null
پرنده ها هم مي گريند
بله ، اتفاقاً من هم اول همين فكر را كردم سرهنگ ، گفتم خودش نيست ؛ حتماً دخترش است كه با او مو نمي زند ؛ درست با همان سن و با همان حركات .

تعجب هم كردم كه چه طور همه چيزش شبيه مادرش است؛ از تن وبدن گرفته تا رفتار و حتي طرز نگاه. اگر بداني چطور نگاه ام مي كند! هزار سرزنش ، هزار توبيخ و تحقير و تمسخر و توهين توي چشم هايش است ، آنقدر كه عرق شرم و پشيماني روي پيشاني چين افتاده ام مي نشاند . ولي خوب كه دقت كردم ، ديدم نه ، خودش است ؛ خودِ خودش ؛ بي آنكه ذره اي تغيير كرده باشد ؛ هنوز بيست و دو سه ساله ؛ با همان شادابي و زيبايي ؛ آن هم بعد از اين همه سال . اين عجيب نيست كه در دوران جواني يك ماجراي پيش پا افتاده ی عشقي، عشقي كه نه ، هوسي را از سر گذرانده باشي و پاك فراموش اش هم كرده باشي و سي و چند سال بعد، بعد از يك عمر دوري و در به دري و غربت، همين كه به شهر خودت برگشتي و خانه اي خريدي و چون دچار تنگي نفس و كم سويي چشم هستي براي استفاده از نور و هواي بيشتر ، ديوار اتاق خواب ات را شكافتي و پنجره اي تعبيه كردي ، يكهو ببيني پشتِ آن پنجره همان آدم ها و همان ماجراي فراموش شده هنوز به همان شكل وهمان سياق هستند و هر روز تكرار مي شوند؟...
تعريف مي كنم براي تان،حالا ليوان تان را خالي بكنيد.براي همين هم شما را دعوت كردم تا با هم، مخفيانه ته وتوي قضيه را در بياوريم.خب،دوستي با رئيس شهرباني شهر مزايايي هم دارد ديگر؛ مگر نه؟هاهاها... نخير نمي خواستم جلو خانم ام جريان را بگويم . صبر كردم تا برود مسافرت پيش دخترم و خانه خالي بشود.وسيله هم آماده كرده ام . نوش . عرض كنم خدمت تان هر روز تا پيش از غروب آفتاب،يعني تا قبل از اين كه حاج عزيز كليد را توي قفل بچرخاند و در ِ سنگينِ چوبي زهوار در رفته را جير و جار كنان باز بكند و بيايد تو،خانه سرشار از زندگي است.از سر صبح تا آن وقت خِت خِتِ دمپايي ها را مي شنوي ، صداي رفت و آمد هاي ظريفانه ؛ جا به جا شدن اشياء، به هم خوردن كاسه و قابلمه، ظرف و ظروف ، آب پاشي ، روفت و روب، بريز و بپاش ، پُخت و پز،آهنگ هاي شاد مختلفي كه از گرامافوني قديمي پخش مي شود،كِركِر خنده هاي ريز زنانه و حتي بوي انواع غذا . اما همين كه پا مي گذارد داخل ، يكهو همه جا سوت و كور مي شود ؛ انگار اصلاً كسي اينجا نبوده ؛ انگار مدت هاست روي خانه خاكِ مرده پاشيده اند ؛ سرد و ساكت و خاموش ؛ نه بويي ، نه صدايي ، هيچ .آن وقت حاج عزيز دقايقي توي حياط مي ايستد ؛ با آن قدِ بلندِ باريك و خميده ، با كت و شلوار طوسي رنگِ هميشه تميز ِ شق و ندو ، با كلاه شاپوي نازكِ خاكستري و عصاي زردِ چوبي جلا خورده اش . ساكت و غمگين همه جا را از نظر مي گذراند ، خيلي كُند و آرام . لا به لاي تنه ی قطور درخت هاي بلندِ چنار و كاج و بيد مجنون ، حوض بزرگِ خزه گرفته ی سبز رنگ با آب ِ هميشه مواج اش؛ باغچه هاي پُر از گل هاي رنگارنگ ، سطح وسيع حياط و خيابان كشي هاي باريكِ بين درخت ها ؛ ايوان هاي خالي ، زير زمين ها و اتاق هاي خاموش ِدر بسته را با نگاه اش مي كاود ؛ منتظرانه ؛ انگار او هم مي داند در غياب اش توي خانه چه خبر بوده است و حالا مي گردد تا نشانه اي از آن شور و سر زندگي را بيابد كه نمي يابد . پس خسته و مايوس از پله هاي سنگي ايوانِ ِ آجر فرشِ ِ آن طرفي بالا مي رود . قفل در را باز مي كند . زنجير چفت را از حلقه جدا مي كند و مي رود تو . لباس خانه مي پوشد؛ پيژامه و پيراهن بلندِ گشادِ آبي . اول اتاق را جارو و گرد گيري مي كند . بعد نوبت مي رسد به روفت و روب ِ حياط و ايوان ها و شستن لباس و ملافه و پرده و هر چه كه به نظافت نياز دارد ، در كنار حوض ؛ آن هم با چه دقت و سليقه اي ؛ درست مثل تازه عروسي كه خانه را براي آمدن مردش مهيا مي كند .
كارش كه تمام مي شود، دست و صورت اش را مي شويد . بساط اش را مي آورد گوشه ی ايوان پهن مي كند –البته به استثناي فصل هاي بارش و سرما- يك قاليچه ی كوچك ،سيني و منقل و قوري و استكان و كاسه اي ماست و ميوه فصل. آتشي روشن مي كند و چايي دم مي كند . همين كه همه چيز رو به راه شد، ته استكاني و پشتِ سرش قاشقي ماست ، يا قاچي هندوانه، يا هبه اي انگور و يا دانه اي انار و دود كردن سيگار و پُك زدن هاي حريصانه ؛ در حالي كه چشم به حياط دارد كه كم كم زير سياهي شب فرو مي رود و بوي معطر و صداي جليزه ی سوختنِ ِ تدريجي فضا را پُر كرده است و هر از گاه از سر انبرك جرقه هاي سرخ ِ ريز و درشتِ آتش به هوا مي جهد .
هوا كه كاملاً تاريك شد ، بلند مي شود ، پا كشان ، گرفته و پريشان به اتاقي كه انتهاي ايوان اين طرفي است مي آيد ؛ همان اتاقي كه دوران متاهلي تويش زندگي مي كردند.تا پيش از اين كه چفتِ در را بيندازد و جير و جار در بلند شود ، خانه غرق در سكوت و سياهي و آرامش است اما همين كه داخل مي شود ، يك مرتبه صداي صفير شلاق و ضربات مشت و لگد و سيلي و خشم و خروش هاي مردانه و جيغ و داد و التماس و گريه و زاري و ياري طلبيدن هاي زنانه ، غوغا بر پا مي كند.یکهو خانه پُر می شود از صدا ؛ آنهم چه صداهایی.
يك دقيقه، يك ربع ، يك ساعت يا بيشتر – نمي دانم چون سر و صداها با وجود تكراري بودن اش آنقدر غافلگير كننده و سحر آميز است كه انسان گذشتِ زمان را حس نمي كند – اين وضع ادامه دارد . بعد، كبريتي جرقه مي زند و شعله اي روي فتيله اي مي نشيند و حباب ِ چراغ كه گذاشته شد ، نور ِ زردِ كم سو ی دلگيري از پشتِ شيشه هاي كوچكِ مربع شكل به بيرون مي تابد و تا روي تكه اي از حياطِ خاك فرش قد مي كشد. آن وقت ، لحظه اي سكوت مي شود و به دنبال اش هق هق غريبانه ی پيرمرد به گوش مي رسد ؛هق هقي جگر سوز ، جان خراش ؛ آنقدر مظلومانه كه انگار كسي كه كتك خورده ، اوست و يا اين كه همه ی عزيزان ، همه ی كسان اش به يكباره كوچ كرده اند و او را تنها گذاشته اند ؛ تنهاي تنها ، در خانه ی خلوت و خالي اي اما پُر از خاطره .
معمولاً يك دل سير گريه مي كند و بعد از آن ، شكسته تر ، خميده تر و غمگين تر از قبل بيرون مي آيد و سر بساط اش بر مي گردد . درست در اين لحظه است كه از توي همين اتاقي كه چراغ اش روشن شده است ، زنجموره ی زن مثل بخار ملايمي كه از سينه ی خيس زمينِ ِ آفتاب خورده اي پا شود ، نرم نرم بلند مي شود ؛ اول دور ، ضعيف و خفه ، ولي به تدريج اوج مي گيرد و آشكار و آشكار تر مي شود ؛ طوري كه بعد از دقايقي همه ی فضاي خانه را پُر مي كند ؛ كشيده ، يكنواخت و مداوم . زنجموره اي كه تا سپيده ی صبح ادامه دارد . و پير مرد در حالي كه همه ی هوش و حواس اش به اين صداست ، دوباره مشغوليات اش را از سر مي گيرد ؛ كشيدن ِ ترياك ، نوشيدن چاي ، دود كردن سيگار ، بالا آوردن ته ِ بطري ، تكيه دادن به بالش و زل زدن به اشباحِ ِ درخت ها ، به تاريك و روشن ِ حياط و به سايه هاي سياهِ اطراف ؛ آنهم بي آن كه لب از لب باز كند جز آهي كه هر از گاه همراه با دود از سينه اش بيرون مي آيد ؛ تا آخر ِ شب كه بساط را جمع مي كند و مي رود تو . روي تختي كه پشتِ پنجره ی بزرگِ چوبي اتاق اش است دراز مي كشد و از دل تاريكي آنجا زل مي زند بيرون ؛ آنقدر كه پلك هايش روي هم مي افتد ، تا صبح . همين .
چشم ، چشم مي رويم . يك كم ديگر بريزم براي تان ... ميل نداريد ؟... خواهش مي كنم ، بفرماييد از اين طرف . ببينيد اين اتاق خواب ِ من است ، يك اتاق ساده و راحت با يك تختِ قرص و محكم و يك تخته فرش و چراغ خواب و قفسه اي پر از بطري و مجسمه و يك ساعت ديواري و آن پوستر بزرگي كه به ديوار است . زيباست ، نه ؟ يك زن جوان فرانسوي كه تازه از استخر بيرون آمده است . مي بيني سرهنگ ، رنگ و لعاب و تجمل چنداني ندارد اين اتاق ، نظامي وار ، ساده و صريح . اين جوري راحت تر هستم .تخت را هم عمداً گذاشته ام كنار پنجره تا از روي آن همه جا را ببينم ؛ من كه خواب ِ درست حسابي ندارم . شب ها چراغ روشن نمي كنم تا نداند زاغ سياه اش را چوب مي زنم . بله... عرض كردم كه قبلا اين پنجره نبود ، يعني خانه هم اين ريختي نبود . آن زمان خانه ی كاهگلي يك طبقه اي بود يادم نيست مال كي . مالكِ قبل از من آن را خريده ، خراب اش كرده و به جايش اين ساختمان دو طبقه ی نو ساز را ساخته بود اما سليقه نداشته بود يك پنجره هم اين طرف بيندازد تا اين اتاق نور و هواي بيشتر داشته باشد. موقع فروش مي گفت : نخواستم با حاج عزيز برای اين كه پنجره ام رو به خانه اش باز مي شود يكي به دو كنم !
اما من اهل اين ملاحظه كاري ها نيستم . تيمسار چي هستم ؟ اگر اعتراض مي كرد ، مي دادم حساب اش را برسند . هر چند هنوز كه هنوز است هيچ حرفي نزده پيرمرد . اصلاً طوري آرام و ساكت و سر به زير مي آيد و مي رود كه انگار فقط يك سايه است . مي بينيدش ؟ به موقع رسيديم . مي خواهد برود بيرون . خوب نگاه اش كن ، هفتاد سال هم ندارد اما صد ساله به نظر مي رسد ؛ پير ، خميده ، تكيده ، با موهايي يك دست سفيد و لباسي كه سال به سال عوض نمي شود اگر چه هميشه تميز و مرتب و اتو کشیده است .... بله تجارتخانه دارد ؛ تاجر ابزار آلاتِ تلفن و برق است . آن وقت ها كه جوان بود يك دكان كوچكي گوشه ی بازار داشت كه تويش سيم برق و تلفن مي فروخت ؛ همان زمان كه تلفن ها هندلي بودند . شما يادتان هست ؟
البته اينقدر درب و داغان نشده بود ؛ جوان بود ، تركه و بلند ، قشنگ ، بيست و چهار پنج ساله . مثل من سياه و زمخت نبود ؛ اگر چه من هم آن وقت ها اينقدر قوي هيكل و به ظاهر خشن ، نبودم،هاهاها...؟ نه آنچناني ، فقط يك آشنايي در حدِ سلام و عليك و خوش وبش آبكي ، خب بچه ی يك محل بوديم و هم ديگر را مي شناختيم ؛ تازه ؛ چهار پنج سال هم از من بزرگتر بود . بله ؟... حالا عرض مي كنم خدمت تان ؛ نيازي هم به دقت و ياد آوري نيست. يعني آنقدر تكرار شده است كه همه ی برنامه هاي او و خانه اش را فوتِ آب ام . نزديك به يك سال است كه مراقب اش هستم ؛ شوخي كه نيست . هر روز زمستان و تابستان سر ساعت معين از خانه مي رود بيرون و سر ساعت معين بر مي گردد . الان برنامه را شرح مي دهم خدمت تان : صبحانه را خورده . اتاق اش را جمع و جور كرده. لباس پوشيده و آماده ی رفتن است . اجازه بده برود لامپاي اين يكي اتاق را فوت بكند و در را هم قفل بكند .... حالا لحظه اي توي ايوان مي ايستد و به زنجموره ی زن كه با روشن شدن هوا فرو كش كرده و تبديل به زمزمه ی بسيار مبهمي شده است گوش مي دهد . بعد ،از پله ها پايين مي رود . كنار حوض كه مي رسد ، دقايقي به چتر فواره و بازي ماهي هاي سرخ و سياهِ ريز و درشت و لب پر زدن هاي آب ِ سبز رنگ زل مي زند و منتظر و دردمند به جويبار كوچكِ جاري در پا شويه كه خُرُخر كنان درون راه آب مي ريزد ، نگاه مي كند . انگار مي خواهد خاطره ی شيرين دوران متاهلي اش را زنده كند ؛ زماني كه همسر جوان و نازنين اش همانجا كنار تشتِ پُر از كف مي نشسته و با دست هاي كوچكِ سپيدش رخت هايشان را چنگ مي زده است . بعد به طرفِ باغچه ی بزرگي كه آن سمتِ حياط است مي رود . آنجا زير آن درختِ بلندِ بيد مجنون روي دو پا مي نشيند و آن همه گُل هاي زرد و سفيد و سرخ و صورتي درشت و پُر پَر را مي بويد و نوازش مي كند . مي بينيد چه عاشقانه سر و صورت اش را به آنها مي سايد ؟ كار هر روزش همين است . از نيم ساعت هم بيشتر با آنها معاشقه مي كند ؛ گاهي آنقدر طول اش مي دهد كه خيال مي كنم تا ابد قصدِ دل كندن از خانه را ندارد . آن وقت با چشم هايي خيس از اشك ، با آهي كه توي سينه اش متراكم شده پا مي شود . توي دستمال اش فين مي كند . عصا زنان ، كند و آرام از آن يكي خيابان مي رود . از زير شاخه هاي در هم تنيده ي درخت ها ، از كنار باغچه هاي پُر گُل ، از حاشيه ی زمين هاي چمن كاري شده مي گذرد و به در حياط كه مي رسد ، بر مي گردد، وداع مانند به آنچه جا گذاشته است ، نگاه مي كند . بعد در را پشت سرش مي بندد و مي رود .کمی صبر داشته باشید .هاااا ،آ ، ملاحظه می فرمایید که رفت .
حالا تا چند دقيقه همه جاي اين خانه ی دراندشت در سكوت غرق مي شود ؛ از آن اتاق هاي بزرگِ دو دري و سه دري و زير زمين ها و زاغه و سرداب گرفته تا ايوان هاي متعدد و ستون ها و سر ستون هاي سنگي و كنگره هاي آجري لبه ی بام ؛ صدايي نيست جز همان زنجموره ی كم محسوس به اضافه ی ِ آواز قمري ها و جيك جيكِ گنجشك ها و پروازهاي كوتاهي از اين شاخه به آن شاخه ؛ ولي اين سكوت و آرامش چندان به درازا نمي كشد . ناگهان درِ اتاقي كه زير همين پنجره است ، باز مي شود و همراه با ترانه ی دل نشين ِ قديمي اي كه از گرامافون پخش مي شود ، گوهر تاج بيرون مي آيد ؛ درست مثل همان روزگار ِ ساليان دور ، در همان سن ، بيست و دو- سه ساله و به همان شادابي و زيبايي : موهايي خرمايي، ميانه قامت ، با تن و بدني پُر ، پوستي آميخته از دو رنگِ سپيد و صورتي ؛ و صورتي بيضي شكل ، پيشاني صافِ بلند ، چشم هاي سبز ، ابرو هاي نازكِ كشيده ، لب هاي گوشتالودِ سرخ و دماغ ظريفِ نوك برگشته ؛ چست و چالاك ، سرشار از نيروي جواني . پريموس را مي آورد گوشه ی ايوان ، اول تلنبه مي زند و بعد آن را روشن مي كند . صداي گُرگُر آتش كه بلند شد ، سطل را بر مي دارد مي برد لب ِ حوض . پيراهن بلندِ سبز رنگي به تن دارد با گُلنقش هاي درشتِ سرخ و سورمه اي و آبي ؛ و جليقه ی زر دوزي شده اي از مخمل سرخ و پاچيني از چيتِ گُلدار . پايين پاي پيژامه اش را مثل ما نظامي ها «گتر» كرده است . با هر قدم سينه و سرين بزرگ اش موج مي زند . سطل ِ پُر آب و تشت را مي آورد توي ايوان . كاسه و ليف و صابون آماده است . آب كه گرم شد ، شروع مي كند به شستن آن بدن ِ گُل ؛ در حالي كه لباس هاي خوش نقش و نگار ِ پر زرق و برق اش به فاصله ی يك قدمي اش ، روي سوزني ترمه كومه شده است . با چه حوصله و لذتي آب تني مي كند ، خدا مي داند . بعد ، از همين بالا تشتِ پُر از كف را سرازير مي كند رو به حياط . خودش را خشك مي كند ، با حوله ی بزرگِ نارنجي رنگي كه شبنم هاي گرم را از روي بدن تازه و بخار آلودش مي چيند . لباس مي پوشد و مي رود كنار حوض . روي لبه ی آن ،زير نور آفتاب ِ صبحگاهي مي نشيند و شانه به موهاي بلندش مي كشد ؛ در حالي كه فضاي خانه آكنده از عطر گُل و صابون و زنانه گي است .
بعد ، نوبت به روفت و روب مي رسد ؛ بي آن كه نيازي باشد . درحالی كه روسري خاكستري رنگي با گل هاي بزرگِ سپيد و دودي به سر بسته است همه جا را جارو مي كند ، آب مي پاشد. تا وقتي كه غلغل توي سطل ، خبر ِ گرم شدن ِ دوباره ی آب را مي دهد براي شستن پرده ها ، ملافه ها و رخت و لباس ها در كنار حوض و پهن كردن شان روي طناب هايي كه بين تنه ی درخت ها كشيده شده است ؛ در حالي كه فا صله به فاصله دست هاي خيس اش را با گوشه ی دامن خشك مي كند ، مي رود يا صفحه ی روي گرامافون را بر مي گرداند و يا صفحه ديگري مي گذارد .
بعد كه گُرگُر پريموس خاموش شد و تشت و سطل و صابون و چوبك بي كار ماند ، سر حال و سعادتمند به مطبخ مي رود تا كاسه و بشقاب و كارد و ساطور و قابلمه را به جان هم بيندازد و ساعتي پس از آن ، بوي انواع غذاهاي سنتي شامه را نوازش مي دهد ؛ آنهم با رفت وآمد هاي مكرر به حياط ، كِركِر ِ دمپايي ، سينه و سرين تكان دادن و بشكن زدن هاي سر خوشانه همراه با ريتم موسيقي منتشر شده در خانه و دقيق شدن و تكرار كردن ِ ترانه و خنده هاي ريز و نخوديِ گاه گاهي به جر و بحث هاي كودكانه ی زن و مردِ خواننده ؛ تا ظهر كه سفره را توي اتاق پهن مي كند ، تنها مي نشيند ناهار مي خورد .
چُرتِ بعد از ناهار ، زير چادر نماز ِ نازكِ سفيدي است كه گل هاي ريز نخودي رنگي دارد ؛ تا يكي دو ساعت بعد كه بيدار مي شود و مي آيد گوشه ی ايوان مي نشيند تا هم ناخن دست و پايش را بگيرد و هم تكه هاي كوچكي از قاچ هاي بزرگِ هندوانه ی سرخي كه توي كاسه ی بلور است ، جدا كند و با نوك چنگال به دهان بگذارد و هم تن كرخت اش آخرين رمق گرماي لذتبخش به جا مانده از آفتاب را بچشد ؛ تا عصر ؛ پيش از پيدا شدن سر و كله ی حاج عزيز ، كه بلند مي شود ، سريع رخت ها را از روي طناب جمع مي كند ، ظرف و ظروف را برمي دارد . هر چيز را به جاي قبلي خودش باز مي گرداند. به اتاق اش مي رود . در را مي بندد و گرامافون را خاموش مي كند .
به محض خاموش شدن آهنگ و ترانه ، ضجه هاي او كه تا حالا زير هياهوي شادمانه پنهان مانده بود ، دوباره به همان كم محسوسي به گوش مي رسد و آنقدر ادامه مي يابد تا در حياط باز شود و حاج عزيز قدم به داخل بگذارد . آن وقت است كه خانه به يكباره در سكوتِ مرگباري فرو مي رود ، طوري كه انگار آب از آب تكان نخورده است ؛ هر چه كه بوده به همان حالت پيش از رفتن باقي ست.... اما آنچه از همه عجيب تر است ، حالت ها و نگاه هاي گه گاهي گوهر تاج است در طول روز كه دو سه بار تكرار مي شود . در حين هر كاري كه هست ، در هر كجاي خانه كه هست ناگهان به فاصله ی يك پلك به هم زدن كار و مكان را رها مي كند و مي پرد روي آخرين پله ی ايوان مي نشيند و رنجيده ، افسرده و خشمگين نگاه ام مي كند ؛ با دست هايي كه دور زانو حلقه شده است ؛ موهاي آشفته ی سر؛ و صورتي كه ديگر شاداب نيست ، لكه لكه سرخ و كبود است ، جاي ضربه هاي مشت و سيلي ؛ و چشم هايي سرشار از نفرين ، سرزنش و شماتت كه تا مغز استخوان ام را مي سوزاند . اگر چه از اينجا كه هستم در واقع پشت اش به من است اما طوري آشكارا قرص صورت اش را مي بينم كه انگار روبه رويم نشسته است ؛ درست به حالتِ همان روز آخري . تو كه نمي داني چطور دست و پايم را گم مي كنم ، چقدر زجر مي كشم ؛ طوري كه مجبور مي شوم براي لحظه اي ، فقط براي يك لحظه ی كوتاه چشم از او بردارم و سرم را بدزدم . همين حركتِ كوتاه بس است تا دوباره نگاه كه مي كنم ، ببينم به جاي اول اش برگشته است و مشغول همان كاريست كه بود ؛ به شكلي كه انگار اصلا مني نبوده ام و نيستم .
همين قطع شدن هاي مكرر برنامه ی روزانه و نا به جا بودن اين حالت ها و نگاه هاست كه شگفت زده ام مي كند ؛ آخرآنچه هرروزانجام مي دهد،كارهاي عادي اي است كه همان روزها انجام مي داد اما اين حالت واين نگاه فقط و فقط متعلق به روز آخر بود ؛ حالا چطور بريده بريده توي برنامه ی هميشگي اش جا گرفته است ، نمي دانم .... نه ؛ حرفِ سي وچهار– پنج سال پيش است . چيز چندان مهمي نبود كه يادم بماند . خيلي خلاصه عرض مي كنم : يك روز جواني كه من باشم و تازه در دانشكده ی افسري استخدام شده و به مرخصي پيش از آغاز دوره آمده است ، همان روز اول با سر ِ تراشيده و لباس پُر زرق و برق آبي به پشت بام مي آيد تا بعد از چند هفته دوري ، شهرش را از آن بالا ببيند . بر حسب اتفاق به خانه ی همسايه سر مي كشد – البته آن زمان من آنجا ايستاده بودم ، روي آن پشتِ بام ِ روبه رويي كه خانه ی پدرم محسوب مي شد . از آنجا ايوان ِ اين زير به خوبي ديده مي شد – و زن جوان بيست و دو- سه ساله اي را مي بيند كه مشغول آب تني است . آنقدر مي ايستد تا كار او تمام بشود ، لباس بپوشد و برود پايين ، روي لبه حوض ، زير آفتاب بنشيند و موهاي خيس اش را شانه بكند و بعد سر خوش وطناز شست و شو و روفت و روب و رفت وآمد را از سر بگيرد و در حين سر كشي به مطبخ و حياط، غافل از نگاهِ نامحرم قِر بدهد و بشكن بزند و همراه با ريتم پخش شده از گرامافون نرم نرمك تن و بدني تكان بدهد و جوان كه سر شار از لذتِ تماشا شده است ، عادت بكند به چشم چراني هاي هر روزه تا يك هفته تمام . بعد كه بي طاقت مي شود ، روز هشتم يا نهم سنگ ريزه اي را از آن بالا پرت مي كند پايين . زن ناگهان حضورش را مي بيند و خجل مي شود و وحشت مي كند و از آن به بعد برنامه ی رقص و آواز و آب تني قطع مي شود و هر بار كه توي حياط مي آيد ، زير چشمي ، اخم آلود مراقب ِ پشت بام است و هميشه او را مي بيند كه مثل گربه ی به كمين نشسته اي ، صبح تا غروب در كمين اوست ؛ پس سعي مي كند كمتر از اتاق بيرون بيايد .هر بار هم كه ناچار به بيرون آمدن است ، تند و تيز كارهايش را انجام مي دهد و سريع به مأمن اش بر مي گردد . ديگرنه از هندوانه خوردن ها خبري است و نه از ناخن گرفتن ها و شور و شادي هاي لاقيدانه .
جوان كه مرخصي اش رو به پايان است ، براي اين كه ناكام نماند ، دست به فعاليتِ بيشتري مي زند . به اين صورت كه اول ، يكي دو بار از روي پشت بام مي كوشد زن را توي حياط نگهدارد و هم كلام اش بشود ؛ دل اش را به دست بياورد كه بي حاصل است . پس چند بار در كوچه سر راه او سبز مي شود و ابراز عشق مي كند كه هر مرتبه زن جوان سركش و رام نشدني به توپ و تشرش مي گيرد و فحش اش مي دهد و توي خانه مي رود . اما جوان از رو نمي رود . مدام گستاختر مي شود ؛ طوري كه هميشه يا پشتِ در حياط در كمين است و يا روي لبه ی بام نشسته ، پاهايش را توي همين حياط آويزان كرده است ؛ بي آن كه از جايش جنب بخورد تا غروب .
زن كه درمانده و عاجز شده است كاملاً خودش را در اتاق حبس مي كند و از همانجا هراسان و نگران گوش مي دهد به متلك ها و قربان صدقه رفتن هاي اين عاشق بي پروا و صداي سنگ ريزه هايي كه هر از گاه به شيشه ی پنجره ی درهاي بسته مي خورد . دو روز مانده به پايان مرخصي ، جوان از روي بام با صداي بلند براي زن خط و نشان مي كشد و تهديدش مي كند اگر به خواسته اش تن ندهد چه مي كند و چه مي كند كه اين ترفند هم نتيجه اي ندارد .
غروب ِ همان روز حاج عزيز كه آن زمان هنوز جوان بيست و پنج- شش ساله اي بود هنگام مراجعت به خانه ، يكي از هم محلي هايش را مي بيند و سلامي و خوش و بشي نه چندان صميمانه . جوان، پس از مقدمه چيني هاي لازم عاقبت لب مي تراكند كه : راست اش همسايه هستيم . يك عمر است هم ديگر را مي شناسيم . ناموس مان يكي است . هيچ خوش ندارم ببينم اسم زن شما وردِ زبان هر بي سر و پایی است !
حاج عزيز كه رگِ غيرت اش جنبيده و خونش جوش آمده است ، خواستار توضيح بيشتري مي شود . جوان من من كنان مي گويد شنيده است گوهر تاج خانم با يكي از همين جوجه فكلي هاي محل كه تو جيبي اش را از مادرش مي گيرد سر و سري دارد ؛ و جوجه فكلي هم كه آدم دهن لق ِ بي چشم و رويي است ، جزئيات معاشقه هايش را پيش اين و آن تعريف كرده ؛ آنقدر وردِ زبان ها شده كه به گوش او هم رسيده است و حتي گفته است گوهر تاج خانم چه رنگ و چه نوع لباس هاي زيري مي پوشد و چه خط و خال و نشانه هايي روي جاهاي نا ديدني اش دارد . و همين طور كه مشغول توضيح دادن درباره ی رنگ و نوع لباس ها و تشريح خط و خال هاست ، سيلي محكمي برق از چشم هایش مي پراند و ضربه ی مشتي دهان اش را مي دوزد و گيج و دردمند ، حاج عزيز را مي بيند كه مثل پلنگِ زخمي به خودش مي پيچد و مي غرد و مي رود .
آن شب در خانه ی همسايه غوغايي بوده است بي نظير . صداي داد و فرياد ، فحش و تهديد ، مشت و لگد و خشم و خروش هاي مردانه و جيغ و زاري و التماس هاي زنانه كه ساعت ها طول مي كشد تا نيمه های شب ، كه از آن پس فقط سكوت است و سياهي و زنجموره هاي زن كه دل هر شنونده را كباب مي كند .
روز بعد ، پس از رفتن حاج عزيز ، گوهر تاج با مو هاي شفته و سرو كله ی به هم ريخته وزير چشم هاي كبود از اتاق بيرون مي آيد . دست به زانو روي آخرين پله ی ايوان مي نشيند و چشم مي دوزد به چشم هاي جوان كه روي پشت بام است ؛ آن هم با چه چشم هايي ، شرر بار ، گستاخ ، سرزنش گر ، سر شار از نفرت و انتقام ، آنقدر كه تا مغز استخوان را مي سوزاند . جوان بعد از اين همه مدت احساس عجز مي كند . سرش را پايين مي اندازد و مي رود . فردايش به دانشكده بر مي گردد تا ترم بعد كه به مرخصي مي آيد و سراغ زن را مي گيرد . نشاني نمي يابد . پرس و جو مي كند . مي شنود با جوانكِ فكل كراواتي عياشي فرار كرده است – باور كن آن جوانک فقط ساخته و پرداخته ی ذهن من بود ، حالا چطور جسميت يافت و جان گرفت و زن را ربود ، نمي دانم - جوان مرخصي اش را با يادِ ترم گذشته مي گذارند و دوباره به مركز بر مي گردد. حاج عزیز هم دیگر ازدواج نمی کند ؛ یکه و تنها می ماند . كم كم ماجرا فراموش مي شود . جوان ،بعد از پايان دوره در همانجا، یعنی مرکز ماندگار مي شود . زن مي گيرد و ترفيع و صاحب اولاد . تا دختر ها و پسر ها بزرگ مي شوند ، دنبال زندگي خودشان مي روند و او كه بعد از سي و اندي سال خدمتِ صادقانه ، حالا تيمسار بازنشسته اي است ، به شهر خودش برمي گردد تا با همسر پيرش زندگي آرام ِ بي سر و صدايي داشته باشد ؛ اما به محض اين كه خانه اي مي خرد و براي استفاده از نور و هواي بيشتر ، ديوار اتاق خواب اش را مي شكافد و پنجره اي مي گشايد ، ناگهان همه آن خاطراتِ فراموش شده ی سال هاي بسيار دور گذشته ، جان مي گيرند و جسمیت مي يابند و هر روز جلوي چشم اش رژه مي روند.
.... چرا اين طور نگاه ام مي كنيد سرهنگ ، خيال مي كنيد خل شده ام ؟...خب بله ، من هم مي بينم كه رفت و آمدي نيست ؛ اما صداي زنجموره كه هست . گوش بده ....حتماً مشكل شنوايي داريد .او هم مطمئناً حضور شما را حس كرده است كه بيرون نمي آيد . چرا مي خنديد؟ اصلا شما شهر باني چي ها به همه كس و همه چيز با شك و ترديد نگاه مي كنيد . يقين داشته باشيد . تا يقين نباشد كه چيزي عايدانسان نمي شود .... از كجا مي دانيد نرفته ام ؟ اتفاقاً تا حالا صد بار ، صد و پنجاه بار رفته ام و در زده ام . هيچ كس باز نمي كند . از توي كوچه كه گوش مي دهي انگار كسي خانه نيست ؛ هيچ صدايي به گوش نمي رسد .... نخير از اين جا هم جواب نمي دهد . شايد بيشتر از هزار دفعه سرم را از پنجره بيرون برده ام و تا كمر خم شده ام، صدايش كرده ام . محل سگ نمي گذارد .انگار اصلاً صدايم را نمي شنود يا وجودم را حس نمي كند ، فقط به كارهاي خودش مي پردازد.... نه، آن نگاه هاي ناگهاني يك جور ديگر است . گفتم كه، تحمل ديدن آن حالت را ندارم . مي خواهم عادي و از نزديك نگاه ام بكند . به پرسش هايم پاسخ بدهد ؛ همين و بس ....وقتي كه رو به رو شديم خودتان مي فهميد چه پرسش هايي . حالا همراه ام مي آييد يا نه ؟...
باشد .ايراد ندارد .همه چيز را به بازي و مسخره بگيريد . وقتي كه پايين رسيديم ، آن وقت صدق حرف هايم ثابت مي شود ، فقط با من بياييد تا اگر بر حسب اتفاق حاج عزيز آمد ، خيال نكند دزد هستم ؛ هر چند سابقه ندارد تا قبل از غروب بر گشته باشد....هاهاها چه خيال كرده ايد ؛ كهنه سرباز يعني من . از قبل تدارك همه چيز را ديده ام . با اين پله ی طنابي پايين مي رويم . اميدوارم دست كم دوره ی رنجر را ديده باشيد.... را پل و عبور از روي طناب و پُل معلق را هم كه بلديد؟... خوب است . پس كمك كن تا سر اين طناب را به پايه هاي تخت ببنديم....محكم... خوب شد.... نه ، اجازه بدهيد من اول بروم ...آرام...آهان...حالا شما هم بياييد . نترسيد ، محكم است ، به اين آساني ها پاره نمي شود...آهسته... چرا اينقدر پيچ وتاب مي خوريد ؟ بدن تان را خشك نگيريد . راحت باشيد .خيال بكنيد روي پله ی سنگي عريضي هستيد...بفرما ، تمام . اين هم پشت بام . انگار دوره هايي كه گذرانده ايد چندان جدي نبوده سرهنگ...هاهاها، به دل نگيريد ، شوخي كردم...بياييد تنه ی اين درخت را بگيريد تا برويم پايين...اين هم حياط دراندشت....اينجا هم هيچ صدايي نمي شنويد ؟ ... فقط آواز قمري و جيك جيك گنجشك ها ؟ ... چه مي گوييد سرهنگ ، مگر پرنده ها هم گريه مي كنند كه ضجه او را با صدای شان عوضي بگيرم ؟... نخير ، گوش هاي من حساس تراند . خب مقصر نيستيد ؛ آنقدر توي شهر و خيابان هايش پرسه زده ايد و سر وصدا و بوق ماشين ها كه... اما اطراقگاه هاي ما اغلب دشت هاي پهناور ِ ساكت و كوه هاي مرتفع ِ خاموش بوده است ؛‌ بايد هم حساستر باشد... نه ، عرض كردم كه ، شب ها سر و صدا از داخل همين اتاق مي آيد ، اما حالا در سراسر حياط پخش است ؛ آنهم زنجموره اي كم محسوس... بشكنيم .... بشكنيم و برويم تو . چه كسي مي داند كار ما بوده است ؟ ... يك پيچ دادن جانانه به قفل بس است ... بفرما ، اين هم زنجير چفت كه از ريشه آمد بيرون . زور ِ بازوي نظامي پير را مي بينيد سرهنگ ؟ به جان اعليحضرت بايد دعا كرد...آهان اين همان روسري و پيراهن و پيژامه و جليقه است كه برايت تعريف كردم . همان جور تا وكومه شده روي سوزني ترمه ، البته اين بار وسط اتاق . فرش ريز بافتِ خوش نقش و نگاري و پرده هاي توري سپيد و پُشدري هاي چلوار و رف و تاقچه هايي مملو از كاسه بشقاب ِ بلور و گلدان هاي نقره اي و سيني و زير دستي هاي نقره اي پايه دار و قليان تنه ورشوي و چراغ لامپاي فيروزه اي رنگ و همان گرامافون كه عرض كردم و اين همه صفحه هاي چيده شده روي هم و اين هم عكس خودش است توي قاب .
مي بينيد چقدر جوان و زيباست ؛ چطور طناز و دل نشين و ملوس سرش را كژ گرفته ، موهاي بلندش را به يك طرف ريخته و در اين سكوتِ دلگير تا ابد لبخند مي زند به عكاس ؟ چه لبخندي . چه برق سپيدِ دندان هاي ريز و رديفي ! اين تازه فقط يك عكس سياه و سفيدِ كهنه است ؛ اگر خودش را تر و تازه ، با آن رنگِ پوست و مو ببينيد ، چه مي گوييد ؛ حالا حق مي دهيد دلباخته اش شده باشم يا نه ؟ چشم هاي جادويي اش را ببينيد . آدم از ديدن شان سير نمي شود ، دو درياست ؛ دريايي كه دير دست و پا بزني ، تو را بلعيده است ... هاهاها ، عشق پيري.... توي آن صندوقخانه هيچ نيست ؟ ... فقط يك مشت خرت و پرت و بقچه ؟... اجازه بدهيد يك كم ديگر نگاه اش بكنم بعد مي رويم... باور بفرماييد طلسم ام كرده است . دل ام مي خواهد سنگ بشوم و همين جور رو به رويش بمانم براي هميشه... دست ام را نكشيد ، مي آيم... اين اتاق و ايوان كه شب و روز در معرض ديدم است . گمان نمي كنم كسي تويش باشد.... خب ضرر ندارد ، سري مي زنيم.... اين يكي چفت را شما مي شكنيد يا من ؟
... بله ، اين هم تخت و پنجره و حوله و لباس خانه ی پيرمرد و قوري و منقل و بند و بساط و گنجه چوبي پُر از شيشه . چيزي ميل داريد براي تان بريزم ؟ هاهاها... پستو و صندوقخانه هم كه ندارد... چشم عجله مي كنم... بفرماييد... اين اتاق كه خالي است ، اسباب و اثاثه اي ندارد. شما هم نگاهي به صندوقخانه اش بيندازيد.... براي چه اينقدر شتاب داريد ؟... اين يكي اتاق هم همين طور...كاش امروز را به خودتان مرخصي داده بوديد... بله ، راست مي گوييد ، خودم سفارش كردم با لباس بياييد ، حساب ِ احتمالات بود كه نكند لباس شخصي تن تان باشد و غافلگير شويم . اين جوري اقلاً مي گوييم گزارشي ، چيزي داده اند.... باشد ، فرق نكند ، ابهت اين لباس كه بيشتر است... حتماً ميهمانخانه شان بوده ، بزرگتر از همه ی اتاق هاست ؛ سه دري ، آفتابگير ، با فرش هاي بسيار و مخده هاي مخمل سرخ و آبي متعدد و پرده هاي سنگين و آن راديوي بزرگِ قديمي و دار و تاقچه هايي مزين به قاليچه هاي كوچكِ ابريشمي و ظروفِ نقره و بلور و شمايل بزرگي كه رويش تور سپيد كشيده اند و عكس ((آقاخان)) ، خان ِ مقتدرِ خيلِ عظيمي از ايل و عشاير اين منطقه به همراه برادر كوچكترش ((سهراب خان)) پدر ِ حاج عزيز. هر دو سوار بر اسب با دست هاي به كمر زده و قطار فشنگ و تفنگ هايي كه حمايل شده است.... هنوز بوي خوش دوران گذشته رادر خودش نگه داشته است . گمان نكنم سال به سال درش باز بشود . اوووه چه كساني كه زماني با كيا و بيا اينجا آمده اند و خوش و خندان به اين پشتي ها تكيه داده اند و از چه چيزهايي كه حرف زده اند . حالا كجا هستند ؟ خاك شان هم نمانده . يعني در واقع وقتي بين خان و برادرش تفرقه افتاد– البته به گفته ی مرحوم پدرم - خير و بركت و رفت و آمدها هم همه از اين خانه پريد.... باشد ، باشد برويم.... آن اتاق هم خالي است ؟... به زير زمين ها مي پردازيم . جدا نشويد ؛ با هم باشيم... چه خمره هاي بزرگي... اين تغار را ببينيد چقدر كپك زده است ؛ شايد پُر از ترشي بوده ، يا مربا... توي آن يكي هيچ نيست ؟... بياييد ببينيد اينجا محل نگهداري روغن حيواني بوده ، هنوز هست... چه تند و تند به اين طرف و آن طرف سر مي كشيد !... كومه ی هيزم هاي موريانه خورده؟... باشد ، برويم.
.... اين زير زمين چقدر تاريك است ، چشم چشم را نمي بيند . كبريت داريد ؟... انباشته از زغال است . چه پوسيده اند. تا دست بهشان مي زني پودر مي شوند... خفه شدم ، برويم... چه عرقي كرده ايد سرهنگ . هواي صبحگاهي تابستان به اين لطافت ... آها ، نه... صبر كنيد . نرويد توي آن يكي . اينجا كه هستم صدا واضح تر شنيده مي شود . مي شنويد ؟ ... گوش بدهيد... ولي براي من آشكار است . بي خود وقت مان را توي اتاق و پستو و زير زمين ها تلف مي كنيم ؛ صدا از زواياي حياط مي آيد . حتماً همين جاهاست . اجازه بدهيد چند قدم به هر طرف بروم ، ببينم در كدام سمت بيشتر مي شود...
كم شد... نه... كم شد... آهان ، بعله، خودش است . بياييد از اين مسير برويم... كلافه شده ايد ؟... نه به جان شما ، دچار اوهام نشده ام . تعجب مي كنم چطور نمي شنويد... حالا چه ، حالا به اين واضحي ؟نكند مي شنويد و به شوخي انكار مي كنيد !... اووه ، به اين بلندي ، انگار بغل گوش ام ايستاده است و مويه مي كند !!...ولي مسخره است ، مگر مي شود لا به لاي گل ها پنهان شده باشد ؛ يك انسان ؟! اين همان باغچه اي است كه گفتم حاج عزيز قبل از رفتن ساعتي با گُل هايش معاشقه مي كند . مي بينيد چقدر درشت و پُرپَر و معطر هستند ؛ تا حالا اينطور عطر خوشي به دماغ تان خورده ؟...
سرهنگ جداً ديگر دارم عصباني مي شوم... آخر شما كه همه اش مي خنديد... خب ، باشد ، لا به لاي گُل ها را بكاوم ، چه اشكالي دارد مگر؟... باور بفرماييد صدا از همين جاها مي آيد ؛ قسم مي خورم ... مهم نيست ، بگذار له بشوند ، منبع زنجموره را يافته ام. بيل، بيل، يك بيل يا كلنگي به من برسانيد ؛ خواهش مي كنم... عجله كنيد...عجله کنید. آهااا ممنونم... شما زحمت نكشيد ؛ خاكِ باغچه نرم است ؛ زود كنده مي شود . چه زياد شده است ؛ چه اوجي گرفته است اين صدا . شما هم مي شنويد؟ انگار نه يك زن ، كه هزار زنِ ِ سياه پوش ، غرق گِل دورم را گرفته اند ؛ روي سرم ايستاده اند و مويه مي كنند ؛ شيون . مگر من مرده ام... اين صداي برخورد بيل بود به سنگ ؟... آره ، خودش است ؛ يك تخته سنگِ بزرگ ، صبر كنيد خاك هاي رويش را كنار بزنم.... حالا بياييد كمك تا به يك طرف هُل اش بدهيم . آها ، آها ، زور، زور... يك كم ديگر... خوب شد . بله . دهانه ی چاه است . اما چرا يكهو زنجموره خاموش شد . هيچ صدايي نيست جز هن وهن نفس هاي من و شما ؟! اين ميله ی آهني بسيار قطور چيه كه پُل مانند روي دهانه گذاشته اند ! كابل ، كابل نرم و باريكي هم دورش بسته اند.آن سر سيم توي چاه است... اجازه بدهيد خودم مي كشم اش بالا... سنگين است ولي نه زياد ... كمك نمي خواهم ، زحمت نكشيد... آرام ،آرام، چه هست آن پايين كه آن جور تاب مي خورد !... مراقب باشيد به ديواره اصابت نكند . بالا ، با احتياط ، يك كم ديگر . اي واي ، اي واي ، اسكلت است ؛ اسكلتِ يك انسان كه از پا آويزان شده است و تاب مي خورد... آخ، آخ ،خورد به ديوار، از هم پاشيد ، فرو ريخت ، صداي خِشه ی خفه اي روي آب . بيا ، فقط دو پاي به هم بسته ی بي گوشت و پوست است كه بالا آمد ؛ دو تكه استخوان .

اسماعیل زرعی
28/5/1376- کرمانشاه
21/7/1376- کرمانشاه