شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی----دیگری
جمعه سوم
دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ امروز، Ùˆ در Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÛŒ Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ کجایم؟ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم؟ Ùˆ زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی Ù…ÛŒ اندیشیدم Ú©Ù‡ این جا باشم Ùˆ... هرچند آشنائی با تو Ùˆ زندگیت خود ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ ست پر معنی Ú©Ù‡ شاید جبرانی باشد.
یادداشت‌های خانم هله‌مان
شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی
نشر باران
چاپ اول 2007، سوئد
یادداشت‌های خانم هله‌مان، عنوان مجموعه داستانی است از شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی Ú©Ù‡ شامل 14 داستان کوتاه است. «دیگری»، «دیدار»، Â«ÙØ±Ø¯Ø§ØŸ کدام ÙØ±Ø¯Ø§ØŸÂ»ØŒ «پنجره‌ای در دوردست‌ها»، «زنی در باد»، «لنگه Ú©ÙØ´Â»ØŒ «سایه»، «تابلوی ناتمام»، «رهگذر»، «صدای سکوت»، «آنسوی خط 1»، «آنسوی خط 2»، «سه‌نقطه» Ùˆ «یادداشت‌های خانم هله‌مان»، عنوان داستان‌های این مجموعه هستند.
این مجموعه داستان Ú©Ù‡ توسط نشر باران، Ùˆ در 124 ØµÙØÙ‡ به تازگی در سوئد منتشر شده است با داستان «دیگری» آغاز می‌شود: «جمعه اول
یک سطل آب Ùˆ پارچه‌ای برای گردگیری برمی‌دارم Ùˆ به جان خانه Ù…ÛŒâ€ŒØ§ÙØªÙ…. چقدرخرده‌ریز داری. همه را باید با دقت جابه‌جا کنم Ú©Ù‡ مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان‌های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ Ú©Ù‡ روی تاقچه‌ی پنجره، روی میز وسط اتاق Ùˆ یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده‌سنگ‌هایی Ú©Ù‡ انگار از کنار رودخانه یا از Ø³ÙØ±Ù‡Ø§ÛŒ متعدد با خود آورده‌ای Ùˆ چند ØµØ¯ÙØŒ شاید از کنار دریایی. Ùˆ من Ú©Ù‡ از کنار دریا می‌آیم، من Ú©Ù‡ بچه دریا هستم یا بوده‌ام کالنگ‌هایم را در خانه جا گذاشته‌ام، یا شاید به دست ÙØ±Ø§Ù…وشی سپرده‌ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا Ú¯Ù… کرده باشم Ùˆ تو آن را با خود آورده‌ای توی تاقچه‌ات، در کنار پنجره‌ای در این دوردست‌ها.»
داستان در قالب یادداشت‌های روزانه‌ی زنی تنها Ùˆ مهاجر Ú©Ù‡ به‌تازگی کار Ù†Ø¸Ø§ÙØª در خانه‌ای را شروع کرده Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. زن با ØµØ§ØØ¨Ø®Ø§Ù†Ù‡ Ùقط از طریق یادداشت‌های روزانه رابطه دارد. او نیز تنهاست Ùˆ راوی بر اساس نشانه‌هایی در منزل او گمان می‌کند کسی را ÛŒØ§ÙØªÙ‡ Ú©Ù‡ با او پیوند‌های مشترکی دارد اما این Ø§ØØ³Ø§Ø³ به‌سادگی درهم ÙØ±Ùˆ می‌ریزد.
در داستان دوم، دیدار هم صدای شکست بی‌صدای انسان تنهای امروز وجود دارد: زنی که عشق خود را در بگیر و ببندهای دهه‌ی شصت از دست داده پس از نوزده سال رد او را می‌یابد، اما همه‌چیز به‌هم ریخته است.
در بیش‌تر داستان‌ها از جمله «پنجره‌ای در دوردست‌ها» یک عشق از دست Ø±ÙØªÙ‡ وجود دارد؛ در پس‌زمینه‌ی دستگیری‌ها Ùˆ قتل عام زندانیان سیاسی در دهه شصت.
Ø¨ØØ±Ø§Ù† تنهایی، گسست Ùˆ Ø¨ØØ±Ø§Ù† هویت درونمایه‌هایی هستند Ú©Ù‡ در داستان‌های شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی تکرار می‌شوند: در داستان زنی در باد، شخصیت داستان در غربت می‌Ùهمد Ú©Ù‡ کودکی سر راهی بوده.
«تابلوی ناتمام» از بهت Ùˆ ØÛŒØ±Øª مردی می‌گوید Ú©Ù‡ در تلاش برای شناختن زن نقاشی Ú©Ù‡ Ú¯Ù… شده، یک Ù„ØØ¸Ù‡ درمی‌یابد همسر سابق خود را برخلا٠آنچه می‌پنداشته اصلاً نمی‌شناسد.
و داستان یادداشت‌های خانم هله‌مان از زنی می‌گوید که تمام عمرش را در ستیزی درونی با تنهایی پشت سر گذاشته است.
شریÙÙ‡ بنی هاشمی از سال Û±Û¹Û¸Û´ در آلمان زندگی می‌کند. ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„ رشته‌ی تئاتر از دانشکده‌ی هنرهای زیباست Ùˆ تاکنون در چند نمایش Ùˆ Ùیلم کوتاه در ایران Ùˆ خارج از کشور بازی کرده است. او داستان Ùˆ نمایش‌نامه می‌نویسد Ùˆ تاکنون چند نمایش را نیز کارگردانی کرده است.
----
دیگری
جمعه اول
یک سطل آب Ùˆ پارچه ای یرای گردگیری برمی دارم Ùˆ به جان خانه Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ…. چقدر خرده ریز داری. همه را باید با دقت جا به جا کنم Ú©Ù‡ مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ Ú©Ù‡ روی تاقچه ÛŒ پنجره، روی میز وسط اتاق Ùˆ یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده سنگ هایی Ú©Ù‡ انگار از کنار رودخانه یا از Ø³ÙØ±Ù‡Ø§ÛŒ متعدد با خود آورده ای Ùˆ چند ØµØ¯ÙØŒ شاید از کنار دریایی. Ùˆ من Ú©Ù‡ از کنار دریا Ù…ÛŒ آیم، من Ú©Ù‡ بچه دریا هستم یا بوده ام، کالنگ* هایم را در خانه جا گذاشته ام، یا شاید به دست ÙØ±Ø§Ù…وشی سپرده ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا Ú¯Ù… کرده باشم Ùˆ تو آن را با خود آورده ای توی تاقچه ات، در کنار پنجره ای در این دوردست ها. به Ù‚ÙØ³Ù‡ ÛŒ کتاب ها Ù…ÛŒ رسم. در هر Ù‚ÙØ³Ù‡ØŒ جلوی کتاب ها، اشیائی چیده شده، یا عکس هایی Ú©Ù‡ گاه قدیمی اند Ùˆ یادآور کودکی، نوجوانی خودت یا دوستانت. Ø¸Ø±Ù Ø³ÙØ§Ù„ÛŒ درداری Ú©Ù‡ درآن زینت آلات متعدد، از انگشتر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا سنگ های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ رنگارنگ - Ùیروزه، عقیق Ùˆ...- Ùˆ خرده ریزهای دیگر روی هم تلنبار شده.
عکس ها را بر Ù…ÛŒ دارم. دقیق به آن ها نگاه Ù…ÛŒ کنم. جایی Ù…ÛŒ خندی، جایی غمگینی. Ù„ØØ¸Ø§Øª ثبت شده ÛŒ زندگیت، Ù„ØØ¸Ø§ØªÙ… را ثبت Ù…ÛŒ کنند. کیستی تو؟
به اتاق بالا Ù…ÛŒ روم، به اتاق خوابت. رختخوابت را مرتب Ù…ÛŒ کنم. رختخواب کناری دست نخورده است، دیشب تنها بوده ای. روی میز هم تنها یک لیوان شراب بود. ØØªÙ…اً در تنهایی نوشیده ای، آلبوم هایت را ورق زده یا عکس هایت را مرتب کرده Ùˆ به آلبوم چسبانده ای. آلبوم ها روی هم در کنار مبل، جلوی تلویزیون تلنبارند Ùˆ شیشه ÛŒ شرابت نیمه تمام روی میز. جرعه ای Ù…ÛŒ ریزم Ùˆ Ù…ÛŒ نوشم. ضبط را روشن Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به نواری Ú©Ù‡ توی آن است گوش Ù…ÛŒ دهم، به موزیکی Ú©Ù‡ شاید تو هم بارها گوش داده ای، شاید هم شب پیش. موزیک Ùˆ شرابت مرا با خود Ù…ÛŒ برند به دریای خیال. جرعه ای دیگر Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ آلبوم ها را ورق Ù…ÛŒ زنم، قصه ÛŒ یک آشنائیست Ùˆ شاید عشق؟ تقدیم کرده ای به اویت. کجاست اویت اکنون؟ شاید هنوز با تو باشد ØŸ اوی من کجاست؟ کنده شده ام از تبارم Ùˆ پرت شده ام به وسعت تمامی آب های جهان. پرت شده ام به این گوشه ÛŒ دنیا. بیچاره مادرم، اگر Ù…ÛŒ دانست من در این سوی جهان، در قلب پرتلاطم زمین Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم!
غذایم را پخته، و جایم را گرم و نرم کرده بود که درس بخوانم و من پرت شدم، پرت شدیم ما در این دوردست ها.
جمعه دوم
خانه با وجود سکوت همیشگی اش باز هم مثل همیشه با من Ø¯Ø±Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆØ³Øª. تمام زوایایش Ùˆ هر تکه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ در هر گوشه ای Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است با من سخن Ù…ÛŒ گوید. سخن از رازی سربسته Ú©Ù‡ تو باشی Ùˆ ما هر دو در سکوت Ùˆ تنهائی خود به درددل نشسته ایم Ùˆ به Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆØ¦ÛŒ بی پایان Ú©Ù‡ ره آوردش شاید قصه ÛŒ زندگی تو باشد Ùˆ شاید دوستی ناپیدائی میان من Ùˆ تو، پیوندی نادیدنی Ú©Ù‡ کلا٠سردرگم هستی ما را درهم Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØ¯ Ùˆ رشته ای نامرئی Ú©Ù‡ ما را به هم وصل Ù…ÛŒ کند، با تمام ØªÙØ§ÙˆØª ها، دوری ها Ùˆ تضادهائی Ú©Ù‡ با تمام Ù†Ø§Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ هایش در ماست.
کتابی را Ú©Ù‡ از Ù‚ÙØ³Ù‡ ات برداشته ام هنوز به پایان نرسیده. یادداشتت را Ú©Ù‡ دیدم بیشتر مرا به Ùکر واداشت Ú©Ù‡ ما چقدر به هم نزدیک Ùˆ ازهم دوریم، شاید دوروی یک سکه.
جمعه سوم
دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ امروز، Ùˆ در Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÛŒ Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ کجایم؟ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم؟ Ùˆ زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی Ù…ÛŒ اندیشیدم Ú©Ù‡ این جا باشم Ùˆ... هرچند آشنائی با تو Ùˆ زندگیت خود ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ ست پر معنی Ú©Ù‡ شاید جبرانی باشد. آشنائی در ناشناسی، دوری در نزدیکی Ùˆ... Ùˆ من تو را هردم درخود Ú©Ø´Ù Ù…ÛŒ کنم، درخود Ù…ÛŒ سازمت، شاید نه آنچنان Ú©Ù‡ هستی، آنچنان Ú©Ù‡ باید باشی. شایدهم به راستی آنچنان Ú©Ù‡ هستی؟ کسی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند؟ به هر ØØ§Ù„ هیچ ÙØ±Ù‚ÛŒ هم نمی کند.
باید برخیزم، هرچند شرابت مرا از پا انداخته. این شرابی که تو از آن می نوشی و من هم اکنون خود را بدو سپرده ام، مرا به دنیای ناشناس تو می برد و شاید به اندرونی دربسته ی من و صدای خواننده که انگار مست است و یا گوش من:
« آه اگر دیروز برگردد – Ù„ØØ¸Ù‡ ای امروز من باشد
قلعه ی سنگین تنهائی – چاردیوارش زهم پاشد
آه اگر...»
جمعه چهارم
امروز چیزی Ú©Ù‡ مرا تکان داد طرØÛŒ بود Ú©Ù‡ تو از یک صورت کشیده بودی Ùˆ این درست طرØÛŒ ست Ú©Ù‡ من سال های سال، همیشه به تکرار Ù…ÛŒ کشمش. چرا؟ Ú†Ù‡ چیزی بین ما مشترک است، با وجود این ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ها، نشناختن ها Ùˆ دوری از هر نظر؟ در درون آدمی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ این دنیای Ù†Ù‡ÙØªÙ‡ ÛŒ ناپیدا راه به کجا Ù…ÛŒ برد، یا از کجا آغازیده Ùˆ چگونه Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ شودکه رشته ای دارد نامرئی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد از بین دنیای ما، از وجود ما Ùˆ یا از درون ما؟ روØÛŒ واله Ùˆ سرگشته Ú©Ù‡ ما را، مرا، تو را Ùˆ هزاران سرگشته ÛŒ دیگر ناشناس را به هم Ù…ÛŒ پیوندد، بی آن Ú©Ù‡ هم را بشناسیم، بی آن Ú©Ù‡ به هم بربخوریم Ùˆ یا رهگذری باشیم بی رنگ در زندگی هم؟
Ø¯ÙØªØ±Øª را ورق Ù…ÛŒ زنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ این Ø·Ø±Ø Ø¨Ù‡ صورت های گوناگون همه جا آمده. شاید خود اوست، آن Ø±ÙˆØ Ø³Ø±Ú¯Ø´ØªÙ‡ Ú©Ù‡ در هر دو ماست Ùˆ ما را Ù…ÛŒ کشاند به ناپیدای درون؟ شاید هم تو خود منی، چهره ÛŒ دیگری از من یا ما؟
باید برخیزم، به کارم Ùˆ به زندگی ادامه دهم. Ùˆ آن دیگری را، Ú©Ù‡ مرا از یک سو دور Ù…ÛŒ کند از این دنیا Ùˆ به تو نزدیک، واگذارم. هرچند در همین روزمره Ú¯ÛŒ هاست Ú©Ù‡ تو را ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام، اثرت را، جای پایت را Ùˆ خود را شاید.
جمعه پنجم
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ کرکره ها را تمیز Ù…ÛŒ کردم، از پشت پنجره به درختانی Ú©Ù‡ رویشان بر٠نشسته Ùˆ به آب شدن بر٠ها Ú©Ù‡ قطره قطره Ù…ÛŒ چکند از شاخه ها Ùˆ بر زمین پهن Ù…ÛŒ شوند نگاه Ù…ÛŒ کردم. با خودم Ù…ÛŒ گویم: Ú†Ù‡ تعداد از انسان ها مثل من اکنون از پشت پنجره به زمستان، به درخت های پربر٠و به آب شدن بر٠ها، به زندگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد مثل بر٠ها Ú©Ù‡ آب Ù…ÛŒ شوند، به تنهائی شان از پشت پنجره Ùˆ به Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÛŒ با خود یا درخود یا با تو٠ناشناس Ùˆ یا آشنائی در آن سوی «من» Ùˆ یا درون «من» خود Ù…ÛŒ نگرند؟ Ú†Ù‡ تعداد؟
برمی گردم. باید ادامه دهم. به هر چیز که می نگرم، خاطره ای از تو را برایم می گوید و یا شابد قصه ای می سازد از آن در ذهن تنهای من؟
بی آن Ú©Ù‡ کلامی Ú¯ÙØªÙ‡ باشی، از وضع خانه Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ خوش بوده ای؟ درخود Ùˆ غمگین؟ با خاطراتت؟ بادوستان؟ Ùˆ یا غرق در دنیای رنگ؟ این همه رنگ Ú©Ù‡ در تابلو موج Ù…ÛŒ زند از کجا Ù…ÛŒ آید؟ بدون Ø´Ú© بی علتی نیست! شاید «گرگ بیابان» است Ú©Ù‡ در تو نیز زوزه Ù…ÛŒ کشد.
یکشنبه
آن روز خستگی بود، کار زیاد، برخاستن ازبستر مریضی، یا همه با هم، Ú©Ù‡ مجالی برای Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ با تو Ùˆ یا نوشتن را به من نداد. اکنون در خانه ÛŒ خودم، یا بهتر Ú¯ÙØªÙ‡ باشم، در لانه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù… بیاد تو Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ام. شاید چون وقت آب دادن به Ú¯Ù„ ها، به گلدان Ø³ÙØ§Ù„ÛŒ ای برخوردم Ú©Ù‡ تو کریسمس گذشته با چند شاخه Ú¯Ù„ نرگس در آن به من هدیه دادی. Ú¯Ù„ ها پژمردند، ولی گلدان مانده است Ùˆ همیشه مرا به یاد تو Ù…ÛŒ اندازد. خیلی اوقات با تو ØØ±Ù Ù…ÛŒ رنم، ولی مجالی برای نوشتن نیست. زندگی مجال نمی دهد، یا شاید هم Ùقر؟ این راست است Ú©Ù‡ Ùقر ÙØ±ØµØªÛŒ برای Ùکر کردن Ùˆ یا درخود بودن، خود را Ùˆ تو را ÛŒØ§ÙØªÙ† نمی دهد؟ این را در جائی باید خوانده یا شنیده باشم. نمی دانم
Ùکر Ù…ÛŒ کنم با هر سرنخ از تو، بیشتر به درونت راه Ù…ÛŒ یابم Ùˆ یا شاید خود را بیشتر Ù…ÛŒ یابم. آن روز Ú©Ù‡ برای اولین بار آلبوم عکس های دوران کودکیت را دیدم Ùˆ Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ از کجا Ù…ÛŒ آئی Ùˆ Ú©ÛŒ هستی، با وجود ØªÙØ§ÙˆØª زیادی Ú©Ù‡ بین زندگی ما بوده Ùˆ هست، نمی دانم چرا باز هم، بیش از پیش، Ø§ØØ³Ø§Ø³ کردم Ú©Ù‡ چیزی ما را به هم پیوند Ù…ÛŒ دهد، چیزی در دوگانگی Ùˆ تضاد خود، آن نخ نامرئی Ú©Ù‡ شاید من در ذهن خود ساخته ام؟
عکسی که در آن، روی تخت٠کوچک٠شماره داری نشسته بودی، در کنار تخت های گمنام دیگر، هر کدام با شماره ای بر خود و دست های کوچکت قلاب شده به دیواره ی تخت، که انگار برایت دستگیره ای بود برای ماندن و نگاه معصوم کودکانه ات به راهبه ای که بالای تخت هایتان ایستاده بود، در کنار مردی که شاید پدر مقدس بود و برای دیدار تنهائی تان آمده بود در آن خانه ی گمنام شلوغ.
در کودکی ات آغوشی نبود Ú©Ù‡ تو را در گیرد Ùˆ شب ها برایت لالائی بخواند. Ùˆ همین شاید دلیل تلاش Ù¾ÛŒ گیرت بود برای ÛŒØ§ÙØªÙ† سرپناهی هرچه بهتر، Ùˆ اکنون به نظر Ù…ÛŒ آید Ú©Ù‡ در به دست آوردن همه چیز موÙÙ‚ بوده ای، شغل، خانه Ùˆ زندگی. این را Ù…ÛŒ توانم ØØªÛŒ در مدال های Ø§ÙØªØ®Ø§Ø±ÛŒ Ú©Ù‡ برای کار Ùˆ ورزش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای، ببینم. ولی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم تنهائی، Ùˆ این تنهائی را در شرابی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ نوشی، در آلبوم عکست Ùˆ در هر گوشه ÛŒ خانه ات ØØ³ Ù…ÛŒ کنم.
مرا اما آغوش گرم مادر Ùˆ خانواده در خود پرورد؛ با لالائی اش به خواب Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در دست های پرمهر Ùˆ Ù…ØØ¨ØªØ´ بالیدم Ùˆ اکنون پرت شده ام به این گوشه. من هم تنهایم آیا؟ تلاشی نکرده ام آیا؟ پاسخ در کجاست؟ Ùˆ آن نخ نامرئی از کجا Ù…ÛŒ گذرد Ú©Ù‡ تنهائی مان را به هم گره Ù…ÛŒ زند؟ یا شاید من سرنخی Ù…ÛŒ جویم برای ماندنم، برای این Ú¯Ù… گشتگی ام؟
جمعه ششم
ظر٠ها را Ù…ÛŒ شویم Ùˆ با دقت نگاهشان Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ مبادا Ù„Ú©ÛŒ بر آن ها مانده باشد. امروز Ú©Ù‡ آمدم یادداشتت را دیدم Ú©Ù‡ از شستن Ùˆ یا خشک کردن ظر٠ها راضی نبودی Ùˆ روی یکی از قاشق ها Ùˆ یا چیزی دیگر Ù„Ú©ÛŒ دیده بودی. تا جائی Ú©Ù‡ در توانم هست Ùˆ تا جائی Ú©Ù‡ ذهنم با من یاری کند، سعی ام را Ù…ÛŒ کنم. ØØ§Ù„ا این Ù„Ú© در ذهن من نقش بسته Ùˆ هر Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم نمی توانم پاکش کنم. گاه این Ù„Ú© ها آنقدر زیاد Ùˆ گسترده Ù…ÛŒ شوند Ú©Ù‡ من توی آن ها Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم. Ùکر Ù…ÛŒ کنم باید خودم را زیرو رو کنم تا این Ù„Ú© ها از من زدوده شوند. ولی هستند، همه جا با منند، سایه ای Ú©Ù‡ دنبالم Ù…ÛŒ کنند Ùˆ یا من سایه ای Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù… رنگ در میان آنها. انگار این Ù„Ú© ها تکه های پراکنده ÛŒ من هستند Ú©Ù‡ نمی توانم آنها را از خود دور کنم Ùˆ یا به ÙØ±Ø§Ù…وشی بسپارمشان.
چرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ همه ÛŒ آنهائی را Ú©Ù‡ روی دیگر سکه ÛŒ من هستند Ú¯Ù… کرده ام؟ آمده اند Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ من جا مانده ام، تنها. آمدن Ùˆ Ø±ÙØªÙ†ÛŒ مدام از Ù¾ÛŒ هم، Ùˆ من تکه های خودم را در مداومت زمان Ù…ÛŒ یابم Ùˆ از دست Ù…ÛŒ دهم.
پیرزن همسایه Ú©Ù‡ در مهربانی چهره Ùˆ چشمانش آرامشی بود دریائی Ùˆ من در تنهائی Ùˆ Ú¯Ù… گشتگی اش خود Ùˆ آینده ام را Ù…ÛŒ دیدم، انگار قلبش در من Ù…ÛŒ تپید Ùˆ صدای Ù†Ø§Ú¯ÙØªÙ‡ هایش در گوش جانم پژواکی بود از سکوت من.
شاید تو نیز چهره ÛŒ جوانی آن پیرزن باشی Ú©Ù‡ من او را در خود، یا در آینده ÛŒ خود، دیدم. Ùˆ رشته ای Ú©Ù‡ ما را به هم Ù…ÛŒ پیوست، بی آن Ú©Ù‡ دیده باشیش، در نگاهمان شعله Ù…ÛŒ کشید. Ùˆ آن دیگری، آن نیمه ÛŒ دیگر من Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ نگاهم از Ù¾ÛŒ اش روی جاده مانده بود؛ جاده ای Ú©Ù‡ در من بود تا هزارتوهای من. Ùˆ آن چیز، آن چیز Ú©Ù‡ مرا، پیرزن را، او را Ùˆ تو را به هم Ù…ÛŒ پیوندد، در غریبگی مطلق همدیگر، چیزی است در من آیا؟ در تنهائی من؟
به خانه نگاه Ù…ÛŒ کنم، قبل از Ø±ÙØªÙ† باید برق بزند، چقدر از برق زدن Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù….
جمعه Ù‡ÙØªÙ…
یادداشتت را که دیدم: « گوشواره ام را پیدا نمی کنم؟» با علامت سئوالی به بزرگی یک گناه که تمام هستی مرا به زیر یوغ خود می کشید، دانستم که تمام شده است، وهمین، آواری بود بر رؤیای ساخته ی ذهنم.
گاه تنها یک جمله Ùˆ یا شاید کلمه ای کاÙÛŒ ست تا بدانی در یک رابطه، «اعتماد» دیگر کلمه ای ست توخالی Ùˆ بی معنی. وقتی هم جام بلورین اعتماد شکست، بازگشتی دیگر نیست. برگشت یا پیوستنی دوباره هم اگر باشد، چیزی نیست جز خرده شیشه هائی ÙØ±ÙˆØ±Ùته در دستت، Ùˆ یا پاره شدن تاری از تارهای نازک دلت.
پیش از آن Ú©Ù‡ برگردم به غریبگیم، به رنگ مویم Ùˆ به نژادم Ú©Ù‡ شاید خوش آیند تو نبوده باشد، به خودم نهیبی Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ شاید این سوء ØªÙØ§Ù‡Ù…ÛŒ ست.
Ú†Ù‡ اندازه سوء ØªÙØ§Ù‡Ù… ها باعث به هم خوردن دوستی ها Ùˆ عشق ها شده اند Ùˆ خواهند شد؟ کسی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند؟ کسی چیزی Ù…ÛŒ گوید، ØØ±Ùی، گاه ØØªÛŒ بی هیچ قصدی، Ùˆ این تیری Ù…ÛŒ شود در دلی Ùˆ نمکی بر زخمی، زخمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ ماند، چرکین Ù…ÛŒ شود، تاول Ù…ÛŒ زند Ùˆ روزی Ù…ÛŒ ترکد Ùˆ این چرک تا به کجا سرایت Ù…ÛŒ کند Ùˆ تا Ú†Ù‡ ØØ¯ به نابودی Ù…ÛŒ کشاند؟
Ùˆ من قبل از این Ú©Ù‡ این چرک سرریز شود، جارو را برمی دارم Ùˆ مثل همیشه به جان خانه Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ…ØŒ ولی انگار دلم را خانه تکانی Ù…ÛŒ کنم تا مبادا تارهای غصه در آن بتند Ùˆ تلنبار شود. یادداشتی برایت Ù…ÛŒ نویسم Ùˆ کلیدت را روی آن Ù…ÛŒ گذارم، دیگری را درخود Ù…ÛŒ بوسم Ùˆ Ù…ÛŒ روم به سوی خودم، خود ناپیدایم.
شریÙÙ‡ بنی هاشمی
نوامبر 2002
*- Kaleng = صد٠دریائی
دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ امروز، Ùˆ در Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÛŒ Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ کجایم؟ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم؟ Ùˆ زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی Ù…ÛŒ اندیشیدم Ú©Ù‡ این جا باشم Ùˆ... هرچند آشنائی با تو Ùˆ زندگیت خود ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ ست پر معنی Ú©Ù‡ شاید جبرانی باشد.
یادداشت‌های خانم هله‌مان
شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی
نشر باران
چاپ اول 2007، سوئد
یادداشت‌های خانم هله‌مان، عنوان مجموعه داستانی است از شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی Ú©Ù‡ شامل 14 داستان کوتاه است. «دیگری»، «دیدار»، Â«ÙØ±Ø¯Ø§ØŸ کدام ÙØ±Ø¯Ø§ØŸÂ»ØŒ «پنجره‌ای در دوردست‌ها»، «زنی در باد»، «لنگه Ú©ÙØ´Â»ØŒ «سایه»، «تابلوی ناتمام»، «رهگذر»، «صدای سکوت»، «آنسوی خط 1»، «آنسوی خط 2»، «سه‌نقطه» Ùˆ «یادداشت‌های خانم هله‌مان»، عنوان داستان‌های این مجموعه هستند.
این مجموعه داستان Ú©Ù‡ توسط نشر باران، Ùˆ در 124 ØµÙØÙ‡ به تازگی در سوئد منتشر شده است با داستان «دیگری» آغاز می‌شود: «جمعه اول
یک سطل آب Ùˆ پارچه‌ای برای گردگیری برمی‌دارم Ùˆ به جان خانه Ù…ÛŒâ€ŒØ§ÙØªÙ…. چقدرخرده‌ریز داری. همه را باید با دقت جابه‌جا کنم Ú©Ù‡ مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان‌های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ Ú©Ù‡ روی تاقچه‌ی پنجره، روی میز وسط اتاق Ùˆ یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده‌سنگ‌هایی Ú©Ù‡ انگار از کنار رودخانه یا از Ø³ÙØ±Ù‡Ø§ÛŒ متعدد با خود آورده‌ای Ùˆ چند ØµØ¯ÙØŒ شاید از کنار دریایی. Ùˆ من Ú©Ù‡ از کنار دریا می‌آیم، من Ú©Ù‡ بچه دریا هستم یا بوده‌ام کالنگ‌هایم را در خانه جا گذاشته‌ام، یا شاید به دست ÙØ±Ø§Ù…وشی سپرده‌ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا Ú¯Ù… کرده باشم Ùˆ تو آن را با خود آورده‌ای توی تاقچه‌ات، در کنار پنجره‌ای در این دوردست‌ها.»
داستان در قالب یادداشت‌های روزانه‌ی زنی تنها Ùˆ مهاجر Ú©Ù‡ به‌تازگی کار Ù†Ø¸Ø§ÙØª در خانه‌ای را شروع کرده Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. زن با ØµØ§ØØ¨Ø®Ø§Ù†Ù‡ Ùقط از طریق یادداشت‌های روزانه رابطه دارد. او نیز تنهاست Ùˆ راوی بر اساس نشانه‌هایی در منزل او گمان می‌کند کسی را ÛŒØ§ÙØªÙ‡ Ú©Ù‡ با او پیوند‌های مشترکی دارد اما این Ø§ØØ³Ø§Ø³ به‌سادگی درهم ÙØ±Ùˆ می‌ریزد.
در داستان دوم، دیدار هم صدای شکست بی‌صدای انسان تنهای امروز وجود دارد: زنی که عشق خود را در بگیر و ببندهای دهه‌ی شصت از دست داده پس از نوزده سال رد او را می‌یابد، اما همه‌چیز به‌هم ریخته است.
در بیش‌تر داستان‌ها از جمله «پنجره‌ای در دوردست‌ها» یک عشق از دست Ø±ÙØªÙ‡ وجود دارد؛ در پس‌زمینه‌ی دستگیری‌ها Ùˆ قتل عام زندانیان سیاسی در دهه شصت.
Ø¨ØØ±Ø§Ù† تنهایی، گسست Ùˆ Ø¨ØØ±Ø§Ù† هویت درونمایه‌هایی هستند Ú©Ù‡ در داستان‌های شریÙÙ‡ بنی‌هاشمی تکرار می‌شوند: در داستان زنی در باد، شخصیت داستان در غربت می‌Ùهمد Ú©Ù‡ کودکی سر راهی بوده.
«تابلوی ناتمام» از بهت Ùˆ ØÛŒØ±Øª مردی می‌گوید Ú©Ù‡ در تلاش برای شناختن زن نقاشی Ú©Ù‡ Ú¯Ù… شده، یک Ù„ØØ¸Ù‡ درمی‌یابد همسر سابق خود را برخلا٠آنچه می‌پنداشته اصلاً نمی‌شناسد.
و داستان یادداشت‌های خانم هله‌مان از زنی می‌گوید که تمام عمرش را در ستیزی درونی با تنهایی پشت سر گذاشته است.
شریÙÙ‡ بنی هاشمی از سال Û±Û¹Û¸Û´ در آلمان زندگی می‌کند. ÙØ§Ø±Øº Ø§Ù„ØªØØµÛŒÙ„ رشته‌ی تئاتر از دانشکده‌ی هنرهای زیباست Ùˆ تاکنون در چند نمایش Ùˆ Ùیلم کوتاه در ایران Ùˆ خارج از کشور بازی کرده است. او داستان Ùˆ نمایش‌نامه می‌نویسد Ùˆ تاکنون چند نمایش را نیز کارگردانی کرده است.
----
دیگری
جمعه اول
یک سطل آب Ùˆ پارچه ای یرای گردگیری برمی دارم Ùˆ به جان خانه Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ…. چقدر خرده ریز داری. همه را باید با دقت جا به جا کنم Ú©Ù‡ مبادا خراب شود یا بشکند. شمعدان های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ Ú©Ù‡ روی تاقچه ÛŒ پنجره، روی میز وسط اتاق Ùˆ یا کنار تلویزیون گذاشته شده، خرده سنگ هایی Ú©Ù‡ انگار از کنار رودخانه یا از Ø³ÙØ±Ù‡Ø§ÛŒ متعدد با خود آورده ای Ùˆ چند ØµØ¯ÙØŒ شاید از کنار دریایی. Ùˆ من Ú©Ù‡ از کنار دریا Ù…ÛŒ آیم، من Ú©Ù‡ بچه دریا هستم یا بوده ام، کالنگ* هایم را در خانه جا گذاشته ام، یا شاید به دست ÙØ±Ø§Ù…وشی سپرده ام. انگار قسمتی از وجودم را در جایی جا گذاشته یا Ú¯Ù… کرده باشم Ùˆ تو آن را با خود آورده ای توی تاقچه ات، در کنار پنجره ای در این دوردست ها. به Ù‚ÙØ³Ù‡ ÛŒ کتاب ها Ù…ÛŒ رسم. در هر Ù‚ÙØ³Ù‡ØŒ جلوی کتاب ها، اشیائی چیده شده، یا عکس هایی Ú©Ù‡ گاه قدیمی اند Ùˆ یادآور کودکی، نوجوانی خودت یا دوستانت. Ø¸Ø±Ù Ø³ÙØ§Ù„ÛŒ درداری Ú©Ù‡ درآن زینت آلات متعدد، از انگشتر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا سنگ های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ رنگارنگ - Ùیروزه، عقیق Ùˆ...- Ùˆ خرده ریزهای دیگر روی هم تلنبار شده.
عکس ها را بر Ù…ÛŒ دارم. دقیق به آن ها نگاه Ù…ÛŒ کنم. جایی Ù…ÛŒ خندی، جایی غمگینی. Ù„ØØ¸Ø§Øª ثبت شده ÛŒ زندگیت، Ù„ØØ¸Ø§ØªÙ… را ثبت Ù…ÛŒ کنند. کیستی تو؟
به اتاق بالا Ù…ÛŒ روم، به اتاق خوابت. رختخوابت را مرتب Ù…ÛŒ کنم. رختخواب کناری دست نخورده است، دیشب تنها بوده ای. روی میز هم تنها یک لیوان شراب بود. ØØªÙ…اً در تنهایی نوشیده ای، آلبوم هایت را ورق زده یا عکس هایت را مرتب کرده Ùˆ به آلبوم چسبانده ای. آلبوم ها روی هم در کنار مبل، جلوی تلویزیون تلنبارند Ùˆ شیشه ÛŒ شرابت نیمه تمام روی میز. جرعه ای Ù…ÛŒ ریزم Ùˆ Ù…ÛŒ نوشم. ضبط را روشن Ù…ÛŒ کنم Ùˆ به نواری Ú©Ù‡ توی آن است گوش Ù…ÛŒ دهم، به موزیکی Ú©Ù‡ شاید تو هم بارها گوش داده ای، شاید هم شب پیش. موزیک Ùˆ شرابت مرا با خود Ù…ÛŒ برند به دریای خیال. جرعه ای دیگر Ù…ÛŒ نوشم Ùˆ آلبوم ها را ورق Ù…ÛŒ زنم، قصه ÛŒ یک آشنائیست Ùˆ شاید عشق؟ تقدیم کرده ای به اویت. کجاست اویت اکنون؟ شاید هنوز با تو باشد ØŸ اوی من کجاست؟ کنده شده ام از تبارم Ùˆ پرت شده ام به وسعت تمامی آب های جهان. پرت شده ام به این گوشه ÛŒ دنیا. بیچاره مادرم، اگر Ù…ÛŒ دانست من در این سوی جهان، در قلب پرتلاطم زمین Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم!
غذایم را پخته، و جایم را گرم و نرم کرده بود که درس بخوانم و من پرت شدم، پرت شدیم ما در این دوردست ها.
جمعه دوم
خانه با وجود سکوت همیشگی اش باز هم مثل همیشه با من Ø¯Ø±Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆØ³Øª. تمام زوایایش Ùˆ هر تکه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ در هر گوشه ای Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ است با من سخن Ù…ÛŒ گوید. سخن از رازی سربسته Ú©Ù‡ تو باشی Ùˆ ما هر دو در سکوت Ùˆ تنهائی خود به درددل نشسته ایم Ùˆ به Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆØ¦ÛŒ بی پایان Ú©Ù‡ ره آوردش شاید قصه ÛŒ زندگی تو باشد Ùˆ شاید دوستی ناپیدائی میان من Ùˆ تو، پیوندی نادیدنی Ú©Ù‡ کلا٠سردرگم هستی ما را درهم Ù…ÛŒ Ø¨Ø§ÙØ¯ Ùˆ رشته ای نامرئی Ú©Ù‡ ما را به هم وصل Ù…ÛŒ کند، با تمام ØªÙØ§ÙˆØª ها، دوری ها Ùˆ تضادهائی Ú©Ù‡ با تمام Ù†Ø§Ú¯ÙØªÙ†ÛŒ هایش در ماست.
کتابی را Ú©Ù‡ از Ù‚ÙØ³Ù‡ ات برداشته ام هنوز به پایان نرسیده. یادداشتت را Ú©Ù‡ دیدم بیشتر مرا به Ùکر واداشت Ú©Ù‡ ما چقدر به هم نزدیک Ùˆ ازهم دوریم، شاید دوروی یک سکه.
جمعه سوم
دلم Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ امروز، Ùˆ در Ú¯Ø±ÙØªÚ¯ÛŒ Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ کجایم؟ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم؟ Ùˆ زندگی چقدر زیرو بالا دارد. آیا هرگز روزی Ù…ÛŒ اندیشیدم Ú©Ù‡ این جا باشم Ùˆ... هرچند آشنائی با تو Ùˆ زندگیت خود ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ ست پر معنی Ú©Ù‡ شاید جبرانی باشد. آشنائی در ناشناسی، دوری در نزدیکی Ùˆ... Ùˆ من تو را هردم درخود Ú©Ø´Ù Ù…ÛŒ کنم، درخود Ù…ÛŒ سازمت، شاید نه آنچنان Ú©Ù‡ هستی، آنچنان Ú©Ù‡ باید باشی. شایدهم به راستی آنچنان Ú©Ù‡ هستی؟ کسی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند؟ به هر ØØ§Ù„ هیچ ÙØ±Ù‚ÛŒ هم نمی کند.
باید برخیزم، هرچند شرابت مرا از پا انداخته. این شرابی که تو از آن می نوشی و من هم اکنون خود را بدو سپرده ام، مرا به دنیای ناشناس تو می برد و شاید به اندرونی دربسته ی من و صدای خواننده که انگار مست است و یا گوش من:
« آه اگر دیروز برگردد – Ù„ØØ¸Ù‡ ای امروز من باشد
قلعه ی سنگین تنهائی – چاردیوارش زهم پاشد
آه اگر...»
جمعه چهارم
امروز چیزی Ú©Ù‡ مرا تکان داد طرØÛŒ بود Ú©Ù‡ تو از یک صورت کشیده بودی Ùˆ این درست طرØÛŒ ست Ú©Ù‡ من سال های سال، همیشه به تکرار Ù…ÛŒ کشمش. چرا؟ Ú†Ù‡ چیزی بین ما مشترک است، با وجود این ÙØ§ØµÙ„Ù‡ ها، نشناختن ها Ùˆ دوری از هر نظر؟ در درون آدمی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد Ùˆ این دنیای Ù†Ù‡ÙØªÙ‡ ÛŒ ناپیدا راه به کجا Ù…ÛŒ برد، یا از کجا آغازیده Ùˆ چگونه Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ شودکه رشته ای دارد نامرئی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد از بین دنیای ما، از وجود ما Ùˆ یا از درون ما؟ روØÛŒ واله Ùˆ سرگشته Ú©Ù‡ ما را، مرا، تو را Ùˆ هزاران سرگشته ÛŒ دیگر ناشناس را به هم Ù…ÛŒ پیوندد، بی آن Ú©Ù‡ هم را بشناسیم، بی آن Ú©Ù‡ به هم بربخوریم Ùˆ یا رهگذری باشیم بی رنگ در زندگی هم؟
Ø¯ÙØªØ±Øª را ورق Ù…ÛŒ زنم Ùˆ Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ این Ø·Ø±Ø Ø¨Ù‡ صورت های گوناگون همه جا آمده. شاید خود اوست، آن Ø±ÙˆØ Ø³Ø±Ú¯Ø´ØªÙ‡ Ú©Ù‡ در هر دو ماست Ùˆ ما را Ù…ÛŒ کشاند به ناپیدای درون؟ شاید هم تو خود منی، چهره ÛŒ دیگری از من یا ما؟
باید برخیزم، به کارم Ùˆ به زندگی ادامه دهم. Ùˆ آن دیگری را، Ú©Ù‡ مرا از یک سو دور Ù…ÛŒ کند از این دنیا Ùˆ به تو نزدیک، واگذارم. هرچند در همین روزمره Ú¯ÛŒ هاست Ú©Ù‡ تو را ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام، اثرت را، جای پایت را Ùˆ خود را شاید.
جمعه پنجم
Ø¯Ø±ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ کرکره ها را تمیز Ù…ÛŒ کردم، از پشت پنجره به درختانی Ú©Ù‡ رویشان بر٠نشسته Ùˆ به آب شدن بر٠ها Ú©Ù‡ قطره قطره Ù…ÛŒ چکند از شاخه ها Ùˆ بر زمین پهن Ù…ÛŒ شوند نگاه Ù…ÛŒ کردم. با خودم Ù…ÛŒ گویم: Ú†Ù‡ تعداد از انسان ها مثل من اکنون از پشت پنجره به زمستان، به درخت های پربر٠و به آب شدن بر٠ها، به زندگی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد مثل بر٠ها Ú©Ù‡ آب Ù…ÛŒ شوند، به تنهائی شان از پشت پنجره Ùˆ به Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÛŒ با خود یا درخود یا با تو٠ناشناس Ùˆ یا آشنائی در آن سوی «من» Ùˆ یا درون «من» خود Ù…ÛŒ نگرند؟ Ú†Ù‡ تعداد؟
برمی گردم. باید ادامه دهم. به هر چیز که می نگرم، خاطره ای از تو را برایم می گوید و یا شابد قصه ای می سازد از آن در ذهن تنهای من؟
بی آن Ú©Ù‡ کلامی Ú¯ÙØªÙ‡ باشی، از وضع خانه Ù…ÛŒ Ùهمم Ú©Ù‡ خوش بوده ای؟ درخود Ùˆ غمگین؟ با خاطراتت؟ بادوستان؟ Ùˆ یا غرق در دنیای رنگ؟ این همه رنگ Ú©Ù‡ در تابلو موج Ù…ÛŒ زند از کجا Ù…ÛŒ آید؟ بدون Ø´Ú© بی علتی نیست! شاید «گرگ بیابان» است Ú©Ù‡ در تو نیز زوزه Ù…ÛŒ کشد.
یکشنبه
آن روز خستگی بود، کار زیاد، برخاستن ازبستر مریضی، یا همه با هم، Ú©Ù‡ مجالی برای Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ با تو Ùˆ یا نوشتن را به من نداد. اکنون در خانه ÛŒ خودم، یا بهتر Ú¯ÙØªÙ‡ باشم، در لانه ÛŒ Ú©ÙˆÚ†Ú©Ù… بیاد تو Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ ام. شاید چون وقت آب دادن به Ú¯Ù„ ها، به گلدان Ø³ÙØ§Ù„ÛŒ ای برخوردم Ú©Ù‡ تو کریسمس گذشته با چند شاخه Ú¯Ù„ نرگس در آن به من هدیه دادی. Ú¯Ù„ ها پژمردند، ولی گلدان مانده است Ùˆ همیشه مرا به یاد تو Ù…ÛŒ اندازد. خیلی اوقات با تو ØØ±Ù Ù…ÛŒ رنم، ولی مجالی برای نوشتن نیست. زندگی مجال نمی دهد، یا شاید هم Ùقر؟ این راست است Ú©Ù‡ Ùقر ÙØ±ØµØªÛŒ برای Ùکر کردن Ùˆ یا درخود بودن، خود را Ùˆ تو را ÛŒØ§ÙØªÙ† نمی دهد؟ این را در جائی باید خوانده یا شنیده باشم. نمی دانم
Ùکر Ù…ÛŒ کنم با هر سرنخ از تو، بیشتر به درونت راه Ù…ÛŒ یابم Ùˆ یا شاید خود را بیشتر Ù…ÛŒ یابم. آن روز Ú©Ù‡ برای اولین بار آلبوم عکس های دوران کودکیت را دیدم Ùˆ Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ از کجا Ù…ÛŒ آئی Ùˆ Ú©ÛŒ هستی، با وجود ØªÙØ§ÙˆØª زیادی Ú©Ù‡ بین زندگی ما بوده Ùˆ هست، نمی دانم چرا باز هم، بیش از پیش، Ø§ØØ³Ø§Ø³ کردم Ú©Ù‡ چیزی ما را به هم پیوند Ù…ÛŒ دهد، چیزی در دوگانگی Ùˆ تضاد خود، آن نخ نامرئی Ú©Ù‡ شاید من در ذهن خود ساخته ام؟
عکسی که در آن، روی تخت٠کوچک٠شماره داری نشسته بودی، در کنار تخت های گمنام دیگر، هر کدام با شماره ای بر خود و دست های کوچکت قلاب شده به دیواره ی تخت، که انگار برایت دستگیره ای بود برای ماندن و نگاه معصوم کودکانه ات به راهبه ای که بالای تخت هایتان ایستاده بود، در کنار مردی که شاید پدر مقدس بود و برای دیدار تنهائی تان آمده بود در آن خانه ی گمنام شلوغ.
در کودکی ات آغوشی نبود Ú©Ù‡ تو را در گیرد Ùˆ شب ها برایت لالائی بخواند. Ùˆ همین شاید دلیل تلاش Ù¾ÛŒ گیرت بود برای ÛŒØ§ÙØªÙ† سرپناهی هرچه بهتر، Ùˆ اکنون به نظر Ù…ÛŒ آید Ú©Ù‡ در به دست آوردن همه چیز موÙÙ‚ بوده ای، شغل، خانه Ùˆ زندگی. این را Ù…ÛŒ توانم ØØªÛŒ در مدال های Ø§ÙØªØ®Ø§Ø±ÛŒ Ú©Ù‡ برای کار Ùˆ ورزش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ای، ببینم. ولی Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم تنهائی، Ùˆ این تنهائی را در شرابی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ نوشی، در آلبوم عکست Ùˆ در هر گوشه ÛŒ خانه ات ØØ³ Ù…ÛŒ کنم.
مرا اما آغوش گرم مادر Ùˆ خانواده در خود پرورد؛ با لالائی اش به خواب Ø±ÙØªÙ… Ùˆ در دست های پرمهر Ùˆ Ù…ØØ¨ØªØ´ بالیدم Ùˆ اکنون پرت شده ام به این گوشه. من هم تنهایم آیا؟ تلاشی نکرده ام آیا؟ پاسخ در کجاست؟ Ùˆ آن نخ نامرئی از کجا Ù…ÛŒ گذرد Ú©Ù‡ تنهائی مان را به هم گره Ù…ÛŒ زند؟ یا شاید من سرنخی Ù…ÛŒ جویم برای ماندنم، برای این Ú¯Ù… گشتگی ام؟
جمعه ششم
ظر٠ها را Ù…ÛŒ شویم Ùˆ با دقت نگاهشان Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ مبادا Ù„Ú©ÛŒ بر آن ها مانده باشد. امروز Ú©Ù‡ آمدم یادداشتت را دیدم Ú©Ù‡ از شستن Ùˆ یا خشک کردن ظر٠ها راضی نبودی Ùˆ روی یکی از قاشق ها Ùˆ یا چیزی دیگر Ù„Ú©ÛŒ دیده بودی. تا جائی Ú©Ù‡ در توانم هست Ùˆ تا جائی Ú©Ù‡ ذهنم با من یاری کند، سعی ام را Ù…ÛŒ کنم. ØØ§Ù„ا این Ù„Ú© در ذهن من نقش بسته Ùˆ هر Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم نمی توانم پاکش کنم. گاه این Ù„Ú© ها آنقدر زیاد Ùˆ گسترده Ù…ÛŒ شوند Ú©Ù‡ من توی آن ها Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم. Ùکر Ù…ÛŒ کنم باید خودم را زیرو رو کنم تا این Ù„Ú© ها از من زدوده شوند. ولی هستند، همه جا با منند، سایه ای Ú©Ù‡ دنبالم Ù…ÛŒ کنند Ùˆ یا من سایه ای Ù…ÛŒ شوم Ú©Ù… رنگ در میان آنها. انگار این Ù„Ú© ها تکه های پراکنده ÛŒ من هستند Ú©Ù‡ نمی توانم آنها را از خود دور کنم Ùˆ یا به ÙØ±Ø§Ù…وشی بسپارمشان.
چرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ همه ÛŒ آنهائی را Ú©Ù‡ روی دیگر سکه ÛŒ من هستند Ú¯Ù… کرده ام؟ آمده اند Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ اند Ùˆ من جا مانده ام، تنها. آمدن Ùˆ Ø±ÙØªÙ†ÛŒ مدام از Ù¾ÛŒ هم، Ùˆ من تکه های خودم را در مداومت زمان Ù…ÛŒ یابم Ùˆ از دست Ù…ÛŒ دهم.
پیرزن همسایه Ú©Ù‡ در مهربانی چهره Ùˆ چشمانش آرامشی بود دریائی Ùˆ من در تنهائی Ùˆ Ú¯Ù… گشتگی اش خود Ùˆ آینده ام را Ù…ÛŒ دیدم، انگار قلبش در من Ù…ÛŒ تپید Ùˆ صدای Ù†Ø§Ú¯ÙØªÙ‡ هایش در گوش جانم پژواکی بود از سکوت من.
شاید تو نیز چهره ÛŒ جوانی آن پیرزن باشی Ú©Ù‡ من او را در خود، یا در آینده ÛŒ خود، دیدم. Ùˆ رشته ای Ú©Ù‡ ما را به هم Ù…ÛŒ پیوست، بی آن Ú©Ù‡ دیده باشیش، در نگاهمان شعله Ù…ÛŒ کشید. Ùˆ آن دیگری، آن نیمه ÛŒ دیگر من Ú©Ù‡ Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ نگاهم از Ù¾ÛŒ اش روی جاده مانده بود؛ جاده ای Ú©Ù‡ در من بود تا هزارتوهای من. Ùˆ آن چیز، آن چیز Ú©Ù‡ مرا، پیرزن را، او را Ùˆ تو را به هم Ù…ÛŒ پیوندد، در غریبگی مطلق همدیگر، چیزی است در من آیا؟ در تنهائی من؟
به خانه نگاه Ù…ÛŒ کنم، قبل از Ø±ÙØªÙ† باید برق بزند، چقدر از برق زدن Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù….
جمعه Ù‡ÙØªÙ…
یادداشتت را که دیدم: « گوشواره ام را پیدا نمی کنم؟» با علامت سئوالی به بزرگی یک گناه که تمام هستی مرا به زیر یوغ خود می کشید، دانستم که تمام شده است، وهمین، آواری بود بر رؤیای ساخته ی ذهنم.
گاه تنها یک جمله Ùˆ یا شاید کلمه ای کاÙÛŒ ست تا بدانی در یک رابطه، «اعتماد» دیگر کلمه ای ست توخالی Ùˆ بی معنی. وقتی هم جام بلورین اعتماد شکست، بازگشتی دیگر نیست. برگشت یا پیوستنی دوباره هم اگر باشد، چیزی نیست جز خرده شیشه هائی ÙØ±ÙˆØ±Ùته در دستت، Ùˆ یا پاره شدن تاری از تارهای نازک دلت.
پیش از آن Ú©Ù‡ برگردم به غریبگیم، به رنگ مویم Ùˆ به نژادم Ú©Ù‡ شاید خوش آیند تو نبوده باشد، به خودم نهیبی Ù…ÛŒ زنم Ú©Ù‡ شاید این سوء ØªÙØ§Ù‡Ù…ÛŒ ست.
Ú†Ù‡ اندازه سوء ØªÙØ§Ù‡Ù… ها باعث به هم خوردن دوستی ها Ùˆ عشق ها شده اند Ùˆ خواهند شد؟ کسی Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند؟ کسی چیزی Ù…ÛŒ گوید، ØØ±Ùی، گاه ØØªÛŒ بی هیچ قصدی، Ùˆ این تیری Ù…ÛŒ شود در دلی Ùˆ نمکی بر زخمی، زخمی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ ماند، چرکین Ù…ÛŒ شود، تاول Ù…ÛŒ زند Ùˆ روزی Ù…ÛŒ ترکد Ùˆ این چرک تا به کجا سرایت Ù…ÛŒ کند Ùˆ تا Ú†Ù‡ ØØ¯ به نابودی Ù…ÛŒ کشاند؟
Ùˆ من قبل از این Ú©Ù‡ این چرک سرریز شود، جارو را برمی دارم Ùˆ مثل همیشه به جان خانه Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ…ØŒ ولی انگار دلم را خانه تکانی Ù…ÛŒ کنم تا مبادا تارهای غصه در آن بتند Ùˆ تلنبار شود. یادداشتی برایت Ù…ÛŒ نویسم Ùˆ کلیدت را روی آن Ù…ÛŒ گذارم، دیگری را درخود Ù…ÛŒ بوسم Ùˆ Ù…ÛŒ روم به سوی خودم، خود ناپیدایم.
شریÙÙ‡ بنی هاشمی
نوامبر 2002
*- Kaleng = صد٠دریائی