جمعه سوم
دلم گرفته امروز، و در گرفتگی می اندیشم که کجایم؟ چه می کنم؟ و زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی می اندیشیدم که این جا باشم و... هرچند آشنائی با تو و زندگیت خود حکایتی ست پر معنی که شاید جبرانی باشد.

یادداشت‌های خانم هله‌مان

شریفه بنی‌هاشمی

نشر باران

چاپ اول 2007، سوئد


یادداشت‌های خانم هله‌مان، عنوان مجموعه داستانی است از شریفه بنی‌هاشمی که شامل 14 داستان کوتاه است. «دیگری»، «دیدار»، «فردا؟ کدام فردا؟»، «پنجره‌ای در دوردست‌ها»، «زنی در باد»، «لنگه کفش»، «سایه»، «تابلوی ناتمام»، «رهگذر»، «صدای سکوت»، «آنسوی خط 1»، «آنسوی خط 2»، «سه‌نقطه» و «یادداشت‌های خانم هله‌مان»، عنوان داستان‌های این مجموعه هستند.

این مجموعه داستان که توسط نشر باران، و در 124 صفحه به تازگی در سوئد منتشر شده است با داستان «دیگری» آغاز می‌شود: «جمعه اول

یک سطل آب و پارچه‌ای برای گردگیری برمی‌دارم و به جان خانه می‌افتم. چقدرخرده‌ریز داری. همه را باید با دقت جابه‌جا کنم که مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان‌های کوچک و بزرگ که روی تاقچه‌ی پنجره، روی میز وسط اتاق و یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده‌سنگ‌هایی که انگار از کنار رودخانه یا از سفرهای متعدد با خود آورده‌ای و چند صدف، شاید از کنار دریایی. و من که از کنار دریا می‌آیم، من که بچه دریا هستم یا بوده‌ام کالنگ‌هایم را در خانه جا گذاشته‌ام، یا شاید به دست فراموشی سپرده‌ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا گم کرده باشم و تو آن را با خود آورده‌ای توی تاقچه‌ات، در کنار پنجره‌ای در این دوردست‌ها.»

داستان در قالب یادداشت‌های روزانه‌ی زنی تنها و مهاجر که به‌تازگی کار نظافت در خانه‌ای را شروع کرده شکل گرفته است. زن با صاحبخانه فقط از طریق یادداشت‌های روزانه رابطه دارد. او نیز تنهاست و راوی بر اساس نشانه‌هایی در منزل او گمان می‌کند کسی را یافته که با او پیوند‌های مشترکی دارد اما این احساس به‌سادگی درهم فرو می‌ریزد.

در داستان دوم، دیدار هم صدای شکست بی‌صدای انسان تنهای امروز وجود دارد: زنی که عشق خود را در بگیر و ببندهای دهه‌ی شصت از دست داده پس از نوزده سال رد او را می‌یابد، اما همه‌چیز به‌هم ریخته است.

در بیش‌تر داستان‌ها از جمله «پنجره‌ای در دوردست‌ها» یک عشق از دست رفته وجود دارد؛ در پس‌زمینه‌ی دستگیری‌ها و قتل عام زندانیان سیاسی در دهه شصت.

بحران تنهایی، گسست و بحران هویت درونمایه‌هایی هستند که در داستان‌های شریفه بنی‌هاشمی تکرار می‌شوند: در داستان زنی در باد، شخصیت داستان در غربت می‌فهمد که کودکی سر راهی بوده.

«تابلوی ناتمام» از بهت و حیرت مردی می‌گوید که در تلاش برای شناختن زن نقاشی که گم شده، یک لحظه درمی‌یابد همسر سابق خود را برخلاف آنچه می‌پنداشته اصلاً نمی‌شناسد.

و داستان یادداشت‌های خانم هله‌مان از زنی می‌گوید که تمام عمرش را در ستیزی درونی با تنهایی پشت سر گذاشته است.


شریفه بنی هاشمی از سال ۱۹۸۴ در آلمان زندگی می‌کند. فارغ التحصیل رشته‌ی تئاتر از دانشکده‌ی هنرهای زیباست و تاکنون در چند نمایش و فیلم کوتاه در ایران و خارج از کشور بازی کرده است. او داستان و نمایش‌نامه می‌نویسد و تاکنون چند نمایش را نیز کارگردانی کرده است.
----
دیگری


جمعه اول

یک سطل آب و پارچه ای یرای گردگیری برمی دارم و به جان خانه می افتم. چقدر خرده ریز داری. همه را باید با دقت جا به جا کنم که مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان های کوچک و بزرگ که روی تاقچه ی پنجره، روی میز وسط اتاق و یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده سنگ هایی که انگار از کنار رودخانه یا از سفرهای متعدد با خود آورده ای و چند صدف، شاید از کنار دریایی. و من که از کنار دریا می آیم، من که بچه دریا هستم یا بوده ام، کالنگ* هایم را در خانه جا گذاشته ام، یا شاید به دست فراموشی سپرده ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا گم کرده باشم و تو آن را با خود آورده ای توی تاقچه ات، در کنار پنجره ای در این دوردست ها. به قفسه ی کتاب ها می رسم. در هر قفسه، جلوی کتاب ها، اشیائی چیده شده، یا عکس هایی که گاه قدیمی اند و یادآور کودکی، نوجوانی خودت یا دوستانت. ظرف سفالی درداری که درآن زینت آلات متعدد، از انگشتر گرفته تا سنگ های کوچک و بزرگ رنگارنگ - فیروزه، عقیق و...- و خرده ریزهای دیگر روی هم تلنبار شده.

عکس ها را بر می دارم. دقیق به آن ها نگاه می کنم. جایی می خندی، جایی غمگینی. لحظات ثبت شده ی زندگیت، لحظاتم را ثبت می کنند. کیستی تو؟

به اتاق بالا می روم، به اتاق خوابت. رختخوابت را مرتب می کنم. رختخواب کناری دست نخورده است، دیشب تنها بوده ای. روی میز هم تنها یک لیوان شراب بود. حتماً در تنهایی نوشیده ای، آلبوم هایت را ورق زده یا عکس هایت را مرتب کرده و به آلبوم چسبانده ای. آلبوم ها روی هم در کنار مبل، جلوی تلویزیون تلنبارند و شیشه ی شرابت نیمه تمام روی میز. جرعه ای می ریزم و می نوشم. ضبط را روشن می کنم و به نواری که توی آن است گوش می دهم، به موزیکی که شاید تو هم بارها گوش داده ای، شاید هم شب پیش. موزیک و شرابت مرا با خود می برند به دریای خیال. جرعه ای دیگر می نوشم و آلبوم ها را ورق می زنم، قصه ی یک آشنائیست و شاید عشق؟ تقدیم کرده ای به اویت. کجاست اویت اکنون؟ شاید هنوز با تو باشد ؟ اوی من کجاست؟ کنده شده ام از تبارم و پرت شده ام به وسعت تمامی آب های جهان. پرت شده ام به این گوشه ی دنیا. بیچاره مادرم، اگر می دانست من در این سوی جهان، در قلب پرتلاطم زمین چه می کنم!

غذایم را پخته، و جایم را گرم و نرم کرده بود که درس بخوانم و من پرت شدم، پرت شدیم ما در این دوردست ها.

جمعه دوم
خانه با وجود سکوت همیشگی اش باز هم مثل همیشه با من درگفتگوست. تمام زوایایش و هر تکه ی کوچکی که در هر گوشه ای افتاده است با من سخن می گوید. سخن از رازی سربسته که تو باشی و ما هر دو در سکوت و تنهائی خود به درددل نشسته ایم و به گفتگوئی بی پایان که ره آوردش شاید قصه ی زندگی تو باشد و شاید دوستی ناپیدائی میان من و تو، پیوندی نادیدنی که کلاف سردرگم هستی ما را درهم می بافد و رشته ای نامرئی که ما را به هم وصل می کند، با تمام تفاوت ها، دوری ها و تضادهائی که با تمام ناگفتنی هایش در ماست.

کتابی را که از قفسه ات برداشته ام هنوز به پایان نرسیده. یادداشتت را که دیدم بیشتر مرا به فکر واداشت که ما چقدر به هم نزدیک و ازهم دوریم، شاید دوروی یک سکه.

جمعه سوم
دلم گرفته امروز، و در گرفتگی می اندیشم که کجایم؟ چه می کنم؟ و زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی می اندیشیدم که این جا باشم و... هرچند آشنائی با تو و زندگیت خود حکایتی ست پر معنی که شاید جبرانی باشد. آشنائی در ناشناسی، دوری در نزدیکی و... و من تو را هردم درخود کشف می کنم، درخود می سازمت، شاید نه آنچنان که هستی، آنچنان که باید باشی. شایدهم به راستی آنچنان که هستی؟ کسی چه می داند؟ به هر حال هیچ فرقی هم نمی کند.

باید برخیزم، هرچند شرابت مرا از پا انداخته. این شرابی که تو از آن می نوشی و من هم اکنون خود را بدو سپرده ام، مرا به دنیای ناشناس تو می برد و شاید به اندرونی دربسته ی من و صدای خواننده که انگار مست است و یا گوش من:

« آه اگر دیروز برگردد – لحظه ای امروز من باشد

قلعه ی سنگین تنهائی – چاردیوارش زهم پاشد

آه اگر...»

جمعه چهارم
امروز چیزی که مرا تکان داد طرحی بود که تو از یک صورت کشیده بودی و این درست طرحی ست که من سال های سال، همیشه به تکرار می کشمش. چرا؟ چه چیزی بین ما مشترک است، با وجود این فاصله ها، نشناختن ها و دوری از هر نظر؟ در درون آدمی چه می گذرد و این دنیای نهفته ی ناپیدا راه به کجا می برد، یا از کجا آغازیده و چگونه طی می شودکه رشته ای دارد نامرئی که می گذرد از بین دنیای ما، از وجود ما و یا از درون ما؟ روحی واله و سرگشته که ما را، مرا، تو را و هزاران سرگشته ی دیگر ناشناس را به هم می پیوندد، بی آن که هم را بشناسیم، بی آن که به هم بربخوریم و یا رهگذری باشیم بی رنگ در زندگی هم؟

دفترت را ورق می زنم و می بینم که این طرح به صورت های گوناگون همه جا آمده. شاید خود اوست، آن روح سرگشته که در هر دو ماست و ما را می کشاند به ناپیدای درون؟ شاید هم تو خود منی، چهره ی دیگری از من یا ما؟

باید برخیزم، به کارم و به زندگی ادامه دهم. و آن دیگری را، که مرا از یک سو دور می کند از این دنیا و به تو نزدیک، واگذارم. هرچند در همین روزمره گی هاست که تو را یافته ام، اثرت را، جای پایت را و خود را شاید.

جمعه پنجم
درحالی که کرکره ها را تمیز می کردم، از پشت پنجره به درختانی که رویشان برف نشسته و به آب شدن برف ها که قطره قطره می چکند از شاخه ها و بر زمین پهن می شوند نگاه می کردم. با خودم می گویم: چه تعداد از انسان ها مثل من اکنون از پشت پنجره به زمستان، به درخت های پربرف و به آب شدن برف ها، به زندگی که می گذرد مثل برف ها که آب می شوند، به تنهائی شان از پشت پنجره و به گفتگوی با خود یا درخود یا با توِ ناشناس و یا آشنائی در آن سوی «من» و یا درون «من» خود می نگرند؟ چه تعداد؟

برمی گردم. باید ادامه دهم. به هر چیز که می نگرم، خاطره ای از تو را برایم می گوید و یا شابد قصه ای می سازد از آن در ذهن تنهای من؟

بی آن که کلامی گفته باشی، از وضع خانه می فهمم که خوش بوده ای؟ درخود و غمگین؟ با خاطراتت؟ بادوستان؟ و یا غرق در دنیای رنگ؟ این همه رنگ که در تابلو موج می زند از کجا می آید؟ بدون شک بی علتی نیست! شاید «گرگ بیابان» است که در تو نیز زوزه می کشد.

یکشنبه
آن روز خستگی بود، کار زیاد، برخاستن ازبستر مریضی، یا همه با هم، که مجالی برای گفتگو با تو و یا نوشتن را به من نداد. اکنون در خانه ی خودم، یا بهتر گفته باشم، در لانه ی کوچکم بیاد تو افتاده ام. شاید چون وقت آب دادن به گل ها، به گلدان سفالی ای برخوردم که تو کریسمس گذشته با چند شاخه گل نرگس در آن به من هدیه دادی. گل ها پژمردند، ولی گلدان مانده است و همیشه مرا به یاد تو می اندازد. خیلی اوقات با تو حرف می رنم، ولی مجالی برای نوشتن نیست. زندگی مجال نمی دهد، یا شاید هم فقر؟ این راست است که فقر فرصتی برای فکر کردن و یا درخود بودن، خود را و تو را یافتن نمی دهد؟ این را در جائی باید خوانده یا شنیده باشم. نمی دانم

فکر می کنم با هر سرنخ از تو، بیشتر به درونت راه می یابم و یا شاید خود را بیشتر می یابم. آن روز که برای اولین بار آلبوم عکس های دوران کودکیت را دیدم و دریافتم که از کجا می آئی و کی هستی، با وجود تفاوت زیادی که بین زندگی ما بوده و هست، نمی دانم چرا باز هم، بیش از پیش، احساس کردم که چیزی ما را به هم پیوند می دهد، چیزی در دوگانگی و تضاد خود، آن نخ نامرئی که شاید من در ذهن خود ساخته ام؟

عکسی که در آن، روی تختِ کوچکِ شماره داری نشسته بودی، در کنار تخت های گمنام دیگر، هر کدام با شماره ای بر خود و دست های کوچکت قلاب شده به دیواره ی تخت، که انگار برایت دستگیره ای بود برای ماندن و نگاه معصوم کودکانه ات به راهبه ای که بالای تخت هایتان ایستاده بود، در کنار مردی که شاید پدر مقدس بود و برای دیدار تنهائی تان آمده بود در آن خانه ی گمنام شلوغ.

در کودکی ات آغوشی نبود که تو را در گیرد و شب ها برایت لالائی بخواند. و همین شاید دلیل تلاش پی گیرت بود برای یافتن سرپناهی هرچه بهتر، و اکنون به نظر می آید که در به دست آوردن همه چیز موفق بوده ای، شغل، خانه و زندگی. این را می توانم حتی در مدال های افتخاری که برای کار و ورزش گرفته ای، ببینم. ولی احساس می کنم تنهائی، و این تنهائی را در شرابی که می نوشی، در آلبوم عکست و در هر گوشه ی خانه ات حس می کنم.

مرا اما آغوش گرم مادر و خانواده در خود پرورد؛ با لالائی اش به خواب رفتم و در دست های پرمهر و محبتش بالیدم و اکنون پرت شده ام به این گوشه. من هم تنهایم آیا؟ تلاشی نکرده ام آیا؟ پاسخ در کجاست؟ و آن نخ نامرئی از کجا می گذرد که تنهائی مان را به هم گره می زند؟ یا شاید من سرنخی می جویم برای ماندنم، برای این گم گشتگی ام؟

جمعه ششم
ظرف ها را می شویم و با دقت نگاهشان می کنم که مبادا لکی بر آن ها مانده باشد. امروز که آمدم یادداشتت را دیدم که از شستن و یا خشک کردن ظرف ها راضی نبودی و روی یکی از قاشق ها و یا چیزی دیگر لکی دیده بودی. تا جائی که در توانم هست و تا جائی که ذهنم با من یاری کند، سعی ام را می کنم. حالا این لک در ذهن من نقش بسته و هر چه می کنم نمی توانم پاکش کنم. گاه این لک ها آنقدر زیاد و گسترده می شوند که من توی آن ها گم می شوم. فکر می کنم باید خودم را زیرو رو کنم تا این لک ها از من زدوده شوند. ولی هستند، همه جا با منند، سایه ای که دنبالم می کنند و یا من سایه ای می شوم کم رنگ در میان آنها. انگار این لک ها تکه های پراکنده ی من هستند که نمی توانم آنها را از خود دور کنم و یا به فراموشی بسپارمشان.


چرا احساس می کنم که همه ی آنهائی را که روی دیگر سکه ی من هستند گم کرده ام؟ آمده اند و رفته اند و من جا مانده ام، تنها. آمدن و رفتنی مدام از پی هم، و من تکه های خودم را در مداومت زمان می یابم و از دست می دهم.

پیرزن همسایه که در مهربانی چهره و چشمانش آرامشی بود دریائی و من در تنهائی و گم گشتگی اش خود و آینده ام را می دیدم، انگار قلبش در من می تپید و صدای ناگفته هایش در گوش جانم پژواکی بود از سکوت من.

شاید تو نیز چهره ی جوانی آن پیرزن باشی که من او را در خود، یا در آینده ی خود، دیدم. و رشته ای که ما را به هم می پیوست، بی آن که دیده باشیش، در نگاهمان شعله می کشید. و آن دیگری، آن نیمه ی دیگر من که رفته بود و نگاهم از پی اش روی جاده مانده بود؛ جاده ای که در من بود تا هزارتوهای من. و آن چیز، آن چیز که مرا، پیرزن را، او را و تو را به هم می پیوندد، در غریبگی مطلق همدیگر، چیزی است در من آیا؟ در تنهائی من؟

به خانه نگاه می کنم، قبل از رفتن باید برق بزند، چقدر از برق زدن متنفرم.

جمعه هفتم
یادداشتت را که دیدم: « گوشواره ام را پیدا نمی کنم؟» با علامت سئوالی به بزرگی یک گناه که تمام هستی مرا به زیر یوغ خود می کشید، دانستم که تمام شده است، وهمین، آواری بود بر رؤیای ساخته ی ذهنم.

گاه تنها یک جمله و یا شاید کلمه ای کافی ست تا بدانی در یک رابطه، «اعتماد» دیگر کلمه ای ست توخالی و بی معنی. وقتی هم جام بلورین اعتماد شکست، بازگشتی دیگر نیست. برگشت یا پیوستنی دوباره هم اگر باشد، چیزی نیست جز خرده شیشه هائی فرورفته در دستت، و یا پاره شدن تاری از تارهای نازک دلت.

پیش از آن که برگردم به غریبگیم، به رنگ مویم و به نژادم که شاید خوش آیند تو نبوده باشد، به خودم نهیبی می زنم که شاید این سوء تفاهمی ست.

چه اندازه سوء تفاهم ها باعث به هم خوردن دوستی ها و عشق ها شده اند و خواهند شد؟ کسی چه می داند؟ کسی چیزی می گوید، حرفی، گاه حتی بی هیچ قصدی، و این تیری می شود در دلی و نمکی بر زخمی، زخمی که می ماند، چرکین می شود، تاول می زند و روزی می ترکد و این چرک تا به کجا سرایت می کند و تا چه حد به نابودی می کشاند؟

و من قبل از این که این چرک سرریز شود، جارو را برمی دارم و مثل همیشه به جان خانه می افتم، ولی انگار دلم را خانه تکانی می کنم تا مبادا تارهای غصه در آن بتند و تلنبار شود. یادداشتی برایت می نویسم و کلیدت را روی آن می گذارم، دیگری را درخود می بوسم و می روم به سوی خودم، خود ناپیدایم.


شریفه بنی هاشمی

نوامبر 2002



*- Kaleng = صدف دریائی