدن آنها شروع بدویدن Ø¨Ø·Ø±ÙØ´Ø§Ù† کرد .
Ù„Ú©Ù‡ های خون بروی بر٠سÙید اطرا٠مØÙˆØ·Ù‡ پارکینگ به چشم Ù…ÛŒ خورد ØŒ تا چشمش به آن Ø§ÙØªØ§Ø¯ ایستاد ØŒ جرعت ØØ±Ú©Øª کردن نداشت ØŒ برایش غیر قابل تصور بود .
بوی خون که به مشامش رسید ، دیوانه شد ، دهانش ک٠کرده ، بی اختیار شروع به پارس کردن کرد
هوا تاریک شده ØŒ Ù„Ú©Ù‡ های ابر در آسمان پراکنده شده بودند Ùˆ جلوی تابش مستقیم نور ماه را Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ .
سگی بر بالای تپه شنی ایستاده بود Ùˆ زوزه Ù…ÛŒ کشید در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ قطرات اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود تا با اولین پلک زدن بر روی زمین بچکد . ...................
سرمای بدی بود ØŒ تا مغز استخوان پیش Ù…ÛŒ Ø±ÙØª . با اینکه دیشب را نخوابیده بود باید تمام روز را بیدار Ù…ÛŒ ماند Ùˆ ØÙˆØ§Ø³Ø´ را جمع Ù…ÛŒ کرد ØŒ نباید اجازه Ù…ÛŒ داد تا سرما کرختش کند .
از جایش بر خاسته ØŒ شروع به راه Ø±ÙØªÙ† کرد ØŒ بطر٠ساختمان در ØØ§Ù„ Ø§ØØ¯Ø§Ø« Ø±ÙØª تا از آنجا به جاده نظری بیاندازد .
نباید غاÙÙ„ گیر Ù…ÛŒ شد ØŒ تا دور دستها خیره شد ØŒ چیزی ندید ØŒ مکان نسبتاً بلندی را انتخاب کرده همانجا نشست Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ در اعماق ذهنش به دنبال چیزی Ù…ÛŒ گشت ØŒ جاده را زیر نظر Ú¯Ø±ÙØª .
توپلی از سرما زیر یکی از اتومبیلهای پارک شده در پارکینگ لمیده بود و مادرش در میان گودال زباله ها در جستجوی غذا بود .
از خال خالی طبق معمول خبری نبود ØŒ Ù„Ø§Ø¨ÙØ¯ باز در ØØ§Ù„ کندن گودال در ماسه ها بود یا در یکی از آنها برای خودش در ØØ§Ù„ چرت زدن .
چند سگ دیگر Ú©Ù‡ همگی از نسل خاکستری بودند ØŒ در Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه پخش بودند .
ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود ØŒ Ø¢ÙØªØ§Ø¨ هم با کنار Ø±ÙØªÙ† ابر ها با خجالت Ùˆ دزدکی از پشت آنها سرک Ù…ÛŒ کشید ØŒ امّا رمقی نداشت تا از سوز سرما ÛŒ بر٠بکاهد .
در یک Ù„ØØ¸Ù‡ کامیونت نارنجی رنگ با سرو صدای زیاد مقابل درب ورودی کارگاه توق٠کرد ØŒ مردی با لباس نظامی سبز رنگ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ تÙÙ†Ú¯ Ú˜- Ø« در دست داشت از داخل آن بیرون پریده Ùˆ به طر٠گودال زباله ها شروع به دویدن کرد .
پنچاه قدمی مانده به گودال ایستاده ØŒ نشانه Ø±ÙØª .
صدای Ø§Ù†ÙØ¬Ø§Ø± جاشنی Ø¯Ø±ÙØ¶Ø§ÛŒ کارگاه پیچید .
قبل از آنکه سگ بیچاره به خود بیاید تا ببیند صدا از کدام سمت بود ، گلوله شکمش را متلاشی کرده بود ، دومین شلیک ، مغزش را ..............................................
سراسیمه ØŒ کارگران مشغول کار در ساختمان بیرون ریختند ØŒ پرسنل Ø¯ÙØªØ±ÛŒ از اطاق ها یشان خارج شدند .
همه با تعجب می پرسیدند ، چی شده ؟
- عجب ! ژ ث برای کشتن سگ !؟
Ùˆ یکی از نگهبانان کارگاه Ú©Ù‡ آنجا ØØ¶ÙˆØ± داشت ØŒ Ú¯ÙØª ...............
- برای کشتن هر سگی Ù‡ÙØµØ¯ تومان Ù…ÛŒ گیرد .
مامور نیروی انتظامی پیروزمندانه بر بالای لاشه سگ ایستاده ، ا طرا٠را نگاه می کرد.
یکی از کارگران با اعتراض Ú¯ÙØª ..............
برای Ú†ÛŒ این ØÛŒÙˆÙ†Ø§ÛŒ زبون بسته رو Ù…ÛŒ کشین ØŸ
و در جواب از مدیر کارگاه شنید که ..............
- Ø¢ قا باعث آلودگی Ù…ØÛŒØ· Ù…ÛŒ شوند ......ØŒ نجاست همه جای کارگاه را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ .........
Ùˆ کارگری در جواب Ú¯ÙØª .........
- وقتی برای انسانها ارزش قائل نباشند ØŒ برای ØÛŒÙˆØ§Ù†Ø§Øª Ù…ÛŒ خواهند باشند .........
- چه ربطی داره آقاجان ، اصلاً چرا اینجا ا یستادید ؟ بروید سرکارهایتان !
- ربطش همینکه مهندس ØŒ وقتی ØÙ‚وق مارو چهار ماه ØŒ پنچ ماه ØŒ نمی دهید ØŒ ما Ú©Ù‡ هیچ ØŒ Ùکری به ØØ§Ù„ زن Ùˆ بچه های ما نمی کنید Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ گناهی کردند ØŸ
Ù…ÛŒ خواهین به این زبون بسته ها رØÙ… کنید ...........................................................
ÙØªÙˆÙ¾Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ از صدای گوله به ÙˆØØ´Øª Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود از پاکینگ خارج شده بطر٠نگهبانی Ù…ÛŒ دوید ØŒ وقتی مامورنیروی انتظامی چشمش به آن Ø§ÙØªØ§Ø¯ ØŒ بی درنگ به دنبالش شروع به دویدن کرد ØŒ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ به آن رسید ØŒ ابتدا نشانه Ø±ÙØª ØŒ امّا از تصمیمش منصر٠شده ØŒ تÙÙ†Ú¯ را در دست Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ با قنداق اسلØÙ‡ مهکم شروع به ضربه زدن بر سر ØÛŒÙˆØ§Ù† کرد .
در همان چند ضربه اوّل توپلی نقش برزمین شد ØŒ در ØØ§Ù„یکه صدای ناله Ø®ÙÛŒÙÛŒ به همراه خون از دهانش خارج Ù…ÛŒ شد با چند ضربه دیگر بکلی صدایش قطع شد .
با اشاره مامور نیروی انتظامی کامیونت پیش آمده لاشه هارا داخل آن انداخته سپس از کارگاه خارج شدند .
خاکستری وقتی به خود آ مد که دیگر دیر شده بود و هیچ کاری ا ز دستش بر نمی آ مد ،
سرتا پای وجودش را خشم ÙØ±Ø§ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود ØŒ به طر٠تپه ماسه ها Ø±ÙØª .
خال خالی را دید Ú©Ù‡ ایستاده ØŒ او نمی دانست Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÛŒ Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است ØŒ امّا هر Ú†Ù‡ بود برایش خیلی درناک بود Ùˆ ØØ³ مبهمی به او Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª با خشم باید پارس کرد Ùˆ به Ù…ØØ¶ دیدن خاکستری شروع به پارس کردن کرد .
طی روزهای بعد ا وضاع از همین قرار بود ، کامیونت از راه می رسید و به دنبال آن سگی شکار می شد .
چند بار هم دنبال خاکستری کرده بود . ا مّا با ÙØ±Ø§Ø± به موقع توانسته بود از تیررس آن خارج شود .
معمولاً از دو مسیر Ù…ÛŒ Ø¢ مد ØŒ یا از درب وردی اصلی وارد Ù…ÛŒ شد یا از درب ÙØ§Ø² یک Ú©Ù‡ بداخل Ù…ØÙˆØ·Ù‡ کارگاه ساختمانی باز Ù…ÛŒ شد .
خاکستری هم همیشه در نقطه ای Ù…ÛŒ نشست Ú©Ù‡ بتواند از دور هر دو مسیر را زیر نظر داشته باشد ØŒ به Ù…ØØ¶ شنیدن صدای کامیونت در جهت مخال٠آن شروع به دویدن Ù…ÛŒ کرد .
تقریباً دیگر بجز او و خال خالی سگی باقی نمانده بود ، خال خالی را قانع کرده بود که اگر او کشته شد ، دیگر اینجا نماند.
از این رو همیشه سعی می کرد مامورنیروی انتظامی را در سمتی به دنبال خود بکشد که آنجا خال خالی نباشد .
چند روزی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ دیگر از کامیونت خبری نبود ØŒ بخود Ú¯ÙØª ..........
- نباید ÙØ±ÛŒØ¨ خورد ØŒ ØØªÙ…اَ نقشه ای در کار است .
از زمانی Ú©Ù‡ به یاد داشت در ØØ§Ù„ ÙØ±Ø§Ø± بود ØŒ البته این ÙØ±Ø§Ø±Ù‡Ø§ برایش نوعی مبارزه بود ØŒ مبارزه برای بقا ØŒ امّا این بار ...................................................................
دیگر نمی خواست ÙØ±Ø§Ø± کند ØŒ این بار Ù…ÛŒ باید Ù…ÛŒ ماند Ùˆ Ù…ÛŒ جنگید Ùˆ ØØªÙ‘ÛŒ کشته Ù…ÛŒ شد .
باید رودر رو می جنگید .
اگرچه ØØ±ÛŒÙ نامرد Ùˆ بی رØÙ… بود . باید ØØ±ÛŒÙ را خسته Ù…ÛŒ کرد تا با کشته شدنش قضیه برای شکارچی تمام شده تلقی Ù…ÛŒ شد . در این صورت شاید خال خالی مجال Ù…ÛŒ ÛŒØ§ÙØª تا زنده بماند ØŒ چرا Ú©Ù‡ اگر ØØ±ÛŒÙ خسته Ù…ÛŒ شد Ùˆ بر اثر لجاجت خود در این جنگ نابرابر خود را قانع Ù…ÛŒ ÛŒØ§ÙØª با ارضا شدن تمایلات ÙˆØØ´ÛŒØ§Ù†Ù‡ اش دست از ادامه کشتار بر Ù…ÛŒ داشت .
این بود Ú©Ù‡ تصمیم Ú¯Ø±ÙØª تا آنجا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ تواند ØØ±ÛŒÙ را به دنبال خود به این طر٠و آنطر٠بکشد تا اورا خسته Ùˆ ناتوان کند .
مسیر های مختلÙÛŒ برای خود در نظر Ú¯Ø±ÙØª ØŒ مسیر های Ú©Ù‡ ادا مه تعقیب را غیر ممکن
Ù…ÛŒ کرد . مثلاََ از زیر تورسیمی انباره قرقره های کابل ها Ù…ÛŒ گذشت ØŒ سپس از آنجا به سمت خانه های کارگری Ù…ÛŒ Ø±ÙØª .
چرا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانست همیشه تعدادی کارگر جلوی خانه های کارگری مشغول Ù†Ø¸Ø§ÙØª یا کارهای شخصی خود هستند Ùˆ شکارچی با وجود آنها نمی توانست به خوبی شلیک کند .
وقتی خاکستری چشمهایش را باز کرد ØŒ همه جا را یک دست سÙید دید ØŒ دوباره بر٠خوبی باریده بود .
امروز Ù…ÛŒ توانست با خیال Ø±Ø§ØØª آسوده در پارکینگ Ø§Ø³ØªØ±Ø§ØØª کند ØŒ روزه جمعه بود Ùˆ کارگاه تعطیل .
دوباره چشمهایش را بست ØŒ توپلی را در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ روی زمین قل Ù…ÛŒ خورد دید Ú©Ù‡ به طر٠آبدار خانه Ù…ÛŒ Ø±ÙØª تا طبق معمول هر روز جیره غذایش را از نظرآقا کارگرنوجوانی Ú©Ù‡ اهل اÙقانستان بود Ùˆ در آبدار خانه کار Ù…ÛŒ کرد ØŒ Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª کند .
وقتی پشت پنچره آبدرخانه رسید با صدای نازکی شروع کرد به پارس کردن .
نظر آقاهم Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ با شنیدن صدای او به پشت پنچره Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ Ú¯ÙØª .............
- ها تويی ، توپلی آمدی ، لابد بازهم گرسنه هستی ؟
- صبرکن ! الان برات غذا می آرم ................
ظر٠پلاستیکی را Ú©Ù‡ مقداری گوشت Ùˆ چربی داخل آن ریخته بود ØŒ برداشته به طر٠توپلی Ø±ÙØª .
توپلی هم با ØØ³ کردن بوی غذا شروع به بالا Ùˆ پايین پریدن کرد Ùˆ نظر آقا هم تکه های گوشت را Ø¨Ø·Ø±ÙØ´ پرت Ù…ÛŒ کرد Ùˆ توپلی بدون اینکه مجال Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù† آن را به روی زمین بدهد ØŒ آنرا در هوا قاپ زده Ùˆ Ù…ÛŒ خورد .
خاکستری باز به یاد آورد آن روزی را Ú©Ù‡ ÙØªÙˆÙ¾Ù„ÛŒ کشته شد ØŒ نظر آقا جلوی خانه های کارگری نشسته Ùˆ با آن چشمان بادامیش چقدر گریه کرده بود .
خاکستری از یاد آوری آن روز بسیار غمگین شد ØŒ چشمهایش را باز کرده به طر٠درب نگهبانی Ø±ÙØª ØŒ چند متری مانده به آن ایستاد ØŒ اطرا٠را خوب نگاه کرد ØŒ چیزی ندید ØŒ ØØ³Ø´ به او چیزی Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª ØŒ امّا نمی دانست چیست ØŸ
نگران خال خالی بود که هنوز در پارکینگ لمیده بود .
با خود کلنجار Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú©Ù‡ برود یا برگردد Ú©Ù‡ ناگهان صدايی شنید ØŒ صدای موتور کامیونتی Ú©Ù‡ به طر٠درب کارگاه ساختمانی Ù…ÛŒ آمد .
آری خودش بود ØŒ کامیونت نارنجی رنگ ØŒ باید بی درنگ به طر٠پارکینگ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ùˆ خال خالی را خبر Ù…ÛŒ کرد . وقتی رو برگرداند تا به طر٠پارکینگ برود ØŒ مامور نیروی انتظامی را دید Ú©Ù‡ ØŒ آهسته آهسته ØŒ تÙÙ†Ú¯ به دست از سمت پشت ساختمانهای در ØØ§Ù„ Ø§ØØ¯Ø§Ø« ÙØ§Ø² دو پژوهشگاه Ú©Ù‡ چسبیده به ÙØ§Ø² یک بود ØŒ در ØØ§Ù„ آمدن بود Ùˆ چند صد متری بیشتر با پارکینگ ÙØ§ØµÙ„Ù‡ نداشت .
خاکستری درنگ کردن را جایز ندانست ، چرا که هر آن ممکن بود خال خالی از پارکینگ خارج شده و در تیررس مامور شکار قرار گیرد ، باید کاری می کرد .
تصمیم خودرا Ú¯Ø±ÙØª ØŒ با تمام قدرت وخشم بطر٠او شروع به دویدن کرد .
مامور نیروی انتظامی به Ù…ØØ¶ دیدن او نشانه Ø±ÙØª .
خاکستری در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ پارس Ù…ÛŒ کرد Ø¨Ø·Ø±ÙØ´ هجوم برد .
اوّلین شلیک گلوله تکه های پای چپش را به هوا پرت کرد .
در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خاکستری خودرا روی زمین Ù…ÛŒ کشید ØŒ باز پارس کنان با خشم به طر٠مامور هجوم برد ........
دوّمین گلوله شکمش را متلاشی کرد .........
باز خاکستری در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با تمام قدرت Ùˆ خشم ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ù…ÛŒ کشید ................
- خال خالی ، برو ! اینجا نمان..................!
ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چندانی با مامورنیروی انتضامی نداشت ØŒ تمام توانش را جمع کرد تا آخرین هجومش را بکند ......
Ùˆ سوّمین شلیک ØŒ مغز ØÛŒÙˆØ§Ù† را مورد هد٠قرار داد.
وقتی کامیونت لاشه خاکستری را با خود ØÙ…Ù„ Ù…ÛŒ کرد ØŒ در دور دستها سگی با اندام ریز به طر٠جنوب در ØØ§Ù„ دویدن بود ...............
شنبه ØµØ¨Ø ÙˆÙ‚ØªÛŒ کار گرها به سر کارشان آمدن ØŒ اوّلین چیزی Ú©Ù‡ نظرشان را جلب کرد ØŒ Ù„Ú©Ù‡ بزرگ خونی بود Ú©Ù‡ Ø³Ø·Ø Ø²Ù…ÛŒÙ† جلوی Ø¯ÙØªØ± ریاست کارگاه را پوشانده بود .
مهندس به Ù…ØØ¶ دیدن آن راننده بیل را صدا زده Ùˆ Ú¯ÙØª .......
- آن قسمت را بتراش !
امّا راننده بی اعتنا به دستور مهندس به راه خود ادامه داد در ØØ§Ù„یکه از خشم در دل به همه آنها ناسزا
Ù…ÛŒ Ú¯ÙØª .....................
پایان باز نویسی 2000یونی ÙØ±Ø§Ù†Ú©Ùورت
ب - رمزی